تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-ن

۳۴ ذکر ابو تراب نخشبى، رحمه اللّه علیه(تذکره الأولیاء)

 

آن مبارز صفّ بلا، آن مرد میدان وفا، آن عارف صدق و صفا، آن فرد ایوان تقوى، آن محقّق حقّ و نبى، قطب وقت ابو تراب نخشبى- رحمه اللّه علیه- از عیّارپیشگان طریقت بود و از مجرّدان راه بلا و از سیّاحان بادیه فقر بود، و از سیّدان این طایفه، و از اکابر مشایخ خراسان بود، و در مجاهده و تقوى قدمى راسخ داشت و در اشارات و کلمات نفسى عالى داشت. چهل موقف ایستاده بود و چندین سال سر هرگز به بالش ننهاده بود، مگر در حرم یک‏بار در سحرگاه به خواب شد. قومى از حوران خواستند تا خود را بر او عرضه کنند. شیخ گفت: «مرا چندان پروایى هست به غفور، که پرواى حور ندارم». حوران گفتند: «اى بزرگ! هر چند چنین است امّا یاران ما شماتت مى‏ کنند که: بشنوند که ما را پیش تو قبول نبود». تا رضوان جواب داد که: «ممکن نیست که این عزیز را پرواى شما بود. بروید تا فردا که در بهشت قرار گیرد و بر سریر مملکت نشیند، و آنگاه بیایید و تقصیرى که در خدمت رفته است به جاى آرید».

ابو تراب گفت:«اى رضوان! اگرمن به بهشت فروآیم، گو: خدمت کنید».

ابن جلّا گوید: «سیصد پیر را خدمت کردم. در میان ایشان بزرگتر از چهار تن نبود. اوّل ایشان ابو تراب بود». و ابن جلّا گوید: «ابو تراب در مکّه آمد، تازه و خوش‏روى بود. گفتم: طعام کجا خورده‏اى؟ گفت: به بصره و دیگر به بغداد ودیگر اینجا».

نقل است که چون از اصحاب خود چیزى دیدى که کراهیّت داشتى، خود توبه کردى و در مجاهده بیفزودى و گفتى: «این بیچاره به شومى من در بلا افتاده است». و اصحاب را گفتى: «هریک از شما که مرقّع پوشید، سؤال کرد و هر که در خانقاه نشست، سؤال کرد و هر که از مصحفى قرآن خواند، سؤال کرد». یک روز یکى از اصحاب وى دست به پوست خربزه دراز کرد و سه روز بود تا چیزى نخورده بود. گفت: «برو که تو تصوّف را نشایى. تو را به بازار باید شد».

گفت: «میان من و حق- تعالى- عهدى است که چون دست به حرام دراز کنم، مرا از آن بازدارد». و گفت: «هیچ آرزو [را] بر دل من دست نبوده است، مگر وقتى در بادیه مى‏آمدم و آرزوى نان گرم و تخم مرغ بر دلم گذر کرد. اتّفاق افتاد که راه گم کردم.

به قبیله ‏یى افتادم. جمعى ایستاده بودند و مشغله‏اى مى‏ کردند. چون مرا دیدند، در من آویختند و گفتند: کالاى ما تو برده‏اى»- [و کسى آمده بود و کالاى ایشان برده بود]- شیخ را بگرفتند و دویست چوب بزدند. در میان این چوب زدن، پیرى در آن موضع بگذشت. دید که یکى را مى ‏زدند. نزدیک او شد و او را بشناخت. مرقّع بدرید و فریاد در نهاد و گفت: «شیخ الشّیوخ طریقت است. این چه بى‏ حرمتى است و چه بى ‏دادیى، که با سیّد همه پیران طریقت مى‏ کنید؟». آن مردمان فریاد کردند و پشیمان شدند و عذر خواستند. شیخ گفت: «اى برادران! به حقّ وفاء اسلام که هرگز وقتى بر من گذر نکرد خوش‏تر از این وقت، و سالها بود تا مى‏ خواستم که این نفس را به کام خود بینم، بدان آرزو اکنون رسیدم». پس پیر صوفى دست او بگرفت و او را به خانقاه برد و دستورى خواست تا طعامى آرد. برفت و نان گرم و خایه مرغ آورد و پیش شیخ نهاد. شیخ خواست تا دست دراز کند، آوازى شنود که: «اى ابو تراب! بخور، بعد از چندین تازیانه، که‏ هر آرزو که در دل تو خواهد گذشت، بى ‏دویست تازیانه نخواهد بود».

نقل است که ابو تراب را چندین پسر بود و در عهد او گرگ مردم خوار پدید آمده بود. چند پسر او را بدرید. یک روز بر سر سجّاده نشسته بود. گرگى قصد او کرد. او را خبر کردند. هم چنان مى‏بود. گرگ او را بدید. بازگشت و برفت.

نقل است که یک‏بار با مریدان در بادیه مى‏رفت، اصحاب تشنه شدند و خواستند که وضو سازند. به شیخ مراجعت کردند. شیخ خطّى بکشید. آب برجوشید. بخوردند و وضو ساختند. ابو العبّاس مى‏گفت: با ابو تراب در بادیه بودم. یکى از یاران مرا گفت:«تشنه‏ ام». پاى بر زمین زد. چشم ه‏اى آب پدید آمد. مرد گفت: «مرا چنان آرزوست که به قدح بخورم». دست در زمین زد، قدحى برآمد از آبگینه سپید که از آن نیکوتر نباشد.و از آن آب خورد و یاران را آب داد و آن قدح تا مکّه با ما بود.

ابو تراب، ابو العبّاس را گفت: «اصحاب تو چه مى‏گویند در این کارها که حق- تعالى- با اولیاء خویش مى ‏کند از کرامات؟». گفت: «هیچ‏کس ندیدم که بدین ایمان آرد، الّا اندکى». گفت: «هر که ایمان نیارد بدین، کافر بود».

و یک‏بار مریدان در بادیه گفتند: «گزیر نیست [از قوت». شیخ گفت: «گزیر نیست‏] از آن که از او گریز نیست».

ابو تراب گفت: شبى در بادیه مى‏رفتم تنها، و شبى به غایت تاریک بود. ناگاه سیاهى پیش من آمد، چند مناره‏یى. بترسیدم. گفتم: «تو پریى یا آدمى؟». گفت: «تو مسلمانى یا کافر؟». گفتم: «مسلمان». گفت: «مسلمان به دون خداى- عزّ و جلّ- از چیزى ترسد؟». شیخ گفت: «دل من به من بازآمد و دانستم که فرستاده غیب است.تسلیم کردم و خوف از دل من برفت».

و گفت: غلامى دیدم در بادیه بى ‏زاد و راحله. گفتم: اگر یقین نیستى با او، هلاک شودى! پس گفتم: «اى غلام! به چنین جاى مى روى بى‏ زاد؟». گفت: «اى پیر! سر بردار تا جز خداى هیچ‏کس را بینى؟». گفتم: «اکنون هر کجا خواهى برو». [و گفت:] «مدّت بیست سال نه از کسى چیزى گرفتم و نه کسى را چیزى دادم». گفتند: «چگونه؟».

گفت: «اگر مى‏ گرفتم از وى مى ‏گرفتم و اگر نمى ‏گرفتم، از وى نمى‏ گرفتم».

و گفت:«روزى طعامى بر من‏ عرضه کردند. منع کردم. چهارده روز گرسنه ماندم از شومى آن منع». و گفت: «هیچ نمى‏دانم مرید را مضرّتر از سفر کردن بر متابعت نفس. و هیچ فساد به مرید راه نیافت الّا به سبب فساد سفرهاى باطل».

و گفت: «حق تعالى فرموده است که دور باشید از کبایر، و کبایر نیست الّا دعوى فاسد و اشارت باطل. و اطلاق کردند بر عبارات بى‏ معانى و الفاظ میان تهى بى‏حقیقت». ثمّ قال: «قال اللّه، تعالى: و انّ الشّیاطین لیوحون الى اولیائهم [لیجادلوکم» و گفت‏]: «هرگز هیچ‏کس به رضاى خداى- عزّ و جلّ- نرسد، اگر دنیا [را] یک‏ذرّه در دل او مقدار بود».

و گفت: «چون بنده‏ یى صادق بود در عمل، حلاوت یابد پیش از آن که عمل کند و اگر اخلاص به جاى آرد در آن، حلاوت یابد در آن وقت که آن عمل بکند». و گفت: «شما سه چیز دوست مى‏ دارید و آن سه چیز از آن شما نیست: نفس را دوست مى‏دارید و نفس از آن خداى عزّ و جلّ- است، و روح را دوست مى‏ دارید، و روح از آن خداى است، و مال را دوست مى ‏دارید، و مال از آن خداى است. و دو چیز طلب مى‏ کنید و نمى‏ یابید: شادى و راحت. و این هر دو در بهشت خواهد بود».

و گفت: «سبب وصول به حق هفده درجه است. ادناء آن اجابت است و اعلاء آن توکّل کردن بر خدا به حقیقت». و گفت: «توکّل آن است که خود را در دریاى عبودیّت افگنى و دل در خداى بسته دارى. اگر دهد شکر گویى و اگر بازگیرد صبر کنى».

و گفت:«هیچ‏ چیز عارف را تیره نکند و همه تیرگى‏ها بدو روشن شود». و گفت: «قناعت [گرفتن‏] قوتى است از خداى، تعالى». و گفت: «هیچ‏چیز نیست از عبادت، نافع‏تر از اصلاح خواطر». و گفت: «از دلها دلى است که زنده است به نور فهم، از خداى، تعالى». و گفت: «اندیشه خویش را نگاه دار، زیرا که مقدمه همه چیزهاست، که هر که را اندیشه درست شد، بعد از آن هر چه بر او رود از افعال و احوال، همه درست بود». و گفت: «حق تعالى- گویا گرداند علما را در هر روزگارى مناسب اعمال اهل روزگار».

و گفت:«حقیقت غنا آن است که مستغنى باشى از هر که مثل توست، و حقیقت فقرآن است که محتاج باشى به هر که مثل توست».

نقل است که از او پرسیدند که: «تو را هیچ حاجت هست به ما؟». شیخ گفت: «مرا چگونه به تو و مثل تو حاجت بود؟ که مرا به خداى- عزّ و جلّ- حاجت هم نیست» یعنى در مقام رضاام. راضى را به حاجت چه کار؟-. و گفت: «فقیر آن است که قوت او آن بود که یابد و لباس او آن بود که عورتى بازپوشد و مسکن او آن بود که در آنجا بباشد».

نقل است که وفات او در بادیه بصره بود. از پس چندین سال جماعتى بدو رسیدند، او را دیدند بر پاى ایستاده، روى به قبله کرده و خشک شده، و رکوه در پیش نهاده و عصا در دست گرفته، و هیچ سباعى گرد او ناگشته. رحمه اللّه علیه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=