آن سلطان العارفین، آن برهان المحقّقین، آن خلیفه الهى، آن دعامه نامتناهى،آن پخته جهان ناکامى، شیخ وقت ابو یزید بسطامى- رحمه اللّه علیه- اکبر مشایخ بود و اعظم اولیا، و حجّت خداى بود و خلیفه به حق، و قطب عالم و مرجع اوتاد. و ریاضات و کرامات او بسیار است. و در اسرار و حقایق نظرى نافذ و جدّى بلیغ داشت. دائم در مقام قرب و هیبت بود و غرقه آتش محبّت. و پیوسته تن را در مجاهده و دل را در مشاهده مىداشت. و روایات او در احادیث عالى بود. و پیش از او کسى را در معانى طریقت چندان استنباط نبود که او را. توان گفت که: در این شیوه، همه او بود که علم به صحرا زده بود. و کمال او پوشیده نیست. تا حدّى که جنید- رحمه اللّه علیه- گفت:«بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملایکه». و هم او گفت که: «نهایت میدان روندگان که به توحید درآیند، بدایت میدان بایزید است. جمله مردان که به بدایت قدم او رسند، همه در گردند [و فروشوند و نمانند».] و دلیل بر این سخن آن است که بایزید گفت: «دویست سال بر بستانى بگذرد تا چون ما گلى بشکفد».
شیخ ابو سعید بن ابى الخیر- رحمه اللّه- گفت که: «هژده هزار عالم از بایزید پر مىبینم. و بایزید در میان نه»- یعنى آنچه بایزید است، در حق محو است- و مىآید که:جدّ او گبر بود. و از بزرگان بسطام، یکى پدر او بود. واقعه او با او مادر آورده بود ازشکم. چنانکه از مادر او نقل کنند که: «چون لقمهیى در دهان نهادمى که در وى شبهتى بودى، او در شکم مىطپیدى، تا آن لقمه دفع کردمى». مصداق این سخن آن است که از بایزید پرسیدند که: «مرد را در این راه چه به؟». گفت: «دولت مادرزاد». گفتند: «اگر نبود». گفت: «دلى دانا». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «چشم بینا». گفتند: «اگر نبود؟».گفت: «گوشى شنوا». گفتند: «اگر نبود؟». گفت: «مرگ مفاجا».
نقل است که چون مادرش به کتّاب فرستاد و به سورت لقمان رسید، بدین آیت که: أَنِ اشْکُرْ لِی وَ لِوالِدَیْکَ- حق، تعالى مىگوید: شکر گوى مرا و شکر گوى مادر و پدر را- از استاد در معنى این آیت پرسید. چون استاد معنى آن بگفت در دل او کار کرد.لوح بنهاد و دستورى خواست و به خانه رفت. مادر گفت: «یا طیفور! به چه کار آمده اى؟
عذرى افتاده است یا هدیهاى آوردهاند؟». گفت: «نه. بدین آیت رسیدم که حق- تعالى مىفرماید به خدمت خویش و به خدمت تو. من [در] دو خانه کدخدائى چون کنم؟ این آیت بر جان من آمده است. یا از خدا درخواه تا همه آن تو باشم. یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم». مادر گفت: «تو را در کار خدا کردم و حقّ خود به تو بخشیدم».
پس بایزید از بسطام برفت. و سى سال در بادیه شام مىگشت و ریاضت مىکشید و بىخوابى و گرسنگى دایم پیش گرفت و صد و سیزده پیر را خدمت کرد و از همه فایده گرفت و از آن جمله یکى جعفر صادق بود، رضى اللّه عنه.
نقل است که روزى پیش صادق بود. صادق گفت: «آن کتاب از طاق فروگیر».بایزید گفت: «کدام طاق؟». صادق گفت: «مدتى است تا اینجا اى و این طاق را ندیدهاى؟» گفت: «نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر برآرم؟ که نه به نظاره آمدم».صادق گفت: «چون چنین است باز بسطام رو که کار تو تمام شد».
نقل است که او را نشان دادند که: فلان جاى پیرى است بزرگ. به دیدن او رفت.چون نزدیک او رسید، آن پیر آب دهن سوى قبله انداخته بود. در حال بازگشت او را نادیده. گفت: «اگر او را در طریقت قدمى بودى، خلاف شریعت بر وى نرفتى».
نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود. هرگز در راه آب دهن نینداخت، حرمت مسجد را.
نقل است که دوازده سال روزگار مىبایست تا به کعبه رسید. در هر چند گام مصلّى مىانداخت و دو رکعت [نماز] مىکرد و مىگفت: «این دهلیز پادشاه دنیا نیست که به یکبار بر آنجا توان دوانید». پس به کعبه شد و آن سال به مدینه نرفت و گفت:«ادب نبود پیغمبر را- علیه الصّلاه و السّلام- تبع این زیارت کردن. آن را جداگانه احرام کنیم». بازآمد و سال دیگر احرام گرفت و در راه [که] به شهر مىآمد، خلقى عظیم تابع او شدند.چون بیرون شد مردمان از پس او درآمدند. بایزید نگه کرد و گفت: «اینها کداماند؟». گفتند: «ایشان با تو صحبت خواهند داشت». گفت: «خدایا! من از تو مىخواهم که خود را به خلق از من محجوب نگردانى». پس خواست که محبّت خود از دل ایشان ببرد و زحمت خود از راه ایشان بردارد، نماز بامداد بگزارد و در ایشان نگریست و گفت: «انّى انا اللّه، لا اله الّا انا. فاعبدونى». گفتند: «مگر این مرد دیوانه است!». او را بگذاشتند و برفتند. و شیخ آنجا به زبان خداى- تعالى- با ایشان سخن مىگفت. چنان که گویند: حکایه عن ربّه.
پس در راه کلّه سر یافت، بر وى نبشته که: صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ. نعرهیى بزد و بیفتاد و بوسه بر آن کلّه مىداد و گفت: «سر صوفیى مىباید که در حق محو شده است و ناچیز شده. نه گوش دارد که خطاب حق شنود و نه چشم دارد که جمال لایزالى بیند و نه زبان دارد که ثناء بزرگوار او گوید و نه عقل دارد که ذرّهیى از معرفت او بداند. این آیت در شأن اوست».
ذو النّون مصرى مریدى به خدمت بایزید فرستاد- رحمهما اللّه- که: «اى بایزید! همهشب مىخسبى و به راحت مشغول مىباشى و قافله درگذشت» مرید بیامد و پیغام برسانید. بایزید جواب داد که «ذو النّون را بگوى که: مرد تمام آن باشد که همهشب خفته بود و بامداد پیش از نزول قافله به منزل فروآمده باشد». ذو النّون چون این بشنید، بگریست و گفت: «مبارکش باد که احوال ما بدین درجه نرسیده است». بدین بادیه طریقت مىخواهد و بدین روش، سلوک باطن.
نقل است که در راه حج شترى داشت که زاد و راحله او برش مىنهادند. یکى گفت: «مسکین این شتر که بارش گران است. و این ظلمى تمام است». بایزید گفت:«اى جوانمرد! بردارنده بار، شتر نیست. نگه کن که هیچ بار بر پشت شتر هست؟». چون نگه کرد به یک وجب بالاى شتر بود». گفت: «سبحان اللّه! عجب کارى است». بایزید گفت: «اگر حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز مىکنید، و اگر مکشوف مىگردانم، طاقت آن نمىآورید. با شما چه مىباید کرد؟». پس چون برفت و مدینه را زیارت کرد، در خاطرش آمد که: به خدمت مادر رو! با جمعى روى به بسطام نهاد.
آوازه در بسطام افتاد. اهل بسطام او را استقبال کردند. بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد و از حق بازمىماند. چون به شهر آمد، قرصى نان از دکانى بستد و مىخورد- ماه رمضان بود- خلق چون چنان دیدند، به یکبار برمیدند. شیخ با اصحاب گفت: «دیدید که به مسئلهیى شرعى که کار بستم، همه خلق مرا رد کردند!». پس سحرگاه به در خانه [مادر] رفت، و گوش داد. آواز مادر شنید که طهارت مىساخت و مىگفت: «الهى آن غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وى خوش دار. و احوال نیکو او را کرامت کن». بایزید چون این بشنید، بگریست. پس در بزد. مادر گفت: «کیست؟».
گفت: «غریب تو». مادر گریان شد و در بگشاد. پس گفت: «اى طیفور! چشمم خلل کرده است، از بس که گریستم در فراق تو و پشتم دو تا شد، از بس که غم تو خوردم».
نقل است که گفت: «آن کار که بازپسین کارها دانستم، پیش از همه بود و آن رضا [ى] مادر بود». گفت: «آنچه در جمله مجاهدات و ریاضات و غربت مىجستم، در آن یافتم. شبى مادر از من آب خواست. در کوزه و در سبوى آب نبود. به جوى رفتم و آب آوردم. مادر در خواب شده بود. [شبى سرد بود. کوزه بر دست مىداشتم. چون از خواب درآمد، آگاه شد و مرا دعا کرد که دید] هم چنان کوزه در دست من فسرده شده بود. گفت: چرا از دست ننهادى؟ گفتم: ترسیدم که تو بیدار شوى و من حاضر نباشم.
وقتى دگر گفت: آن یک نیمه در فراز کن! تا وقت سحر مىپیمودم تا نیمه راست فراز کنم یا نیمه چپ. تا خلاف فرمان مادر نکرده باشم. وقت سحر آنچه مىجستم، از در درآمد».
نقل است که چون از مکّه مىآمد، به همدان رسید. تخم معصفرت خریده بود.[اندکى] در خرقه بست و به بسطام آورد. چون بازگشاد، مورى چند در آن میان دید.
گفت: «ایشان را از جاى خویش آواره کردم». برخاست و ایشان را باز همدان برد و آنجا که خانه ایشان بود، بنهاد. تا کسى در مقام التّعظیم لامر اللّه در غایت نبود، در عالم الشّفقه على خلق اللّه بدین درجه نباشد.
نقل است که گفت: «دوازده سال آهنگر نفس خود بودم و در کوره ریاضت مىنهادم و به آتش مجاهده مىتافتم [و بر سندان مذمّت مىنهادم] و پتک ملامت مىزدم، تا از خود آینهاى ساختم. پنج سال آینه خود بودم و به انواع طاعت و عبادت آن آینه را مىزدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم. بر میان خود از غرور و عشوه و اعتماد بر طاعت و عمل خود پسندیدن، زنّارى دیدم. پنج سال دیگر جهد کردم تا آن زنّار بریده شد. اسلام تازه آوردم. نگه کردم. همه خلایق را مرده دیدم. چهار تکبیرى در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بىزحمت خلق، به مدد حق به حق رسیدم».
نقل است که چون به در مسجد رسیدى، ساعتى بایستادى و بگریستى. گفتند:«چه حالت است؟». گفت: «خود را چون زنى مستحاضه مىیابم که ترسد که اگر به مسجد شود، بیالاید».
نقل است که یکبار عزم حج کرد. منزلى چند برفت و بازآمد. گفتند: «تو هرگز عزم فسخ نکردهاى. این چون افتاد؟». گفت: «در راه زنگیى را دیدم، تیغى کشیده، مرا گفت: اگر بازگردى نیک، و اگر نه سرت از تن جدا کنم. پس مرا گفت: ترکت اللّه ببسطام و قصدت البیت الحرام!». خداى را به بسطام گذاشتى و روى به کعبه آوردى!
نقل است که گفت: «مردى پیشم آمد، و پرسید که کجا مىروى؟ گفتم: به حج.گفت: چه دارى؟. گفتم: دویست درم. گفت: به من ده و هفت بار گرد من بگرد، که حجّ تو این است. چنان کردم و بازگشتم».چون کار او تمام بلند شد و سخن او در حوصله اهل ظاهر نمىگنجید، هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ مىگفت: «چرا مرا بیرون مىکنید؟». گفتند: «از آن که مردى بدى».گفت: «نیکا شهرا، که بدش بایزید بود!».
نقل است که شبى بر بام صومعه رفت تا ذکر گوید. بر سر دیوار بایستاد و [تا بامداد] هیچ نگفت. نگه کردند. خون به جاى بول از وى جدا شده بود. گفتند: «این چه حالت است؟». گفت: «از دو سبب تا بامداد بطّال ماندم: یکى آن که در کودکى بر زبانم سخنى رفته بود. [دیگر] که چندان عظمت بر من سایه انداخت که دلم متحیّر شد. اگر دلم حاضر مىشد، زبان از کار بازمىماند. و اگر زبان در حرکت مىآمد، دل از کار مىشد.همه شب در این حال به روز آوردم».
نقل است که چون شیخ خلوتى کردى براى عبادتى یا از بهر فکرتى، در خانه شدى و همه سوراخها محکم کردى. و گفتى: «ترسم که آوازى مرا بشوراند». و این خود بهانه بود.عیسى بسطامى گوید: «سیزده سال با شیخ صحبت داشتم که از وى سخنى نشنیدم و عادتش آن بودى که سر بر زانو نهادى». شیخ سهلکى گوید که: «این در حال قبض بود. امّا در حال بسط از وى فواید بسیار یافتندى». یکبار در خلوت بر زبانش رفت که: «سبحانى! ما اعظم شأنى؟». چون باز خود آمد، مریدان گفتند که: «شما چنین لفظى گفتید». شیخ گفت: «خداى- عزّ و جلّ- شما را خصم باد که اگر یکبار دگر بشنوید، مرا پاره نکنید». پس هر یکى را کاردى داد تا وقتى دیگر، اگر همان لفظ گوید، او را بکشند. [مگر چنان افتاد که دیگر بار همان گفت] و اصحاب قصد کشتن او کردند.خانه را از بایزید پر دیدند چنان که چهار گوشه خانه از او پر بود. اصحاب کارد مىزدند.
چنان بود که کسى کارد به آب زند. چون ساعتى برآمد، آن صورت خرد مىشد، تا بایزید پدید آمد چند صعوهیى در محراب. اصحاب آن حالت با شیخ بگفتند. شیخ گفت: «بایزید این است که مىبینید. آن بایزید نبود». پس گفت: [ «نزّه الجبّار نفسه على لسان عبده»]. اگر کسى گوید که: این چگونه بود؟ گوییم: چنان که آدم- علیه السّلام- در ابتدا چنان بود که سر در فلک مىسود. جبرئیل- علیه السّلام- پرى بر وى فروآورد تا پارهیى از آن کم شد. چون روا بود که صورت بزرگ، خرد شود، عکس این هم روا بود. چنان که طفلى در شکم مادر مثلا دو من بود. چون به جوانى رسد، صد من بود. چنان که جبرئیل- علیه السّلام- در صورت بشر بر مریم متجلّى شد، حالت بایزید نیز از این شیوه بوده باشد. امّا تا کسى به واقعه آنجا نرسد، شرح سودى ندارد.
نقل است که وقتى سیبى سرخ بگرفت و در وى نگریست و گفت: «سیبى لطیف [است]». در سرّش ندا آمد که: «اى بایزید! شرم ندارى که نام ما بر میوه مىنهى؟». چهل روز نام حق- تعالى- بر دل وى فراموش گردید. گفت: «سوگند خوردم که تا زنده باشم، میوه بسطام نخورم».
گفت: روزى نشسته بودم. در خاطرم بگذشت که: من امروز پیر وقتم و بزرگ عصر. چون این اندیشه کردم، دانستم که غلطى عظیم افتاد. برخاستم و به طریق خراسان شدم و در منزلى مقام کردم و سوگند یاد کردم و گفتم: «از اینجا برنخیزم تا حق تعالى- کسى را بر من فرستد تا مرا به من نماید». سه شبانروز آنجا مقام کردم. روز چهارم مردى اعور را دیدم، بر جمّازهاى مىآمد. چون در وى نگه کردم، اثر آشنایى دروى دیدم. به اشتر اشارت کردم که: توقّف کن! در حال پاى اشتر در زمین فروشد. آن مرد در من نگه کرد و گفت: «مرا بدان مىآرى که چشم فروگرفته باز کنم و باز کرده فروگیرم. و بسطام با اهل بسطام و بایزید غرق کنم!». من از هوش برفتم. پس گفتم: «از کجا مىآیى؟» گفت: «از آن ساعت که تو عهد کردى، من سه هزار فرسنگ آمده ام».آنگه گفت: «زینهار اى بایزید! تا دل نگه دارى». و روى برتافت و برفت.
نقل است که چهل سال در مسجدى مجاور بود و جامه مسجد جدا داشتى و جامه خانه جدا و جامه طهارت جدا. و چهل سال پشت به هیچ دیوار بازننهاد، الّا به دیوار مسجد یا رباط. و گفتى: «حق- تعالى- از ذرّه بازخواهدپرسید و این از ذره بیش بود».گفت: «چهل سال آنچه آدمیان مىخوردند، من نخوردم»- یعنى قوت من ازجاى دگر بود- گفت: [ «چهل سال دیدهبانى دل کردم. چون نگه کردم، زنّار مشرکى بر میان خود دیدم». و شرکش آن بود که به جز حق التفات کردى. که در دلى که شرک نماند، به جز حق میلش نبود. تا به جایى دیگر کشش بود، شرک باقى بود]. گفت:«چهل سال دیدهبان دل بودم. چون نگه کردم بندگى و خداوندى هر دو از حق دیدم».
گفت: «سى سال خداى را- عزّ و جلّ- مىطلبیدم. چون نگه کردم او طالب بود و من مطلوب». گفت: «سى سال است تا هر وقت که خواهم که خداى- تعالى- را یاد کنم، دهان و زبان خود را به سه آب بشویم تعظیم حق را». ابو موسى از او پرسید که:«صعبتر کارى در این راه چه دیدى؟». گفت: «مدّتى نفس را به درگاه مىبردم و او مىگریست، و چون مدد حق در رسید، نفس مرا مىبرد و مىخندید».
نقل است که در آخر، کار او به جایى رسید که هر چه در خاطر او گذشتى، در حال پیش او ظاهر شدى. و چون خداى را- عزّ و جلّ- یاد کردى، به جاى بول، خون از وى جدا گشتى. و روزى جماعتى پیش شیخ آمدند. و او سر فروبرد، پس برآورد و گفت:«از بامداد باز دانهیى مىطلبم که به شما دهم، که طاقت کشیدن آن دارید. و نمىیابم».
نقل است که ابو تراب را مریدى بود عظیم گرمرو و صاحب وجد بود. ابو تراب پیوسته گفتى که: «چنین که تویى، تو را بایزید مىباید دید» روزى مرید گفت: «کسى که هر روز صد بار خداى بایزید را بیند، بایزید را چه کند؟». ابو تراب گفت: «چون تو خداى را بینى به قدر خود بینى، و چون پیش بایزید بینى به قدر بایزید بینى. در دیده تفاوت است. نه صدّیق را- رضى اللّه عنه- یکبار متجلّى خواهد شد و جمله خلق را یکبار؟». این سخن بر دل مرید آمد و گفت «برخیز تا برویم». هر دو بیامدند به بسطام. شیخ در خانه نبود. به آب رفته بود ایشان برفتند. شیخ را دیدند که مىآمد، سبویى آب در دست و پوستینى کهنه در بر. چون چشم بایزید بر مرید ابو تراب افتاد و چشم مرید ابو تراب بر شیخ، در حال بلرزید و بیفتاد و جان بداد. ابو تراب گفت: «شیخا! یک نظر و مرگ؟».
شیخ گفت: «اى ابو تراب در نهاد این جوان کارى بود که هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهده بایزید آن معنى یکبارگى کشف شد. طاقت نداشت، فرورفت. زنان مصر را نیز چنین افتاد. طاقت جمال یوسف نداشتند. دستها را به یکبار قطع کردند. از آن که خبر نداشتند».
نقل است که یحیى معاذ رازى نامهیى نوشت به بایزید- رحمهما اللّه- که: «چه گویى در حقّ کسى که قدحى خورد و مست ازل و ابد شد؟». بایزید جواب نوشت که:«اینجا مرد هست که در شبانروزى دریاى ازل و ابد در مىکشد و نعره هل من مزید مىزند». و هم یحیى نوشته بود که: «ما را با تو که بایزیدى سرّى است. لکن میعاد میان من و تو بهشت است، در زیر سایه طوبى». و قرصى نان [با] آن نامه فرستاده بود. و گفت: «باید که شیخ این قرص نان به کار برد، که از آبزمزم سرشتهام». بایزید جواب داد و آن سرّ او یاد کرد و گفت: «آنجا که یاد حق باشد، هم بهشت است و هم سایه طوبى، و ما آن قرص را به کار نبردیم. از آن که فرموده بودى که از آبزمزم سرشتهام امّا نگفته بودى که از کدام تخم کاشتهام». یحیى چون این بشنید، اشتیاق شیخ بر او غالب شد. به زیارت شیخ رفت. نماز خفتن آنجا رسید. گفت: «نخواستم تا زحمت شیخ دهم تا بامداد. که شنیدم که شیخ در آن گورستان به عبادت مشغول است. به گورستان رفتم و شیخ را دیدم که تا بامداد به سر دو انگشت پاى ایستاده بود. و من در حال او تعجّب مىکردم و گوش به وى مىداشتم. همه شب در کار بود و در گفت و گوى و دادوستد.
چون صبح برآمد بر زبان شیخ رفت که: أعوذ بک ان أسألک هذا المقام». پس یحیى پیش رفت و سلام کرد و از آن واقعه شبانه پرسید. شیخ گفت: «بیست و اند مقام بر ما شمردند. و گفتم: این همه هیچ نخواهم که این همه مقام حجاب است». یحیى مبتدى بود و بایزید منتهى. گفت: «اى شیخ! چرا معرفت نخواستى؟ که ملک الملوک است و گفته است که هر چه خواهى بخواه». بایزید نعرهیى بزد و گفت: «خاموش اى یحیى! که مرا به خود غیرت مىآید که او را بدانم. که من هرگز نخواهم که او را جز او بداند. جایى که معرفت او بود، من در میان چهکارهام؟ خود خواست او آن است اى یحیى که جز او کسى او را نداند». یحیى گفت: «به حقّ عزّت خداى، که از فتوحى که تو را دوش بوده است مرا نصیبى کن». شیخ گفت: «اگر صفوت آدم و قدس جبرئیل و خلّت ابراهیم و شوق موسى و طهارت عیسى و محبّت محمّد- علیهم الصّلاه و السّلام- به تو دهند، زینهار! که راضى نشوى و ماوراء آن طلبى. که ماوراء این، کارهاست. صاحب همّت باش و سر به هیچ فرو مآر. که به هر چه فروآیى، بدان محجوب گردى». احمد بن حرب، حصیرى پیش شیخ فرستاد که شیخ بر وى نماز مىکند. شیخ گفت: «من عبادت آسمانیان و زمینیان جمع کردم و در بالش نهادم و در زیر سر نهادم».
نقل است که ذو النّون مصلّایى پیش شیخ فرستاد. شیخ بازفرستاد که: «مرا مصلّى به چه کار آید؟ مرا مسندى به کار است، و بفرست تا بر آن تکیه کنم»- یعنى کار از نماز درگذشت و به نهایت رسید- ذو النّون چون این بشنید، مسندى به تکلّف فرمود و به خدمت شیخ فرستاد. شیخ، هم بازفرستاد- که شیخ در آن وقت گداخته بود و پوستى و استخوانى مانده بود- و گفت: «آن را که لطف و کرم حق تکیهگاه بود، به بالش مخلوق ننازد و بدان نیازش نباشد».
نقل است که گفت: «شبى در صحرا بودم و سر در خرقه کشیده. احتلام افتاد و به غایت سرد بود. خواستم که غسل کنم، نفس کاهلى کرد و گفت: صبر کن تا روز شود و آفتاب برآید، آنگاه غسل کن. چون کاهلى نفس بدیدم، دانستم که نماز با قضا افتد.همچنان با خرقه یخ بشکستم و غسل کردم و همچنان در میان خرقه مىبودم و خرقه یخ بسته بود. تا آنگه که هوا گرم شد. و همه زمستان در این رنجش بداشتم. تا روز بودى که هفتاد بار بىهوش شدمى، جزاى کاهلى او».
نقل است که شیخ شبى از گورستان مىآمد. جوانى از بزرگزادگان بسطام بربطى مىزد. چون نزدیک شیخ رسید، شیخ گفت: «لا حول و لا قوّه الّا باللّه». جوان بربط بر سر شیخ زد و هر دو بشکست.شیخ باز زاویه آمد و على الصّباح بهاى بربط به دست خادم، با طبقى حلوا پیش آن جوان فرستاد و عذر خواست و گفت: «او را بگوى که بایزید عذر مىخواهد و مىگوید که دوش آن بربط در سر ما شکستى. این قراضه بستان و دیگرى را بخر. و این حلوا بخور تا غصه شکستگى و تلخى آن از دلت برود».چون جوان حال چنان دید، بیامد و در پاى شیخ افتاد و توبه کرد و بسیار بگریست. و چند جوان دگر با او موافقت کردند به برکت اخلاق شیخ.
نقل است که روزى مىرفت با اصحاب خود. در تنگنایى سگى مىآمد. شیخ بازگشت و راه به سگ ایثار کرد. بر طریق انکار در خاطر مریدى بگذشت که: «حق- تعالى- آدمى را مکرّم گردانیده است، و شیخ سلطان العارفین است با این همه پایگاه و جمعى مریدان صادق، سگى را بر ایشان ایثار کند. این چگونه باشد؟». شیخ گفت: «اى عزیزان! سگ به زبان حال با بایزید گفت که در سبق السّبق از من چه تقصیر و از تو چه توفیر آمد که پوستین سگى در من پوشانیدند و خلعت سلطان العارفینى در بر تو افگندند؟ این اندیشه به سرّ ما درآمد، راه بر وى ایثار کردیم».
نقل است که روزى مىرفت. سگى با او همراه شد و شیخ از او دامن درکشید.سگ گفت: «اگر خشکم میان ما و تو خللى نیست، و اگر ترم، هفت آب و خاک میان ما صلح مىاندازد. امّا اگر تو دامن به خود باززنى، اگر به هفت دریا غسل کنى، پاک نشوى». بایزید گفت: «تو پلیدى ظاهر دارى و من پلیدى باطن. بیا تا هر دو را جمع کنیم تا به سبب جمعیت باشد که از میان ما پاکى سر برزند». سگ گفت: «تو همراهى مرا نشایى که مردود خلقم و تو مقبول. هر که به من رسد، سنگى بر پهلوى من زند و هر که به تو رسد، السّلام علیک یا سلطان العارفین گوید. و من هرگز استخوانى فردا را ننهادهام و تو خمى گندم دارى». بایزید گفت: «همراهى سگ را نشایم، همراهى لمیزل و لایزال را چون شایم؟»- سبحان آن خدایى که بهترین خلق را به کمترین پرورش دهد- و گفت:«شکّى به من درآمد و از طاعت نومید شدم. گفتم: به بازار شوم و زنّارى خرم و در میان بندم. زنّارى در بازار آویخته بود. پرسیدم که به چند؟ گفت: به هزار دینار. سر در پیش افگندم. هاتفى آواز داد که: تو ندانستهاى که زنّارى که بر میان چون تویى بندند، به هزار دینار کم ندهند؟». گفت: «دلم خوش شد. دانستم که حق- تعالى- [را] عنایتى هست در حقّ من».
نقل است که زاهدى بود از جمله بزرگان بسطام، صاحب تبع و صاحب قبول. و از حلقه بایزید غایب نبودى. روزى گفت: «اى شیخ! سى سال است تا صائم الدّهر و قایماللّیلام و خود را از این علم که تو مىگویى اثرى نمىیابم. و تصدیق مىکنم و دوست مىدارم». شیخ گفت: «اگر سیصد سال به روزه باشى و نماز کنى، یکذرّه بوى این حدیث نیابى». گفت: «چرا؟». گفت: «از بهر آن که تو محجوبى به نفس خویش».
گفت: «دوایى هست؟». شیخ گفت: «هست بر من که بگویم. امّا تو قبول نکنى». گفت:«قبول کنم که سالهاست تا طالبم». شیخ گفت: «این ساعت برو، و موى سر و محاسن باز کن و این جامه که دارى بیرون کن. [و ازارى] از گلیم در میان بند و بر سر آن محلّت که تو را بهتر شناسد بنشین، و توبرهیى پرجوز کن و پیش خود بنه. و کودکان جمع کن و بگو که: هر که سیلیى مرا زند، یک جوز بدهم. و هر که دو سیلى زند، دو جوز دهم. درشهر مىگرد تا کودکان سیلى بر گردنت مىزنند. که علاج تو این است». مرد گفت:«سبحان اللّه! لا اله الّا اللّه». شیخ گفت: «اگر کافرى این کلمه بگوید، مؤمن شود. و تو بدین کلمه مشرک شدى». گفت: «چرا؟». شیخ گفت: «از آن که تو در این کلمه که گفتى، تعظیم خود گفتى نه تعظیم حق». مرد گفت: «من این نتوانمکرد. دیگرى را فرماى».شیخ گفت: «علاج تو این است، و من گفتم که نکنى».
نقل است که شاگرد شقیق را عزم حج افتاد. شقیق گفت: «به بسطام گذر کن و زیارت شیخ بایزید را دریاب». چون مرید به خدمت بایزید رسید، شیخ گفت: «تو مرید کیستى؟». گفت: «من مرید شقیق بلخىام». گفت: «او چه گوید؟». گفت: «او از خلق فارغ شده است و بر حکم توکّل نشسته و مىگوید: اگر آسمان و زمین رویین شوند و آهنین، که نه از آسمان بارد و نه از زمین روید، و خلق عالم همه عیال من باشند، از توکّل خود برنگردم». بایزید گفت: «اینت صعب مشرکى که اوست! اگر بایزید کلاغى شود، به شهر آن مشرک نپرد. چون بازگردى او را بگوى که خداى را- عزّ و جلّ- با دو گرده آزمایش مکن.
چون گرسنه شوى، از همجنسى دو گرده بستان و بارنامه توکّل یکسو نه. تا از شومى تو شهر و ولایت به زمین فرونشود». آن مرد از درشتى این سخن بازگشت و پیش شقیق رفت. شقیق گفت: «زود بازگشتى!». گفت: «تو گفته بودى که به زیارت او [رو!] رفتم و چنین و چنین رفت». و حکایت بازگفت. شقیق عیب این سخن در خود ندید. و چنین گویند که چهارصد خروار کتب داشت و اگر چه به غایت بزرگ بود، لکن پنداشت بزرگان بیشتر افتد. شقیق گفت: «تو نگفتى که: اگر او چنان است، تو چونى؟». گفت: «نه». گفت: «بازگرد و بپرس». مرید بازگشت و پیش بایزید آمد. شیخ گفت: «بازآمدى؟». گفت: «مرا فرستادهاند تا از تو بپرسم که اگر او چنان است، تو چونى؟». بایزید گفت: «این نادانى دیگر بین». پس گفت: «اگر من گویم که چونم، تو ندانى». گفت: «شیخ اگر مصلحت بیند، بفرماید تا بر جایى نویسند، تا روزگار من ضایع نشود که از راهى دور آمدهام». شیخ گفت: «بنویسید: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم.بایزید این است». وکاغذ در پیچید و بدو داد. یعنى بایزید هیچ نیست. موصوفى نبود، چگونه وصفش توان کردن؟ بایزید ذرّه ایى پدید نیست تا بدان چه رسد که پرسند که: او چگونه است؟ و توکّل دارد یا اخلاص؟ که این همه صفت خلق است. تخلّقوا باخلاق اللّه مىباید نه به توکّل محلّى شدن. مرید برفت شقیق بیمار شده بود و اجلش نزدیک رسیده و انتظار جواب بایزید مىکرد. ناگاه مرید برسید و کاغذ به وى داد. شقیق چون آن مطالعه کرد، گفت: «اشهد ان لا اله الّا اللّه و اشهد انّ محمّدا عبده و رسوله». و مسلمانى پاک شد از عیب پنداشت خویش. و از آن توبه کرد و جان بداد.
نقل است که هزار مرید از آن احمد بن خضرویه پیش بایزید آمدند، چنان که هر هزار بر آب مىرفتند و در هوا مىپریدند. احمد گفت: «هر که از شما طاقت مشاهده بایزید دارید بیایید و اگر ندارید، بیرون باشید تا ما در رویم و او را زیارت کنیم. هر هزار در رفتند و هر یکى را عصایى بود. در دهلیز بنهادند که آن را بیت العصا خوانند- یکى از ایشان گفت: «مرا طاقت دیدار او نیست. من در دهلیز عصاها را نگه دارم». چون شیخ و اصحاب پیش بایزید رفتند. بایزید گفت: «آن که بهتر شماست، او را درآورید». پس او را درآوردند. بایزید، احمد را گفت: «تا کى سیاحت و گرد عالم گشتن؟».
احمد گفت:«چون آب یکجا ایستد، متغیّر شود». شیخ گفت: «چرا دریا نباشى تا متغیّر نگردى و آلایش نپذیرى؟». پس بایزید در سخن آمد. احمد گفت: «فروتر آى که ما فهم نمىکنیم». هم چنین تا هفت بار. آنگه سخن بایزید فهم کردند. چون بایزید خاموش شد، احمد گفت: «یا شیخ! ابلیس را دیدم بر سر کوى تو بردار کرده». گفت: «آرى. با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد. اکنون یکى را وسوسه کرد تا در خون افتاد، و شرط است که دزد را بر درگاه پادشاه بردار کنند».
و یکى از وى پرسید که: «ما پیش تو جمعى مىبینیم مانند زنان. ایشان چه قوماند؟». گفت: «فریشتگاناند که مىآیند و مرا از علوم سؤال مىکنند و من ایشان راجواب مىدهم».
نقل است که گفت: شبى به خواب دیدم که فریشتگان آسمان اوّل پیش من آمدند و گفتند: «برخیز تا خداى- عزّ و جلّ- را یاد کنیم». گفتم: «مرا زبان ذکر او نیست». و فریشتگان آسمان دوّم بیامدند و همین گفتند و من همان جواب دادم. تا فریشتگان هفت آسمان بیامدند و من همان جواب دادم. پس گفتند: «زبان ذکر او کى دارى؟». گفتم: «آنگه که اهل دوزخ در دوزخ قرار گیرند و اهل بهشت در بهشت، و قیامت بگذرد، بایزید گرد عرش خداى- عزّ و جلّ- برگردد و گوید: اللّه اللّه».
و گفت: شبى خانه من روشن شد. گفتم: «اگر شیطانى، من از آن عزیزترم و بلندهمّتتر که تو را بر من طمع است. و اگر از بزرگانى، بگذار تا از سراى خدمت به سراى کرامت رسیم».
نقل است که شبى ذوق عبادت نمىیافت. خادم را گفت: «بنگر تا چیست در خانه؟». نگه کردند، خوشهیى انگور یافتند. گفت: «به کسى دهید که خانه ما دکّان بقّال نیست». تا وقتش خوش شد.
نقل است که شیخ را همسایه ایى گبر بود و کودکى شیرخواره داشت و همهشب از تاریکى مىگریست، که چراغ نداشت. شیخ هر شب چراغ برداشتى و به خانه ایشان بردى، تا کودک خاموش گشتى. چون گبر از سفر بازآمد، مادر طفل حکایت شیخ بازگفت. گبر گفت: «چون روشنایى شیخ آمد، دریغ بود که به سر تاریکى خود بازرویم».حالى بیامد و مسلمان شد.
نقل است که گبرى را گفتند که: «مسلمان شو». گفت: «اگر مسلمانى این است که بایزید مىکند، من طاقت ندارم و نتوانم کرد. و اگر این است که شما مىکنید، بدین هیچ احتیاج ندارم».
نقل است که در مسجد نشسته بود. ناگاه گفت: «برخیزید تا به استقبال دوستى ازدوستان خدا رویم». چون به دروازه رسیدند ابراهیم هروى مىآمد بر درازگوشى نشسته. بایزید گفت: «در دلم ندا کردند که برخیز و او را استقبال کن و به ماشفیع آور».
ابراهیم گفت: «اگر شفاعت اوّلین [و آخرین] به تو دهند، هنوز مشتى خاک باشد».بایزید را سخن او عجب آمد. چون وقت سفره بود، طعامى خوش آوردند. ابراهیم با خود گفت: شیخ خورشهاى چنین خورد! بایزید این معنى بدانست. چون از طعام فارغ شدند، شیخ دست ابراهیم بگرفت و به کنارهاى برد. و دست فرا دیوارى زد. درى گشاده شد و دریایى بىنهایت ظاهر گشت. گفت: «بیا تا در این دریا رویم». ابراهیم بترسید و گفت: «مرا این مقام نیست». پس بایزید گفت: «آن جو، که از صحرا آوردهاى و نان پخته و در انبان نهادهاى، آن جوى بود که چهارپایان خورده بودند و انداخته. تو به نان پخته اى و مىخورى». چون احتیاط کردند، هم چنان بود. ابراهیم توبه کرد و مستغفر شد.
یکى بایزید را گفت: «من در طبرستان به جنازه فلان کس تو را دیدم، دست در دست خضر گرفته. چون نماز جنازه گزاردند، تو را دیدند که در هوا رفتى». شیخ گفت:«راست گفتى».
نقل است که جماعتى پیش شیخ آمدند و از بیم قحط نالیدند و گفتند: «دعا کن تا حق- تعالى- باران فرستد». شیخ سر فروبرد، پس برآورد و گفت: «بروید و ناودانها راست کنید که باران آمد». در حال باریدن گرفت، چنان که یک شبانروز مىبارید.
نقل است که یک روز شیخ پاى دراز کرد. مریدى هم پاى دراز کرد. شیخ پاى برکشید. مرید هر چند که خواست پاى برکشد نتوانست و هم چنان بماند تا به آخر عمر.از آن بود که پنداشت که پاى فروکردن شیخ هم چون دیگران باشد.
نقل است که شیخ یکبار پاى فروکرده بود. دانشمندى برخاست تا برود. پاى از زبر پاى شیخ نهاد. گفتند: «اى نادان! چرا چنین کردى؟». گفت: «چه مىگویید؟ طاماتى در وى بسته است». بعد از آن در آن پاى خوره افتاد و چنین گویند که به چندین فرزندان وى آن علّت سرایت کرد. و از بزرگى پرسیدند که: چون است که یکى گناه کرد، عقوبت آن از وى به دیگرى سرایت کردن چه معنى دارد؟. گفت: « [چون] مردى سختانداز بود، تیر او زودتر و دورتر رود».
نقل است که منکرى پیش وى آمد و گفت: «فلان مسئله بر من کشف گردان».شیخ آن انکار در وى بدید. گفت: «به فلان کوه غارى است و در آنجا یکى از دوستان ماست. از وى سؤال کن تا بر تو کشف کند». برخاست و بدان غار شد. اژدهایى عظیم دید، به غایت سهمگین. چون آن بدید، بىهوش شد و جامه نجس کرد. و بىخود، خود را از آنجا بیرون انداخت و کفش آنجا بازگذاشت و باز خدمت شیخ آمد و در پایش افتاد و توبه کرد. شیخ گفت: «سبحان اللّه! تو کفش نگه نمىتوان داشت و طهارت، از هیبت مخلوقى. در هیبت خالق چگونه کشف نگه توانى داشت که به انکار آمدهاى که مرا فلان سخن کشف کن!؟».
نقل است که قرّائى را انکارى بود در حقّ شیخ. که کارهاى عظیم مىدید، و آن بیچاره محروم. گفت: «آن معاملتها و ریاضتها که او مىکشد، من هم مىکشم، و او سخنى مىگوید که ما در آن بیگانهایم!». شیخ را از آن آگاهى بود. روزى قصد شیخ کرد. شیخ نفسى بدان قرّا حواله کرد، قرّا سه روز از دست درافتاد و خود را نجس کرد. چون بازآمد، غسلى کرد و پیش شیخ آمد به عذر. شیخ گفت: «ندانستى که بار پیلان بر خران ننهند؟».
نقل است که شیخ سعید منچورانى پیش بایزید آمد و خواست تا امتحانى کند.او را به مریدى حوالت کرد، نام او ابو سعید راعى. گفت: «پیش او رو که ولایت کرامت به اقطاع به او دادهایم. چون سعید آنجا رفت. راعى را دید در صحرا که نماز مىکرد و گرگان شبانى گوسفندان او مىکردند. چون از نماز فارغ شد، گفت: «چه مىخواهى؟».
گفت: «نان گرم و انگور». راعى چوبى در دست داشت. به دو نیمه کرد. یکنیمه به طرف خود فروبرد و یکى به طرف او. در حال انگور آورد، طرف راعى سپید و طرف او سیاه. گفت: «چرا طرف تو سپید و طرف من سیاه است؟». راعى گفت: «از آن که من ازسر یقین خواستم و تو از راه امتحان. که رنگ هر چیزى لایق حال او خواهد بود». بعد از آن گلیمى به سعید منچورانى داد و گفت: «نگه دار». چون سعید به حجّ شد، در عرفات آن از وى غایب گشت. چون باز بسطام آمد، آن با راعى دید.
نقل است که از بایزید پرسیدند که: پیر تو که بود؟ گفت: «پیرزنى: یک روز در غلبات شوق و توحید بودم، چنان که مویى را گنج نبود. به صحرا رفتم، بىخود. پیرزنى با انبانى آرد برسید. مرا گفت: این انبان مرا برگیر.- و من چنان بودم که خود را نمىتوانستم برد- شیرى را اشارت کردم، بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم:اگر به شهر روى گویى که را دیدم؟.- که نخواستم که داند که: من کیم؟- گفت: ظالمى رعنا را دیدم. پس گفتم: هان چه گویى؟. پیرزن گفت: هان! این شیر مکلّف است یا نه؟.
گفتم: نه!. گفت: تو آن را که خداى- عزّ و جلّ- تکلیف نکرده است، تکلیف کردى، ظلم نباشد؟- گفتم: باشد- و با این همه مىخواهى که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتى. این نه رعنائى بود؟. گفتم: بلى. توبه کردم و از اعلى به اسفل آمدم.این سخن پیر من بود».
بعد از آن چنان شد که چون آیتى یا کراماتى روى بدو آوردى، از حق- تعالى- تصدیق آن خواستى. پس در حال نورى زرد پدید آمدى، به خطّى سبز [بر او] نوشته که:لا اله الّا اللّه، محمد رسول اللّه، نوح نجىّ اللّه، ابراهیم خلیل اللّه، موسى کلیم اللّه، عیسى روح اللّه- علیهم الصّلاه و السّلام. بدین پنج گواه کرامت پذیرفتى. تا چنان شد که گواه نیز به کار نبایست.احمد خضرویه گفت: «حق- عزّ و جلّ- را به خواب دیدم. فرمود که: جمله مردان از من مىطلبند، آنچه مىطلبند. مگر بایزید که مرا مىطلبد».
نقل است که شیخ شقیق بلخى و ابو تراب نخشبى پیش شیخ آمدند. شیخ طعام خواست. و یکى از مریدان شیخ به خدمت ایستاده بود. ابو تراب گفت: «موافقت کن».گفت: «روزه دارم». گفت: «بخور و ثواب یکماهه بستان». گفت: «روزه نتوان گشاد».شقیق گفت: «روزه بگشاى و مزد یکساله بستان». گفت: «نتوان گشاد». بایزید گفت:«بگذار، که او رانده حضرت است». پس مدّتى برنیامد که او را به دزدى بگرفتند و هر دو دستش جدا کردند.
نقل است که شیخ یک روز در جامع، عصا در زمین فروبرده بود. بیفتاد و به عصاى پیرى آمد. آن پیر دو تا شد و عصاى شیخ برداشت. شیخ به خانه او رفت و از وى حلالى خواست و گفت: «پشت دو تا کردى در گرفتن عصا».
نقل است که روزى یکى درآمد و از حیا مسئلهیى از وى پرسید. شیخ جواب آن مسئله گفت. درویش آب گشت. مریدى درآمد، آبى زرد دید ایستاده. گفت: «یا شیخ این چیست؟». گفت: «یکى از در درآمد و سؤالى از حیا کرد و من جواب دادم. طاقت نداشت. چنین آب شد از شرم».
نقل است که گفت: یکبار به دجله رسیدم. دجله آب به هم آورد. گفتم: «بدین غرّه نشوم که مرا به نیم دانگ بگذرانند. و من سىساله عمر خویش به نیم دانگ به زیان نیاورم. مرا کریم مىباید نه کرامت».
نقل است که گفت: خواستم تا از حق- تعالى- درخواهم تا مئونت زنان از من کفایت کند، پس گفتم: «روا نبود این خواستن، که پیغمبر- علیه الصّلاه و السّلام و التّحیّه نخواست». بدین حرمت داشت پیغمبر، علیه السّلام، حق- تعالى- آن کفایت کرد. تا پیش من، چه زنى چه دیوارى، هر دو یکى است.
نقل است که شیخ از پس امامى نماز مىکرد. پس امام گفت: «یا شیخ! تو کسبى نمىکنى و از کسى چیزى نمىخواهى. از کجا مىخورى؟». شیخ گفت: «صبر کن تا نماز قضا کنم. که نماز از پى کسى که روزىدهنده را نداند، روا نبود».و یکبار کسى در مسجدى دید که نماز مىکرد. گفت: «اگر مىپندارى که نماز سبب رسیدن است به خداى- تعالى- غلط مىکنى. که همه پنداشت است نه مواصلت، اگر نماز نکنى، کافر باشى. و اگر ذرّهیى به چشم اعتماد در وى نگرى، مشرک باشى».
نقل است که گفت: «کس باشد که به زیارت ما آید و ثمره آن لعنت بود، و کس باشد که بیاید و فایده آن رحمت بود». گفتند: «چگونه؟». گفت: «یکى بیاید و حالتى بر من غالب آید که در آن حالت با خود نباشم. مرا غیبت کند و در لعنت افتد. و دیگرى بیاید، حق را بر من غالب یابد، معذور دارد. ثمره آن رحمت بود».گفت: «مىخواهم که زودتر قیامت برخاستى تا من خیمه خود بر طرف دوزخ زدمى. که چون دوزخ مرا بیند، پست شود. تا من سبب راحت خلق باشم».
حاتم اصمّ مریدان را گفتى: «هر که از شما روز قیامت شفیع نبود اهل دوزخ را، او از مریدان من نبود». این سخن با بایزید گفتند. بایزیدگفت: «من مىگویم که مرید من آن است که بر کناره دوزخ بایستد و هر که را به دوزخ برند، دست او بگیرد و به بهشت فرستد و به جاى او خود به دوزخ رود».گفتند: «چرا بدین فضل که حق- تعالى- با تو کرده است، خلق را به خدا نخوانى؟». گفت: «کسى را که او بند کرد، بایزید چون تواند که بردارد؟».بزرگى پیش بایزید رفت. او را دید سر در گریبان فکرت فروبرده. چون سر برآورد، گفت: «اى شیخ! چه کردى؟». گفت: «سر به فناى خود فروبردم و به بقاى حق برآوردم».
نقل است که یک روز خطیب از منبر این آیت برخواند که: وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ*. چندان سر بر منبر زد که بىهوش شد. پس گفت: «چون دانستى، این کذّاب دروغ زن را کجا مىآوردى تا دعوى معرفت تو کند؟».
مریدى شیخ را دید که مىلرزید. گفت: «یا شیخ! این حرکت تو از چیست؟» شیخ گفت: «سى سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر بر زانوى اندوه باید نهاد تا تحرّک مردان بدانى. به یکدو روز که از پس تخته برخاستى، خواهى که بر اسرار مردان واقف شوى؟».
نقل است که وقتى لشکر اسلام در روم ضعیف شدند و نزدیک بود که شکسته شوند از کفّار. آوازى شنیدند که: یا بایزید دریاب! در حال از جانب خراسان آتشى پیدا شد، چنان که هراسى در لشکر افتاد و لشکر اسلام نصرت یافتند.
نقل است که مردى پیش شیخ آمد و شیخ سر فروبرده بود. چون برآورد، مرد
گفت: «کجا بودى؟». گفت: «به حضرت». آن مرد گفت: «من این ساعت به حضرت بودم. تو را ندیدم». شیخ گفت: «راست مىگویى که من درون پرده بودم و تو برون.برونیان درونیان را نبینند».
و گفت: «هر که قرآن بخواند و به جنازه مسلمانان حاضر نشود و به عیادت بیماران نرود و یتیمان را نپرسد و دعوى این حدیث کند، بدانید که مدّعى است». یکى شیخ را گفت: «دل صافى کن تا با تو سخنى گویم». شیخ گفت: «سى سال است تا از حق تعالى- دل صافى مىخواهم، هنوز نیافتهام. یک ساعت از براى تو دل صافى از کجا آرم؟».
و گفت:«خلق پندارند که راه به خداى- تعالى- روشنتر از آفتاب است و من چندین سال است تا از او مىخواهم که مقدار سر سوزنى از این راه بر من گشاده شود و نمىشود».
نقل است که روزى که بلایى بدو نرسیدى، گفتى: «الهى! نان فرستادى، نانخورش مىباید. بلایى فرست تا نانخورش کنم». روزى بوموسى از شیخ پرسید که:«بامدادت چون است؟». گفت: «مرا نه بامداد است و نه شبانگاه». و گفت: به سینه ما آواز دادند که: «اى بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پر است. اگر ما را خواهى، چیزى آر که ما را نبود». گفتم: «خداوندا! آن چه بود که تو را نبود؟». گفت:«بیچارگى و عجز و نیاز و خوارى [و مسکینى] و شکستگى».
و گفت: «به صحرا شدم. عشق باریده بود و زمین تر شده. چنانک پاى به برف فروشود، به عشق فرو [مى] شد». و گفت: «از نماز جز ایستادگى تن ندیدم و از روزه جز گرسنگى شکم. آنچه مراست از فضل اوست، نه از فعل من». پس گفت: «به جهد و کسب هیچ حاصل نتوان کرد و این حدیث که مراست، بیش از هر دو کون است. لکن بنده نیک بخت آن بود که مىرود، ناگاه پاى او به گنجى فرورود و توانگر گردد». و گفت:«هر مرید که در ارادت آمد، مرا فروتر بایست آمد و به قدر فهم او سخن گفت».
نقل است که چون در صفات حق سخن گفتى، شادمان و ساکن بودى، و چون در ذات او سخن گفتى، از جاى برفتى و در جنبش آمدى و گفتى: «آمد آمد، و به سر آمد».
شیخ مردى را دید که مىگفت: «عجب دارم از کسى که او را داند و طاعتش نکند». شیخ گفت: «عجب دارم از کسى که او را داند و طاعتش کند». یعنى: عجب بود که بر جاى بماند.
نقل است که شیخ گفت: «اوّل بار که به حج رفتم، خانهیى دیدم. دوّم بار که به خانه رفتم خداوند خانه را دیدم. سیّوم بار نه خانه دیدم و نه خداوند خانه». یعنى چنان در حق گم شده بودم که هیچ نمىدانستم. اگر مىدیدم، حق مىدیدم. و دلیل بر این سخن، آن است که یکى به در خانه او رفت و آواز داد. شیخ گفت: «که را مىطلبى؟».
گفت: «بایزید را». گفت: «در خانه جز خدا نیست». و یکبار دگر کسى به در خانه او رفت. شیخ گفت: «که را مىطلبى؟». گفت: «بایزید را». گفت: «بیچاره بایزید! سى سال است تا من بایزید را مىطلبم و نام و نشان او نمىیابم». این سخن با ذو النّون گفتند.گفت: «خداى- عزّ و جلّ- برادرم بایزید را بیامرزد که [با] جماعتى که در خداى عزّ و جلّ- گم شده اند، گم شده است».
نقل است که بایزید را گفتند: «از مجاهدات خود ما را چیزى بگوى». گفت: «اگر بزرگتر گویم طاقت ندارید، امّا از کمترین بگویم: روزى نفس را کارى فرمودم. حرونى کرد. یک سالش آب ندادم. گفتم: یا تن در طاعت ده، یا از تشنگى جان بده». و گفت:«چه گویى در کسى که حجاب او حقّ است؟». یعنى تا او مىداند که حقّ است، حجاب است. او مىباید که نماند و دانش او نیز نماند تا کشف حقیقى بود.و در استغراق چنان بود، که بیست سال بود تا مریدى داشت و از وى جدا نگشته بود. هر روز که شیخ او را خواندى، گفتى: «اى پسر نام تو چیست؟». روزى به شیخ گفت: «مگر مرا افسوس مىکنى! که بیست سال است تا در خدمت تو مىباشم و هرروز نام من مىپرسى؟». شیخ گفت: «اى پسر! استهزاء نمىکنم، لکن نام او آمده است و همه نامها از دل من برده است. نام تو یاد مىگیرم و باز فراموش مىکنم».
نقل است که از او پرسیدند که: «این درجه به چه یافتى و بدین مقام به چه رسیدى؟». گفت: شبى در کودکى از بسطام بیرون آمدم. ماهتاب مىتافت و جهان آرمیده. حضرتى دیدم که هژده هزار عالم در جنب آن حضرت، ذرّهیى مىنمود.سوزى در من افتاد و حالتى عظیم بر من غالب شد. گفتم: «خداوندا! درگاهى بدین عظیمى و چنین خالى؟ و کارگاهى بدین شگرفى و چنین پنهان؟». بعد از آن هاتفى آواز داد که درگاه خالى نه از آن است که کس نمىآید، از آن است که ما نمىخواهیم. هر ناشستهرویى شایسته این درگاه نیست». نیّت کردم که خلایق را به جملگى بخواهم.باز خاطرى درآمد که: مقام شفاعت محمّد راست- علیه الصّلاه و السّلام- ادب نگه داشتم، خطابى شنیدم که: «بدین یک ادب که نگه داشتى نامت بلند گردانیدیم چنان که تا قیامت گویند: سلطان العارفین بایزید!».
در پیش ابو نصر قشیرى گفتند که: «بایزید چنین حکایتى فرموده است که من دوش خواستم که از کرم ربوبیّت درخواهم تا رنگ غفران در جرایم اوّلین و آخرین پوشد، لکن شرم داشتم که [بدین] قدر حاجت به حضرت کرم مراجعت کنم و شفاعت- که مقام صاحب شریعت است- در تصرّف خویش آرم. ادب نگه داشتم». قشیرى گفت:«بهذه الهمّه نال ما نال». بدین همّت بلند در اوج شرف به پرواز رسیده است.
نقل است که گفت: «در همه عمر خویش مىبایدم که یک نماز کنم که حضرت او را بشاید، و نکردم. و شبى از نماز خفتن تا صبح چهار رکعت نماز مىگزاردم. هر بارى که فارغ شدمى، گفتمى: به ازین مىباید. نزدیک بود که صبح بدمد و برنیاوردم. و گفتم:الهى! من جهد کردم که در خور تو بود، امّا نبود. در خور بایزید است. اکنون تو را بىنمازان بسیارند. بایزید را یکى از ایشان گیر».
گفت: بعد از ریاضات چهلساله شبى حجاب برداشتند. زارى کردم تا راهم دهند. خطاب آمد که: «با کوزهیى که تو دارى و پوستینى، تو را بار نیست». کوزه و پوستین بینداختم. ندایى شنیدم که: «یا بایزید! با این مدّعیان بگو که: بایزید بعد از چهل سال مجاهده و ریاضت با کوزهیى شکسته و پوستینى پاره پاره، تا نینداخت، بار نیافت. شما با چندین علایق که به خود بازبستهاید و طریقت را دانه دام هواى نفس ساخته، کلّا و حاشا! که هرگز بار نیابید».
نقل است که یکى گوش مىداشت شیخ را، وقت سحرگاهى، تا چه خواهد کرد؟یکبار گفت: «اللّه». بیفتاد و خون از وى روان گشت. گفتند: «این چه حالت بود؟».گفت: «ندا آمد که تو کیستى که حدیث ما کنى؟».
نقل است که شبى بر سر انگشتان پاى ایستاد، از نماز خفتن تا سحرگاه. خادم آن حال مشاهده مىکرد. و خون از چشم شیخ بر خاک مىریخت. در تعجّب ماند. بامداد از شیخ پرسید که: «آن چه حال بود؟ ما را از آن نصیبى کن». شیخ گفت: «اوّل قدم که رفتم، به عرش رسیدم. عرش را دیدم چون گرگ لب آلوده شکم تهى. گفتم: اى عرش به تو نشان مىدهند که: الرّحمن على العرش استوى. بیا تا چه دارى؟ عرش گفت: چه جاى این حدیث است؟ که ما را نیز به دل تو نشان مىدهند که: انا عند المنکسره قلوبهم». اگر آسمانیاناند، از زمینیان مىجویند و اگر زمینیاناند، از آسمانیان مىطلبند، و اگر پیرست از جوان مىطلبد و اگر جوان است، از پیر مىطلبد. و اگر زاهد است، از خراباتى مىجوید و اگر خراباتى است، از زاهد مىطلبد.
و گفت: چون به مقام قرب رسیدم، گفتند: «بخواه». گفتم: «مرا خواست نیست.هم تو از براى من بخواه». گفتم: «تو را خواهم و بس». گفتند: «تا وجود بایزید ذرّهیى مىماند، این خواست محال است. دع نفسک و تعال». گفتم: «بىزلّهیى باز نتوانم گشت.گستاخیى خواهم کرد». گفتند: «بگوى». گفتم: «بر همه خلایق رحمت کن». گفتند «بازنگر». بازنگرستم. هیچ آفریده را ندیدم، الّا که او را شفیعى بود و حق را بر ایشان بسى نیکخواهتر از خود دیدم. پس خاموش شدم. بعد از آن گفتم: «بر ابلیس رحمت کن». گفتند: «گستاخى کردى خاموش! که او از آتش است. آتشى را آتشى باید. تو جهد آن کن که خود را بدان نیارى که سزاى آتش شوى که طاقت نیارى».
نقل است که گفت: حق- تعالى- مرا در دو هزار مقام در پیش خود حاضر کرد و در هر مقامى، مملکتى بر من عرضه کرد. من قبول نکردم؛ به آخر مرا گفت: «اى بایزید! چه مىخواهى؟». گفتم: «آن که هیچ نخواهم». و چون کسى از وى دعایى درخواستى، گفتى: «خداوندا! خلق تواند و تو خالق ایشان. من در میانه کیستم که میان تو و خلق تو واسطه باشم؟». باز با خود گفتى: «او داناى اسرار است. مرا با این فضولى چه کار؟».
و یکى پیش شیخ آمد و گفت: «مرا چیزى آموز که سبب رستگارى من بود».گفت: «دو حرف یاد گیر: از علم چندینت بس که بدانى که حق- تعالى- بر تو مطّلع است و هر چه مىکنى مىبیند. و بدانکه خداوند از عمل تو بىنیاز است». و یک روز شیخ مىرفت. جوانى قدم بر قدم وى مىنهاد و مىگفت: «قدم بر قدم شیخ چنین نهند». و پوستینى در بر شیخ بود و گفت: «یا شیخ! پارهیى از این پوستین به من ده، تا برکات تو به من رسد». شیخ گفت: «اگر پوست بایزید در خود کشى، سودى ندارد تا عمل بایزید نکنى». و یک روز شوریدهیى را دید که مىگفت: «الهى! در من نگر». شیخ گفت- از سر غیرت و غلبات وجد- که: «نیکو سر و روى دارى که در تو نگرد؟». گفت: «اى شیخ! آن نظر از براى آن مىخواهم تا سر و رویم نکو گردد». شیخ را عظیم خوش آمد. گفت:«راست گفتى».
نقل است که شیخ یک روز سخن حقیقت مىگفت و لب خویش مىمزید. و مىگفت: «هم شرابم و هم شرابخوار و هم ساقى».
نقل است که گفت: هفتاد زنّار از میان بگشادم. یکى بماند. هر چند جهد کردم، گشاده نمىگشت، زارى کردم و گفتم: «الهى! قوّت ده تا این نیز بگشایم»، آوازى آمد که:«همه زنّارها گشادى، این یکى گشادن کار تو نیست». و گفت: «به همه دستها در حق بکوفتم، آخر، تا با دست بلا نکوفتم، نگشادند [و به همه زبانها بار خواستم، تا به زبان اندوه نخواستم، بار ندادند] و به همه قدمها به راه او برفتم تا به قدم ذلّ نرفتم به منزلگاه عزّت نرسیدم». و گفت: «سى سال بود تا من مىگفتم: چنین کن و چنین ده، چون به قدم اوّل معرفت رسیدم، گفتم: الهى! تو مرا باش و هر چه خواهى کن». و گفت: «یکبار به درگاه او مناجات کردم و گفتم: کیف السّلوک الیک؟ ندایى شنیدم که: اى بایزید! طلّق نفسک ثلثا، ثمّ قل: اللّه». نخست خود را سه طلاق ده، و آنگاه حدیث ما کن.
[و گفت: «خداى را سى سال عبادت مىکردم، چون خاموش شدم، بنگرستم.حجاب من ذکر بود»]. و گفت: «اگر حق- تعالى- از من حساب هفتادساله خواهد، من از وى حساب هفتاد هزارساله خواهم، از بهر آن که هفتاد هزار سال است تا الست بربّکم؟ گفته است و جمله را در شور آورده از بلى گفتن، جمله شورها که در زمین و آسمان است، از شوق الست است». [پس گفت]: «بعد از آن خطاب آمد که: جواب بشنو، روز شمار هفت اندامت ذرّه ذرّه گردانیم و به هر ذرّه دیدارى دهیم. گوییم. اینک حساب هفتاد هزارساله، و حاصل و باقى در کنارت نهیم».
و گفت: «اگر هشت بهشت را در کلبه ما گشایند و ولایت هر دو سراى به اقطاع به ما دهند، هنوز بدان یک آه که در سحرگاه بر یاد شوق او از جان ما برآید، ندهیم بل که یک نفس که به درد او برآریم، با ملک هژده هزار عالم برابرکنیم» و گفت: «فردا اگر در بهشت دیدار ننماید، چندان نوحه و زارى کنم که اهل هفت دوزخ از گریه و ناله من عذاب خود فراموش کنند». و گفت: «کسانى که پیش از ما بودند، هر کسى به چیزى فروآمدند. ما به هیچ فرونمىآییم و یکبارگى خود را فداى او کردیم. و خود را از براى خود نخواهیم که اگر یکذرّه از صفت ما به صحرا آید، هفت آسمان و زمین درهم افتد». و گفت: «او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را بینیم»- یعنى بنده را خواست نبود و گفت: «چهل سال روى به خلق آوردم و ایشان را به حق خواندم و کس اجابت نکرد. روى از ایشان بگردانیدم و به حضرت رفتم. همه را پیش از خود آنجا دیدم».یعنى عنایت حق، در حقّ خلق بیش از عنایت خود دیدم. آنچه مىخواستم، حق-تعالى- به یک عنایت آن همه را پیش از من به خود رسانید.
و گفت: «از بایزیدى بیرون آمدم، چون مار از پوست. پس نگه کردم، عاشق و معشوق را یکى دیدم که در عالم توحید همه یکى توان دید». و گفت: «ندا کردند از من در من که: اى تو، من»- یعنى به مقام الفناء فى اللّه رسیدم- و گفت: «چند هزار مقامات از پس کردم، چون نگه کردم خود را در مقام حرف اللّه دیدم»- یعنى به معنى اللّه که آن کنه است، راه نیست- و گفت: «حق- تعالى- سى سال آینه من بود. اکنون من آینه خودم»- یعنى آنچه من بودم نماندم. که من و حق شرک بود. چون من نماندم، حق- تعالى- آینه خویش است. این که مىگویم که: اکنون آینه خویشم، حقّ است که به زبان من سخن مىگوید و من در میانه ناپدید- و گفت: «سالها بدین درگاه مجاور بودم، به عاقبت جز هیبت و حیرت، نصیب من نیامد». و گفت: «به درگاه عزّت شدم، هیچ زحمت نبود. اهل دنیا به دنیا مشغول بودند و محجوب، و اهل آخرت به آخرت، و مدّعیان به دعوى، و ارباب طریقت و تصوّف قومى به اکل و شرب و قومى به سماع و رقص، و آنها که متقدّمان راه بودند و پیش روان سپاه، در بادیه حیرت گم شده بودندو در دریاى عجز غرق گشته».
و گفت: «مدّتى گرد خانه طواف مىکردم، چون به حق رسیدم، خانه [را] دیدم که گرد من طواف مىکرد». گفت: «شبى دل خویش مىطلبیدم، نیافتم. سحرگاه ندایى شنیدم که اى بایزید! به جز از ما چیزى دگر مىطلبى؟ تو را با دل چه کار است؟». و گفت: «مرد نه آن است که از پى چیزى رود. مرد آن است که هرجا که باشد، هر چه خواهد پیش او آید. و با هر که سخن گوید از وى جواب شنود». و گفت: «حق- تعالى- مرا به جایى رسانید که خلایق به جملگى در میان دو انگشت خود بدیدم».
و گفت:«مرید را حلاوت طاعت دهند، چون بدان خرّم شود، شادى او حجاب قرب او گردد». و گفت: «کمترین درجه عارف آن است که صفات حق در وى بود».
و گفت: «اگر بدل خلایق، مرا به آتش بسوزند و من صبر کنم، از آنجا که دعوى من است محبّت او را، هنوز هیچ نکرده باشم. و اگر گناه من و همه خلایق بیامرزد، از
آنجا که صفت رحمت و رأفت اوست، هنوز بس کارى نباشد». و گفت: «توبت از معصیت یکى است و از طاعت هزار»- یعنى عجب در طاعت بتر از گناه- و گفت:
«کمال درجه عارف سوزش او بود در محبّت». و گفت: «علم ازل دعوى کردن، از کسى درست آید که اوّل بر خود نور ذات نماید». و گفت: «دنیا را دشمن گرفتم و نزد خالق رفتم و خداى را بر مخلوقات اختیار کردم تا چندان محبّت حق بر من مستولى گشت که وجود خود را دشمن گرفتم. چون زحمات از میانه برداشتم، انس به بقاء لطف حق داشتم».
و گفت: «خداى- تعالى- را بندگاناند که اگر بهشت با همه زینت بر ایشان عرضه کنند، ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ». و گفت: «عابد به حقیقت و عامل به صدق آن باشد که به تیغ جهد سر همه مرادات بردارد و همه شهوات و تمنّاى او در محبّت حق ناچیز شود. آن دوست دارد که حق خواهد و آن آرزو کند که حق شاهد او بود».
گفت: «نه خداى- تعالى- به رضاى خویش بندگان را به بهشت مىبرد؟».
گفتند: «بلى». گفت: «چون رضاى خود به کسى دهد، آنکس بهشت را چه کند؟» و گفت: «یکذرّه حلاوت او در دلى بهتر از هزار قصر در فردوس اعلى». و گفت:«یگانگى او بسیار مرد را عاجز کند و بسیار عاجز را به مردى رساند». و گفت: «اگر فانىاید، به سر قاعده فناى اوّل بازروید تا بدین حدیث رسید. و اگر نه، این صلاح و زهد باد است که بر شما مىزند». و گفت: «خداشناسان ثواب بهشتاند و بهشت وبال ایشان».
و گفت: «گناه شما را چنان زیان ندارد که بىحرمتى کردن و خوار داشتن برادران مسلمان». و گفت: «دنیا اهل دنیا [را] غرور اندر غرور است. و آخرت اهل آخرت را سرور در سرور است، و دوستى حق اهل معرفت را نور در نور». و گفت: «در معاینه کارنقد است امّا در مشاهده همه نقد نقد است». و گفت: «عبادت اهل معرفت را پاس انفاس است». و گفت: «چون عارف خاموش شود، مرادش آن بود که با حق سخن گوید، و چون چشم بر هم نهد، مقصودش آن بود که چون باز کند در حق نگرد، و چون سر بر زانو نهد طلب آن کند که سر برندارد تا اسرافیل صور بدمد، از بسیارى اومید که به حق- تعالى- دارد». و گفت: «سوار دل باش و پیاده تن». و گفت: «علامت شناخت حق، گریختن از خلق باشد و خاموش گشتن در معرفت او». و گفت: «هر که به حق مبتلا گشت، مملکت از او دریغ ندارند و او خود به هر دو سراى سر فرود نیارد».
و گفت:«عشق او درآمد و هر چه دون او بود، برداشت و از ما دون اثر نگذاشت تا یگانه ماند، چنان که خود یگانه است». و گفت: «کمال عارف سوختن او باشد در دوستى حق». و گفت: «فردا اهل بهشت به زیارت روند. چون بازگردند، صورتها بر ایشان عرضه کنند.هر که صورتى اختیار کند، او را به زیارت راه ندهند».
و گفت: «بنده را هیچ به از آن نبود که بىهیچ بود. نه زهد و نه علم و نه عمل. چون بىهمه باشد، با همه باشد». و گفت: «این قصّه را الم باید که از قلم هیچ نیاید». و گفت:«عارف از معرفت چندان بگوید و در کوى او بپوید که معارف نماند و عارف برسد. پس معارف از عارف نیابت دارد. و عارف به معرفت نرسد تا از معارف یاد نیارد». و گفت:«طلب علم و اخبار از کسى لایق است که از علم به معلوم شود و از خبر به مخبر. امّا هر که از براى مباهات علمى خواند و بدان رتبت و زینت خود طلب کند، تا مخلوقى او را پذیرد، هر روز دورتر باشد و از او مهجورتر گردد». و گفت: «دنیا چه قدر آن دارد که کسى گذاشتن آن را کارى پندارد؟». و گفت: «محال باشد که کسى حق [را] شناسد و دوستش ندارد و معرفت بىمحبّت قدرى ندارد».
و گفت: «از جویهاى آبروان، آواز مىشنوى که چگونه مىآید؟ چون به دریا رسد ساکن گردد و از آمدن و بیرون شدن او دریا را زیادت و نقصان نبود». و گفت:«او را بندگاناند که اگر ساعتى در دنیا از وى محجوب مانند، نابود گردند و نابود چون عبادت کند؟». و گفت: «هر که خداى را داند، زبان به سخنى دیگر به جز یاد حق نتواندگشاد». و گفت: «کمترین چیزى که عارف را واجب آید آن است که از مال و ملک تبرّا کند. و حق این است که اگر هر دو جهان در سر دوستى او کنى، هنوز اندک باشد». و گفت: «ثواب عارف از حق به حق باشد». و گفت: «عارفان در عیان مکان جویند، و در عین، اثر نگویند. اگر از عرش تا ثرى صدهزار آدم باشد، با ذرارى بسیار و اتباع و نسل بىشمار، و صدهزار فرشته مقرب چون جبرئیل و میکائیل- علیهما السّلام- قدم از عدم در زاویه دل عارف نهند، در جنب وجود معرفت حق ایشان را موجود نپندارد و از درآمدن و بیرون شدن ایشان خبر ندارد و اگر به خلاف این بود، مدّعى بود نه عارف». و گفت: «عارف معروف را بیند و عالم با عالم نشیند. عالم گوید: من چه کنم و عارف گوید: او چه کند؟».
و گفت: «بهشت را نزد دوستان حق خطرى نباشد و با این همه که اهل محبّت به محبّت مهجورند کار آن قوم دارند که اگر خفته و اگر بیدارند، طالب و مطلوباند. و از طلبکارى و دوستدارى خودفارغاند. مغلوب مشاهده حقّاند. که بر عاشق، عشق خود دیدن تاوان است. و در مقابله مطلوب به طلبکارى خود نگرستن در راه محبّت، طغیان است». و گفت: «حق بر دل اولیاء خود مطّلع گشت. بعضى از دلها چنان دید که بار معرفت او نتوانست کشید، به عبادتش مشغول گردانید». و گفت: «بار حق به جز بارگیران حق برندارند که مذلّل کرده مجاهدت باشند و ریاضتیافته مشاهده». و گفت: «کاشکى خلق به شناخت خود توانستى رسید، که معرفت، ایشان را در شناخت خود تمام بودى». و گفت: «جهد کن تا یکدم بدست آورى که در زمین و آسمان جز حق را نبینى»- یعنى تا بدان دم همه عمر تو نکوستى- و گفت: «علامت آن که حق را دوست دارد، آن است که سه خصلت بدو دهند: سخاوتى چون سخاوت دریا، و شفقتى چون شفقت آفتاب و تواضعى چون تواضع زمین».
و گفت: «حاجیان به قالب، گرد خانه طواف کنند و بقا خواهند و اهل محبّت به قلوب گرد عرش طواف کنند و لقا خواهند». و گفت: «در علم علمى است که علما ندانند و در زهد زهدى است که زاهدان نشناسند». و گفت: «هر که را برگزیند، فرعونى بدو گمارد تا او را مىرنجاند». و گفت: «این همه گفتگو و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است. درون پرده خاموشى و سکوت و آرام و هیبت است». و گفت: «این دلیرى چندان است که خواجه غایب است از حضرت حق، و عاشق خود است. چون حضور حاصل آمد چه جاى گفت و گوى است؟»
و گفت: «صحبت نیکان به از کار نیک و صحبت بدان بتر از کار بد». و گفت:«همه کارها در مجاهده باید کرد، آنگه فضل خداى- عزّ و جلّ- دیدن، نه فعل خویش». و گفت: «هر که خداى- عزّ و جلّ- را شناخت، او را به سؤال حاجت نیست و نبود. و هر که نشناخت، سخن عارف درنیابد». و گفت: «عارف آن است که هیچ شربگاه او را تیره نگرداند و هر کدورت که بدو رسد، صافى گردد». و گفت: «آتش، عذاب آنکس است که خداى را نداند. امّا خداى شناسان بر آتش، عذاب باشند». و گفت: «هر چه هست، در دو قدم حاصل آید که یکقدم بر نصیبهاى خود نهد و یکى به فرمانهاى حق.آن یکقدم را بردارد و این دیگر را به جاى بدارد». و گفت: «هر که ترک هوا گفت، به حق رسید».
و گفت: «هر که نزدیک حق بود، همه چیز و همه جاى او را بود، زیرا که حق- تعالى- همه جایى هست و حق را همه چیز هست». و گفت: «هر که به حق عارف است، جاهل است. و هر که جاهل حق است، عارف است». و گفت: «عارف طیّار است و زاهد سیّار است». و گفت: «هر که خداى را شناخت، عذابى گردد بر آتش و هر که خداى را ندانست آتش بر او عذاب گردد. و هر که خداى را شناخت، بهشت را ثوابى گردد و بهشت بر او وبال گردد».
و گفت: «عارف به هیچچیز شاد نشود جز به وصال». و گفت: «نفاق عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان». و گفت: «آنچه روایت مىکنند که ابراهیم و موسى وعیسى- صلوات الرّحمن علیهم- گفتند: خدایا! ما را از امّت محمّد گردان، گمان برى که آرزوى فضایح این مشتى ریاست جوى کردند؟ کلّا و حاشا! بلکه ایشان در این امّت مردانى دیدند که اقدام ایشان به تحت ثرى بود و سرهاى ایشان از اعلى علّیین بگذشته، و ایشان در آن میان گم شده».
و گفت: «حظّ اولیاء در تفاوت درجات از چهار نام است و قیام هر فرقتى از ایشان به نامى است، از نامهاى خداى- عزّ و جلّ- و آن قول خداى است که: هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن. هر که را حظّ وى از این نامها زیادتتر بود به ظاهر، [به ظاهر] عجایب قدرت وى نگرانتر بود [و هر که را حظّ او از این نامها باطن بود، نگران بود] بدانچه رود از انوار و اسرار. و هر که را حظّ او از این نامها اوّل بود شغل او بدان بود که در سبقت رفته است و هر که را حظّ او از این نامها آخر بود، شغل او به مستقبل بسته بود یا آنچه خواهد بود. و هرکس را از این، کشف بر قدر طاقت او بود».
و گفت: «اگر همه دولتها که خلایق را بود، در حواله شما افتد،در حواله مشوید. و اگر همه بىدولتىها در راهتان افتد، ناامید مگردید. که کار خداى- عزّ و جلّ- کن فیکون است. و هر که به خود فرونگرد و عبادت خویش خالص بیند، و از صفاء کشف خود حسابى برتواند گرفت، و نفس خود را اخبث النّفوس نبیند، او از هیچ حساب نیست». و گفت: «هر که دل خود مرده گرداند به کثرت شهوات، او را در کفن لعنت پیچند و در زمین ندامت دفن کنند. و هر که نفس خود را بمیراند به بازایستادن از شهوات، در کفن رحمتش پیچند و در زمین سلامتش دفن کنند».
و گفت: «به حق نرسید آن که رسید، مگر به حفظ حرمت، و از راه نیفتاد آن که افتاد، مگر از ترک حرمت». و گفت: «هرگز این حدیث به طلب در نتوان یافت، امّا جز طالبان در نیابند». و گفت: «چون مرید نعره زند و بانگ کند حوضى بود، و چون خاموش شود دریایى گردد پردر». و گفت: «یا چنان نماى که باشى، یا چنان باش که نمایى».
وگفت: «هر که را ثواب خداى- عزّ و جلّ- به فردا افتد، خود امروز عبادت نکرده است، که ثواب هر نفسى از مجاهدات در حال حاصل است».
و گفت: «علم غدر است و معرفت مکر است و مشاهده حجاب. پس کى خواهى یافت چیزى که مىطلبى». و گفت: «قبض دلها در بسط نفوس است و بسط دلها در قبض نفوس است». و گفت: «نفس صفتى است که هرگز نپرورد جز به باطل». و گفت: «حیوه در علم است و راحت در معرفت و رزق در ذکر». و گفت: «شوق دار الملک عاشقان است. در آن دار الملک تختى از سیاست فراق نهاده است و تیغى از هول هجران کشیده.و یک شاخ نرگس وصال به دست رجا داده. و در هر نفسى هزار سر بدان تیغ بردارند».
و گفت: «هفت هزار سال بگذشت، هنوز آن نرگس غضّا طریّا است که دست هیچ امل بدو نرسیده است». و گفت: «معرفت آن است که بشناسى که حرکات و سکنات خلق، [به] خداى است». و گفت: «توکّل زیستن را به یک روز بازآوردن است و اندیشه فردا پاک برانداختن». و گفت: «ذکر کثیر نه به عدد است لکن با حضور است بىغفلت». و گفت: «محبّت آن است که دنیا و آخرت را دوست ندارى».
و گفت:«اختلاف علما رحمت است، مگر در تجرید و توحید». و گفت: «گرسنگى ابرى است که جز باران حکمت نباراند». و گفت: «دورترین خلایق به حق آن است که اشارت بیش کند». و گفت: «نزدیکترین خلایق به حق آن است که بار خلق بیش کشد و خوى خوش دارد».
و گفت: «فراموشى نفس، یاد کردن حقّ است و هر که حق را به حق بشناسد، زنده گردد و هر که حق را به خود شناسد، فانى گردد». و گفت: «دل عارف چون چراغى بود در قندیلى از آبگینه پاک، که شعاع او جمله ملکوت را روشن دارد. او را از تاریکى چه باک؟» و گفت: «هلاک خلق در دو چیز است: یکى خلق را حرمت ناداشتن و یکى حق را منت ناداشتن».
گفتند: «فریضه و سنّت چیست؟». گفت: «فریضه صحبت مولى است و سنّت ترک دنیا».
نقل است که مریدى به سفرى مىرفت. شیخ را گفت: «مرا وصیّتى کن». گفت:«به سه خصلت تو را وصیّت مىکنم: چون با بدخویى صحبت دارى، خوى بد او را در خوى نیک خود آر، تا عیشت مهیّا و مهنّا بود. و چون کسى با تو انعامى کند، اوّل خداى را شکر کن. بعد از آن، آنکس را که حق دل او بر تو مهربان کرد. و چون بلایى روى در تو نهد، زود به عجز معترف گرد و فریاد خواه. که تو صبر نتوانى کرد و حق باک ندارد».
و پرسیدند از زهد. گفت: «زهد را قیمتى نیست. که من سه روز زاهد بودم: روز اوّل در دنیا و روز دوّم در آخرت و روز سیّوم از آنچه غیر خداست. هاتفى آواز داد که:اى بایزید؟ تو طاقت ما ندارى. گفتم: مراد من این است. بگوش من آمد که: یافتى یافتى». و گفت: «کمال رضاى من از او تا به حدّى است که اگر بندهیى را جاوید به علّیین برآرد و مرا به اسفل [السّافلین] جاوید فروبرد، من راضىتر باشم از آن بنده».
پرسیدند که: «بنده به درجه کمال کى رسد؟». گفت: «چون عیب خود را بشناسد و همّت از خلق بردارد، آنگه حق او را بر قدر همّت [وى و] به قدر دورى او از نفس خود، به خویش نزدیک گرداند».
گفتند: «ما را زهد و عبادت مىفرمایى و تو زیادت زهد و عبادت نمىکنى!».شیخ نعرهیى بزد و گفت: «زهد و عبادت از من شکافتهاند». پرسیدند که: «راه به حق چگونه است؟». گفت: «تو از راه برخیز و به حق رسیدى». گفتند: «به چه به حق توان رسید؟». گفت: «به کورى و کرى و گنگى».گفتند: «بسیار سخنهاى پیران شنیدیم و هیچ سخن عظیمتر از سخن تو نیست».
گفت: «ایشان در بحر صفاء معامله مىگفتند و من از بحر صفاء سنّت مىگویم. ایشان آمیخته مىگویند و من خالص مىگویم. آمیخته آمیخته [را] پاک نکند. ایشان گفتند: تو و ما! ما مىگوییم: تو و تو!».
یکى وصیّتى خواست. گفت: «در آسمان نگر». نگه کرد. گفت: «مىدانى که این که آفریده است؟». گفت: «دانم». گفت: «آنکس که این آفریده است، هرجا که باشى بر تو مطلع است. از او برحذر باش». یکى گفت: «این طالبان از سیاحت نمىآسایند». گفت: «آنچه مقصود است مقیم است نه مسافر. مقیم را طلبیدن محال بود در سفر». گفتند: «صحبت با که داریم؟». گفت: «آن که چون بیمار شوى، تو را بازپرسد و چون گناهى کنى، توبه قبول کند و هر چه حق از تو داند از او پوشیده نبود».
یکى گفت: «چرا شب نماز نمىکنى؟». گفت: «مرا فراغت نماز نیست. من گرد ملکوت مىگردم و هر کجا افتادهاى است دست او مىگیرم»- یعنى کار در اندرون خود مىکنم- گفتند: «بزرگترین نشان عارف چیست؟». گفت: «آن که با تو طعام مىخورد و از تو مىگریزد. و از تو مىخرد و باز تو مىفروشد، و دلش در حضایر قدس به شب به بالش انس بازنهاده باشد». و گفت: «عارف آن است که در خواب جز خداى- عزّ و جلّ نبیند و با کس جز وى موافقت نکند و سرّ خود جز با وى نگشاید».
پرسیدند از امر معروف و نهى منکر. گفت: «در ولایتى باشید که آنجا امر معروف و نهى از منکر نباشد. که این هر دو در ولایت خلق است. در حضرت وحدت نه امر معروف باشد و نه نهى منکر». گفتند: «مرد کى داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟».
گفت: «آن وقت که فانى گردد در تحت اطلاع حق و باقى شود بر بساط حق، بىنفس و بىخلق. پس او فانى بود و باقى، و باقى بود و فانى، و مردهیى بود زنده، و زندهاى بود مرده، محجوبى مکشوف و مکشوفى محجوب».
گفتند: «سهل بن عبد اللّه- رحمه اللّه- در معرفت سخن مىگوید». گفت: «سهل بر کناره دریا رفته است و در گرداب افتاده». گفتند: «اى شیخ! آن که در بحر غرق شود، حال او چون بود؟». گفت: «از آنجا که دیدار خلق است یا پرواى هر دو کون بود، بساط [گفت و گوى درنوردد که من عرف اللّه کلّ لسانه». گفتند: «درویشى چیست؟»].
گفت: «آن که کسى را در کنج دل خویش پاى به گنجى فروشود- آن را رسوایى آخرت خوانند- در آن گنج گوهرى یابد که آن را محبّت گویند. هر که آن گوهر یافت، او درویش است». گفتند: «مرد به خدا کى رسد؟». گفت: «اى مسکین هرگز رسد؟».
گفتند: «به چه یافتى آنچه یافتى؟». گفت: «اسباب دنیا جمع کردم و به زنجیرقناعت بستم و در منجنیق صدق نهادم و به دریاى ناامیدى انداختم». گفتند: «عمر تو چند است؟». گفت: «چهار سال». گفتند: «چگونه؟». گفت: «هفتاد سال بود تا در حجب دنیا بودم. امّا چهار سال است تا او را مىبینم چنان که مپرس. و روزگار حجاب از عمر نباشد».
احمد خضرویه شیخ را گفت: «به نهایت توبه نمىرسم». شیخ گفت: «نهایت توبه عزّتى دارد و عزّت صفت حقّ است. مخلوق کى به دست تواند کرد؟». پرسیدند از نماز.
گفت: «پیوستن است و پیوسته نباشد [مگر] بعد از گسستن». گفتند: «راه به خداى چگونه است؟». گفت: «غایب شو از راه و پیوستى به اللّه». گفتند: «چرا مدح گرسنگى مىگویى؟». گفت: «اگر فرعون گرسنه بودى هرگز انا ربّکم الاعلى نگفتى».
و گفت:«هرگز متکبّر بوى معرفت نشنود». گفتند: « [نشان] متکبّر چیست؟». گفت: «آن که در هژده هزار عالم نفسى نبیند خبیثتر از نفس خویش».
گفتند: «بر آب مىروى!». گفت: «چوبپارهیى بر آب برود». گفتند: «در هوا مىپرى». گفت: «مرغ در هوا مىپرد». گفتند: «در شبى به کعبه مىروى». گفت:«جادویى در شب از هند به دماوند مىرود». پس گفتند: «کار مردان چیست؟». گفت:«آن که دل در کس نبندد به جز خداى، عزّ و جلّ». گفتند: «در مجاهدهها چون بودى؟».
گفت: «شانزده سال در محراب بودم و خود را چون زنى حایض مىدیدم». و گفت: «دنیا را سه طلاق دادم و یگانه را یگانه شدم و پیش حضرت بایستادم و گفتم: بار خدایا! جز از تو کس ندارم و چون تو دارم، همه دارم. چون صدق من بدانست، نخست فضل که کرد آن بود که: خاشاک نفس را از پیش من برداشت». و گفت: «حق- تعالى- امر و نهى فرمود. آنها که فرمان او نگه داشتند خلعت یافتند و بدان خلعت مشغول شدند، و من نخواستم از وى جز وى». و گفت: «چندان یادش کردم که جمله خلقان یادش کردند. تا به جایى که یاد کرد من یاد کرد او شد. پس شناختن او تاختن آورد و مرا نیست کرد.دیگر بار تاختن آورد و مرا زنده کرد». و گفت: «پنداشتم که من او را دوست مىدارم».
چون نگه کردم دوستى او مرا، سابق بود». و گفت: «هر کسى در دریاى عمل غرقه گشتند و من در دریاى برّ غرقه گشتم»- یعنى دیگران ریاضات خود دیدند و من عنایت حق دیدم- و گفت: «مردمان علم از مردگان گرفتند و ما علم از زندهاى گرفتیم که هرگز نمیرد». و گفت: «همه به حق گویند و من از حق گویم»، لاجرم گفت: «هیچچیز بر من دشوارتر از متابعت علم نبود»- یعنى علم تعلیم ظاهر- و گفت: «نفس را به خدا خواندم، اجابت نکرد و ترک او کردم و تنها رفتم به حضرت». و گفت: «دلم را به آسمان بردند.
گرد همه ملکوت بگشت و بازآمد. گفتم: چه آوردى؟. گفت: محبّت و رضا. که پادشاه این هر دو بودند». و گفت: «چون حق را به علم خود دانستم، گفتم: اگر همه به کفایت او تو را بس نیست، به کفایت هیچکس تو را بسنده نبود». [و گفت]: «تا جوارح را به خدمت آوردم، هرگه که [یکى] کاهلى کردى به دیگر اندام مشغول شدمى تا بایزید شد». و گفت: «خواستم تا سختترین عقوبتى بر تن خود بدانم که چیست؟ هیچچیز بدتر از غفلت ندیدم. و آتش دوزخ با مردان نکند آنچه یکذرّه غفلت کند». و گفت:«سالهاست که تا نماز مىکنم و اعتقادم در نفس خود به هر نماز آن بوده است که: گبرم و زنّار بخواهم برید».
و گفت: «کار زنان از کار ما بهتر، که ایشان در ماهى غسلى کنند از ناپاکى، و ما در همه عمر خود غسل نکردیم از پاکى». و گفت: «اگر در همه عمر از بایزید این کلمه درست آید، از هیچ باک ندارد». و گفت: «اگر فردا در عرصات مرا گویند: چرا نکردى؟ دوستتر از آن دارم که گویند: چرا کردى؟»- یعنى هر چه کنم در وى، منى من بود و منى شرک است و شرک بترین گناه است، مگر طاعتى بر من رود که من در میان نباشم- و گفت: «خداى- تعالى- بر اسرار خلایق مطّلع است. به هر سرّ که نگرد خالى بیند، مگر سرّ بایزید که از خود پر بیند». و گفت: «اى بسا کس که به ما نزدیک است و از ما دور و بسا کس که از ما دور است و به ما نزدیک».
و گفت: «در خواب دیدم که زیادت مىخواستم از حق- تعالى- پس از توحید.چون بیدار شدم، گفتم: یا رب زیادت نمىخواهم بعد از توحید». و گفت: «حق- عزّ و علا- را به خواب دیدم. مرا گفت: یا بایزید چه مىخواهى؟ گفتم: آن مىخواهم که تو مىخواهى. گفت: من تو راام، چنان که تو مرااى!». و گفت: «حق- تعالى- را به خواب دیدم و پرسیدم که: راه به تو چون است؟ گفت: ترک خود گوى و به من رسیدى». و گفت: «خلق پندارند که من چون ایشان یکىام. اگر صفت من در عالم غیب بینند، هلاک شوند».
و گفت: «مثل من چون مثل دریاست که آن را نه عمق پدید است، و نه اوّل و آخرش پیداست». و یکى از او سؤال کرد که: «عرش چیست؟». گفت: «منم» گفت:«کرسى؟». گفت: «منم». گفت: «لوح و قلم». گفت: «منم». گفتند: خداى- عزّ و جلّ- را بندگاناند بدل ابراهیم و موسى و محمّد، علیهم الصّلاه و السّلام». گفت: «آن همه منم».
گفتند: «مىگویند: خداى عزّ و جلّ- را بندگاناند بدل جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل، علیهم السّلام». گفت: «آن همه منم». مرد خاموش شد. بایزید گفت: «بلى.
هر که در حق محو شد به حقیقت هر چه هست [رسید]. همه حقّ است. اگر آنکس نبود، حق همه خود را بیند، عجب نبود». و السّلام.
معراج شیخ بایزید، رحمه اللّه علیه:
شیخ گفت: «به چشم یقین در حق نگرستم، بعد از آن که مرا از همه موجودات به درجه استغنا رسانید و به نور خود منوّر گردانید و عجایب و اسرار بر من آشکارا کرد و عظمت و هویّت خویش بر من پیدا آورد. و من از حق در خود نگرستم و در صفات خویش تأمّل کردم. نور من در جنب نور حق ظلمت بود. عظمت من در جنب عظمت حق، عین حقارت گشت. عزّت من در جنب عزّت حق ناپیدا گشت. آنجا همه صفا بود، اینجا همه کدورت. باز چون نگاه کردم، بود خود در نور او دیدم، عزّت خود در عزّت و عظمت او دانستم. هر چه کردم به قدرت او توانستم کرد. نور او در قالبم تافت [دیده
قالبم هر چه یافت از او یافت]. به چشم انصاف و حقیقت نظر کردم. همه پرستش از حق بود نه از من. و من پنداشته بودم که منش مىپرستم. گفتم: بار خدایا این چیست؟. گفت: آن همه منم و نه غیر من. یعنى مباشر افعال تویى. لکن مقدّر و میسّر تو منم. تا توفیق من روى ننماید، از تو و طاعت تو چیزى نیاید. پس دیده من از واسطه دیدن و از من دیدن، بردوخت، و نگرش به اصل کار و هویّت خویش درآموخت، و مرا از بود خود ناچیز کرد و به بقاء خویش باقى گردانید و عزیز کرد. خودى خود، بىزحمت وجود من به من نمود. لا جرم حق مرا حقیقت بیفزود و از حق به حق نگاه کردم و حق را به حقیقت بدیدم و آنجا مقام کردم و بیارمیدم و گوش کوشش بیاگندم و زبان نیاز در کام نامرادى کشیدم. و علم کسبى بگذاشتم و زحمت نفس امّاره از میان برداشتم. بىآلت مدّتى قرار گرفتم. و فضول از راه اصول به دست توفیق برفتم. حق را بر من بخشایش آمد و مرا علم ازلى داد و زبانى از لطف خود در کام من نهاد. و چشمم از نور خود بیافرید. همه موجودات را به حق بدیدم. چون به زبان لطف با حق مناجات کردم و از علم حق علمى به دست آوردم و به نور او بدو نگرستم، گفت: اى بایزید بىهمه با همهاى و بىآلت با آلت. گفتم: بار خدایا بدین مغرور نشوم و به بود خود از تو مستغنى نگردم. تو بىمن مرا باشى، به ز آن که من بىتو خود را باشم. و چون به تو با تو سخن گویم، بهتر که بىتو با نفس خود در کوى تو. گفت: اکنون شریعت گوش دار و پاى از حدّ امر و نهى در مگذار تا سعیت نزد ما مشکور باشد. گفتم: از آنجا که مراد من است و دلم را یقین است، تو اگر شکر گویى از خود، گویى به از آن که رهى. و اگر مذمّت کنى، تو از عیب و نقصان منزّهى. مرا گفت: از که آموختى؟. گفتم: سائل به داند از مسئول، که هم مراد است و هم مرید و هم مجاب است و هم مجیب. چون صفاى سرّ من بدید، پس دل من نداى رضاى حق شنید و رقم خشنودى بر من کشید و مرا منوّر گردانید و از ظلمت نفس و از کدورات بشریّت درگذرانید. دانستم که بدو زندهام و از فضل او بساط شادى در دل افگندم. گفت: هر چه خواهى، بخواه.
گفتم: تو را خواهم که از فضل فاضلترى و از کرم بزرگترى. و از تو به تو قانع گشتم. چون تو مرا باشى، منشور فضل و کرم درنوشتم. از خودم بازمدار و آن چه ما دون توست، در پیش من میار. زمانى مرا جواب نداد، پس تاج کرامت بر فرق من نهاد و مرا گفت: حق مىگویى و حقیقت مىجویى، از آنچه حق دیدى و حق شنیدى. گفتم: اگر دیدم به تو دیدم و اگر شنیدم به تو شنیدم. نخست تو شنیدى، باز من. و بر او ثناها گفتم. لاجرم از کبریا مرا پر داد تا در میادین عزّ او مىپریدم و عجایب صنع او مىدیدم. چون ضعف من بدانست و نیاز من بشناخت، مرا به قوّت خود قوى گردانید و به زینت خود بیاراست و تاج کرامت بر سر من نهاد و در سراى توحید بر من گشاد. چون مطّلع شدم که صفات من در صفات او برسید از حضرت خود مرا نام نهاد و بهخودىخود مرا تشریف داد و یکتایى پدید آمد و دویى برخاست و گفت: رضاى تو آن است که رضاى ماست. سخن تو آلایش نپذیرد و منى تو کس بر تو نگیرد. پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید. از کوره امتحان خالص بیرون آمدم. تا گفت: لمن الملک؟. گفتم: تو را.
گفت: لمن الحکم؟ گفتم: تو را. گفت: لمن الاختیار؟ گفتم: تو را. چون سخن همان بود که در بدایت شنود، خواست که مرا بازنماید که: اگر سبق رحمت من نبودى، خلق هرگز نیاسودى و اگر محبّت نبودى، قدرت دمار از روزگار همه برآوردى.
به نظر قهّارى، به واسطه جبّارى به من نگریست. نیز از من کسى اثر ندید. چون در مستى خود را به همه وادیها درانداختم و به آتش غیرت تن را به همه بوتهها بگداختم و اسب طلب در فضا بتاختم، به از نیاز صیدى ندیدم و به از عجز چیزى ندیدم و روشنتر از خاموشى چراغى ندیدم و سخنى به از بىسخنى نشنیدم. ساکن سراى سکوت شدم و صدره صابرى در پوشیدم تا کار به غایتى رسید که ظاهر و باطن مرا از علّت بشریّت خالى دید. فرجهیى از فرج در سینه ظلمانى گشاد و مرا از تجرید و توحید زبانى داد. لاجرم اکنون زبانم از لطف صمدانى و دلم از نور ربّانى است و چشمم از صنع یزدانى است. به مدد او مىگویم و به قوّت او مىگیرم. چون بدو زندهام هرگز نمیرم. چون بدین مقام رسیدم اشارت من ازلى است و عبادت من ابدى است. زبان من زبان توحید است. روان من روان تجرید است. نه از خود مىگویم تا محدّث باشم، یا نه خود مىگویم تا مذکّر باشم. زبان را او مىگرداند بدانچه او مىخواهد و من در میان ترجمانىام. گوینده به حقیقت اوست، نه منم. اکنون چون مرا بزرگ گردانید، مرا گفت که: خلق مىخواهند که تو را ببینند. گفتم: من نخواهم که ایشان را بینم. اگر دوست دارى که مرا پیش خلق بیرون آرى، من تو را خلاف نکنم. مرا به وحدانیّت خود بیاراى تا خلق چون مرا بینند، در صنع تو نگرند. صانع را دیده باشند. من در میان نباشم. این مراد به من داد و تاج کرامت بر سر من نهاد و از مقام بشریّتم در گذرانید.پس گفت:پیش خلق من آى. یکقدم از حضرت بیرون نهادم. به قدم دوّم از پاى درافتادم. ندایى شنیدم که: دوست مرا بازآرید که او بىمن نتواند بود و جز به من راهى نداند.
و گفت: چون به وحدانیّت رسیدم، و آن اوّل لحظه بود که به توحید نگرستم، سالها در آن وادى به قدم افهام دویدم تا مرغى گشتم، چشم او از یگانگى، پر او از همیشگى. در هواى چگونگى مىپریدم. چون از مخلوقات غایب گشتم، گفتم: به خالق رسیدم. پس سر از وادى ربوبیّت برآوردم. کاسهیى بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگى ذکر او سیراب نشدم. پس سى هزار سال در فضاى وحدانیت او پریدم و سى هزار سال دیگر در الوهیّت پریدم و سى هزار سال دیگر در فردانیّت. چون نود هزار سال به سر آمد، بایزید را دیدم و من هر چه دیدم همه من بودم. پس چهار هزار بادیه بریدم و به نهایت رسیدم. چون نگه کردم. خود را در بدایت درجه انبیا دیدم. پس چندان در آن بىنهایتى برفتم که گفتم: بالاى این درجه هرگز کس نرسیده است و برتر از آن مقام نیست. چون نیک نگه کردم، سر خود بر کف پاى یک نبى دیدم. پس معلومم شد که نهایت حال اولیا، بدایت حال انبیاست. نهایت انبیا را غایت نیست.
پس روح من بر همه ملکوت بگذشت و بهشت و دوزخ بدو نمودند. به هیچ التفات ننمود و هر چه در پیش او آمد، طاقت آن نداشت. و به جان هیچ پیغمبر نرسید الّا که سلام کرد. چون به جان مصطفى- علیه الصّلاه و السّلام- رسید، آنجا چون صدهزار دریا آتشى دید بىنهایت و هزار حجاب از نور که اگر به اوّل دریا قدم در نهادمى بسوختمى و خود را به باد بردادمى. تا لاجرم از هیبت و دهشت چنان مدهوش گشتم که هیچ نماندم و هر چند خواستم تا طناب خیمه محمّد- رسول اللّه- بتوانم دید، زهره نداشتم به محمّد رسیدن، با آن که به حق رسیدم».
یعنى هرکس به قدر خود به خداى، تعالى توانند رسید که حق با همه است. امّا محمّد در پیشان در خدر خاصّ است. لاجرم تا وادى لا اله الّا اللّه قطع نکنى، به وادى محمّد، رسول اللّه نرسى. و در حقیقت هر دو وادى یکى است- چنان که این معنى پیش از این گفتم که: مرید ابو تراب حق را مىدید و طاقت دیدار بایزید نداشت- پس بایزید گفت: «الهى! هر چه دیدم، همه من بودم- با منى من مرا به تو راه است و از خودى خود مرا گذر نیست. مرا چه باید کرد؟». فرمان آمد که: «خلاص تو از تویى تو در متابعت دوست ماست، محمّد عربى- صلوات الرّحمن علیه- دیده را به خاک قدم او اکتحال کن و بر متابعت او مداومت نماى». تعجّب از قومى دارم که کسى را چندین تعظیم نبوّت بود، آنگاه [در وى] سخنى گویند به خلاف این، و معنى این ندانند، چنان که بایزید را گفتند: «فرداى قیامت خلایق در تحت لواء محمّد- علیه السّلام- باشند». گفت: «به خدایى خداى که لواء من از لواء محمّد زیادت است. که خلایق و پیغمبران در تحت لواء من باشند». [یعنى]: «چون منى را نه در آسمان مثل یابند و نه در زمین صفت دانند.
صفات من در غیب غایب است. [و آن که در سراپرده غیب است، سخن گفتن از او جهل محض است و سراسر همه غیبت است]. چون کسى چنین بود، چگونه این کس، این کس بود؟ بل که این کس را زبان، حق بود و گوینده نیز حق بود.
گفت: «آن که نطق او بىینطق و بى یسمع و بىیبصر بود». تا لاجرم حق بر زبان بایزید سخنى گوید و آن، آن بود که: «لوائى اعظم من لواء محمّد». بلى! لواء حق از لواء محمّد عظیمتر بود. چون روا دارى که انّى انا اللّه از درختى پدید آید، روا دار که: لوائى اعظم من لواء محمّد و سبحانى ما اعظم شأنى از درخت نهاد بایزید پدید آید.
مناجات شیخ بایزید، رحمه اللّه علیه:
«بار خدایا تا کى میان من و تو منى و تویى بود؟ منى از میان بردار تا منى من به تو باشد تا من هیچ نباشم». و گفت: «الهى! تا با توام، بیشتر از همهام و تا با خودم، کمتر از همهام». و گفت: «الهى! مرا فقر و فاقه به تو رسانید و لطف تو آن [را] زایل نگردانید».
و گفت: «خدایا! مرا زاهدى نمىباید و قرّائى نمىباید و عالمى نمىباید. اگرم از اهل چیزى خواهى گردانید، اهل شمّهیى از اسرار خود گردان و به درجه دوستان خود برسان». و گفت: «ناز بر تو کنم و از تو به تو رسم. الهى! چه نیکوست الهام تو بر خطرات دلها و چه شیرین است روش افهام تو در راه غیبها و چه عظیم است حالتى که خلق کشف نتوانند کرد و زبان وصف آن نداند، و این قصّه به سر نیاید». و گفت: «عجب نیست از آن که من تو را دوست دارم و من بنده عاجز و ضعیف و محتاج. عجب آن که تو مرا دوست دارى و تو خداوند و پادشاهى و مستغنى»، و گفت: «الهى! اکنون که مىترسم و به تو چنین شادم، چگونه شادمان نباشم اگر ایمن گردم».
نقل است که بایزید هفتاد بار به حضرت عزّت قرب یافت. هرگاه که بازآمدى زنّار بربستى و باز ببریدى. چون عمرش به آخر آمد، در محراب شد و زنّارى دربست و پوستین واشگونه درپوشید و کلاه واشگونه بر سر نهاد و گفت: «الهى! ریاضت همه عمر نمىفروشم و نماز همهشب عرضه نمىکنم. و روزه همه عمر نمىگویم و ختمهاى قرآن نمىشمارم، اوقات مناجات و قربت بازنمىگویم، و تو مىدانى که به هیچ بازنمىنگرم و این که به زبان شرح مىدهم نه از تفاخر و اعتماد است بر آن، بل که شرح مىدهم که از هر چه کردهام، ننگ مىدارم. و این خلعتم تو دادهاى که خود را چنین مىبینم. و این همه هیچ است، همان انگار که: نیست. ترکمانىام هفتاد سال موى در گبرى سپید کرده، از بیابان اکنون مىآیم و تنگرى تنگرى مىگویم. اللّه اللّه گفتن اکنون مىآموزم. زنّار اکنون مىبرم. قدم در دایره اسلام اکنون مىنهم. زبان در شهادت اکنون مىگردانم. کار تو به علّت نیست، قبول تو به طاعت نه، و ردّ تو به معصیت نه. من هر چه کردم، هبا انگاشتم. تو نیز هر چه دیدى از من که پسند حضرت تو نبود، خطّ عفو در وىکش و گرد معصیت از من فروشوى که من گرد پندار طاعت فروشستم».
نقل است که شیخ در ابتدا «اللّه اللّه» بسیار مىگفت. در حال نزع هم آن «اللّه» مىگفت. پس گفت: «یا رب تو را هرگز یاد نکردم مگر به غفلت و اکنون که جان مىرود، از طاعت تو غافلم. ندانم تا حضور کى خواهد بود». پس در ذکر و حضور جان بداد.آن شب که او را وفات رسید، بو موسى غایب بود. گفت: «به خواب دیدم که عرش را بر فرق سر نهاده بودم و مىبردم و تعجّب کردم، بامداد روانه شدم تا با شیخ بگویم. شیخ وفات کرده بود و خلق بىقیاس از اطراف آمده بودند. چون جنازه او برداشتند من جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند. البتّه نمىرسید. بىصبر شدم. در زیر جنازه رفتم و بر سر گرفتم و مىرفتم و مرا آن خواب فراموش شده بود. شیخ را دیدم که گفت: «یا با موسى اینک تعبیر خواب دوشین: آن عرش که بر سر گرفته بودى جنازه بایزید است».
نقل است که مریدى شیخ را به خواب دید. گفت: «از منکر و نکیر چون رستى؟» گفت: «چون آن عزیزان سؤال کردند، گفتم: شما را از این سؤال مقصودى برنیاید. به جهت آن که اگر گویم: خداى من اوست، این سخن از من هیچ نبود. لکن بازگردید و از او پرسید: من او را کیم؟ آنچه او گوید، آن بود. اگر من صد بار گویم که خداوندم اوست، تا او مرا بنده خود نداند فایده نبود».
بزرگى او را به خواب دید. گفت: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟» گفت: «از من پرسید که: اى بایزید! چه آوردى؟ گفتم: خداوندا! چیزى نیاوردم که حضرت عزّت تو را بشاید. و با این همه شرک نیز نیاوردم. حق- تعالى- فرمود: و لا لیله اللّبن؟»- آن شب شیر شرک نبود؟- گفت: «شبى شیر خورده بودم. شکمم به درد آمد. بر زبانم رفت که: شیر خوردم و شکمم به درد آمد. حق- تعالى- بدین قدر با من عتاب فرمود». یعنى:جز از من کسى دگر در کارست؟
نقل است که چون شیخ را دفن کردند، مادر على- که زن احمد خضرویه بود- به زیارت شیخ آمد. چون از زیارت فارغ شد، گفت: «مىدانید که شیخ بایزید که بود؟».
گفتند: «تو به دانى». گفت: «شبى در طواف خانه کعبه بودم. ساعتى بنشستم و در خواب شدم. چنان دیدم که مرا به آسمان بردند و تا زیر عرش بدیدم. و آنجا که زیر عرش بود، بیابانى دیدم که درازا و پهناى آن پیدا نبود و همه بیابان گل و ریاحین بود- بر هر برگ گلى نوشته که: ابو یزید ولىّاللّه».
نقل است که بزرگى گفت: «شیخ را به خواب دیدم. گفتم: مرا وصیّتى کن. گفت:مردمان در دریایى بىنهایتاند. دورى از ایشان کشتى است. جهد کن تا در این کشتى نشینى و تن مسکین را از دریا برهانى».
نقل است که شیخ را به خواب دیدند. گفتند: «تصوّف چیست؟». گفت: «در آسایش بر خود بستن و در پس زانوى محنت نشستن».
و چون شیخ ابو سعید بن ابى الخیر- رحمه اللّه علیه- به زیارت شیخ آمد، ساعتى بایستاد و چون بازمىگشت، مىگفت: «این جایى است که هر که چیزى گم کرده باشد در عالم، اینجا بازیابد». رحمه اللّه علیه رحمه واسعه، و سلّم تسلیما.
تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى