«روزى آن سرور در مسجد با جماعتى از اصحاب نشسته بودند و مشغول تکلّم بودند، کنیزکى از شخصى از انصار داخل شد و خود را به آن حضرت رسانید، پنهانى گوشه جامه آن کوه حلم و وقار را گرفت. چون آن حضرت مطّلع شد برخاست و گمان کرد که او را به آن حضرت شغلى است.
چون آن حضرت بر خاست کنیزک هیچ سخنى نگفت و حضرت نیز با او سخنى نفرمودند و در جاى مبارک خود نشستند. باز کنیزک آمده گوشه جامه حضرت را برداشت و آن بزرگوار برخاست. تا سه دفعه آن کنیزک چنین عملى کرد و آن حضرت برخاست.
و در دفعه چهارم که حضرت پیغمبر- صلّى اللّه علیه و آله بر خاستند آن کنیزک از عقب آن حضرت قدرى از جامه آن حضرت را جدا کرده، برداشت و روانه شد. مردمان گفتند:
اى جاریه! این چه عملى بود که کردى؟ حضرت را سه دفعه بر خیزاندى و سخن نگفتى مطلب تو چه بود؟ کنیزک گفت: در خانه ما شخص مریضى بود، اهل خانه مرا فرستادند که پارهاى از جامه حضرت را ببرم که آن را به مریض بندند تا شفا یابد،
پس هر مرتبه که خواستم قدرى از جامه حضرت را بگیرم چنین تصور فرمودند که مرا با ایشان شغلى است، من حیا کردم و بر من گران بود که از آن حضرت خواهش کنم قدرى جامه خود را به من دهند».
معراج السعاده //ملااحمد نراقی