در یکى از مسافرتهایى که ما مى رفتیم به ایلام، آقا فرمود: اگر یک حلب روغن براى ما بیاورى پولش را از این جا مى دهیم. گفتم به چشم. ما هم به یکى از رفقا گفتیم آقاى بهاءالدینى شخص بزرگوارى است و یک حلب روغن سفارشى براى ایشان تهیه کن! موقع برگشتن دیدم این آقا روغن را آورد توى ماشین گذاشت، ولى هر چه اصرار کردم، پولش را نگرفت. وقتى آمدیم قم، ساعت سه بعد از ظهر بود و هوا هم گرم بود؛ من حلب روغن را به خانه ایشان بردم؛ خانوادهشان گفتند: آقا مى فرمایند بیا داخل! رفتم داخل، دیدم آقا در حسینیه نشسته و مشغول است. قبل از این که چیزى گفته باشم فرمود: ما که نگفتیم این طورى روغن بیاورى. گفتم: آقا، خودش پولش را نگرفت من خیلى اصرار کردم، قبول نکرد.
ایشان گفتند براى من یک لیوان شربت آبلیمو آوردند و فرمودند: هواى قم آن قدر گرم بود که تا صبح نخوابیدم، در مثل چنین شبى، پیامبر خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) در میدان جنگ بود. و این را با حالت خاصى گفتند. و بعد ادامه دادند: ما مى خواهیم با این چیزها به جایى برسیم؛ ما این جا از گرما خوابمان نمى برد!
چند روز بعد به ایشان عرض کردم: آقا روغنش خوب بود؟ فرمود: به ما گفتند باید تقسیم شود.، فهمیدم هنوز از آن استفاده نکرده اند. ما روى فرمایشهاى آقا کنجکاو بودیم، چون همه روى حساب بود. لذا در مسافرت بعدى به آن بنده خدا گفتم: این روغنى که دادى، بابت چه بود؟ گفت: بابت سهم سادات.
|