تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-خ

۳۳ ذکر احمد خضرویه بلخى، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

 

آن جوانمرد راه، آن پاکباز درگاه، آن متصرّف طریقت، آن متوکّل به حقیقت، آن صاحب فتوى و شیخى، احمد خضرویه بلخى- رحمه اللّه- از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوّت و از سلاطین ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود، و در ریاضات مشهور و در کلمات عالى مذکور، و صاحب تصنیف بود و هزار مرید داشت که هر هزار بر آب مى‏رفتند و در هوا مى‏پریدند. و در ابتدا مرید حاتم اصمّ بود و با ابو تراب صحبت داشته بود و ابو حفص را دیده بود. و از ابو حفص پرسیدند که: «از این طایفه که را دیدى؟» گفت: «هیچ [کس‏] را ندیدم بلندهمّت‏تر و صادق‏احوال‏تر از احمد خضرویه». و هم ابو حفص گفت: «اگر احمد نبودى، فتوّت و مروّت پیدا نگشتى».

و احمد جامه به رسم لشکریان پوشیدى. و فاطمه که عیال او بود در طریقت آیتى بود و از دختران امیر بلخ بود، و توبه کرد و به احمد کس فرستاد که: [ «مرا از پدر بخواه».احمد اجابت نکرد. دیگر بار کس فرستاد که‏]: «اى احمد! من تو را مردانه‏تر از این مى‏دانستم که راه حق بزنى. راهبر باش نه راه زن». پس احمد کس فرستاد و او را از پدر بخواست. پدر به حکم تبرّک او را به احمد داد. فاطمه به ترک شغل دنیاوى بگفت و به‏حکم عزلت با احمد بیارامید. تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه با وى برفت چون پیش بایزید آمدند، فاطمه نقاب از روى برداشت. و با بایزید گستاخ سخن مى‏گفت. احمد از آن متحیّر شد و غیرتى بر دلش مستولى گشت. گفت: «اى فاطمه این چه گستاخى است که با بایزید مى‏کنى؟». فاطمه گفت: «از آن که تو محرم طبیعت منى و بایزید محرم طریقت من.

از تو به هوا رسم و از او به خداى رسم. و دلیل بر این سخن آن است که او از صحبت من بى‏نیاز است و تو به من محتاجى». و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ بودى، تا روزى بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد. حنا بسته بود. گفت: «یا فاطمه! از بهر چه حنا بسته‏اى؟». گفت: «اى بایزید! تا این غایت تو دست و حناى من ندیده بودى. مرا با تو انبساط بود. اکنون که چشم تو بر این‏ها افتاد صحبت ما با تو حرام است»- و اگر کسى را اینجا خیالى افتد، پیش از این گفته‏ایم: بایزید گفت: از خداى- عزّ و جلّ- درخواستم تا زنان را و دیوار را در چشم من یکسان گردانیده است. [چون کسى چنین بود، او کجا زن بیند؟]- پس احمد و فاطمه از آنجا به نشابور رفتند، و اهل نشابور را با احمد خوش بود. و چون یحیى معاذ رازى به نشابور آمد- و قصد بلخ داشت- احمد خواست که او را دعوت کند. با فاطمه مشورت کرد که: «دعوت یحیى را چه به کار مى‏باید؟». فاطمه گفت: «چندین گاو و گوسفند و حوایج و چندین شمع و عطر، و با این همه بیست خر نیز باید تا بکشیم». احمد گفت: «خر کشتن بارى چرا؟».

گفت: «چون کریمى به مهمان آید، باید که سگان محلّت را نیز از آن نصیب بود». فاطمه در مروّت چنین بود. لاجرم بایزید گفت: «هر که خواهد که مردى را بیند پنهان در لباس زنان، گو: در فاطمه نگر».

نقل است که احمد گفت: مدّتى مدید نفس خویش را قهر کردم. روزى جماعتى به غزایى رفتند. رغبتى عظیم در من پیدا شد و نفس احادیثى که در بیان ثواب غزا آمده است، در پیش من مى‏آورد. عجب داشتم. گفتم: از نفس نشاط طاعت نیاید. این مکرى است. گفتم: مکر او آن است که او را پیوسته در روزه مى‏دارم. از گرسنگى طاقتش نمانده است. مى‏خواهد که سفر کند تا روزه گشاید. گفتم: «به سفر روزه نگشایم».

گفت:«روا دارم». عجب داشتم. گفتم: مگر از بهر آن مى‏گوید که من او را به نماز شب مى‏فرمایم. خواهد که به سفر رود تا به شب بخسبد و بیاساید. گفتم: «تا روز بیدار دارمت». گفت: «روا دارم». عجب داشتم و تفکّر کردم که: مگر از آن مى‏گوید که تابا خلق بیامیزد که ملول گشته است از تنهایى. گفتم: «هر کجا فروآیم تو را به کناره‏اى فرودآرم و با خلق ننشینم». گفت: «روا دارم». عاجز فروماندم. به تضرّع به حق- تعالى بازگشتم تا از مکر وى مرا نگه دارد و آگه کند. ورا مقرّ آورد تا چنین گفت که: «تو مرا به خلافهاى مراد و به هر روزى صد بار مى‏کشتى و خلق آگه نه. اینجا بارى در غزو به یک‏بار کشته شوم و بازرهم و همه جهان آوازه شود که: زهى احمد خضرویه! که او را بکشتند و درجه شهادت یافت». گفتم: «سبحان آن خدایى که نفسى آفریند در زندگانى منافق و از پس مرگ منافق. نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه در آن جهان.پنداشتم که طاعت مى‏جوید. ندانستم که زنّار مى‏ بندد». و مخالفت او زیادت کردم.

و گفت: به بادیه یک بارى به توکّل به راه حجّ درآمدم. پاره‏یى برفتم. خارى مغیلان در پایم شکست. بیرون نکردم. [گفتم: توکّل باطل شود. هم چنان مى‏رفتم. پایم آماس گرفت. هم بیرون نکردم‏]. لنگان‏لنگان به مکّه رسیدم و حج بگزاردم و هم چنان بازگشتم. و جمله راه از او چیزى مى‏آمد و من در رنجى تمام بودم. مردمان چنان دیدند و آن خار از پایم بیرون کردند. با پاى مجروح روى به بسطام نهادم، به نزدیک بایزید درآمدم. بایزید را چشم بر من افتاد. تبسّمى کرد و گفت: «آن اشکال که بر پایت نهادند، چه کردى؟». گفتم: «اختیار خویش به اختیار او بگذاشتم». شیخ گفت: «اى مشرک! اختیار من مى‏گویى؟ یعنى تو را نیز وجودى هست و اختیارى دارى؟ این شرک نبود؟».

و گفت: «عزّ درویشى خویش را نهان دار». پس گفت: «درویشى در ماه رمضان توانگرى را به خانه برد و در خانه وى جز نان خشک نبود. چون توانگر بازگشت، صرّه‏ یى زر بدو فرستاد. درویش آن زر را بازفرستاد و گفت: این سزاى آن‏کس است که سرّ خویش با چون تویى آشکارا کند؟ ما این درویشى را به هر دو جهان نفروشیم».

نقل است که دزدى به خانه او رفت و بسیارى بگشت. هیچ نیافت. خواست که نومید بازگردد. احمد گفت: «اى برنا! دلو برگیر و آب برکش. و طهارت کن و به نماز مشغول شو تا چون چیزى برسد، به تو دهم، تا تهى‏دست ازخانه من بازنگردى». برنا هم چنان کرد. چون روز شد، خواجه‏یى صد و پنجاه دینار به خدمت شیخ آورد. شیخ گفت: «بگیر. این جزاى یک شبى نماز توست». دزد را حالتى پدید آمد و لرزه بر اعضاى وى افتاد و گریان شد و گفت: «راه، غلط کرده بودم. یک شب از براى خداى- عزّ و جلّ- کار کردم، مرا چنین اکرام فرمود». توبه کرد و به خداى- تعالى- بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ گشت.

نقل است که یکى از بزرگان گفت: احمد خضرویه را دیدم در گردونى، نشسته، به زنجیرهاى زرین. فریشتگان آن گردون را مى‏کشیدند در هوا. گفتم: «شیخا! بدین منزلت به کجا مى ‏روى؟». گفت: «به زیارت دوستى». گفتم: «تو را با چنان مقامى به زیارت کسى مى ‏باید رفت؟». گفت: «اگر من نروم تا او بیاید، درجه زائران او را بود نه مرا».

نقل است که یک‏بار به خانگاهى درآمد با جامه خلق، و از رسم صوفیان فارغ.به وظایف حقیقت مشغول گشت. اصحاب خانقاه به باطن با او انکار کردند و با شیخ خود مى‏گفتند که: «او اهل خانگاه نیست». تا روزى احمد بر سر چاه آمد، دلوش در چاه افتاد. خادم او را برنجانید. احمد بر شیخ آمد و گفت: «فاتحه بخوان تا دلو از چاه برآید».

[متوقف شد که: «این چه التماس است؟». احمد گفت: اگر تو برنمى‏ خوانى، اجازه ده تا من برخوانم». اجازه داد. احمد فاتحه برخواند. دلو بر سر چاه آمد]. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: «اى جوان! تو کیستى؟ که خرمن جاه، مرا در برابر دانه تو کاه شد».

احمد گفت: «یاران را بگوى تا به چشم کمى در مسافران نگه نکنند. که من خود رفتم».

نقل است که مردى به نزدیک او آمد. گفت: «من رنجورم و درویش. مرا طریقى آموز تا از این محنت برهم». شیخ گفت: «نام هر پیشه‏ یى که هست بر کاغذ نویس و در توبره‏یى کن و نزدیک من آر». مرد جمله پیشه‏ها بنوشت و به خدمت شیخ آورد.

شیخ دست در توبره کرد. یک کاغذ بیرون آورد. نام «دزدى» بر آنجا نوشته بود. گفت:«تو را دزدى باید کرد». [مرد] متعجّب بماند. گفت: «پیر وقت مرا دزدى مى ‏فرماید.

چاره ‏یى نیست». برفت به نزدیک کسان که راه مى‏زدند. گفت: «مرا در این کار رغبت است. چون کنم؟». گفتند: «این کار را یک شرط است که: آنچه فرماییم،بکنى». گفت:«چنین کنم که شما مى‏گویید». چند روز با ایشان ببود تا روزى کاروانى برسید. راه بزدند. یکى از کاروانیان [را] مال بسیار بود. او را بیاوردند. این نوپیشه را گفتند که: «او را گردن بزن». این مرد توقّفى کرد. با خود گفت: «این مرد راهزن چندین خون ناحق کرده است. من او را کشم، بهتر که این مرد بازرگان را». آن مرد او را گفت: «اگر به کارى آمده‏اى، اینت باید کرد. و اگر نه از پى کارى دیگر رو». مرد گفت: «چون فرمان مى‏باید برد، بارى فرمان حق برم نه فرمان دزد». پس شمشیر برگرفت و مهتر دزدان را سر از تن جدا کرد. دزدان چون چنان دیدند، بگریختند و آن بارها به سلامت بماند و آن بازرگان خلاص یافت. و او را زر و سیم دادند چنان که مستغنى شد.

نقل است که وقتى درویشى مهمان احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت.درویش گفت: «مرا این هیچ خوش نمى‏آید، که تکلّف با تصوّف نسبتى ندارد». احمد گفت: «برو و هر چه نه از براى خداى برافروخته‏اند، بکش». آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک بر آن مى‏ریخت یک شمع از آن نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت: «این همه تعجّب چیست؟ برخیز تا عجایب بینى». مى‏رفتند تا به در کلیساى بزرگ. ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند، [مهتر] گفت: «درآیید».

ایشان در رفتند. خوانى بنهاد. پس احمد را گفت: «بخور». گفت: «دوستان با دشمنان نخورند». گفت: «اسلام عرضه کن». اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن‏ شب حق- تعالى- را به خواب دید که گفت: «اى احمد! از براى ما هفتاد شمع [بر] افروختى. ما از براى تو هفتاد دل به نور شمع ایمان برافروختیم».

نقل است که احمد گفت: «جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یک آخور علف مى‏خوردند». یکى گفت: «خواجه! تو کجا بودى؟». گفت: «من نیز با ایشان بودم.امّا فرق آن بود که ایشان مى‏ خوردند و مى‏خندیدند و بر هم مى‏ جستند و مى ‏ندانستند. و من مى‏ خوردم و مى‏ گریستم و سر برزانو نهاده بودم و مى‏دانستم». و گفت: «هر که خدمت درویشان کند، به سه چیز مکرّم شود: تواضع و حسن ادب و سخاوت».

و گفت:«هر که خواهد که خداى- تعالى- با او بود، گو: صدق را ملازم باش که انّ اللّه مع الصّادقین».

و گفت: «هر که صبر کند بر صبر خویش، او صابر بود. نه آن که صبر کند و شکایت کند. صبر زاد مضطرّان است و رضا درجه عارفان است». و گفت: «حقیقت معرفت آن است که دوست دارى او را به دل، و یاد کنى او را به زبان، و همّت بریده گردانى از هر چه غیر اوست». و گفت: «نزدیک‏ترین کسى به خداى- عزّ و جلّ- آن است که خلق او بیشتر است». و گفت: «نیست کسى که حق او را مطالبت کند به آلاى خویش، [جز کسى که او را مطالبت کند به نعماى خویش‏]». و از او پرسیدند که: «علامت محبّت چیست؟». گفت: «آن که عظیم نبود هیچ‏چیز از هر دو کون در دل او، از بهر آن که دل او پر بود از ذکر حق- تعالى- و آن که هیچ آرزو نبود او را مگر خدمت او، از جهت آن که نبیند عزّ دنیا و آخرت مگر در خدمت او. و خویش را غریب بیند اگر چه در میان اهل خویش بود، از جهت آن که هیچ‏کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت او». و گفت: «دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکى». و گفت: «دلهاى زنده جایگاههاست. هرگاه که از حق پر شود، پدید آورد زیادتى آن انوار بر جوارح، و هرگاه که پر شود از باطل، پیدا شود دریاى ظلمات آن بر جوارح».

و گفت: «هیچ خواب نیست گران‏تر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست‏ به‏ قوّت‏ تر از شهوت. و اگر گرانى غفلت نبودى، هرگز شهوت ظفر نیافتى». و گفت: «تمامى بندگى در آزادى است و در تحقیق بندگى، آزاد [ى‏] تمام شود». و گفت: «شما را در دنیا و دین و در میان دو متضادّ زندگانى مى‏باید کرد».

و گفت: «طریق هویداست و حق روشن است و [داعى‏] شنونده است و بس. بعد از این تحیّرى نیست الّا از کورى». و از او سؤال کردند که: «کدام عمل فاضل‏تر؟». گفت: «نگاه داشتن سرّاز التفات کردن به چیزى غیر اللّه».

و یک روز پیش او این آیت برخواندند که: فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ‏. گفت: «تعلیم مى‏دهد بر آن که بهترین مفرّى در کار، خداى- عزّ و جلّ- است». و یکى او را گفت: «مرا وصیّتى کن». گفت: «بمیران نفس را تا زنده گردانیش».

چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت و همه به مساکین و مسافران خرج کرده بود و در نزع افتاد و غریمانش همه به یک‏بار بر بالین او گرد آمدند.

احمد در آن حالت در مناجات آمد. گفت: «الهى! مرا مى برى و گرو ایشان جان من است و من گروم نزدیک ایشان. چون وثیقه ایشان مى‏ستانى، کسى را برگمار تا به حقّ ایشان قیام نماید. آن‏گه جان من بستان». در این سخن بود که کسى در بکوفت که: «غریمان شیخ! بیرون آیید». همه بیرون رفتند و زر خود تمام بستدند. چون وام گزارده شد، جان احمد جدا شد. رحمه اللّه.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=