لقب وى اوحد الدّین است و از فرزندان شیخ ابو على دقّاق است، و نسب وى تا شیخ ابو على بدین گونه است: عبد اللّه بن مسعود بن محمّد بن على بن احمد بن عمر بن اسماعیل ابن ابى على الدّقاق، قدّس اللّه تعالى ارواحهم.
و استاد ابو على را یک پسر بوده است اسماعیل، و یک دختر، فاطمه بانو منکوحه شیخ ابو القاسم قشیرى، رحمه اللّه تعالى.
و سلسله خرقه وى چنین است: وى خرقه از پدر خود دارد ضیاء الدّین مسعود- و امام الدّین مسعود نیز گویند- و وى از شیخ اصیل الدّین شیرازى، و وى از شیخ رکن الدّین شیرازى، و وى از شیخ رکن الدّین سنجاسى (!)، و وى از شیخ قطب الدّین ابو رشید ابهرى و از شیخ جمال الدّین عبد الصّمد زنجانى، و هر دو از شیخ ابو النّجیب سهروردى، قدّس اللّه تعالى ارواحهم.
وى گفته است که: «در اوایل از خلق انفراد جستم و یازده سال در کوه به سر بردم. چون از کوه باز آمدم، به صحبت زاهد ابو بکر همدانى- رحمه اللّه تعالى- پیوستم. و وى مردى صاحب کرامت بود و فراستى صادق داشت، و ورد وى همه آن بود که هر شب برخاستى، و عصایىآهنین داشت، آن را در زیر زنخدان گرفتى و تا روز بر پاى ایستادى. من نیز به موافقت وى از عقب وى مىایستادم. وى وقتها روى باز پس کردى، و غیرت آوردى و گفتى: برو جایى بخسب! من بر زمین مىنشستم تا وى مشغول کار خود مىشد، دیگر برمىخاستم و موافقت وى مىکردم تا آنگاه که حال وى به من فرود آمد، آنگاه تنهایى گزیدم.
و زاهد ابو بکر- رحمه اللّه- از غایت انبساطى که با من داشت، مرا لولى مى گفت.
شنیدم که روزى مى گفته است که لولى آمد و از ما چیزى گرفت و برد، و نمىدانم که به کجا رفت. بعد از چند گاه پیش وى رفتم، فرمود که: کجا بودى و چه آوردى؟ تواضع نمودم و هیچ نگفتم. چون ساعتى بنشستم، زاهد- رحمه اللّه- از من سؤالى کرد که جواب آن این بود که من گفتم: من غیر خدا نیستم. زاهد گفت: سخن منصور آوردى. من گفتم: من به یک آه که برآرم توانم که صد هزار چون منصور پیدا کنم. چون این بگفتم، زاهد عصا بر گرفت و بر من انداخت. من از جاى بجستم و آن عصا از خود رد کردم. زاهد مرا دشنامى غلیظ داد و گفت: منصور را بر دار کردند و نگریخت و تو از یک عصا مىگریزى؟ جواب دادم که: آن از ناتمامى منصور بود، و اگر نه بگریختى، که نزد حق- تعالى و تقدّس- همه یکى است. چون این بگفتم، زاهد گفت: مگر گیاهى خوردهاى؟ گفتم: آرى، گیاهى خوردهام، اما از مرغزار حقیقت. زاهد فرمود: شاد خوردى و نیک خوردى، بیا و بر سر سجّاده بنشین و آن را نگاهدار!
بعد از آن زاهد گفت: آن که گفتى که از ناتمامى منصور بود که نگریخت و او را بر دار کردند، به چه دلیل گفتى؟ گفتم: دلیل آن است که هر سوارى که دعوى سوارى کند و اسب بتازد چنانکه عنان از دست وى نرود و اگر برود تواند که سر اسب باز گیرد، راست گفته است که وى سوارى چالاک است، و اگر سر اسب باز نتواند گرفت او در سوارى ناتمام است. چون این بگفتم، زاهد تصدیق فرمود که: راست گفتى، من از تو دیدهورتر کسى ندیدم.»
و هم وى گفته است که: «مرا گفتند که یکى از اصحاب شیخ شهاب الدّین سهروردى- قدّس اللّه تعالى سرّه- که وى را شیخ نجیب الدّین بزغش مىگویند، به شیراز آمده است. بسیار خرّم شدم، از آن جهت که از مقامات و احوال صوفیان آنچه دانسته بودم حاصل کرده بودم و طلب زیادتى مىکردم، و پدرم مىگفت که: آنچه من از خداى خواسته بودم، آن را به عبد اللّه داد، و آنچه بر من به مقدار دریچهاى گشادند بر وى به مقدار دروازهاى گشادند. برخاستم و به شیراز رفتم و به خدمت شیخ نجیب الدّین مشرّف شدم، و چیزى چند از احوال و مقامات و واقعات خود با وى بگفتم. همه را نیک استماع کرد و هیچ جواب نگفت. ساعتى بنشستم، و از آنجا بیرون آمدم. بعد از آن مرا به جهت ضرورتى عزیمت مراجعت شد، با خود گفتم: بروم و شیخ نجیب الدّین را ببینم تا چه مىگوید. چون به در خانه وى رسیدم، گفتند: وى در اندرون است، برو و در آن خانه بیرون که شیخ آنجا مىنشیند بنشین تا بیاید. چون آنجا بنشستم، در پیش سجّاده وى جز وى دیدم که هر چه با وى گفته بودم همه در آنجا نوشته بود. با خود گفتم:
شیخ به آن محتاج بوده است که نوشته است، حال وى را بدانستم که تا کجاست. ننشستم و بیرون آمدم. چون به کازرون رسیدم، بانگى بر خود زدم و غیرتى به تازگى در خود پیدا کردم و در خلوت نشستم، و هر چه از خداى- تعالى- مىخواستم به پنج روز در آن خلوت به من داد.»
وى در شیراز بود. روزى به خانقاه شیخ سعدى- رحمه اللّه- درآمد. شیخ سعدى یک مشت فلوس بیاورد و در نظر وى بنهاد و گفت: «بفرماى تا درویشان این تبرّک به سفره دهند!» وى گفت: «اى سعدى! فلوس مىآورى؟ برو و آن ظرف آقچه بیار که شصت و دو عدد آقچه در آن نهادهاى تا درویشان به سفره دهند.» در حال شیخ سعدى برفت و آن ظرف بیاورد، همچنان که وى فرموده بود. آن را بفرستاد و از براى درویشان سفره تمام آوردند.
شیخ را مریدى بود طبّاخ که در بازار آش پختى. هرگاه که شیخ به در دکّان وى رسیدى، کاسهاى آش بستدى و همچنان ایستاده بخوردى. روزى کاسه آش در دست داشت که درویشى رسید، خرقه سفید هزار میخى بتکلّف پوشیده، سلام گفت و گفت: «مىخواهم که مرا به خداى- تعالى- دلالت کنى و بگویى که فایده در چیست تا چنان کنم!» شیخ فرمود که:
«شاید.» کاسه آش که در دست داشت به وى داد، گفت: «از بنیاد کار این بستان و بخور!» درویش آن را بستد و بخورد. چون از طعام فارغ شد، گفت که: «این دست که به طعام آلودهاى هم به این خرقه که پوشیدهاى پاک کن! و هرگاه که چیزى مىخورى چنین مىکن!» گفت: «اى شیخ! این نتوانم کرد. به چیز دیگر اشارت فرماى!» شیخ فرمود: «چون این قدر نتوانى کرد، هر چیز دیگر که ترا بگویم هم نتوانى کرد.
برو که تو مرد این کار نیستى!»
یکى از مریدان شیخ در کوه عزلت گرفته بود. مارى پیش وى رسید، خواست که وى را بگیرد، وى را بگزید و اعضاى وى آماس کرد. خبر به شیخ رسید، جمعى را فرستاد تا وى را آوردند. گفت: «آن مار را چرا گرفتى تا ترا زخم زد؟» گفت: «شیخا! تو گفتهاى که غیر خداى نیست. من آن مار را غیر خدا ندیدم از این جهت دلیرى کردم و وى را بگرفتم.» شیخ فرمود که:
«هرگاه که حق- تعالى- را به لباس قهر بینى، بگریز و به نزدیک وى مرو! و اگر نه چنین کند که این ساعت در آنى افتاده.» پس دست در زیر سر وى کرد و وى را باز نشاند و گفت: «من بعد گستاخى چنین مکن تا وقتى که وى را نیک بشناسى!» آنگاه دعایى کرد و باد بر وى دمید.آماس باز نشست و شفا یافت.
وى گفته است: «درویشى نه نماز و روزه است، و نه احیاى شب است. این جمله اسباب بندگى است. درویشى نرنجیدن است، اگر این حاصل کنى واصل گردى.»
و هم وى گفته است: «خداىدان باشید! و اگر خداىدان نهاید خوددان نیز مباشید! از براى آن که چون خوددان نباشید خداىدان باشید.»
[پس فرموده که: «از این بهتر بگویم: خداىبین باشید! و اگر خداىبین نباشید خودبین مباشید! از براى آن که اگر خودبین نباشید خداىبین باشید.»]
پس فرموده که: «از این بهتر بگویم: خداى باشید! و اگر خداى نباشید خود مباشید! که اگر خود نباشید خداى باشید.»
روزى به زیارت شیخ روزبهان بقلى- قدّس اللّه تعالى سرّه- رفته بود، و شیخ صدر الدّین بن روزبهان بر سر تربت پدر نشسته بود. چون شیخ عبد اللّه در برابر قبر بیستاد، شیخ صدر الدّین به تعظیم وى برخاست و مدّتى بیستاد و بنشست، و باز برخاست و مدتى دیگر بیستاد. شیخ عبد اللّه به وى التفات نکرد. چون از زیارت فارغ شد، گفت: «شیخا! دیرگاهاست که بر پاى ایستادهام، و شما هیچ التفات نفرمودید.» گفت که: «شیخ روزبهان انارى به دست من داده بود، به خوردن آن مشغول بودم.»
و از جمله اشعار وى است:
ما جمله خداى پاک پاکیم | نى ز آتش و باد و آب و خاکیم |
از هستى و نیستى همیشه | عریان شدهایم و جامهچاکیم |
حقیقت جز خدا دیدن روا نیست | که بىشک هر دو عالم جز خدا نیست |
نمىگویم که عالم او شده، نه | که این نسبت بدو کردن روا نیست |
نه او عالم شد و نه عالم او شد | همه او را چنین دیدن خطا نیست |
تا حق به دو چشم سر نبینم هر دم | از پاى طلب مىننشینم هر دم |
گویند خدا به چشم سر نتوان دید | آن ایشانند، من چنینم هر دم |
وفات وى در روز عاشوراى سنه ستّ و ثمانین و ستّمائه بوده، قدّس اللّه تعالى روحه[۱]
[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫