[آن مبارز میدان مجاهده، آن مجاهز ایوان مشاهده، آن عامل کارگاه هدایت، آن کامل بارگاه کفایت، آن مالک ممالک صافى، بشر حافى- رحمه اللّه علیه-] مجاهدهیى عظیم داشت و شأنى رفیع. و مشار الیه قوم بود. و صحبت فضیل عیاض دریافته بود. و مرید خال خود على خشرم بود. و در علوم اصول و فروع عالم بود. و مولد او مرو بود. و او به بغداد بودى. و شوریده روزگار بود.
ابتداى توبه او آن بود که یک روز مست مىرفت. در راه کاغذى دید افتاده، و بر آنجا بسم اللّه الرّحمن الرّحیم نوشته. در حال بوى خوش خرید و آن کاغذ را معطّر گردانید و بوسید و بر دیدهها مالید و به تعظیم تمام جایى بنهاد. آن شب بزرگى به خواب دید که گفتند: «برو و بشر را بگوى که: طیّبت اسمنا فطیّبناک، و بجّلت اسمنا فبجّلناک [و] طهّرت اسمنا فطهّرناک. فبعزّتى لاطیبنّ اسمک فى الدّنیا و الآخره». آن بزرگ گفت: «او مردى فاسق است. من غلط مىبینم!» طهارت کرد و نماز گزارد و در خواب شد. همین خطاب شنید، تا بار سیّوم. بامداد برخاست. وى را طلب کرد. گفتند: «به مجلس شراب است». رفت بر در آن شرابخانه- و او مست بود- گفت: «بشر را بگویید که: به تو پیغامى دارم». گفت بشر که: «بروید و بگویید که: پیغام که دارد؟». گفت:«پیغام خداى، عزّ و جلّ». بشر گریان شد و گفت: «او با من عتابى دارد؟». شیخ گفت:«نه». گفت: «پس باش تا با یاران بگویم». پیش یاران درآمد. گفت: «اى یاران ما را خواندند. رفتیم و شما را بدرود کردیم. و دیگر هرگز ما را در این کار نخواهید یافت».
[پس چنان شد که هیچکس نام وى نشنود، الّا که راحتى به دل وى رسید] پس همچنان شوریده و سر و پا برهنه بیرون آمد و توبه کرد. و طریق زهد پیش گرفت. و دست همّت در دامن دولت اولیا زد. و دیگر هرگز کفش در پاى نکرد، از اینجا وى را حافى خواندندى. او را گفتند: «چرا کفش در پاى نمىکنى؟». گفت: «آن روز که آشتى کردم، پاىبرهنه بودم. اکنون شرم دارم که کفش در پاى کنم. و نیز حق- تعالى- مىفرماید که:زمین را بساط شما گردانیدم. بر بساط پادشاهان ادب نبود با کفش رفتن». جمعى از اصحاب خلوات چنان بودند که به کلوخ استنجا نکردند و آب دهن به زمین نینداختند.
که در جمله اشیا سرّ نور اللّه دیدند. بشر را نیز همین حال بود. بل که نور اللّه، چشم رونده گردد. که بىبصر بجز خود را نبیند، و هر که را خداى- عزّ و جلّ- چشم او شد، جز خدا نتواند دید. چنان که رسول- علیه الصّلاه و السّلام- در پس جنازه ثعلبه به سر انگشت پاى مىرفت. و فرمود که: «مىترسم که پاى بر ملایکه نهم». و آن ملایکه چیست؟نور اللّه است. و المؤمن ینظر بنور اللّه.
نقل است که احمد بن حنبل بسیار پیش او رفتى. و در حقّ او ارادت تمام داشت.شاگردانش مىگفتند: «تو عالمى در احادیث و فقه و اجتهاد، و در انواع علوم نظیر ندارى. هر ساعت پیش شوریدهیى مىروى، چه لایق باشد؟». احمد گفت: «آرى این همه علوم که برشمردى من به از وى مىدانم. امّا خداى را- جلّ جلاله- او به از من شناسد». پس پیش بشر رفتى و گفتى: «حدّثنى عن ربّى» مرا از خداى- عزّ و جلّ- سخن گوى.
نقل است که بشر شبى به خانه مىرفت. یک پاى درون آستانه و یک پاى بیرون متحیّر بماند تا بامداد. گویند در دل خواهرش آمد که: امشب بشر پیش تو مىآید.انتظار مىکرد. ناگاه بشر آمد، شوریده و مست. خواست که بر بام رود. نردبانى چند برفت و تا صبح متحیّر بماند. وقت نماز فروآمد و به مسجد رفت و نماز کرد و بازآمد.
خواهرش پرسید که: «این چه حال بود؟». گفت: «در خاطرم آمد که در بغداد چندین بشر نام باشد: یکى جهود و یکى گبر و یکى ترسا و نام من نیز بشر، و به چنین دولتى رسیده و اسلام یافته. ایشان چه کردند که دور انداختند [شان]؟ و من چه کردم که بدین دولت رسیدم؟ در حیرت این بماندم».
[نقل است که] بلال خوّاص گفت: در تیه بنى اسرائیل مىرفتم. یکى با من افتاد.در خاطرم آمد که: خضر است. گفتم: «به حقّ حقّ که تو کیستى؟». گفت: «خضرم برادر تو». گفتم: «در امام شافعى چه گویى؟». گفت: «از اوتاد است». گفتم: «در احمد حنبل چه گویى؟». گفت: «از صدّیقان است». گفتم: «در بشر چه گویى؟». گفت: «بعد از وى چون اویى نبود».
نقل است که ابو عبد اللّه جلّا گوید که: ذو النّون را دیدم که او را عبارت بود. و سهل را دیدم و او را اشارت بود. و بشر را دیدم و او را ورع بود. مرا گفتند: «به کدام مهتر مایلترى؟» گفتم: «به بشر بن الحارث که استاد ماست».
گفت: «هفت قمطره از کتب حدیث یاد داشتم. آن را در زیر خاک کردم». و حدیث روایت نکرد و گفت: «از آن روایت نمىکنم که در خود شهوت خاموشى نمىبینم. اگر شهوت در خاموشى بینم، روایت کنم».
نقل است که او را گفتند که: «بغداد مختلط گشته است بل که بیشتر حرام است.تو از چه مىخورى؟». گفت: «از آن که تو مىخورى». گفتند: «پس بدین منزلت به چه رسیدى؟». گفت: «به لقمهیى کم از لقمهیى، و به دستى کوتاهتر از دستى. و کسى که مىخورد و مىگرید، برابر نبود با کسى که مىخورد و مىخندد». پس گفت: «حلال، اسراف نپذیرد». یکى از وى پرسید که: «چه چیز نانخورش سازم؟». گفت: «عافیت».
نقل است که مدّت چهار سال او را بریان آرزو مىکرد که بهاء آن نیافت. و گویند:سالها دلش باقلا خواست و نخورد. نقل است که هرگز آب از جویى که سلطانان کنده بودند، نخوردى.
بزرگى گفت: «پیش بشر بودم و سرمایى سخت عظیم بود. او را برهنه دیدم که مىلرزید. گفتم: «یا بانصر! این چه حال است؟». گفت: «درویشان را یاد کردم. مال نداشتم که با ایشان مواسا کنم. به تن موافقت کردم». پرسیدند که «بدین منزلت به چه رسیدى؟». گفت: «بدان که حال خود از غیر خداى- عزّ و جلّ- پنهان داشتم همه عمر».
گفتند: «چرا سلطان را وعظ نگویى؟ که ظلم [بر ما] مىرود». گفت: «خداى مىبیند و مىداند. و از آن بزرگوارتر است و بزرگوارتر از آن مىدانم، که یاد وى کنم در پیش کسى که او را داند، تا بدان چه رسد که او را نداند».
احمد بن ابراهیم المطبّب گفت: بشر مرا گفت: «معروف را بگوى که چون نماز کنم، به نزدیک تو خواهم آمد». من پیغام برساندم. و انتظار مىکردم تا نماز پیشین و پسین و شام و خفتن بگزاردیم. پس سجّاده برداشت و روان شد. چون به دجله رسید، بر آب بگذشت و پیش معروف شد. و سخنها گفتند تا سحر، پس بازگشت و همچنان بر آب بگذشت. من در پایش افتادم و گفتم: «مرا دعا کن». دعا کرد و گفت: «آشکارا مکن». تا زنده بود، با کس نگفتم.
نقل است که جمعى پیش او بودند و او در رضا سخن مىگفت. یکى گفت: «یا بانصر! هیچ از خلق قبول نمىکنى براى جاه را. اگر محقّقى در زهد، و روى از دنیا گردانیدهاى، از خلق چیزى مىستان به خفیه و به درویشان مىده، و بر توکّل مىنشین، و قوت خود از غیب مىستان». این سخن بر اصحاب بشر سخت آمد. بشر گفت:«جواب بشنو. بدانکه: فقرا سه قوماند. یک قسم آناند که هرگز سؤال نکنند و اگر بدهند قبول نکنند، این قوم روحانیاناند. که چون از خداى- عزّ و جلّ- سؤال کنند، هر چه خواهند، خداوند برساند. و اگر سوگند به خداى دهند، در حال اجابت کند. یک قسم دگر آناند که سؤال نکنند، و اگر بدهند قبول کنند. این قوم از اواسطاند و ایشان بر توکّل ساکن باشند به خداى، تعالى. و این قوم آنهااند که بر مائده خلد نشینند، در حضرت قدس. و یک قسم دیگر آناند که به صبر نشینند و چندان که توانند، وقت نگه دارند. و دفع دواعى مىکنند». آن صوفى- چون جواب شنید- گفت: «راضى شدم بدین سخن.خداى از تو راضى باد».
بشر گفت: به على جرجانى رسیدم، پیش چشمه آب. چون مرا بدید بدوید و گفت: «چه گناه کردهام که امروز آدمیى را دیدم؟». از پس او بدویدم. گفتم: «مرا وصیّتى کن». گفت: «فقر را در برگیر و زندگانى با صبر کن؛ و هوا را دشمن گیر و مخالفت شهوات کن؛ و خانه خود امروز خالىتر از لحد گردان. چنان که خانه تو چنان بود، که آن روز که در لحدت بخوابانند، تازه و خوش به خداوند توانى رسید».
نقل است که گروهى پیش بشر آمدند از شام، و گفتند: «عزم حجّ داریم. رغبت کنى با ما؟». بشر گفت: «به سه شرط: یکى آن که هیچ برنگیریم و از کس هیچ نخواهیم.و اگر بدهند، قبول نکنیم». گفتند: «این دو توانیم. امّا این که: بدهند و قبول نکنیم، نتوانیم». بشر گفت: «پس شما توکّل به زاد حاجیان کردهاید». و این بیان آن سخن است که در جواب آن صوفى گفت: «اگر در دل کرده بودى که: هرگز از خلق چیزى قبول نخواهم کرد، این توکّل بر خداى بودى».
نقل است که بشر گفت. روزى درخانه رفتم. مردى را دیدم. گفتم: «تو چه کسى که بىدستورى درآمدهاى؟». گفت: «برادر تو خضر». گفتم: «مرا دعایى کن». گفت:«خداى- تعالى- گزارد طاعت به تو آسان کناد». گفتم: «زیادت کن». گفت: «طاعت تو بر تو پوشیده کناد».
نقل است که یکى با بشر مشورت کرد که: «دو هزار درم حلال دارم. مىخواهم که به حج روم». گفت: «تو به تماشا مىروى. اگر براى رضاى خداى مىروى، وام درویشى چند بگزار، یا به یتیمى یا عیالدارى ده؛ که راحتى [که] به دل ایشان رسد، از صد حج فاضلتر». گفت: «رغبت حج بیشتر دارم». گفت: «از آن که این مال نه از وجه نیک به دست آوردهاى، تا به ناوجه خرج نکنى قرار نگیرى».
نقل است که به گورستان گذر کرد. گفت: اهل گورستان را دیدم، بر سر گور [ى] آمده و منازعت مىکردند، چنان که قسمت چیزى کنند. گفتم: «بار خدایا! مرا شناسا گردان تا این چه حال است؟». آوازى شنیدم که: «از ایشان بپرس». پرسیدم. گفتند:«یک هفته است که مردى از مردان دین بر ما گذرى کرد و سه بار قل هو اللّه احد برخواند و ثواب آن به ما داد. یک هفته است تا ما ثواب آن قسمت مىکنیم؛ هنوز فارغ نشده ایم».
نقل است که بشر گفت: مصطفى را- علیه الصّلاه و السّلام- به خواب دیدم. مرا گفت: «اى بشر! هیچ مىدانى که چرا حق- تعالى- تو را برگزید از میان اقران، و بلند گردانید درجه تو را؟». گفتم: «نه یا رسول اللّه!». گفت: «از بهر آن که متابعت سنّت من کردى، و صالحان را حرمت داشتى، و برادران را نصیحت کردى، و اصحاب مرا و اهل بیت مرا دوست داشتى. از این جهت تو را به مقام ابرار رسانید».
و گفت: شبى مرتضى را- علیه السّلام- به خواب دیدم. گفتم: «یا امیر المؤمنین! مرا پندى ده». گفت: چه نیکوست شفقت توانگران به درویشان، براى طلب ثواب رحمانى. و از آن نیکوتر تکبّر درویشان بر توانگران، و اعتماد بر کرم آفریدگار جهان».
نقل است که اصحاب را گفت: «سیاحت کنید، که چون آبروان شد، خوش بود.و چون آب ساکن شود، متغیّر گردد». گفت: «هر که خواهد که در دنیا عزیز باشد، گو: از سه چیز دور باش: از مخلوق حاجت مخواه، و کس را بد مگوى، و به مهمانى کس مرو».
گفت: «حلاوت آخرت نیابد آن که دوست دارد که مردمان او را بدانند».گفت: «اگر قناعت، هیچ نیست جز به عزّت زندگانى کردن، کفایت باشد». گفت:«اگر دوست دارى که تو را خلق بدانند، این دوستى، سر محبّت دنیا بود». گفت: «هرگز حلاوت عبادت نیابى تا نگردانى میان خود و شهوات دیوارى آهنى». گفت:«سخت ترین کارها سه کار است: وقت دست تنگى سخاوت و ورع در خلوت، و سخن گفتن پیش کسى که از او بترسى». گفت: «ورع آن بود که از شبهات پاک بیرون آیى و محاسبه نفس در هر طرفه العین پیش گیرى».
گفت: «زهد، ملکى است که قرار نگیرد جز در دلى خالى». گفت: «اندوه ملکى است که چون جایى قرار گرفت، رضا ندهد که هیچچیز با وى قرار گیرد». گفت:«فاضلترین چیزى که بندهیى را دادهاند معرفت است و الصّبر فى الفقر». گفت: «اگر خداى را خاصّگاناند، عارفاناند». گفت: «صافى آن است که دل صافى دارد با خدا».
گفت: «عارفان قومىاند که ایشان را نشناسد مگر خداى تعالى، و ایشان را گرامى ندارند مگر از بهر خداى، تعالى». گفت: «هر که خواهد که طعم آزادى بچشد، گو: سرّ پاک دار».
گفت: «هر که عمل کند خداى را به صدق، وحشتى پیش او آید از خلق» گفت: «سلامى به ابناء دنیا کنید به دست داشتن سلام بر ایشان».
گفت: «نگرستن در بخیل دل را سخت گرداند». گفت: «از ادب دست داشتن در میان برادران ادب است». گفت: «با هیچکس ننشستم و هیچکس با من ننشست، که چون از هم جدا شدیم، یقین نشد که اگر با هم ننشستمانى هر دو را به بودى». گفت من کار هم مرگ را. و کاره مرگ نبود مگر کسى که در شکّ بود» و گفت: «تو کامل نباشى تا دشمن تو از تو ایمن نباشد». گفت: «اگر تو خداى را طاعت نمىدارى، معصیتش مکن».
نقل است که یکى پیش او گفت که: «توکّلت على اللّه». گفت: «به خدا دروغ مىگویى، که اگر بر وى توکّل کرده بودى، بدانچه او کرد و کند راضى بودى». گفت: «اگر تو را چیزى عجب آید از سخن گفتن، خاموش باش. و چون از خاموشى عجب آید، سخن گوى». [و گفت:] «اگر همه عمر در دنیا به سجده شکر مشغول گردى، شکر آن نکرده باشى که او در میان دوستان حدیث تو کرد. جهد کن تا از دوستان باشى».
و چون وقت وفاتش درآمد، در اضطرابى عظیم بود. گفتند: «مگر زندگانى را دوست دارى؟». گفت: «نه! لکن به حضرت پادشاه پادشاهان شدن صعب کارى است».
نقل است که در مرض موت بود که یکى درآمد و از دست تنگى روزگار شکایت کرد.پیرهنى که خود پوشیده بود به وى داد و پیرهنى به عاریت گرفت و در آن وفات کرد».
نقل است که تا بشر زنده بود، در بغداد هیچ ستور سرگین نینداخت حرمت او را.که پاىبرهنه رفتى. شبى ستورى از آن شخصى روث انداخت. فریاد برآورد که: «بشر نماند». احتیاط کردند، همچنان بود. گفتند: « [به] چه دانستى؟» گفت: «بدان که تا او زنده بود، در جمله راه بغداد روث نبود. این بر خلاف عادت دیدم. دانستم که بشر نمانده است».
بعد از وفات، او را به خواب دیدند. گفتند: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟».گفت: «عتاب کرد و گفت: در دنیا چرا از من ترسیدى. اما علمت انّ الکرم صفتى؟»- ندانستى که کرم صفت من است؟- دیگرى او را به خواب دید و پرسید که: «حق- تعالى با تو چه کرد؟». گفت: «مرا بیامرزید و گفت: کل یا من لم یأکل [لاجلى]، و اشرب یامن لم یشرب لاجلى!»- بخور اى آن که از براى من نخوردى و بیاشام اى آن که از براى ما نیاشامیدى- دیگرى او را به خواب دید. گفت: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟».
گفت: «بیامرزید. و یکنیمه بهشت مرا مباح گردانید و گفت: اى بشر تا بدانى که اگر مرا در آتش سجده کردى، شکر آن نگزاردى که تو را در دل بندگان خود جاى دادم».دیگرى او را به خواب دید. گفت: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت: «فرمان آمد که مرحبا اى بشر! آن ساعت که تو را جان برداشتند، هیچکس نبود در روى زمین، مرا از تو دوستتر».
نقل است که روزى ضعیفهیى پیش امام احمد حنبل آمد. و گفت: «تابستان بر بام پنبه مىریسم به روشنایى مشعله سلطان. و کسان خلیفه مىگذرند، به روشنایى چیزى رشته مىشود. روا بود یا نه؟». گفتند: «تو چه کسى که از این جنس سخنت دامن گرفته است؟». گفت: «من خواهر بشر بن حارثام». احمد زار بگریست و گفت: «چنین تقوى از خاندان او بیرون آید». پس گفت: «روا نبود. زینهار! گوش دار تا آب صافى تو تیره نشود. و اقتدا بدان مقتداى پاک کن- برادر خود- تا چنان شوى که: اگر خواهى تا در مشعله ایشان دوکریسى، دست تو را طاعت ندارد. برادرت چنان بود که هرگه دست به طعامى با شبهت دراز کردى، دست او را طاعت نداشتى. گفتى: مرا سلطانى است که آن را دل گویند، و تقوى، رغبت اوست. من یاراى مخالفت او ندارم». و السّلام على من اتّبع الهدى.
تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى