اصحاب حضرت ولی عصر(عج)علما-سعلمای قرن چهارم

زندگینامه ابوالحسن على بن محمد سمرى چهارمین نائب خاص حضرت ولی عصر(ص)

سفیر چهارم

چهارمین سفیر کبیر حضرت صاحب الاءمر و نماینده نامى آن حضرت ، مرد بزرگى است به نام ((ابوالحسن على بن محمد سمرى .))
این مرد بزرگ ، پس از وفات جناب نوبختى ، حسب الامر حضرت ، جانشین او گردید. شیخ نوبختى وصیت کرد و وصى خود را ابوالحسن  على بن محمد سمرى ، معرفى کرد.
جناب شیخ سمرى ، جمیع وظایفى را که جناب نوبختى انجام مى داد، انجام داد.
ولى سفارت کبرى به مرگ او خاتمه یافت و دیگر کسى از مقام مقدس حضرت صاحب الاءمر، بدین منصب راه نیافت و غیبت کبرى آغاز گردید.

وفات جناب شیخ سمرى که در رسید، جمعى از بزرگان شیعه در کنار بسترش بودند و از جانشین او پرسیدند. او گفت :به ما امرى نشده که وصییى و خلفى براى خودم تعیین کنم .
ابومحمد مکتب مى گوید:در همان سالى که جناب سمرى وفات کرد، من پیش از وفاتش شرفیاب حضورش بودم . جناب شیخ سمرى ، توقیعى را به من نشان داد که از مقام مقدس حضرت صاحب الاءمر علیه السّلام صادر شده بود:((بسم الله الرحمن الرحیم . یا على بن محمد سمرى ! خداوند اجر برادرانت را در مرگ تو بیشتر بکند. تو تا شش روز دگر خواهى مرد. آماده باش و به کسى وصیت مکن که پس از وفات جانشین تو شود. اینک غیبت کبرى رخ داد. ظهورى در کار نیست مگر پس از اذن خداى (تعالى ) و آن پس از زمانى دراز و قساوت قلبها و آکنده شدن زمین از ظلم و جور خواهد بود. به همین زودى ، کسى در میان شیعیان من مى آید و ادعاى مشاهده مى کند. بدان کسى که پیش از خروج سفیانى و صیحه آسمانى ، ادعاى مشاهده کرد، دروغگو و افتراگر خواهد بود. ولا حول و لا قوه الا بالله )).

من صورت توقیع را برداشتم و مرخص شدم . روز ششم به خدمتش رسیدم . دیدم در بستر مرگ قرار دارد و در حال جان دادن است .
کسى از او پرسید: جانشین تو کیست ؟
گفت : خدا خواسته اى دارد که بایستى انجام شود. این را بگفت و از دنیا رفت .
و این آخرین سخنى بود که از او شنیدم .
جناب سمرى در نیمه شعبان سال ۳۲۹ قمرى وفات کرد و آن ، آخرین سال غیبت صغرى بود.
تنى چند از بزرگان قوم ، در بغداد، در حضور جناب سمرى جمع بودند. بناگاه فرمود:
خداى رحمت کند ابن بابویه قمى را. بزرگان حاضر، تاریخ آن روز را یادداشت کردند. طولى نکشید که از قم خبر رسید که جناب ابن بابویه در همان روز وفات کرده است .

وکیلان و نمایندگان

چهار تن نامبرده ، که شرح حال آنها به طور کوتاه گذشت ، شخصیتهاى درجه اولى بودند که سفیر کبیر تام الاختیار حضرت صاحب الاءمر به شمار مى آمدند و از سوى خود آن حضرت منصوب شده بودند.
در کنار این بزرگان ، شخصیتهاى درجه دومى نیز قرار داشتند که ماءموران و وکیلان و نمایندگان حضرت بودند و از سوى حضرت نیز، توقیع به نام ایشان صادر شده بود.

امامان گذشته نیز داراى این گونه وکلاء بوده اند. یکى از آنها ابوالحسین محمد بن جعفر اسدى است .
شیخ در کتاب الغیبه و صدوق در اکمال ، از این مرد بزرگ نام مى برد. شخصى به وسیله یکى از سفراى کبار به حضور حضرت صاحب الاءمر علیه السّلام نامه اى مى فرستد و حکم بیت المالى را که نزد او بوده مى پرسد. پاسخش مى رسد:((در شهر رى به محمد بن جعفر عربى بپرداز؛ او در زمره کسانى است که مورد اعتماد وثوق ماست )).

((ابوجعفر محمد بن على بن نوبخت )) در نامه اى عرض مى کند: من به دیانت ((محمد بن عباس )) اعتماد دارم . جوابش چنین مى رسد: ((اسدى بهترین کس است ؛ دگرى را بر او مقدم مشمار)).
پانصد درهم نزد ((محمد بن شاذان نیشابورى )) از بابت بیت المال جمع شده بود که بیست درهم کم داشت . ابن شاذان از خودش بیست درهم روى آنها مى گذارد تا پانصد درهم کامل شود و آنها را به جناب اسدى مى پردازد و از جبران نقیصه آن چیزى نمى گوید.

سید حضرت که برایش مى رسد، در آن نوشته شده بود:((پانصد درهم ، که بیست درهم آن از آن خودت بود، واصل شد)).
((کاتب مروزى )) هزار دینار بدهکار بیت المال بوده است . دویست دینار به جناب حاجز وشّاء مى پردازد. رسید آن که مى رسد، در آن نوشته شده بود: ((اگر خواستى پس از این بپردازى ، به ابوالحسین اسدى در شهر رى ، بپرداز)).
یکى دو روز که از رسیدن مى گذرد، خبر وفات جناب حاجز به گوشش مى رسد.
اسدى با پاکیزگى و نیکنامى در ماه ربیع نخست سال ۳۱۲ از دنیا رفت .

حاجزبن یزید

حاجز در زمره بزرگانى است که از سعادت نمایندگى حضرت صاحب الاءمر برخوردار بود. مردى در نمایندگى او و سفارتش شک مى کند و از پرداختن بیت المالى را که نزدش بوده به او خوددارى مى کند. هنگامى که به شهر سامره مى رسد، بدون سابقه ، نامه اى از حضرت صاحب الاءمر بدین مضمون به دستش مى رسد:((در ما شکى نیست . چنانچه در کسى که از سوى ما منصوب شده ، شکى نخواهد بود. آنچه به همراه آورده اى . به حاجزبن یزید بپرداز)).

احمد بن اسحاق

((احمد بن اسحاق اشعرى ، ابوعلى قمى )) بزرگ دانشوران قم و پیشواى آنها بوده است .
مردى است که سعادت همزمانى چهار امام را داشته است :حضرت جواد، حضرت هادى ، حضرت عسکرى ، حضرت صاحب الاءمر علیه السّلام .
و در زمان غیبت صغرى از دنیا رفته است .
یکى از بزرگان مردم قم ، نامه اى به حضور حضرت صاحب الاءمر مى فرستد و در آن چنین مى نویسد:
احمد بن اسحاق قصد سفر حج دارد و هزار دینار احتیاج دارد اجازه مى دهید به عنوان قرض از بیت المال بردارد و هنگام بازگشت ، قرضش را ادا کند.
پاسخ حضرت چنین بود:((ما هزار دینار به او بخشیدیم و پس از بازگشت نیز نزد ما چیزى دگر دارد)).
جمله اخیر را احمد براى زنده باز گشتن خود، مژده مى داند؛ چون در اثر پیرى و ناتوانى ، امید رسیدن به کوفه را در خود نمى دید.
این مرد بزرگ پس از بازگشت از حج ، در شهر حلوان (سر پل ذهاب کنونى ) از دنیا مى رود و هم اکنون قبر مقدسش ، در آن شهر مزار است .

پیش از آنکه مرگش فرا رسد، پارچه از سوى حضرت به عنوان هدیه برایش مى رسد.
احمد مى گوید: این خبر مرگ من است و این کفن من . او را در همان پارچه ، کفن مى کنند.
در توقیعاتى که از مقام مقدس حضرت صاحب الاءمر صادر شده ، او را به وصف ((ثقه )) توصیف فرموده اند.
در یکى از آنها که نامش برده شده ، در کنار نامش ((سلمه الله )) ذکر شده است .

این عالم بزرگ تاءلیفاتى نیز داشته است :
۱٫علل نماز، که کتاب بزرگى بوده است ؛
۲٫ مسائل رجال حضرت هادى . گویا پرسشهایى است که اصحاب آن حضرت از آن حضرت کرده اند.

ابراهیم بن مهزیار

((ابراهیم بن مهزیار)) اهوازى است که ملقب به ابواسحاق بوده و در اهواز سکونت داشته و نماینده و وکیل حضرت عسکرى در آن شهر بوده است .
از تاءلیفات او، کتاب بشارات است .
این مرد بزرگ به صدق در نقل حدیث ، شناخته شده بود.
پسرش چنین مى گوید:
نزد پدرم بیت المالى هنگفت جمع شده بود. پس از وفات حضرت عسکرى علیه السّلام با خود برداشت که به بغداد برد و به صاحبش برساند. هنگامى که در اهواز سوار کشتى گردید و من به مشایعتش به درون کشتى رفتم ، ناگهان لرزى شدید سراپایش را فرا گرفت .
به من گفت : فرزندم ! مرا برگردان ؛ این مرگ است که به سراغ من آمده است .
او را برگردانیدیم و پس از سه روز از دنیا رفت .
پیش از مرگ ، مرا وصى خود قرار داد و به من گفت : تقوا پیشه ساز و این مال را به صاحبش برسان .
من عزم سفر عراق کردم و بیت المال را با خود برداشته و همراه بردم . به بغداد که رسیدم ، خانه اى در کنار شط اجاره کردم و از مالى که همراه داشتم به کسى چیزى نگفتم .

با خود گفتم بایستى برهانى ببینم تا او را بدهم چنانچه در زمان حضرت عسکرى نیز براهینى از حضرتش مشاهده مى کردیم . اگر چنین شد، مال را به صاحب برهان مى پردازم .
وگرنه خودم آن را بطور دلخواه خرج خواهم کرد.
دیرى نپایید که رسولى نزد من آمد و نامه اى براى من آورد که :یا محمد همراه تو این مبلغ مال است . و مقدارش تعیین شده بود و از کم و کیف آن خبر داده بود. اضافه بر این ، از چیزهایى که در میان آن بود نیز، خبر داده شده بود که من از آنها خبر نداشتم .
من بیت المال را به رسول حضرت دادم .

پس از آن ، نامه اى برایم رسید بدین مضمون :
((ما تو را قائم مقام پدرت قرار دادیم ؛ حمد خداى را به جا آور)).
پس از ابراهیم ، پسرش محمد نیز، نماینده و وکیل حضرت در اهواز بوده است .

معجزاتى چند از حضرتش در زمان غیبت صغرى

در جستجوى حق

دانشورى به نام ((ابوسعید غانم )) در سرزمین کشمیر مى زیست و نزد پادشاه کشمیر قرب و منزلتى داشت . او یکى از چهل تن بود که همگان اهل دانش و بینش بودند و تورات و انجیل را خوانده و از زبور داود بهره برده بودند.
پادشاه کشمیر براى آنها احترامى بسزا قائل بود و مردم کشمیر نیز چنین بودند.
روزى که ایشان گرد یکدیگر نشسته بودند، سخن از حضرت محمد صلى الله علیه و آله به میان آمد.
چون نام آن حضرت را در کتابهاى خودشان دیده و خوانده بودند، خواستند بدانند که حضرتش ظهور کرده یا نه . تصمیمشان بر این شد که غانم را بفرستند تا از ظهور آن حضرت آگاه شود که آیا محقق شده یا خیر.
غانم ، خاک کشمیر را پست سر مى گذارد و به سوى کابل روانه مى گردد.
توشه راهى و اندوخته اى نیز با خود بر مى دارد. راهزنان وى را در راه دستگیر مى کنند و آنچه که همراه داشته ، از او مى گیرند و مى برند.

ولى غانم دست از مقصد خود بر نمى دارد و خود را به کابل مى رساند. سپس از کابل به سوى بلخ روانه مى شود. در آنجا با امیر بلخ که مسلمان بوده روبرو مى شود و داستان خود را براى امیر مى گوید.
امیر، تنى از چند از فقیهان و دانشوران کشور را مى خواند و از ایشان مى خواهد که اسلام را بر غانم عرضه دارند.
در ملاقاتى که میان غانم و دانشوران بلخ رخ مى دهد، غانم از ایشان مى پرسد:محمد کیست ، و آیا ظهور کرده است ؟
جوابش چنین بود: او پیغمبر ما و فرزند عبدالله است و حضرتش ظهور کرده ، ولى اکنون از دنیا رفته است .
غانم مى پرسد: خلیفه اش کیست ؟ مى گویند: ابوبکر.
غانم از نسب ابوبکر مى پرسد. مى گویند: از قریش است .

غانم مى گوید: این محمدى که شما مى گویید، پیغمبر نیست . چون محمدى که در کتابهاى ما از پیامبریش خبر داده اند، کسى است که خلیفه اش پسر عمویش است . و شوهر دختر اوست و پدر فرزندان او.
آنها به امیر بلخ گزارش مى دهند که این مرد از شرک بیرون شده ، ولى کافر گردیده ، بفرما تا گردنش را بزنند.
غانم که خود مسیحى بوده ، از این سخن نمى هراسد و به آنها مى گوید: من مشرک نیستم و دین دارم و از آن دست بر نمى دارم مگر آن که براى من ثابت کنید که دین من باطل است و دین حق را به من نشان دهید تا من بپذیرم .

امیر بلخ که مرد پخته اى بوده ، دانشورى را به نام ((حسین بن اسکیب )) طلب مى کند و به او مى گوید: غانم را هدایت کن و دین حق را به وى بیاموز.
ابن اسکیب مى گوید: فقیهانى که در پیرامون تو هستند بفرما تا با وى مناظره کنند و حقیقت را برایش اثبات کنند.
امیر مى گوید: سخن همان است که گفتم ؛ شما بایستى این وظیفه را انجام دهید.
در تنهایى با او سخن بگو و در سخن ، نرمش به کار بر.

ابن اسکیب ، اطاعت مى کند و غانم را به کنارى مى کشد و با وى به سخن مى پردازد.
غانم از او مى پرسد: محمد کیست ؟
ابن اسکیب مى گوید: محمد، همان کسى است که آنها به تو گفتند، ولى آنچه من مى گویم ، این است که خلیفه اى که خودش تعیین کرده ، پسر عمویش على بن ابى طالب است و همو شوى دختر محمد، به نام فاطمه ، است و پدر فرزندان محمد، حسن و حسین است .

سرانجام ، غانم به دست ابن اسکیب مسلمان مى شود و ایمان مى آورد و به یگانگى خدا و پیامبرى رسول خدا صلى الله علیه و آله شهادت مى دهد.
سپس نزد امیر بلخ مى رود و او را از اسلام خود آگاه مى کند.
امیر او را به ابن اسکیب مى سپارد که احکام دین را به وى بیاموزد.
او هم چنین مى کند و غانم را بر احکام اسلام آگاه مى کند.

وقتى غانم از ابن اسکیب مى پرسد: خلیفه محمد که از دنیا برود، خلیفه اى دیگر به جایش مى نشیند. اکنون خلیفه على کیست ؟
ابن اسکیب مى گوید: حسن ، و پس از حسن ، حسین و سپس یکایک امامان را براى غانم نام مى برد تا به حضرت امام حسن عسکرى مى رسد. سپس به وى مى گوید: تو بایستى بروى و از خلیفه حضرت عسکرى جستجو کنى .
غانم از بلخ بیرون مى شود و راه بغداد را پیش مى گیرد تا بدان شهر مى رسد.

چند روزى در بغداد مى ماند و نمى داند چگونه به مقصد برسد. ولى مقصد به سراغش مى آید، چه وقت ؟ وقتى که در لب رود به وضو گرفتن مشغول بوده و با خود مى گفته : براى چه از بلخ بیرون شدم و به بغداد رسیدم و سرگردان گشتم ؟ ناگهان مى شنود که کسى وى را به نام مى خواند و مى گوید:برخیز و به خدمت مولایت شرفیاب شو.

غانم ، تعجب مى کند و با خود مى گوید: این مرد از کجا مرا شناخت و نام مرا از کجا مى داند و از که شنید و چگونه مرا پیدا کرد و این پیام را به من رسانید؟
فرصت را غنیمت شمرده ، همراه پیام آور روانه شد. از کوى و گذرى چند گذشتند، تا به خانه اى رسیدند که داراى باغچه اى بود و سعادت شرفیابى خلیفه حضرت عسکرى علیه السّلام نصیبش گردید و حضرتش را نشسته دید. چشم آن حضرت که بر غانم افتاد، به زبان هندى با وى سخن آغاز کرد و نام وى را برد. پس یکایک چهل دانشمند کشمیرى را نام برد.
سپس فرمود: ((مى خواهى امسال با اهل قم به حج بروى ؟)) غانم عرض کرد: آرى .
فرمود: ((امسال حج مکن و به خراسان برگرد و سال نو به حج برو و کیسه اى زر به وى عنایت فرمود و گفت : این مبلغ را خرج خود قرار بده و در بغداد به خانه فلانى برو و از آنچه که دیدى با وى سخن مگو)).
غانم ، اطاعت کرد و به خراسان برگشت و سال نو به زیارت حج مشرف گردید.

استجابت دعا

((محمد بن صالح )) نامه اى حضور آقا مى فرستد و براى استخلاص کسى از زندان ، طلب دعا مى کند و اذن مى خواهد که کنیزکش ‍ را باردار سازد.
در پاسخ نامه ، چنین آمده بود: کنیزک را باردار ساز ولى آنچه خدا بخواهد مى کند و زندانى ، نجات خواهد یافت .
به رسیدن پاسخ ، زندانى یافت و کنیزکش باردار گردید، ولى سر زا رفت .
آن وقت به مقصود از جمله ((آنچه خدا بخواهد مى کند)) پى برد.

((ابوغالب زرارى )) که از بزرگان علما بوده ، از کوفه به بغداد مى رود و به خدمت جناب ((شیخ ابوجعفر عمرى مى رسد و از سوء خلق زنش شکایت مى کند و به وسیله او از حضرت تقاضاى دعا مى کند. شیخ ابوجعفر، در نامه اى به خدمت آن حضرت ، چنین مى نویسد: ابوغالب زرارى دچار مشکلى است که سراپاى وجودش را فراگرفته و تقاضاى دعا دارد.
در جواب نامه ، چنین آمده بود: ((خداوند میان زرارى و همسرش را اصلاح کند)).

ابو غالب که به کوفه بر مى گردد، زنش که از او غضبناک شده و به خانه کسانش رفته ، بزودى بر مى گردد و لبخندى بر لبان دارد و از شوهر عالى مقامش پوزش مى طلبد و از کرده هایش پشیمانى ابراز مى دارد و خوش سلوک و خوشرفتار مى شود؛ به طورى که گاه ابوغالب بر او شدت مى کند، زن با خوشرویى ، تحمل مى کند. گاه ابوغالب دست به کارى مى زند که زنان تحملش را ندارند، ولى زن خشمگین نمى شود و دست از خوشزیستى بر نمى دارد و بدین روش ادامه مى دهد تا مرگ ، میان آن دو جدایى انداخت .

مردى نامه اى مى فرستد و تقاضاى دعا براى بار همسرش مى کند که هنوز چارماهه نشده بود. در جواب نامه چنین آمد: ((بزودى ، پسرى خواهى داشت )).
((قاسم بن علا)) که از ماءموران عالى مقام آن حضرت بود، نامه اى خدمتشان مى فرستد و تقاضاى دعا براى داشتن فرزند مى کند.
در جواب نامه ، چنین آمد: ((خداوندا به قاسم پسرى روزى فرما که چشمش را روشن کند و حملى را که در راه دارد، وارث او باشد)).
قاسم از حمل اطلاعى نداشت . جاریه اش را مى خواهد و مى پرسد: باردار هستى ؟ مى گوید: آرى . ولى به وى خبر نداده بود.

((على بن بابویه ))، عالم بزرگ و فقیه عالى مقام عصر به وسیله جناب ((شیخ حسین بن روح نوبختى ))، تقاضاى دعا براى داشتن پسر مى کند.
جناب شیخ  تقاضایش را عرضه مى دارد. و پس از گذشت سه روز به وى خبر مى دهد: ((خواسته ات انجام شد و پسرى پر برکت برایت خواهد آمد که خودت و دیگران از او بهره برید، و پس از آن ، فرزندان دیگرى نیز به دنیا مى آیند)).
((خضر بن محمد))، بدهکارى خود را به بیت المال ارسال مى دارد و براى شفاى بیمارى خودش تقاضاى دعا مى کند و از پوشیدن جامه اى از کرک مى پرسد. قاصد خضر که به خدمت جناب شیخ ابوجعفر مى رسد، پیش از آن که امانت را رد کند و پیام را برساند، جناب شیخ ، نامه اى از آن حضرت بیرون آورده به او مى دهد.

نامه اى کوتاه و مختصر:

((بسم الله الرحمن الرحیم . دعا براى شفاى بیمارى خودت خواسته بودى ، خدا به تو سلامتى بدهد و آفتها را از تو دور فرماید و تبهاى پى در پى را از تو بزداید و سلامت و تندرست گرداند)). خضر، شفا مى یابد و با سلامتى ، زیست مى کند.

آگاهى از مرگ و حیات

((قاسم بن علا)) ماءمور عالى قدر حضرت ، داراى چند پسر بود و تقاضاى دعا براى آنها کرد. جوابى نرسید.
پسرانش ، همگان مردند. سپس پسرى برایش متولد شد که نامش را حسن گذارد. نامه اى تقدیم داشت و براى او تقاضاى دعا کرد.
تقاضایش پذیرفته شد و حسن زنده ماند.

((شیخ ابوجعفر)) داراى نوزادى شد و براى شستشویش در روز هفتم یا هشتم به وسیله نامه اى ، اذن خواست . جواب نامه نیامد. نوزاد روز هشتم بمرد.
سپس نامه اى برایش رسید که دو پسر برایت خواهند آمد و جاى او را خواهند گرفت ؛نخستین را احمد نام بده و دگرى را جعفر
و چنان شد.
سالى که قرمطیان ، حجر اسود را آورده و مى خواستند سر جایش بگذارند، عالم بزرگ ((ابن قولویه )) به بغداد مى رود و عزم سفر حج دارد و مى خواهد ببیند چه کسى حجر را سر جایش خواهد گذارد. چون مى دانست گذارنده حجر، دست پاک و منزه حجت خداست و دستى دگر نمى تواند دخالت داشته باشد.

در بغداد سخت بیمار مى شود به طورى که مرگ را در برابر خود مى بیند. نامه اى مى نویسد که مشتمل بر پرسش از عمرش بوده و آیا بیمارى او کشنده اش است یا نه ؟
نامه را مهر مى کند و به کسى که عازم حج بوده مى دهد و مى گوید: این را به کسى ده که حجر اسود را به جایش مى گذارد.
پیک او به مکه مى رسد و ناظر گذاردن و نصب حجر مى شود. به گذارنده حجر نزدیک مى شود تا نامه را برساند. حضرتش به او مى گوید: نامه را بده .

قاصد، نامه را مى دهد و بدون آن که نامه را باز کند، حضرتش مى فرماید: ((به او بگو: در این بیمارى بر تو خطرى نخواهد بود و آنچه از آن چاره اى نیست سى سال دگر است )). ابن قولویه ، پس از سى سال از دنیا مى رود.
((على بن زیاد صیمرى )) نامه اى تقدیم مى دارد و کفنى تقاضا مى کند.
در پاسخ نامه ، چنین آمده بود: ((تو در سال دویست و هشتاد به کفن محتاج خواهى شد)).
على در همان سال مى میرد و پیش از مرگش ، کفنى برایش فرستاده مى شود.

((شلمغانى )) انتظار داشت که پس از وفات شیخ ابوجعفر عمرى ، جانشین شود و سومین نایب خاص حضرت گردد، ولى لیاقت نداشت و بدین آرزو نرسید و ((شیخ حسین بن روح نوبختى )) بدان منصب عالى نایل شد.
شلمغانى با جناب شیخ نوبختى به مبارزه برخاست و ادعا کرد که من نایب سوم هستم و ماءمورم که این حقیقت را در باطن و در ظاهر بگویم و جناب شیخ دروغ مى گوید و نایب حضرت نیست و به او پیشنهاد مباهله کرد تا دانسته شود آن که پس از مباهله مى ماند راستگوست و بر حق ، و آن که فانى مى شود دروغگوست و بر باطل ؛ تا مردم دروغگو را از راستگو بشناسند.
جناب حسین ، مى پذیرد و برایش مى نویسد: هر یک از ما دو تن ، زودتر بمیرد، او دروغگو خواهد بود و آن که بماند، راستگوست .
طولى نمى کشد که شلمغانى در سال ۳۲۳ به دار آویخته مى شود و از بین مى رود و یارش ابن ابى عون نیز همراهش بوده است .
ولى جناب شیخ نوبختى همچنان سالم و پابرجا مى ماند و سالیان درازى به زندگانى خویش ادامه مى دهد.

طلا کردن سنگریزه

((ازدى )) به طواف کعبه اشتغال داشت و شش دور را انجام داده بود و مى خواست دور هفتم را انجام دهد. مى بیند در سمت راست کعبه ، گروهى گرد جوانى خوشرو حلقه زده اند که بوى عطر از وجودش مى وزد.
با آن که جوان است ، ولى داراى هیبتى است مخصوص و براى حاضران سخن مى گوید. ازدى به حضورش مشرف مى شود و سخنانش را مى شنود.

مى گوید: خوش سخن تر از او کسى ندیدم و زیباتر از کلامش ، کلامى نشنیدم پرسیدم : این کیست ؟
گفتند: فرزند رسول خداست که سالى یک روز،براى دوستانش ، ظاهر مى شود و سخن مى گوید.
ازدى به حضرتش عرض مى کند: مرا هدایت کنید.
حضرت سنگریزه اى کف دستش مى نهد. ازدى دستش را مى بندد.
کسى از او مى پرسد: چه به تو داد؟ ازدى مى گوید: سنگریزه . ولى وقتى که دستش را باز مى کند، مى بیند شمش طلاست .
سپس حضرت به وى مى فرماید: ((حجت بر تو تمام شد و حق بر تو آشکار گردید؟)).

ازدى مى گوید: آرى .
سپس از ازدى مى پرسد: ((مرا مى شناسى ؟)). ازدى مى گوید: نه . حضرت مى فرماید:
((من مهدى هستم که زمین را از عدل و داد پر خواهم کرد، وقتى که از ظلم و جور پر شده باشد. این امانتى است نزد تو که بجز براى برادرانت که اهل حقند، به کسى نگو)).

شفاى بیماران

((محمد بن یوسف )) دچار بیمارى نواسیر مى گردد. سراغ پزشکان مى رود و براى درمان ، مال بسیارى خرج مى کند، ولى سودى نمى دهد. سرانجام ، پزشکان ، عجز و ناتوانى خود را از درمان درد او اظهار مى دارند.
محمد، نامه اى به حضور مقدس ولى عصر علیه السّلام تقدیم مى دارد و تقاضاى دعا براى شفا مى کند. در پاسخ نامه اش ، چنین آمده بود:
((خدا، جامه سلامتى را بر تو بپوشاند و در دنیا و آخرت تو را با ما قرار دهد)).
پس از رسیدن نامه ، شفا مى یابد و آسایش پیدا مى کند و پزشکى را که از یاران بوده و از دردش آگاه بوده ، دعوت مى کند و محل شفا یافته را بدو نشان میدهد.

پزشک مى گوید: ما براى این درد، دارویى نمى شناختیم .
((حلیسى )) مى گوید: در سامرا مریض شدم و بیمارى ، سخت بود به طورى که از زندگى نومید گشتم و آماده مرگ گردیدم . بدون آن که به حضرتش اطلاع دهم ، دو شاخه بنفشه براى من فرستاد و امر فرمود که بخور، من خوردم و شفا یافتم و حمد خدا را به جا آوردم . و در نقل دیگر: شیشه اى از شربت بنفشه فرستاده شده بود.

پسران ((عطوه )) به وجود مقدس حضرت مهدى علیه السّلام ایمان داشتند. ولى خود عطوه پدر آنها، با عقیده پسران مخالف بود؛ چون زیدى مذهب بود، و به پسرها مى گفت : من با شماها هم عقیده نمى شوم مگر آن که امامتان مرا شفا دهد، و این سخن را بارها مى گفت .
شبى ، پسران گرد هم نشسته بودند که شنیدند پدر با صداى بلند آنان را صدا مى زند. بزودى نزد پدر شدند. پدر گفت : بدوید به امامتان برسید.

پسران دویدند ولى به کسى نرسیدند و چیزى را ندیدند: نزد پدر برگشتند و پدر، داستان خود را براى آنها چنین گفت :
من در این غرفه تنها بودم و کسى نزد من نبود، ناگاه دیدم کسى داخل شد و مرا به نام خواند. پرسیدم شما که هستید؟
گفت : ((من صاحب و دوست فرزندان توام ، من آن کسم که مى خواستى تو را شفا دهم )). سپس دستش را دراز کرد و نقطه زخم مرا فشارى داد و برفت .من نگاه کردم . اثرى از زخم ندیدم و بهبودى یافتم .

((عیسى جوهرى )) به حج مى رود و بیمار مى گردد و به خوردن ماهى و خرما اشتها پیدا مى کند، ولى نمى یابد. خبر پیدا مى کند که حضرت صاحب الزمان علیه السّلام در ((صاریا)) تشریف دارند. بدان جا مى رود و شرفیاب مى شود و نماز عشا را با حضرتش ‍ مى خواند. آن گاه ، خادمى بدو مى گوید: داخل شو. عیسى ، داخل مى شود و خوانى گسترده مى بیند، خادم بدو مى گوید: بر سر سفره بنشین . مولاى من امر فرموده که هر چه در این بیمارى میل دارى بخور. عیسى مى بیند که ماهى بریانى در سفره نهاده شده که بخار از آن بر مى خیزد و در کنار آن خرما و شیر قرار دارد.
با خود مى گوید: بیمارى با ماهى و خرما و شیر نمى سازد. خطاب حضرتش را مى شنود که مى فرماید: ((در کار ما شک مکن آیا تو سودمندها و زیاندارها را بهتر از ما مى شناسى ؟!)).
عیسى از همه آنها مى خورد و از هر کدام که بر مى دارد، جایش را خالى نمى بیند و آن غذا را بهترین و لذیذترین غذایى مى بیند که در دنیا خورده است .

بسیار مى خورد تا از خوردن شرم مى کند. خطاب حضرتش را مى شنود: ((شرم مکن اینها از اطعمه بهشت هستند)).
عیسى به خوردن مشغول مى شود و آن قدر مى خورد تا مى گوید: مرا بس است .
سپس حضرت مى فرماید: ((نزدیک من بیا)).
عیسى با خود مى گوید: چگونه نزدیک شوم که دستم چرکین و به غذا آلوده است .
مى شنود که حضرت مى فرماید: ((آنچه خوردى ، چربى و چرکى ندارد)).
عیسى ، دستش را بو مى کند بویى بهتر از بوى مشک و کافور مى شنود. آن گاه نزدیکمى شود. نورى ساطع مى شود که چشمانش را خیره مى کند. 

طىّ الارض

مردى از بنى اسد، که از مردم همدان بوده ، به حج مى رود. هنگام بازگشت ، کاروان در بیابانى منزل مى کنند تا شب را به روز آوردند.
مرد، در انتهاى کاروان به خواب رفته بود. وقتى که بیدار مى شود، کاروان را رفته مى بیند و اثرى از آن به جاى نمانده است .
اکنون به سخن خود او گوش مى دهیم :من از جا برخاستم و بدون آن که بدانم به کجا مى روم ، به راه افتادم . مقدارى که طى طریق کردم ، خانه اى را دیدم که دربانى بر در آن ایستاده است .به سوى دربان رفتم ، تا مرا راهنمایى کند.

دربان ، مرا با خوشرویى استقبال کرد و مرا به درون خانه نزد خداوند خانه برد. چشم صاحب خانه که بر من افتاد، مورد لطفم قرار داد و فرمود:((مى دانى من که هستم ؟)). گفتم : نه .
فرمود: ((من قائم آل محمد هستم . من آن کسى هستم که در آخر الزمان ظهور خواهم کرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم کرد؛ وقتى که از ظلم و بیداد پر شده باشد)).
تا این سخن را شنیدم ، به رو بر زمین افتادم و چهره ام را به خاک ساییدم .
فرمود: ((این کار را نکن سرت را بلند کن )) من اطاعت کردم . سپس فرمود :((تو فلانى هستى ؟ و نام مرا بر زبان آورد. از شهرى هستى که در دامن کوه قرار دارد و همدانش گویند؟)).
گفتم : آرى چنین است .
فرمود: ((مى خواهى نزد خانوده ات باز گردى ؟)).
گفتم : آرى .
حضرتش به خادم اشاره اى فرمود.
خادم ، دستم را گرفت و کیسه اى به من داد و چند قدم همراه من برداشت که من تپه و ماهورها و درختانى و مناره مسجدى را دیدم .
پرسید: این شهر را مى شناسى ؟
گفتم : نزدیک ما شهرى است به نام اسد آباد و این بدان شهر مى ماند.
گفت : این همان اسد آباد است برو به خوشى و سعادت . و دیگر او را ندیدم . وقتى که داخل اسد آباد شدم ، کیسه را باز کردم . دیدم محتوى چهل یا پنجاه دینار زر است .
پس به سوى همدانى رفتم و تا دینارها باقى بود روزگار خوشى داشتم .
همسفران او که در حج بودند، پس خودشان دیدند، تعجب کردند.
فرزندان و خاندان او و بسیارى از کسان ، از سفر این مرد هدایت یافتند.

راه مهدى//آیه الله سید رضا صدر

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=