من سنم کم بود، ولى یادم هست در منزلى که زندگى مى کردیم چند حادثه تلخ برایمان پیش آمد. یکى که برادرم از پشت بام افتاد و از دنیا رفت و بعد از مدتى هم مادرم مرحوم شد و بعد از آن چند حادثه خیلى عجیب دیگر اتفاق افتاد.
مادر بزرگمان مى گفت : یک روز بعد از ظهر، آقا هراسان از حالتى بین خواب و بیدارى پرید و رفت نزدیک چاه آبریزگاه و فورى دستور داد که آن جا را بکنند.
بعد یک لوح سنگى را از زمین در مى آورند که شش گوشه بود و اطراف آن نوشته بود: لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، على ولى الله و بعد فرمود: این حوادثى که این جا اتفاق افتاد مال این بود، این سنگ را بد جایى دفن کرده بودند و بعد آن سنگ را به شازده حسین همدان مى برند و منزل را تغییر مى دهند
سوخته //موسسه فرهنگی مطالعاتی شمس الشموس