چنین گویند که شبلى در روز غدیر نزدیک یکى از معروفان شد از علویان و او را تهنیت کرد آنگه گفت : یا سیدى تو دانى تا اشارات در آن چه بود که جدت دست پدرت گرفت و برداشت و سخن نگفت .
گفت : ندانم .
گفت : اشارت بود به آن که زنانى که از جمال یوسف بى خبر بودند زبان ملامت در زلیخا دراز کردند و گفتند امراه العزیز تو را و دفتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنریها فى ضلال مبین او خواست تا طرفى از جمال یوسف به ایشان نماید مهمانى ساخت و آن زنان را بخواند و در خانه دو در بر و بنشاند و یوسف را جامه هاى سفید در پوشید و گفت : براى دل من از این خانه در رو و به آن در بیرون شو و ایشان را گفت : من مى خواهم تا این دوست خود را یک بار بر شما عرض کنم براى دل من هر کدام به او مبرتى کنید.
گفتند: چه کنیم ؟
گفت : هر یک را کاردى و ترخجى به دست مى دهم چون آید هر یک پاره ترنجى ببرید و به او دهید.
گفتند: چنین کنیم .
چون از در در آمد و چشم ایشان بر جمال او افتاد خواستند که ترنج ببرند دست ها ببریدند و حیرت زده شدند، چون برفت ، گفتند: حاش الله ماهذا بشر ان هذا الا ملک کریم .
گفت : دیدید این آن است که شما زبان ملامت بر من دراز کردید به سبب این فذلکن الذى لمتنى فیه ، رسول علیه السلام هم این اشارت کرد،
گفت : این آن مرد است که اگر وقتى در حق او سخنى گفتم شما را خوش نیامد زبان ملامت دراز کردید. امروز بنگرید تا خداى تعالى در حق او چه گفت او را چه پایه نهاد و چه منزلت داد، آنگه گفت : الست اولى بکم من کم بانفسکم ، الخ .
داستانهای عارفانه (در آثار استاد علامه آیه الله حسن زاده آملى )جلد ۱//عباس عزیزی