نام وى یحیى بن حبش است. در حکمت مشّائیان و اشراقیان متبحّر بوده است، و در هر یک از آن تصنیفات لایقه و تألیفات رایقه دارد، و بعضى وى را منسوب به سیمیا داشته اند. حکایت کنند که روزى با جماعتى از دمشق بیرون آمدند، به رمهاى گوسفند رسیدند.
آن جماعت گفتند: «ما را یک سر گوسفند مى باید.» یک سر گوسفند گرفتند و ده درم به ترکمانى، که صاحب گوسفند بود، دادند. وى مضایقه مىکرد که: «گوسفندى خردتر از آن بگیرید!» شیخ اصحاب را گفت: «شما بروید و گوسفند را ببرید که من وى را خشنود سازم.» ایشان پیش رفتند. با وى سخن مىگفت و دل وى را خوش مىکرد تا ایشان دور رفتند، وى هم در پى ایشان برفت. ترکمان در پى وى مىرفت و فریاد مىکرد. چون به وى رسید، دست چپ وى را بگرفت و بکشید که: کجا مىروى؟ دست وى از شانه جدا شد و در دست ترکمان بماند، و خون مىرفت. ترکمان بترسید دست وى را بینداخت و بگریخت. آن را برداشت و به یاران رسید. در دست وى مندیلى بود و بس.
امام یافعى مىگوید: «بدا کارها که اینهاست! و بدا کسانى که این کارها کنند، و بدا علمى که مفضى به چنین کارها گردد!»
از سخنان وى است: «حرام على الأجساد المظلمه أن یلجن فى ملکوت السّماوات، فوحّد اللّه- سبحانه- و أنت بتعظیمه ملآن. و اذکره و أنت من ملابس الأکوان عریان.»
و از اشعار وى است:
خلعت هیاکلها بجرعاء الحمى | وصبت لمغناها القدیم تشوّقا | |
و تلفتت نحو الدّیار، فشاقها | ربع عفت أطلاله فتمزّقا | |
وقفت مسائله فردّ جوابها | رجع الصّدى ان لا سبیل الى اللّقا | |
و کانّها برق تالّق بالحمى | ثمّ انطوى و کأنّه ما أبرقا | |
در تاریخ امام یافعى مذکور است که: «وى را به خلل در عقیده و اعتقاد مذهب حکماى متقدّمین متّهم مىداشتهاند. چون به حلب رسیده، علما به قتل وى فتوى دادهاند. بعضى گویند:
وى را حبس کردند و به خناق کشتند، و بعضى گویند: قتل و صلب کردند، و بعضى گویند: وى را مخیّر ساختند میان انواع قتل. وى چون به ریاضت معتاد بود، آن اختیار کرد که وى را به گرسنگى بکشند. طعام از وى باز گرفتند تا بمرد، و عمر وى به سى و شش یا به سى و هشت رسیده بود. و کان ذلک فى سنه سبع و ثمانین و خمسمائه.
و اهل حلب در شأن وى مختلف بودند. بعضى وى را به الحاد و زندقه نسبت مىکردند، وبعضى به کرامات و مقامات اعتقاد داشتند و مىگفتند که بعد از قتل شواهد بسیار بر کرامت وى ظاهر شد. و این موافق مىنماید با آن که شیخ شمس الدّین تبریزى- قدّس سرّه- فرموده که:
«در شهر دمشق شیخ شهاب الدّین مقتول را آشکارا کافر مىگفتند. گفتم: حاشا که کافر باشد، که چون به صدق تمام درآمد در خدمت شمس بدر کامل گشت. من سخت متواضع باشم با نیازمندان صادق، اما سخت با نخوت باشم با متکبّران. آن شهاب الدّین علمش بر عقلش غالب بود، عقل مىباید که بر علم غالب باشد، و حاکم دماغ که محلّ عقل است ضعیف گشته بود. در عالم ارواح طایفهاى ذوق یافتند فرود آمدند و مقیم شدند و از عالم ربّانى سخن مىگویند، امّا همان عالم ارواح است که ربّانى پندارند. مگر فضل الهى در آید یا جذبهاى از جذبات، یا مردى که او را در بغل گیرد و از عالم ارواح به عالم ربّانى کشد.»[۱]
[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫