تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-ععرفا-م

۴۴ ذکر عمرو بن عثمان مکّى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن شیخ الشّیوخ طریقت، آن اصل اصول به حقیقت، آن شیخ عالم، آن چراغ حرم،آن انسان ملکى، عمرو بن عثمان مکّى- رحمه اللّه- از بزرگان طریقت و سادات این قوم بود، و از محتشمان و معتبران این طایفه، و همه منقاد او بودند و سخن او پیش همه مقبول بود، و به ریاضت و ورع مخصوص [بود] و به حقایق و لطایف موصوف، و روزگارى ستوده داشت و هرگز سکر را به خود دست نداد و در صحو رفت. و تصانیف لطیف دارد در این طریق و کلماتى عالى دارد. و ارادت او به جنید بود، بعد از آن که ابو سعید خرّاز را دیده بود. و پیر حرم بود، و سالهاى دراز آنجا معتکف بود.

نقل است که حسین بن منصور حلّاج را دید که چیزى مى‏نوشت. گفت: «چه مى‏نویسى؟». گفت: «چیزى مى‏نویسم که با قرآن مقابله کنم». پس عمرو او را دعاى بد کرد، و از پیش خود مهجور کرد. پیران گفتند: «هر چه بر حسین آمد [از بلاها] از دعاى او آمد».

نقل است که روزى ترجمه گنج‏نامه‏یى بر کاغذى نوشته بود و در زیر سجّاده نهاده بود، و به طهارت رفته. در متوضّا او را باز یاد آمد. خادم را گفت تا آن جزو را بردار.

چون خادم بیامد، هیچ نیافت. با شیخ گفت: شیخ گفت: «برد و رفت». پس گفت: «آن مرد که آن گنج‏نامه برد، زود باشد که دستهاش ببرند و پایهاش جدا کنند و بر دارش کنند و بسوزند و خاکسترش بر باد دهند. او را به سر گنج مى‏باید رسید. او گنج‏نامه مى‏دزدد؟». و [آن‏] گنج‏نامه این بود که گفت: «آن وقت که جان در قالب آدم- علیه السّلام- آمد، جمله فریشتگان را سجود او فرمودند. همه سر بر خاک نهادند. ابلیس گفت: من سجده نکنم و جان ببازم تا سرّ ببینم. که شاید لعنتم کنند و طاغى و مرائى و فاسق خوانند. سجده نکرد تا سرّ آدم را بدید و بدانست.

لاجرم به جز ابلیس هیچ‏کس را بر سرّ آدمى وقوف نیست و کسى سرّ ابلیس ندانست مگر آدمى. پس ابلیس بر سرّ آدمى وقوف یافت از آن که سجده نکرد تا سرّ بدید [که به سرّ دیدن مشغول بود] و ابلیس آن مردود بود که بر دیده او گنج نهاده بودند و گفتند: ما گنجى در خاک نهادیم و شرط گنج آن است که یک‏تن بیند امّا سرش ببرّند تا غمّازى نکند. پس ابلیس فریاد برآورد که: اندر این مهلتم ده و مرا مکش. و لکن من مرد گنجم.

گنج بر دیده من نهادند و این دیده به سلامت نرود. صمصام لا ابالى فرمود که: انّک من المنظرین. تو را مهلت دادیم و لکن متّهمت گردانیدیم تا اگر هلاک نکنیم، متّهم و دروغ زن باشى و هیچ‏کس تو را راست گوى نداند، تا گویند: کان من الجنّ ففسق عن امر ربّه. و شیطان راست از کجا گوید؟ لاجرم ملعون است و مطرود و مخذول و مجهول». گنج نامه عمرو [بن‏] عثمان مکّى این بود و هم او در کتاب محبّت گفته است که: «حق- تعالى- دلها را بیافرید پیش از جانها به هفت هزار سال، و در روضه انس بداشت. سرّها را پیش از جانها به هفت هزار سال، و در درجه وصل بداشت و هر روز سیصد و شست نظر کرامت فرمود و کلمه محبّت، جانها را مى‏شنوانید و سیصد و شست لطیفه انس بر دلها ظاهر کرد و سیصد و شست بار کشف جمال بر سرّ تجلىّ کرد. تا جمله در کون نگاه کردند و از خود گرامین‏تر کس ندیدند. زهوى و فخرى در میان ایشان پدید آمد. حق- تعالى- بر ایشان رحمت کرد. سرّ را در جان به زندان کرد، جان را در دل محبوس گردانید و دل را در تن بازداشت. آن‏گه عقل را در ایشان مرکّب گردانید و انبیا را فرستاد و فرمانها بداد. آن‏گه هر کسى از اهل آن، مقام خود را جویان شدند. و حق- تعالى- نمازشان فرمود، تا: تن در نماز شد، دل در محبّت پیوست، جان به قربت رسید سرّ به وصلت قرار گرفت».

نقل است که از حرم به عراق نامه‏یى نوشت، به جنید و جریرى و شبلى که:«بدانید شما که عزیزان و پیران عراق‏اید که: هر که را زمین حجاز و جمال کعبه باید، گویند: لم تکونوا بالغیه الّا بشقّ الانفس. و هر که را بساط قرب و درگاه عزّت باید، با وى گویند: لم تکونوا بالغیه الّا بشقّ الارواح». و در آخر نامه نوشت که: «این نامه‏یى است از عمرو بن عثمان و از پیران حجاز که همه با خودند و در خودند و بر خودند؛ و اگر از شما کسى هست که همّت بلند دارد، گو: درآى در این راه که در وى دو هزار کوه آتشین است و دو هزار دریاى مغرق مهلک. و اگر این پایگاه ندارید، دعوى مکنید که به دعوى هیچ نمى‏ دهند». چون نامه به جنید رسید، پیران عراق را جمع کرد و نامه بر ایشان خواند. آنگاه جنید گفت: «بیایید و بگویید که زین کوهها چه خواسته است؟».

گفتند که: «از این کوهها مراد، نیستى است. تا مرد هزار بار نیست نگردد و هزار بار هست نگردد، به درگاه عزّت نرسد». پس جنید گفت: «من از هزار کوه آتشین یکى بیش به سر نبرده‏ام». جریرى گفت: «دولت تو را که آخر یکى بریدى، که من هنوز سه قدم نبریده‏ام». شبلى به هاى‏هاى بگریست و گفت: «خنک تو را که سه قدم بریدى، که من هنوز گرد آن از دور ندیده‏ام».

نقل است که چون عمرو بن عثمان به اصفهان آمد به جهت جوانى که به صحبت او پیوسته بود، پس آن جوان بیمار شد و مدّتى بکشید. روزى جمعى به عیادت او آمدند. شیخ [را] اشارت کرد [که‏]: «قوّال را [بگوى‏] تا چیزى گوید». عمرو قوّال را گفت تا این بیت گوید: شعر:

ما لى مرضت فلم یعدنى عائد منکم، و یمرض عبدکم فاعود

 

بیمار چون این بشنید، در حال صحّت یافت و یکى از بزرگان طریقت شد.

پرسیدند از معنى أ فمن شرح اللّه صدره للاسلام؟ گفت: «معنى آن است که: چون نظر بنده بر عظمت علم وحدانیّت [و] جلال ربوبیّت افتاد، نابینا شود از هر چه نظر بر او افتد». و گفت: «بر تو باد که پرهیز کنى از تفکّر کردن در چیزى از عظمت خداى، یا در چیزى از صفات خدا، که تفکّر در خداى- تعالى- معصیت است و کفر» و گفت: «جمع‏

آن است که حق- تعالى- خطاب کرد بندگان را در میثاق. و تفرقه آن است که عبارت مى‏کند از او با وجود به هم». و گفت: «عبارت بر کیفیّت وجد دوستان نیفتد، از آن که آن سرّ حق است نزدیک مؤمنان». و گفت: «اوّل مشاهده قربت است و معرفت به علم الیقین و حقایق آن». و گفت: «اوّل مشاهده زواید یقین است و اوّل یقین آخر حقیقت است».

و گفت: «محبّت داخل است در رضا، و رضا نیز درمحبت. از جهت آن که دوست ندارى مگر آن که بدان راضى باشى و راضى نباشى مگر [بد] آنچه دوست دارى». و گفت: «تصوّف آن است که بنده به هر وقتى مشغول به چیزى بود که در آن وقت اولاتر بود». و گفت: «صبر بر ایستادن بود با خداى و گرفتن بلا به خوشى و آسانى».

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطرنیشابوری

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=