تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-خ

۴۵ ذکر ابو سعید خرّاز، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن پخته جهان قدس، آن سوخته مقام انس، آن قدوه طارم طریقت، آن غرقه قلزم حقیقت، آن معظّم عالم اعزاز، قطب وقت ابو سعید خرّاز- رحمه اللّه- از مشایخ کبار و از قدماء ایشان بود، و اشرافى عظیم داشت، و در ورع و ریاضت به غایت بود و به کرامت مخصوص بود، و در حقایق و دقایق به کمال و در همه فنّ بر سر آمده، و در مرید پروردن آیتى بود، و او را «لسان التصوّف» گفتندى و این لقب از بهر آن دادند که در این امّت کس را زبان حقیقت چنان نبود که او را. و در این علم او را چهارصد کتب تصنیف است. و در تجرید و انقطاع بى‏ همتا بود.

و اصل او از بغداد بود و ذو النّون را دیده و با بشر و سرى صحبت داشته بود و در طریقت مجتهد بود. و ابتداء عبارت از حالت بقا و فنا او کرد و طریقت خود را در این دو عبارت متضمّن گردانید. و در دقایق علوم، بعضى از علماى ظاهر بر او انکار کردند و او را به کفر منسوب کردند به بعضى الفاظ که در تصانیف او دیدند- و آن کتاب را «کتاب السّرّ» نام کرده بود- و مفتیان معنى آن را فهم نکردند. یکى این بود از سخنهاى او: «انّ عبدا رجع [الى‏] اللّه و تعلّق باللّه و سکن فى قرب اللّه، قد نسى نفسه و ماسوى اللّه. فلو قلت له: من این انت؟ و ایش ترید؟ لم یکن له جواب غیر: اللّه»-

گفت: چون بنده به خداى- تعالى- رجوع کند و تعلّق به خداى کند [و] در قرب خدا ساکن شود، هم نفس خویش و هم ماسوى اللّه فراموش کند. اگر او را گویند: تو از کجایى؟ و چه خواهى؟ او را هیچ جواب خوب‏تر از آن نباشد که گوید: «اللّه». و در صفت‏ این قوم که او مى‏گوید، این است که بعضى از این قوم را گویند که: «تو چه خواهى؟». گوید: «اللّه». اگر چنان بود که اندامهاى او در تن به سخن آمدى، همه گویند:

«اللّه»؛ که اعضا و مفاصل پر برآمده بود از نور اللّه؛ که مجذوب است در وى. پس در قرب به غایتى رسد که هیچ‏کس نتواند که پیش او گوید: «اللّه». از جهت آن که آنجا هر چه رود، از حقیقت رود بر حقیقت، و از خدا بر خدا. چون آنجا هیچ [از] اللّه به سرّ نیامده بود، چگونه کسى گوید: اللّه؟ جمله عقل عقلا آنجا برسد و در حیرت بماند. تمام شد این سخن- و گفت: «سالها با صوفیان صحبت داشتم که هرگز میان من و ایشان مخالفت نبود. از آن که هم با ایشان بودم و هم با خود» و گفت: «اگر همه را مخیّر کنند میان قرب و بعد، من بعد اختیار کردم، که مرا طاقت قرب نبود»- چنان که لقمان- علیه السّلام- گفت: «مرا مخیّر گردانیدند میان حکمت و نبوّت. من حکمت اختیار کردم، که طاقت تحمّل بار نبوّت نبود»-

و گفت: «شبى در خواب دیدم که دو فرشته از آسمان بیامدند و مرا گفتند: صدق چیست؟. گفتم: الوفاء بالعهود. گفتند: صدقت. و هر دو بر آسمان رفتند». و گفت: «شبى رسول را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدم. فرمود که مرا دوست دارى؟ گفتم: معذور فرماى که دوستى خدا [ى‏]- تعالى- مرا از دوستى تو مشغول کرده است. گفت هر که خداى را دوست دارد مرا دوست داشته بود».

و گفت: ابلیس را به خواب دیدم. عصا برگرفتم تا او را بزنم. هاتفى آواز داد که:

«او از عصا نترسد، از نورى ترسد که در دل باشد». گفتم: «بیا!». گفت: «شما را چه کنم؟

که شما انداخته‏ اید آنچه من مردمان را بدان مى ‏فریبم». گفتم: «آن چیست؟». گفت:

«دنیا». چون از من درگذشت. بازنگرید و گفت: «مرا در شما لطیفه‏ یى است که بدان مراد خود بیابم». گفتم: «آن چیست؟». گفت: «با کودکان نشستن».

و گفت: به دمشق بودم. رسول را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدم که مى ‏آمد و بر ابو بکر و عمر- رضى اللّه عنهما- تکیه زده بود، و من بیتى با خود مى ‏گفتم و انگشتى بر سینه مى‏ زدم. رسول- علیه الصّلاه و السّلام- فرمود که: «شرّ این از خیر این بیشتر است». یعنى سماع.

نقل است که ابو سعیدخرّاز را دو پسر بود. یکى پیش از وى وفات کرد. شبى او را به خواب دید. گفت: «اى پسر! خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت: «مرا در جوار خود فرودآورد و گرامى کرد». گفتم: «اى پسر! مرا وصیّتى کن» گفت: اى پدر! به بددلى با خداى- تعالى- معامله مکن». گفتم: «از خداى- تعالى- یارى خواهم».گفت:«اى پدر! میان خود و حق تعالى- یک پیرهن مگذار». و سى سال بعد از آن بزیست که هرگز پیراهنى دیگر نپوشید.

و گفت: «وقتى نفسم بر آن داشت که از خداى- تعالى- چیزى خواهم. هاتفى آواز داد که: «به جز خدا چیزى دیگر مى‏ خواهى؟». لاجرم گفت: «از خداى- تعالى- شرم دارم که براى روزى چیزى جمع کنم، بعد از آن که او ضمان کرده است».

و گفت: وقتى در بادیه مى‏رفتم. گرسنگى غلبه کرد و نفس مطالبه چیزى کرد تا از خداى- تعالى- طعام خواهم. گفتم: «طعام خواستن کار متوکّلان نیست». هیچ نگفتم.

چون نفس ناامید شد، مکرى دیگر ساخت. گفت: «طعام نمى‏خواهى، بارى صبر خواه». قصد کردم تا صبر خواهم. عصمت حق مرا دریافت. آوازى شنیدم که کسى مى‏گوید که: «این دوست ما مى‏گوید که: ما بدو نزدیکیم. و مقرّر است که ما آن‏کس را که سوى ما آید ضایع نگذاریم تا از ما قوت و صبر مى‏خواهد، و عجز و ضعف خویش پیش مى ‏آرد، و پندارد که نه او ما را دیده است و نه ما او را». یعنى به طعام خواستن محجوب گشتى، از آن که طعام غیر ما بود، و به صبر خواستن هم محجوب شدى که صبر هم غیر ماست.

و گفت: وقتى در بادیه شدم بى‏زاد، و مرا فاقه رسید. چشم من به منزلى افتاد. شاد شدم. نفس گفت: «سکون یافتم». سوگند خوردم که: در آن منزل فرونیایم. گورى بکندم و در آنجا شدم. آوازى شنیدم که: «اى مردمان در فلان منزل یکى از اولیاء خداى خود را بازداشته است در میان ریگ. او را دریابید». جماعتى بیامدند و مرا برگرفتند و به منزل بردند.

و گفت: یک‏چند هر سه روز طعام خوردمى. در بادیه رفتم و سه روز چیزى‏ نیافتم. چهارم روز ضعفى در من پیدا آمد. طبع به عادت خودطعام خواست. بر جایى بنشستم. هاتفى آواز داد که: «اختیار کن که سببى خواهى دفع سستى را، یا طعام خواهى سکونت نفس را؟». گفتم: «الهى! سببى». پس قوّتى در من بازدید آمد و دوازده منزل دیگر برفتم بى‏ طعام و شراب.

و گفت: یک روز بر کرانه دریا جوانى را دیدم مرقّع پوشیده و محبره‏یى آویخته.گفتم: «سیماى او عیان است و معاملتش نه چنان است. چون در وى مى‏نگرم، گویم از رسیدگان است، و چون در محبره مى‏نگرم، گویم از طالب علمان است. بیا تا از او بپرسم تا از کدام است؟». گفتم: «اى جوان! راه به خداى چگونه است؟». گفت: «راه به خداى دو است: راه خواصّ و راه عوام. تو را از راه خواصّ هیچ خبرى نیست. امّا راه عوام این است که تو مى‏سپرى و معاملت خود را علّت وصول به حق مى‏نهى، و محبره را آلت حجاب مى ‏شمرى».

و گفت: «روزى به صحرا رفتم. ده سگ درنده شبانان روى در من نهادند. چون نزدیک من آمدند، من روى به مراقبت آوردم. سگى سپید در آن میان بود. بر ایشان حمله کرد و همه را از من دور کرد و از من جدا نشد تا وقتى که از آن سگان دور شدم».

نقل است که روزى سخن مى‏گفت در ورع. عبّاس بن المهتدى بگذشت. گفت:«یا ابو سعید! شرم ندارى که در زیربناى دوانقى نشینى و از حوض زبیده آب خورى، آنگاه در ورع سخن گویى!». در حال تسلیم شد که: «چنین است که تو مى‏ گویى».

و سخن اوست که: «آفرینش دلها بر دوستى آن‏کس است که با او نیکى کند». و گفت: «عجبا! آن که در همه عالم خداى- عزّ و جلّ- را محسن نداند، چگونه دل به کلیّت بدو سپارد،» و گفت: «دشمنى فقرا، بعضى با بعضى، از غیرت حق بود که با یکدیگر آرام نتوانند گرفت». و گفت: «حق- تعالى- مطالبت کند اعمال را از اولیاء خود، چون او را برگزیده‏اند و اختیار کرده، که روا ندارد ایشان را که میان او و میان ایشان در آینده بود؛ و احتمال نکند که ایشان را در هیچ کارى راحتى بود الّا بدو».

و گفت: «چون حق- تعالى- خواهد که دوست گیرد بنده‏یى از بندگان خود را، در ذکر بر وى گشاده گرداند.[پس هرگاه که از ذکر لذّت یافت در فتوّت بر وى گشاده گرداند]. پس او را در سراى فردانیّت فرودآرد و محلّ جلال و عظمت بر وى مکشوف گرداند، پس هرگاه که چشم او بر جلال و عظمت او افتد، باقى ماند، و اویى او در حفظ خداى افتد». و گفت: «اوّل مقامات اهل معرفت تحیّر است با افتقار، پس سرور با اتصال، پس فنا است با انتباه، پس بقا است با انتظار. و نرسد هیچ مخلوقى بالاى این».

و اگر کسى گوید: «پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام- نرسید؟». گوییم: رسید. امّا در خور خویش، چنان که همه را حق- تعالى- متجلّى شود، و ابو بکر را- رضى اللّه عنه- یک‏بار متجلّى شود در خور او، و هر یکى را در خور آن‏کس.

و گفت: «هر که گمان برد که به جهد به وصال حق رسد، خود را در رنج بى‏نهایت افگند». و گفت: «خلق در قبضه خداى- عزّ و جلّ- اند و در ملک او. هرگاه که مشاهده حاصل شود میان بنده و حقّ، در سرّ بنده و در فهم بنده جز خداى هیچ نماند».

و گفت:«وقت عزیز خود را جز به عزیزترین چیزها مشغول مکن و عزیزترین چیزها شغلى بود بین الماضى و المستقبل»- یعنى وقت نگه دار- و گفت: «هر که به نور فراست نگرد، به نور حق نگرسته باشد و مادّه علم وى از حق بود. وى را سهو و غفلت نباشد. بل که حکم حق بود که زبان بنده را بدان گویا گرداند».

و گفت: «از بندگان حق قومى‏اند که ایشان را خشیت خداى- تعالى- خاموش گردانیده است و ایشان فصحا و بلغااند در نطق، بدو». و گفت: «هر که را معرفتى در دل قرار گرفت، درست آن است که در هر دو سراى نبیند جز او و نشنود جز از او و مشغول نبود جز بدو». و گفت: «فنا در فناء بنده باشد از رؤیت بندگى، و بقا، بقاء بنده باشد در حضور الهى». و گفت: «فنا متلاشى شدن است به حق و بقا حضور است با حق».

و گفت:«حقیقت قرب پاکى دل است از همه چیزها و آرام دل با حق، تعالى». و گفت: «هر باطن که ظاهر وى به خلاف او بود، باطل بود». و گفت: «ذکر سه وجه است: ذکرى‏ است به زبان و دل از آن غافل، و این ذکر عادت بود؛ و ذکرى است به زبان و دل حاضر، این ذکرطلب ثواب بود؛ و ذکرى است که دل را بگرداند و زبان را گنگ کند، قدر این ذکر کس نداند جز خداى، تعالى».

و گفت: «اوّل توحید فانى شدن است همه چیزها از دل مرد، و به خداى- عزّ و جلّ- بازگشتن به جملگى». و گفت: «عارف تا نرسیده است، یارى مى‏خواهد از همه چیز. [چون برسد، مستغنى گردد به خداى از همه چیز] و بدو محتاج گردد همه چیز» و گفت: «حقیقت قرب آن است که به دل احتباس هیچ‏چیز نتوانى کرد و به وجود هیچ‏چیز حبس نتوانى یافت». و گفت: «علم آن است که در عمل آرد تو را، و یقین آن است که برگیرد تو را». و گفت: «تصوّف تمکین است از وقت». پرسیدند از تصوّف.

گفت: «آن است که صافى بود از خداوند خویش، و پر بود از انوار، و در عین لذّت بود از ذکر». و هم از تصوّف پرسیدند. گفت: «چیست گمان تو به قومى که بدهند تا گشایش یابند و منع کنند تا نیابند. پس ندا مى‏کنند به اسرار که بگریید بر ما؟».

پرسیدند که: «عارف را گریه بود؟». گفت: «گریه او چندان بود که در راه باشد.چون به حقایق قرب رسید و طعم وصال چشید، گریه زایل شود». و گفت: «عیش زاهد خوش نبود که به خود مشغول بود». و گفت: خلق عظیم آن بود که او را هیچ همّت نبود جز خداى». و گفت: «توکّل اعتماد دل است بر خداى». و گفت: «توکّل اضطرابى است بى‏سکون و سکونى بى‏اضطراب»- یعنى صاحب توکّل باید که چنان مضطرب شود در نایافت، که سکونش نبود هرگز، تا چنان سکونش بود در قرب یافت، که هرگزش حرکت نبود». و گفت: «هر که تحکم نتواند کرد در آنچه میان خود و خداست، به تقوى و مراقبت، به کشف و مشاهده نتواند رسید». و گفت: «غرّه مشوید به صفاء عبودیّت که منقطع است از نفس و ساکن است با خداى».

گفتند: «چون است که حقّ توانگران به درویشان نمى‏رسد؟». گفت: «سه چیز را:یکى آن که [آنچه‏] ایشان دارند حلال نباشد، دوّم آن که بر آن موافق نباشند، سیّوم آن که درویشان بلا اختیار کرده‏اند». و السّلام.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطارنیشابوری

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=