ابحاث علمى
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
[در سهولت فهم قرآن و معانى غامضه و مشكله بواطن قرآن]
تلميذ(علامه سیدمحمدحسین طهرانی): علّت چيست كه در قرآن كريم با اينكه وارد است كه ما قرآن را براى تلقّى و فهم همه مردم آسان نمودهايم: وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ[1] بعضى از آيات قرآن در كمال غموض و پيچيدگى و رسيدن به حقيقت معنى و مراد واقعى از آن در كمال صعوبت است؛ مثلا آيه شريفه: يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ[2].
رسيدن به حقيقت معنايش مشكل است كه كيفيّت ربط عالم امر با عالم خلق، از نزول و صعود به يكهزار سال از سالهاى معمولى بيان شده است، چگونه مىتواند بوده باشد؟ مگر آنكه مردم يك عبارت ساده تلقّى كنند؛ و بيك معنى ساده تحت اللّفظى اكتفا نمايند؛ يعنى يك معناى آسانى كه همه مردم بدون تعمّق در آن بتوانند ادراك كنند مثلا الفاظى در قرآن كريم آمده است كه معنايش احتياج به تفسير دارد؛ و بدون تفسير مردم از آن چه مىفهمند؟ مثل آيات وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً وَ السَّابِحاتِ سَبْحاً فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً.[3] آيا اين آيات اين گونه است كه جميع مردم معناى آن را مىفهمند يا بايد بپرسند و بتفسير مراجعه كنند كه مراد ملائكه خاصّى هستند؟
در روايت وارد شده است كه مراد از فلق در قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ،[4] صبح است كه شكافته مىشود؛ و يا وجود است كه از عدم بيرون مىآيد؛ آنوقت بدون مراجعه به تفسير فلق كجا مىتوان اين معنى را بدست آورد؟
و يا مثلا در روايت داريم الويل جبّ فى جهنّم[5] ويل كه در سوره مطفّفين آمده است چاهى است در جهنّم؛ اين از باب اسمگذارى است؟ و مثلا مكانهاى قيامت مانند دنيا داراى اسمائى هستند؟ يا اين از باب تمثيل است؟
علّامه: بحسب ظاهر تمام قرآن كريم از حيث معنائى كه در ابتداء به ذهن وارد مىشود بسيار ساده القاء شده است كه همه مىفهمند؛ و در دسترس فهم عموم است؛ ليكن مراحل ديگرى در ماوراء اين مرحله هست كه رفته رفته، فهم آنها سختتر و مشكلتر مىشود؛ آنها معانى باطنيه قرآن هستند.
از نقطه نظر ظاهر تمام قرآن ساده و آسان و قابل فهم؛ و از نقطه نظر باطن بحسب اختلاف درجات بطون قرآن معانى غامضتر خواهد بود؛ هر چه بمعانى عميقترى دست يابيم مشكلتر و از افهام عامّه دورتر است.
إنّ للقرآن بطنا و لبطنه بطنا إلى سبعة أبطن أو إلى سبعين بطنا.[6] اين بطنها در واقع مراحلى است از معناى قرآن كه هريك از اين مراحل در باب خودش واجد واقعيّتى است كه مرحله ديگر واجد آن نيست.
مراحل مختلف قرآن بدين طريق است؛ نه بدين شكل كه قرآن يك مرحله بيشتر نداشته باشد؛ آن مرحله يا مشكل باشد كه دست كسى بآن نرسد، و يا غير مشكل و بسيار ساده.
امّا در سوره نازعات ضمائرى كه در آن وارد است وقتى كه ضميمه شد بآيات ديگرى، نشان مىدهد كه اينها ملائكه هستند؛ از مدبّرات أمرا استفاده مىشود كه مقصود ملائكه هستند؛ خداوند متعال تدبير امور را بدست هر بى سروپايى نمى دهد؛ فرشتگان بايد باين امور رسيدگى كنند؛ و تحت نظارت و مراقبت و محافظت خود قرار دهند.
در سوره و المرسلات و در سوره و الصّافات در چند جاى از قرآن كريم خداوند متعال باين شكل بيان دارد؛ و در اين بيانات امر به ملائكه شده است كه بطرق مختلفى مأموريّتهاى خود را انجام دهند.
و فلق در آيه مباركه وارد در سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ همان معناى شكافتن و شكافته شدن صبح است؛ چون اين معناى ابتدائى از فلق است كه بذهن مىرسد؛ و بعد از اين معناى وسيع است كه بطور كلّى شكافته شدن هر وجودى از عدم مىباشد.
پس معناى فلق هم اگر در مرحله اوّل نياز به تفسير داشته باشد؛ يعنى تفسيرى كه به بيان ساده ترى معناى آيه را روشنتر كند مى باشد نه تفسيرى كه رفع غموض از مشكله نموده؛ و حقيقتى را معرّفى كند.
و امّا ويل همانطوركه وارد شده است؛ حقيقت معنايش بدبختى و نكبت و گرفتارى و هلاكت است؛ و امّا به معناى چاه از باب تمثيل است؛ يعنى براى لفظ بحسب سياق يك معنائى نشان مىدهد كه اين معنى در واقع تمثيل است؛ نه تفسير و تمثيل كذائى.
[در حقيقت خلقت ملائكه و روح و روح القدس]
تلميذ: مراد از روح در قرآن كريم: تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ[7] چيست؟ و مراد از روح القدس و روح الأمين چيست؟
و آيا روح با روح انسان و ارواح انسان نسبتى دارد يا نه؟ و وزان فرشتگان با روح چيست؟
علّامه: مراد از روح القدس و روح الأمين جبرئيل است قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ[8] نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلى قَلْبِكَ[9] و امّا روح ظاهرا خلقتى است بسيار وسيعتر از جبرائيل و غير جبرائيل؛ خلقى است از مخلوقات خدا افضل از جبرائيل و ميكائيل. در سوره نبأ وارد است كه:
يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً[10] چون جبرائيل مسلّما از ملائكه است؛ و در اين آيه روح در مقابل ملائكه قرار گرفته است؛ پس روح غير از ملائكه و جبرائيل است.
روح يك مرحله ايست از مراحل وجودات عاليه كه خلقتش از ملائكه اشرف و افضل است؛ و ملائكه هم از آنها استمداد مى كنند در اموراتى كه انجام مى دهند.
دو آيه در قرآن كريم وارد است كه دلالت دارد بر آنكه خداوند براى پيامبران و رسولان خود كه دعوت مىكنند مردم را بسوى حقّ، روح را به آنها مىفرستد؛ و ملائكه هم كه نزول مىكنند با روح پائين مىآيند.
1- يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ أَنْ أَنْذِرُوا أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقُونِ (آيه 2 از سوره 16 نحل)[11]
2- يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ (آيه 15 از سوره 40 غافر)[12] جبرائيل در نزولاتش در اموراتى كه انجام مى دهد و تدبيرى كه در عالم مى كند، از او استمداد مى نمايد؛ و كانّه او همراه جبرائيل است؛ و به تعبير ما مثل كمك به جبرائيل است.
و اين آيه دوّم بسيار عجيب است كه مى فرمايد: خدا براى كسانى كه از بندگان خود را كه شايسته انذار و بيم از روز قيامت كه روز تلاقى است مىبيند، بر آنها روح را القاء مى كند. كه در اينجا با كلمه القاء آمده است.
غرض روح يك واقعيّتى است و يك موجود اشرف و افضلى است، كه چون ملائكه براى انجام امور عالم نازل مىشوند، او همراه ملائكه نازل مىشود، و كمك مىدهد آنها را در آن مأموريّت؛ اينست هويّت روح.
پس جبرائيل ربطى به روح ندارد؛ و از افراد و انواع روح نيست؛ و روح نيز فرد ندارد و خود نوعى است كه منحصر بشخص واحد مى باشد؛ و امّا جبرائيل از ملائكه است؛ و روح يك واقعيّتى است در خلاف فرشتگان.
در هر صورت دو دسته هستند: يك دسته روح است كه يك واقعيّتى است؛ و يك دسته ملائكه هستند. آنوقت كيفيّت، ملائكه هم جورى است كه از روح استمداد مى كنند؛ و بسراغ كارهائى كه مى روند با روح مى روند؛ و روح آنها را تأييد مىكند: يُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ.
و از اينكه در قرآن روح به لفظ مفرد آورده شده است و ملائكه بصيغه جمع، مىتوان استفاده كرد كه روح داراى مقام جامعيّتى است؛ و قريش به پروردگار از جبرائيل بيشتر است؛ و روايت هم وارد شده است كه بالاتر است.
[در حقيقت خلقت روح و فرشتگان]
تلميذ: بين روح انسان و آن روح چه مناسبتى است؟ و چرا به روح انسان روح مىگويند؟ آيا بواسطه ربط و نسبتى است كه با آن روح دارد؟ و آيا ما آن روح را با ارواح انسان به مثابه كلّى طبيعىّ با افرادش نمىتوانيم بگيريم؟ و آيا در آيه شريفه:
وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي[13] از آن روح سؤال شده است يا از روح انسان؟
علّامه: روح همانطوركه ذكر شد خلقتى است اعظم از ملائكه و ربطى بانسان و روح انسان ندارد و استعمال لفظ روح را بر آن حقيقت و بر نفسهاى انسان از باب اشتراك لفظى است؛ نه اشتراك معنوى.
و شايد از اين نقطه نظر باشد كه نفس ناطقه انسان در اثر سير كمالى خود، در اثر مجاهدات و عبادات بمقامى مى رسد، كه با آن روح همدست و همداستان مى شود.
و در آيه شريفه از مطلق روح سؤال مى كنند؛ نه از نفس ناطقه انسان؛ و چون جواب مى رسد كه الرّوح من أمر ربّى استفاده مىشود كه از عالم امر است؛ نه مانند انسان كه از عالم خلق است.
و در پرسشهاى آنها هيچ سخنى از روح انسان نيست؛ و على الظّاهر از همان روح كه نامش در قرآن آمده است پرسش مىكنند؛ و عجيب اينست كه در ذيل آيه مىفرمايد:وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا.
يعنى خلقت روح و فهميدن حقيقت آن از علوم بشرى خارج است؛ و به آسانى بآن نمى توان دسترس بود.
تلميذ: در لسان شرع همين روح أوّل ما خلق الله است؛ يعنى حجاب اقرب؟ و آيا در فلسفه همان عقل اوّل است؟
علّامه: در روايات اوّل ما خلق الله به چند چيز آمده است: اوّل ما خلق الله نور نبيّك يا جابر[14]؛ يا اوّل ما خلق عقل است يا ماء است يا لوح است و يا قلم.
و چنين تصوّر مىكنم كه از ميان اين احاديث آنچه از همه قوىتر و روشنتر است همان أوّل ما خلق الله نور نبيّك يا جابر است.
و در آخر سوره: شورى: حمعسق است.
وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ[15] و از اينجا بدست مىآيد كه درايت ايمان و كتاب بواسطه وحى كردن خدا روح را برسول الله بوده است؛ و اين بواسطه اتّصال روح آن حضرت است به همان خلق اعظم كه روح است؛ و بنابراين روح رسول الله از آنجا بوجود آمده است؛ و آن اوّل ما خلق الله است.
و در لسان حكمت مى توان مراد از عقل اوّل را روح گرفت؛ امّا مشروط بر اينكه خواصّش از دستش گرفته نشده باشد؛ يعنى بهمان تجرّد و اطلاق باقى باشد؛ وگرنه عقل اوّل نيست و هر چه پائين بيايد و تعيّن بيشترى پيدا كند عقول ديگر خواهد بود؛ و هر چه پائينتر بيايد سعه و اطلاقش را بيشتر از دست مىدهد.
در مرتبه قوس صعود، روح رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم رسيده است بهمان جائى كه از آنجا آمده است و نازل شده است؛ و همان روح است. چون اوّل ما خلق نور رسول الله است كه همان روح است. بعدا در قوس نزول عوالم را طىّ نموده و به عالم طبع و مادّه رسيد؛ و بعدا بواسطه طىّ قوس صعود مى رسد بهمان جا؛ و ازل و ابد با يكديگر واحد مى شوند.
اين روح همينجور سرازير مى شود تا مى رسد به عالم مادّه، به مادّه جزئيّه و بعد كم كم شروع مىكند به حركت جوهرىّ و پيشرفت مى كند بسوى كمال خود، تا رفته رفته برسد بهمان معنائى كه مى فرمايد: أوّل ما خلق الله نور نبيّك يا جابر؛ و چيز تازهاى بوجود نيامده است؛ همان همانست كه هست.
فقط يك نزول و صعودى پيدا شده است.
و در اين صورت رسيدگى باوضاع عالم از يك جهت، و رسيدگى و تدبير ملائكه از جهت ديگر، و دخالت روح از جهت سوّم، بسيار عجيب است؛ زيرا كه اين كارها تضادّ ندارند؛ و عمل كرد آنها در پيدايش حوادث در عالم طبع خيلى محيّر و بهت انگيز است.
در يك امر جزئى چقدر از ملائكه بايد بكار اشتغال داشته باشند؛ يك دانه اتم مثلا مى خواهند بسازند در بدن انسان يا جائى ديگر؛ اگر يك ملك داشته باشد؛ شما حساب كنيد در بدن انسان چقدر دانه اتم است، بتعداد آنها ملائكه هستند؛ آنوقت چه قيامتى است؟
ملائكه نيز مختلف هستند، ملائكه اعطاى قدرت، ملائكه اعطاى علم و غيرها، يك دسته هستند كه در واقع نگهبان و نگهدارندهاند؛ يك دسته هستند از براى بلايا و محن كه مى خواهد وارد شوند، منع مى كنند و نمى گذارند بانسان لطمه اى وارد شود؛ و همچنين براى هر امرى دستجات مختلفى از ملائكه هستند؛ و چون اين جهات مختلف در انسان هست لذا براى هر امر فرشتگان بسيارى موجود است؛ و از بدن يك انسان بگذريم، حساب نسبت به جميع بدنهاى انسانها را بكنيم چقدر مى شود؟ حساب حيوانات و نباتات و جمادات؛ پناه بر خدا اين چه عالمى است.
تلميذ: آيا بين چهار ملك مقرب معروف: جبرائيل ميكائيل إسرافيل و عزرائيل جامعى وجود دارد؟ يعنى يك رئيسى كه به اينها الهام كند؛ و اينها هر كدام در تحت اوامر او باشند؛ غير از روح؟
علّامه: ظاهرا بين چهار ملك معروف جامع و رئيسى نيست؛ مقدار مختصرى از جبرائيل نقل شده است چون نسبت به جبرائيل در سوره عمّ ظاهرا يك بيانى هست[16] ولى باز مسئله جامع نيست و آنجورى نمى شود گفت؛ كيفيّت احاطه جبرائيل بر فرشتگان مأمور بامر او به عنوان جامع و افراد نيست.
(خدا راهنمائى كند؛ از ما چيزى برنمى آيد؛ اين اوضاع اين احوال؛ اين بالا، اين پايين اين صعود؛ اين نزول؛ آدم بكدام دست بزند؟ عقل در كدام كار بكند؟ اصلا كارش چه نحو باشد؟ نمىدانم و الله)
[كيفيّت تأثير دعا و عمل سلسله فرشتگان الهى در استجابت دعا]
تلميذ: بعضى از اوقات انسان دعائى مىكند؛ و آن دعا مستجاب مىشود؛ مثلا دعا مىكند كه اين باغ سرسبز شود؛ يا اين چاه آب در آورد؛ و يا اين مريض شفا يابد؛ و امثال اين دعاها.
و بواسطه اين دعا چندين هزار ملائكه مأمور تنظيم و پيدايش و استجابت آن دعا مىشوند؛ و بالأخره آن امر را در خارج باذن پروردگار متحقّق مى كنند؛ يعنى تمام اين كارها زير نظر دستجات مختلفى از فرشتگان است كه آن امر را صورت تحقّق خارجىّ و عينىّ مىدهند؛ آيا مىتوان گفت: اين ملائكه مأمور امر انسانند؛ مأمور امر دعاكننده هستند؟
علّامه: تعبير خوبش اينست كه بگوئيم: مأمور امر انسان نيستند؛ مأمور أمر خدا هستند از استجابت دعاهائى كه انسان مىكند.
تلميذ: بر حسب بيانى كه سابقا فرموديد در كيفيّت پيدايش وحدت در كثرت؛ و مثال زديد به اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها و آيه يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ و آيه تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا كه در عين آنكه عمل عمل خداست، ملك الموت باذن خدا، و ساير فرشتگان باذن ملك الموت دست اندر كارند؛ آيا مى توان، باين نظر وحدت در كثرت، آن فرشتگانى كه در اثر دعاى انسان براى تحقّق آن دست اندر كارند، چنين گفت كه آنها مأمور انسان هستند؛ مأمور شخص دعاكننده و متضرّع به خدا؟
علّامه: بله اين هم يك تعبير است؛ اگر تمام بشود همينطور است؛ چون بالاخره ليس فى الدّار غيره ديّار وقتى كه عالم وجود سربسته اختصاص به پروردگار دارد؛ و هيچ موجودى در عالم ذى اثر نيست مگر به اراده و اذن خدا؛ در اين صورت هر اثرى از موجودات مختلف ببينيم؛ بالاخره مال خداست؛ و از خداست.
تلميذ: بعضى از مواقع انبياء و اولياء يك چيزى را در ته دل طلب مىكردند؛ و بدون اينكه بخواهند و دعا كنند؛ و يا بر زبان آرند ميل درونى و قلبى آنان بآن چيز بوده است؛ و بعدا ديده مى شد كه آن امر در خارج خود به خود صورت تحقق مى گيرد؛ و پيدا مى شود. يعنى مجرد همان اراده و ميل باطنى آنها آن سلسله دستگاه ملائكه را در خارج تحت تسخير مى آورد؛ و در بعضى از اوقات ديده مى شد كه ميل باطنى حتى با دعاى خارجى هم اثر نداشت؛ و آنچه مورد نيّت آنان بود، با خصوص آن كيف و كمّ، در خارج واقع نمىشد.
آيا مىتوان گفت: كه دعا و خواست آنان در اين صورت معارض با يك دعاى نفس و نفوس ديگرى بوده است كه از نقطه نظر قوّت نفس و يا جماعت نفوس، نمى گذاردند در عالم معنى آن خواسته صورت گيرد؟
و اين البتّه در غير أنبياء و أولياء بسيار مشاهده شده است كه عملى را مى خواسته اند كه وقوع يابد و اين معارض مىشد با خواست نفس قوى تري كه آن مىخواست اين عمل در خارج وقوع نيابد؛ و بنابراين اين دو درخواست متضادّ دو سلسله از فرشتگان را براى انجام آن باذن خدا تحريك و تهييج مى كند. تا هر كدام پاكتر و قوى تر باشد جلو افتاده؛ و بالنّتيجه آن دسته از فرشتگان او بر عمل فرشتگان ديگرى مقدّم آيند و آن عمل مورد نيّت انسان را در خارج متحقّق كنند.
علّامه: آرى اينها همه ممكنست؛ و آيه اى هم در سوره رعد داريم كه دلالت بر اين معنى دارد[17]
تلميذ: شما سابقا عشقتان به فلسفه زياد بود بيشتر از حالا؛ و حالا توجّهتان به قرآن كريم بسيار است و نسبت به ابراز بعضى از حالات شخصى از مكاشفات و واردات قلبيّه، خيلى امساك نمى كرديد! ولى حالا ديگر خيلى عجيب و غريب، درها را محكم بسته ايد! چه خبر است؟!
علّامه: آرى آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت، حالا حالت مزاجى و مخصوصا نسيانى كه غلبه كرده است مرا از انجام كارهايم بازداشته؛ ديگر نمى توانم كار كنم.
توجّه به قرآن مجيد الحمد لله داريم؛ اگر خداوند بحساب بگذارد؛ امّا مسئله نسيان كلّى عجيبى كه پيدا كرده ام بنده را خيلى سخت در فشار مى گذارد؛ از حيث مطالعه و از حيث نوشتن تقريبا شب و روز بنده مشغول بود، الّا ما شذّ؛ خيلى خيلى كم؛ وگرنه خوب نوعا مشغول بوديم؛ و آدم چيز مى نوشت و فكر مى كرد و مطالعه مى كرد و اينها همه شان فعلا سلب شده است؛ حالت مطالعه و نوشتن را ندارم!
تلميذ: خوب اين كمال است ديگر! توغّل در امور كلّى موجب انصراف از جزئيات مىشود. مثل عوالم خلسه و جذب همان روح كلّى.
علّامه: بله اين كماله؟ قربان كمالى كه خدا بدهد؛ ما حرف نداريم؛ امّااينجور كمال؟ اين نسيان است؛ و كلام شما همه اش حقّ است؛ ولى آنچه من مى فهمم مسئله نسيان است؛ و غالبا حالت خواب در چشمهايم پيداست؛ مثل اينكه چشمهايم پر از خواب و پر از خاك است؛ و در عين حال بخواهم بخوابم خوابم نمىآيد؛ و پيوسته يكجورى هستم ديگر؛ الخير فيما وقع.
مقطوع من اينست كه اين حال مانند احوال خلسه نيست؛ يك گرفتگى مخصوص است در حالم؛ و مخصوصا حال خواب در چشم.
انشاءالله دعا بايد كرد؛ خداوند خودش عنايت فرمايد؛ آنچه مائيم از دست ما هيچ چيز برنمىآيد.
[عالم برزخ براى همه مردم است؛ و اختصاص به مؤمنين خالص يا كافران خالص ندارد]
شخص ثالث: آيا عالم برزخ براى عموم افراد است؛ يا براى كاملين در ايمان و يا كاملين در كفر؟ و يكى از آياتى را كه به آن استدلال مىكنند براى برزخ اين آيه است:وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ[18] آيا مىتوان از اين آيه كه روزى به برزخيان را نسبت به كسانى قرار مى دهد كه در راه خدا كشته شده اند مى داند استفاده كرد كه برزخ براى همه نيست؟
علّامه: در بعضى از روايات اين معنى هست كه برزخ مختص كسانيست كه كامل شده اند؛ خلاصه به كمّلين آنها يا به آنهائى كه به تعبير مخصوص، كسى كه ايمان را كامل كرده و كسى كه كفر را كامل كرده است؛ برزخ مال اين دو دسته هست؛ و دسته سوّم كسانى هستند كه محض الكفر محضا و محض الإسلام محضا نيستند پس آنها داراى برزخ نيستند؛ و بنابراين روايات برزخ اختصاص به كمّلين از اهل اسلام و از اهل كفر دارد.
و در بعضى از روايات ديگر داريم كه برزخ اختصاص به اينها ندارد؛ همه در برزخ شريكند. و همه افراد بايد پس از مرگ، عالم برزخ را طىّ كنند؛ و از آنجا ردّ شوند بسوى قيامت.
و آيه وَ لا تَحْسَبَنَ داراى مفهوم نيست كه دلالت كند غير شهداء در راه خدا در برزخ روزى نمى خورند.
اولا تتمّه همين آيه هم كه مىفرمايد؛ فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ چون اين آيه دلالت دارد بر اينكه آن كسانى كه هنوز به آنها ملحق نشدهاند نسبت به آنها استبشار دارند؛ و معلوم است كه بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ[19] خصوص شهداء نيستند؛ بلكه اطلاق دارد نسبت بتمام مؤمنينى كه هنوز زنده هستند.
و ثانيا دو آيه در قرآن كريم داريم كه دلالت دارد بر آنكه برزخ براى همه است و بمجرّد مردن بدون فاصله، مردم در آن عالم وارد مىگردند.
اوّل در سوره ياسين است كه چون دو نفر از انبيائى را كه حضرت عيسى على نبيّنا و آله و عليه السلام به شهر انطاكيه براى تبليغ فرستاده بود؛ و آن دو نفر رفتند و تبليغ كردند؛ و جماعت مردم هم قبول نكردند؛ و در اثر قبول نكردن مردى از نقطه دور دست شهر براى كمك بآن دو نفر رسول آمد؛ وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعى قالَ يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ[20] و مردم را پند داد و نصيحت نمود؛ و بالاخره گفت: إِنِّي آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ[21] در اين حال جماعت، آن مرد خدا را كشتند؛ در اينجا قرآن مىفرمايد:
قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ[22] در اينجا بمجرّد كشته شدن، به او گفته شد كه داخل در بهشت بشود؛ و او گفت:اى كاش ارحام و اقوام من مىدانستند كه چگونه خدا مرا در تحت رعايت و مغفرت و كرامت خود قرار داد.
دوّم در سوره نوح است و نظير همين است كه در اوّل ذكر كرديم ليكن در طرف مقابل؛ آن براى مؤمن بود؛ و اين براى كفّار و متمرّدين؛ در سوره نوح وارد است كه:مِمَّا خَطِيئاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً[23] قوم نوح در اثر معصيتها و فسق فجورى كه كردند هلاك شدند و غرق شدند؛ و پس از غرق شدن بدون فاصله داخل در آتش شدند؛ در اينجا مىفرمايد: فَأُدْخِلُوا ناراً يعنى بدون مهلت داخل در آتش شدند.
از عمده روايات مستفيضه و مشهوره بدست مىآيد كه برزخ براى همه اقسام كفّار و مسلمين است؛ چه براى اهل كمال از سعادت و شقاوت؛ و چه براى متوسّطين.
بعضى از رواياتى را هم داريم كه مخالف اينهاست؛ ليكن مورد اعتماد نيست؛ و مرحوم شيخ مفيد هم قائل بهمين قول شده است كه: «لا يسئل فى القبر إلّا من محض الإيمان محضا أو من محض الكفر محضا و الآخرون يلهى عنهم»[24]
تلميذ: آيا از آيه مباركه:وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ (آيه 133 از سوره 3 آل عمران) (و مسارعت كنيد بسوى مغفرتى كه از جانب پروردگار شماست؛ و بسوى بهشتى كه عرض آن به اندازه آسمان و زمين است؛ و آن براى متقيان مهيّا و آماده گرديده است)[25] آيا از لفظ اعدّت (آماده شده است) نمىتوان استفاده نمود كه بهشت الآن موجود است؟
علّامه: تا حدّى بى دلالت هم نيست.
تلميذ: در اين صورت با تجسّم اعمال چگونه سازش دارد؟ چون عمل بايستى انجام شود تا آنكه بهشت و جهنّم را درست كند!
علّامه: آخر يك مطلب ديگر هم هست: در قرآن كريم داريم:
لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ[26] اين آيه اثبات مىكند همانكه در روز قيامت مشاهده خواهد شد، در دنيا بوده و مشهود هم بوده است؛ نهايت امر مغفول عنه بوده است؛ پس بنابراين آنكه بنام جنّت يا بنام جحيم داريم در دنيا تحقّق داشته؛ و انسان هم آن را مشاهده مىنموده است؛ و ليكن در مشاهده غفلت داشته است.
از حقيقت و واقعيّت خارج غفلت داشته است؛ و بناءا بناءعلىهذا بهشتى در دنيا هست و جهنّمى هم در دنيا هست؛ غاية الأمر مردم از آنها غفلت داشتهاند؛ پس آنها ثابت هستند هم بهشت و هم دوزخ. و در داستان مؤمن آل ياسين گفته شد كه بمجرّد كشته شدن به بهشت رفت؛ و قوم نوح بمجرّد غرقاب شدن در آتش شدند.
[راجع به تكلّم رويبضه و ظهور دجّال و پيدايش يأجوج و مأجوج]
تلميذ: راجع بعلائم آخر الزّمان كه وارد است و عند ذلك يتكلّم الرّويبضة[27] مقصود از رويبضه چيست؟ و منظور از دجّال؟ و كيفيّت احوال يأجوج و مأجوج كه بيان شده است؟
علّامه: در اشراط السّاعة يعنى علامت قيامت آمده است كه در آنوقت رويبضة سخن مىگويد؛ ظاهرا منظور از رويبضه كسانى هستند كه در جامعه قرب و منزلت ندارند؛ و بحساب نمىآيند آنها تكلّم مىكنند كنايه از اينكه امور مردم را در شئون اجتماعى در دست مىگيرند و رياست بر مردم مىنمايند.
راجع به اصل دجّال يعنى شخص دروغزن و دروغپرداز، روايات بسيارى وارد است كه قبل از ظهور حضرت مهدى ارواحنا فداه خروج مىكند؛ و مردم را گمراه مى نمايد؛ و امّا درباره خصوصيّاتش رواياتى وارد است كه قابل اعتماد نيست؛ مثل اينكه دجّال شخصى است كه به الاغى سوار مىشود و حركت مى كند؛ و يمينا و يسارا جنّت و نار با او حركت مى كنند.
در روايات اهل تسنّن نيز دجّال آمده است؛ و تولّد دجّال هم روايت شده؛ و حتّى روايت است كه برسول الله خبر دادند و حضرت تشريف بردند؛ يا او آمد؛ و يك حرفهائى زده شده است؛ كه البتّه قابل اعتماد نيست. مثل اينكه مثلا طول الاغش يك فرسخ است؛ الاغ يك فرسخى؟
و امّا راجع به يأجوج و مأجوج ظاهرا دو دسته از مردم باشند كه در سدّ كوه قفقاز واقع شده و آن سدّ را كه شواهدى دارد كه ذو القرنين كشيده است، بين آنها و حمله باين سرزمينها جلوگيرى كرده است؛ و بعضى گويند دو طائفه از مغول هستند، و قرآن مجيد درباره أصل يأجوج و مأجوج آيه دارد؛ و حتّى دارد كه از هر بلندى آنها سرازير خواهند شد: حَتَّى إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ[28] و ليكن در خصوصيّات خلقت آنها رواياتى وارد شده است، مثل اينكه گوشهاى آنها به اندازهاى بزرگ است كه يكى را فراش مىكنند و بر روى آن مى خوابند؛ و گوش ديگر را بعنوان لحاف بروى خود مى كشند.
اين روايات از عامّه است؛ و معلوم است كه ساختگى است على الظّاهر؛ و قابل قبول نيست.
[رسول اكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم پيغمبر براى طائفه جنّ هم بودهاند]
تلميذ: چگونه پيغمبر طوائف جنّ از انسان است؟ چون أوّلا طبق آيات قرآن كريم، پيامبر هر گروه و طائفه و هر سنخ از مخلوقات بايد از سنخ همان طائفه باشد؛ و بر همين اساس خداوند در قرآن، مشركين را الزام به پيروى از رسول الله مىكند كه او از بشر است؛ و در جواب مشركين كه مىگفتند: چرا خداوند ملائكه را براى رسالت خود بسوى مردم نفرستاده است؛ قرآن كريم مىگويد: در سوره 6 انعام آيه 9:
وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ.[29] و ثانيا آياتى در قرآن كريم صراحت به ايمان جنّ به پيامبر اكرم و به قرآن دارد؛مانند آيه 1 و 2 از سوره 72 جنّ: قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً- يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ وَ لَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنا أَحَداً.[30] و مانند آيه 13 از همين سوره:
وَ أَنَّا لَمَّا سَمِعْنَا الْهُدى آمَنَّا بِهِ فَمَنْ يُؤْمِنْ بِرَبِّهِ فَلا يَخافُ بَخْساً وَ لا رَهَقاً[31] و مانند آيه 29 از سوره 46 احقاف تا آيه 32:
وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلى قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ- قالُوا يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ وَ إِلى طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ- يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ- وَ مَنْ لا يُجِبْ داعِيَ اللَّهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي الْأَرْضِ وَ لَيْسَ لَهُ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءُ أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ.[32] و از همه اينها روشنتر آيه 33 از سوره 55 رحمن است:
يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطانٍ.[33]
چون در اين آيه قرآن بصورت خطاب به جنّ و انس، آنها مخاطب قرار گرفته و مورد مؤاخذه و سؤال واقع شدهاند؛ و اگر رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم رسول و پيامبر براى طائفه جنّ نبودند، صحيح نبود از كلام قرآن مجيد كه بر زبان رسول الله جارى مىشود آنان مورد مؤاخذه قرار گيرند.
علّامه: بلى ظاهرا پيامبر جنّ از انس است؛ و اتّفاقا از خود طائفه جنّ هنگام احضار آنها سؤال شده است از اين موضوع؛ در پاسخ گفته اند؛ ما از اجانين پيغمبرى نداريم؛ بلكه پيغمبر ما حضرت محمّد بن عبد الله صلّى الله عليه و آله و سلّم است.
تلميذ: آيا مىتوان گفت: كه چون انسان و جنّ هر دو موجود مادّى هستند؛ غاية الامر انسان از خاك است و جنّ از دخان و آتش؛ و از شدّت لطافت به چشمهاى عادى، محسوس نمى شود؛ و هر دو از يك سنخ هستند و جنّ از انسان ضعيفتر است؛ لذا هر دو داراى يك حكم هستند؟
علّامه: براى حلّ اين مسئله غير از اين چيزى نمىتوان گفت. چون جنّ نحوه وجودش طفيلى انسان است و براى انسان است؛ و بنابراين هر دو داراى پيامبر واحدى هستند؛ و تكاليف بر حسب قوّت و ضعف انسان و جنّ براى هريك از دو صنف معيّن و مشخّص گرديده است.
و شاهد بر اين مطلب آن كه در آيه 130 از سوره 6 انعام وارد است كه:يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آياتِي وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا[34] چون در اين آيه خطاب به جنّ و انس هر دو است؛ و بهر دو گفته شده است كه مگر آيا رسولانى از جنس خود شما نيامدند؟ و چون دانستيم كه اجانين از خود پيامبرى ندارند؛ و پيغمبر ايشان از انسان است؛ پس معلوم مىشود كه مراد از رُسُلٌ مِنْكُمْ از جنس خاك و يا خصوص آتش نيست بلكه جنّ و انس هر دو از يك جنس بوده و هر دو از مادّه و طبيعت هستند؛ و براى هر دو صنف يك پيامبر فرستاده شده است؛ منتهى انسان نسبت به جنّ قوى تر و جنّ نسبت به انسان ضعيفتر است.
[حروف ابجد و اقسام آن]
تلميذ: راجع به حروف أبجد و استنتاجات آن و استخراجات و اثرات آن طبق مطالب وارده در كتب؛ و نيز راجع به اقسام ابجد كبير و صغير و وسيط، و مقدار اهميّت هريك و حساب كردن آن را بطريق مجمل و يا مفصّل بيان فرمائيد!
علّامه: أبجد كبير ظاهرا از مسلّمات است؛ و آن از عدد يك تا هزار است كه به بيست و هشت حرف در زبان عرب تقسيم شده است؛ و در بين مسلمانان از شيعه و سنّى جاى شبهه و ترديد نيست؛ و علماى فريقين مانند شيخ بهاء الدّين عاملى و شيخ محيى الدّين عربى در اينجا سخن را بسط داده اند.
و در بين غير مسلمانان نيز ابجد كبير معروف است. و قبل از اسلام در طائفه يهود رائج و دارج بوده؛ و از زبان عبرى يهود به مسلمين وارد شده است؛ و اتّفاقا با آنكه زبان عبرى بيست و دو حرف بيشتر ندارد؛ و حروفات (ث خ ذ ض ظ غ) در زبان آنها نيست؛ و فقط حروف تهجّى را تا قرشت دارند؛ معهذا به ابجد كبير معتقد بوده؛ و تا عدد هزار را پخش بر حروف خود مىكنند.
روزى در مجلسى بوديم كه در آنجا سخن از جا دادن يك تا عدد هزار در الفباى عبرى كه 22 حرف است به ميان آمد و بعضى از مطّلعين و اهل فنّ حضور داشتند. من اعتراض كردم كه در زبان عبرى، حروفات تهجّى را فقط تا قرشت دارد و عدد تاء چهارصد است، چگونه مىتوانند آنها به ابجد معترف باشند؟
گفتند: به طريق خاصّى آن شش عدد ديگر را براى محاسبه در الفباى خود وارد مىكنند، تا محاسبات آنان نيز از يك شروع و به عدد هزار منتهى شود.
و در آن مجلس يك نفر از فلاسفه ژاپنى بود؛ با آنكه ريشه عقائد ژاپنى ها به چينى ها برمى گردد؛ و آنها وثنى هستند، من سؤال كردم: آيا شما به حروف و تأثيرات آن معتقد هستيد؟
در پاسخ گفت: آرى به حروف ابجد كبير معتقديم! و در اين باره كتابهائى از زمان قديم داريم كه بسيار شايان دقّت و ملاحظه است.
عجيب است كه مىگويند ژاپنى ها و چينى ها حروف الفبايشان سيصد حرف است و بطريق خاصّى اعداد 1 تا 1000 را كه 28 عدد است بر تمام الفباى خود قسمت مى كنند.
لا بدّ مانند زبان فارسى كه حرف چ را ج، و حرف ژ را ز، و حرف گ را ك، و حرف پ را ب، حساب مىكنند آنها نيز بسيارى از حروف خود را كه قريب المخرج مى باشند حرف واحد در موقع محاسبه به شمار مى آورند.
و على هذا همانطوركه نقل هم شده است، حساب أبجد در زبان چينى ها بسيار مشكل و براى تشخيص و تعيين اعداد حروف، احتياج بتخصّص و فنّ دارند كه فقطّ بعضى از علماء متبحّر آنها از عهده محاسبه مى توانند برآيند.
تقسيم آيه مباركه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ در مربّع به حروف أبجد براى دفع اجانين و افراد مبتلاى به جنّ و جنزدگى مفيد است.
أبجد كبير آنست كه هر حرفى از حروفات بيست و هشتگانه زبان عرب از يك تا هزار داراى عدد مخصوصى است بدين ترتيب:
أبجد هوّز حطّى كلمن سعفص قرشت ثخّذ ضنظغ لا 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 20 30 40 50 60 70 80 90 ا ب ج د ه و ز ح ط ى ك ل م ن س ع ف ص 100 200 300 400 500 600 700 800 900 11000 ق ر ش ت ث خ ذ ض ظ غ ا البتّه هميشه همزه (أ) و الف (ا) هريك را به عدد 1 حساب مىكنند و حروفاتى كه بواسطه تشديد مكرّر است يك حرف محاسبه مىنمايند مثلا لفظ علىّ را 110 مىگويند.
چون ع 70 و ل 30 و ى 10 است و مجموعا مىشود 110 و كلمه قدّوس را 170 مىگيرند؛ چون ق 100 و د 4 و و 6 و س 60 است و دال مكرّر در تلفظ حساب نمىشود.
و كلمه فعّال را 181 مىگيرند؛ چون ف 80 ع 70 ا 1 و ل 30 است و ليكن استثناء كلمه جلاله (الله) را با آنكه لام آن تشديد دارد دو حرف حساب مىكنند.
و الف الله را حساب نمىكنند؛ و بنابراين الله 66 مىشود چون أ 1 و ل 30 و ل 30 و ه- 5 است و بهمين جهت الله را در كتابت با تشديد نمىنويسند؛ چون لام را مكرّر مىنويسند و بنابراين تشديد ندارد؛ و الف را نيز نمىنويسند؛ بلكه بصورت دو لام مكرّر و بدون الف مى نويسند اينطور: الله، درحالىكه طبق قواعد معمولى رسم الخطّ بايد اينطور نوشته شود؛ ألّاه.
ليكن چون رسم الخطّ عربى طبق حساب ابجد است لذا ألّاه را بايد بصورت الله نوشت.
و بر همين اساس چون حروفات مشدّد در كتابت يك حرف نوشته مىشود، يك حرف محاسبه مىشود. و بر همين قاعده نيز چون الف إلاه را حساب نمىكنند در كتابت اله بدون الف نوشته مىشود.
و على هذا 37 خواهد بود.
و الف رحمان را نيز حساب نمىكنند؛ چون در كتابت رحمن بدون الف نوشته مىشود.
و بنابراين 298 خواهد بود؛ اين راجع به أبجد كبير بود.
أمّا أبجد صغير را اطلاق كنند بر عدد حروف ابجدى با طرح 9، 9 از آنها مثلا حرف ى عددش يك است؛ چون از عددى در ابجد كبير كه ده مىباشد نه واحد كم شود يك مىماند، و حرف ن عددش پنج است چون پنج نه تا از پنجاه كم شود پنج مىماند؛ و بنابراين حرف ط و حرف ص و حرف ظ اصلا عدد ندارند.
چون از آنها اگر نه نه طرح شود هيچ نمىماند.
و أمّا أبجد وسيط را اطلاق كنند بر حروف ابجدى كبير با طرح دوازده دوازده از آن؛ بهمين طريقى كه در أبجد صغير ذكر شد.
و أمّا أبجد أكبر را اطلاق كنند بر حروف ابجدى با تضعيف ده برابر مثلا حرف ى بعدد أبجد اكبر عددش صد خواهد بود؛ و عدد ع عددش 10000 ده هزار خواهد بود و همچنين در ساير حروف بهمين منوال.
پس از بيان اين مطالب، حال بايد دانست كه هر كلمه را بحروف ابجد، يا بحساب مجمل محاسبه مىكنند و يا بحساب مفصّل.
مجمل آنست كه تعداد حروفات كلمه را آنچنانكه نوشته مىشود بايد حساب كرد مثلا كلمه قدّوس چهار حرف دارد: ق (100) د (4) و (6) س (60)؛ و فعّال چهار حرف دارد: ف (80) ع (70) ا (ا) ل (30)؛ و يا أحد يا صمد ده حرف دارد: ى ا ا ح د ى ا ص م د؛ بنابراين قدّوس 170؛ و فعّال 181؛ و يا أحد يا صمد 169 خواهد بود.
و مفصّل آنست كه تعداد حروفات كلمه را آنچنانكه تلفّظ مىشود بايد حساب كرد.
بنابراين هر حرفى چون در تلفّظ به چند حرف تلفّظ مىشود، بايد تمام حروفات در حساب آورده شود؛ مثلا قدّوس چهار حرف دارد؛ ق د و س.
ق اينطور تلفّظ مىشود: قاف؛ لذا بايد آن را سه حرف حساب كرد: ق ا ف و بنابراين عدد قاف 181 خواهد بود.
د اينطور تلفّظ مىشود: دال؛ لذا بايد آن را سه حرف حساب كرد: د ا ل و بنابراين عدد د 35 است.
و اينطور تلفّظ مىشود: واو؛ لذا بايد آن را نيز سه حرف محاسبه كرد: و ا و س اينطور تلفّظ مىشود: سين و آن را بايد نيز سه حرف حساب كرد: س ى ن بنابراين كلمه قدّوس به حساب مفصّل 349 خواهد بود؛ درحالىكه به حساب مجمل 170 محاسبه شد.
مثال ديگر: يا أحد يا صمد اينطور تلفّظ مىشود: ى ا ا ح د ى ا ص م د و چون آن را مبسوط كنيم اينطور تلفّظ مىشود: يا الف حا دال يا صاد ميم دال.
بنابراين بايد هريك از اين حروف را مفصلا بحساب آورد؛ اينطور:
ى ا ا ل ف ا ل ف ح ا د ا ل ى ا ا ل ف ص ا د م ى م د ا ل و بنابراين مجموعا 619 خواهد بود درحالىكه همين كلمه مباركه بحساب مجمل 169 مىباشد.
[حقيقت طىّ الارض]
تلميذ: حقيقت طىّ الارض چيست؟ و روى چه ميزان از موازين فلسفى اين امر صورت مىگيرد؟
علّامه: حقيقت آن پيچيدن زمين در زير گام رونده است.
برادر ما: مرحوم آقا سيد محمّد حسن الهى قاضى يك روز بوسيله شاگردى كه داشت؛ و او احضار ارواح مىنمود (نه با آئينه؛ و نه با ميز سه گوش؛ بلكه دستى بچشم خود مى كشيد؛ و فورا احضار مى كرد) از روح مرحوم حاج ميرزا على آقاى قاضى رضوان الله عليه راجع به طىّ الارض سؤال كرده بود.
مرحوم قاضى رحمة الله عليه جواب داده بودند كه: طىّ الارض شش آيه از اول سوره طه است.
(طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى- إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشى تَنْزِيلًا مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَ السَّماواتِ الْعُلى- الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى- لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّرى- وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى)[35]
تلميذ: مراد از اين آيات چيست؟ آيا مرحوم قاضى خواسته اند بطور رمز صحبت كنند؛ و مثلا بگويند: طىّ الأرض با اتّصاف بصفات الهيّه حاصل مىشود؟
علامه: نه؛ برادر ما مردى با هوش و چيز فهم بود؛ و طورى مطلب را بيان مىكرد، مثل آنكه دستور العمل براى طىّ الأرض را خودش از اين آيات فهميده است.
و اين آيات بسيار عجيب است بخصوص آيه اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى چون اين آيه تمام اسماء را در وجود مقدّس حضرت حقّ جمع مىكند؛ و مانند جامعيّت اين آيه در قرآن كريم نداريم.
مرحوم قاضى هميشه در ايّام زيارتى از نجف اشرف بكربلا مشرّف مىشد، هيچگاه كسى نديد كه او سوار ماشين شود و از اين سرّ احدى مطلع نشد؛ جز يك نفر از كسبه بازار ساعت (بازار بزرگ) كه به مشهد مقدّس مشرف شده بود؛ و مرحوم قاضى را در مشهد ديده بود؛ و از ايشان اصلاح امر گذرنامه خود را خواسته بود؛ و ايشان هم اصلاح كرده بودند؛ آن مرد چون بنجف آمد افشا كرد كه من آقاى قاضى را در مشهد ديدم.
مرحوم قاضى خيلى عصبانى شدند، و گفتند: همه ميدانند كه من در نجف بوده ام و مسافرتى نكرده ام[36] برادر ما بوسيله شاگردش از حضرت قاضى رضوان الله عليه سؤال كرده بود كه قاليچه حضرت سليمان كه آن حضرت روى آن مىنشست، و به مشرق و مغرب عالم مىرفت؛ آيا روى اسباب ظاهريّه، و چيز ساخته شده اى بود؟ و يا از مبدعات الهيّه بود و هيچگونه با اسباب ظاهريّه ربطى نداشت؟
آن شاگرد چون از مرحوم قاضى رحمة الله عليه سؤال مىكند؛ ايشان فرموده بودند: فعلا چيزى در نظرم نمىآيد؛ و ليكن يكى از موجوداتى كه در زمان حضرت سليمان بودند؛ و در اين كار تصدّى داشتند الآن زنده اند، مىروم و از او مىپرسم.
در اين حال مرحوم قاضى روانه شدند؛ و مقدارى راه رفتند؛ تا آنكه منظره كوهى نمايان شد. چون به دامنه كوه رسيدند يك شبهى در وسط كوه كه شباهت به انسان داشت ديده شد.
مرحوم قاضى از آن شبه سؤال كردند؛ و مقدارى با هم گفتگو كردند؛ كه آن شاگرد از مكالماتشان هيچ نفهميد؛ ولى چون مرحوم قاضى برگشتند، گفتند: مىگويد:از مبدعات الهيّه بوده و هيچگونه اسباب ظاهريّه در آن دخالتى نداشته است.
[راجع به طىّ الارض و آيات وارده در اوّل سوره طه]
تلميذ: بالأخره حقيقت امر طىّ الأرض مجهول و عويص مانده است؛ چون در طىّ الأرض انسان سائر زمين را طىّ نمىكند كه مثلا سرعتش زياد گردد؛ و بلا فاصله، يا با فاصله اندك بمقصد برسد؛ و نيز مادّه خود را در مبدأ اعدام نمى كند؛ و در مقصد خلق كند؛ بلكه زمين در زير پاى او پيچيده مى شود. و با اين پيچيدگى در زمان بسيار كوتاهى بمقصد مى رسد؛ و در اينجا اشكال واضح وجود دارد.
زيرا أوّلا ما مى بينيم وضع زمين تغيير نمى كند؛ هر چيزى بجاى خود بوده و هست؛ مردم هر كدام در محلّ خود هستند؛ و فقط اين در نورديدگى و پيچيدگى نسبت بشخص سائر صورت مىگيرد.
و با فرض اينكه امر واقعىّ و حقيقى بوده؛ نه توهّمى و تخيّلى، معقول نيست كه جسمى و مادّه اى حركت كند؛ و نسبت و اضافه اش را با تمام موجوداتى كه با آنها نسبت و اضافه دارد تغيير ندهد.
و علاوه ممكنست در آن واحد دو طىّ الأرض در دو جهت متعاكس صورت گيرد؛ پس لازمه اين تصوّر، حركت مادّه در دو جهت مختلف است؛ و تغيير وضع و نسب همه اجسام ذى اضافه در دو تغيير متعاكس؛ و هذه من المستحيلات العقليّة.
و ثانيا خود حضرتعالى در مباحث اعجاز أنبياء در تفسير الميزان فرموده ايد كه اعجاز امر مخالف طبيعت و قانون مادّه نيست؛ و سنن و علل و معلولات را باطل نمى كند؛ بلكه اعجاز موجبات تسريع تأثير علل در پيدايش معلولات مى گردد.
مثلا عصاى حضرت موسى على نبيّنا و آله و عليه السّلام براى آنكه زنده گردد؛ و اژدها شود؛ روى سلسله مراتب علل طبيعيّه بايد چندين هزار سال بگذرد؛ ولى در اثر إعجاز اين سلسله علل بمجرّد اراده خدا يا رسول خدا فورا كار خود را مى كنند؛ و معلول و نتيجه در خارج تحقّق مى يابد؛ ولى در طىّ الأرض چنين تصويرى نمى شود كه موجودات بتوانند وضع اوّليّه خود را با شخص سيركننده نگاه دارند.
علّامه (بعد از مدّت مديدى كه سر خود را پائين انداخته و بحال تفكّر بودند) پاسخ دادند كه طىّ الارض از خوارق عادات است.
تلميذ: خرق عادت در طىّ الارض مسلّم است و صحيح؛ ولى اشكال در استحاله عقليّه است.
مانند عبور انسان با بدن مادّى و جسم طبيعىّ از ديوار و يا از سقف اطاق بدون پارگى و شكاف ديوار و سقف، و عدم تحقّق خرق و التيام؛ با اينكه بزرگان از اهل معرفت مىگويند: اشكالى ندارد و واقع مىشود.
علّامه در جواب فرمودند: بلى اشكال ندارد؛ و شاهد آنكه در مجلسى براى آنكه نشان دهند كه اجانين از در بسته وارد مىشوند و اشيائى را كه بخواهند ببرند مى برند؛ در صندوقى را كه در آن بقچه رخت و لباس بود مقفّل كردند و علاوه يك مرد چاق و قوىّ الهيكلى هم روى صندوق نشست.
در عين حال فورا ديدند بقچه هاى لباس در بيرون صندوق است؛ و چون در صندوق را باز كردند ديدند صندوق خالى است؛ و معلوم شد در آن واحد، اجانين بقچه ها را بيرون آورده اند. و اين قضيّه چشم بندى نبوده است.
تلميذ: بالأخره جواب حلّى داده نشد؛ و مسئله با تمام اشكالات در موطن خود باقيست.
علّامه: خرق عادت است.
تلميذ: آيا بوعلى سينا در مسئله طىّ الارض تحقيقى نموده است؟ و تحليلى بعمل آورده است؟ چون ابن سينا از حكمائيست كه دنبال علل مسائل مادّى بسيار مى گردد؛ و خوب تحقيق مى كند.
علّامه: جائى نديدم كه بوعلى بحثى در طىّ الارض كرده باشد؛ ولى بوعلىّ خارق عادات را قبول دارد؛ و معجزات أنبياء را تصديق دارد.
و در مسئله تخت بلقيس در آيه 40 از سوره 27 نمل مىفرمايد:قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي[37] در اينجا مراد از ارتداد طرف، چشم بر هم زدن نيست؛ بلكه هزار مرتبه زودتر از آنست. چون معناى طرف، پلك چشم نيست؛ و علاوه بايد بفرمايد: «فلمّا لم يرتدّ إليه طرفه رآه مستقرا عنده».
بلكه طرف به معناى نگاه كردن با گوشه چشم است؛ و مراد اينست كه قبل ازآنكه نگاهت برگردد؛ يعنى شعاع بصرت كه از چشم خارج مى شود و به اشياء مى افتد، و بواسطه قاعده انعكاس و شكستگى نور برمى گردد؛ و از آن اشياء به چشم مى خورد؛ و بدين جهت ابصار متحقّق مى گردد.
يعنى قبل از اينكه چيزى را كه مى خواهى ببينى، ببينى! يعنى در مدّتى سريعتر از سرعت نور كه پنجاه هزار فرسخ در يك ثانيه است من تخت بلقيس را مى آورم.
و بنابراين قرآن نمى گويد: تخت را آورد؛ بلكه مىفرمايد: چون سليمان تخت را در نزد خود ديد؛ يعنى پس از اين مكالمه و گفتگو با كسى كه داراى علمى از كتاب بود، ناگهان تخت را مستقرّ در نزد خود يافت.و اين قسم آوردن به طىّ الارض بوده است.
تلميذ: آيا طىّ الأرض عبارت است از اعدام جسم و بدن در مكان اوّل؛ و احضار و ايجادش در مكان مقصود؟ آيا طىّ الارض اين نيست؟ به طورى كه صاحب طىّ الأرض با اراده الهيّه و ملكوتيّه اى كه به او افاضه شده است، در آن واحد خود را در محلّ منظور احضار و ايجاد كند؟
علّامه: گويا همينطور باشد.
تلميذ: گويا اينطور است، يا واقعا چنين است؟
علّامه: واقعا اينطور است.
تلميذ: بنابراين چند مسئله مطرح مىگردد:
1- بايد طىّ الأرض اختصاص به نفوس قدسيّه الهيّه داشته باشد؛ و تا افراد به معرفت نفس كه ملازم معرفت ربّ باشد، نرسيده باشند؛ و تصرّف در موادّ كاينات ننمايند نتوانند طىّ الأرض كنند.
پس بنابراين طىّ الأرضى كه از افراد غير كامل احيانا نقل شده است چه محملى دارد؟
علّامه: از افراد غير كامل نقل نشده است؛ و حتما مباشرين آن از وارستگان و واصلانند[38].
تلميذ: 2- چه بسا ديده شده است چنانچه در روايات آمده است؛ و شواهد تاريخى نيز حاكيست بعضى از وارستگان و واصلان، ديگران را نيز با معيّت خود بطرف مقصود با طىّ الأرض بردهاند.
در اين صورت بايد گفت كه: نفس ملكوتى و خلّاقه آنان، قادر بر ايجاد اجسامى غير از خود نيز در محلّ منظور مىباشند.
علّامه: همينطور است.
تلميذ: 3- افرادى كه طىّ الأرض آنها قدرى طول مىكشد مثلا پنج دقيقه، يا ده دقيقه يا بيشتر مىباشد، چگونه طىّ الأرض آنها انجام مىگيرد؟
علّامه: چون كاملا بمقام كمال نرسيده اند، طىّ الأرض آنها ناقص است؛ و براى خلاقيّت أبدان در محلّ منظور، احتياج به صرف وقت و اعمال قوه بيشترى دارند؛ مانند طىّ الأرض اجانين كه معمولا طول مىكشد، و راجع به آوردن تخت بلقيس در قرآن كريم وارد است:
قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ[39] و اين البتّه مستلزم زمانى است گرچه قليل باشد.
تلميذ: براى طىّ الأرض بنابراين فرضيّه، ديگر چه نيازى بالتزام ترتيب سلسله علل و معلولات طبيعىّ مانند اعجاز انبياء و خوارق عادات است؟
بلكه مىتوان گفت: با يك اراده الهيّه كن، يكون مى گردد، بدون پيمودن ذرّات جسم با حركت جوهرىّ سريع، سلسلهمراتب لازمه خود را؛ و جسم اوّل در آن زمان و در آن مكان و با آن مشخّصات، جسم ثانى مىگردد در زمان ديگر و مكان ديگر و مشخّصات ديگر؛ و همينطور در داستان معجزات و خوارق عادات.
علّامه: بلى، اينطور مىشود گفت.
[در معناى حديث شريف ليهنئنّكم الإسم: و إنّ من شيعته لإبراهيم]
تلميذ: در ج 12 ص 29 از بحار الانوار طبع حروفى از تفسير عليّ بن ابراهيم بااسناد خود از حضرت ابى جعفر عليه السّلام روايت مىكند كه فرمودهاند:ليهنئكم الإسم؛ قلت ما هو جعلت فداك؟ قال: و إنّ من شيعته لإبراهيم و قوله:
فاستغاثه الّذى من شيعته على الّذى من عدوّه فليهينّئكم الإسم.[40] معناى اين دو روايت چيست؟ زيرا كه مراد از شيعته در آيه اوّل شيعه نوح و مراد از شيعته در آيه دوّم شيعه حضرت موسى على نبيّنا و آله و عليهما السّلام است.
علّامه: ظاهرا مراد اينست كه چون لفظ شيعه در قرآن كريم استعمال شده است و نسبت تشيّع را به شيعه نوح و موسى داده است؛ بنابراين، اين اسم اسم مباركى است كه شما شيعيان نيز خود را شيعه مىناميد.
بنابراين فقط از نقطه نظر شباهت اسمى كه شما شيعيان عليّ بن ابى طالب و شيعيان آن دو پيامبر دارند؛ و مبارك بودن اين لقب، اميد كرامت و فلاح و فوز براى شماست؛ و اين از نقطه نظر تشريف است.
تلميذ: شيخ حرّ عاملى در مقدمه كتاب إثبات الهداة ص 23 سطر 4 گويد: و أيضا قد تواتر أنّ علم النّبىّ صلّى الله عليه و آله و سلّم أو بعضه أو أكثره وصل إليه من الأنبياء و الأوصياء السّابقين.
(و ايضا بطور تواتر ثابت شده است كه علم رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم، يا مقدارى از علمش و يا بيشتر از علمش، از پيغمبران سابق و يا از اوصياى آنها به آن حضرت رسيده است) آيا اين گفتار وجهى دارد؟ چون رسول خدا در ظاهر با هيچيك از أنبياء و أوصياء سابقين بواسطه پرسش و گفتگو از آنها و ملاقات و برخورد آنها، استفادهاى ننموده است.
علّامه: ظاهرا وجهى ندارد؛ بعلّت عدم ملاقات رسول خدا با آنها؛ آرى در عالم باطن اين معنى متصوّر است كه بعضى از علوم خود را از سابقين بواسطه پرسش و گفتگوى از آنها اخذ نموده باشد.
و شاهد بر اين معنى آيه 45 از سوره 43 زخرف است:وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ[41] از اين آيه استفاده مىشود كه راه مكالمه و مسئله رسول الله با انبياء عليهم السّلام در عالم ملكوت باز بوده است.
تلميذ: راجع به عموميّت دعوت حضرت رسول اكرم محمّد بن عبد الله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت به تمام افراد تا روز قيامت آياتى در قرآن مجيد وارد است مانند:وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ[42] و مانند: وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ[43] و مانند: يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ يُحيِي وَ يُمِيتُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ الَّذِي يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ كَلِماتِهِ وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ[44] و مانند: فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً[45] و همچنين از روش رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم و دعوت تمام افراد بشر را بدين اسلام و نوشتن نامه براى ملك روم و ايران و حبشه و ساير نقاط از هر طائفه و ملّت، وضوح اين معنى كالشّمس فى رابعة النّهار است.
البتّه در قبال اين آيات، آياتى ديگر هم هست كه موهم اختصاص دعوت باشد مانند:هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ[46] و مانند: وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ[47] و مانند: وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ[48] و ليكن با نصوصيّت عموميّت دعوت رسول الله از آيات فوق، ايهام اين آيات باختصاص دعوت مردود است.
و امّا راجع بحضرت موسى و عيسى على نبيّنا و آله و عليهما السّلام، آياتى در قرآن مجيد وارد است كه ظاهر در اختصاص دعوت آنها به بنى اسرائيل است؛ مانند آيه 6 از سوره 14 ابراهيم:
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآياتِنا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ[49] و مانند آيه 5 و 6 از سوره 61 صفّ وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ وَ إِذْ قالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنِي إِسْرائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ الآية[50] و صريحتر از اين آيه، گفتار مادرش حضرت مريم است؛ چنانكه در سوره 3 آل عمران آيات 47 تا 49 آمده است: قالَتْ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ قالَ كَذلِكِ اللَّهُ يَخْلُقُ ما يَشاءُ إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ- وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ- وَ رَسُولًا إِلى بَنِي إِسْرائِيلَ[51] و ديگر آنكه در آيات قرآنيّه، خطابات حضرت موسى با بنى اسرائيل است.
و همچنين در شريعت حضرت موسى و عيسى، حجّ تشريع نشده است، و در صورتى كه شريعت آنها جهانى بود بايد بدنبال دعوت و شريعت حضرت إبراهيم عليه السّلام كه جهانى است، و حجّ در آن تشريع شده است، بوده باشد.
و اگر كسى در شريعت آن دو پيامبر بزرگ مطالعه كند مىيابد كه در عين دعوت به توحيد خداوند سبحانه و تعالى؛ احكام خاصّهاى دارند كه هيچ مناسبت با شريعت اسلام و شريعت حضرت ابراهيم ندارد.
[عموميّت دعوت انبياى اولوالعزم براى تمام جهان]
علّامه: در قبال مطالب و بياناتى كه نموديد و همه در موطن خود صحيح است! ليكن آيات و رواياتى داريم؛ و نيز از سيره و روش رسول اكرم ظاهر مىشود كه دعوت آن دو پيامبر بزرگ عمومى بوده است.
از جمله آنكه در قرآن كريم داريم: اذْهَبا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى[52] حضرت موسى، فرعون و قبطيان را كه ساكن مصر بودند، دعوت به شريعت خود نمود؛ و حال آنكه مسلّما آنها از بنى اسرائيل نبودند، كه سبطيان هستند؛ بلكه اصولا قبطيان در صف مقابل سبطيان و بنى اسرائيل مىباشند.
و از جمله آنكه رسول اكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم آئين يهود و نصارى را كه در بلاد عرب بودند و از اعراب در مكّه و مدينه و حبشه و ساير نقاط بودند، و مسلّما از بنى اسرائيل نبودند؛ آئين رسمى مىشناخت؛ و با آنها معامله اهل كتاب مىنمود؛ در صورتى كه اگر شريعت حضرت موسى و عيسى اختصاص به بنى اسرائيل داشت، بايد تديّن اعراب قبل از اسلام بدين يهود و نصارى غلط باشد؛ و مورد امضاى رسول الله قرار نگيرد.
و از جمله آنكه رسول اكرم با نصاراى نجران آماده مباهله شدند؛ و اعلان مبارزه عرفانى نمودند؛ و نصاراى نجران تماما عرب بودند.
و امّا آئين حجّ گرچه از سنّتهاى حضرت ابراهيم عليه السّلام است؛ ولى حضرت ابراهيم آن را فقطّ براى خصوص اعراب تشريع فرمود؛ نه براى همه اقطار و قلمرو نبوّت خود.
و براى ساكنين فلسطين تشريع نفرمود؛ وگرنه اين سنّت الهيّه را قطعا حضرت إسحاق و يعقوب و پيامبران ديگر از بنى اسرائيل انجام مى دادند.
و امّا در بين حضرت اسماعيل و اولادش اين سنّت باقى ماند كه در ناحيه عرب زمين سكنى داشتند.
و ما نه ثبوتا و نه اثباتا دليلى براى لزوم تشريع عموميّت حجّ در زمان حضرت ابراهيم ندارد. و از آن آيات كه استدلال نموديد مىتوان جواب داد كه فرستاده شدن بسوى بنى اسرائيل غير از اختصاص دعوت به آنانست؛ و آيه مباركه: وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ بيشتر از اين دلالت ندارد كه هر پيغمبرى كه برانگيخته مىشود با زبان قوم خود تكلّم مىكند؛ و امّا دعوتش اختصاص بقوم خود داشته باشد، از كجا استفاده مىشود؟
[استناد افعال بحضرت حقّ تعالى و معناى ليعلم الله من ينصره و رسله]
تلميذ: آياتى در قرآن كريم داريم كه استناد افعال را بذات مقدّس حضرت احديّت مىدهد؛ بعضى از اين آيات بسيار عجيب است؛ مانند آيه 115 از سوره نساء:وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِيراً[53] در اين آيه كريمه ذات مقدّس حقّ بازگشت كسانى را كه با رسول خدا مخاصمه مىكنند، و از راه مؤمنين پيروى نمىكنند به خود نسبت داده است؛ و مىفرمايد: آن بازگشتى را كه او نموده است، ما او را برگردانيديم؛ و نفس بازگشت او مستند به بازگردانيدن ما بوده است.
و نيز در آيه كريمه 143 از سوره 4 نساء مىفرمايد:يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَجْعَلُوا لِلَّهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً مُبِيناً[54] و راستى هر وقت اين ناچيز متذكّر مفاد اين آيه شريفه مىشوم، شگفتم زياد مىگردد كه تا چه اندازه معناى رشيق و محتواى لطيف و بعد معنى و گستردگى مفاد را دارد؟
چگونه خداوند سبحانه و تعالى مؤمنين را نهى فرموده است از اينكه با كفّار طرح مودّت و آشنائى بريزند؟ و بالأخره آنان را سرپرست و صاحب اختيار خود قرار دهند؟ و مؤمنين را رها كنند؛ و سپس آن قدرت و سلطنتى كه كفّار بدين دسته از مردم پيدا مىكنند، در اثر اين عمل ناشايسته؛ آن را قدرت و سلطنت و قهّاريتى از براى خدا بر عليه آنان بشمار مىآورد.
يعنى غلبه و سلطنت كفّار بر مسلمانان غلبه الهى بر آنانست؛ پس شما اى مسلمانان چنين نكنيد تا خدا چنان نكند؛ و در اينجا نفس قدرت و سلطنت كفّار را نفس قدرت و سلطنت خدا نسبت به مسلمانان قرار داده است.
علّامه: منطق قرآن درباره توحيد افعالى و استناد جميع افعال بحضرت حقّ متعال بسيار عالى است در سوره 18 كهف آيه 12 مىفرمايد: ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصى لِما لَبِثُوا أَمَداً[55] زيرا كه معلوم است مراد از علم در اينجا علم فعلىّ است؛ و آن عبارت است از وجود اشياء و ظهور آنها با وجود خاصّ خود در نزد حضرت پروردگار متعال؛ و اين قسم استعمال از علم كه مراد نفس افعال موجودات باشد در قرآن مجيد بسيار آمده است؛ چون آيه شريفه لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ[56] و آيه لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ[57] و اين علم را در اينجا بعضى معناى خوبى كردهاند و گفتهاند كه معنايش اينست:«ليظهر معلومنا على ما علّمناه»[58] و همچنين آيه: وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ[59] دلالت دارد بر آنكه نفس فعلى كه انسان بجاى مىآورد، مورد مشيّت و اراده الهى است.
و بطور كلّى آنچه قرآن مجيد بما تعليم مىدهد اينست كه آنچه در عالم وجود است چه ذات و چه فعل و اثر همه مملوك خداست، وحده لا شريك له؛ و از براى خداست آنچه را كه بخواهد در اين مماليك خود انجام دهد.
و از براى غير خدا به هيچوجه اختيارى و قدرتى نيست، مگر بهمان مقدارى كه خداوند به او تمليك نموده؛ و او را بر آن قدرت داده است؛ و خداوند مالك مطلق است نسبت به همه موجودات؛ و نسبت به انسان و نسبت به مملوكات انسان.و آيات قرآن كه دلالت بر اين حقيقت مىكند جدا بسيار است.
آنچه در عالم تكوين مشاهده مىشود از موجوداتى كه داراى فعل و يا اثرى هستند- همانهائى را كه ما آنها را علل و اسباب مىدانيم- در سببيّت خود استقلال ندارند؛ و از فعل و تأثير خداوند متعال بىنياز نيستند؛ اين موجودات نه مىتوانند كارى انجام دهند و نه مىتوانند اثرى داشته باشند؛ مگر آنچه را كه خدا بخواهد بجاى آرد يا اثرى گذارد؛ يعنى خداوند قدرت فعل و اثر را بآن مىدهد؛ و اراده خلاف آن را نمىكند تا بالنّتيجه قدرت از آن موجود سلب گردد.
و به عبارت ديگر: تمام سلسله علل و اسبابى كه در عالم تكوين هستند از نزد خود و باقتضاى ذات خود داراى اثرى نيستند؛ بلكه بواسطه قدرت دادن خدا بر فعل و اثرى كه دارد انجام مىگيرد؛ و خداوند اراده خلاف آن را نمىكند.
و بتعبير ديگر: خداوند راه وصول بآن معلول و اثر را آسان مىكند و اذن مىدهد؛ اذن خدا همان قدرت دادن خدا و رفع مانع نمودن است.
آيات و روايات بطور استفاضه و تواتر وارد است بر اينكه عمل هر عاملى بستگى به اذن خدا دارد؛ و هيچ كارى از هيچ كار دارى سر نمىزند؛ مگر آنكه اذن خدا در آنست.
خداوند مىفرمايد: ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ (آيه 11 از سوره 64 تغابن)[60] وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ (آيه 58 از سوره 7 اعراف)[61] وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ (آيه 100 از سوره 10 يونس)[62] ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوها قائِمَةً عَلى أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللَّهِ (آيه 5 از سوره 9 حشر)[63] وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ (آيه 64 از سوره 4 نساء)[64] بنابراين بر عهده هركس كه معرفت به خداى خود داشته باشد اينست كه خود را در فعل صادر از خود مستقلّ نبيند؛ و مستغنى از خدا نداند؛ بلكه خود را مالك فعل بتمليك الهى بداند؛ و قادر بر انجام آن با قدرت حقّ ببيند خداوند مىفرمايد أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً (آيه 165 از سوره 2 بقره)[65]
[تمام افعال منوط به اذن و مشيّت حضرت حقّ متعال است]
هر مؤمنى چون مىخواهد دست به كارى زند بايد با توكّل و اعتماد به خدا اقدام كند؛ و بر او متّكى باشد.
فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ (آيه 159 از سوره 3 آل عمران)[66] و چون مىخواهد وعدهاى دهد؛ يا خبرى از آينده دهد كه چنين مىكنم آن را مقيّد به اذن و مشيّت خدا كند. آرى با آنكه عمل انسان مسلّما براى انسان است؛ و خداوند در بسيارى از مواضع قرآن افعال را به پيغمبر و به افراد مردم نسبت مىدهد؛ و مىگويد:
فَقُلْ لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ (آيه 41 از سوره 10 يونس)[67] و يا آنكه مىفرمايد: لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ (آيه 15 از سوره شورى)[68] ليكن در عين حال استقلال نسبت را به انسان انكار مىكند و مستغنى بودن از اذن و مشيّت خدا را باطل مىشمرد و از آنچه گفته شد استفاده مىشود كه در آيه وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ استثناء مفرّغ است؛ و تقدير مستثنى منه تمام احوال و يا تمام زمانها مىباشد؛ و يك باء ملابسه را بايد در جمله مستثنى در تقدير بگيريم؛ و معنى چنين مىشود:«و لا تقولنّ لشيء إنّى فاعل ذلك غدا فى زمان من الأزمنة أو فى حال من الأحوال» إلّا أن يلابس قولك بأن تقول إن شاء الله.
يعنى: البتّه چون بخواهى كارى را فردا انجام دهى، نگو: من فردا انجام مىدهم در هيچ حالى از حالات و هيچ زمانى از زمانها؛ مگر درحالىكه يا در زمانى كه گفتارت همراه و ملابس گفتار ديگرت باشد اگر خدا بخواهد و اراده كند.
_____________________________________________
[1] ( 1) آيه 17 و 22 و 32 و 40 از سوره 54 قمر- و بتحقيق كه ما قرآن را براى فهميدن آسان كرديم؛ آيا فهم كنندهاى هست؟
[2] ( 2) آيه 5 از سوره 32 سجده: خداوند تدبير امر را از آسمان بسوى زمين مىكند و سپس آن امر بسوى خدا بالا مىرود در روزى كه مقدار آن هزار سال است؛ از همين سالهائى كه شما مىشمريد!
[3] ( 3) سوگند به كسانى كه به سختى بيرون مىكشند؛ و سوگند به كسانى كه با نشاط و وسعت و گشايش انجام مىدهند؛ و سوگند به كسانى كه كار را به سرعت انجام مىدهند؛ و پس سوگند به كسانى كه سبقت مىگيرند و پس سوگند به كسانى كه تدبير امور را مىكنند
[4] ( 4) آيه اول از سوره 112 فلق.
[5] ( 4) آيه اول از سوره 112 فلق.
[6] ( 1) اين روايات را مرحوم فيض كاشانى در مقدمه چهارم از دوازده مقدمه خود در كتاب تفسير صافى آورده و بحث كافى نموده است.
[7] ( 1) در شب قدر ملائكه و روح پائين مىآيند با اذن پروردگارشان با هر أمر و فرمانى.
[8] ( 2) آيه 97 از سوره 2 بقره: بگو روح القدس قرآن را بر تو از جانب پروردگارت فروفرستاد.
[9] ( 3) آيه 193 از سوره 26 شعراء: روح الامين قرآن را بر قلب تو فروفرستاد.
[10] ( 4) آيه 38 از سوره 78 نبأ: روز قيامت روزى است كه روح در محضر خدا قيام مىكند و فرشتگان نيز بطور صّفبسته قيام دارند و كسى سخن نمىگويد مگر آنكه خداوند رحمن به او اذن داده باشد و راست گويد.
[11] ( 1) خداوند فرشتگان را با روح فرومىفرستد بر هريك از بندگان خود كه بخواهد، براى اينكه انذار كنند كه هيچ معبودى جز خدا نيست و بايد شما از خدا بپرهيزيد!
[12] ( 2) القاء مىكند روح را از امر خود بر هريك از بندگان خود كه بخواهد براى آنكه از روز تلاقى بترساند.
[13] ( 1) آيه 85 از سوره 17 اسراء: و از تو درباره روح سؤال مىكنند؛ بگو: روح از امر پروردگار من است.
[14] ( 2) اولين چيزى كه خداوند آفريد نور پيغمبر تست اى جابر!
[15] ( 1) و اينچنين ما وحى كرديم بسوى تو روح را كه از امر ماست و قبل از آن نمىدانستى تو كه كتاب و ايمان چيست و ليكن ما آن را نورى قرار داديم تا بواسطه آن هريك از بندگان خود را كه بخواهيم هدايت كنيم و بدرستى كه تو بر راه راست مىباشى!
[16] ( 1) آيهاى كه در سوره عمّ است اينست:\i يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلائِكَةُ صَفًّا لا يَتَكَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَواباً\E؛ شايد منظور حضرت علّامه رحمة الله عليه يك نحوه سيطره روح بر ملائكه بوده است.
[17] ( 1) شايد آيه مورد نظر علّامه رحمة الله عليه اين آيه باشد( آيه 11 از سوره 13 رعد):\i لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ وَ إِذا أَرادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوْءاً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ\E كه لفظ معقّبات و حفظ آنها از امر خدا دلالت بر اين معنى دارد.
[18] ( 1) آيه 169 از سوره 3 آل عمران: و البته چنين گمان مبر كه كسانى كه در راه خدا كشته شدهاند مردگانند! بلكه آنها زندگانند؛ و در پيشگاه پروردگارشان روزى مىخورند!
[19] ( 1) آيه 170 از سوره 3 آل عمران: خوشحالند بسبب آنچه خدا از فضل خود به آنها داده است و مسرورند درباره كسانى كه در دنيا بوده و هنوز به آنها ملحق نشدهاند از مؤمنينى كه براى آنها ترس و اندوهى نيست.
[20] ( 2) آيه 20 از سوره 36 يس: و از دورترين نقطه شهر مردى شتابان مىآمد و گفت اى قوم من از اين رسولان پيروى كنيد!.
[21] ( 3) آيه 25 از سوره 36 يس: بدرستى كه حقا من به پروردگار شما ايمان آوردم پس شما به گفتار من گوش فرا دهيد!.
[22] ( 4) آيه 26 و 27 از سوره 36 يس: به او گفته شد كه داخل در بهشت شو؛ او گفت: اى كاش قوم من مىدانستند كه پروردگار من مرا در مغفرت و كرامت خود قرار داد.
[23] ( 1) آيه 25 از سوره 71 نوح: از جهت گناهان و معصيتهايشان غرق شدند و پس داخل آتش گشتند.
[24] ( 2) در اينجا چهار روايت وارد است و چون مضمونشان بهم نزديك است ما بذكر همان را كه استاد بيان كردند اكتفا مىكنيم و آن روايت در فروع كافى طبع سنگى ج 1 ص 64 است و ترجمهاش اينست: در قبر پرسش نمىشود مگر از كسى كه ايمان خود را كاملا خالص نموده باشد يا آنكه كفر خود را خالص نموده باشد؛ و امّا نسبت به بقيّه افراد از سؤال قبر آنها اغماض مىشود.
[25] * نظر اين آيه در سوره 57 حديد آيه 21 است:\i سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ.\E
[26] ( 1) آيه 22 از سوره 50 ق: هرآينه حقّا كه تو از اين امر در غفلت بودى پس ما پرده را از تو برداشتيم و بنابراين چشم تو امروز تيزبين است.
[27] ( 2) حديث رويبضه در اشراط السّاعة است؛ و آن حديث مفصّلى است كه سلمان در كنار خانه خدا مطالبى را راجع به علامات قيامت از رسول الله مىپرسيده است؛ و اصل اين حديث در تفسير 269 عليّ بن ابراهيم ص 627 تا 629 مىباشد و در تفسير الميزان ج 5 از ص 432 تا 435 از تفسير عليّ بن ابراهيم نقل كردهاند.
[28] ( 1) آيه 69 از سوره 21 انبياء: تا زمانى كه يأجوج و مأجوج مانعشان بر طرف شود و آنها از هر تپه و بلندى سرازير شده و براه خواهند افتاد.
[29] ( 2) و اگر ما پيغمبر را فرشته قرار مىداديم؛ هرآينه او را مرد قرار مىداديم؛ و بر او مىپوشانيديم آنچه آنها مىپوشند.
[30] ( 1) بگو اى پيغمبر كه بمن وحى شده است كه جماعتى از طائفه جنّ به سخن من گوش فرا دادند، پس گفتند ما شنيديم قرآن شگفتانگيزى را- كه بسوى رشد و كمال رهبرى مىكند؛ پس ما بآن ايمان آورديم؛ و هيچگاه ما به پروردگارمان احدى را شريك نمىآوريم.
[31] ( 2) و بدرستى كه ما چنين هستيم كه چون هدايت را بشنويم بآن ايمان مىآوريم پس كسى كه به پروردگارش ايمان آورد نمىترسد از هيچگونه هلاكتى.
[32] ( 3) و زمانى كه ما جماعتى از طائفه جنّ را بسوى تو گسيل داشتيم كه قرآن را بشنوند. پس چون حاضر شدند گفتند: ساكت باشيد! پس چون قرآن را گوش كردند بسوى قوم خود بجهت انذار و اعلام بازگشتند- گفتند اى قوم ما ما شنيدم كتابى را كه بعد از موسى نازل شده است كه تصديق مىكند آنچه در مقابل اوست؛ و بسوى حقّ و بسوى صراط مستقيم رهبرى مىكند- اى قوم ما داعى بسوى خدا را اجابت كنيد و ايمان به او بياوريد! تا گناهان شما را بيامرزد؛ و شما را از عذاب دردناك پناه دهد و كسى كه دعوت داعى خدا را اجابت نكند پس قدرت ندارد كه در روى زمين چيزى را از پاى در آورد و عاجز كند و غير از پروردگار براى او اولياء و يارانى و سرپرستانى نمىباشد و ايشان در گمراهى آشكارى هستند.
[33] ( 4) اى جماعت و گروه جنّ و انس اگر شما چنين قدرتى داريد كه از اقطار آسمانها و زمين بگذريد پس بگذريد! شما قدرت بر گذشتن از آنها را نداريد مگر با عطاء قدرت و سلطان خدادادى!
[34] ( 1) آيه 130 از سوره 6 انعام: اى گروه و جماعت جنّ و انس آيا بسوى شما نيامده است پيامبرانى از خود شما كه آيات مرا بر شما بخوانند و حكايت كنند و از لقاى چنين روزى شما را بيم دهند؟.
[35] ( 1) اين آيات هشت آيه است از سوره 20 طه: اى پيغمبر- ما قرآن را بر تو فرونفرستاديم تا تو به زحمت و رنج بيفتى! مگر براى يادآورى براى كسى كه از خدا مىترسد- قرآن پائين فرستادنى است از كسى كه زمين و آسمانهاى بالا را آفريده است- خداوند رحمن بر عرش خود قرار گرفت- از براى خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است و آنچه در ما بين آسمان و زمين و آنچه در زير خاك است- و اگر صداى خود را در گفتار بلند كنى، پس خدا مىداند سخن مخفىّ و پنهانتر از آن را- الله است كه هيچ معبودى جز او نيست- از براى اوست اسماء حسنى.
[36] ( 1) اين داستان را سابقا براى بنده دوست معظّم حقير جناب حجّة الاسلام آقاى حاج سيد محمّد رضا خلخالى دامت بركاته كه فعلا از علماى نجف اشرف هستند نقل كردهاند( آقاى خلخالى زاده مرحوم مغفور حجّة الاسلام حاج سيّد آقا خلخالى و ايشان زاده مرحوم مغفور حجّة الاسلام آقاى حاج سيّد محمد خلخالى است كه از مقيمين نجف اشرف و از زهّاد و عبّاد و معاريف آن زمان بودهاند) و نقل آقاى خلخالى اين تتمّه را داشت كه:
چون آن مرد كاسب از مشهد مقدّس بنجف اشرف مراجعت كرد به رفقاى خود گفت: گذرنامه من دچار اشكال بود و در شهربانى درست نمىشد؛ و من براى مراجعت به آقاى قاضى متوسل شدم و گذرنامه را به ايشان دادم و ايشان گفتند: فردا برو شهربانى و گذرنامهات را بگير! من فرداى آنروز به شهربانى مراجعه كردم؛ شهربانى گذرنامه مرا اصلاح كرده؛ و حاضر نموده بود؛ گرفتم و بنجف برگشتم.
دوستان آن مرد گفتند: آقاى قاضى در نجف بودند و مسافرت نكردهاند؛ آن مرد خودش نزد مرحوم قاضى آمد و داستان خود را مفصلا براى آقاى قاضى گفت: و مرحوم قاضى انكار كرده و گفت همه مردم نجف ميدانند كه من مسافرت نكردهام. آن مرد نزد فضلاى آن عصر نجف اشرف چون آقاى حاج شيخ محمّد تقى آملى و آقاى حاج شيخ على محمّد بروجردى و آقاى حجاج سيّد على خلخالى و نظائر هم آمد؛ و داستان را گفت.
آنها به نزد مرحوم قاضى آمده و قضيّه را بازگو كردند؛ و مرحوم قاضى انكار كرد؛ و آنها با اصرار و ابرام بسيار مرحوم قاضى را وادار كردند كه براى آنها يك جلسه اخلاقى ترتيب داده؛ و درس اخلاق براى آنان بگويد.
در آن زمان مرحوم قاضى بسيار گمنام بود؛ و از حالات او احدى خبر نداشت؛ و بالأخره قول داد براى آنها يك جلسه درس اخلاق معيّن كند؛ و جلسه ترتيب داده شد؛ و در رديف اوّل همين افراد به اضافه آقاى حاج سيّد حسن مسقطى و غيرهم در آن شركت داشتند. و بعدا در رديف دوّم در زمان بعد سرى دوم حضرت علّامه طباطبائى و آقا حاج سيّد احمد كشميرى و آقا ميرزا ابراهيم سيستانى و اخوى علّامه آقاى الهى و غيرهم شركت مىكردند.
و در رديف سوّم در زمان بعد سرى سوّم حضرت آقاى حاج شيخ عبّاس قوچانى و آقاى حاج شيخ محمد تقى بهجت فومنى رشتى و غيرهم از فضلاى نجف اشرف در آن حضور و شركت داشتند.
حضرت آية الله آقاى حاج شيخ عباس قوچانى وصى مرحوم قاضى در معارف و اخلاق هستند؛ و فعلا در نجف اشرف. مقيم و از محضر ايشان جماعتى از طلّاب و ساكنين و غيرهم بهرمند مىگردند.
راجع به دارا بودن طىّ الارض نسبت به مرحوم قاضى دو شاهد ديگر است:
اوّل آنكه حضرت علّامه طباطبائى و حضرت آقاى قوچانى هر دو نقل فرمودند: كه عادت مرحوم قاضى اين بود كه در ماههاى مبارك رمضان ساعت چهار از شب گذشته در منزل رفقاى خود مىپذيرفتند؛ و مجلس اخلاق و موعظه هايش تا ساعت شش از شب گذشته طول مى كشيد. در دهه اوّل و دوّم چنين بود؛ ولى در دهه سوّم ايشان مجلس را تعطيل مى كرد و تا آخر ماه رمضان هيچكس ايشان را نمى ديد؛ و معلوم نبود كجا هستند؛ چهار عيال داشت؛ در منزل هيچيك از آنها نبود؛ در مسجد كوفه و مسجد سهله كه بسيارى از شبها در آنجا بيتوته مى كرد نبود؛ اين قضيّه نبودن را علاوه بر ماههاى رمضان حضرت علّامه طباطبائى در اوقات ديگر نيز نقل مى كردند. دوّم آنكه آقاى قوچانى فرمودند: يك سفر زيارتى ايشان به كربلا آمده بودند؛ در موقع مراجعت با هم تا محلّ توقّف سيّارات آمديم؛ ازدحام جمعيّت براى سوار شدن بنجف بسيار بود به طورى كه مردم در موقع سوار شدن از سر و دوش هم بار مىرفتند مرحوم قاضى ديد كه چنين است با كمال خونسردى به كنار گاراژ رفته، و پشت به ديوار روى زمين نشست و مشغول جيگاره كشيدن شد.
ما مدّتى در كنار ماشينهائى كه مى آمدند و مسافرين را سوار مى كردند؛ صبر كرديم و بالأخره با هر كوششى بود خود را بداخل سيّارهاى وارد كرديم؛ و آمديم نجف و از مرحوم قاضى خبرى نداشتيم. البتّه تمام اين مسائل احتمالاتى است براى طىّ الارض داشتن مرحوم قاضى؛ ولى نه خود ايشان و نه از غير ايشان به صراحت نقل نشده است.
[37] ( 1) و كسى كه در نزد او علمى از كتاب بود گفت: من تخت بلقيس را در اينجا مىآورم قبل از آنكه نگاهت برگردد؛ و چون سليمان تخت را در نزد خود مستقر ديد گفت: اين از فضل خداى من است.
[38] ( 1) ممكنست همانطوركه خود علّامه فرمودهاند: طىّ الارض افراد غير كامل در اثر تبعيّت از افراد كامل باشد؛ بدينطريق كه هر وقت بخواهند طىّ الارض كنند بر حسب اذن و اجازه از شخص صاحب كمالى كه به آنها. داده شده است در همان لحظه آن شخص بزرگ حضور يابد و آنان را با خود ببرد؛ يا بدون حضور او بلكه بمجرّد اراده او آنان را بمحل مقصود برساند.
[39] ( 1) آيه 39 از سوره 27 نمل: گفت عفريتى از جنّ بسليمان كه من تخت بلقيس را در همين جلسهاى كه اينجا نشستهاى قبل از آنكه برخيزى براى تو مىآورم!
[40] ( 1) اين اسم بايد براى شما موجب خير و مباركى گردد! عرض كردم كدام اسم فدايت شوم؟ فرمود:
گفتار خدا و بدرستى كه از شيعيان نوح حضرت ابراهيم است؛ و نيز گفتار خدا: پس به فريادرسى برخاست آن كسى كه از شيعيان موسى بود بر آنكسىكه از دشمنان او بود پس اين اسم بايد موجب سعادت و بركت شما گردد.
[41] ( 1) اى پيغمبر! بپرس از رسولانى كه ما آنها را قبل از تو فرستاديم كه آيا ما غير از پروردگار رحمن خدايانى را معيّن كردهايم كه آن خدايان مورد پرستش واقع شوند؟
[42] ( 2) آيه 28 از سوره 34 سبا و اى پيغمبر ما نفرستاديم تو را مگر براى تمام افراد مردم براى آنكه بشارتدهنده و ترساننده باشى و ليكن اكثر مردم نمىدانند
[43] ( 3) آيه 107 از سوره 21 انبياء: و ما نفرستاديم تو را مگر بجهت رحمت براى تمام جهانها.
[44] ( 4) آيه 157 از سوره 7 اعراف: اى مردم بدرستى كه من رسول خدا هستم بسوى همگى شما آن خدائى كه پادشاهى آسمانها و زمين از اوست؛ معبودى جز او نيست؛ زنده مىكند و مىميراند پس ايمان بياوريد به خدا و فرستادهاش كه پيغمبر امّى است. آن پيامبرى كه به خدا و كلمات خدا ايمان مىآورد! و از او پيروى كنيد اميد است كه رستگار شويد!
[45] ( 5) آيه 40 از سوره 4 نساء: پس چگونه است در وقتى كه ما از هر امتى گواهى مىآوريم و اى پيغمبر تو را گواه بر آن گواهان قرار مىدهيم.
[46] ( 1) آيه 2 از سوره 62 جمعه: اوست خدائى كه در ميان امّىها فرستادهاى از خود آنها فرستاد تا آيات خدا را بر آنها تلاوت كند.
[47] ( 2) آيه 47 از سوره 10 يونس: و از براى هر طائفهاى رسولى است چون رسول آنها بيايد در بين آنها به عدل ظلم مىشود و آنها مورد ظلم و ستم واقع نخواهند شد.
[48] ( 3) آيه 4 از سوره 14 ابراهيم: و هيچ پيغمبرى را نفرستاديم مگر با زبان قوم خودش براى آنكه روشن كند براى آنها پس خدا گمراه مىكند كسيرا كه بخواهد و هدايت مىكند كسيرا كه بخواهد؛ و اوست عزيز و حكيم.
[49] ( 4) و هرآينه بتحقيق كه ما موسى را با آيات خود فرستاديم كه قوم خود را از تاريكيها به نور بيرون بياورد! و آنان را به ايّام خدا متذكّر ساز بدرستى كه در اين باره، آياتيست براى هر شخص شكيبا و شكرگزار.
[50] ( 5) و زمانى كه موسى به قوم خود گفت: اى قوم من! چرا شما مرا آزار مىكنيد درحالىكه مىدانيد من فرستاده خدا بسوى شما هستم! پس چون آن قوم انحراف پيدا كردند، خدا دلهايشان را منحرف نمود و خدا گروه فاسق را بسوى شما هستم! پس چون آن قوم انحراف پيدا كردند، خدا دلهايشان را منحرف نمود و خدا گروه فاسق را هدايت نمىكند.
[51] ( 1) مريم گفت: چگونه من پسرى مىآورم درحالىكه بشرى مرا لمس نكرده است؟ جبرائيل گفت: اينچنين است كارهاى خدا كه هر چرا كه بخواهد مىآفريند! زمانى كه نسبت به امرى بخواهد وجود دهد؛ به او مىگويد: بشو مىشود.
و خدا بآن پسر، كتاب و حكمت و تورات و انجيل مىآموزد؛ و او را بعنوان رسالت بسوى بنى اسرائيل روانه مىسازد.
[52] ( 2) آيه 43 از سوره 20 طه: اى موسى و هارون! برويد بسوى فرعون؛ چون او طغيان كرده است!
[53] ( 1) و كسى كه با رسول خدا شقاق و جدائى كند پس از آنكه راه هدايت بر او روشن شد و پيروى از غير راه مؤمنين نمايد ما بازگشت مىدهيم او را بهمان چيزى كه خود او بازگشت نموده است؛ و در جهنّم مىسوزانيم و بد بازگشتى است.
[54] ( 2) اى كسانى كه ايمان آوردهايد كافران را سرپرست و قيّم خود مگيريد كه مؤمنين را رها كنيد! آيا شما مىخواهيد كه از براى خدا بر عليه خود قدرت و سلطنت آشكارى قرار دهيد؟!
[55] ( 1) و سپس ما اصحاب كهف را برانگيختيم تا بدانيم كدام يك از دو گروه، زمان درنگ آنها را بهتر به شمارش شمردهاند.
[56] ( 2) آيه 25 از سوره 57 حديد: براى آنكه خدا بداند كسيرا كه او را و رسولان او را بغيب يارى مىكند.
[57] ( 3) آيه 28 از سوره 72 جنّ: براى آنكه خدا بداند كه آن رسولان رسالات پروردگارشان را ابلاغ كردند.
[58] ( 4) براى آنكه آنچه را كه بما تعليم كرده است ظهور دهد.
[59] ( 5) آيه 23 از سوره 28 كهف: و البتّه اى پيغمبر نگو كه من احتمالا كارى را فردا انجام مىدهم مگر آنكه خداوند بخواهد.
[60] ( 1) هيچچيزى بشما اصابه نمىكند و نمىرسد مگر به اذن خدا.
[61] ( 2) و شهر پاك و پاكيزه گياهش به اذن خدا مىرويد.
[62] ( 3) و چنين حقّى براى هيچ نفسى نيست كه بتواند بميرد مگر با اذن خدا.
[63] ( 1) هر درخت نهال خرمائى را كه بريديد يا همانطور بر ريشه آن گذارديد كه بوده باشد پس به اذن خدا بود.
[64] ( 2) و ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر آنكه با اذن خدا مورد اطاعت مردم قرار گيرد.
[65] ( 3) و تمام مراتب و درجات قوّت انحصار به خدا دارد.
[66] ( 4) پس اى پيغمبر زمانى كه اراده انجام كارى را داشتى بر خدا توكّل كن!
[67] ( 5) پس اى پيغمبر بگو: براى من است كردار من؛ و براى شماست كردار شما.
[68] ( 6) از براى ماست اعمال ما؛ و براى شماست اعمال شما.
مهرتابان //علامه سیدمحمدحسین طهرانی