کنیت وى ابو حامد است و لقب وى زین الدّین. انتساب وى در تصوّف به شیخ ابو على فارمدى است.
و وى گفته: «لقد سمعت الشّیخ ابا على الفارمذى- قدّس اللّه تعالى روحه- عن شیخه ابى القاسم الکرّکانى- قدّس اللّه تعالى روحه- انّه قال: انّ الأسماء التّسعه و التّسعین تصیر أوصافا للعبد السّالک، و هو بعد فى السّلوک غیر واصل.»
و وى در اوایل حال در طوس و نشابور به تحصیل علوم و تکمیل آن اشتغال نمود. بعد از آن با نظام الملک ملاقات کرد و قبول تمام یافت، و با جماعتى از افاضل که در صحبت نظام الملک بودند در مجالس متعدّده مناظره و مجادله کرد و بر ایشان غالب شد. تدریس نظامیّه بغداد را به وى تفویض کردند. در سنه اربع و ثمانین و أربعمائه به بغداد رفت، همه اهل عراق شیفته و فریفته وى شدند، قدرى بلند و منزلتى ارجمند یافت. بعد از آن همه را به اختیار ترک کرد و طریق زهد و انقطاع پیش گرفت و قصد حج کرد در سنه ثمان و ثمانین وأربعمائه، و حجّ گزارد و به شام مراجعت نمود و مدّتى آنجا بود. و از آنجا به بیت المقدس رفت و از آنجا به مصر، و مدّتى در اسکندریه بود. بعد از آن به شام مراجعت کرد و آن قدر که خواست آنجا بود. بعد از آن به وطن بازگشت و به حال خود مشغول شد و از خلق خلوت گزید، و کتب مفیده تصنیف کرد چون:
کتاب احیاء العلوم و جواهر القرآن و تفسیر یاقوت التأویل چهل مجلّد و مشکاه الأنوار و غیر آن از کتب مشهوره. و بعد از این همه به نیسابور عود کرد و در نظامیّه نیسابور درس گفت، و بعد از چند گاه ترک کرد و به وطن بازگشت و از براى صوفیّه بناى خانقاهى کرد و از براى طلبه علم بناى مدرسهاى. و اوقات خود را بر وظایف خیر توزیع کرده: از ختم قرآن و صحبت ارباب قلوب و تدریس علوم، تا آن زمان که به جوار رحمت حقّ پیوست. در رابع عشر جمادى الاخرى، سنه خمس و خمسمائه.
یکى از اکابر علما گفته است که: «روزى میان نماز پیشین و نماز دیگر به مسجد حرام درآمدم، و چیزى از وجد و احوال فقرا مرا فروگرفته بود. نمىتوانستم که بایستم و بنشینم، جایى مىطلبیدم که ساعتى استراحتى کنم. به جماعتخانه بعضى رباطها که در در حرم داشتدرآمدم و بر پهلوى راست در برابر خانه بیفتادم، و دست خود را زیر روى ستون ساختم تا مرا خواب نگیرد و طهارت بر من منتقض نشود. ناگاه یکى از اهل بدعت (!)- که به آن مشهور بود- آمد و مصلّى بر در آن جماعتخانه بینداخت، و از جیب خود لوحى بیرون آورد- گمان مىبرم که از سنگ بود و بر آنجا چیزها نوشته بودند- آن را ببوسید و پیش روى خود نهاد، و نماز دراز گزارد و روى خود را از هر دو جانب بر آنجا مالید و تضرّع بسیار کرد.
بعد از آن سر خود را بالا کرد و آن را ببوسید و بر چشمهاى خود مالید، و باز ببوسید و در جیب نهاد. چون من آن را دیدم، مرا از آن کراهیت بسیار شد. با خود گفتم: چه بودى که رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- زنده بودى تا این مبتدعان را خبر دادى از شناعت آنچه مىکنند. و با این تفکّر خواب را از خود دور مىکردم تا طهارت من فاسد نشود. ناگاه از حس غایب شدم، در میان خواب و بیدارى دیدم که عرصه اى است بسیار گشاده، و مردم بسیار ایستاده اند، و در دست هر یک کتابى است مجلّد و همه پیش شخصى درآمدند.
از حال ایشان سؤال کردم، گفتند: حضرت رسالت- صلّى اللّه علیه و سلّم- اینجا نشسته است، و اینها اصحاب مذاهب اند مى خواهند که عقاید و مذاهب را از کتب خود بر رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- خوانند و تصحیح مذاهب و عقاید خود کنند. شخصى درآمد، گفتند: شافعى است- رضى اللّه عنه- و در دست وى کتابى، به میان حلقه درآمد و بر رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- سلام گفت. رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- جواب داد و مرحبا گفت. شافعى پیش وى بنشست و از کتابى که داشت، مذهب و اعتقاد خود خواند.
و بعد از وى شخصى دیگر آمد، گفتند: ابو حنیفه است- رضى اللّه عنه- و به دست وى کتابى، پهلوى شافعى بنشست و از آن کتاب مذهب و اعتقاد خود خواند. و همچنین یک یک از اصحاب مذاهب مى آمدند تا باقى نماندند مگر اندکى، و هر که عرض مذهب خود مى کرد وى را پهلوى دیگرى مى نشاندند. چون همه فارغ شدند، ناگاه یکى از روافض آمد، و در دست وى جزوى چند جلد ناکرده (!) و در آنجا ذکر عقاید باطله ایشان، و قصد کرد که به میان آن حلقه در آید و آن را بر رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- خواند. یکى از آنان که پیش رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- بودند، بیرون آمد و وى را زجر و منع کرد
و جزوها را از دست وى گرفت و بینداخت، ووى را براند و اهانت کرد. من چون دیدم که قوم فارغ شدند و کسى نماند که چیزى خواند، پیش آمدم و در دست من کتابى بود مجلّد، آواز دادم و گفتم: یا رسول اللّه! این کتاب معتقد من و معتقد اهل اسلام است، اگر اذن فرمایى بخوانم. رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- گفت: چه کتاب است؟ گفتم: کتاب قواعد العقائد است که غزّالى تصنیف کرده است.
مرا به قرائت آن اذن داد. بنشستم و از اوّل کتاب خواندن گرفتم تا به آنجا رسیدم که غزّالى مى گوید: و اللّه- تعالى- بعث النّبیّ الأمّىّ القرشىّ محمّدا- صلّى اللّه علیه و سلّم- إلى کافّه العرب و العجم و الجنّ و الأنس. چون به اینجا رسیدم، اثر بشاشت و تبسّم در روى مبارک وى- صلّى اللّه علیه و سلّم- ظاهر شد.
چون به نعت و صفت وى رسیدم، به من التفات کرد و گفت: أین الغزّالى؟ غزّالى آنجا ایستاده بود، گفت: غزّالى منم یا رسول اللّه! و پیش آمد و سلام گفت، و رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- جواب داد و دست مبارک خود به وى داد. غزّالى دست وى را- صلّى اللّه علیه و سلّم- مىبوسید و روى خود بر آنجا مى مالید. بعد از آن بنشست. رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- به قرائت هیچ کس چندان استبشار ننمود که به قرائت من قواعد العقائد را. چون از خواب درآمدم، بر چشم من اثر گریه بود از آن کرامات و احوال که مشاهده کرده بودم.»
شیخ ابو الحسن شاذلى- قدّس اللّه تعالى روحه- که قطب زمان خود بود، از واقعهاى که دیده چنین خبر داده است که: «حضرت رسالت- صلّى اللّه علیه و سلّم- با موسى و عیسى- علیهما السّلام- مفاخرت و مباهات کرده است به غزّالى، رحمه اللّه تعالى.»
و حضرت رسالت- صلّى اللّه علیه و سلّم- به تعزیر بعضى منکران غزّالى امر فرمود، واثر سوط تا وقت مردن بر تن وى ظاهر بود.
و من کلامه- رضى اللّه عنه- فى مکتوب کتبه الى بعض أصدقائه:
روح هست نیستنماى است که کس را بدو راه نبود، و سلطان و قاهر و متصرّف وى بود. و قالب اسیر و بیچاره وى است، هرچه بینند از قالب بینند و قالب از آن بىخبر. کلّ عالم را با قیّوم عالم همین مثال است، که قیّوم عالم هست نیستنماى است که هیچ ذرّه را از ذرّات عالم قوام و وجود نیست به خود، بل به قیّومى وى است. و قیّوم هر چیزى به ضرورت با وى به هم باشد و حقیقت وجود وى را بود، و وجود مقوّم از وى بر سبیل عاریت بود، «وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ» (۴/ حدید) این بود. و لیکن کسى که معیّت نداند إلّا معیّت جسم با جسم، یا معیّت عرض باعرض، یا معیّت عرض با جسم- و آن هر سه در حقّ قیّوم عالم محال باشد- این معیّت فهم نتواند کرد. و معیّت قیّومیّت قسم رابع است، بل که معیّت به حقیقت این است و این نیز هست نیستنماى است. کسانى که این معیّت را نشناسند قیّوم را مىجویند و بازمىنیابند.
و ایضا منه: گردبادى که در هواى صافى از زمین برخیزد و بر صورت منارهاى مستطیل بر خویشتن مىپیچد، کسى در نگرد پندارد که خاک خود را مى پیچاند و مىجنباند، و نه چنان است، که با هر ذرّهاى از آن هواست که محرّک وى است، لیکن هوا را نتوان دید و خاک را بتوان دید.
پس خاک در محرّکى نیست هست نماى است، و هوا هست نیست نماى. خاک را در حرکت جز مسخّرى و بیچارگى نیست در دست هوا، و سلطنت همه هوا را است و سلطنت هوا ناپیدا.
نفحات الأنس، ۱جلد//عبد الرحمن جامى