کاتب و نسخه نویس کتاب شریف العبقرى الحسان , جناب آقاى محمد على حائرى ,مى نویسد: هـنـگامى که مشغول نوشتن این کتاب بودم و تقریبا دو ثلث آن تمام شده بود, در ماه صفر خود و همسر و طفل یک ساله و مادر و برادرم یکباره به مرض حصبه (تیفوئید)مبتلا شدیم و در یک اتاق در بستر افتاده بودیم .زنى سالخورده پرستار همه ما بود.حال من در نهایت سختى بود و نزدیک به مردن رسیدم .
ابدا هم و غمى در دنیا نداشتم جز آن که با خود مى گفتم : دو ثلث این کتاب شریف را با زحمات زیادى نوشته ام حال که از دنیا مى روم به امضا و اسم دیگرى تمام خواهد شد.
تا این که یـک روز دربـحـبـوحـه مـرض و نـهـایت ضعف و بیهوشى که همه از حیات من قطع امید کرده بـودنـد,تـوسـلـى قـلـبـى بـه سـاحـت مـقـدس فـریادرس حقیقى , حضرت ولى عصر و ناموس دهـرارواحـنـافداه , نمودم و در همان حال مرض و شدت عرض کردم : آقاجان اى امام زمان راضى نشوید که زحمات نوشتن این کتاب به اسم و امضاى دیگرى تمام شود.
در همان لحظه ناگاه دیدم همان طورى که مرا رو به قبله خوابانده بودند, از آن درى که به حیاط خانه باز مى شود و از آن جا تا کف حیاط خیلى عمیق است و راه پله ندارد,نیم تنه سید بزرگوارى کـه چند سال قبل در مسجد گوهرشاد امامت جماعت داشتند,ظاهر شد, نظر مشفقانه اى به من نـمودند و با سر مبارک اشاره اى به راست و چپ فرمودند مثل اشخاصى که با اشاره از حال یکدیگر مى پرسند, یعنى حالت چطوراست ؟ مـن از جواب دادن عاجز بودم , فقط دو دست خود را به این طرف و آن طرف خود بازکردم , یعنى هـمـیـن طور که مى بینید.
نه ایشان حرفى زدند و نه بنده توانستم چیزى بگویم .
آنگاه سر مبارک خود را دو سه مرتبه حرکت دادند و با اشاره سه بار فرمودند:خوب مى شوى .
فورا برخاستم و نشستم اما کسى را ندیدم .
از آن روز به بعد, کم کم کسالت خود وخانواده و والده و برادرم برطرف شد و بحمداللّه موفق به نوشتن بقیه این کتاب گردیدم.
برکات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان