خدمت مولوى در القاب وى چنین نوشته است: «المولى الأعزّ، الدّاعى الى الخیر، خلاصه الأرواح، سرّ المشکوه و الزّجاجه و المصباح، شمس الحقّ و الدّین، نور اللّه فی الاوّلین و الآخرین.»وى گفته است که:
«هنوز در مکتب بودم و مراهق نشده بودم، اگر چهل روز بر من گذشتى از عشق سیرت محمّدى مرا آرزوى طعام نبودى، و اگر سخن طعام گفتندى به دست و سر منع آن کردمى.»
وى مرید شیخ ابو بکر سلّهباف تبریزى بوده است، و بعضى گفتهاند مرید شیخ رکن الدّین سنجاسى بوده است که شیخ اوحد الدّین کرمانى نیز مرید وى است. و بعضى مىگویند که مرید بابا کمال جندى بوده است، و مىشاید که به صحبت همه رسیده باشد و از همه تربیت یافته بود. و در آخر حال پیوسته سفر کردى و نمد سیاه پوشیدى، و هرجا که رفتى در کاروانسراى فرود آمدى.
گویند چون به خطه بغداد رسید، شیخ اوحد الدّین کرمانى را دریافت. پرسید که: «در چه کارى؟» گفت: «ماه را در طشت آب مىبینم.» مولانا شمس الدّین فرمود: «اگر بر گردن دمّل ندارى چرا بر آسمانش نمىبینى؟»
و گویند در آن وقت که مولانا شمس الدّین در صحبت بابا کمال بوده، شیخ فخر الدّین عراقى نیز به موجب فرموده شیخ بهاء الدّین زکریّا آنجا بوده است، و هر فتحى و کشفى که شیخ فخر الدّین عراقى را روى مىنمود آن را در لباس نظم و نثر اظهار مىکرد و به نظر بابا کمال مىرسانید، و شیخ شمس الدّین از آن هیچ چیز را اظهار نمىکرد. روزى بابا کمال وى را گفت:
«فرزند شمس الدّین از آن اسرار و حقایق که فرزند فخر الدّین عراقى ظاهر مىکند، بر تو هیچ لایح نمىشود؟» گفت: «بیش از آن مشاهده مىافتد، اما به واسطه آن که وى بعضى مصطلحات ورزیده، مىتواند که آنها را در لباسى نیکو جلوه دهد، و مرا آن قوّت نیست.» بابا کمال فرمود که: «حقّ- سبحانه و تعالى- ترا مصاحبى روزى کند که معارف و حقایق اوّلین و آخرین را به نام تو اظهار کند، و ینابیع حکم از دل او بر زبانش جارى شود و به لباس حرف و صوت درآید. طراز آن لباس نام تو باشد.»
گویند که مولانا شمس الدّین در تاریخ سنه اثنتین و اربعین و ستّمائه در اثناى مسافرت به قونیّه رسید. در خان شکرریزان فرود آمد، و خدمت مولانا در آن زمان به تدریس علوم مشغول بود. روزى با جماعتى فضلا از مدرسه بیرون آمد و از پیش خان شکرریزان مىگذشت.
خدمت مولانا شمس الدّین پیش آمد و عنان مرکب مولانا را بگرفت و گفت: «یا امام المسلمین! بایزید بزرگتر است یا مصطفى، صلّى اللّه علیه و سلّم.» مولانا گفت که: «از هیبت آن سؤال گوییا که هفت آسمان از یکدیگر جدا شد و بر زمین ریخت، و آتشى عظیم از باطن من بر دماغ زد، و از آنجا دیدم که دودى تا ساق عرش بر آمد. بعد از آن جواب دادم که: مصطفى- صلّى اللّه علیه و سلّم- بزرگترین عالمیان است. چه جاى بایزید است؟» گفت: «پس چه معنى دارد که مصطفى- صلّى اللّه علیه و سلّم- مىفرماید که: ما عرفناک حقّ معرفتک، و ابو یزید مىگوید: سبحانی ما أعظم شأنی! و أنا سلطان السّلاطین نیز گفته است؟» گفتم که: «ابو یزید را تشنگى از جرعهاى ساکن شد، دم از سیرابى زد. کوزه ادراک او از آن پر شد و آن نور به قدر روزنه خانه او بود، اما مصطفى را- صلّى اللّه علیه و سلّم- استسقاى عظیم و تشنگى در تشنگى بود، و سینه مبارکش به شرح أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ از انشراح، أَرْضُ اللَّهِ واسِعَهً* (۹۷/ نساء یا ۱۰/ زمر) گشته بود، لاجرم دم از تشنگى زد و هر روز در استدعاى زیادتى قربت بود.» مولانا شمس الدّین نعره اى زد و بیفتاد.
مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و به مدرسه بردند تا به خود باز آمد، سر مبارک او را بر زانو نهاده بود. بعد از آن دست او را بگرفت و روانه شد، و مدّت سه ماه در خلوتى، لیلا و نهارا، به صوم وصال نشستند که اصلا بیرون نیامدند، و کسى را زهره نبود که در خلوت ایشان در آید.
روزى خدمت مولانا شمس الدّین از مولانا شاهدى التماس کرد. مولانا حرم خود را دست گرفته در میان آورد. فرمود که: «او خواهر جانى من است. نازنین پسرى مىخواهم.» فى الحال فرزند خود سلطان ولد را پیش آورد. فرمود که: «وى فرزند من است. حالیا اگر قدرى شراب دست مىداد ذوقى مىکردیم.» مولانا بیرون آمد و سبویى از محلّه جهودان پر کرده بیاورد. مولانا شمس الدّین فرمود که: «من قوّت مطاوعت وسعت مشرب مولانا را امتحان مىکردم. از هر چه گویند زیادت است.»
و فرموده است: «از این مشایخ مىپرسیم که: لی مع اللّه وقت، این وقت مستمرّ باشد؟
گویند که: نى، مستمرّ نباشد!»
و فرموده که: «شخصى درویشى را از امّت محمّد- صلّى اللّه علیه و سلّم- دعا کرد و گفت: خداى- تعالى- ترا جمعیّت دهاد! گفت: هى هى این دعا مکن! مرا دعا کن که: یا ربّ جمعیّت ازو بردار، خدایا تفرقهاش ده! که من عاجز شدهام در جمعیّت.»
و فرموده است که: «یکى گفت: در سقایه نام حقّ نباید گفت، قرآن نشاید خواند، مگر آهسته. گفتم: آن را چه کنم که او را از خود جدا نمىتوانم کرد، شاه از اسب فرونمىآید اسب بیچاره چه کند؟»
و بعضى گفته اند که چون خدمت مولانا شمس الدّین به قونیّه رسید و به مجلس مولانا درآمد، خدمت مولانا در کنار حوضى نشسته بود و کتابى چند پیش خود نهاده. پرسید که: «این چه کتابهاست؟» مولانا گفت که: «این را قیل و قال گویند. ترا با این چه کار؟» خدمت مولانا شمس الدّین دست فراز کرد و همه کتابها را در آب انداخت. خدمت مولانا به تأسّف تمام گفت: «هى درویش! چه کردى؟ بعضى از آنها فوائد والد بود که دیگر یافت نیست.» شیخ شمس الدّین دست در آب کرد و یکانیکان کتابها را بیرون آورد، و آب در هیچ یک اثر نکرده.
خدمت مولانا گفت: «این چه سرّ است؟» شیخ شمس الدّین گفت: «این ذوق و حال است. ترا از این چه خبر؟» بعد از آن با یکدیگر بنیاد صحبت کردند، چنانچه (!) گذشت.
شبى خدمت شیخ شمس الدّین با خدمت مولانا در خلوتى نشسته بودند. شخصى از بیرون در شیخ را اشارت کرد تا بیرون آید. فى الحال برخاست و با مولانا گفت: «به کشتنممىخوانند.» بعد از توقّف بسیار، خدمت مولانا فرمود: «أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ، تَبارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ.» (۵۴/ اعراف) هفت کس دست یکى کرده بودند و در کمین ایستاده، کاردى راندند.
شیخ نعرهاى زد، چنانکه آن جماعت بىهوش بیفتادند. و یکى از آنها علاء الدّین محمّد بود، فرزند مولانا، که به داغ «إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ» (۴۶/ هود) اتّسام داشت. و چون آن جماعت به هوش باز آمدند، غیر از چند قطره خون هیچ ندیدند. از آن روز باز تا این غایت نشانى از آن سلطان معنى پیدا نیست. و کان ذلک فی شهور سنه خمس و اربعین و ستّمائه.
و آن ناکسان در اندک زمانى هر یک به بلایى مبتلا شدند و هلاک گشتند. و علاء الدّین محمّد را علّتى عجب پیدا شد و هم در آن ایّام وفات یافت، و خدمت مولانا به جنازه وى حاضر نشد.
و بعضى گفتهاند که شیخ شمس الدّین در جنب مولانا بهاء الدّین ولد مدفون است. و بعضى گفتهاند که آن ناکسان بدن مبارکش را در چاهى انداخته بودند. شبى سلطان ولد در خواب دید که شیخ شمس الدّین اشارت کرد که: «در فلان چاه خفته ام.» نیمشب یاران محرم را جمع کرد، و در مدرسه مولانا پهلوى بانى مدرسه، امیر بدر الدّین، دفن کردند. و اللّه تعالى اعلم.
نفحات الأنس، ۱جلد// عبد الرحمن جامى
خطا: فرم تماس پیدا نشد.