مقدمه چاپ اول
ياد دارم كه طفل بودم و پدر و عم من در اثناء صحبت اشعارى دلانگيز بطريق مثل مى آوردند و از امواج صورت و حركات آنان آثار سرخوشى و شادمانى محسوس مى گرديد، وقتى مىپرسيدم اين شعر از كيست مى گفتند كه از ملاست.
پدر من و ديگر واعظان و عالمان آن ولايت نيز به همين روش اشعارى بر سر منبر انشاد مىنمودند و بعضى از مستمعان كه حالتى يا اندكمايه اطلاعى داشتند سر از خوشى مى جنبانيدند. وقتى در خانه از قائل شعر تحقيق مى كردم در پاسخ من مىگفتند از مثنوى است. پيران خاندان و خويشان كهنسال در ضمن قصه و حكايتهاى گذشته نقل مىكردند- كه جد و جده من اشعار بسيارى از مثنوى حفظ داشتهاند و در مجالس و بر سر منبر مى خوانده اند.
روايت مى شد كه نياى من بدين سبب نزد عوام و فقيهان تنگ مغز آن روزگار چندان مقبول و پسنديده نبود و پيوسته اين طايفه بتلويح يا تصريح او را در روايت اشعار مثنوى سرزنش مى نمودند و او گوش بدين سخنان فرا نمىداد و گاهى نيز منكران را بصوب رشاد ارشاد مىكرد و بر ادله واهى آنان خط بطلان مى كشيد.
مىشنيدم كه چون جد من تحصيلات خود را به پايان رسانيد از استاد اجازه اجتهاد درخواست و او بجهت آزمايش علم و دانش و نيل او به درجه اجتهاد فرمود تا رسالهاى در شرح و بيان اين بيت مثنوى بنويسد:
حيرت اندر حيرت آمد زين قصص | بيهشى خاصگان اندر اخص | |
اين روايات كموبيش در وجود من مؤثر مىشد و آن اشعار در خاطر نقش مىبست ولى هنوز نمىدانستم كه ملا كيست و مثنوى چيست.
قدرى كه درجه تحصيل بالا رفت و بخط فارسى آشنائى و از قرائت قرآن فراغ حاصل آمد و هنگام آن رسيد كه در مقدمات عربيت خوضى رود و شروعى افتد مرا بمكتب ديگرى سپردند كه معلم يا باصطلاح آخوند آن مكتب پيرى بود هشتادساله كه به خدمت بسيارى از كملين و رجال رسيده بصيرت بيشتر و اطلاع كاملترى داشت.
معلم مكتب پس از آنكه چندى سپرى شد، سرگذشت خود را براى ما شرح مى داد كه من در ايام جوانى صيت حاج ملا هادى حكيم سبزوارى را شنيده از بشرويه بسبزوار افتادم، در آن موقع حاج ملا سلطان على گنابادى (از مشايخ بزرگ قرن اخير) هم بقصد تحصيل حكمت و ادراك خدمت و صحبت حكيم در سبزوار بسر مى برد و مغنى درس مىداد و من مقدمات عربيت را نزد آن بزرگوار خوانده بمحضر حاجى حاضر مىگرديدم- و در ضمن سرگذشته اى شگفت از حاجى و شاگردان او نقل مىكرد و اشعار مثنوى براى ما مى خواند و او را در حال خواندن نشاطى عجيب دست مى داد.
اين مكتبدار پير كه علاوه بر ادراك مجلس حكيم سبزوارى در طهران سعادت حضور عدهاى بسيار از دانشمندان مانند مرحوم جلوه و آقا محمد رضاى قمشهاى را يافته بود حالات و اطوار شگفتى از خود بظهور مىآورد و به مثنوى عشق مىورزيد و روىهمرفته جهانديده و مجرب و آزادهمنش بود و ما را به آزادگى و حريت ضمير سوق مىداد و صحبت او مرا بر آن مىداشت كه مثنوى را بدست آورم و بخوانم و بتقليد پدر و نياى خود از آن گنجينه آسمانى توشهاى برگيرم و سخنان خود را در مجالس بدان گوهران ثمين آرايش دهم.
در ده كوچك ما كه از هر جهت فقير و بىمايه بود و اهل سواد آن انگشت شمار بودند دسترسى بكتاب مثنوى ميسر نمى گرديد چه تنها سه نسخه چاپى آن وجود داشت كه دارندگان آن را چون راز عشق مخفى مىنمودند و نسخه خانوادگى هم در دست عاريتگيرندگان تلف شده بود. روزگارى گذشت و ايامى به خوشى و تلخى سپرى شد تا اينكه عزيمت مشهد جزم گرديد و آنجا بمحضر استادم مرحوم عبد الجواد اديب نيشابورى (1281- 1344) راه يافتم و بكلى ربوده آن بيان شيرين و گفتار مليح گرديده سر از قدم نشناختم و دل بر فراق خويشان و پيوستگان نهاده آهنگ اقامت كردم تا از محضر استاد فائده برگيرم.
استاد مرحوم در علوم بلاغت و فنون ادب سخت توانا و بر اسرار آن نيك واقف بود و ذوقى از نسيم صبحگاه لطيفتر داشت و اشعار فراوان از قدماء شعراى عرب و ايران كه انتخاب آنها از جودت فكر و لطف قريحه او حكايت مىكرد محفوظ او بود و گاهوبيگاه به قرائت و املاء آن ابيات مجلس افاضت و محضر درس را نمودار جنات عدن مىساخت و از فرط رغبت بتكميل طالب علمان همواره اصرار مىكرد كه آن اشعار گزيده را بنويسند و از بر كنند.
رسم چنان بود كه دانش آموزان روشنبين علاوه بر مجلس درس كه فيض عام و بهمنزله خوان يغما بود و نزل دانش در كنار مستحقان و نامستحقان ريخته مىشد صبحگاه به حجره خاص كه مسكن شبانروزى استاد بود حاضر شوند و آنچه ميسر گردد از افاضات و معارف وى بقيد كتابت درآورند و ابيات و قصائد منتخب بعربى و پارسى در دفاتر خود بنويسند و روز ديگر حفظ كرده بقصد تصحيح بر استاد فروخوانند.
اما بيشتر محفوظات استاد از گفتار متقدمان پارسى و تازى بود و بابيات جزل و حماسيات ميلى هرچه تمامتر به خرج مىداد و از شعرهاى رقيق و نازك كارى هاى متأخرين لذت نمى برد و دانش آموزان را هم بمذاق خود مشغول ديوانهاى شعراء خراسان مى كرد و از مطالعه سخن ديگران بازميداشت.
بنده هم بجهت آنكه عقيده ثابتى به استاد داشتم و راستى آنكه بصفاء ذهن و لطافت قريحه او معجب بودم و بفضائل نفسانى وى عشق مى ورزيدم و گاهى نيز نظمى بى سروسامان و بيتى شكسته بسته مى سرودم به راهنمائى آن فاضل فرشته خو بتتبع و مطالعه ديوانهاى پيشينيان وقت صرف مى كردم چندانكه شب و روز هنگام آسايش و حركت از خواندن يا تكرار و حفظ شاهنامه و ديوان فرخى و مسعود سعد و منوچهرى غفلت نمى ورزيدم و طبعا نظر به پيروى سليقه استاد با مولانا جلال الدين سروكارى نداشتم سهلست خالى از انكار هم نبودم.
در آغاز سال 1303 بطهران آمدم و روزگارى پس از آن باز كارم مطالعه همان نوع شعر بود تا بدان غايت كه از مطالعه ديوانها خاطرم را ملالتى شگفت به هم رسيد و بيش ميلى و رغبتى نماند. در اين ميانه يكى از دوستان (حاجى ملك الكلام) مرا بخواندن آثار سنائى خاصه حديقه هدايت كرد و من بموجب گفته او حديقه را بدست آوردم و از روى كمال بىرغبتى به قرائت آن پرداختم ولى چيزى نگذشت كه عهد من با خرمدلى و مسرت از گفته شاعران تجديد يافت و پنداشتى درى از رحمت برويم گشودند.
دردسر ندهم و از حال و كار خود سخن نرانم، حديقه و آثار سنائى كليد سعادتى ديگر بدست من داد زيرا مرا بآثار و گفتار مولانا جلال الدين راهبر شد و بنده شيفته و فريفته مثنوى گرديدم و بذوق تمام دل در كار مطالعه آن بستم و هر بيت كه بنظرم خوش و دلكش مىآمد حفظ مىكردم، اما هنوز نمى دانستم مولانا جلال الدين كه بوده و در چه عهدى مىزيسته و كدام حوادث بر وى گذشته است.
اما سبب اصلى و باعث حقيقى در توجه اين ضعيف بتحقيق تاريخ زندگانى و مطالعه احوال مولانا جلال الدين آن بود كه در تابستان سال 1308 يكى از خداوندان معرفت فرمود كه من درباره ملاقات مولانا با شيخ سعدى بكتب تذكره و منابع تاريخى راجع به زندگانى اين دو بزرگ بنگرم و چگونگى آن را پژوهش كنم. بنده نظر به اهميت سؤال همت بستم كه هرچه ممكن باشد بغور اين موضوع برسم و اين نقطه تاريك را روشن كنم زيرا گمان مىكردم كه پيشينيان ساير قسمتهاى تاريخ حيات مولانا را چنانكه بايد واضح و روشن ساخته اند.
بكتب تذكره و تواريخى كه بدين مطلب مربوط مى نمود نظر افكندم و مدتى دراز در سنجش و مقايسه اخبار و روايات صرف كردم، راستى هرچه پيشتر رفتم از مقصود دورتر افتادم و هر قدر بيشتر خواندم كمتر دانستم و نزديك بدان بود كه عزمم قرين فتور گردد و همتم سستى پذيرد و از سر نوميدى روى در كار ديگر كنم، قضا را در مهرماه همان سال تدريس تاريخ ادبيات فارسى در دانشسراى عالى (دار المعلمين عالى آن روز) بدين ضعيف واگذار شد و ناچار گرديدم كه در تاريخ مردان بزرگ و ناموران اين كشور استقصائى هرچه تمامتر كنم تا در نزد دانشجويان بسمت تقصير موسوم نگردم و داغ اهمال بر جبين كارم نخورد، بدين جهت تجديد عزم نمودم و دل بر مطالعه دواوين و آثار قدما نهادم و هرچند مى بايست احوال بسيارى از شعرا و نويسندگان را تحقيق نمايم با اين همه از مقصود اصلى هم غافل نبودم و گاه وبيگاه آنچه مى يافتم بر كاغذ پارهاى تعليق مى كردم و در گوشه اى مى گذاردم تا نوبت تدريس بشرح احوال و تحقيق آثار مولانا رسيد. بار ديگر مجموع آن تعليقات و يادداشتها را بميزان خرد سنجيدم و برابر يكديگر بداشتم، اين همه اخبارى سست و متناقض بود كه عقل ببطلان آن گواهى مى داد و در حكم خرد راست نمىنمود و روايتى چند مكرر بود كه متأخرين از متقدمين گرفته و بىهيچگونه تأمل و تدبرى در صحت و سقم آن در كتب خود آورده و گاهى براى اظهار قدرت سجعى بارد يا ترصيعى بىمزه در عبارت افزوده بودند. دانستم كه آنچه آنان نوشته و بنده گرد آورده ام غالبا افسانه آميز و از حقيقت و مطابقت تاريخ بر كنار است. غم و اندوه گريبان جانم بگرفت، بر عمر گذشته دريغ مى خوردم و راه به جائى نمىبردم و وقت نيز تنگ درآمده بود. در اين ميانه خبر شدم كه نسخه مناقب افلاكى نزد دوست ارجمند آقاى سيد عبد الرحيم خلخالى موجود است، درخواستم تا آن نسخه را برسم امانت بدين بنده بفرستند، از آنجا كه ايشان را بنشر آثار گذشتگان اهتمامى بسيار است آن كتاب عزيز و نامه نفيس را از بنده دريغ ننمودند. قرب يك ماه در مطالعه آن روز و شب مصروف كردم و چند بار از آغاز تا به انجام خواندم و اخبار صحيح و مطالب تاريخى آن را بىهيچ تصرفى نقل نمودم.
اما اين كتاب هرچند از قديمترين منابع تاريخ زندگانى مولاناست و مؤلف آن خود مثنوىخوان تربت شريف بوده و به خدمت سلطان ولد و عدهاى از اصحاب مولانا رسيده و اكثر روايات او منتهى مى شود به كسانى كه سعادت ادراك مجلس مولانا يافته اند با اين همه از حسن عقيدت يا نظر بترويج خاندان مولانا اغلب روايات و حكايات را با ذكر كرامات آميخته و نيز در نقل سنين و تواريخ به هيچروى دقت ننموده چندانكه تشخيص درست از نادرست به دشوارى ميسر است.
ليكن با همه اين خللها اين هنر دارد كه كاملتر و مشروحترين كتابى است كه در شرح احوال و زندگانى مولانا و پدر او سلطان العلماء و ياران برگزيده وى صلاح الدين و حسام الدين و شمس الدين و برهان الدين محقق و پسرش سلطان ولد و چند تن از خاندان او تأليف كرده اند و مطالعه آن براى كسانى كه مى خواهند مولانا را بشناسند و از تربيت اصلى و سير معنوى او آگاهى يابند ضرورى شمرده مى شود و اكثر روايتها كه در تذكره ها ديده مى آيد از آن كتاب اقتباس شده است.
سخن آشكار و گشاده مى گويم، پس از مقابله اين روايات با آنچه از كتب ديگران يادداشت كرده بودم بدين نكته برخوردم كه تحقيق زندگانى مولانا براى تذكرهنويسان ايرانى سخت دشوار و مشكل بوده است، چه مولانا در همان آغاز زندگانى از ميهن خود بدور افتاده است و اهل ميهن وى از سوانح عمر و حوادث حيات او بدين جهت كمتر آگاهى داشته اند، گذشته از آنكه زندگى او اسرارآميز بوده و موافق و مخالف رفتار و گفتارش را نوعى ديده و باقتضاء فكر و انديشه خود تأويل مى نهاده اند و ازاينروى خبرهاى آميخته بكرامت و داستانهاى انكارانگيز كه هيچيك در حكم خرد روا نيست در تاريخ آن بزرگوار افزوده و سرچشمه تحقيق را به گل انباشته اند.
بار ديگر از روان پاك مولانا همت خواستم و مجموعه تعليقات را بر آثار آن صراف عالم معانى عرضه داشتم و شرحى درباره مولانا در قلم آوردم، دوستان من كه از اين كار باخبر بودند مرا تحريض و ترغيب نمودند تا نتيجه رنج خود را بوسيله خطابه منتشر سازم. بنا به خواهش ايشان در زمستان 1311 شش خطابه راجع به زندگانى و آثار مولانا در انجمن ادبى ايراد كردم و اداره تندنويسى مجلس از راه مساعدت و همراهى دو تن از تندنويسان (همدمى- صفاكيش) را مأمور كردند كه القائات اين ضعيف را بقيد كتابت درآوردند و بنده را مرهون محبت و همراهى خويش ساختند زيرا در حقيقت زمينه اين تأليف را اداره تندنويسى مجلس بدست من دادند.
دوستان كه گفتار بنده را شنيده و از فرط عنايت نيم هنر ديده و هفتاد عيب ننگريسته بودند، دمبهدم مرا بر تأليف مختصرى مشوق و محرض مىآمدند و بنده قلت بضاعت خويش را با عظمت مقام مولانا سنجيده بر اين كار دليرى نمىنمودم زيرا مىدانستم و هماكنون مىدانم كه هرچه تحقيق ما بهغايت رسد باز دست انديشه از دريافت پايگاه آن گوينده آسمانى كوتاه است.
از شما پنهان چه دارم گاهگاهى هم برسم فال از روان مولانا دستورى مىخواستم و ورقى از مثنوى برمىگشودم اجازت نمىرسيد و بنده از كار بستن فرمان دوستان خود تن مىزدم و ديده بر رهگذار غيب گشوده مىداشتم، چند ماهى بيش برنيامد كه «معارف سلطان العلماء بهاء ولد» از كتابخانه استاد دانشمند آقاى على اكبر دهخدا بدست من افتاد و برق اميدى در گوشه دلم بتافت، آن را به مطالعه گرفتم و هرچه مرا در كار بود بشكل يادداشت به نوشته هاى پيشين بيفزودم و گره بسى از مشكلها را بدان وسيلت باز كردم و خيالم تا حدى آرامش پذيرفت.
در پائيز 1312 يكى از دوستان مشفق با جناب آقاى على اصغر حكمت وزير دانشپرور معارف سخنى از رنج و كوشش من به ميان آورده بود و جناب معظم له كه دلباخته دانش و فريفته آثار بزرگان اين كشورند اشارت فرموده بودند كه بنده اين تأليف را آغاز كنم و هرچه زودتر بسر آورم.
بنده را بيش جاى عذر نماند، با جهد تمام روى در اين كار كردم و همت بستم كه فرمان بجاى آرم و چند صفحه از فصل نخستين بنوشتم اما خاطرم پريشان بود و ميل داشتم كه نسخه ولدنامه را هم پيدا كنم و با اطمينان بيشتر بتأليف اين نامه پردازم زيرا يكى از دوستان وعده كرده بود كه آن كتاب را براى من بفرستد ولى اين انديشه بحصول نپيوست و خيال من تشويش تمام داشت.
ناگاه سعادت آسمانى و پرتو باطن مولانا اين حجاب هم از چهره مقصود برگرفت و نسخه ولدنامه تأليف سلطان ولد پيدا شد و به ملكيت اين ضعيف درآمد و در مدت اندك عنايت پنهانيان گرهگشائيهاى عجب كرد و لوازم كار از نسخ خطى كهن غزليات و مثنوى بىهيچ كوششى پياپى ميسر گرديد ولى وظائف ديگر در عهده اهتمام بنده افتاده بود و زيادت فراغى نمانده و عوارض جسمانى و نالانى و ناتوانى پيش آمده دواعى همت و بواعث عزيمت فتورى هرچه قوىتر مى نمود و انجام اين منظور در عهده تعويق مى ماند و اين بنده از اسباب ظاهرى نوميد گشته با دل سوزان و چشم اشكبار دست بدرگاه خدا برداشته از ملهم غيبى مدد مى خواستم كه فرصتى با ديد آيد و مجالى ميسر شود تا از اين آتش تابناك كه در زير خاكستر الفاظ و عبارات نهفته مانده و هريك چند بدم سوخته اى گوشهاى از رخ روشن جلوه داده و اينك پس از هفتصد سال در جان اين ضعيف زبانه زده پرتوى به عاريت گيرم و چراغ استعدادى چند كه منتظر زبانه نور است بدان فروغ ظلمتسوز بگيرانم. ناگاه برق عاطفت الهى روشنى نمود و قانون تأسيس دانشگاه بتصويب مجلس شورى رسيد و بموجب تبصره ماده (16) تأليف رسالهاى براى بنده ضرورى گرديد و گوئى اين تبصره كحل الجواهر عزيمت من بود.
ناچار مطالعه آثار مولانا و منابع قديم و جديد را از سر گرفتم و گرم در كار آمده كارنامه مولانا را مىنبشتم كه دوست فاضل ارجمند من آقاى رشيد ياسمى در تابستان 1313 از سفر اروپا ارمغانى گرانبها بمن آورد و آن مجموعه تعليقات و يادداشتهائى بود كه استاد بزرگوار كامل الحال و القال آقاى كاظمزاده ايرانشهر از گفته بازماندگان و معتقدان مولانا در عهد حاضر گرد آورده اند.
استاد صاحبدل خيال كرده بودند كه شرح حالى از مولانا بدان قلم جانبخش و بيان شيرين تأليف نمايند وقتى كه آقاى ياسمى صحبت كوشش بنده در اين راه كرده بودند تمامت آن يادداشتها را براى تكميل اين تصنيف بفرستادند و گذشت خود را از معنويات كه سخت ترين عقبه طريق سلوك است نيز بثبوت رسانيدند.
بنده با نهايت اهتمام روز و شب بانشاء و تحرير اين رساله مىگذرانيدم تا آنكه در ارديبهشت 1314 به پايان رسيد و آن را به شوراى دانشگاه تهران تقديم نمودم و شوراى دانشگاه پس از رسيدگى در امرداد همان سال بتصويب رسانيدند.
درين ميانه «مقالات شمس» نيز بسعى وزارت معارف عكسبردارى شده در دسترس بنده گذاشته آمد و لوازم تكميل كار هرچه فراهمتر گرديد، ولى وسائل انتشار و طبع دست فراهم نمىداد. عاقبت آن هم بتوجه جناب آقاى حكمت وزير معارف كه مبدا و منشأ تأليف اين كتاب بودهاند صورت امكان پذيرفت و شوراى دانشگاه نيز اجازه دادند كه بطبع اين رساله اقدام نمايم زيرا اين تاريخ تقريبا هفتصدمين سال ظهور مولانا مى باشد. در اين موقع به دلم گذشت كه در مطالب و فصول و ابواب كتاب تصرفى كنم و اگر حاجت باشد مطابق اسناد نوى كه بدست آمده سخنى بيفزايم يا بكاهم زيرا اسباب كار به هر جهت مهيا شده و از منابع قديم كتب ذيل بدست من افتاده بود:
1- معارف سلطان العلماء بهاء ولد نسخه خطى متعلق به استاد دانشمند آقاى على اكبر دهخدا كه مميزات آن را در صفحه (32- 36) ذكر نموده ام.
2- مقالات شمس نسخه عكسى متعلق به وزارت معارف، مميزات آن در صفحه (88- 90) مذكور است.
3- مثنوى مولانا جلال الدين چاپ علاء الدوله.
4- كليات شمس چاپ هند و نسخه خطى قديمى كه ظاهرا در قرن هشتم نوشته شده متعلق بمؤلف و نسخه خطى از كتابخانه جناب آقاى حاج سيد نصر اللّه تقوى.
5- رباعيات مولانا طبع اسلامبول.
6- فيه ما فيه يا مقالات كه تقريرات مولانا جلال الدين است طبع طهران.
7- مثنويهاى ولدى نسخه خطى متعلق بمؤلف (ذكر آن در صفحه 187).
8- معارف سلطان ولد (در صفحه 175- 176 ذكر آن به ميان آمده).
9- مناقب العارفين تأليف شمس الدين افلاكى كه مشتمل است بر شرح حال:
سلطان العلماء بهاء ولد، برهان الدين محقق، شمس الدين تبريزى، مولانا جلال الدين صلاح الدين زركوب، حسام الدين چلبى، بهاء الدين محمد معروف به سلطان ولد، عارف چلبى فريدون بن سلطان ولد، مؤلف اين كتاب معاصر سلطان ولد بوده و اطلاعات مفيد از تاريخ خاندان مولانا بدست داده و خامهاى توانا داشته است و اكثر مطالب آن را در ضمن اين رساله مندرج كردهام چندانكه خوانندگان را بخواندن مناقب حاجت نيست و هرجا كه انتقادى لازم بوده است هم دريغ نداشته ام.
10- ثواقب محمود مثنوى خوان كه در سنه 998 بزبان تركى تأليف يافته و مستند اكثر مطالب آن همان روايات افلاكى مىباشد (كتاب مزبور را آقاى زين العابدين رهبرى شاگرد من در دانشسراى عالى ترجمه نمود).
گذشته از تذكره ها و كتب ديگر كه هرجا سخنى از آنها روايت كردهام پاى صفحه نوشته ام.
ديگربار عزم نو كردم و تأليف خود را سراپا خوانده بمناسبت، مطالبى كسر و اضافه نموده و دو فصل يكى درباره آثار مولانا و ديگر در ذكر خاندان وى بر اصل بيفزودم تا مجموع كتاب بموجب تلك عشرة كامله داراى ده فصل گرديد بترتيب ذيل:
فصل اول- آغاز عمر،
فصل دوم- ايام تحصيل،
فصل سوم- دوره انقلاب و آشفتگى،
زندگانى مولانا، مقدمات، ص: 12
فصل چهارم- روزگار تربيت و ارشاد،
فصل پنجم- پايان زندگانى،
فصل ششم- معاصرين مولانا از مشايخ تصوف و علما و ادبا،
فصل هفتم- شهرياران و امراء معاصر،
فصل هشتم- صورت و سيرت مولانا،
فصل نهم- آثار مولانا،
فصل دهم- خاندان مولانا،
و عزيمت بنده چنانست كه اگر فرصت يابم دومين جلد اين كتاب را كه بتحقيق و مطالعه آثار و عقائد مولانا مخصوص است از صورت تعليق بيرون آرم و بجمال تدوين بيارايم و اينك اين تأليف ناچيز را بر نظر هنرمندان مىگذرانم اميد كه مقبول افتد.
محتاج به يادآورى نيست كه اكثر مطالب اين تأليف نظر به ارتباطى كه با عوالم عشق و ارادت دارد با اصطلاحات مخصوص اين طائفه نوشته شده و حمل آن بر ظاهر خلاف مراد است.
*** در خاتمه از مساعى آقاى مهدى اكباتانى معاون و مصحح مطبعه مجلس شوراى ملى كه در تصحيح و ظرافت طبع اين كتاب رنج بسيار تحمل نموده است سپاس قلبى خويش را اظهار مىدارد.
بهمن ماه 1315
بديع الزمان
شرح حال مولوى
فصل اول- آغاز عمر
اسم و القاب
نام او باتفاق تذكره نويسان[1] محمد و لقب او جلال الدين است و همه مورخان او را بدين نام و لقب شناخته اند و او را جز جلال الدين بلقب خداوندگار نيز مى خوانده اند[2] «و خطاب لفظ خداوندگار گفته بهاء ولد است» و در بعضى از شروح[3] مثنوى هم از وى بمولانا خداوندگار تعبير مى شود و احمد افلاكى در روايتى از بهاء ولد نقل مى كند «كه خداوندگار من از نسل بزرگ است» و اطلاق خداوندگار با عقيده الوهيت بشر كه اين دسته از صوفيه معتقدند و سلطنت و حكومت ظاهرى و باطنى اقطاب نسبت به مريدان خود در اعتقاد همه صوفيان تناسب تمام دارد چنانكه نظر بهمين عقيده بعضى اقطاب (بعد از عهد مغل) بآخر و اول اسم خود لفظ شاه[4] اضافه كرده اند.
لقب مولوى كه از ديرزمان ميان صوفيه و ديگران بدين استاد حقيقتبين اختصاص دارد در زمان[5] خود وى و حتى در عرف تذكرهنويسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوين و لقبهاى خاص او نمى باشد و ظاهرا اين لقب از روى عنوان ديگر يعنى (مولاناى روم) گرفته شده باشد.
در منشآت[6] قرن ششم القاب را (بمناسبت ذكر جناب و امثال آن پيش از آنها) با ياء نسبت استعمال كردهاند مثل جناب اوحدى فاضلى اجلى و تواند بود كه اطلاق مولوى هم از اين قبيل بوده و بتدريج بدين صورت يعنى با حذف موصوف به مولاناء روم اختصاص يافته باشد و مؤيد اين احتمال آنست كه در نفحات الانس اين لقب بدين صورت (خدمت مولوى) بكرات در طى ترجمه حال او بكار رفته و در عنوان ترجمه حال وى نه در اين كتاب و نه در منابع قديمتر مانند تاريخ گزيده و مناقب العارفين كلمه مولوى نيامده است.
ليكن شهرت مولوى (به مولاناء روم) مسلم است و به صراحت از گفته حمد اللّه مستوفى[7] و فحواى اطلاقات تذكرهنويسان مستفاد مىگردد و در مناقب العارفين هر كجا لفظ (مولانا) ذكر مىشود مراد همان جلال الدين محمد است.
احمد افلاكى در عنوان او لفظ «سر اللّه الاعظم» آورده ولى در ضمن كتاب به هيچ وجه بدين اشاره نكرده و در ضمن كتب ديگر هم ديده نمى شود.
يكى از دوستان دانشمند[8] مؤلف عقيده دارد كه تخلص مولوى خاموش[9] بوده
مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش[1] در ششم ربيع الاول سنه 604 هجرى قمرى اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومى و مولاناى روم همان طول اقامت وى در شهر قونيه كه اقامتگاه اكثر عمر و مدفن اوست بوده چنانكه خود وى نيز همواره خويش را از مردم[2] خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست مىداشته و از ياد آنان فارغ دل نبوده است،
نسبتش به گفته بعضى[3] از جانب پدر به ابو بكر صديق مىپيوندد و اينكه مولانا در حق فرزند معنوى خود حسام الدين چلپى گويد[4] «صدّيق ابن الصدّيق رضى اللّه عنه و عنهم الارموى الاصل المنتسب الى الشيخ المكرم بما قال امسيت كرديّا و اصبحت عربيا» دليل اين عقيده توان گرفت چه مسلم است كه صديق در اصطلاح اهل اسلام لقب ابو بكر است و ذيل آن به صراحت مىرساند كه نسبت حسام الدين بابو بكر بالاصاله نيست بلكه از جهت انحلال وجود اوست در شخصيت و وجود مولوى كه مربى و مرشد او و زاده ابو بكر صديق است و صرفنظر از اين معنى هيچ فائده بر ذكر انتساب اصلى حسام الدين به ارميه و نسبت او از طريق انحلال و قلب عنصر بشيخ مكرم يعنى ابو بكر مترتب نمى گردد.
بهاء الدين ولد
پدر مولانا محمد بن[5] حسين خطيبى است كه به بهاء الدين ولد معروف شده و او را سلطان العلماء[6] لقب دادهاند و پدر او حسين بن احمد[7] خطيبى به روايت افلاكى از افاضل روزگار و علامه زمان بود چنانكه رضى الدين[8] نيشابورى در محضر وى تلمذ مى كرد و مشهور چنانست كه مادر بهاء الدين از خاندان خوارزمشاهيان بود ولى معلوم نيست كه بكدام يك از سلاطين آن خاندان انتساب داشت و احمد افلاكى او را دخت علاء الدين محمد خوارزمشاه عمّ جلال الدين خوارزمشاه و جامى دختر علاء الدين محمد بن خوارزمشاه و امين احمد رازى وى را دخت علاء الدين محمد عمّ سلطان محمد خوارزمشاه مىپندارد و اين اقوال مورد اشكال است چه آنكه علاء الدين محمد خوارزمشاه پدر جلال الدين است نه عمّ او و سلطان تكش جز علاء الدين محمد پادشاه معروف (متوفى 617) فرزند ديگر بدين نام و لقب نداشته و نيز جزو فرزندان ايل ارسلان بن اتسز هيچكس بلقب و نام علاء الدين محمد شناخته نگرديده و مسلم است كه بهاء الدين ولد هنگام وفات 85 ساله بود و وفات او به روايت امين احمد رازى در سنه 628 واقع گرديده و بنابراين ولادت او مصادف بوده است با سال 543 و در اين[9]تاريخ علاء الدين محمد خوارزمشاه بوجود نيامده و پدر او تكش خوارزمشاه نيز قدم در عالم هستى ننهاده بود.
قطع نظر از آنكه وصلت محمد خوارزمشاه با حسين خطيبى كه در تاريخ صوفيان و ساير طبقات نام و نشانى ندارد به هيچروى درست نمىآيد و چون جامى و امين احمد رازى در شرح حال مولانا بروايات كرامتآميز دور از حقيقت افلاكى اتكاء كردهاند پس در حقيقت بنظر منبع جديد اقوال آنان را شاهد گفته افلاكى نتوان گرفت ولى دولتشاه و مؤلف آتشكده كه با منابع ديگر سروكار داشتهاند از نسبت بهاء ولد به خوارزمشاهيان بههيچوجه سخن نرانده و اين قضيه را بسكوت گذرانيده اند.
پس مقرر گرديد كه انتساب بهاء ولد بعلاء الدين محمد خوارزمشاه به صحت مقرون نيست و اگر اصل قضيه يعنى پيوند حسين خطيبى با خوارزمشاهيان ثابت و مسلم باشد و بقدر امكان در روايات افلاكى و ديگران جانب حسن ظن مراعات شود بايد گفت كه حسين خطيبى با قطب الدين محمد بن نوشتكين پدر اتسز (المتوفى سنه 521) پيوند كرده و جامى و افلاكى بجهت توافق لقب و نام او با لقب و نام علاء الدين محمد بن تكش كه در زندگى پدر قطب الدين لقب داشته باشتباه افتادهاند و بر اين فرض اشكال مهم مادر تقديم ولادت بهاء ولد بر ولادت جد و پدر مادر خود مرتفع خواهد گرديد.
بهاء ولد از اكابر صوفيان بود، خرقه او به روايت افلاكى به احمد غزالى[10] مىپيوست و خويش را بامر معروف و نهى از منكر معروف ساخته و عده بسيارى را با خود همراه كرده بود و پيوسته مجلس مىگفت «و هيچ مجلس نبودى كه از سوختگان جان بازيها نشدى و جنازه بيرون نيامدى و هميشه نفى مذهب حكماى[11] فلاسفه و غيره كردى و بمتابعت صاحب شريعت و دين احمدى ترغيب دادى» و خواص و عوام بدو اقبال داشتند[12] «و اهل بلخ او را عظيم معتقد بودند» و آخر اقبال خلق خوارزمشاه را خائف كرد تا بهاء ولد را به مهاجرت مجبور ساخت.
مهاجرت بهاء ولد از بلخ
به روايت احمد افلاكى و باتفاق تذكرهنويسان بهاء ولد بواسطه رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار نديد و ناچار هجرت اختيار كرد و گويند سبب عمده در وحشت خوارزمشاه آن بود كه بهاء ولد بر سر منبر به حكما و فلاسفه بد مىگفت و آنان را مبتدع مىخواند و بر فخر رازى[13] كه استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حكماى عهد بود اين معانى گران مىآمد و خوارزمشاه را به دشمنى بهاء ولد برمىانگيخت تا ميانه اين دو، اسباب وحشت قائم گشت و بهاء ولد تن بجلاء وطن درداد و سوگند ياد كرد كه تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانى نشسته است بشهر خويش بازنگردد و هنگامى كه از بلخ عزيمت كردند از عمر مولانا پنج سال مىگذشت.
يقين است كه محمد خوارزمشاه با سلسله كبراويه بد بوده و ازآنروى مجد الدين بغدادى را كه از بزرگان اين طايفه و از خلفاى نجم الدّين كبرى محسوبست بجيحون درافكند و بنقل حمد اللّه مستوفى[14] مولانا (و ظاهرا پدر مولانا) بدين سلسله بستگى داشت و جزو خلفاء نجم الدّين بود و چون مولانا خود در عهد نجم الدّين و پيش از مهاجرت پدر طفلى خردسال بوده ناچار بايد گفت كه غرض حمد اللّه پدر مولاناست و اشتباه از كاتب است و اگر اين دعوى مسلم گردد سبب مخالفت خوارزمشاه با بهاء ولد روشنتر خواهد بود.
اكنون بايد ديد كه خلاف و كينهورزى فخر الدّين رازى با طبقه صوفيان و بهاء ولد اصل تاريخى دارد يا آنكه فقط بجهة اختلاف صوفيه و فلاسفه در اتكاء بدليل عقل و بىبنياد شمردن آن ميان فخر رازى و بهاء ولد كه هريك در طبقه خود عظمت هرچه تمامتر داشته اند دشمنى فرض شده است.
فخر الدّين رازى در خدمت خوارزمشاه گرامى و معزّز بود چنانكه خوارزمشاه به خانه وى مىرفت و بنقل وصاف[15] ابتداء سلطان محمد به زهاد و گوشهنشينان و متصوفه عقيده راسخ داشت و پيوسته در ترجيح آنان بر علما با فخر رازى جدال مىكرد و اعتقاد داشت كه چون اين طائفه در خواهش بر نفس هواپرست بسته و به كمتر قوت و خشنتر جامهاى قناعت كرده اند بصدور كرامات و حصول مقامات تخصيص يافتهاند و فخر الدّين همواره جانب علما را بدليل عقل و نقل ترجيح مىداد تا اينكه فخر رازى روزى از خربندگان اصطبل خاصّ دو تن را مقرر فرمود تا لباس ژنده درپوشيدند و بر سر سجاده مرقع بنشستند و فوجى از تلامذه بر قاعده مريدان گرد آن دو، حلقه زدند و فخر الدّين خوارزمشاه را بياورد تا از همت آنان مدد جويد و او با تواضع تمام بنشست و از انفاسشان مدد جست و صلات موفور مبذول داشت و چون خوارزمشاه بيرون آمد فخر الدّين گفت اين دو صوفى نماى سجاده نشين كه امروز خوارزمشاه به خدمتشان تبرّك مى جويد ديروز در اصطبل خاصّ همنفس اسبان و استران بودند و امروز جامه مرقع پوشيده سجادهنشين گشته اند، تنها به پوشيدن جامه كبود شاهد حقيقت رخ ننمايد و فضيلت عالم كه شبانروز در طلب علم تحمل شدائد مىكند پايمال نگردد. سلطان اعتراف كرد و باز بساط مجادلت نگسترد و نيز مؤلف روضات الجنات[16] از كتاب سلم السموات نقل مىكند كه ميانه فخر الدّين رازى و مجد الدّين بغدادى كينه و دشمنى بهغايت رسيده بود تا آخرالامر به سعايت شاگردان او سلطان مزبور مجد الدّين را در آب جيحون غريق ساخت و از روى اين قرائن مىتوان گفت كه فخر الدّين رازى با صوفيان نظر خوبى نداشته و شايد بر تقدّم آنان در حضرت خوارزمشاه حسد مى برده و بوسائل شتّى در تخريب بنياد عقيده وى بدين صنف متشبث مىشده است بنابراين سعايت وى در حق بهاء ولد هم از مرحله واقع بدور نخواهد بود.
قطع نظر از رقابت شخصى از ديرباز ميانه فلاسفه كه وسيله ادراك حقائق را تنها دليل عقل مىدانند و صوفيان كه عقل را محدود و پاى استدلاليان[17] را چوبين و بى تمكين مى شمارند و معتقدند كه جز بهوسيله صفاء روح بر اثر رياضات و جذبه الهى بشهود حقائق نتوان رسيد، بساط منازعت چيده شده بود و شعراء[18] متصوف قرن ششم با بيانى هرچه صريحتر طريقه حكما را نكوهش مىكردند و آنان را مبتدع و از جاده صواب منحرف مىشمردند و بهاء الدين هم بر سيرت اسلاف (چنانكه از مناقب العارفين برمى آيد) فلاسفه را بانحراف از صوب صواب مذمّت مى كرد و بالمواجهه به فخر الدّين طعنه مىزد و همو در ضمن يكى از فصول المعارف مىگويد: «فخر رازى وزين كيشى و خوارزمشاه را و چندين مبتدع ديگر بودند گفتم كه شما صد هزار دلهاى با راحت را و شكوفه و دولتها را رها كردهايد و در اين دو سه تاريكى گريخته ايد و چندين معجزات و براهين را مانده ايد و به نزد دو سه خيال رفته ايد، اين چندين روشنائى آن مدد نگيرد كه اين دو سه تاريكى عالم را بر شما تاريك دارد و اين غلبه از بهر آنست كه نفس غالب است و شما را بيكار مىدارد و سعى مىكند به بدى» و اين فصل تا بآخر بطعن و تعريض آكنده است و مولانا فرزند بهاء الدين در مذهب فلاسفه[19] طعنها كرده و در حق فخر رازى مى گويد:
اندرين ره گر خرد ره بين بُدى | فخر رازى رازدار دين بُدى | |
و از اين مقدمات به خوبى روشن است كه فخر رازى و بهاء ولد هريك در عقيده و رواج مسلك خود پاى برجا و ساعى بودهاند و تصادم و خلاف آنان هم طبيعى و ضرورى بوده و ناچار پيروان و هواخواهان ايشان به مخالفت يكديگر برخاسته و آتش فتنه را دامن مى زده اند.
مسلك تصوف از قرن پنجم باين طرف عظمت تمام يافته و در بين عوامّ هم منتشر شده بود و امراء نامدار و سلاطين بمجالس مشايخ تصوف مىرفتند و در كارهاى مهم وساطت آنان را با كمال منت مى پذيرفتند.
اقطاب و مشايخ از طرفى روش خود را بدين و مذهب نزديك ساخته و سخنان و مجالس خود را بذكر خدا و رسول و آيات قرآن و احاديث آراسته و جنبه عوامپسندى به آنها داده و زبان طعن و تعريض مخالفان را بسته بودند و از طرف ديگر در موقعى كه اكثر علماء مذهب و ارباب فقه و حديث آلايش مادى پيدا كرده و بشغل قضا و تدريس مشغول بودند و اكثر وظايف ديوانى داشتند و حدود شرع را از باب رعايت خاطر ديوانيان مهمل و معطل مىگذاردند و عامه كه بظواهر امور بيشتر فريفته مىشوند از علماء نوميد شده بودند، مشايخ و اقطاب بترك دنيا و اعراض از امرا و عزلت و انقطاع ظواهر حال خود را مى آراستند و برخى[20] بامر معروف و نهى از منكر نيز مىپرداختند و در حقيقت عامه آنان را متصدى اجراى حدود و تعليم فروع و خواص مكمل روح و متمم انسانيت و نردبان آسمان معرفت و برخى هم غايت ايجاد و مغز عالم وجود مى پنداشتند و روىهمرفته بازار تصوف گرمترين بازارها شده بود و فتوح پياپى بمشايخ مىرسيد و صوفيان در حشمت و نعمت ايام بسر مى بردند.
ليكن فلاسفه بجهت برترى تعليمات فلسفى از افق عامه و قصور آنان از ادراك غايات براهين از شهرت و قبول عام بىنصيب بودند و علماى ظاهرپرست كه بالوپر افكارشان در قفس رياستپرستى و حفظ تمايل عوام فروريخته و شكسته بود اين طايفه را بانتحال مذاهب دهريين و ارباب تعطيل و نفى حدوث عالم و انكار معاد جسمانى و بدانديشى نسبت باصول اديان و نواميس الهى متهم مىساختند و هرچند حكماء اسلام آراء و اقوال خود و گذشتگان را باصول مذهب نزديك ساخته و حتى الامكان در صدد بودند كه نتايج آزادى و تعقل را با تقليد وفق دهند (و آخرالامر اعمال همين نظر فلسفه را از معنى و مسير اصلى خود خارج ساخت) ولى عامه و رؤساء آنان به هيچروى فلاسفه را جزو متمسكين بحبل اللّه نمىشناختند بخصوص از وقتىكه حجة الاسلام ابو حامد غزالى[21] بر ردّ فلاسفه كمر بست و نام ابو على سينا و ابو نصر فارابى و عموم فلاسفه را در زير گرد تكفير مىخواست محو كند كه پس از وى كافر خواندن و تبرّى از فلاسفه بحدى كشيد كه برخى از شعرا[22] نيز حكمت را علم تعطيل و حكما را زنديق خواندند و ارباب حكمت از روى ضرورت به اميران و شاهان وقت توسل جستند و تصنيفات به نامشان موشح كردند.
فخر رازى نيز كه در فنون حكمت و طرق كلام و به گفته آن عالم كرامى[23] در علم ارسطو و كفريات ابن سينا و فلسفه فارابى سرآمد علماى آن عهد شناخته شده بود، براى حفظ جان و بدست آوردن فرصتى از پى تأليف و نشر افكار و علوم به امراى[24] غور پيوست و بآخر در دربار سلطان محمد خوارزمشاه كه بنقل بعضى در خدمت فخر رازى بشرف تلمذ نائل آمده بود حشمتى تمام يافت و عطاى جزيل مىگرفت و ظاهرا سعايت او در حق اشخاص خاصه متصوّفه كه در اين عهد زمامدار عوام و در برابر قواى ديوانى نزد عامه نافذالامر بودند مورد قبول واقع مىگرديد. پس به شهادت و حكومت قرائن و حدس تاريخى درصورتىكه مخالفت فخر رازى و بهاء ولد مسلم باشد تواند بود كه فخر رازى نزد سلطان محمد سعايت كرده و او را از بهاء ولد رنجيده خاطر و متوحش ساخته باشد.
به روايت افلاكى دلگرانى اين عارف و آن حكيم مشهور در سنه 605 آغاز گرديد و از فحواى حكايات مىرساند كه در موقع هجرت بهاء ولد هنوز فخر رازى زنده بوده و سفر بهاء ولد وقتى اتفاق افتاد كه از عمر مولانا پنج سال مىگذشت و چون ولادت او باتفاق آراء به سال 604 واقع شده پس فرض عزيمت بهاء ولد پيشتر از سال 609 ممكن نيست و بقول اكثر حدوث اين واقعه در سنه 610 بود و فخر رازى در سنه 606 وفات يافت و ازاينروى هنگام هجرت بهاء ولد چهار سال تمام مىگذشت كه آن آفتاب معرفت سر در نقاب تيره خاك كشيده بود، پس ادعاء دخالت او در رنجش سلطان از بهاء ولد ضرورىالبطلانست.
و روايات افلاكى در اين باب بقدرى با يكديگر متعارض است كه اصلاح و جمع آنها امكان ندارد، چه با اينكه به گفته او بهاء ولد در موقعى كه مولانا پنجساله بود هجرت كرد در حكايت ديگر مىآورد كه مولانا در شهر بلخ ششساله بود و گويد هنوز بهاء ولد از بغداد عزيمت نكرده بود كه خبر هجوم مغل بشهر بلخ و حصار گرفتن آن به خليفه رسيد و از حركت بهاء ولد به گفته افلاكى تا محصور شدن بلخ و قتل عام چنگيز در آن شهر و نواحى قريب هشت سال فاصله است و ظاهرا افلاكى براى اينكه كرامت خاندان مولانا را ثابت و آنان را بهغايت تقرّب در بارگاه الهى بلكه نهايت اقتدار و توانائى در عالم كون و فساد و تصرف در حوادث و اكوان معرفى كند اين روايات را بدون رعايت ترتيب تاريخ گرد آورده و ديگران هم بتقليد او در كتب خود نوشتهاند، باوجود روايات گذشتگان كه در حد امكان بقرائن تاريخى تأييد شد نظر اين ضعيف آنست كه علت عمده در عزيمت و هجرت بهاء ولد از بلخ خوف و هراس از خونريزى و بىرحمى لشگر تاتار بود كه تمام مردم را به وحشت و بيم افكنده و آنان را كه مكنت و قدرتى داشتند بجلاء وطن و دورى از خانمان و خويشان مجبور گردانيد و بدين جهت بسيارى از مردم ايران بممالك دوردست هجرت كردند و از اشعار اثير الدين اومانى[25] بدست مى آيد كه از بسيارى جمعيت در شهر بغداد كار اجاره مساكن به سختى كشيده بود و مهاجرين با رنج فراوان مىتوانستند آرامگاه و منزلى بچنگ آرند و تنها در اين موقع از عرفا بهاء ولد بخارج ايران سفر نگزيد بلكه شيخ نجم الدين رازى[26] معروف به دايه (مؤلف مرصاد العباد) هم از ماوراءالنّهر به رى و از آنجا به قونيه پناه برد و اين سخن با گفته حمد اللّه مستوفى[27] كه در شرح حال مولانا گويد «در فترت مغل بروم شد» بهر جهت مطابق مى آيد.
و مؤيد اين گفته آنست كه سلطان ولد در مثنوى ولدى هجرت جدّ خود را بر اثر آزار اهل بلخ و مقارن حمله مغل گرفته و از فخر رازى و خوارزمشاه[28] در ضمن اشعار نام نبرده و فقط در سرفصل اين قصه نام خوارزمشاه ديده مىشود و ذكر مهاجرت بهاء ولد در مثنوى ولدى بدينطريق است:
چونكه از بلخيان بهاء ولد | گشت دلخسته آن شه سرمد | |
ناگهش از خدا رسيد خطاب | كاى يگانه شهنشه اقطاب | |
چون ترا اين گروه آزردند | دل پاك ترا ز جا بردند | |
بدر آ از ميان اين اعدا | تا فرستيمشان عذاب و بلا | |
چونكه از حق چنين خطاب شنيد | رشته خشم را دراز تنيد | |
كرد از بلخ عزم سوى حجاز | زانكه شد كارگر در او آن راز | |
بود در رفتن و رسيد خبر | كه از آن راز شد پديد اثر | |
كرد تاتار قصد آن اقلام | منهزم گشت لشكر اسلام | |
بلخ را بستد و به زارى زار | كُشت از آن قوم بىحد و بسيار | |
شهرهاى بزرگ كرد خراب | هست حق را هزار گونه عذاب | |
و اين ابيات سند قويست كه عزيمت بهاء ولد از بلخ پيش از سنه 617 كه سال هجوم چنگيز ببلخ است بوقوع نپيوسته و آنچه ديگران نوشتهاند سرسرى و بىسابقه تأمل و تدبّر بوده است.
به روايت افلاكى وقتىكه اين خبر به خوارزمشاه رسيد و از عزيمت بهاء ولد و رنجش خاطر او و شورش اهل بلخ براى منع بهاء ولد آگاهى يافت متوهم گرديد «بار ديگر قاصدان معتبر پيش سلطان العلماء فرستاد و طريق مستغفرانه پيش آورد و بعد از نماز خفتن پادشاه خود با وزير به خدمت آمد و لابهها كرد تا فسخ عزيمت كند، سلطان العلماء تن در نداد و خوارزمشاه درخواست، تا نهانى حركت كند» و معلوم نيست افلاكى با اينكه مثنوى ولدى را در دست داشته و خود همنشين و تربيتيافته سلطان ولد بوده از روى كدام مأخذ و بچه نظر برخلاف روايت پير و مرشد خود اين روايات را گرد آورده است.
پوشيده نيست كه رفتن خوارزمشاه بعد از نماز خفتن و در تاريكى شب به خانه بهاء ولد به هيچروى با قرائن تاريخى نمىسازد، پادشاهى با آن عظمت و حشمت كه نام خليفه عباسى از خطبه مىافكند و از خاندان على خليفه برمىگزيند و در توانايى خود مىبيند كه آنچه مأمون با عراقت نسب و بسطت ملك و نفاذ امر و مساعدت اكثر ايرانيان از پيش نبرد بهآسانى انجام دهد هرگز از اعراض بهاء ولد و امثال او گردى بر دامن جاهش نمىنشست تا شبانه به خانه او رود و التماس فسخ عزيمت كند و از حركت بهاء ولد به آشكار بيم دارد و خواستار عزيمت نهانى گردد، با اينكه همو مجد الدين بغدادى را با همه شهرت و بزرگى بجيحون افكند و غريق درياى نيستى گردانيد.
ملاقات مولانا با شيخ عطار
پس از آنكه بهاء ولد با خاندان خود بر اثر رنجش خوارزمشاه يا خوف سپاه خونخوار مغل شهر بلخ و خويشان را بدرود گفت قصد حج كرد و بجانب بغداد رهسپار گرديد و چون بنيشابور رسيد وى را با شيخ فريد الدين عطار[1] اتفاق ملاقات افتاد و به گفته دولتشاه[2] شيخ عطار خود «بديدن مولانا بهاء الدين آمد و در آن وقت مولانا جلال الدين كوچك بود، شيخ عطار كتاب اسرارنامه را به هديه بمولانا جلال الدين داد و مولانا بهاء الدين را گفت زود باشد كه اين پسر تو آتش در سوختگان عالم زند» و ديگران هم اين داستان را كموبيش ذكر كرده و گفتهاند[3] كه مولانا پيوسته اسرارنامه را با خود داشتى. شيخ فريد الدين عطار از تربيتيافتگان نجم الدين كبرى و مجد الدين بغدادى بود و بهاء ولد همچنانكه گذشت با اين سلسله پيوند داشت و يكى از اعاظم طريقه كبراويه بشمار مىرفت و رفتن شيخ عطار بديدن وى نظر به وحدت مسلك ممكن است حقيقت داشته باشد و زندگانى شيخ عطار[4] هم تا سال 618 مسلم است و بجهات تاريخى نيز در اين قضيه اشكالى نيست.
ليكن بنا به گفته تذكرهنويسان در تاريخ مهاجرت بهاء ولد يعنى سنه 610 در قسمت اخير داستان و دادن اسرارنامه بمولانا كه در آن موقع ششساله بود تا حدى ترديد دست مىدهد و بحسب روايت حمد اللّه مستوفى و فحواى ولدنامه در تاريخ هجرت بهاء ولد يعنى حدود سنه 618 آنگاه كه مولوى چهاردهمين مرحله زندگانى را پيموده بود اين ترديد هم باقى نمىماند و توجه مولانا به اسرارنامه و اقتباس[5] چند حكايت از حكايات آن كتاب در ضمن مثنوى اين ادعا را تأييد تواند كرد. هرچند ممكن است اقتباس همان حكايات سبب وضع اين روايت و تمهيد مقدمه براى اثبات كرامت عطار و نظر مشايخ بمولانا شده باشد و اين قصه در مثنوى ولدى و نيز در مناقب العارفين با اينكه افلاكى در اينگونه روايات نظر مخصوص دارد ذكر نشده و از آن روى مىتوان در صحت آن ترديد كرد.
برخى از متأخرين[6] از اين مرحله پاى برتر نهاده و گفتهاند كه مولانا در ايام جوانى به خدمت عطار رسيد و از جمله محارم اسرار او شد و پس از آن ملازمت سنائى اختيار كرد و چون مسلم است كه سنائى به سال 545 يعنى پنجاه و نه سال پيش از ولادت مولانا وفات يافت پس بطلان جزو اخير روايت واضح است و اينكه گفتهاند مولانا از محارم اسرار عطار شد از روى داستان سابق و بخشيدن اسرارنامه ساخته شده است.
بهاء ولد در بغداد
به روايت جامى[7] وقتىكه بهاء ولد ببغداد درآمد «جمعى پرسيدند كه اينان چه طايفهاند و از كجا مىآيند و به كجا مىروند، مولانا بهاء الدين فرمود كه من اللّه و الى اللّه و لا قوة الا باللّه، اين سخن را به خدمت شيخ شهاب الدين[8] سهروردى رسانيدند فرمود كه ما هذا الا بهاء الدين البلخى و خدمت شيخ استقبال كرد. چون برابر مولانا رسيد از استر فرود آمد و زانوى مولانا را بوسيد و بجانب خانقاه استدعا كرد، مولانا گفت موالى را مدرسه مناسبتر است در مستنصريه نزول كرد و خدمت شيخ بدست خود موزه وى را كشيد، روز سيم عزيمت مكه مباركه نمودند» و اين روايت با گفته افلاكى چندان تفاوت ندارد جز آنكه افلاكى گويد خليفه سه هزار دينار مصرى بفرستاد و بهاء ولد رد كرد كه حرام و مشكوك است و خليفه مدمن مدام روى او را نشايد ديدن و در مقام او مقيم شدن و در مجلس تذكير خليفه حاضر بود و بهاء ولد بوى طعنها زد و از هجوم مغل و انقراض خلافت بنى عباس آگاهى داد.
و قطع نظر از عدم امكان تعرض بهاء ولد به خليفه و اخبار از انقراض خلافت با اندك تأمل در تاريخ حركت بهاء ولد (618) روشن مىگردد كه جامى و افلاكى در ورود بهاء ولد به مدرسه مستنصريه بغلط رفته اند.
مدرسه مستنصريه
مدرسه مستنصريه منسوبست به المستنصر باللّه ابو جعفر منصور بن الظاهر خليفه عباسى (624- 640) كه مطابق روايت ابن الفوطى[9] بناء آن بامر مستنصر در سنه 625 آغاز گرديد و به سال 631 انجام يافت و مقرر[10] گشت كه از هريك از مذاهب چهارگانه (مالكى، حنفى، شافعى، حنبلى) 62 تن بتحصيل فقه مشغول باشند و ازاينروى محصلين فقه در آن مدرسه 248 تن بودهاند و براى هر دسته مدرس و معيد معين شد و در دار الحديث هم ده تن به قرائت حديث در روزهاى شنبه و دوشنبه و پنجشنبه اشتغال داشتند و علاوه بر اينها، مدرسه داراى مكتبخانه نيز بود و علم حساب و طب نيز خوانده مىشد و تعهد مرضى هم از وظائف مدرس طب بشمار مىرفت و امور معاش محصلين مدرسه از هر جهت منظم بوده و علاوه بر ماهيانه كليه لوازم معاش روزانه بديشان مىرسيد.
كتابخانه آن مدرسه هم كتب بسيار داشت كه به خوبى ترتيب يافته بود و كتابدار و دستياران وى نيز مشاهره وافى داشتند و اثير الدين اومانى در صفت بغداد قصيدهاى سروده و در وصف مستنصريه گفته است:
صحن مستنصريش بنگر اگر مى خواهى | كه به دنيى دوم جنت مأوى بينى | |
پس ببين منظره بارگهش تا ز شرف | گنبدى برشده تا گلشن جوزا بينى | |
ديده و دل شودت روشن ازو به سكه چو شمع | گشته در سيم و زرش غرق سراپا بينى | |
طاق او را كه نهد وسمه بر ابروى هلال | برده در منزلتش صرفه ز عوّا بينى | |
در و ديوار وى ار بنگرى از غايت لطف | روشن امروز در او صورت فردا بينى | |
شب و روز از پى تكرار و اعادت در وى | عقل را همچو صدا حاكى آوا بينى | |
عقل كل را شده بر طاق نهاده ز علوم | در كتبخانه او جمله سخنها بينى | |
و چون مدرسه مستنصريه به سال 531 تمام شده و ورود بهاء ولد ببغداد در سنه 618 و درست 13 سال قبل از اتمام بناى مدرسه بوقوع پيوسته (بلكه به روايت افلاكى در آن تاريخ بهاء ولد زندگانى را بدرود گفته بود)، پس ورود وى به مدرسه مستنصريه محال و گفته جامى و افلاكى غلط است و در ولدنامه و تذكره دولتشاه قصه مسافرت بهاء ولد ببغداد ديده نمى شود.
بهاء ولد بيش از سه روز در بغداد اقامت نگزيد و چهارم روز به عزيمت حج بار سفر بست و چون از مناسك حج بپرداخت در بازگشت بطرف شام روانه گرديد و مدت نامعلومى هم در آن نواحى بسر مىبرد و به روايت جامى بعد از انجام حج به ارزنجان رفت و چهار سال تمام در آن شهر مقيم بود، ملك ارزنجان در آن تاريخ محل حكمرانى آل منكو جك بود كه برخى از ايشان به دوستى علم و جانبدارى دانشمندان شهرت يافته و در صفحات تاريخ نام خود را به يادگار گذاردهاند و از ديرباز شعرا و علما بديشان توجه داشته و در ستايش آنان اشعار سروده و به نامشان كتبى به رشته تأليف كشيدهاند و ملك ارزنجان در اين سالها بوجود مشهورترين شهرياران اين دودمان فخر الدين بهرام شاه، آراسته شده بود.
فخر الدين بهرام شاه
و او يكى از ملوك و رادمردان بزرگ اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم بشمار است و بزرگترين و نامورترين منكو جكيان مىباشد و با اينهمه تاريخ زندگانى و شرح وقايع سلطنت او بتفصيل معلوم نيست، ليكن ابن الاثير در ضمن حوادث سنه 622 از وفات ملك ارزنگان خبر مىدهد و يقين است كه مراد وى همين فخر الدين بهرام شاه بن داود است زيرا در ذيل حوادث سال 625 بمناسبت هم از مرگ وى و نشستن پسرش علاء الدين داود شاه بجاى او و تسلط علاء الدين كيقباد سلجوقى بر ارزنگان سخن مىراند و چون علاء الدين بعد از پدر بتخت نشسته و زندگانى بهرام شاه نيز از روى تاريخ ابن بى بى[11] تا سال 616 كه عز الدين كيكاوس بن كيخسرو سلجوقى دختر وى را بزنى گرفت مسلم است، پس ملك ارزنگان كه ابن الاثير از وفات او در حوادث سنه 622 خبر مى دهد همين فخر الدين بهرام شاه خواهد بود.
آغاز شهريارى او نيز اگرچه از روى تحقيق در دست نيست ولى چون وى بنص ابن الاثير شصت سال متجاوز سلطنت كرده و وفاتش به سال 622 بوده مىتوان گفت كه در حدود سنه 560 به پادشاهى نشسته است.
بهرام شاه پادشاهى كريم و دانش دوست بود «و بظلف نفس و حسن سيرت و علوّ همت و نقاء جيب و طهارت ذيل و فرط مرحمت و شفقت فريد و وحيد جهان بود و در ايام پادشاهى او در ارزنجان هيچ سور و ماتم واقع نشدى كه از مطبخ او آنجا برگ و نوا نبودى يا خود تشريف حضور نفرمودى و در موسم دى كه جبال و برارى را غلائل و حواصل از انعام عام در بر افكندندى فرمودى كه حبوب را بگردون در كوه و هامون بردندى و پاشيدندى تا طيور و وحوش را از آن طعمه مرتب بودى. كتاب مخزن الاسرار را نظامى گنجوى بنام او كرد و به خدمتش تحفه فرستاد و پنج هزار دينار و پنج سر استر رهوار جائزه فرمود»[12] و حكيم نظامى[13] در ستايش وى گويد:
خضر سكندرمنش چشمه راى | قطب رصد بند مجسطى گشاى | |
شاه فلك تاج سليمان نگين | مفخر آفاق ملك فخر دين | |
نسبت داودى او كرده چُست | بر شرفش نام سليمان درست | |
يكدله شش طرف و هفت گاه | نقطه نه دايره بهرام شاه | |
سرور شاهان به تواناترى | نامور دهر به داناترى | |
خاص كن ملك جهان بر عموم | هم ملك ار من و هم شاه روم | |
سلطنت اورنگ و خلافت سرير | روم ستاننده و ابخاز گير | |
عالم و عادلتر اهل وجود | محسن و مكرم ترا بناى جود | |
علاء الدين داود شاه (622- 625) فرزند وى هم پادشاهى بلندهمت و باشرم و كريم النفس[14] و «به انواع علوم سيما نجوم آراسته بود و اجزاء منطق و طبيعى و الهى بهغايت نيك مىدانست و از رياضى بهره تمام داشت و شعر چون آب زلال بل سحر حلال گفتى» و به روايت ابن بىبى چون علاء الدين كيقباد ملك ارزنگان از كارداران او انتزاع كرد و آقشهر قونيه را با آب گرم بحكم اقطاع بدو ارزانى داشت اين دو بيتى به خدمت سلطان فرستاد:
شاها دل دشمنان تو با درد است | رخساره دشمن از نهيبت زرد است | |
انصاف كه باوجود صد غصه مرا | در ملك تو آب تو آب گرم نانى سرد است | |
و موفق الدين[15] عبد اللطيف بغدادى معروف بابن لباد (557- 629) از حكما و اطباء بزرگ قرن هفتم بقصد علاء الدين به ارزنجان رفت و بمقامات بلند نائل آمد و از صلات و جوائز او بهره وافى يافت و چندين كتاب بنام وى تأليف كرد.
چنين كه مقرر گرديد فخر الدين و پسرش علاء الدين هريك بهنوبت مقصد فضلاء و خود نيز بفضائل نفسانى آراسته بودهاند و بنابراين اقامت بهاء ولد كه از پيش حمله مغل گريخته و از وطن آواره و در طلب مأوى و محلى امن و آرام بود كه با فراغ بال و جمعيت خاطر بنشر افكار خود و راهنمائى خلق پردازد در ملك ارزنجان و نزد فخر الدين يا علاء الدين شهرياران آن ناحيت از روى شواهد تاريخى امكانپذير است و گفته جامى را به آسانى رد نتوان كرد.
و احمد افلاكى را عقيده چنانست كه بهاء ولد پس از انجام حج چهار سال در ملاطيه[16] و سپس هفت سال در لارنده[17] رحل اقامت افكند و امير موسى فرمانرواى لارنده براى او مدرسه اى بنا كرد.
و اين امير موسى كه افلاكى نام مىبرد معلوم نشد كيست و او قطعا جز آن امير موسى حكمران لارنده برادر بدر الدين بن قرمان است كه ابن بطوطه[18] گويد وى بر لارنده حكومت داشت و آن را به الملك الناصر تسليم كرد تا اينكه بدر الدين ديگربار آن را از چنگ عمال او بيرون آورد چه مراد او از الملك الناصر محمد بن سيف الدين قلاون است كه بممالك روم دستاندازى كرد نه الملك لناصر قلج ارسلان (المتوفى سنه 635) و نه الملك الناصر داود بن الملك المعظم صاحب كرك (المتوفى سنه 659) و نه الملك الناصر يوسف بن الملك العزيز صاحب شام (المقتول سنه 659) زيرا هيچيك از اين سه تن بر ممالك روم حكومت نداشته اند.
جاى شگفت است كه سلطان ولد در مثنوى ولدى هرچند عزيمت بهاء ولد را از بلخ مقارن حمله مغل گرفته و تمام زندگى بهاء ولد در قونيه بنقل وى دو سال بوده و از روى قرائنى كه بدست مىدهد وفاتش نيز در حدود سنه 628 اتفاق افتاده از حوادث زندگانى بهاء ولد در فاصله 618 و 626 ياد نمىكند و چنان مىنمايد كه بهاء ولد پس از انجام حج بىفاصله به قونيه آمده و پس از ذكر سفر وى از بلخ چنين گفته است:
نتوان گفت در ره آن سلطان | كه چها داد با كهان و مهان | |
چه كراماتها كه در هر شهر | مىنمود آن عزيز و زبده دهر | |
گر شوم من بشرح آن مشغول | فوت گردد از آن سخن مأمول | |
لازم آمد از آن گذر كردن | وز مهمات خود خبر كردن | |
آمد از كعبه در ولايت روم | تا شدند اهل روم ازو مرحوم | |
از همه ملك روم قونيه را | برگزيد و مقيم شد اينجا | |
هرچند مىتوان تصور كرد كه بهاء ولد پيش از سفر مكه مدتى در اين شهرها بسر برده و آخر عزيمت حج كرده و پس از آن در روم مقيم شده و سلطان ولد براى رعايت اختصار از ذكر آن حوادث خوددارى كرده است. به گفته افلاكى و جامى مولانا در سن هجدهسالگى در شهر لارنده بفرمان پدر گوهر خاتون دختر خواجه لالاى سمرقندى را كه مردى معتبر بود بعقد ازدواج كشيد (و ازاينروى[19] بايد حدوث اين واقعه با سال 622 مصادف بوده باشد) و بهاء الدين محمد معروف بسلطان ولد و علاء الدين محمد از اين اقتران در وجود آمدند سنه 623.
پس از آنكه هفت سال بر زندگى بهاء ولد در لارنده گذشت و خبر او به دور و نزديك رسيد و آوازه تقوى و فضل و تأثير سخن او بلند شد و پادشاه سلجوقى روم علاء الدين كيقباد از مقاماتش آگاهى يافت طالب ديدار وى گرديد و بهاء ولد بخواهش او به قونيه[20] روانه شد و بدان شهريار پيوست.
علاء الدين كيقباد
يكى از اعاظم شهرياران سلجوقى روم بود و بحسن تدبير و شهامت و اقدام بر جهانگيرى و همت بلند از همسران خود امتياز داشت و ممالك روم در عهد او از تجاوز بيگانگان و تغلب متعديان در امنوامان بود و وسعت ملك و عرصه پادشاهيش هرچه وسيعتر گرديد و در تمام مدت سلطنت خود (617- 634) اوقات را به فراغت نگذاشت و بگشادن قلاع و فتح بلاد يا دفاع از متجاوزان اشتغال مىورزيد[21] «اوقات ليل و نهار را بر مصالح ملك و مملكت موزع و مقسم كرده در مجلس انس او هزل را مجال محال بودى بلكه بتواريخ ملوك و ذكر محاسن سير پادشاهان قديم مستغرق داشتى، وقتها از طبع لطيف دو بيتهاء ظريف انشاء فرمودى و از آن جملت اين دو بيتى[22] است:
تا هشيارم بر خردم تاوانست | چون مست شدم عقل ز من پنهانست | |
مى خور كه ميان مستى و هشيارى | وقتى است كه اصل زندگانى آنست | |
و ذكر سلاطين قديم بتعظيم بر زبان راندى و از سلاطين محمود بن سبكتكين و قابوس بن وشمگير را معتقد بودى و باخلاق ايشان تشبه كردى و همواره كتاب كيمياء سعادت[23] و سير الملوك[24] نظام الملك را در مطالعه داشتى، نرد و شطرنج بىنظير گوى و نيزه خوب باختى، در جمله صناعات از عمارت و صناعت و سكاكى و نحاتى و نجارى و رسامى و سراجى مهارت و حذاقت بىنهايت يافته بود و قيمت جواهر نيكو كردى» علاء الدين بفرط ديندارى و تعفف موسوم شده و بر اثر خوابى[25] كه ديده بود به طايفه صوفيه دلبستگى داشت و وقتىكه شهاب الدين[26] سهروردى از جانب الناصر لدين اللّه خليفه عباسى (475- 622) منشور شهريارى بدو آورد بنفس خود پذيره شد و دست او را بوسيد و باحترام و توقير تمام وى را به قونيه وارد كردند و تا در قونيه بود سلطان بكرات به زيارت مباركش استسعاد يافت و از تأثير نفس او چنان شد كه مىخواست[27] «چون ابراهيم ادهم طريق عيسى مريم پيش گيرد» و شيخ او را منع فرمود و بر اثر نصايح و ترغيب او بعدل و دادگسترى[28] «سلطان از لباس نخوت و غرور و عجب و غفلت بكلى منسلخ شده بود و چون جان فرشته همه خير گشته».
خاندان علاء الدين هم از آغاز جهاندارى به همراهى و احتفاظ متفكرين و ارباب عقل و درايت و حكما و فلاسفه و نزد عوام و ظاهرپرستان به جانبدارى اصحاب تعطيل و زندقه و اعتقاد آراء فيلسوفان متهم بودند و شهاب الدوله قتلمش بن اسرائيل بن سلجوق نياى اين دودمان از فن نجوم و ديگر شعب حكمت به خوبى آگاهى داشت و فرزندان او هم بر آئين پدر بعلوم اوائل و دارندگان آنها رغبت به خرج مىدادند و بگفته ابن الاثير[29] بدين جهت بنيان عقائد دينى آنان سستى گرفت و نيز ركن الدين سليمان شاه بن قلج ارسلان (588- 600) بجد دوستار[30] و هواخواه فلاسفه بود و در بزرگ داشت و ترفيه خاطر حكما مىكوشيد و صلات گرانمايه از ايشان دريغ نمىكرد و اين طبقه از هرجا كه آواره مىشدند بدو پناه مىبردند.
همچنين به شعرا از صامت و ناطق عطيت و صلت موفور مبذول مىداشتند چنانكه ركن الدين سليمان شاه به گفته ابن بىبى[31] «فضلا و شعرا و هنرمندان را بلطف تربيت از مومات فقر وفاقت برياض دعت و نعمت رهنمونى مىفرمود، امام الكلام[32] ظهير الدين فاريابى قصيدهاى كه مشهور است و مطلعش اينكه:
زلف سرمستش چو در مجلس پريشانى كند | جان اگر جان در نيندازد گرانجانى كند | |
به خدمتش فرستاد در وجه جائزه دو هزار دينار و ده سر اسب و پنج سر استر و پنج نفر غلام و پنج نفر كنيزك و پنجاه قد جامه از هر نوع به قصاد او تسليم فرمود» و سلطان غالب عز الدين كيكاوس (607- 617)[33] هم «اكثار[34] جوائز قرائض از فرائض شمردى و در صلات شعرا باقصى الغايات پيوستى، دختر حسام الدين سالار قصيده هفتاد و دو بيت از موصل به خدمتش فرستاد بعوض هر بيتى صد دينار زر سرخ درباره او انعام فرمود و صدر نظام الدين احمد ارزنجانى را به قصيدهاى كه در مدح سلطان در جواب شمس طبسى[35] گفته بود و در محافل انشاد كرده از مرتبه انشا بعارضى ممالك روم مترقى گردانيد».
صدور و امراء اين دولت نيز اغلب در فنون و علوم دست داشتند و از فضائل نفسانى بهرهور بودند مانند كمال الدين كاميار از امراء علاء الدين كيقباد[36] «كه از اكابر دهر و فضلاء عصر بود و در فقه از مقتبسان نظام الدين حصيرى و در اجزاء حكمت از مستفيدان شهاب الدين[37] مقتول بود و از جمله ابياتى كه با حكيم شهاب الدين بدان مجارات كرده است اين است:
للسهروردى
يا صاح اما رايت شهبا ظهرت | قد احرقت القلوب ثم استترت | |
طرنا طربا لضوئها حين طرت | اورت و توارت و تولت و سرت | |
للامير كمال الدين كاميار:
يا صاح اما ترى بروقا ومضت | قد حيرت العقول حين اعترضت | |
حلّت و لحت و لوّحت و انقرضت | لاحت و تجلّت و تخلّت و مضت» | |
و صاحب شمس الدين اصفهانى كه بانواع فضائل آراسته بود و شعرى نيك مى گفت و در دولت عز الدين كيكاوس مكانتى عظيم داشت و برهان الدين محقق ترمدى را بوى عنايت بسيار بود چنانكه ذكر آن بيايد.
آشفتگى اوضاع ايران در موقع حمله مغل به اندازهاى رسيده بود كه روستائى و شهرى هيچ شب در بستر امن و آسايش نمىغنودند و هيچ روز الّا در انتظار مرگ يا اسارت بسر نمىكردند و بدين جهت هركس مىتوانست پشت بر يار و ديار خويش را ببلاد دوردست كه انديشه تعرض آن قوم خونآشام بدان ديرتر صورت مى بست مى افكند تا مگر روزى از طوفان آفت بر كنار باشد و ياران عزيز و خويشان ارجمند را بيش غرقه درياى خون نبيند و هرچند بعضى ممالك بواسطه قبول ايلى و انقياد يا علل ديگر يكچند از دستاندازى مغولان در امان بود ليكن باز هم دلها آن آرام كه بايد نداشت و نيز براى طبقه متفكرين و روشنبينان همه جا آماده نبود چنانكه در فارس كه بحسن تدبير اتابكان محفوظ مانده بود هرچند كار زهدپيشگان و ظاهريان رونق داشت ارباب تعقل و حقائقشناسان به خوارى تمام مى زيستند و اتابك ابو بكر بن سعد[38] «باران انعام و اصطناع سرّ او علانية از سر علاء نيت و سناء طويت بر زهاد و عباد و صلحا و متصوفه فائض داشتى و جانب ايشان را بر ائمه و علما و افاضل مرجح دانستى و چون به داعيه حسن اعتقاد خريدار متاع زهد و تقشف بود متسلسلان و متزهدان خود را درزى زهادت و معرض من تشبه بقوم فهو منهم جلوهگرى مىكردند و به ايادى و انعامات او محظوظ مى شدند و ارباب بلاهت و اصحاب نفوس ساذجه را گفتى اوليا و جلساء خداى تعالىاند و نفوس ملكى دارند و از شائبه شعوذه و احتيال خالى و على ضد هذا الحال از خداوندان ذكا و فطنت و اهل نطق و فضيلت مستشعر بودى و ايشان را به جربزه و فضول نسبت دادى لاجرم چند افراد از ائمه نامدار و علماء بزرگوار را بهواسطه نسبت علم حكمت ازعاج كرد و قهرا و جبرا از شيراز اخراج».
و بهاء الدين ولد هرچند از طريقه فلاسفه بر كنار بود ليكن در تصوف به عالىترين درجه ارتقا جسته و افكار بلندش از حيز افهام برتر بود و بر اسرار دين و شريعت و نواميس ارباب ملل چندان وقوف و بصيرت داشت كه اگر ظاهرپرستان و دشمنان حكمت از مكنون اسرارش آگاه مىشدند و حقائق افكارش از لباس آيات سماوى و احاديث عريان مىديدند از وى (صد چندانكه از حكما) تبرى مىجستند و آن راهشناس خبير را در بازار تقشف و تزهد و سادگى و ابلهنمائى بجوى نمى خريدند.
پس بهاء ولد از آن جهت كه بلاد روم از تركتاز مغل بر كنار مىنمود و پادشاهى دانا و صاحب بصيرت و گوهرشناس و عالمپرور و محيطى آرام و آزاد داشت بدان نواحى هجرت گزيد و رحل اقامت افكند و چنانكه از روايت افلاكى گفته آمد علاء الدين كيقباد وى را از لارنده به قونيه خواست و روز ورود او به قونيه پيشباز رفت و او را به حرمت هرچه بيشتر در شهر آورد و مىخواست او را در طشتخانه[39] خود منزل دهد بهاء ولد تمكين نكرد و به مدرسه التونبه منزل ساخت.
از روى قرائنى كه افلاكى بدست مىدهد ورود بهاء ولد بقونيه بايد با اواسط سنه 617 مصادف شده باشد و اين سخن با گفتار خود او كه از اقامت بهاء ولد به سال 622 در لارنده سخن رانده بود و با روايت ولدنامه كه اصل منابع تاريخ مولانا و خاندان اوست سازگار نيست.
چنانكه از ولدنامه مستفاد است بهاء ولد پس از انقضاء حج خود بىسابقه دعوت از علاء الدين كيقباد يا كسان ديگر بروم آمد و يكچند در قونيه مىزيست كه خبر او بسلطان نرسيده بود و چون آوازه فضل و دانش ظاهرى و معرفت و شهود باطنى و كمال نفس و صدق قلب و طهارت ذيل و تقوى و زهد بهاء ولد بگوش سلطان رسيد با اميران قونيه به زيارتش آمد و وعظش بشنيد و از سر صدق دست ارادت در دامن او زد و با خواص خود پيوسته سخن از هيبت ديدار و قوت تأثير سخن بهاء ولد كردى، تفصيل اين قضيه در- ولدنامه چنين است:
آمد از كعبه در ولايت روم | تا شدند اهل روم ازو مرحوم | |
از همه ملك روم قونيه را | برگزيد و مقيم شد اينجا | |
بشنيدند جمله مردم شهر | كه رسيد از سفر يگانه دهر | |
همچو گوهر عزيز و نايابست | آفتاب از عطاش پرتابست | |
نيستش در همه علوم نظير | هست از سرّهاى عشق خبير | |
رو نهادند سوى او خلقان | از زن و مرد و طفل و پير و جوان | |
آشكارا كرامتش ديدند | زو چه اسرارها كه بشنيدند | |
همه بردند ازو ولايتها | همه كردند ازو روايتها | |
چند روزى برين نسق چو گذشت | كه و مه، مرد و زن مريدش گشت | |
بعد از آن هم علاء دين سلطان | اعتقاد[40] تمام با ميران | |
آمدند و زيارتش كردند | قند پند و را ز جان خوردند | |
گشت سلطان علاء دين چون ديد | روى او را بعشق و صدق مريد | |
چونكه وعظش شنيد و شد حيران | كرد او را مقام در دلوجان | |
ديد بسيار ازو كرامتها | يافت در خويش ازو علامتها | |
كه نبد قطرهايش اول از آن | روى كرده بگفت به اميران | |
كه چو اين مرد را همىبينم | مىشود بيش صدقم و دينم | |
دل همىلرزدم ز هيبت او | مىهراسم به گاه رؤيت او | |
دائما با خواص اين گفتى | روز و شب در مدح او سفتى | |
و اهل روم عظيم معتقد بهاء ولد شدند و او «بوعظ[41] و افاده مشغول بودى و سلطان علاء الدين ادرار و انعام در حق مولانا بتقديم رسانيدى و مولانا را احترامى زائد الوصف دست داد» و به روايت افلاكى «سلطان او را در مجلسى كه تمام شيوخ بودند دعوت كرد و بىاندازه حرمت نهاد و مريد وى شد و جميع سپاه و خواص مريد شدند»و ارادت جميع خواص و سپاه سلطان خالى از مبالغه نيست.
از جمله مريدان وى امير بدر الدين گهرتاش معروف به زردار كه لالاى سلطان بود به شكرانه حالتى كه از صفاء نيت شيخ در خود يافت هم بفرمان بهاء ولد جهت فرزندان او مدرسهاى بساخت كه محل تدريس مولانا شد و احمد افلاكى از آن به مدرسه حضرت خداوندگار تعبير مىكند و مدت اقامت بهاء ولد در قونيه از روى گفته احمد افلاكى نزديك بده سال بود زيرا مطابق روايات وى ورود بهاء ولد بقونيه سنه 617 و وفاتش در چاشتگاه جمعه 18 ربيع الآخر سنه 628 اتفاق افتاد[42] و چنانكه گذشت روايات وى متناقض است و به روايت ولدنامه مدت اقامت وى در قونيه بيش از دو سال نكشيده بود كه تن بر بستر ناتوانى نهاد و زندگى را بدرود گفت و داستان وفات او در ولدنامه چنين مى آيد:
بعد دو سال از قضاى خدا | سر ببالين نهاد او ز عنا | |
شاه شد از عناى او محزون | هيچ از اين غصهاش نماند سكون | |
آمد و شست پيش او گريان | با دو چشم پرآب دل بريان | |
گفت اين رنج هم ازو زائل | شود ار هست حق بما مائل | |
كه شود نيك بعد از اين سلطان | او بود من شوم رهيش از جان | |
همچو لشكر كشيش گردم من | خدمت او كنم بجان و بتن | |
چون بديديش هر زمان سلطان | باز كردى اعاده آن پيمان | |
شه چو گشتى روانه سوى سرا | او بگفتى به حاضران كه هلا | |
اگر اين مرد راست مىگويد | از خدا بود ما همىجويد | |
وقت رحلت رسيده است مرا | رفت خواهم ازين جهان فنا | |
خود همان بود ناگه از دنيا | نقل فرمود جانب عقبا | |
چون بهاء ولد نمود رحيل | شد ز دنيا بسوى رب جليل | |
در جنازهاش چو روز رستاخيز | مرد و زن گشته اشكخونينريز | |
علما سر برهنه و ميران | جمله پيش جنازه با سلطان | |
شه ز غم هفت روز بر ننشست | دل چون شيشهاش ز درد شكست | |
هفته خوان نهاد در جامع | تا بخوردند قانع و طامع | |
مالها بخش كرد بر فقرا | جهت عرس آن شه والا | |
بنا بنقل دولتشاه[43] بهاء ولد «در شهور سنه احدى و ثلاثين و ستمائة بجوار رحمت ايزدى انتقال كرد» ولى روايت افلاكى بصواب نزديكتر و با ولدنامه مطابقتر است زيرا چنانكه بيايد مولانا بعد از وفات پدر يك سال بىشيخ و پير گذرانيد و پس از آن سيد برهان الدين محقق ترمدى بروم آمده و مولانا 9 سال تمام با وى مصاحبت و ارادت داشت كه او روى ملال از جهان دركشيد و قالب تهى كرد و مولانا 5 سال ديگر بارشاد و وعظ و تذكير مشغول بود كه شمس الدين تبريزى بوى بازخورد و چون اتفاقى است كه ملاقات مولانا با شمس الدين به سال 542 بود پس فاصله از وفات بهاء ولد تا اين تاريخ كمابيش 15 سال بوده و ازاينروى روايت افلاكى بصواب نزديكتر مى نمايد.
معارف بهاء ولد
با آنكه بهاء الدين در علوم نقلى و سلوك ظاهر و باطن پيشواى ارباب حال و قال و انگشتنماى روزگار بود و از فتوى و وعظ و تذكير و معارف او خلق بهرهها مىبردند و همه روزه مجلس او باصناف مردم از دانشمندان و رهروان انباشته مىشد و فضيلتخواهان و حقيقتجويان از مجلس او با دامنها فوائد و افاضات و فتوح و گشايشهاى غيبى برمىخاستند ظاهرا به عادت اين طبقه كه بتصنيف و تأليف چندان عقيده ندارند و گويند:
دفتر صوفى سواد حرف نيست | جز دل اسپيد همچون برف نيست | |
بتأليف و قيد معانى نفسانى در كتاب نپرداخته و تنها اثر موجود او كتابيست بنام معارف كه افلاكى در ضمن حال مولانا ذكر آن بدينطريق مىآرد «مولانا معارف بهاء ولد تقرير مىفرمود» و ابتدا بگمان اين ضعيف مىرسيد كه مقصود از معارف بهاء ولد افكار و آراء بهاء ولد است نه كتابى از آثار وى موسوم بمعارف تا اينكه نسخه اى[44] بى آغاز بدست آمد كه در آخر آن نوشته اند:
«تم الكتاب المعارف (كذا) فى اوائل شهر صفر المظفر سنه ستة و خمسين و تسعمائة كتبه الفقير الحقير خدا داد المولوى القونوى».
و در ضمن كتاب يكجا نام بهاء ولد و در فصل ديگر خطاب وى در مجلس به فخر رازى و زين كيشى و خوارزمشاه كه از روى قطع علاء الدين محمد بن تكش مقصود است بنظر رسيد و تقريبا هيچ شبهت باقى نماند (مخصوصا كه آنچه در اين كتاب راجع بفخر رازى و خوارزمشاه ذكر شده با اندك اختلافى در مناقب العارفين از گفته بهاء ولد نقل شده است) كه معارف بهاء ولد همين كتابست.
اما كتاب معارف صورت مجالس و مواعظ بهاء ولد مىباشد كه باغلب احتمال خود او آنها را مرتب ساخته و به رشته تحرير درآورده و اغلب به عباراتى مانند با خود مىگفتم و با خود مى انديشيدم آغاز سخن مىكند و حقائق تصوف را با بيانى هرچه عالى تر و قاهرتر روشن مىگرداند چنانكه صرفنظر از دقت افكار بسيارى از فصول اين كتاب در حسن عبارت و لطف ذوق بىنظير است و يكى از بهترين نثرهاى شاعرانه مى باشد.
تأثير اين كتاب در فكر و آثار مولانا بسيار بوده و پس از مطالعه و مقايسه دقيق بر متتبعين و ارباب نظر پوشيده نمىماند كه مولانا با پدر خود در اصول عمده و مبانى تصوف شريك بوده و نيز در مثنوى[45] و غزليات از معانى اين كتاب اقتباساتى كرده است.
فصل دوم- ايام تحصيل
چون بهاء ولد سر در حجاب عدم كشيد مولانا كه در آن هنگام بيست و چهارمين مرحله زندگانى را مىپيمود به وصيت[1] پدر يا بخواهش[2] سلطان علاء الدين و برحسب روايت ولدنامه بخواهش مريدان[3] بر جاى پدر بنشست و بساط وعظ و افادت بگسترد و شغل فتوى و تذكير را برونق آورد و رايت شريعت برافراشت و يك سال تمام دور از طريقت مفتى شريعت بود تا برهان الدين محقق ترمدى بدو پيوست.
برهان الدين محقق ترمدى
از سادات حسينى[4] ترمد است كه در آغاز حال[5] درد طلب دست در دامن جان وى زد و او را بمجلس بهاء الدين ولد كه در بلخ انعقاد مىيافت كشانيد و به حلقه مريدان درآورد. كشش معنوى و جنسيت روحانى برهان الدين را كه هنوز جوان بود بنده آن پير راهبين كرد و چون زبانه[6] شمع در نور آفتاب وجودش در وجود شيخ محو ساخت و كار برهان بشهود كشيد و شاهد غيب را مشاهده كرد و افلاكى گويد كه تمام مدت رياضت محقق ترمدى بيش از چهل روز نبود[7].
و بعضى[8] گويند كه هم در بلخ بهاء ولد تربيت مولانا را ببرهان الدين گذاشت و او نسبت بمولانا سمت لالائى و اتابكى داشت و اينكه دولتشاه[9] او را مرشد و پير بهاء ولد مىپندارد سهو عظيم و مخالف اسناد قديم و روايات ولدنامه و افلاكى مىباشد.
وقتىكه بهاء ولد[10] از بلخ هجرت مىكرد برهان الدين در بلخ نبود و سر خويش گرفته و در ترمد منزوى و معتزل مىزيست و چون بهاء ولد مسافرت نمود پيوسته خبر او از دور و نزديك مىپرسيد تا نشان او در روم دادند و برهان الدين بطلب شيخ عازم روم شد. چون بدان ملك رسيد يك سال تمام از وفاتش گذشته بود و بنابراين تاريخ وصول او بروم مطابق بوده است با سنه 629. افلاكى در مناقب العارفين و جامى بتقليد وى در نفحات الانس آورده است كه در وقت وفات بهاء ولد برهان الدين «به معرفت گفتن مشغول بود در ميان سخن آهى كرد و فرياد برآورد كه دريغا شيخم از كوى عالم خاك بسوى عالم پاك رفت و فرمود فرزند شيخم جلال الدين محمد بىنهايت نگران من است بر من فرض عين است كه بجانب ديار روم روم و اين امانت را كه شيخم بمن سپرده است بوى تسليم كنم» و داستان اين كرامت در ولدنامه كه اصح منابع تاريخى راجع بحيات مولاناست نيامده و ظاهرا از قبيل كرامات و داستانهاى ديگر باشد كه افلاكى از اشخاص شنيده و بىتحقيق يا از روى حسن عقيدت در كتاب خود گنجانيده است و اينك ابيات ولدنامه با اختصار:
مدتى چون بماند در هجران | طالب شيخ خويش شد برهان | |
گشت بسيار و اندر آخر كار | داد با وى خبر يكى مختار | |
گفت شيخت بدانكه در روم است | نيست پنهان بجمله معلوم است | |
اين طرف عزم كرد آن طالب | عشق شيخش چو شد بر او غالب | |
چونكه شادان به قونيه برسيد | شيخ خود را ز شهريان پرسيد | |
همه گفتند آنكه مىجوئى | هر طرف بهر او همىپوئى | |
هست سالى كه رفته از دنيا … | رخت را برده باز در عقبا | |
و با تصريح سلطان ولد فرزند مولانا كه خود هم از مريدان سيد بوده به اينكه «داد با وى خبر يكى مختار» در ضعف گفتار افلاكى و جامى شبهه نخواهد ماند و توان گفت كه انقلاب و آشفتگى بلاد خراسان بر اثر هجوم مغل نيز در مهاجرت برهان الدين از مولد خود بطلب شيخ بىتأثير نبوده است.
به روايت افلاكى هنگامى كه سيد به قونيه رسيد «مگر حضرت خداوندگار بسوى لارنده رفته بود و حضرت سيد چند ماه در مسجد سنجارى معتكف شده با دو درويش خدمتكار مكتوبى بجانب حضرت مولانا فرستاد كه البته عزيمت فرمايد كه در مزار والد بزرگوار خود اين غريب را دريابند كه شهر لارنده جاى اقامت نيست كه از آن كرده در قونيه آتش خواهد باريدن چون مكتوب سيد به مطالعه مولانا رسيد از حد بيرون رقتها كرد و شادان شده و بزودى مراجعت نمود» ليكن در ولدنامه هيچگونه اشارتى بدين مطلب نيست و تواند بود كه سلطان ولد رعايت اختصار كرده و از تفصيل اين وقايع صرفنظر نموده باشد.
چنانكه از ولدنامه و يكى از روايات مناقب العارفين مستفاد است سيد مولانا را در انواع علوم بيازمود و وى را در فنون قال نادر يافت «و برخاست و به زير پاى خداوندگار بوسه ها دادن گرفت و بسى آفرينها كرد و گفت كه در جميع علوم دينى و يقينى از پدر بصد مرتبه و درجه گذشتهاى اما پدر بزرگوارت را هم علم قال بكمال بود و هم علم حال بتمام داشت مى خواهم كه در علم حال سلوكها كنى و آن معنى از حضرت شيخم بمن رسيده است و آن را نيز هم از من حاصل كن تا در همه حال ظاهرا و باطنا وارث پدر باشى و عين او گردى» مولانا اين سخن از سيد بپذيرفت و مريد وى گشت و در رياضت و مجاهدت بايستاد و مردهوار[11] خويش را بدو تسليم كرد تا به زندگانى ابد برسد و از تنگناى تن و آلودگى كه كان اندوه و غم است برهد و مرغ جانش در فضاى بىآلايشى كه معدن شاديها و جهان خوشى است بالوپر بگشايد.
مدت ارادتورزى[12] مولانا بسيد نه سال بوده است و ازاينروى تا سال 638 سروكار مولانا با برهان الدين افتاده و به رهنمائى آن عارف كامل سراپا نور گرديده[13] و از تغير نفس بر اثر توارد احوال ظاهرى و معنوى كه در هر حال نتيجه نقص و انفعال است دور شده بود و براى نيل بكمال و مرتبه خداوندى سير و سلوك مى نموده است.
مولانا در حلب
چنانكه در مناقب العارفين مذكور است مولانا دو سال پس از وفات پدر و ظاهرا به اشارت برهان الدين «بجانب شام عزيمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نمايد و كمال خود را با كمليت رساند و گويند سفر اولش آن بود» و مطابق روايت همو برهان الدين در اين سفر تا قيصريه با مولانا همراه بود و او در اين شهر مقيم شد ليكن مولانا بشهر حلب رفت و بتعليم علوم ظاهر پرداخت. هرچند در ولدنامه و تذكرهها به مسافرت مولانا براى تحصيل علوم بحلب يا محل ديگر ايما و اشارهاى هم ديده نمىشود ليكن تبحر و استيلاء مولانا در علوم چنانكه از آثارش مشهود است ثابت مى كند كه او سالها در تحصيل فنون و علوم اسلامى كه بسيارى از مشايخ متأخرين آنها را بنام آنكه قال حجاب حال است ترك گفته و ناقص و بىكمال بار آمدهاند رنج برده و اكثر يا همه كتب مهم را بدرس يا به مطالعه خوانده و چنانكه بيايد محدث و فقيه و اديب و فيلسوف استاد بوده است و چون شهرت علمى در آن عهد خاصه در علوم شرعى متكى به اجازه و علو مقام بسته بعلو سلسله اسناد بوده و ناچار استادان فقه و حديث مىبايست اجازه و سلسله روايت خود را باستادى متبحر و صدوق و عالى الاسناد منتهى سازند پس ناچار مولانا كه در آغاز حال شغل وعظ و افتا و تدريس و تذكير داشت درس خوانده و استاد ديده بود و سلسله روايت احاديث و احكام فقه را كه متصدى تدريس آن بود به يكى از محدثان و فقيهان آن روزگار مستند مى گردانيد.
و چون دمشق و حلب در اين عهد از مراكز مهم تعليمات اسلامى بشمار مىرفت و بسيارى از علماى ايران از هجوم مغل بدان نواحى پناه برده و اوقات خود را بنشر علوم مشغول گردانيده و عده بسيار از عرفا نظر بهآنكه دمشق و حوالى جبل لبنان مكان مقدس و موقف ابدال و هفت مردان يا هفتتنان و تجلى گاه بوارق غيبى است در آن نواحى اقامت گزيده بودند و بانتظار ديدار رجال الغيب در كوههاى لبنان شب بروز مىآوردند و شيخ اكبر محيى الدين مؤسس و بنيادگذار اصول عرفان و شارح كلمات متصوفه هم در شام جاى داشت. پس روايت افلاكى در مسافرت مولانا كه طالب علوم ظاهر و باطن بود بدين نواحى از واقع بدور نيست و اگرچه ذكر اين سفر در ولدنامه كه مبتنى بر اختصار و بيان مقامات معنوى مولاناست نيامده باوجود اين قرائن بايد سخن افلاكى را مسلم داشت.
مدرسه حلاويه
به روايت افلاكى مولانا با چند يارى از مريدان پدر كه ملازم خدمتش بودند در مدرسه حلاويه نزول فرمود و اين مدرسه حلاويه[14] در آغاز يكى از كنائس بزرگ روميان بود كه آن را بمناسبت قدمت و روايات مذهبى (درآمدن مسيح و حواريون و اقامت آنان در محل آن كنيسه) بىاندازه حرمت مىنهادند و چون در سنه 518 صليبيان بحلب حملهور شدند و امير حلب[15] ايلغازى بن ارتق صاحب ماردين عار فرار بر خويش آسان نمود.
قاضى ابو الحسن محمد بن يحيى بن خشاب چهار كنيسه بزرگ را در حلب بصورت مسجد درآورد و يكى همين كنيسه بود كه آن را مسجد سراجين خواندند. بعد از آن نور الدين محمود بن زنگى معروف بملك عادل (541- 569) چند حجره و ايوانى بر آن مسجد بيفزود و بصورت مدرسه درآورد (سنه 544) و بر اصحاب و پيروان ابو حنيفه وقف نمود.
در سنه 643 عمر بن احمد معروف بابن العديم بامر الملك الناصر يوسف بن محمد (634- 659) عمارت اين مدرسه را تجديد نمود و بار ديگر در سنه 1071 بفرمان سلطان محمد خان از سلاطين آل عثمان آن را مرمت كردهاند و تا سنه 1341 هجرى قمرى اين بنا موجود و پاى بر جاى بوده است.
اين مدرسه اوقاف بسيار داشته و طلاب آن از هر جهت مرفه و فارغ بال مىزيستهاند و واقف شرط كرده بود كه هر ماه رمضان 3000 درهم به مدرس بدهند تا فقها را مهمان نمايد و در نيمه شعبان و مواليد ائمه دين حلوا قسمت كند و ظاهرا بهمين سبب اين مدرسه را حلاويه خواندهاند و مدرسين اين مدرسه نيز همواره از علماء بزرگ و نامور انتخاب مىشدهاند و اولين مدرس آن برهان الدين ابو الحسن بلخى بوده كه وى را از دمشق خواستهاند و امام برهان الدين احمد بن على اصولى سلفى را هم بنيابت وى مقرر داشتهاند و اين مدرسه يكى از مراكز عمده حنفيان بوده است.
كمال الدين ابن العديم
وقتىكه مولانا در حلاويه اقامت كرد تدريس آن مدرسه بر عهده كمال الدين ابو القاسم عمر بن احمد معروف بابن العديم قرار گرفته بود كه يكى از افراد بيت ابى جراده و خاندان بنى العديم بشمار مىرفت[16] نسب اين خاندان منتهى مىشود به ابى جراده عامر بن ربيعه كه از صحابه امير المؤمنين على بن ابى طالب ع بود و خاندان وى در محله بنى عقيل واقع در بصره اقامت داشتند و اولين بار موسى بن عيسى چهارمين فرزند ابى جراده در قرن سوم بقصد تجارت در حلب رحل اقامت افكند و فرزندان وى بتدريج در اين شهر داراى شهرت و مكنت شدند و از آغاز قرن پنجم كه ابو الحسين احمد بن يحيى متوفى در 429 بتصدى شغل قضا كامياب آمد على التحقيق تا قرن هفتم و ظاهرا[17] مدتى پس از آن اين منصب بارث و استحقاق در اين دودمان تبديل مىيافت و گاهى نيز منصب تدريس بر قضا علاوه مى شد.
علت شهرت اين خانواده به بنى العديم ظاهرا آنست كه قاضى هبة اللّه بن احمد باوجود ثروت و مكنت بيكران همواره در اشعار خود از تنگدستى و درويشى مىناليد و بدين جهت او را عديم يعنى فقير و بىچيز و خاندانش را بنى العديم گفتند.
كمال الدين ابو القاسم فرزند چهارم هبة اللّه معروف بعديم است كه در سنه 488 متولد گرديد و به اندكسال در علوم و فنون ادب و فقه و حديث و معرفت رجال تبحرى عظيم و شهرتى وافى بدست آورد و در حسن خط يكى از استادان زمانه بشمار مىرفت و در شاعرى نيز دستى داشت.
بنا بنقل ياقوت حموى كه خود در سنه 619 به خدمت كمال الدين رسيده اولين بار كمال الدين در سنه 616 كه 28 سال از عمرش مىگذشت بتدريس مدرسه شادبخت منصوب شد و ظاهرا بعد از اين تاريخ در مدرسه حلاويه شغل تدريس يافت[18] و درحوالى سنه 643 اين مدرسه را بامر ملك ناصر مرمت كرد.
ابن العديم چند كتاب مهم تأليف كرده كه از آن جمله يكى تاريخ حلب است موسوم به زبدة الطلب و ديگر كتاب الاخبار المستفادة فى ذكر بنى جرادة كه آن را بخواهش ياقوت مدون ساخت و ديگر كتاب الدرارى فى ذكر الذرارى بنام الملك- الظاهر و ديگر كتابى در خط و فنون و آداب آن.
هنگامى كه عساكر[19] خونخوار مغل در سنه 658 بحلب تاختند قاضى ابن العديم بمصر پناه برد و پس از بازگشت مغل بموطن خود برگشت و در ويرانى آن شهر ابيات غمانگيز بنظم آورد و دو سال بعد از آن واقعه به سال 660 درگذشت.
افلاكى كمال الدين را نظر به اهميت و نفوذ كلمه و وسعت مكنت و جاه ظاهر ملك الامرا و ملك ملك حلب خوانده و در باب محبت و عنايت او نسبت بمولانا گويد «مگر ملك الامراى حلب كمال الدين ابن عديم ملك ملك حلب بود مردى بود فاضل و علامه عصر و كاردان و صاحبدل و روشن درون از غايت اعتقاد خدمات متوافر مى نمود و پيوسته ملازم حضرتش مى بود از آن جهت كه فرزند سلطان العلماء بود و بتدريس مشغول مى شد و چون در ذات حضرت مولانا فطانت و ذكاوت عظيم مى يافت در تعليم و تفهيم او جد بىحد مىنمود و از همه طلبه علم بيشتر و پيشتر بدو درس مى گفت».
و چون كمال الدين فقيه حنفى بود ناچار بايد مولانا رشته فقه و علوم مذهب را در نزد وى تحصيل كرده باشد.
مدت اقامت مولانا در شهر حلب معلوم نيست و روايت افلاكى در اين باب مضطرب است و يكجا مىگويد مولانا بواسطه كرامات مشهور شد و از آفت اشتهار بدمشق رفت و نيز روايت مىكند كه سلطان عز الدين روم ملك الادبا بدر الدين يحيى را به خدمت كمال الدين روانه كرد تا مولانا را بروم باز آرد و سلطان عز الدين روم هيچكس نتواند بود جز سلطان عز الدين كيكاوس بن كيخسرو (644- 655) كه چندين سال پيش از بقيه پاورقى از ذيل صفحه قبل جلوس او بر تخت سلطنت مولانا از سفر بازآمده و بر مسند تدريس و فتوى متمكن شده بود و بنابراين اگر اين روايت صحتى داشته باشد و سلطان عز الدين كس بطلب مولانا فرستاده باشد ناچار در سفرهاى مولانا بدمشق ما بين 645 و 647 بوده است.
مولانا در دمشق
بعد از آنكه مولانا مدتى در حلب بتكميل نفس و تحصيل علوم پرداخت عازم دمشق گرديد و مدت هفت يا چهار سال هم در آن ناحيه مقيم بود و دانش مىاندوخت و معرفت مى آموخت.
پيشتر مذكور افتاد كه شهر دمشق در اين عهد مركزيت يافته و مجمع علم و دانش و ملاذ گريختگان فتنه مغل گرديده بود و در همين تاريخ شيخ اكبر محيى الدين[20] مراحل آخرين زندگانى را در اين شهر مىپيمود و رفتن مولانا كه در صدد تحصيل كمال و شيفته صحبت مردان راه بود بدمشق بواقع نزديك است.
رابطه دمشق با تاريخ زندگانى مولانا بسيار است و غزليات و ابيات مولانا در وصف شام مىرساند كه مولانا را با اين ناحيه كه تابشگاه جمال شمس تبريزى و چنانكه بيايد اولين نقطهاى بوده است كه اين دو يار دمساز با يكديگر ديدار كرده اند سر و سرى ديگر است و دو سفر مولانا در فاصله 645 و 647 و فرستادن پسران خود بدمشق براى تحصيل هم شاهد اين گفتار تواند بود.
به گفته افلاكى «چون حضرت مولانا بدمشق رسيد علماى شهر و اكابر هركه بودند او را استقبال كردند و در مدرسه مقدسيه فرود آوردند و خدمات عظيم كردند و او به رياضت تمام بعلوم دين مشغول شد» و مسلم است كه مولانا كتاب هدايه[21] فقه را در اين شهر خوانده و بصحبت محيى الدين[22] هم نائل آمده است.
توقف مولانا در دمشق ظاهرا بيش از چهار سال كه روايت كردهاند بطول نينجاميده، چه او در حلب چندى مقيم بوده و در موقع وفات برهان الدين محقق (638) حضور داشته و چون مسافرتهاى او در حدود 630 شروع شده است بنابراين آن روايت كه مدت اقامت او را در دمشق به هفت سال مىرساند از حيز صحبت بدور خواهد بود.
بازگشت مولانا بروم و انجام كار برهان محقق
مولانا پس از چندى اقامت در حلب و شام كه مدت مجموع آن هفت سال بيش نبود بمستقر خاندان خويش يعنى قونيه باز آمد و چون به قيصريه رسيد «علما و اكابر و عرفا پيش رفتند و تعظيم عظيم كردند. خدمت صاحب اصفهان[23] را آن خواست بود كه حضرت مولانا را به خانه خود برد. سيد برهان الدين تمكين نداد كه سنت مولاناى بزرگ آنست كه در مدرسه نزول كنند».
بعد از اين تاريخ بنا ببعضى روايات مولانا بدستور برهان الدين به رياضت پرداخت و سه چله[24] متوالى برآورد و سيد نقد وجود او را بىغش و تمام عيار و بىنياز از رياضت و مجاهدت يافت «سر به سجده شكر نهاد و حضرت مولانا را در كنار گرفت و بر روى مبارك او بوسهها افشان كرد، بار ديگر سر نهاد و گفت در جميع علوم عقلى و نقلى و كشفى و كسبى بىنظير عالميان بودى و الحالة هذه در اسرار باطن و سر سير اهل حقايق و مكاشفات روحانيان و ديدار مغيبات انگشت نماى انبيا و اوليا شدى» و دستورى داد تا به دستگيرى و راهنمائى گمگشتگان مشغول گردد.
در اينكه مولانا تربيتيافته برهان محقق است شكى نيست و از آثار مولانا و ولدنامه اين مطلب به خوبى روشن است و سلسله و نسبت خرقه مولانا را هم شمس الدين افلاكى بهوسيله همين برهان الدين به پدرش سلطان العلماء و آخرالامر بمعروف كرخى مىرساند منتهى بنا به روايت ولدنامه مولانا مدت 9 سال تمام مصاحب و ملازم برهان الدين بوده و بنقل افلاكى مولانا بدستور او بحلب و شام رفته پس از آن اسرار ولايت را به وديعه گرفته است.
و چون تمام مصاحبت مولانا با برهان محقق 9 سال بيش نبوده و او نيز در حدود سنه 629 بروم آمده است پس بايد وفات او به سال 638 واقع شده باشد و با اينهمه افلاكى شرحى از ملاقات شهاب الدين سهروردى كه سنه 618 بروم آمده با برهان الدين و ارادت يكى از مغولان بوى در موقع فتح قيصريه (640) و آمدن يكى از شيخزادگان بغداد بعد از قتل خليفه (656) به خدمت وى نقل كرده و اين هر سه روايت با گفتههاى خود او و ولدنامه مخالف و بكلى غلط است.
وفات سيد[25] در قيصريه بوقوع پيوست و صاحب شمس الدين اصفهانى مولانا را از اين حادثه مطلع ساخت و او به قيصريه[26] رفت و كتب و اجزاء سيد را برگرفت و بعضى را برسم يادگار بصاحب اصفهانى داد و باز به قونيه برگشت.
برهان الدين علاوه بر كمال اخلاقى و سير و سلوك صوفيان و طى مقامات معنوى دانشمندى كامل و فاضلى مطلع بود و پيوسته كتب و اسرار[27] متقدمان را مطالعه مىكرد و خلق را به طريقت راستان و مردان راستين هدايت مىنمود و اين معنى مسلم است كه او مردى كامل و به گفته مولانا نورشده و بظواهر پشت پا زده و مست تجليات الهى بوده است[28] و او را بسبب اشرافى كه بر خواطر داشت سيد سردان مى گفتند. افلاكى روايت مىكند «خاتونى بزرگ كه آسيه وقت بود مريد سيد شده بود. روزى بطريق مطايبه سؤال كرد كه در جوانى رياضات و مجاهدات را بكمال رسانيده بودى چه معنى كه در اين آخر عمر روزه نمىگيرى و اغلب نمازها از تو فوت مىشود، فرمود كه اى فرزند ما همچون اشتران بار كشيم، بارهاى گران كشيده و شدائد روزگار چشيده و راههاى دور و دراز كوفته قطع مراحل و منازل بىحد كرده و پشم و موى هستى فروريزانيده لاغر و نحيف و نامراد گشتهايم و در زير بار گران گامزن و اندك خور و تنگ گلو شده اكنون ما را به اندك روزى بجو باز بسته چون پرورده شويم در عيدگاه وصال قربان گرديم زيرا كه قربان لاغر در مطبخ سلطان بكار نبرند و پيوسته فربه را فربه باشد» و گويا مراد وى آن باشد كه ما از مجاهده و طلب دليل گذشته اهل مشاهده و مستغرق ديدار مطلوب گشتهايم و طلب الدليل بعد الوصول الى المطلوب قبيح.
او از عرفاى گذشته به سنائى غزنوى ارادت و عشقى تمام داشته و همچنان عشقى[29] كه مولانا را بشمس تبريزى بوده وى را به سنائى بوده است.
مولانا در مجالس[30] خود كلمات سيد را نقل مى كرده و سلطان ولد فرزند مشهور او هم به خدمت سيد رسيده و از خدمت وى بكسب معانى و معارف بهرهمند آمده چنانكه در ولدنامه گويد:
اين معانى و اين غريب بيان | داد برهان دين محقق دان | |
مولانا بعد از وفات برهان محقق
چون برهان دين از خاكدان تن بعالم پاك اتصال يافت مولانا بر مسند ارشاد و تدريس متمكن گرديد و قريب پنج سال يعنى از 638 تا 642 به سنت پدر و اجداد كرام در مدرسه بدرس فقه و علوم دين مىپرداخت و همه روزه طالبان علوم شريعت كه به گفته دولتشاه[31] عده آنان به 400 مىرسيد در مدرس و محضر او حاضر مىشدند و هم برسم فقها و زهدپيشگان آن زمان مجلس تذكير منعقد مىكرد و مردم را به خدا مىخواند و از خدا مىترسانيد «و دستار خود را[32] مىپيچيد و ارسال مىكرد و رداى فراخآستين چنانكه سنت علماى راستين بود مىپوشيد» و مريدان بسيار بر وى گرد آمدند وصيتش در عالم منتشر گرديد چنانكه سلطان ولد گويد:
ده هزارش مريد بيش شدند | گرچه اول ز صدق دور بدند | |
مفتيان بزرگ اهل هنر | ديده او را بجاى پيغامبر | |
وعظ گفتى ز جود بر منبر | گرم و گيرا چو وعظ پيغامبر | |
صيد[33] خوبش گرفت عالم را | كرده زنده روان عالم را | |
گشت اسرار ازو چنان مكشوف | كه مريدش گذشت از معروف | |
فصل سوم- دوره انقلاب و آشفتگى
مولانا چنانكه گذشت پس از طى مقامات از خدمت برهان محقق اجازه ارشاد و دستگيرى يافت و روزها بشغل تدريس و قيل و قال مدرسه مىگذرانيد و طالب علمان و اهل بحث و نظر و خلاف بر وى گرد آمده بودند و مولانا سرگرم تدريس و لم و لا نسلم بود. فتوى مىنوشت و از يجوز و لا يجوز سخن مىراند او از خود غافل و با عمرو و زيد[34] مشغول ولى كارداران[35] غيب دل در كار وى نهاده بودند و آن گوهر بىچون را آلوده چون و چرا نمىپسنديدند و آن درياى آرام را در جوش و خروش مىخواستند و عشق غيور منتهز فرصت تا آتش در بنياد غير زند و عاشق و طالب دليل را آشفته مدلول و مطلوب كند و آن سرگرم تدريس را سرمست و بيخود حقيقت سازد.
خلق بزهد و رياضت و علم ظاهر كه مولانا داشت فريفته بودند و به خدمت و دعاء او تبرك جسته او را پيشواى دين و ستون شريعت احمدى مىخواندند ناگهان پرده برافتاد و همه كس را معلوم شد كه آن صاحب منبر[36] و زاهد كشور رندى لاابالى و مستى پيمانه بدست و عاشقى كفزنان و پايكوبانست و دستار دانشمندانه و رداى فراخ آستين كه نشان ظاهريان و بستگان حدود است بر وى عاريت و جولانگاه او بيرون از عالم حد و نشيمن وى نه اين كنج محنتآباد است.[37]
تا وقتىكه مولاناى ما در مجلس بحث و نظر بو المعالى[38] گشته فضل و حجت مىنمود، مردم روزگار او را از جنس خود ديده به سخن وى كه درخور ايشان بود فريفته و بر تقوى و زهد او متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمس حقيقت پرتوى بر آن جان پاك افكند و چنانش تافته و تابناك ساخت كه چشمها از نور او خيره گرديد و روز كوران محجوب كه از ادراك آن هيكل نورانى عاجز بودند از نهاد تيره خود بانكار برخاستند و آفتاب جانافروز را از خيرگى چشم شب تاريك پنداشتند. مولانا طريقه و روش خود را بدل كرد، اهل آن زمان نيز عقيده خويش را نسبت بوى تغيير دادند، آن آفتاب تيرگىسوز كه اين گوهر شبافروز را مستغرق نور و از ديده محجوبان مستور كرد و آن طوفان عظيم كه اين اقيانوس آرام را متلاطم و موجخيز گردانيد و كشتى انديشه را از آسيب آن به گرداب حيرت افكند سرّ مبهم و سرفصل تاريخ زندگانى مولانا شمس الدين تبريزى بود.
شمس الدين تبريزى
شمس الدين محمد بن على بن ملك داد[39] از مردم تبريز بود و خاندان وى هم اهل تبريز بودند و دولتشاه[40] او را پسر خاوند جلال الدين يعنى جلال الدين حسن[41] معروف بنو مسلمان از نژاد بزرگ اميد كه ما بين سنه 607- 618 حكومت الموت داشت شمرده و گفته است كه جلال الدين «شيخ شمس الدين را بخواندن علم و ادب نهانى به تبريز فرستاد و او مدتى در تبريز بعلم و ادب مشغول بوده» و اين سخن سهو است چه گذشته از آنكه در هيچيك از مأخذهاى قديمتر اين حكايت ذكر نشده جلال الدين حسن نومسلمان بنص عطا ملك جوينى[42] جز علاء الدين محمد (618- 653) فرزند ديگر نداشته و چون ببعضى روايات[43] شمس در موقع ورود به قونيه يعنى سنه 642 شصتساله بوده پس ولادت او بايد در 582 اتفاق افتاده باشد.
چنانكه افلاكى در چند موضع از مناقب العارفين روايت مىكند شمس الدين ابتدا مريد شيخ ابو بكر زنبيلباف يا سلهباف تبريزى بود كه اگرچه از مبادى تربيت او اطلاعى نداريم ولى «در ولايت و كشف القلب يگانه زمان خود بوده» و شمس به گفته خود جمله ولايتها از او يافته ليكن مرتبه شمس بدانجا رسيد كه به پير خود قانع نبود «و در طلب اكملى سفرى شد و مجموع اقاليم را چند نوبت گرد برآمد و به خدمت چندين ابدال و اوتاد و اقطاب و افراد رسيده و اكابر صورت و معنى را دريافته» و گويا بدين جهت يا نظر بطيران او در عالم معنى «مسافران صاحبدل او را شمس پرنده گفتندى».
جامى در ضمن[44] حكايتى مىرساند كه فخر الدين عراقى و شمس الدين تبريزى هر دو تربيت يافتگان بابا كمال[45] جندى از خلفاء نجم الدين كبرى بودهاند و اين روايت نسبت به فخر الدين عراقى مشكل است زيرا او باصح اقوال از ابتدا مريد شيخ بهاء الدين زكرياى مولتانى[46] بوده و به خدمت بابا كمال نرسيده است. علاوه بر آن[47] گفته اند كه فخر الدين عراقى 25 سال تمام در خدمت بهاء الدين زكريا طى مقامات معنوى مى كرد و وفات بهاء الدين به سال 666 اتفاق افتاد و عراقى پيش از آنكه ببهاء الدين پيوندد بتدريس علوم رسمى مى پرداخت ناگهان جذبهاى دامنگير وى شد و او را بديار هند كشانيد و ازاينروى تاريخ ابتداء سلوك و وصول او به خدمت بهاء الدين تقريبا مصادف است با سال ورود شمس الدين تبريزى براى ارشاد مولانا به قونيه (642).
بعضى گفته اند كه شمس الدين مريد و تربيت يافته ركن الدين سجاسى[48] است كه (بقيه از ذيل صفحه 50) شيخ اوحد الدين كرمانى[49] هم وى را به پيرى برگزيده بود و اين روايت هرچند از نظر تاريخ مشكل نمىنمايد و ممكن است كه اوحد الدين مذكور و شمس الدين هر دو به خدمت ركن الدين رسيده باشند و ليكن اختلاف طريقه اين دو با يكديگر چنانكه بيايد تا اندازهاى اين قول را كه در منابع قديمتر هم ضبط نشده ضعيف مى سازد.
پيش از آنكه شمس الدين در افق قونيه و مجلس مولانا نورفشانى كند در شهرها مى گشت و به خدمت بزرگان مىرسيد و گاهى مكتبدارى مى كرد[50] و نيز به جزويات كارها مشغول مىشد «و چون اجرت دادندى موقوف داشته تعلل كردى و گفتى تا جمع شود كه مرا قرض است تا ادا كنم و ناگاه بيرون شو كرده غيبت نمودى» و چهارده ماه تمام در شهر حلب[51] در حجره مدرسه به رياضت مشغول بود «و پيوسته نمد سياه پوشيدى و و پيران طريقت او را كامل تبريزى[52] خواندندى.»
ملاقات اوحد الدين كرمانى با شمس الدين تبريزى
وقتى[53] شمس الدين در اثناء مسافرت ببغداد رسيد و شيخ اوحد الدين كرمانى را كه شيخ يكى از خانقاههاى بغداد و به مقتضاى المجاز قنطرة الحقيقة عشق زيبا[54] چهرگان و ماهرويان را اصل مسلك خود قرار داده بود و آن را وسيله نيل بجمال و كمال مطلق مىشمرد ديدار كرد «پرسيد كه در چيستى گفت ماه را در آب طشت مىبينم فرمود كه اگر در گردن دنبل ندارى چرا در آسمان نمىبينى» مراد اوحد الدين آن بود كه جمال مطلق را در مظهر انسانى كه لطيفست مىجويم و شمس الدين بروى آشكار كرد كه اگر از غرض شهوانى عارى باشى همه عالم مظهر[55] جمال كلى است و او را در همه و بيرون از مظاهر توانى ديد.
شيخ اوحد الدين «به رغبت تمام گفت كه بعد اليوم مىخواهم كه در بندگيت باشم، گفت بصحبت ما طاقت نيارى، شيخ بجد گرفت كه البته مرا در صحبت خود قبول كن، فرمود بشرطى كه على ملأ الناس در ميان بازار بغداد با من نبيذ بنوشى، گفت نتوانم گفت براى من نبيذ خاص توانى آوردن، گفت نتوانم، گفت وقتى من نوش كنم با من توانى مصاحبت كردن، گفت نه نتوانم مولانا شمس الدين بانگى بزد كه از پيش مردان دور شو» چنانكه از اين حكايت و ديگر روايات مستفاد است مولانا شمس الدين بحدود ظاهر بىاعتنا و برسوم پشت پا زده و از مجردان چالاك اين راه و غرض وى از اين سخنان آزمايش اوحد الدين بوده است در مقام تجريد و تفريد كه حقيقت آن در مرحله معاملات صرفنظر از خلق و توجه بخالق است بتمام و كمال همت و صاحب اين مقام را پس از رعايت دقائق اخلاص انديشه رد و قبول عام نباشد كه گفته اند:
از پى رد و قبول عامه خود را خر مساز | زانكه نبود كار عامه جز خرى يا خرخرى | |
چنانكه شمس الدين در طريق معامله به همه همت روى به نقطه و مركز حقيقت آورده و از پسند و ناپسند كوتاهبينان گذشته و رعايت حدود و رسوم مسجد و خانقاه را كه آن روزها سرمايه خودفروشى و خويشتنبينى بعضى از كمهمتان زهدنماى جاهپرست بشمار مىرفت ترك گفته بود و در عالم لاحدى و فضاى آزادى پروبال همت مىگشاد، در مرحله تعليم و تعلم هم بتوقف به روايت گفتار گذشتگان و قناعت بقال قال[56] حدثنا كه مبناى بيشتر علماى آن عهد است عقيده نداشت و مىگفت هركس بايد از خود سرچشمه زاينده دانش باشد و انديشه[57] قطره مثال را به درياى بى پايان و خشكناشونده كمال پيوسته گرداند و به گفتار كسان كه بر اندازه نصيب خود از حقيقت سخن رانده اند خويش را از شهود حق بر وفق نصيبى كه دارد محروم نسازد چنانكه «روزى در خانقاه نصرة الدين وزير اجلاسى عظيم بود و بزرگى را بشيخى تنزيل مى كردند و جميع شيوخ و علما و عرفا و امرا و حكما حاضر بودند و هريكى در انواع علوم و حكم و فنون كلمات مى گفتند و بحثها مى كردند مگر شمس الدين در كنجى مراقب گشته بود از ناگاه برخاست و از سر غيرت بانگى برايشان زد كه تا كى از اين حديثها مى نازيد يكى در ميان شما از حدثنى قلبى عن ربى خبرى نگوئيد اين سخنان كه مىگويند از حديث و تفسير و حكمت و غيره سخنان مردم آن زمان است كه هريكى در عهدى بمسند مردى نشسته بودند و از درد حالات خود معانى مىگفتند و چون مردان اين عهد شمائيد اسرار و سخنان شما كو» و نظر بهمين[58] عقيده مولانا را نيز از خواندن و مطالعه كلمات بهاء ولد بازميداشت زيرا بهطورىكه از اخبار مستفاد است مىخواست كه مولانا به مطالعه كتاب و اسرار عالم كه با تكامل علم هنوز هم بشر سطرى از صفحات بيشمار آن را به پايان نرسانيده مشغول شود و فكر گرم رو خويش را پاى بست گفتار قيد مانند اين و آن نكند.
ورود شمس به قونيه و ملاقات او با مولانا
شمس الدين بامداد روز شنبه بيست و ششم جمادى الآخره[59] سنه 642 به قونيه وصول يافت و به عادت[60] خود كه در هر شهرى كه رفتى بخان فرود آمدى «در خان شكرفروشان نزول كرده حجره بگرفت و بر در حجرهاش دو سه دينارى با قفل بر در مىنهاد و مفتاح بر گوشه دستارچه بسته بر دوش مىانداخت تا خلق را گمان آيد كه تاجرى بزرگست خود در حجره غير از حصيرى كهنه و شكسته كوزه و بالشى از خشت خام نبودى» مدت اقامت شمس در قونيه تا وقتىكه مولانا را منقلب ساخت بتحقيق نپيوسته و چگونگى ديدار وى را با مولانا هم باختلاف نوشتهاند و ما اين روايات را بترتيب خواهيم نوشت و سپس بذكر عقيده قريب بواقع خواهيم پرداخت.
روايت افلاكى
افلاكى نقل مىكند كه روزى مولانا از مدرسه پنبهفروشان درآمده بر استرى راهوار نشسته بود و طالب علمان و دانشمندان در ركابش حركت مى كردند از ناگاه[61] شمس الدين تبريزى بوى بازخورد و از مولانا پرسيد كه بايزيد بزرگتر است يا محمد؟
مولانا، گفت اين چه سؤال باشد محمد ختم پيمبرانست وى را با ابو يزيد چه نسبت، شمس الدين گفت پس چرا محمد مى گويد
ما عرفناك حق معرفتك
و بايزيد گفت سبحانى ما اعظم شانى. مولانا از هيبت اين سؤال بيفتاد و از هوش برفت، چون به خود آمد دست مولانا شمس الدين بگرفت و پياده به مدرسه خود آورد و در حجره درآورد و تا چهل روز به هيچ آفريده راه ندادند.
جامى در نفحات الانس نيز همين روايت را نقل كرده با اين تفاوت كه گويد سرّ كلام محمد و بايزيد را كه اولين از سر شرح صدر و استسقاى عظيم و دومين از كمى عطش و تنگى حوصله ناشى شده بود بيان كرد «مولانا شمس الدين نعره بزد و بيفتاد، مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و به مدرسه بردند تا به خود بازآمد سر مبارك او بر زانو نهاده بود بعد از آن دست او را بگرفت و روانه شد و مدت سه ماه در خلوتى ليلا و نهارا بصوم وصال نشستند كه اصلا بيرون نيامدند و كسى را زهره[62] نبود كه در خلوت ايشان درآيد.
روايت محيى الدين مؤلف الجواهر المضيئه[63]
محيى الدين عبد القادر (696- 775) كه در اوائل عمر خود با سلطان ولد فرزند مولانا معاصر بوده حكايت آشفتگى مولانا را بدينطريق روايت مىكند كه سبب تجرد و انقطاع مولانا چنانست كه روزى وى در خانه نشسته بود و كتابى چند گرد خود نهاده و طالب علمان بر وى گردآمده بودند. شمس الدين تبريزى درآمد و سلام گفت و بنشست و اشارت بكتب كرد و پرسيد اين چيست: مولانا گفت تو اين ندانى، هنوز مولانا اين سخن به انجام نرسانيده بود كه آتش در كتب و كتبخانه افتاد. مولانا پرسيد اين چه باشد، شمس الدين گفت تو نيز اين ندانى برخاست و برفت. مولانا جلال الدين مجردوار برآمد و بترك مدرسه و كسان و فرزندان گفت و در شهرها بگشت و اشعار بسيار بنظم آورد و بشمس تبريزى نرسيد و شمس ناپيدا شد و قريب بدين روايت است آنچه جامى و ديگران[64] بتبع وى در كتب خود نوشتهاند كه «چون خدمت مولانا شمس الدين به قونيه رسيد و بمجلس مولانا درآمد خدمت مولانا در كنار حوضى نشسته بود و كتابى چند پيش خود نهاده پرسيد:
اين چه كتابهاست، مولانا گفت اين را قيل و قال گويند ترا با اين چه كار خدمت مولانا شمس الدين دست دراز كرد و همه كتابها را در آب انداخت، خدمت مولانا بتأسف تمام گفت هى درويش چه كردى بعضى از آنها فوائد والد بود كه ديگر يافت نيست.
شيخ شمس الدين دست در آب كرد و يكانيكان كتابها را بيرون آورد و آب در هيچ يك اثر نكرده، خدمت مولانا گفت اين چه سرّ است، شيخ شمس الدين گفت اين ذوق و حال است ترا از اين چه خبر بعد از آن با يكديگر بنياد صحبت كردند».
روايت دولتشاه[65]
و دولتشاه در باب ديدار شمس با مولانا گويد «روزى شيخ ركن الدين سنجابى[66] شيخ شمس الدين را گفت كه ترا مىبايد رفت بروم و در روم سوختهايست آتش در نهاد او مى بايد زد.
شمس به اشارت پير روى بروم نهاد و در شهر قونيه ديد كه مولانا بر استرى نشسته و جمعى موالى در ركاب او روان از مدرسه به خانه مىرود. شيخ شمس الدين از روى فراست مطلوب را ديد بلكه محبوب را دريافت و در عنان مولانا روان شد و سؤال كرد كه غرض از مجاهدت و رياضت و تكرار و دانستن علم چيست مولانا گفت روش سنت و آداب شريعت شمس گفت اينها همه از روى ظاهر است.
مولانا گفت وراى اين چيست، شمس گفت علم آنست كه بمعلوم رسى و از ديوان سنائى اين بيت برخواند:
علم كز تو ترا بنستاند | جهل از آن علم به بود بسيار | |
مولانا از اين سخن متحير شد و پيش آن بزرگ افتاد و از تكرار درس و افاده بازماند».
روايت ابن بطوطه[67]
ابن بطوطه كه در نيمه اول از قرن هشتم در اثناء سفر خود به قونيه رفته و شرح مختصرى نيز راجع بمولانا و پيروان او نوشته در سبب انقلاب مولانا گويد «روايت كنند كه او (مولانا) در آغاز كار فقيهى مدرس بود كه طلاب در يكى از مدارس قونيه بروى گرد مىشدند. يك روز مردى حلوافروش كه طبقى حلواى بريده بر سر داشت و هر پارهاى به فلسى مىفروخت به مدرسه درآمد. چون بمجلس تدريس رسيد شيخ (مولانا) گفت طبق خويش را بيار، حلوافروش پارهاى حلوا برگرفت و بوى داد، شيخ بستاند و بخورد، حلوائى برفت و به هيچكس از آن حلوا نداد. شيخ ترك تدريس گفت و از پى او برفت و ديرى كشيد كه بمجلس درس باز نيامد و طلاب مدتى دراز انتظار كشيدند.
سپس به جستجوى او برخاستند و آرامگاه او نشناختند تا پس از چند سال برگشت و جز شعر پارسى نامفهوم سخنى نمىگفت. طلاب از پيش مىرفتند و آنچه مىگفت مىنوشتند و از آنها كتابى بنام مثنوى جمع كردند».
اكنون چون بدقت در اين روايات نگريم روشن مىگردد كه روايت افلاكى و دولتشاه در اين مشترك است كه علت انقلاب مولانا سؤال شمس و تصادف اين دو بقيه پاورقى از ذيل صفحه 57 هنگام بازگشت مولانا از مدرسه بوده و اختلاف آنها در سؤال شمس است ولى روايت دولتشاه ضعيفتر از روايت افلاكى مىباشد زيرا سخت دور است كه مولانا با آنكه در مهد تصوف و كنار پدرى صوفى مسلك و صاحب داعيه ارشاد تربيت شده و سالها در خدمت برهان محقق به طى مدارج سلوك گذرانيده بود در پاسخ پرسش درويشى جوابى بدان سستى ايراد كند و از جواب دومين شمس از دست برود و نيز روايت مؤلف الجواهر المضيئه با روايت دومين جامى در اين اشتراك دارد كه آشفتگى و ميل مولانا بتجريد و ترك ظاهر بسبب كرامت شمس پس از بىاعتنائى مولانا بوى دست داده و اين هر دو روايت هرچند ممكن است براى ارباب حالت كه ديده بكحل ما زاغ بينا كرده و اين آثار عجيب را كمترين اثر از وجود اوليا دانستهاند صحيح و درست باشد ليكن در نظر ارباب تاريخ كه چشم بر حوادث و اسباب ظاهرى گماشتهاند به هيچروى شايسته قبول نتواند بود.
روايت ابن بطوطه نيز خلاف بديهه عقل و ازهرجهت بطلان آن مقطوع است چه گذشته از آنكه اين خبر در هيچيك از كتب متقدمين و متأخرين نيست و با هيچ يك از روايات اندك مناسبتى هم ندارد بحكم خرد راست و انديشه درست پيداست كه پارهاى[68] حلوا سبب آشفتگى و انقلاب مرد دانا و مجربى كه سرد و گرم روزگار چشيده و به خدمت بسيارى از ارباب معرفت رسيده نتواند بود علاوه بر اينكه ناپيدا شدن مولانا خبريست كه هيچ اصل[69] تاريخى ندارد و در مثنوى ولدى و مناقب افلاكى كه مأخذ قديمى و معتبر تاريخ مولاناست ذكر آن نيست و گمان مىرود كه ابن بطوطه خبر مذكور را از دشمنان خاندان مولانا يا از افواه عوام بىاطلاع شنيده و بدون مطالعه و تحقيق روايت كرده باشد.
با دقت بيشتر واضح مى گردد كه روايت افلاكى و دولتشاه نيز خالى از اشكال[70] نيست، چه سؤال شمس بسيار ساده و پيش پا افتاده و عاديست و طفلان طريقت هم از جواب امثال آن عاجز نبوده و نمىباشند تا چه رسد بمولانا كه از آغاز زندگانى با حقائق عرفان آشنا شده و در مهد تصوّف تربيت يافته بود.
هرچند مىتوان تصور كرد كه مولانا با شمس الدين در حلب[71] يا شام ديدار كرده و دست در دامن عشق و ارادت زده و سؤال شمس الدين يادآوريى از آن سخنان باشد كه با مولانا در آغاز كار به ميان آورده است و مؤيد اين سخن روايت افلاكى است كه از ملاقات مولانا با شمس الدين در شام حكايتى[72] نقل كرده است.
صرفنظر از اين اخبار كه اين حادثه را خارقالعاده و آشفتگى مولانا را ناگهانى نشان مىدهد هرگاه بمأخذ قديمتر و صحيحتر يعنى ولدنامه بنگريم خواهيم دانست كه اينها همه شاخ و برگهائى است كه ارباب مناقب و تذكرهنويسان بدين قصه دادهاند و تا اين حادثه را كه از نظر نتيجه يعنى تغيير حال و تبديل جميع شئون زندگى مولانا غير عادى است با مقدمات خلاف عادت جلوه دهند رواياتى از خود ساخته و يا شنيدههاى خويش را بدون تحقيق در كتب نوشتهاند.
مطابق روايات سلطان ولد پسر مولانا در ولدنامه عشق مولانا بشمس مانند جستجوى موسى است از خضر كه با مقام نبوت و رسالت و رتبه كليم اللهى باز هم مردان خدا را طلب مىكرد و مولانا نيز با همه كمال و جلالت در طلب اكملى روز مىگذاشت تا اينكه شمس[73] را كه از مستوران قباب غيرت بود بدست آورد و مريد وى شد و سر در قدمش نهاد و يكباره در انوار او فانى گرديد و او را به خانه خويش خواند. اينك ابيات ولدنامه:
غرضم از كليم مولاناست | آنكه او بىنظير و بىهمتاست | |
آنكه چون او نبود كس بجهان | آنكه بود از جهان هميشه جهان | |
آنكه اندر علوم فائق بود | بسرىّ شيوخ لائق بود | |
مفتيان گزيده شاگردش … | همه صفها زده ز جان گردش | |
هر مريدش ز بايزيد افزون | هريكى در وله دو صد ذو النون | |
با چنين عزّ و قدر و فضل و كمال | دائما بود طالب ابدال | |
خضرش بود شمس تبريزى | آنكه با او اگر درآميزى | |
هيچكس را به يك جوى نخرى | پردههاى ظلام را بدرى | |
آنكه از مخفيان نهان بود او | خسرو جمله واصلان بود او | |
اوليا گر ز خلق پنهانند | خلق جسمند و اوليا جانند | |
جسم جان را كجا تواند ديد | راه جان را بجان توان ببريد | |
اينچنين اوليا كه بينااند | از ازل عالمند و والااند | |
شمس تبريز را نمىديدند | در طلب گرچه بس بگرديدند | |
غيرت حق ورا نهان مىداشت | دور از وهم و از گمان مىداشت | |
نزد يزدان چو بود مولانا | از همه خاصتر بصدق و صفا | |
گشت راضى كه روى بنمايد | خاص با او بر آن بيفزايد | |
طمع اندر كس دگر نكند | مهر باقى ز دل برون فكند | |
غير او را نجويد اندر دهر | گرچه باشد فريد و زبده عصر | |
نشود كس بدان عطا مخصوص | او بود با چنان لقا مخصوص | |
بعد بس انتظار رويش ديد | هم شنيد آنچه كس ز كس نشنيد | |
چون كشيد از نياز بوى ورا | بىحجابى بديد روى ورا … | |
شد بر او عاشق و برفت از دست | گشت پيشش يكى بلندى و پست | |
دعوتش كرد سوى خانه خويش | گفت بشنو شها ازين درويش | |
خانهام گرچه نيست لائق تو | ليك هستم بصدق عاشق تو | |
بنده را هرچه هست و هرچه شود | بىگمان جمله آن خواجه بود | |
پس ازين روى خانه خانه تست | به وثاقت همىروى تو درست | |
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند | شاد و خندان بسوى خانه شدند | |
از اين ابيات پديد است كه مولانا از آغاز[74] عاشق و بجان جويان مردان حق بود و به نشانهاى كاملان و واصلان آشنائى داشت و مغز را از پوست بازمىدانست و چون جان كه[75] بر تن پرتو مىافكند پرتو ابدال در جان وى مىتافت و چون شمس الدين را دريافت آن[76] نشانها و تازگيها كه علامت ديدار و اتصال به درياى بىكرانه جمال آن معشوق لطيف است در چهره جذاب و دلفريب او ديد و از گرمى و گيرائى نفس او دانست كه با معدن دلفريبى و كان دلربائى پيوند دارد و هم بجذب جنسيت دست از دلوجان برداشت و سر در قدمش نهاد و آن عشق بىچون و شور پردهدر كه ساليان دراز در نهاد مولانا مستور و فرصت ظهور را منتهز بود تاب مستورى[77] نياورد و سر از روزن جان آن عاشق پارساصورت و صوفى مفتى شكل برآورد و نواى بيخودى و شور مستى در عالم انداخت و صلاى عشق در داد كه:
بشنو از نى چون حكايت مىكند | وز جدائيها شكايت مىكند | |
مولانا كه تا آن روز خلقش بىنياز مىشمردند نيازمندوار به دامن شمس درآويخت و با وى به خلوت نشست و چنانكه در دل بر خيال[78] غير دوست بسته داشت در خانه بر آشنا و بيگانه ببست و آتش استغنا در محراب و منبر زد و بترك مسند تدريس و كرسى وعظ گفت و در خدمت استاد عشق زانو زد و با همه استادى نوآموز گشت و به روايت افلاكى مدت اين خلوت به چهل روز يا سه ماه كشيد و اينك ابيات ولدنامه كه اين مطلب را هرچه روشنتر مىكند:
ناگهان شمس دين رسيد بوى | گشت فانى ز تاب نورش فى | |
از وراى جهان عشق آواز … | برسانيد بىدف و بىساز | |
شرح كردش ز حالت معشوق | تا كه سرّش گذشت از عيوق | |
گفت اگرچه بباطنى تو گرو | باطن باطنم من اين بشنو | |
سرّ اسرار و نور انوارم | نرسند اوليا به اسرارم | |
عشق در راه من بود پرده | عشق زنده است پيش من مرده | |
دعوتش كرد در جهان عجب | كه نديد آن بخواب ترك و عرب | |
شيخ استاد گشت نوآموز | درس خواندى به خدمتش هر روز | |
منتهى بود مبتدى شد باز | مقتدا بود مقتدى شد باز | |
گرچه در علم فقر كامل بود | علم نو بود كان بوى بنمود | |
شمس الدين بمولانا چه آموخت و چه فسون ساخت كه چندان فريفته گشت و از همه چيز و همه كس صرفنظر كرد و در قمار محبت نيز خود را در باخت بر ما مجهولست ولى كتب مناقب و آثار بر اين متفق است كه مولانا بعد از اين خلوت روش خود را بدل ساخت و بجاى اقامه نماز و مجلس وعظ بسماع نشست و چرخيدن و رقص بنياد كرد و بجاى قيل و قال مدرسه و جدال اهل بحث گوش به نغمه جانسوز نى و ترانه دلنواز رباب نهاد.
و با آنكه در آغاز كار و پيش از آنكه ذرهوار در شعاع شمس رقصان شود سخت به نماز و روزه مولع بود چنانكه هر سه روز يكبار روزه گشادى و شب تا بروز در نماز بودى و بسماع و رقص درنيامده بود و در صورت عبادت و تقوى كمال حاصل مىكرد و از تجليات الهى برخوردار مىگشت. چون آفتاب حقيقت شمس بر مشرق جان او تافت و عشق در دل مولانا كارگر افتاد و شمس را به راهنمائى برگزيد به اشارت او بسماع درآمد و بيش از آن حالات و تجليات كه از پرهيز و زهد مىديد در صورت سماع بر او جلوهگر گرديد چنانكه سلطان ولد در جزو سوم مثنوى ولدى گويد:
پيشتر از وصل شمس الدين ز جان | بود در طاعت ز روزان و شبان | |
سال و مه پيوسته آن شاه گزين | بود مشغول علوم زهد و دين | |
آن مقاماتش از آن ورزش رسيد | با تقى و زهد ره را مىبريد | |
اندر آن مظهر بدش جلوه ز حق | هر دمى مىبرد از حق نو سبق | |
چونكه دعوت كرد او را شمس دين | در سماعى كه بد آن پيشش گزين | |
چون درآمد در سماع از امر او | حال خود را ديد صد چندان ز هو | |
شد سماعش مذهب و رايى درست | از سماع اندر دلش صد باغ رست | |
مولانا در انوار شمس مستغرق شده و از ياران منقطع گرديده و براساس و روش خود كه كمال[79] در صحبت مردان كامل است و چنانكه علوم[80] ظاهر بتكرار و تدريس قوت مىگيرد. قوت فقر و تصوف از مصاحبت و دمسازى ياريست كه آئينه جمالنماى سالك باشد. دست تمنى در دامن صحبت شمس الدين محكم كرده بود و هرچه از نقود داشت يا از فتوح بدست مىآورد همه را در قدم شمس نثار مىكرد.
ياران و شاگردان و خويشان مولانا كه با چشمهاى غرضآميز بشمس مىنگريستند و او را مردى لاابالى و بيرون از طور معرفت مىشناختند بشيخى و پيشوائى او رضا نمى دادند و تمكين و تسليم مولانا كه شيخ و شيخزاده و مفتى بود بر ايشان گران مى آمد. اهل قونيه و اكابر زهاد و علما هم از تغيير روش مولانا خشمگين شدند و چنان ثلمه و رخنه عظيم كه از تبدل حال آن فقيه مفتى و حامل لواء علوم صحابه و اكابر ماضين در بنيان شرع محمدى راه يافت بر خود هموار نمىكردند بدين جهت «كافه خلق قونيه بجوش آمدند و از سر غيرت و حسد درهم شده هيچكس را معلوم نشد كه او چه كس است و از كجاست» مريدان نيز تشنيع آغاز كردند و به شكايت پرداختند:
گفته باهم كه شيخ ما زچهرو | پشت بر ما كند ز بهر چو او | |
ما همه نامدار ز اصل و نسب | از صغر در صلاح و طالب رب | |
بنده صادقيم در ره شيخ | ما همه عاشقيم در ره شيخ | |
شده ما را يقين كه مظهر حق | اوست بىمثل وزو بريم سبق | |
برتر از فهم و عقل اين ره ماست | شاه جمله شهان شهنشه ماست | |
همه از وعظ او چنين گشتيم | در دل غير مهر او كشتيم | |
همه چون باز صيدها كرديم | صيدها را بشاه آورديم | |
شد ز ما شيخ در جهان مشهور | دوستش شاد و دشمنش مقهور | |
چه كس است اينكه شيخ ما را او | برد از ما (از جا) چو يك كهى را جو | |
مريدان و اهل قونيه به ملامت و سرزنش برخاستند ولى مولانا سرگرم كار خود بود و از آن پندها[81] بندش سختتر شده بىپروا آفتابپرستى مىكرد چنانكه وقتى جلال الدين قراطاى «مدرسه خود را تمام كرده اجلاس عظيم كرد و همان روز در ميان اكابر علما بحث افتاد كه صدر كدام است و آن روز حضرت مولانا شمس الدين به نوى آمده بود در صف نعال ميان مردم نشسته و باتفاق از حضرت مولانا پرسيدند كه صدر چه جاى را گويند فرمود كه صدر علما در ميان صفه است و صدر عرفا در كنج خانه و صدر صوفيان بر كنار صفه و در مذهب عاشقان صدر كنار يار است همانا كه برخاست و بر كنار مولانا شمس الدين بنشست و گويند همان روز بود كه مولانا شمس الدين در ميان مردم و اكابر قونيه مشهور شد» ملامت ياران آتش عشق مولانا را دامن مىزد و بيخودى و آشفتگى او بر ملامت و حسد آنان مىافزود تا غلوّشان در عداوت و دشمنى شمس از حد گذشت «و باتفاق تمام قصد آن بزرگ كردند فترتى عظيم در ميان ياران واقع شد».
مسافرت شمس الدين به دمشق
شمس الدين از گفتار و رفتار مردم متعصّب قونيه و ياران مولانا كه او را ساحر مىخواندند رنجيدهخاطر گشت و هذا فراق بينى و بينك برخواند آن غزلهاى[1] گرم و پرسوز مولانا و اصرار و ابرام و عجز و نياز عاشقانه او هم در شمس كارگر نيفتاد سر خويش گرفت و برفت و اين[2] سفر روز پنجشنبه 21 شوال 643 واقع گرديد و بنابراين تمام مدت مصاحبت اين دو تقريبا شانزده[3] ماه بوده است.
مولانا در طلب شمس بقدم جد ايستاد «قرب ماهى طلب مىكردند اثرى پيدا نشد» ولى گويا آخرالامر خبر[4] يافت كه اينك مطلع شمس دمشق شام است، نامه و پيام متواتر كرد و پيك در پيك پيوست و به روايت افلاكى اين چهار غزل[5] را در اين هنگام به خدمت شمس فرستاد.
نامه و غزل اول
ايها النور فى الفؤاد تعال | غاية الوجد و المراد تعال | |
انت تدرى حياتنا بيديك | لا تضيّق على العباد تعال | |
يا سليمان دار هدهد لك | فتفضل بالا فتقاد تعال | |
ايها العشق ايها المعشوق | جز عن الصدّ و العناد تعال | |
ايها السابق الذى سبقت | منك مسبوقة الوداد تعال | |
فمن البحر صحة الارواح | انجز العود يا معاد تعال | |
استر العيب و ابذل المعروف | هكذا عادة الجواد تعال | |
چه بود پارسى تعال بيا | يا بيا يا بده تو داد تعال | |
چون بيائى زهى گشاد مراد | چون نيائى زهى كساد تعال | |
اى گشاد عرب قباد عجم | تو گشائى دلم به ياد تعال | |
اى درونم تعالگويان تو | وى ز بود تو بود باد تعال | |
طفت[6] فيك البلاد يا قمرا | بى محيط و بالبلاد تعال | |
انت كالشمس اذ دنت و نأت | يا قريبا على العباد تعال | |
نامه و غزل دوم
اى ظريف جهان سلام عليك | ان دائى و صحتى بيديك | |
گر به خدمت نمىرسم ببدن | انما الروح و الفؤاد لديك | |
گر خطابى نمىرسد بىحرف | پس جهان پرچرا شد از لبيك | |
نحس گويد ترا كه بدّلنى | سعد گويد ترا كه يا سعديك | |
آه از تو بر تو هم بنفير | آه المستغاث منك اليك | |
دارو درد بنده چيست بگو | قبلة النور ذقت من شفتيك | |
شمس دين عيش دوست نوشت باد | زانكه پيدا شده است فى عينيك | |
نامه و غزل سوم
زندگانى صدر عالى باد | ايزدش پاسبان و كالى باد | |
هرچه نسيه است مقبلان را عيش | پيش او نقد وقت و حالى باد | |
مجلس گرم و پرحلاوت او … | از حريف فسرده خالى باد | |
جانهاء گشاده پر در غيب | بسته پيشش چو نقش قالى باد | |
بر يمين و يسار او دولت | هم جنوبى و هم شمالى باد | |
دو ولايت كه جسم و جان خوانند | بر سر هر دو شاه و والى باد | |
بخت نقد است شمس تبريزى | او بسم غير او مثالى باد | |
نامه و غزل چهارم
به خدائى كه در ازل بوده است | حى و دانا و قادر و قيوم | |
نور او شمعهاى عشق فروخت | تا كه شد صد هزار سر معلوم | |
از يكى حكم او جهان پر شد | عاشق و عشق و حاكم و محكوم | |
در طلسمات شمس تبريزى | گشت گنج عجائبش مكتوم | |
كه از آن دم كه تو سفر كردى | از حلاوت جدا شدم چون موم | |
همه شب همچو شمع مىسوزم | ز آتشش جفت و ز انگبين محروم | |
در فراق جمال تو ما را | جسم ويران و جان ازو چون بوم | |
هان عنان را بدين طرف برتاب | زفت كن پيل عشق را خرطوم | |
بىحضورت سماع نيست حلال | همچو شيطان طرب شده مرجوم | |
يك غزل بىتو هيچ گفته نشد | تا رسيد آن مشرّفه مفهوم | |
پس بذوق سماع[7] نامه تو | غزلى پنج و شش بشد منظوم | |
شامم از تو چو صبح روشن باد | اى به تو فخر شام و ارمن و روم | |
اين نامه هاى منظوم كه قديمترين اشعار تاريخى مولانا نيز مىباشد آخرالامر در دل شمس تأثير بخشيد و ظاهرا مايل گرديد كه بار ديگر بجانب آن يار دلسوخته عنان مهر برتابد.
ياران مولانا هم كه در نتيجه[8] غيبت شمس و پژمردگى و دلتنگى مولانا از ديدار و حلاوت گفتار و ذوق تربيت و ارشاد او بىبهره مانده و مورد بىعنايتى شيخ كامل عيار خود واقع گرديده بودند از كرده خود نادم و پشيمان شدند و دست انابت در دامن عفو و غفران مولانا زدند و چنانكه در ولدنامه است:
پيش شيخ آمدند لابهكنان | كه ببخشا مكن دگر هجران | |
توبهها مى كنيم رحمت كن | گر دگر اين كنيم لعنت كن | |
توبه ما بكن ز لطف قبول | گرچه كرديم جرمها ز فضول | |
بارها گفته اينچنين به فغان | ماهها زين نسق بروز و شبان | |
مولانا عذرشان بپذيرفت و فرزند خود سلطان ولد را بطلب شمس روانه دمشق كرد.
تمام مدت[9] اقامت شمس در دمشق بيش از 15 ماه نكشيد و اينكه دولتشاه[10] گويد كه شمس بتبريز رفت و مولانا بطلب او عزم تبريز نمود و او را با خود بروم آورد اشتباه است چه سلطان ولد كه خود در اين وقايع حاضر بوده و افلاكى نيز اين قضيه را روايت نكرده اند.
بازگشت شمس الدين به قونيه
بنا به روايت ولدنامه[11] و ديگر كتب مولانا سلطان ولد را بعذر خواهى از گناه و گستاخى مريدان نزد شمس الدين فرستاد و به لابه و عجز تمام درخواست كرد كه از جرم و ناسپاسى ياران تنگحوصله تنگمغز درگذرد و بار ديگر ان ابروار[12] باران لطف و كرم بر سر بوستان و شورستان ببارد و چون ناقص[13] طبعان ترشروى گوهر خويش پديد كردند او نيز كه معدن كمال و كان حلاوتست كار خود كند و دوستان را به تلخى فراق باز نگذارد.
سلطان ولد بفرمان پدر با بيست تن[14] از ياران براى آوردن آن صنم[15] گريزپا ساز سفر كرد و همچنان در سرما و گرما راه و بيراه در نوشت تا در دمشق[16] شمس الدين را دريافت و رهآوردى كه بامر پدر از نقود با خود آورده بود نثار قدم وى كرد و پيغامهاى پرسوز و گداز عاشق هجرانديده را بلطف تمام بگوش معشوق بىپروا رسانيد.
درياى مهر شمس جوشيدن گرفت و گوهرهاى[17] حقائق و معارف بر سلطان ولد افشاند و خواهش مولانا را بپذيرفت و عازم قونيه[18] گرديد (سنه 644). سلطان ولد بندگيها نمود و بيش از يك ماه از سر صدق و نياز نه از جهت حاجت پياده در ركاب شمس راه مىسپرد تا به قونيه رسيد و مولانا از غرقاب حسرت رها شد و خاطرش چون گل از نسيم صبا بشكفت و مريدان نيز پوزشها كردند و باز روى بشمس و مولانا آوردند و هريك بقدر وسع و به اندازه طاقت خويش خوان نهادند و سماع دادند و مولانا با شمس چندى تنگاتنگ صحبت داشت تا اينكه:
باز گستاخان ادب بگذاشتند | تخم كفران و حسدها كاشتند | |
مردم قونيه و مريدان در خشم آمدند و بدگوئى شمس آغاز كردند و مولانا را ديوانه و شمس را جادو خواندند و سخن آشفتگى مولانا نقل مجالس علما و داستان هر كوچه و بازار شد و ظاهرا علت شورش فقها و عوام قونيه اولا آن بود كه مولانا پس از اتصال بشمس ترك تدريس و وعظ گفته بسماع و رقص نشست و نيز جامه فقيهانه را بدل كرد و «فرمود از هند بارى فرجى ساختند و كلاه از پشم عسلى بر سر نهاد و گويند در آن ولايت جامه هند بارى را اهل عزا مىپوشيدند و قاعده قدما آن بود چنانكه در اين عهد غاشيه مىپوشند همچنان پيرهن را پيشباز پوشيده و كفش و موزه مولوى در پاى كردند و دستار را با شكرآويز برپيچيدند و فرمود كه رباب را شش خانه ساختند چه از قديم العهد رباب عرب چهارسو بود، بعد از آن بنياد سماع نهاد و از شور عشق و غوغاى عاشقان اطراف عالم پر شد و دائما ليلا و نهارا بتواجد و سماع مشغول شدند».
بديهى است كه بنياد سماع و ترك تدريس از فقيه و مفتى و مدرسى در محيط مذهبى و ميانه فقهاء قونيه چه اندازه زشت و بدنما بود و تا چه حد مردم را بشمس بدبين مى ساخت بدين جهت آنان كه حسن نيت و ايمانى داشتند از سر درد مسلمانى حسرت مىخوردند كه «دريغا نازنين مردى و عالمى و پادشاهزاده كه از ناگاه ديوانه شد و مختل العقل گشت» و رقبا و حاسدان خاندان مولانا از بوميان قونيه و مهاجرين كه بر پيشرفت طريقه و احترام پدر و شخص مولانا از ديرباز حسد مى بردند در اين هنگام فرصت غنيمت شمرده آتش فتنه را بنام غيرت مسلمانى و حميت دين دامن مىزدند و بانواع و اقسام در صدد آزار خاطر شريف و بركندن بنياد عظمت مولانا برمى آمدند و بنام بحث علمى يا حمايت شرع از مولانا مسائل مى پرسيدند و تحريم سماع را مطرح مىكردند و مولانا سرگرم كار خود بود و پرواى آنان نداشت، ثانيا آنكه شمس الدين چنانكه گذشت پايبند[19] ظواهر نبود و گاهى برخلاف عقايد و آراء ظاهريان عمل مىكرد و سخن مىگفت و مردم كه پيمانه استعدادشان تنگست حوصله تحمل آن اعمال و كلمات كه از شرح صدر و سعه خاطر ناشى مىشد به هيچروى نداشتند و آن را بر بىدينى و نامسلمانى حمل مىكردند و مولانا به نياز و صدق تمام همين شمس را كه در عقيده عوام كافر بود مىپرستيد و او را مغز دين و سرّ اللّه مىشمرد و به آشكار شمس من و خداى من[20] مىگفت و پيداست كه اين روش هم در دلهاى ظاهريان ناخوش و در مذاق عاميان ناگوار مىآمد و بيشتر سبب انكار مى شد.
ثالثا مولانا مريدان قديم و خالص داشت كه بعضى از بلخ در ركاب پدرش آمده و عدهاى نيز در بلاد روم بدين خاندان پيوسته بودند و او را پيشواى بحق و شيخ راستين و قطب زمان مىشمردند و گاهوبيگاه به خدمت مىرسيدند و از فوائد مجلس او بهرهها مىبردند و پس از آمدن شمس و انقلاب حال مولانا آن مجالس بهم خورد و دست مريدان از دامان شيخ كوتاه ماند و شمس الدين[21] نيز پيوسته «بر در حجره مىنشست و مولانا را در حجره كرده با هر يارى كه از مولانا مىپرسيد مىگفت چه آورده و چه شكرانه مىدهى تا او را به تو نمايم» و يقين است كه اين حركت باوجود آن سوابق بر مريدان هموار نبود و طعن و تشنيع علما و مردم قونيه در حق شمس بدين رفتار منضم شده آنان را به دشمنى و عداوت شمس وامىداشت.
احتمال قوى مىرود كه بعضى از پيوستگان[22] و خويشان مولانا نيز كه از شورش اهل قونيه و شكست كار خود نگران بوده يا آنكه نام جاويد و عظمت روزافزون آن بزرگ را در عالم ماده و معنى ديدن نمىتوانستهاند با اين گروه همراه و در آزار شمس همدست شده باشند چنانكه بعضى گويند[23] علاء الدين محمد فرزند مولانا با دشمنان همدست شده و بعضى او را شريك خون شمس شمرده اند.
غيبت و استتار شمس الدين
بنا به روايات ولدنامه چون ياران بكين شمس الدين كمر بستند و بجد به آزار وى برخاستند شمس دل از قونيه بركند و عزم كرد كه ديگر بدان شهر پرغوغا باز نيايد و چنان رود كه خبرش بدور و نزديك نرسد و از وى نوميد شوند و به مرگش همداستان گردند و اين سخن با سلطان ولد در ميان نهاد و شرح آن در ولدنامه چنين است:
باز چون شمس دين بدانست اين | كه شدند آن گروه پر از كين | |
آن محبت برفت از دلشان | باز شد دل زبون آن گلشان | |
نفسهاى خبيث جوشيدند | باز در قلع شاه كوشيدند | |
گفت شه با ولد كه ديدى باز | چون شدند از شقا همه دمساز | |
كه مرا از حضور مولانا | كه چو او نيست هادى و دانا | |
فكنندم جدا و دور كنند | بعد من جملگان سرور كنند | |
خواهم اينبار آنچنان رفتن | كه نداند كسى كجاام من | |
همه گردند در طلب عاجز | ندهد كس ز من نشان هرگز | |
سالها بگذرد چنين بسيار | كس نيابد ز گرد من آثار | |
چون كشانم دراز گويند اين | كه ورا دشمنى بكشت يقين | |
چند بار اين سخن مكرر كرد | بهر تأكيد را مقرر كرد | |
ناگهان گم شد از ميان همه | تا رود از دل اندهان همه | |
و افلاكى از سلطان ولد روايت مىكند كه «مگر شمس در بندگى مولانا نشسته بود در خلوت شخصى آهسته از بيرون اشارت كرد تا بيرون (آيد) فى الحال برخاست و بحضرت مولانا گفت كه بكشتنم مى خوانند، بعد از توقف بسيار پدرم فرمود الا له الخلق و الامر فتبارك اللّه مصلحت است گويند هفت كس ناكس عنود و حسود كه دست يكى كرده بودند و ملحدوار در كمين ايستاده چون فرصت يافتند كاردى راندند و شمس الدين چنان نعره بزد كه آن جماعت بىهوش گشتند چون اين خبر بسمع مولانا رسانيدند فرمود كه يفعل اللّه ما يشاء و يحكم ما يريد جامى[24] نيز همين روايات را از افلاكى گرفته و اين جمله را در آخر افزوده است كه «چون آن جماعت بهوش باز آمدند غير از چند قطره خون بيش نديدند از آن ساعت تا امروز نشانى از آن سلطان معنى پيدا نيست» و تذكرهنويسان همه اين روايت را پذيرفته و در كتب خود آوردهاند و دولتشاه[25] نقل مىكند كه مردم قونيه فرزندى از فرزندان مولانا را بر آن داشتند تا ديوارى بر شمس انداخت و او را هلاك ساخت و خود گويد اين قول را در هيچ نسخه و تاريخ كه بر آن اعتمادى باشد نديدهام بلكه از درويشان و مسافران شنيدهام لاشك اعتماد را نشايد و در ميانه اين روايات گفته سلطان ولد از همه صحيحتر است زيرا او خود در اين وقايع حاضر و شاهد قضايائى بوده است كه در خانه و مدرسه پدرش اتفاق افتاده و به از همه كس به چگونگى آنها وقوف داشته است. علاوه بر آنكه روايت افلاكى و جامى خالى از اشكال نيست زيرا اگر شمس مىدانست كه او را خواهند كشت چگونه از خلوت بيرون شد و مولانا با آن همه عشق و محبت كه ساعتى از ديدار او شكيب نداشت چگونه بهجران ابد تن در داد و شمس را بدست مردمكشان باز گذاشت و سخن جامى در ناپديد شدن جسد شمس مايه حيرت و از روى قطع منشأ آن انديشه اثبات كرامتست براى اوليا.
اختلاف اخبار و روايات[26] در باب عاقبت كار شمس و محل قبر وى (كه پهلوى مولاناى بزرگ يا در مدرسه مولانا پهلوى بانى مدرسه امير بدر الدين مدفونست) هم دليل است كه تذكرهنويسان و اصحاب مناقب از اين قضيه خبر درستى نداشتهاند و آنان كه اين خبر را قطعى شمردهاند مأخذشان همان روايت بىبنيان افلاكى است كه از قول سلطان ولد نقل كرده و با ولدنامه كه نسبت آن بسلطان ولد قطعى است به هيچروى سازش ندارد. مؤلف الجواهر المضيئه نيز كه با مولانا قريب العصر است حادثه قتل شمس را بصورت ترديد تلقى كرده ولى غيبت و استتار او را ثابت شمرده و گفته است:[27]
«و عدم التبريزى و لم يعرف له موضع فيقال ان حاشية مولانا جلال الدين قصدوه و اغتالوه و اللّه اعلم» و دولتشاه هم گويد[28] «و در فوت آن سلطان عارفان اختلاف است».
جستجوى مولانا از شمس و دو بار مسافرت او بدمشق هم در طلب شمس دليل ديگر بر درستى اشعار ولدنامه تواند بود، چه اگر اين حادثه بر مولانا مسلم شده بود مدت دو سال در صدد جستجوى شمس برنمىآمد و شهر بشهر و كوبكو به اميد ديدارش نمىگشت و چون همه روايات تذكرهنويسان در كشتن شمس به يك مأخذ نادرست برمىگردد و در برابر روايت ولدنامه و ترديد دولتشاه و مؤلف الجواهر المضيئه و قرائن خارجى بخلاف آن بر مسافرت و ناپديد شدن او دليل است، پس باحتمال قوىتر بايد گفت كه شمس الدين در قونيه بقتل نرسيده ولى پس از هجرت هم خبر و اثرى از وى نيافتهاند و انجام[29] كار او به درستى معلوم نيست و سال غيبتش بالاتفاق 645 بوده است.
پس از غيبت و استتار شمس خبر كشته شدن او در قونيه انتشار يافته بود و مولانا[30] هم از اين واقعه جانگزاى آگهى داشت ولى دلش بر صحت اين خبر گواهى نمىداد و آشفتهوار بر بام و صحن مدرسه مىگشت و بسوز دل آه مىكشيد و اين دو رباعى را بدرد تمام مىخواند:[31]
از عشق تو هر طرف يكى شبخيزى | شب گشته ز زلفين تو عنبربيزى | |
نقاش ازل نقش كند هر طرفى | از بهر قرار دل من تبريزى | |
***
كه گفت كه آن زنده جاويد بمرد | كه گفت كه آفتاب اميد بمرد | |
آن دشمن خورشيد برآمد بر بام | دو چشم ببست و گفت خورشيد بمرد | |
باز در مجمعى كه اكابر حاضر بودند گفت:
كه گفت كه روح عشقانگيز بمرد | جبريل امين ز خنجر تيز بمرد | |
آنكس كه چو ابليس در استيز بمرد | مىپندارد كه شمس تبريز بمرد | |
اخبار و اراجيف كه شايد بعضى از آن را هم دشمنان براى رنجش دل مولانا مىساختند از هم نمىگسست و خبر مرگ و قتل و زندگانى و وجود شمس همه روز بگوش مىرسيد و مولانا در جوش و خروش و ميان اميد و نوميدى سرگردان بود و مانند كشتىشكستگان كه سرنوشت زندگانى خود را در درياى بىپايان و ميان موجهاى هول انگيز بتخته پارهاى كه به اندك موج زير و زبر گشته بنياد هستى آدمى را بر باد مى دهد تسليم مىكنند در آن طوفان غم دل به خبرهاى بىاساس داده بود و شور و بىقرارى خود را به گفته مسافران تسكين مىداد و از هركس قصه شمس مى خواست و مى گفت:[32]
لحظه قصهكنان قصه تبريز كنيد | لحظه قصه آن غمزه خونريز كنيد | |
و چندان فريفته خبر بود كه پس از استتار شمس «هركه به دروغ خبرى دادى كه من شمس الدين را در فلان جا ديدم در حال دستار و فرجى خود را به مبشر ايثار كردى و شكرانهها دادى و بسى شكرها كردى و شكفتى مگر روزى شخصى خبر داد كه شمس الدين را در دمشق ديدم نهچندانى بشاشت نمود كه توان گفتن و هرچه از دستار و فرجى و كفش پوشيده بود بوى بخشيد، عزيزى گفته باشد كه دروغ مىگويد او را نديده است مولانا فرمود كه براى خبر دروغ او دستار و فرجى دادم چه اگر خبرش راست بودى بجاى جامه جان مىدادم» و گويا اين بيت اشاره بدين سخن باشد:
خبر رسيده بشام است شمس تبريزى | چه صبحها كه نمايد اگر بشام بود | |
مولانا پس از جستجوى بسيار بىاختيار و بىقرار و يكباره آشفتهحال گرديد و سررشته اختيار و تدبيرش از دست برفت و شب و روز از غايت شور چرخ مىزد و شعر و غزل مىگفت و «بعد از چهلم روز دستاردخوانى بر سر نهاد و ديگر دستار سپيد بر سر نبست و از برد يمانى و هندى فرجى ساخت تا آخر وقت لباس ايشان آن بود» تبديل طريقه و روش مولانا و گرمى او در سماع و رقص همچنانكه[33] عدهاى از ارباب ذوق و اصحاب حال را مجذوب و ربوده و پروانه وجود وى گردانيد، جماعت فقها و متعصبان قونيه را بخلاف و انكار برانگيخت و اجتماع[34] و رغبت ياران مولانا بسماع و طرب خشم آنان را تندتر مىكرد و سخن تحريم[35] سماع و رقص ورد مجالس بود و فقيهان و محدّثان بر غربت اسلام و ضعف دين افسوس و دريغ مىخوردند و آشكارا بر روش مولانا كه حافظان قرآن[36] را به شعرخوانى و طرب مىخواند و معتكفان مساجد و صومعه ها را در مجلس سماع بجولان مىآورد انكار مى كردند و آن را بدعت و كفر صريح مى شمردند و پيغامهاى درشت مىفرستادند و بسخنان تلخ مشرب عيش ياران را مكدر مى ساختند چنانكه وقتى «علماء شهر كه در آن عصر بودند و هريكى در انواع علوم متفق عليه باتفاق تمام به نزد خير الانام قاضى سراج الدين ارموى جمع آمدند و از ميل مردم باستماع رباب و رغبت خلائق بسماع شكايت كردند كه رئيس علما و سرور فضلا خدمت مولويست و در مسند شريعت قائم مقام رسول اللّه چرا بايد كه چنين بدعتى پيش رود و اين طريقت تمشيت يابد.
قاضى گفت اين مرد مردانه مؤيد من عند اللّه است و در همه علوم ظاهر نيز بىمثل است با او نبايد پيچيدن، او داند با خداى خود، بو الفضولى چند چند فضولى در مسائل از فقه و خلافى و منطق و اصول و عربيت و حكمت و علم نظر و علم معانى و بيان و تفسير و نجوم و طب و طبيعيات بر ورقى نوشته بدست تركى فقيه دادند تا به خدمت مولانا برد. ترك پرسانپرسان حضرتش را در دروازه سلطان بر كنار خندق بيافت ديد كه به مطالعه كتابى مشغول شده است، فقيه اجزاء را بدست مولانا داد در حال مطالعه ناكرده دوات و قلم خواسته جواب هر مسئله را در تحت آن ثبت كرد بتفصيل و همچنين جوابات مجموع مسائل را در همديگر آميخته مجملا مسئلهاى ساخت، چون ترك فقيه كاغذ را بمحكمه بازآورد بعد از اطلاع فضوح مشكلات على العموم در غمام غموم فروماندند همانا كه حضرت مولانا در عقب رقعه فرمود نوشتن كه معلوم راى عالمآراى علما باشد كه مجموع خوشيهاى جهان را از نقود و عقود و عنقود و اعراض و اجناس و آنچه در آيت زين للناس است و جميع مدارس و خانقاهها را به خدمت صدور مسلم داشته به هيچ منصبى از آنها نگران نيستيم و بكلى على (عن ظ) الدنيا و ما فيها قطع نظر كردهايم تا صدور را اسباب متوافر و لذات مرتب و مستوفى باشد و زحمت خود را دور داشته و در كنجى منزوى گشته ايم و در خانه خمول فروكشيدهايم چه اگر آن رباب حرام كه فرموده بودند و نفى كرده بكار عزيزان شايستى و بايستى حقا كه دست از آنجا باز كشيده آن هم ايثار ائمه دين مىكرديم و از غايت ناچيزى و ناملتفتى رباب غريب را بنواختيم چه غريبنوازى كار مردان دين و خاصان يقين است و اين غزل فرمود:
هيچ مىدانى چه مى گويد رباب | ز اشك چشم و از جگرهاى كباب[37]» | |
مولانا در جواب اين پيغامها چنانكه ديديم جوابهاى لطيف مى داد و بسخنان گرم و نرم آن سنگدلان دم سرد را در كار مى كشيد و ناسزاها و گزافگوئيها را بخلق جميل تحمل و بدگويان را براه صواب ارشاد مىفرمود و گوش به فرياد بدخواهان نمىداد و مجالس سماع را گرمتر مى داشت چنانكه قوالان و سرودگويان و نوازندگان چنگ و رباب از كار مى رفتند و مولانا همچنان چرخ مىزد و شورهاى عجب مى كرد و ما شرح اين حالت را به فرزند مولانا بازمى گذاريم كه به بيانى هرچه صريحتر مشاهدات خود را بدين طريق شرح مى دهد:
نيست اين را نهايت آن سلطان | بازگو چون شد از فراق و چسان | |
روز و شب در سماع رقصان شد | بر زمين همچو چرخ گردان شد | |
بانگ و افغان او بعرش رسيد | نالهاش را بزرگ و خرد شنيد | |
سيم و زر را به مطربان مىداد | هرچه بودش ز خانومان مىداد | |
يك زمان بىسماع و رقص نبود | روز و شب لحظه نمىآسود | |
تا حدى كه نماند قوالى | كه ز گفتن نماند چون لالى | |
همشان را گلو گرفت از بانگ | جمله بيزار گشته از زر و دانگ | |
غلغله اوفتاد اندر شهر | شهر چه بلكه در زمانه و دهر | |
كاين چنين قطب و مفتى اسلام | كوست اندر دو كون شيخ و امام | |
شورها مىكند چو شيدا او | گاه پنهان و گه هويدا او | |
خلق از وى ز شرع و دين گشتند | همگان عشق را رهين گشتند | |
حافظان جمله شعرخوان شدهاند | بسوى مطربان روان شدهاند | |
پير و برنا سماعباره شدند | بر براق و لا سواره شدند | |
ورد ايشان شده است بيت و غزل | غير اين نيستشان صلاة و عمل | |
عاشقى شد طريق و مذهبشان | غير عشق است پيششان هذيان | |
كفر و اسلام نيست در رهشان | شمس تبريز شد شهنشهشان | |
گفته منكر ز غايت انكار | نيست بر وفق شرع و دين اين كار | |
جان دين را شمرده كفر آن دون | عقل كل را نهاده نام جنون | |
مسافرتهاى مولانا بدمشق در طلب شمس
ظاهرا پس از فحص و جستجوى بسيار از مجموع اخبار بر مولانا مسلم شد كه اينك مشرق آفتاب عشق دمشق است و شمس الدين در آن ناحيت كه اقامت گاه مردان خدا و جاى مراقبت هفتتنان و ابدال است دور از حسد و طعنه روز كوران و دشمنان خورشيد فاش بسر مى برد.
دل مولانا نسبة بدين خبر قرار گرفت زيرا اولين ملاقات او با شمس در شام اتفاق افتاده بود و نيز بار نخستين كه شمس از قونيه دلگير شد و سفر گزيد او را از همين نواحى بدست آوردند و مولانا نيز با اين سرزمين سروكار داشت چه چند سال از دوره جوانى و بهار زندگانى را در اين شهر بطلب دانش و پژوهش حقيقت گذرانيده بود و ياد آن روزگار خوش او را بدانسو مىكشيد.
جنبش و جوشش فقيهان و عاميان قونيه هم خاطر مولانا را كه جز هدايت و رهنمائى و نجات آن قوم منظورى نداشت و پى نشاط دل و سوق ضمير آنان از گلستان رنگ و بو به گلستان جان و مرعاى عشق[38] دل چون چنگ را با زخمه خوشآهنگ آسمانى بنوا درآورده اشعار و غزل مىسرود رنجه و آزرده گردانيد ناچار دلش از مسكن مألوف بگرفت و در طلب يار سفر كرده و تأليف خاطر پراكنده عزيمت دمشق[39] فرمود و در راه اين غزل را كه مشتمل بر علت اين سفر نيز هست بنظم آورد،
ما عاشق سرگشته و شيداى دمشقيم | جان داده و دلبسته به سوداى دمشقيم | |
آن صبح سعادت چو بتابيد از آن سوى | هر شام و سحر مست سحرهاى دمشقيم | |
از روم بتازيم دگر بار سوى شام | كز طره چون شام مطرّاى دمشقيم | |
از مسكن مألوف چو بگرفت دل ما | ما طالب تأليف ز ابناى دمشقيم | |
مخدومى شمس الحق تبريز چو آنجاست | مولاى دمشقيم و چه مولاى دمشقيم | |
مولانا در دمشق مجلس سماع و رقص ساز كرد و پيوسته با فغان و زارى و بى قرارى شمس را از هر كوى و برزن مىجست و نمىيافت و از سر اشتياق ناله پرسوز برمىآورد و اشعار غمانگيز مىسرود كه:
چند كنم ترا طلب خانه به خانه در بدر | چند گريزى از برم گوشه به گوشه كو بكو | |
به روايت ولدنامه بسيارى از مردم دمشق كه اهل ديد بودند بمولانا گرويدند و مال و خواسته در قدمش نثار مىكردند و برخى نيز كه از سرّ كار خبر نداشتند از حالات مولانا تعجب مى كردند.
معلوم است كه شمس تبريز مشهور نبود و علاوه بر شهرت پدر و خاندان در علم ظاهر به عقيده مردم همتاى مولانا شمرده نمىشد بدين جهت آشفتگى مولانا و پشت پا زدن او بر مقامات خود بعشق و در طلب درويش گمنام بىسروپايى به نظرشان شگفت مىآمد و از تعلق خاطر او بشمس كه برحسب عقيده ظاهرى ايشان يكى از بندگان مولانا هم بحساب نمىرفت عجب مىكردند و اين ابيات ولدنامه اقوال و خيالات اهل دمشق را در اين قضيه روشن مىگرداند:
با چنان مستى و چنان جوشش | با چنان عشق و با چنان كوشش | |
كرد آهنگ و رفت جانب شام | در پيش شد روانه پخته و خام | |
چون رسيد اندر آن سفر بدمشق | خلق را سوخت او ز آتش عشق | |
همه را كرد سغبه و مفتون | همه رفتند از خودى بيرون | |
خانمان را فداى او كردند | امرش از دل بجاى آوردند | |
همه از جان مريد و بنده شدند | همچو سايه پيش فكنده شدند | |
طالبش طفل گشته پير و جوان | همه او را گزيده از دلوجان | |
شاميان هم شدند واله او | كاينچنين فاضل و پيمبرخو | |
از چه گشتند[40] عاشق و مجنون | كاندر او مدرج است صد ذو النون | |
عالم و عامى و غنى و فقير | مانده خيره در آن فغان و نفير | |
گفته چه شيخ و چه مريد است اين | كه نبدشان به هيچ قرن قرين | |
تا جهان شد ز عهد آدم كس | نشنيد اينچنين هوا و هوس | |
ديده بر روى او هزار اثر | هركه را بوده در درون گوهر | |
همه گفتند خود عجب اينست | اينچنين ديده كو خدابين است | |
مثلش اندر دهور نشنيديم | نه چنو در زمانه هم ديديم | |
كه بود در جهان ازو بهتر | در بزرگىّ و عز ازو مهتر | |
كه شد است اينچنين وراجويان | هر طرف گشته خيرهسر پويان | |
شمس تبريز خود چه شخص بود | تا پيش اينچنين يگانه دود … | |
اى عجب شيخ ازو چه مىجويد | كه پيش هر طرف همىپويد | |
جستجو و كوشش مولانا به جائى نرسيد و شمس تبريز روى ننمود ناچار با جمع ياران به قونيه[41] باز آمد و ديگربار بارشاد و اصلاح و تكميل خلق پرداخت و سماع بنياد كرد و يكچند در قونيه مقيم بود تا اينكه باز عشق شمس سر از گريبان جان او درآورد و بار ديگر روى بدمشق نهاد.
علت اين مسافرت نيز كه چهارمين سفر مولانا بدمشق مىباشد همان دلتنگى از قونيه و تنگ حوصلگى مردم آن مرزوبوم بود و ظاهرا اخبارى كه بر وجود و ظهور شمس در دمشق دلالت داشت بگوش مولانا رسيده و بدين جهت ديگربار مسكن مألوف را بدرود گفته بدمشق كه برق اميد در آن مىتافت عزيمت فرمود و ماهى چند در آن شهر آرام گرفت و در طلب مطلوب بىآرام و بىقرار بود ليكن اينبار[42] نوميدى تمام بحصول پيوست و از شخص جسمانى و پيكر مادى شمس اثرى مشهود نگرديد و مولانا بمعنى[43] و صورت روحانى شمس كه در درون او ممثل شده و چون رنگ و بوى با گل و شيرينى با شكر به وجودش درآميخته بود (هم بمسلك خود كه عشق به باده[44] بايد داشت نه بجام و پيمانه) متوجه گرديد و عشق آغاز كرد و بعد ازين آن باده شورانگيز را از پيمانه وجود صلاح الدين و حسام الدين مى آشاميد.
مدت اقامت مولانا در دمشق در اين سفر و سفر نخستين بتحقيق نپيوسته و چون اين قسمت از تاريخ زندگانى مولانا در هيچيك از تذكرهها نقل نشده و تنها مأخذ آن اشعار ولدنامه و مناقب العارفين افلاكى است كه آن هم فقط به يكى از اين دو سفر اشاره مىكند و اشعار ولدنامه نيز مبهم است و بلفظ چند سالى و ماهها اكتفا شده بدين جهت مدت حقيقى اقامت مولانا را در دمشق معلوم نتوان كرد ولى باحتمال اغلب مىتوان گفت كه اين سفرها در فاصله 645 و 647 واقع گرديده چه تمام مدت مصاحبت صلاح الدين با مولانا بنقل افلاكى ده سال بوده و او هم در سنه 657 درگذشته است و بنابراين حدس ما قريب بواقع خواهد بود.
هرچند از لفظ چند سالى در بيت ولدنامه راجع بسفر نخستين و ماهها در باب سفر دوم ممكن است بيش از اين مدت مستفاد گردد ولى چون مفهوم حقيقى چند سالى و ماهها مبهم است و شعرا نيز در سنوات چندان دقتى لازم نمىشمارند باستناد آن از حدس مذكور صرفنظر نتوان كرد.
به روايت افلاكى علت بازگشت مولانا بولايت روم آن بود كه «چون جميع اهالى قونيه و اكابر روم در فراق مولانا بيچاره شدند باتفاق بحضرت سلطان روم و امرا كيفيت حال را عرضه داشته محضرى معتبر در دعوت مولانا نوشته تمامت علما و شيوخ و قضاة و امرا و اعيان بلاد روم على العموم نشانها كردند و باز بوطن مألوف و مزار والد عزيزش دعوت كردند» و بر بطلان اين سخن اگرچه دليلى در دست نيست و قرائن و روايات حاكى است كه پادشاهان سلجوقى روم به خاندان مولانا ارادت مىورزيدهاند با اينهمه بىشك سبب اصلى در بازگشت مولانا همان نوميدى از ديدار شمس بوده است.
در ايام اقامت دمشق با آنكه مولانا سر در طلب شمس داشت باز هم بىيار و دمسازى كه پيكر محبت را در مرآة سلوك وى توان ديد بسر نمىكرد و با شيخ حميد الدين نامى از اولياء كامل خدا دوستى مىورزيد و چون عزيمت قونيه فرمود وى را در دمشق بگذاشت و با خويشتن به قونيه نياورد.
_______________________________________________
[1] ( 1)- گمان مىرود كه غزلهاى ذيل از اين معنى حكايت كند:
روشنى خانه توئى خانه بمگذار و مرو | عشرت چون شكر ما را تو نگهدار و مرو | |
بشنيدهام كه عزم سفر مىكنى مكن | مهر حريف و يار دگر مىكنى مكن | |
مىبينمت كه عزم جفا مىكنى مكن | عزم عقاب و فرقت ما مىكنى مكن | |
[2] ( 2)- گويند كه مولانا جلال الدين تاريخ نخستين غيبت شمس را بدين صورت بحسام الدين املا فرمود:« سافر المولى الاعز الداعى الى الخير خلاصة الارواح سر المشكوة و الزجاجة و المصباح شمس الحق و الدين نور اللّه فى الاولين و الآخرين اطال اللّه عمره و لقانا بالخير لقائه يوم الخميس الحادى و العشرين من شهر شوال سنة ثلاث و اربعين و ستمائة».
[3] ( 3)- زيرا شمس الدين در 26 جمادى الآخره سنه 642 به قونيه آمده و در اين تاريخ مسافرت نموده است و اينكه بعضى مدت اقامت او را در قونيه 120 روز گفتهاند سهو است.
[4] ( 4)- در شرح حالى كه به ضميمه مثنوى مولانا منطبعه بمبئى 1340 بطبع رسيده مذكور است كه شمس الدين نامهاى بمولانا نوشت و چون مأخذ روايات اين شرح حال مطابق اظهار نويسنده آن مناقب افلاكى و مناقب درويش سپهسالار است كه 40 سال مصاحب مولانا بوده و ناچار از ديدار خود در آن كتاب سخن رانده است اين روايت مورد اعتماد تواند بود.
[5] ( 5)- ليكن غزلى كه در ذيل مذكور مىگردد هرگاه از مولانا باشد پنجمين آن نامهها خواهد بود كه بجانب شمس فرستاده است:
زندگانى مجلس سامى | باد در سرورى و خودكامى | |
نام تو زنده باد كز نامت | يافتند اصفيا نكونامى | |
مىرسانم سلام و خدمتها | كه رهى را ولى انعامى | |
چه دهم شرح اشتياق كه خود | ماهيم من تو بحر اكرامى | |
ماهى تشنه چون بود بىآب | اى كه جان را تو دانه و دامى | |
سبب اين تحيت آن بوده است | كه تو كار مرا سرانجامى | |
حامل خدمت از شكرريزت | دارد اميد شربتآشامى | |
زان كرمها كه كردهاى با خلق | خاص آسوده است و هم عامى | |
بكشش در حمايتت كامروز | توئى اهل زمانه را حامى | |
تا كه در ظل تو بيارامد | كه تو جان را پناه و آرامى | |
كه شوم من غريق منت تو | كابتدا كردى و در اتمامى | |
باد جاويد بر مسلمانان | سايهات كآفتاب اسلامى | |
اين سواركار و خدمتى باشد | تا كه خدمت نمايم و رامى | |
شمس تبريز در جهان وجود | عاشقان را بجان دلارامى | |
كليات شمس منطبعه هندوستان( صفحه 779).
[6] ( 1)- از اين بيت توان دانست كه مولانا اينبار هم بطلب شمس در شهرها طواف كرده است.
[7] ( 1)- از اين بيت گفته آنان كه گويند شمس الدين بمولانا نامه نوشت تأييد مىشود و نيز معلوم مىگردد كه نامههاى منظوم از چهار بيشتر بوده.
[8] ( 2)- در مقالات شمس مذكور است« اينكه كسى بگويد كه ما سعى كرديم كه ش( شايد ظ) كه فلان بيايد بدان اميد كرديم كه م( مولانا- در تمام اين كتاب اين حرف كنايه از مولاناست) را بر آن دارد كه وعظ گويد» مقالات شمس نسخه عكسى( صفحه 30).
[9] ( 3)- زيرا كه شمس الدين بتاريخ 21 شوال 643 از قونيه هجرت گزيد و در سال 644 به قونيه بازآمد و هرگاه تاريخ ورود وى در ذىالحجه آن سال هم فرض شود باز هم مدت غيبتش بيش از 15 ماه نتواند شد.
[10] ( 4)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 197) و بعضى از متاخرين هم به پيروى دولتشاه ذكرى از اين سفر كردهاند و اين سخن چنانكه گفته آمد مخالف اسناد قديم است و اشعار مولانا در اشتياق تبريز مانند:
ساربانا بار بگشا ز اشتران | شهر تبريز است و كوى گلستان | |
فر فردوسى است اين پاليز را | شعشعه عرشى است مر تبريز را | |
هر زمانى موج روحانگيز جان | از فراز عرش بر تبريزيان | |
دفتر ششم، چاپ علاء الدوله( صفحه 625) و يا اين بيت:
شمس تبريزى بروم آمد بر من شام بود | وقت صبحى من به تبريزش خرامان يافتم | |
مبتنى بر تعبيرات شاعرانه است و حاكى از حقيقت تاريخى نيست و باعتماد آن از نصوص ولدنامه دست نبايد كشيد. اين نكته نيز پوشيده مياد كه از روايات افلاكى چنين مفهوم مىشود كه شمس الدين دو سفر بسوى دمشق رفته و آنهم باحتمال اقوى غلط است.
[11] ( 1)- اشعار ولدنامه:
بود شه را عنايتى بولد | در نهان اندرون برون از حد | |
خواند او را و گفت رو تو رسول | از برم پيش آن شه مقبول | |
ببر اين سيم را به پايش ريز | گويش از من كه اى شه تبريز | |
آن مريدان كه جرمها كردند | زانچه كردند جمله واخوردند | |
همه گفته كنيم از دلوجان | خانومان را فداى آن سلطان | |
همه او را بصدق بنده شويم | در ركابش بفرق سر بدويم | |
رنجه كن اين طرف قدم را باز | چند روزى بيا و با ما ساز | |
[12] ( 2)- اشاره است بدين قطعه عنصرى:
تو ابر رحمتى اى شاه و آسمان هنر | همى ببارى بر بوستان و شورستان | |
بدين دو جاى تو يكسان همىرسى ليكن | ز شوره گرد برآيد چو نرگس از بستان | |
[13] ( 3)- از اين ابيات ولدنامه اقتباس شده:
چون تو لطفى و ما يقين همه قهر | كى دهد چاشنى شكر زهر | |
آنچه از ما سزيد اگر كرديم | همچو خار خلنده سر كرديم | |
تو چو گلشن بيا و وصل نما | همچو مه ز ابر هجر باز برآ | |
[14] ( 1)- مطابق روايت افلاكى.
[15] ( 2)- اشاره بدين غزل مولاناست كه گويند در موقع رفتن سلطان ولد بشام سروده است:
برويد اى حريفان بكشيد يار ما را | بمن آوريد آخر صنم گريزپا را | |
به بهانههاى شيرين به ترانههاى موزون | بكشيد سوى خانه مه خوب خوشلقا را | |
اگر او بوعده گويد كه دم دگر بيايم | همه وعده مكر باشد بفريبد او شما را( الخ). | |
[16] ( 3)- مطابق تمام روايات سلطان ولد شمس الدين را در دمشق يافت و به قونيه آورد، اشعار ولدنامه نيز به صراحت مفيد اين سخن است ولى در كتاب مقالات شمس برخى اشارات هست كه مىرساند شمس را از حلب به قونيه آوردهاند« از جمله مرا تو آوردى از حلب به هزار ناز و پياده آمدى و گفتى على اذا لاقيت ليلى بخلوة زيارة بيت اللّه عريان( رجلان) حافيا من سوار و تو سوار» مقالات شمس، نسخه عكسى( صفحه 27) و ذكر پياده آمدن آورنده مفيد آنست كه خطاب بسلطان ولد باشد و در اين صورت بايد گفت شمس را از حلب به قونيه كشانيدهاند و نيز در صفحه 29 از همان كتاب مىآيد« و شما چون بحلب آمديد در من هيچ تغيير ديديد در لونم و آن صد سال بودى( و اگر آن ظ) همچنين و چندان دشوار و ناخوش آمد كه زشتست گفتن و از وجهى خوشم آمد اما ناخوشى غالب بود الا اين جانب م( مولانا) را راجح كردم» و باز در صفحه 81 ديده مىشود« اين نيز نيافتم الا م( مولانا) را يافتم بدين صفت و اينكه مىبازگشتم از حلب بصحبت او بنابراين صفت بود و اگر گفتندى مرا كه پدرت از گور برخاست و آمد بتل باشر جهت ديدن تو و خواهد باز مردن بيا ببينش من گفتمى گو بمير چه كنم و از حلب بيرون نيامدمى الا جهت آن آمدم» و اين همه معارض اقوال و نصوص ولدنامه و ديگران است و شايد فرض توان كرد كه شمس دو سفر كرده يكى بحلب و ديگرى بدمشق و سلطان ولد در سفر دوم بطلب وى رفته است.
[17] ( 4)- براى توضيح ابيات ولدنامه باختصار نقل مىشود:
بعد از آن شست با حضور و ادب | از سر لطف شه گشاد دو لب | |
در سخن آمد و درر باريد | در دل و سينه عقل نو كاريد | |
چون شنيد از ولد رسالت را | خوش پذيرفت آن مقالت را | |
بازگشت از دمشق جانب روم | تا رسد در امام خود مأموم | |
شد ولد در ركاب او پويان | نز ضرورت ولى ز صدق و ز جان | |
شاه گفتش كه شو تو نيز سوار | بر فلان اسب خنگ خوشرفتار | |
ولدش گفت اى شه شاهان | با تو كردن برابرى نتوان | |
چون بود شهسوار و بنده سوار | نبود اين روا مگو زنهار | |
چون رسيدند پيش مولانا | نوش شد جمله نيش مولانا | |
در سجود آمدند جمله شهان | چون شود تن بگو ز ديدن جان | |
وان جماعت كه مجرمان بودند | منكر قطب آسمان بودند | |
جملهشان جان فشان باستغفار | سر نهادند كاى خديو كبار | |
توبه كاريم از آنچه ما كرديم | از سر صدق روى آورديم | |
بعد از آن هريكى سماعى داد | هريكى خوان معتبر بنهاد | |
[18] ( 1)- از مقالات شمس( صفحه 28) مستفاد است كه در اين سفر رنج بسيار بشمس الدين وارد گرديده و او آنهمه را بخاطر مولانا تحمل نمود.
[19] ( 1)- رجوع كنيد به صفحه 54 از همين كتاب و در مقالات شمش( صفحه 95) آمده كه« اين مردمان را حقست كه به سخن من الف ندارند، سخنم همه بوجه كبريا مىآيد قرآن و سخن محمد همه بوجه نياز آمده است لاجرم همه معنى مىنمايد سخنى مىشنوند نه در طريق طلب و نه در نياز از بلندى به مثابهاى كه برمىنگرى كلاه مىافتد» و همين بلندى گفتار و آزادگى شمس در كردار خود كه همواره از آن در مقالات شمس به« بىنفاقى» تعبير مىشود سبب اختلاف عقائد مردمان در حق آن بزرگ گرديد تا آنكه بعضى از تنگمغزان آن كردار و گفتار را ناپسند داشته گوينده را نامسلمان مىانگاشتند و جمعى نيز درباره او غلو مىكردند چنانكه در مقالات( صفحه 43) ذكر شده« آن يكى مىگويد تا اين منبر است درين جامع كس اين سخن را بدين صريحى نگفته است مصطفى 4 گفته است اما پوشيده و مرموز بدين صريحى و فاشى گفته نشده است و هرگز اين گفته نشود زيرا كه تا اين غايت اين نوع خلق كه منم با خلق اختلاط نكرده است و نه آميخته است و خود نبوده است سنت و اگر بگويد بعد من برادر من باشد كوچكين» و ازين گفته پيداست كه بعضى مردم شمس را برتر از پيشينيان گمان مىكردهاند و شمس نيز پايه خويش را از پيشوايان خلائق فراتر مىدانسته است.
[20] ( 1)- اشاره است بدين غزل مولانا كه بمطلع ذيل آغاز مىشود:
پير من و مريد من درد من و دواى من | فاش بگفتم اين سخن شمس من و خداى من | |
و در تمامى اين غزل« شمس من و خداى من» تكرار يافته است.
[21] ( 2)- بمناسبت مقام اين بيت مولانا بر خاطر مىگذرد:
هله ساقيا سبكتر ز درون ببند آن در | تو بگو به هر كه آمد كه سر شما ندارد | |
[22] ( 3)- چنانكه از مجموع روايات و اخبار واضح مىشود مولانا پس از اتصال بشمس رشته الفت و دمسازى با خويشان و پيوستگان نيز گسسته مىداشت حتى آنكه بترك صحبت فرزندان و خاندان خويش گفته بود چنانكه در غزلى فرمايد:
چو خويش جان خود جان تو ديدم | ز خويشان بهر تو بيگانه گشتم | |
[23] ( 4)- مطابق روايت افلاكى علاء الدين محمد فرزند مولانا در خون شمس شده بود و هم در آن ايام تب محرقه و علتى عجيب پيدا كرد و مولانا از غايت انفعال به جنازه وى حاضر نگرديد، سائر ارباب تذكره هم كمابيش اين روايت را از افلاكى گرفته و در تذكرهها نوشتهاند و اين سخن با ولدنامه مخالف و بقوت مورد ترديد است.
[24] ( 1)- نفحات الانس.
[25] ( 1)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 201).
[26] ( 2)- چه سلطان ولد به صراحت گويد كه شمس متوارىوار فرار نمود و در خاتمه مثنوى مولانا منطبعه بمبئى 1340 كه شرح احوال او را از مناقب درويش سپهسالار نقل كردهاند عاقبت كار شمس را بهمين صورت نوشتهاند و اين هر دو تاريخ اصح و اقدم منابع شرح احوال مولاناست و در برابر روايت افلاكى و متأخرين كه از همان منبع گرفتهاند بخلاف اين مىباشد و احتمال اينكه شايد واقعه قتل شمس پس از وفات سلطان ولد آشكار شده باشد هم ضعيف است زيرا روايت قتل شمس را افلاكى بسلطان ولد و همعصران وى اسناد داده است و همو مىگويد كه چون شمس الدين به درجه شهادت رسيد آن دونان مغفل او را در چاهى افكندند و سلطان ولد بر اثر خوابى كه ديده بود جسدش را از آن چاه برآورد و در مدرسه مولانا پهلوى بانى مدرسه امير بدر- الدين( مقصود امير بدر الدين گهرتاش معروف به زردار است، رجوع كنيد به صفحه 31 از همين كتاب) دفن كردند و هم روايت مىكند كه شمس الدين در جنب مولاناى بزرگ مدفونست و به اندك دقت از اين اختلاف و اضطراب كه در اقوال و روايات افلاكى است مشاهده مىافتد كه اين راوى اخبار مولانا و مناقبنويس تربت شريف هم از عاقبت كار شمس الدين آگاهى درستى نداشته و حتى در كتاب پير و مرشد خود سلطان ولد هم مطالعه كافى ننموده است.
[27] ( 1)- الجواهر المضيئه، طبع حيدرآباد، جلد دوم( صفحه 125).
[28] ( 2)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 201).
[29] ( 3)- زيرا چنانكه گذشت( صفحه 76- 77 از همين كتاب) اخبار و روايات در اين باب مختلف است و از اشعار مولانا هم چه در مثنوى و چه در غزليات به صراحت اين مطلب مستفاد نيست و ممكن است از روى آن اشارات براى هريك از اين دو روايت مختلف مؤيدات و قرائنى بدست آورد چنانكه ازين ابيات:
دريغا كز ميان اى يار رفتى | بدرد و حسرت بسيار رفتى | |
كجا رفتى كه پيدا نيست گردت | زهى پرخون رهى كاين بار رفتى | |
بشنو اين قصه بلهانه امير عسسان | رندى از حلقه ما گشت درين كوى نهان | |
تو مگو دفع كه اين دعوى خون كهنست | خون عشاق نخفته است و نخسبد بجهان | |
فتنه و آشوب و خونريزى مجو | بيش از اين از شمس تبريزى مگو | |
شايد بتوان اشاراتى بر قتل شمس تصور نمود و در مقابل آن از تعبيرات مولانا كه همواره از انجام كار شمس الدين بلفظ غائب شدن يا پنهان گشتن يا آنكه رفتن عبارت مىكند ممكنست قرينهاى بر روايت ديگر يعنى فرار شمس بدست آورد مثلا از اين ابيات:
شمس تبريزى به چاهى رفتهاى چون يوسفى | اى تو آب زندگانى چون رسن پنهان شدى | |
( در نسخه طبع هند بجاى):
شمس تبريز كه غائب شد زين چرخ كبود | من نشانش بنشانم تنناها يا هو | |
[30] ( 1)- چنانكه در غزلى گويد:
گفت يكى خواجه سنائى بمرد | مرگ چنين خواجه نه كاريست خرد | |
شمس مگو مفخر تبريزيان | هركه بمرد از دو جهان او نمرد | |
و معنى و الفاظ اين غزل مقتبس است از اين قطعه رودكى:
مرد مرادى نه همانا كه مرد | مرگ چنان خواجه نه كاريست خرد | |
جان گرامى به پدر باز داد | كالبد تيره بمادر سپرد | |
[31] ( 2)- اين خبر و اشعار از مناقب افلاكى نقل شده است.
[32] ( 1)- اين بيت مولانا هم از همين معنى حكايت مىكند:
هركه كند حديث تو بر لب او نظر كنم | ز آن هوس دهان تو تا لب ما مزيدهاى | |
[33] ( 2)- مانند قاضى شمس الدين ماردينى و سراج الدين ارموى از فقهاء صاحب حال كه مريد مولانا گرديده و از باده وجود او سرگرم و مستان شده بودند و مولانا به كثرت مريدان خود اشارت كرده گويد:
دو هزار شيخ جانى به هزار دل مريدند | چو خديو شمس دين را ز دل و ز جان مريدم | |
علمى بدست مستى دو هزار مست با وى | به ميان شهر گردان كه خمار شهريارم | |
[34] ( 1)- و گويا در اشاره بدين وقايع گفته است:
چون مرا جمعى خريدار آمدند | كهنهدوزان بر سر كار آمدند | |
از ستيزه ريش را صابون زدند | وز حسد ناشسته رخسار آمدند | |
خلق را پس چون رهانند از حسد | كز حسد اين قوم بيمار آمدند | |
[35] ( 2)- مولانا گويد:
گفت كسى كاين سماع جاه و ادب كم كند | جاه نخواهم كه عشق در دو جهان جاه من | |
سوى مدرس خرد آيند در سؤال | كاين فتنه عظيم در اسلام شد چرا | |
[36] ( 3)- اشاره است بدين بيت ولدنامه كه گفتار مخالفان را شرح مىدهد:
حافظان جمله شعرخوان شدهاند | بسوى مطربان روان شدهاند | |
[37] ( 1)- و تمامى اين غزل كه از غرر غزليات مولاناست در كليات شمس، طبع هند، صفحه 111 توان يافت.
[38] ( 1)- از اين ابيات مولانا اقتباس شده است:
من و دلدار نازنين خوش و سرمست همچنين | به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو | |
اين دل همچو چنگ را مست و خراب و دنگ را | زخمه بكف گرفتهام همچو ستاش مىزنم | |
هر رگ از اين رباب نو زخمه نو نواى نو | تا ز نواش پى برد دل كه كجاش مىزنم | |
شرح كه بىزبان بود بىخبر دهان بود | بهر شماست اين نوا بهر شماش مىزنم | |
و اصطلاح مرعاى عشق درين بيت مذكور است:
لاغران خسته از مرعاى عشق | فربهان و تندرستان مىرسند | |
[39] ( 2)- گويا درباره اين سفر و سفر دوم فرمايد:
بجان عشق كه از بهر عشق دانه و دام | كه عزم صد سفرستم ز روم تا سو شام | |
دل عزم سفر دارد اندر طلب آن شه | چون سوخت پروبالش زين مرغ سفر نايد | |
اخبار ندانم من آثار ندانم من | تا از بر آن دلبر آثار و خبر نايد | |
بغم فرونروم باز سوى يار روم | بدان بهشت و گلستان نوبهار روم | |
جوار مفخر آفاق شمس تبريزى | بهشت عدن بود هم در آن جوار روم | |
من چو جاندارى بدم در خدمت آن پادشاه | اينك( ليك ظ) اكنون در فراقش مىكنم جان سايئى | |
در هواى سايه عنقاى آن خورشيد لطف | دل به غربت برگرفته عادت عنقايى | |
[40] ( 1)- گشته است ظ.
[41] ( 1)- ظاهرا اين بيت ازين قضيه حكايت كند:
برجه اى ساقى چالاك ميان را بربند | به خدا كز سفر دور و دراز آمدهايم | |
[42] ( 2)- در اشاره به نوميديهاى خود گويد:
باز گرد شمس مىگردم عجب | هم ز فر شمس باشد اين سبب | |
شمس باشد بر سببها مطلع | هم ازو حبل سببها منقطع | |
صد هزاران بار ببريدم اميد | از كه از شمس اين ز من باور كنيد | |
هرچند ممكن است نوميدى در حال سلوك مقصود باشد چه نظاير اين احوال از خوف و رجا و نوميدى و اميدوارى سالكان را بسيار افتد.
[43] ( 3)- و شرح اين سخن در ولدنامه چنين است:
شمس تبريز را بشام نديد | در خودش ديد همچو ماه پديد | |
گفت گرچه بتن ازو دوريم | بىتن و روح هر دو يك نوريم | |
خواه او را ببين و خواه مرا | من ويم او منست اى جويا | |
گفت چون من ويم چه مىجويم | عين اويم كنون ز خود گويم | |
وصف حسنش كه ميفزودم من | خود همان حسن و لطف بودم من | |
خويش را بودهام يقين جويان | همچو شيره درون خم جوشان | |
شيره از به هر كس نمىجوشد | در پى حسن خويش مىكوشد | |
[44] ( 1)- چنانكه نظر بهمين عقيده مولانا همواره دست در دامن يارى زده عشق مىورزيد و هرگز تأسف و دريغ را به خود راه نمىداد و مجلسيان را هم از تلهف و تأسف بازميداشت چنانكه شمس الدين ملطى روايت مىكند كه« روزى مصحوب مولانا در باغ چلبى حسام الدين بوديم حضرت مولانا هر دوپاى مبارك در آب جوى كرده معارف مىفرمود همچنان در اثناى كلام با ثناى صفات شمس الدين تبريزى مشغول گشته مدحهاى بىنهايت مىفرمود و خدمت مقبول الاقطاب بدر الدين ولد در آن حالت آهى بكرد و گفت حيف زهى دريغ مولانا فرمود كه چرا حيف و چه حيف و اين حيف بر كجاست و موجب حيف چيست و حيف در ميان ما چه كار دارد، بدر الدين شرمسار گشته و سر نهاد و گفت حيفم بر آن بود كه مولانا شمس الدين تبريزى را در نيافتم همانا كه حضرت مولانا دمى خاموش گشته هيچ نگفت بعد از آن فرمود كه اگر به خدمت مولانا شمس الدين نرسيدى به روان مقدس پدرم به كسى رسيدى كه در هر تار موى او هزار شمس الدين آونگانست و در ادراك سرّ سر او حيران اصحاب شادىها كردند و سماع برخاست و حضرت مولانا اين غزل آغاز فرمود:
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان | آمد آن گلعذار كوفت مرا بر دهان | |
گفت كه سلطان منم جان گلستان منم | حضرت چون من شهى وانگه ياد فلان» | |
و نظر بهمين عقيده گفته است:
شمس تبريز خود بهانه است | مائيم بحسن و لطف مائيم | |
و شرح اين عقيده و تأثير آن در اشعار و اخلاق و روش مولانا اگر تأخيرى در اجل باشد به بيانى مستوفى مذكور آيد و اصطلاح مى و باده حسن و كوزه و پيمانه صورت ازين بيت گرفتهام:
گفت صورت كوزه است و حسن مى | مى خدايم مىدهد از ظرف وى | |
مثنوى، دفتر پنجم، چاپ علاء الدوله( صفحه 521).
_____________________________________________________________
[1] ( 1)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 194) و آتشكده در ذكر شعراء بلخ.
[2] ( 2)- تذكره هفت اقليم هم در ذكر شعراء بلخ.
[3] ( 3)- سلطان ولد در باب رجوع مريدان جد به پدر خود گويد:
تعزيه چون تمام شد پس از آن | خلق جمع آمدند پير و جوان | |
همه كردند رو به فرزندش | كه توئى در جمال مانندش | |
بعد از اين دست ما و دامن تو | همه بنهادهايم سوى تو رو | |
شاه ما بعد از اين تو خواهى بود | از تو خواهيم جمله مايه و سود | |
شست بر جاش شه جلال الدين | رو بدو كرد خلق روى زمين | |
[4] ( 1)- نفحات الانس.
[5] ( 2)- سلطان ولد در مثنوى ولدى شرح ارادت سيد را ببهاء ولد چنين گفته است:
در جوانى به بلخ چون آمد | خواست آن جايگاه آرامد | |
جد ما را چو ديد آن طالب | كه بر او بود عشق حق غالب | |
گشت سيد مريدش از دلوجان | تا روان را كند ز شيخ روان | |
در مريدى رسيد او بمراد | ز آنكه شيخش عطاى بىحد داد | |
[6] ( 3)- اشاره است باين ابيات مثنوى در تمثيل فنا و بقاى درويش:
گفت قائل در جهان درويش نيست | ور بود درويش آن درويش نيست | |
هست از روى بقا آن ذات او | نيست گشته وصف او در وصف هو | |
چون زبانه شمع پيش آفتاب | نيست باشد هست باشد در حساب | |
هست باشد ذات او تا تو اگر | بر نهى پنبه بسوزد زان شرر | |
نيست باشد روشنى ندهد ترا | كرده باشد آفتاب او را فنا | |
مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه 290)
[7] ( 4)- اين روايت افلاكى است و در مناقب محمود مثنوىخوان( در سنه 997 بتركى تأليف گرديده و مأخذ بيشتر رواياتش همان مناقب افلاكى مىباشد)، مدت رياضت او دوازده سال ضبط شده است.
[8] ( 5)- مناقب افلاكى.
[9] ( 6)- تذكره دولتشاه طبع ليدن( صفحه 193) كه به تبعيت او مؤلف آتشكده همين اشتباه را مرتكب شده است.
[10] ( 7)- مناقب افلاكى.
[11] ( 1)- اشاره است باين ابيات:
شد مريدش ز جان و سر بنهاد | همچو مرده به پيش او افتاد | |
پيش او چون بمرد زندهش كرد | گريهاش برد و كان خندهاش كرد | |
[12] ( 2)- مناقب افلاكى و هفت اقليم و نفحات الانس و ظاهرا سند همه اين بيت ولدنامه باشد:
بود در خدمتش بهم نه سال | تا كه شد مثل او بقال و بحال | |
[13] ( 3)- اقتباس و اشاره بدين ابيات است:
پخته گرد و از تغير دور شو | رو چو برهان محقق نور شو | |
چون ز خود رستى همه برهان شدى | چونكه گفتى بندهام سلطان شدى | |
مثنوى، دفتر دوم، چاپ علاء الدوله( صفحه 133).
[14] ( 1)- كليه مطالب راجع به مدرسه حلاويه منقولست از كتاب نهر الذهب فى تاريخ حلب تأليف كامل بن حسين بالى حلبى الشهير بالغزى طبع حلب، جلد دوم( صفحه 216- 234).
[15] ( 2)- اين سخن در كتاب نهر الذهب نقل شده ولى به روايت ابو الفداء ايلغازى به سال 516 وفات يافته و حكومت حلب در موقع حمله صليبيان بدان شهر با فرزند او تمرتاش بود كه بسبب تنآسانى و عياشى با اهل حلب در اين جنگ همراهى ننمود، تاريخ ابو الفداء حوادث سنه 618.
[16] ( 1)- آنچه راجع بكمال الدين ابن عديم و خاندان او درين فصل ذكر شده مستفاد است از معجم الادباء ياقوت، جلد ششم، طبع 1913( صفحه 18- 46).
[17] ( 2)- زيرا ابن بطوطه كه به سال 725 از موطن خود طنجه ببلاد مشرق مسافرت نموده از ناصر الدين بن العديم ياد كرده و گويد او قاضى حنفيان حلب بود. رحله ابن بطوطه، جلد اول، طبع مصر( صفحه 43).
[18] ( 3)- و چون به روايت افلاكى مولانا در مدرسه حلاويه نزد ابن العديم بتكميل و تحصيل علوم اشتغال ورزيده و مسافرت او نيز بشهر حلب على التحقيق در فاصله سنوات( 630- 638) اتفاق افتاده پس كمال الدين ابن عديم بايد در اين تاريخ بتدريس حلاويه منصوب شده باشد.
[19] ( 1)- رجوع كنيد بتاريخ ابو الفداء، حوادث سنه 660 كه اشتباها نام پدر كمال الدين را عبد العزيز نوشته است.
[20] ( 1)- محيى الدين محمد بن على طائى اشبيلى( 560- 638) از اجله عرفا و اكابر متصوفه اسلام بشمار است كه اصول تصوف و عرفان را بر قواعد عقلى و اصول علمى متكى ساخت و آنها را بوجوه استدلال تقرير نمود و چنانكه از خود او روايت مىكنند 240 كتاب تأليف كرده اوست و از همه مهمتر و مشهورتر كتاب فتوحات مكى است كه ظاهرا مفصلترين كتب عرفانى باشد و فصوص الحكم كه شروح بسيار بر آن نوشتهاند و از جنبه ادبى مقامى عالى دارد و محيى الدين را در وحدت وجود طريقهاى خاص است كه عامه فقها و برخى از متصوفه مانند علاء الدوله سمنانى( المتوفى 736) بسبب آن در مذهب او طعنها كردهاند ولى بيشتر آراء عرفا و حكماء قرون اخير از آن عقيده سرمايه گرفته و تقريبا كتب و آراء محيى الدين مبناى اصلى تصوف اسلامى از قرن هشتم تا عهد حاضر بوده است.
وفات محيى الدين در دمشق واقع شد و او را در صالحيه دمشق دفن كردند و هماكنون مزار او معروف است و ظاهرا مراد مولانا از كان گوهر در اين بيت:
اندر جبل صالح كانيست ز گوهر | زان گوهر ما غرقه درياى دمشقيم | |
مدفن محيى الدين و« صالح يا صالحه» تحريفى از صالحيه باشد.
[21] ( 1)- مقصود« هداية فى الفروع» مىباشد كه كتابيست در فقه به روش حنفيان تأليف شيخ الاسلام برهان الدين على بن ابى بكر مرغينانى حنفى المتوفى( 592) و اين كتاب مطمح نظر بسيارى از علماء متقدمين و متأخرين قرار گرفته و شروح و تعليقات و حواشى شتى بر آن نوشتهاند. براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد بكشف الظنون، طبع اسلامبول، جلد دوم( صفحه 648- 654) و اينكه مولانا كتاب هدايه را در دمشق خوانده مستفاد است از صدر اين روايت افلاكى از قول مولانا« مرا در جوانى يارى بود در دمشق كه در درس هدايه شريك من بود» و بنا ببعضى روايات كتاب هدايه را مولانا به فرزند خود سلطان ولد درس داده بود.
[22] ( 2)- سند اين گفتار آنست كه كمال الدين حسين خوارزمى در شرح مثنوى موسوم بجواهر الاسرار گويد« ديگر وقتىكه حضرت خداوندگار در محروسه دمشق بود چند مدت با ملك العارفين موحد محقق كامل الحال و القال شيخ محيى الدين العربى و سيد المشايخ و المحققين شيخ سعد الدين الحموى و زبدة السالكين و عمدة المشايخ عثمان الرومى و موحد مدقق عارف كامل فقير ربانى اوحد الدين كرمانى و ملك المشايخ و المحدثين شيخ صدر الدين القونوى صحبت فرمودهاند و حقايق و اسرارى كه شرح آن طولى دارد با همديگر بيان كرده» و اين سخن بواقع نزديك است چه از مولانا كه مردى متفحص و طالب و جوياى مردان خدا بود دور مىنمايد كه مدتى در دمشق اقامت گزيند و محيى الدين را با همه شهرت ديدار نكند و از مقالات ولد چلبى در روزنامه حاكميت 1345 قمرى( مجموعه يادداشتها و مقالات آقاى كاظمزاده ايرانشهر) مستفاد است كه مولانا در موقعى كه با پدرش بشام وارد گرديد محيى الدين را زيارت كرد و هنگام بازگشت مولانا جلال الدين پشت سر پدر مىرفت محيى الدين گفت سبحان اللّه اقيانوسى از پى يك درياچه مىرود.
[23] ( 1)- مقصود صاحب شمس الدين اصفهانى است وزير عز الدين كيكاوس( 644- 655) كه به روايت افلاكى از مريدان و ياران برهان محقق بود.
[24] ( 2)- احمد دده مجموع رياضات مولانا را كه به مراقبت برهان الدين متحمل شده به هزار و يك روز مىرساند( مقالات ولد چلبى) خدمت و رياضت 1001 روز كه مساوى عدد« رضا» مىباشد سنت مولويان است.
[25] ( 1)- افلاكى گويد هنگام وفات اين رباعى برخواند:
اى دوست قبولم كن و جانم بستان | مستم كن و از هر دوجهانم بستان | |
با هرچه دلم قرار گيرد بىتو | آتش بمن اندر زن و آنم بستان | |
[26] ( 2)- اين سفر در سال 644 بوقوع پيوست( مقالات ولد چلبى).
[27] ( 3)- در فيه ما فيه( طبع طهران صفحه 159) مذكور است كه« شيخ الاسلام ترمدى گفت كه سيد برهان الدين محقق ترمدى سخنهاى تحقيق خوب مىگويد از آن است كه كتب مشايخ و مقالات و اسرار ايشان را مطالعه مىكند».
[28] ( 4)- مناقب افلاكى و نفحات الانس.
[29] ( 1)- مناقب افلاكى و در فيه ما فيه( صفحه 288) آمده كه« گفتند كه سيد برهان الدين سخن خوب مىفرمايد اما شعر سنائى در سخن بسيار مىآورد».
[30] ( 2)- افلاكى گويد كه مولانا اين ابيات را بحسام الدين چلبى ياد مىداد و فرمود كه از سيد برهان الدين يادگار دارم و الابيات هذه
الروح من نور عرش اللّه مبدأها | و تربة الارض اصل الجسم و البدن | |
قد الف الملك الجبار بينهما | ليصلحا لقبول العهد و المحن | |
الروح فى غربة و الجسم فى وطن | فارحم غريبا كئيبا نازح الوطن | |
و در فيه ما فيه نيز از كلمات سيد نقل كرده است( صفحه 24 و 302).
[31] ( 3)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 194).
[32] ( 4)- يعنى مانند فقها چه فقه در لغت بمعنى فهم و دانش است و پارسى فقيه دانشمند مىباشد و دانشمند بمعنى فقيه در اشعار و كتب پيشينيان مستعمل است.
[33] ( 1)- صيت ظ
[34] ( 1)- اشاره است بدين قطعه سعدى:
طبع ترا تا هوس نحو كرد | صورت عقل از دل ما محو كرد | |
اى دل عشاق به دام تو صيد | ما به تو مشغول و تو با عمر و زيد | |
[35] ( 2)- مضمون اين عبارات از اين ابيات مولانا مستفاد است:
عاشقى بر من پريشانت كنم نيكو شنو | كم عمارت كن كه ويرانت كنم نيكو شنو | |
تو بر آنكه خلق مست تو شوند از مرد و زن | من بر آنكه مست و حيرانت كنم نيكو شنو | |
بس جهد مىكردم كه من آيينه نيكى شوم | تو حكم مىكردى كه من خمخانه سيكى شوم | |
[36] ( 3)- از اين ابيات مولانا اقتباس شده:
زاهد كشورى بدم صاحب منبرى بدم | كرد قضا دل مرا عاشق كفزنان تو | |
غزلسرا شدم از دست عشق و دست زنان | بسوخت عشق تو ناموس و شرم هرچم بود | |
عفيف و زاهد و ثابت قدم بدم چون كوه | كدام كوه كه باد تواش چو كه نر بود | |
زاهد سجادهنشين بودم با زهد و ورع | عشق درآمد ز درم برد بخمار مرا | |
[37] ( 1)- اشاره به گفته خواجه حافظ:
كه اى بلندنظر شاهباز سدرهنشين | نشيمن تو نه اين كنج محنتآبادست | |
[38] ( 2)- مولانا گويد:
بو المعالى گشته بودى فضل و حجت مىنمودى | نك محك عشق آمد كو سؤالت كو جوابت | |
[39] ( 3)- نام و نسب او بهمين طريق در مناقب افلاكى و نفحات الانس ضبط شده است.
[40] ( 4)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 195).
[41] ( 5)- علت شهرت او بنو مسلمان آن بود كه وى به گفته مورخين از طريقت آباء خود دست كشيده جانب شرع و ظواهر مسلمانى را نامرعى نمىگذارد و بدين سبب از بغداد باسلام او حكم كردند و ائمه اسلام بر صحت آن فتوى نوشتند. رجوع شود بجلد سوم جهانگشاى جوينى، ضميمه گاهنامه 1314، طبع طهران( صفحه 130).
[42] ( 1)- جهانگشاى جوينى، جلد سوم( صفحه 134 از طبع طهران).
[43] ( 2)- مقالات ولد چلبى( روزنامه حاكميت 1345) و چون اين مقالات متكى بر اسناد قديم و گفته مناقبنويسان مىباشد و غالب محتويات آن از كتب پيران قديم و مطلع طريقه مولويه نقل شده باسانى در صحت مطالب آن ترديد نتوان كرد، خاصه در اين مورد كه قرائن خارجى و روايات كتب مناقب نيز بر صحت آن گواهى مىدهد چه شمس الدين در قونيه داراى اهل و عيال بود و در طريقت تصوف از بزرگان شمرده مىشد و مدتها سياحت اقاليم كرده و به خدمت بسى بزرگان رسيده بود و ناچار مىبايست مراحلى از عمر پيموده باشد و از قوت گفتار و وسعت اطلاع شمس الدين در كتاب مقالات به خوبى واضح است كه او مردى كارديده بوده و در طى مدارج سلوك سالها رنج برده است و شايد اين بيت مولانا هم دليلى ديگر باشد:
بازم ز تو خوشجوان خرم | اى شمس الدين سالخورده | |
[44] ( 3)-« گويند در آنوقت كه مولانا شمس الدين در صحبت بابا كمال بوده شيخ فخر الدين عراقى نيز بموجب فرموده شيخ بهاء الدين زكريا آنجا بوده است و هر فتحى و كشفى كه شيخ فخر الدين عراقى را روى نموده آن را در لباس نظم و نثر اظهار مىكرد و بنظر بابا كمال مىرسانيد و شيخ شمس الدين از آن هيچچيز اظهار نمىكرد، روزى بابا كمال وى را گفت فرزند شمس الدين از آن اسرار و حقائق كه فرزند فخر الدين عراقى ظاهر مىكند بر تو هيچ لائح نمىشود گفت بيش از آن مشاهده مىافتد اما بهواسطه آنكه وى بعض مصطلحات ورزيده مىتواند كه آنها را در لباس نيكو جلوه دهد و مرا آن قوت نيست بابا كمال فرمود كه حق سبحانه و تعالى ترا مصاحبى روزى كند كه معارف اولين و آخرين را بنام تو اظهار كند و ينابيع حكم از دل او بر زبانش جارى شود و بلباس حرف و صوت درآيد طراز آن لباس نام تو باشد» و اين حكايت در هيچيك از ولدنامه و مناقب افلاكى نقل نشده باوجود آنكه افلاكى در مثل اين موارد از ذكر اخبار صحيح و سقيم خوددارى نمىكند و باحتمال اقوى اين حكايت بمناسبت آنكه اغلب غزليات مولانا بنام شمس تبريزى اختتام مىپذيرد جعل شده است.
[45] ( 1)- براى اطلاع از احوال او رجوع كنيد بنفحات الانس و كمال الدين حسين خوارزمى در مقدمه شرح خود بر مثنوى سلسله ارادت مولانا را بهواسطه شمس الدين كه از مريدان بابا كمال بوده( به عقيده او) بنجم الدين كبرى مىرساند.
[46] ( 2)- شيخ بهاء الدين زكريا از تربيتيافتگان شهاب الدين سهروردى و در موطن خود ملتان سند صاحب خانقاه بود و پيروان بسيار داشت، فخر الدين عراقى و امير حسين هروى صاحب زاد المسافرين و كنز الرموز و نزهة الارواح( المتوفى 719) بنا بر مشهور مريد وى بودند و فرزندان او مدتها در ملتان خانقاه پدر را معمور داشته طالبان اين راه را دستگيرى مىنمودند.
به گفته ابن بطوطه نسب بهاء الدين زكريا بمحمد بن قاسم قرشى كه در زمان حكومت حجاج بن يوسف( 75- 95) بقصد غزا بسند آمده بود مىكشيد و ناچار اين محمد بن قاسم قرشى جز محمد بن قاسم ثقفى كه در عهد حجاج بحدود سند و هند تاخت خواهد بود. براى اطلاع از احوال بهاء الدين زكريا و خاندان او رجوع كنيد بنفحات الانس در ضمن شرح حال خود وى و نيز در ذكر امير حسين هروى و عراقى و تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 215 216) و رحله ابن بطوطه، طبع مصر، جلد دوم( صفحات 4 و 9 و 30 و 56- 57).
[47] ( 3)- جامى در نفحات الانس.
[48] ( 4)- اين روايت هم در نفحات مذكور است و در تذكره دولتشاه طبع ليدن( صفحه 196) بجاى سجاسى سنجابى ديده مىشود و آن بىشبهه سهو است از مؤلف يا ناسخ و سجاس از توابع زنجانست. بگفته جامى نسبت ارادت ركن الدين بهوسيله قطب الدين ابهرى به ابو النجيب سهروردى منتهى مىگردد.
[49] ( 1)- اوحد الدين ابو حامد يا حامد كرمانى از اجله عرفاى قرن هفتم است كه بصحبت محيى الدين عربى رسيده و محيى الدين ذكر او در باب ثامن از فتوحات آورده است و شهاب الدين سهروردى روش وى را در عشق بمظاهر منكر بود. در سال 632 خليفه عباسى المستنصر اوحد الدين را خلعت داد و استرى بخشيد و بسمت شيخى رباط مرزبانيه منصوب كرد. اهل بغداد نزد وى مىرفتند و از مجالس او فوائد برمىگرفتند.
هدايت در كتاب مجمع الفصحاء، جلد اول، طبع ايران( صفحه 89) و رياض العارفين( صفحه 38) وفات او را به سال 536 پنداشته و آن سهو است و ظاهرا از تاريخ( 635) تبديل يافته باشد.
اوحد الدين رباعيات عرفانى مليح دارد و مثنوى مصباح الارواح و اسرار الاشباح كه جامى و امين احمد رازى و بيش از آنان هدايت در مجمع الفصحاء از ابيات آن نقل كرده هم زاده طبع اوست و آن مثنويى است بوزن ليلى و مجنون نظامى كه اساس آن از مثنوى سير العباد الى المعاد پرداخته طبع سنائى غزنوى اقتباس شده و در حد خود بلند و متين است.
براى اطلاع از زندگانى او رجوع كنيد بكتاب الحوادث الجامعة، طبع بغداد( صفحه 73) و تاريخ گزيده، چاپ عكسى( صفحه 788) و نفحات الانس جامى و تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 210) كه اشتباها او را مريد شهاب الدين سهروردى شمرده و نيز( صفحه 223) كه در آنجا امير حسينى هروى را مريد او پنداشته و آن نيز سهو است و تذكره هفت اقليم و آتشكده در ذكر شعراء كرمان كه اين اخير نام او را اوحدى نوشته و از لقب و كنيه او باشتباه عظيم دوچار شده و گمان كرده است كه ابو حامد شاعرى ديگر و اوحدى شاعرى ديگر است و همو رباعى مسلم اوحد الدين را به ابو حامد نسبت داده است و نيز برياض العارفين، طبع ايران( صفحه 37- 38) و مجمع الفصحاء، طبع ايران، جلد اول( صفحه 89- 94) و در صفحه« 47» از همين كتاب گذشت كه به روايت كمال الدين حسين خوارزمى مولانا جلال الدين را در دمشق با اوحد الدين اتفاق ديدار افتاده بود و در يكى از غزليات منسوب بمولانا كه مطلعش اينست:
بمناجات بدم دوش زمانى بسجود | ديده پرآب و بجانم تف آتش بفزود | |
ذكر شده كه پيرى بمولانا صورت نمود و او حالت و شرح واقعه خود را پرسيد، سپس از نام او سؤال كرد و در جواب مولانا
گفت آن پير مرا اوحد كرمانى دان | كه بارشاد من آمد در غيبت بشهود | |
و چون جمعكننده ديوان غزليات مولانا معروف بكليات شمس طبع هندوستان هرچه توانسته از غزلهاى ديگران هم بمولانا نسبت داده و اين غزل هم به روش مولانا چندان شباهتى ندارد بنابراين نسبت اين غزل بمولانا مورد ترديد تواند بود.
[50] ( 1)- افلاكى روايت مىكند كه شمس الدين در ارز روم مكتبدارى مىكرد و مؤيد گفته اوست. آنچه در مقالات شمس، نسخه عكسى( صفحه 58 و 61) راجع به مكتبدارى شمس الدين ديده مىشود و هم در صفحه چهارم از همان كتاب اين عبارت موجود است« تو ابراهيمى كه مىآمدى بكتاب مرا معلمى مىديدى» كه به صراحت مفيد اين معنى مىباشد.
[51] ( 2)- مناقب افلاكى و از كتاب مقالات شمس( صفحات 14 و 15 و 27 و 29 و 81) اقامت او در حلب مستفاد مىگردد.
[52] ( 3)- و اين گفته افلاكى را نخستين عبارت از صفحه اول كتاب مقالات تاييد مىكند و آن سخن اينست« پير محمد را پرسيد همه( كذا) خرقه كامل تبريزى اين پيش او چه بودى».
[53] ( 4)- مناقب افلاكى و نفحات الانس و تذكره هفت اقليم در ذكر اكابر تبريز.
[54] ( 5)- علاوه بر آنكه جامى و ديگر تذكرهنويسان اين عقيده را به اوحد الدين نسبت دادهاند از اشعار خود او نيز اين عقيده بدست مىآيد چنانكه از رباعى ذيل:
زان مىنگرم بچشم سر در صورت | زيرا كه ز معنى است اثر در صورت | |
اين عالم صورتست و ما در صوريم | معنى نتوان ديد مگر در صورت | |
[55] ( 6)- چنانكه سعدى گويد:
محقق همان بيند اندر ابل | كه در خوبرويان چين و چگل | |
[56] ( 1)- اشاره است بدين قطعه ناصرخسرو كه در طعن ارباب حديث گفته است:
كردى از بر قران به پيش اديب | نحو سعدان بخوانده صرف خليل | |
وانگهى قال قال حدثنا | گفتهاى صد هزار بر تقليل | |
چه بكار اينت چون ز مشكلها | آگهى نيستت كثير و قليل | |
[57] ( 2)- مقتبس است از گفته مولانا:
قطره دانش كه بخشيدى ز پيش | متصل گردان به درياهاى خويش | |
قطرهاى علمست اندر جان من | وارهانش از هوا و خاك تن | |
پيش از آن كاين خاكها خسفش كنند | پيش از آن كاين بادها نشفش كنند | |
مثنوى، جلد اول، چاپ علاء الدوله( صفحه 49).
[58] ( 1)- افلاكى از مولانا روايت مىكند« كه در اوائل حالات اوقات كلمات مولاناى بزرگ را مطالعه مىكردم و لايزالى بايستى كه در آستينم بودى و شمس الدين از مطالعه آن مرا منع مىكرد همانا جهت رعايت خاطر او مدتى ترك مطالعه كرده بودم چنانكه مولانا شمس الدين زنده بود بدان معانى نپرداختم».
[59] ( 2)- مقالات شمس الدين، نسخه عكسى( صفحه 114) و اين مطابق است با گفته افلاكى منتهى در مناقب افلاكى تنها 26 جمادى نوشته شده و بامداد روز شنبه و اينكه مقصود از جمادى، جمادى الاخرى مىباشد نه جمادى- الاولى از مقالات شمس ماخوذ گرديده است.
[60] ( 3)- افلاكى گويد« و هرجا كه رفتى در خان فرود آمدى» و اين سخن كه در مقالات( صفحه 20) مذكور است« مرا حق نباشد كه بوجود( باوجود ظ) اين قوم در كاروانسراى روم با بيگانه خوشتر كه با اينها» بر گفته افلاكى دليل توان گرفت.
[61] ( 1)- ممكن است از اين ابيات مولانا:
منم آن ناگهان ترا ديده | گشته سر تا بپا همه ديده | |
جان من همچو مرغ ديوانه | در غمت از گزاف پريده | |
بر چرخ سحرگاه يكى ماه عيان شد | از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد | |
چون باز كه بربايد مرغى به گه صيد | بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد | |
هم استفاده نمود كه ملاقات او با شمس الدين ناگهان واقع گرديده است.
[62] ( 2)- اين دو بيت از گفته مولانا بخاطر مىرسد:
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق | نشسته دوبهدو جانى و جانى | |
ميان هر دو گر جبريل آيد | نباشد ز آتشش يكدم امانى | |
[63] ( 1)- الجواهر المضيئه، طبع حيدرآباد، جلد دوم( صفحه 124- 125) كه چون گفتار او بعربى بود بپارسى ترجمه كرده آمد.
[64] ( 2)- مانند امين احمد رازى مؤلف تذكره هفت اقليم و آذر مؤلف آتشكده.
[65] ( 3)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 196- 197) و اين روايت در تذكره آتشكده هم هست( در ذكر رجال بلخ).
[66] – و صحيح سجاسى است چنانكه در صفحه« 51» اين كتاب گذشت.
[67] ( 1)- رحله ابن بطوطه، جلد اول، طبع مصر( صفحه 187).
[68] ( 1)- و اشارات مولانا به حلوائى و حلوافروش در غزليات( تقريبا 20 مورد در نظر است) مبتنى بر اصطلاحات و تعبيرات شاعرانه است و گواه گفتار ابن بطوطه نيست.
[69] ( 2)- سخن مؤلف الجواهر المضيئه كه مولانا در شهرها گشت اشارت به مسافرتهاى مولاناست در طلب شمس كه ذكر آن بيايد و با گفتار ابن بطوطه ارتباطى ندارد و اينكه ابن بطوطه مىگويد جز شعر پارسى نامفهوم سخنى نمىگفت و مريدان آن سخن را گرد كرده مثنوى نام نهادند بسيار شگفت و ناشى از عدم اطلاع و ساده ضميرى ابن بطوطه مىباشد چه اولا اشعار مولانا براى كسانى كه پارسى مىدانند نامفهوم نيست، ثانيا چگونه ممكن است شخصى جز شعر هيچ نوع سخن نگويد، ثانيا آثار مولانا منحصر بشعر و مثنوى نمىباشد و آثار منثور او مانند مكاتيب و كتاب فيه ما فيه موجود است و ابن بطوطه از آنها آگاهى نداشته و از فرط يكتادلى و سلامت نفس اين خبر بىبنيان را در كتاب خود آورده است.
[70] ( 1)- بنا بظاهر چنين مىنمايد ولى از مقالات شمس برمىآيد كه اين سؤال و جواب ميانه اين دو بزرگ رد و بدل شده و مورد استشهاد از مقالات اين سخن است« و اول كلام تكلمت معه كان هذا اما ابا يزيد( ابو يزيد صواب است) كيف ما لزم المتابعة و ما قال سبحانك ما عبدناك فعرف الى التمام و الكمال هذا الكلام و اما( ان ظ) هذا الكلام الى اين مخلصه و منتهاه فسكر من ذلك لطهارة سره»( مقالات شمس صفحه دوم) و از قرائن معلوم است كه ضمير« معه» بمولانا راجع مىگردد و ازينرو بايد باور كرد كه اين سؤال و جواب واقع گرديده ولى اينكه مبدأ انقلاب مولانا همين سؤال بوده در حد خود مورد اشكال است.
[71] ( 2)- از مقالات شمس و روايات افلاكى معلوم مىگردد كه شمس مدتى در حلب و شام مقيم بود و چنانكه گفته آمد مولانا هم قريب هفت سال در اين دو ناحيت اقامت گزيده بود و بدين جهت فرض ملاقات او با شمس در يكى ازين دو نقطه خالى از قوت نيست و اين سخن شمس در مقالات صفحه 36« ازم( مولانا در همه جاى اين كتاب) به يادگار دارم از شانزده سال كه مىگفت كه خلائق همچو اعداد انگورند عدد از روى صورتست چون بيفشارى در كاسه آنجا هيچ عدد هست» مىتوان ملاقات مولانا را با شمس در حلب استفاده نمود چه از اقامت مولانا در حلب تا آخرين سال مصاحبت او با شمس( 630- 645) تقريبا 16 سال فاصله مىباشد و آن معنى كه از مولانا بعنوان يادگار شانزدهساله روايت مىكند همان است كه از هفت قرن پيش در اين ابيات مثنوى به يادگار مانده است.
ده چراغ ار حاضر آرى در مكان | هريكى باشد بصورت غير آن | |
فرق نتوان كرد نور هريكى | چون به نورش روى آرى بىشكى | |
گر تو صد سيب و صد آبى بشمرى | صد نمايد يك شود چون بفشرى | |
در معانى قسمت و اعداد نيست | در معانى تجزيه و افراد نيست | |
مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله( صفحه 18).
[72] ( 1)- و آن حكايت اينست« همچنان روايت كردند كه روزى در ميدان دمشق سير مىكرد در ميان خلائق بشخص عجب مقابل افتاد نمد سياه پوشيده و كلاه نمدى بر سر نهاده گشت مىكرد چون بحضرت مولانا رسيد دست مباركش را بوسه داد و گفت اى صراف عالم معانى ما را درياب و آن حضرت مولانا شمس الدين تبريزى بود عظم اللّه ذكره».
[73] ( 2)- در مقالات صفحه 81 اين عبارت ديده مىشود« بحضرت حق تضرع مىكردم كه مرا با اولياء خود اختلاط ده و همصحبت كن بخواب ديدم كه مرا گفتند كه ترا با يك ولى همصحبت كنيم، گفتم كجاست آن ولى، شب ديگر ديدم كه گفتند در روم است چون بعد چندين مدت بديدم گفتند كه وقت نيست هنوز
\iُ الامور مرهونة باوقاتها\E
» كه معلوم مىدارد شمس نيز در طلب مردان بساق جد و قدم اجتهاد ايستاده بجان صحبت اوليا مىجست و مطلوبش را در روم نشان داده بودند و روايات افلاكى نيز مطابق مقالات است و ميانه اين روايات با ولدنامه تصور اختلاف نبايد كرد چه جذب و كشش در اعتقاد مولانا از هر دو طرف( عاشق و معشوق) صورت مىگيرد.
تشنه مىگويد كه كو آب گوار | آب هم گويد كه كو آن آبخوار | |
و اصطلاح مستوران قباب غيرت يا قباب حق( يعنى اولياء مخفى كه بسه طبقه مىشوند) كه در كتب صوفيان بنظر مىرسد ماخوذ است ازين حديث
\iُ« اوليائى تحت قبابى لا يعرفهم غيرى»\E
.
[74] ( 1)- اين بيت مولانا را بخاطر بياوريد:
گر زنده جانى يابمى من دامنش برتابمى | اىكاشكى در خوابمى در خواب بنمودى لقا | |
[75] ( 2)- اين بيت را ياد كنيد:
آنچنانكه پرتو جان بر تنست | پرتو ابدال بر جان منست | |
مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله( صفحه 86).
[76] ( 3)- اين مضمون از ابيات ذيل مستفاد است:
شرح روضهگر دروغ و زور نيست | پس چرا چشمت از آن مخمور نيست | |
اين گدا چشمى و اين ناديدگى | از گدائى تست نز بيكلربگى | |
چون ز چشمه آمدى چو نى تو خشك | گر تو ناف آهوئى كو بوى مشك | |
گر تو مىآئى ز گلزار جنان | دسته گل كو براى ارمغان | |
زانچه مىگوئى و شرحش مىكنى | چه نشانه در تو ماند اى سنى | |
مثنوى، دفتر پنجم، چاپ علاء الدوله( صفحه 497).
[77] ( 4)- اشاره است به بيت مشهور ذيل:
پرىرو تاب مستورى ندارد | در ار بندى سر از روزن برآرد | |
[78] ( 5)- بيت سعدى بخاطر مىگذرد:
ما در خلوت بروى غير ببستيم | و از همه باز آمديم و با تو نشستيم | |
[79] ( 1)- اين مطلب را تمام صوفيان كمابيش معتقدند بلكه آن را مىتوان بنياد تصوف خواند و در اشعار و كلمات مولانا اشارات بسيار بدين معنى يافته مىشود چنانكه در ابيات ذيل:
گفت پيغمبر على را كاى على | شير حقى پهلوانى پردلى | |
ليك بر شيرى مكن هم اعتميد | اندرا در سايه نخل اميد | |
هركسى گر طاعتى پيش آورند | بهر قرب حضرت بىچون و چند | |
تو تقرب جو بعقل و سر خويش | نى چو ايشان بر كمال و بر خويش | |
اندرا در سايه آن عاقلى | كش نتاند برد از ره ناقلى | |
مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله( صفحه 78).
[80] ( 2)- ازين ابيات اقتباس شده:
علمآموزى طريقش قوليست | حرفتآموزى طريقش فعليست | |
فقر خواهى آن بصحبت قائم است | نى زبانت كار مىآيد نه دست | |
دانش آن را ستاند جان ز جان | نى ز راه دفتر و نى از بيان | |
مثنوى، دفتر پنجم، چاپ علاء الدوله( صفحه 456).
چونكه مؤمن آينه مؤمن بود | روى او ز آلودگى ايمن بود | |
يار آئينه است جان را در حزن | بر رخ آئينه اى جان دم مزن | |
مثنوى، دفتر دوم، چاپ علاء الدوله( صفحه 105).
[81] ( 1)- اشاره است بدين ابيات:
گفت اى ناصح خمش كن چند پند | پند كمتر كن كه بس سخت است بند | |
سختتر شد بند من از پند تو | عشق را نشناخت دانشمند تو | |
مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه 294).
[82] بديع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدين محمد(مولوى)، 1جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، 1366.
[1] ( 1)- براى اطلاع صحيح از احوال و آثار او به مقدمهاى كه استاد علامه آقاى قزوينى بر تذكرة الاولياء، طبع ليدن نوشتهاند مراجعه كنيد.
[2] ( 2)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 193).
[3] ( 3)- جامى در نفحات الانس.
[4] ( 4)- رجوع شود به مقدمه استاد علامه آقاى قزوينى بر تذكرة الاولياء كه ازين بيت عطار
اينچنين گفته است نجم الدين ما | آنكه بوده در جهان از اوليا | |
به دلالت فعل« بوده» بر زمان بعيد زندگانى او را پس از شهادت نجم الدين كبرى( سنه 618) محقق شمردهاند.
[5] ( 5)- يكى حكايت بازرگان است كه بهندوستان سفر مىكرد و خواهش طوطى از وى( مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله صفحه 41- 48) و ديگر حكايت باز شاه كه به خانه پيرزن افتاد( مثنوى، دفتر دوم، صفحه 112) و سوم حكايت شكوه پشه از جور باد بسليمان( مثنوى، دفتر سوم، صفحه 315- 316) كه اين هر سه از اسرارنامه اقتباس شده است.
[6] ( 1)- روضات الجنات، مجلد چهارم، طبع ايران( صفحه 198).
[7] ( 2)- نفحات الانس.
[8] ( 3)- شيخ شهاب الدين ابو حفص عمر بن محمد بن عبد اللّه السهروردى( 539- 632) از اكابر صوفيه بشمار است. كتاب عوارف المعارف و رشف النصائح و اعلام التقى تأليف كرده و همو مراد شيخ سعدى است درين بيت معروف:
مرا شيخ داناى مرشد شهاب | دو اندرز فرمود بر روى آب | |
و او علاوه بر مقامات معنوى نزد خلفا و شهرياران عهد خويش حرمتى عظيم داشت و در كارهاى مهم وساطت و سفارت مىكرد.
براى اطلاع از احوال او رجوع كنيد به الحوادث الجامعة، طبع بغداد( صفحه 84- 75) و نفحات الانس.
[9] ( 1)- كمال الدين ابو الفضل عبد الرزاق بن احمد معروف به ابن الفوطى( 642- 723) از علما و مورخين قرن هفتم است كه فنون حكمت را نزد خواجه نصير طوسى( 597- 672) تحصيل كرده است و مدت ده سال مباشرت كتابخانه رصد مراغه بدو مفوض بوده است. كتاب الحوادث الجامعة كه متضمن حوادث تاريخى قرن هفتم هجرى مىباشد از آثار اوست.
[10] ( 2)- الحوادث الجامعة، طبع بغداد( صفحه 53- 59).
[11] ( 1)- مختصر تاريخ ابن بىبى( صفحه 67- 72).
[12] ( 2)- مختصر تاريخ ابن بىبى( صفحه 21- 22).
[13] ( 3)- حكيم نظامى الياس بن يوسف بن زكى مؤيد كه به قوىترين احتمال ما بين( سنه 535- 540) متولد شده و در فاصله( 597- 603) وفات يافته از بزرگترين شعراء داستانسراى ايرانست و خمسه او را كه به پنج گنج موسوم است در فن و روش خود نظير نتوان يافت و چون مخزن الاسرار را بنام اين بهرام شاه بنظم آورده و او نيز در حدود( 560) به سلطنت رسيده پس اين اشعار كه در بعضى نسخ مخزن الاسرار بدين صورت آمده:
بود حقيقت بشمار درست | بيست و چهارم ز ربيع نخست | |
از گه هجرت شده تا اين زمان | پانصد و پنجاه و دو افزون بر آن | |
درست نيست و اگر انتساب اين ابيات به نظامى صحيح باشد نسخه ديگر كه( پانصد و پنجاه و نه) بجاى( پانصد و پنجاه و دو) افاده مىكند بصواب نزديكتر خواهد بود.
[14] ( 1)- مختصر تاريخ ابن بىبى( صفحه 150).
[15] ( 2)- موفق الدين ابو محمد عبد اللطيف بن يوسف معروف به ابن لباد اصلا از اهل موصل ولى مولد او بغداد است و او در فن نحو و لغت و كلام و طب و فنون حكمت استادى ماهر بود و كتب بسيار تصنيف كرده. پدرش يوسف در علوم شرعى مبرز و از علوم عقلى مطلع و عمش سليمان هم فقيهى بارع بود، الملك الناصر صلاح الدين ايوبى و خاندان او در نكوداشت موفق الدين غايت سعى مبذول مىداشتند.
براى آگاهى از تاريخ زندگانى او رجوع كنيد بطبقات الاطباء، طبع مصر، جلد دوم( صفحه 201- 213).
[16] ( 1)- ملطيه ظ.
[17] ( 2)- بنا ببعضى روايات فخر الدين برادر مولانا در همين شهر وفات يافته و مدفونست.
[18] ( 3)- رحله ابن بطوطه، طبع مصر، جلد اول( صفحه 187).
[19] ( 1)- چه ولادت مولانا به سال 604 اتفاق افتاده و 18 سال پس از آن با سنه 622 مطابق مىگردد
[20] ( 2)- به روايت كمال الدين حسين در شرح مثنوى وقتى بهاء ولد در بغداد بود جمعى از طرف علاء الدين كيقباد بدان شهر آمده و مريد او شده و صفات بهاء ولد را براى سلطان نقل كرده بودند و او انتظار ديدار مىداشت، چون بهاء ولد بروم نزديك شد قاصدان به بندگى فرستاد و استعجال حضرت كرد و بنا ببعضى روايات كسان علاء الدين او را در همان شهر بغداد بروم دعوت كردند.
[21] ( 3)- مختصر تاريخ السلاجقة ابن بىبى( صفحه 93- 94)
[22] ( 1)- اين دوبيتى را با مختصر تغييرى بخيام نسبت مىدهند
[23] ( 2)- كيمياء سعادت اثر خامه امام ابو حامد غزالى( 450- 505) است كه آن را پس از تأليف كتاب معروف خود احياء علوم الدين به فارسى بسيار فصيح تدوين نموده و در حقيقت ترجمه كتاب احياء العلوم و موضوع آن اخلاق است.
[24] ( 3)- سير الملوك همان سياستنامه است كه به خواجه نظام الملك ابو على حسن بن اسحاق( 408- 485) وزير معروف سلاجقه نسبت دادهاند و گفتار ابن بىبى دليل صحت انتساب اصل آن كتاب به خواجه تواند بود.
[25] ( 4)- رجوع كنيد بمختصر تاريخ السلاجقة ابن بىبى( صفحه 95).
[26] ( 5)- شهاب الدين سهروردى از جانب خليفه الناصر لدين اللّه( 575- 622) در سال( 618) براى علاء الدين كيقباد خلعت و منشور فرمانروائى ممالك روم برد و مقرعه حدود كه چهل چوب باشد به پشت آن سلطان كوفت و ظاهرا اين روش نسبت به همه سلاطين معمول بوده چنانكه مولانا فرموده است:
خورند چوب خليفه شهان چو شاه شوند | جفاى عشق كشيدن فن سلاطين است | |
[27] ( 6- 7)- مختصر تاريخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه 95).
[28] ( 6- 7)- مختصر تاريخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه 95).
[29] ( 1)- كامل ابن اثير، حوادث( سنه 456).
[30] ( 2)- كامل ابن اثير، حوادث( سنه 600)
[31] ( 3)- مختصر تاريخ السلاجقة ابن بىبى( صفحه 19).
[32] ( 4)- ظهير الدين طاهر بن محمد فاريابى( المتوفى 598) از شعراء زبردست قرن ششم است كه در قصيده سبكى خاص و لطيف دارد و تغزلات او نغز و دلپذير است و او علاوه بر شاعرى از حكمت و رياضى آگهى داشته چنانكه آثار آن از اشعارش مشهود مىشود. با طغانشاه بن مؤيد حكمران نيشابور( 568- 582) و اتابك قزلارسلان( 582- 587) و اتابك نصرة الدين ابو بكر محمد( 587- 607) معاصر بود، ديوان اشعار او بطبع رسيده ولى قسمتى از قصائد شمس طبسى را ناشر ديوان بخيال آنكه ظهير در آغاز كار شمس تخلص مىكرده هم باشعار ظهير آميخته است.
[33] ( 5)- ابن الاثير وفات او را در ذيل حوادث( 616) ياد نموده است.
[34] ( 6)- مختصر تاريخ السلاجقة ابن بىبى( صفحه 45).
[35] ( 1)- قاضى شمس الدين محمد بن عبد الكريم( المتوفى 624) از مردم طبس و از افاضل علماء و شعراء اواخر قرن ششم و اوائل قرن هفتم بشمار است. بيشتر ايام زندگانى در هرات و سمرقند بسر مىبرد و از نظام الملك صدر الدين محمد بن محمد وزير قلج طمغاج خان ابراهيم از سلاطين آل افراسياب عنايتها ديد در فن شعر شاگرد رضى الدين نيشابورى بود ولى به پيروى سبك خاقانى رغبتى عظيم مىنمود. رضى الدين اشعارش بپسنديد و به مداومت بر آن روش او را تشويق كرد. براى آگهى از حال او رجوع كنيد به لباب الالباب، طبع ليدن، جلد دوم( صفحه 307- 311) كه مصنف آن با شمس الدين معاصر بوده و او را در سمرقند ديده و آثار البلاد تأليف زكريا بن محمود قزوينى و تذكره هفت اقليم و آتشكده در ذكر طبس و تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 151- 166) و مجمع الفصحاء، طبع ايران، جلد اول( صفحه 306- 309).
[36] ( 2)- مختصر تاريخ السلاجقة ابن بىبى( صفحه 217).
[37] ( 3)- شهاب الدين يحيى بن حبش بن اميرك سهروردى معروف بشهاب مقتول و شيخ اشراق( 549- 587) از اعاظم حكما و دانشمندان اسلام و در حكمت صاحب طريقه مخصوص است، ذهنى وقاد و طبعى بلند داشت و از شاگردان مجد الدين جيلى استاد فخر رازى بوده و در آخر عمر بحلب افتاده بود، عوام حلب كه خود را عالم و حامى دين مىپنداشتند آن حكيم جليل را بفساد مذهب يعنى پيروى حكما و ارباب تعطيل منسوب كردند و ملك ظاهر داراى حلب بفرمان پدر خود صلاح الدين يوسف وى را بقتل رسانيد.
شهاب الدين كتب بسيار تأليف نموده كه از آن جمله كتاب حكمة الاشراق و تلويحات و مطارحات و هياكل النور نزد اكابر فن مشهور و منظور است، براى اطلاع از زندگى او رجوع كنيد بطبقات الاطباء، طبع مصر، جلد دوم( صفحه 167- 171) و ابن خلكان، طبع ايران، جلد دوم( صفحه 410- 413).
[38] ( 1)- تاريخ وصاف، جلد دوم.
[39] ( 1)- و اما الطشتخاناه فهى بيت تكون فيه آلة الغسل و الوضوء و قماش السلطان البياض الذى لا بد له من الغسل و آلة الحمام و آلات الوقود نهاية الارب، طبع مصر، جلد هشتم( صفحه 225).
[40] ( 1)- ظ« به اعتقاد» بحذف همزه وصل و اتصال حرف ربط بما بعد بايد خوانده شود و اين رسم در اشعار فارسى معمول است چنانكه فردوسى در داستان رستم و اسفنديار گويد:
دگر بدكنش ديو بد بدگمان | تنش بر زمين و سرش باسمان | |
يعنى به آسمان.
[41] ( 2)- تذكره دولتشاه طبع ليدن( صفحه 194).
[42] ( 1)- در نسخه خطى مناقب( 618) نوشته شده ولى مسلم است كه سهو از كاتب بوده چه گذشته از قراين بسيار در تذكره هفت اقليم كه مطالب آن از روى مناقب گرفته شده، تاريخ وفات بهاء ولد( 628) مىباشد.
[43] ( 1)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 194).
[44] ( 2)- اين نسخه متعلق است به دانشمند استاد آقاى على اكبر دهخدا و بخط نسخ نسبة خوب و كمغلطى نوشته شده و از اوائل نسخه مقدارى از اوراق سقط شده است.
[45] ( 1)- چنانكه بهاء ولد گويد« اكنون چو تو خود را رغبتى ديدى به اللّه و بصفات اللّه ميدان كه آن تقاضاى اللّه است و اگر ميلت به بهشت است و در طلب بهشتى آن ميل بهشتست كه ترا طلب مىكند و اگر ترا ميل به آدميست آن آدمى نيز ترا طلب مىكند كه هرگز از يك دست بانگ نيايد» و مولانا در مثنوى( دفتر سوم، چاپ علاء الدوله، صفحه 308) گويد:
هيچ عاشق خود نباشد وصلجو | كه نه معشوقش بود جوياى او | |
چون در اين دل برق نور دوست جست | اندر آن دل دوستى ميدان كه هست | |
در دل تو مهر حق چون شد دو تو | هست حق را بىگمانى مهر تو | |
هيچ بانگ كف زدن آيد بدر | از يكى دست تو بىدست دگر | |
و نيز در المعارف آمده« اكنون اى خواجه يقينى حاصل كن در راه دين و آن مايه خود را نگاهدار از دزدان و همنشينان كه ايشان به نغزى همه راحت ترا بدزدند همچنانكه هوا آب را بدزدد» و همين معنى را مولانا در ضمن يك بيت فصيح( دفتر سوم مثنوى، چاپ علاء الدوله صفحه 260) آورده است:
اندكاندك آب را دزدد هوا | و اينچنين دزدد هم احمق از شما | |
مثل ديگر از المعارف« آخر تو از عالم غيب و از آن سوى پرده بدينسوى پرده آمدى و ندانستى كه چگونه آمدى باز چو ازين پرده روى چه دانى كه چگونه روى» و همين معنى در مثنوى( دفتر سوم، صفحه 225 از همان چاپ) نيز بدين صورت آمده است.
چون ستاره سير بر گردون كنى | بلكه بىگردون سفر بىچون كنى | |
آنچنان كز نيست در هست آمدى | هين بگو چون آمدى مست آمدى | |
راههاى آمدن يادت نماند | ليك رمزى با تو برخواهيم خواند | |
و مأخذ حكايت امير كه مىخواست به گرمابه رود و غلام او كه سنقر نام داشت و بمسجد رفت و خواجه را بر در مسجد بانتظار گذارد كه مولانا در دفتر سوم مثنوى( صفحه 273 از چاپ علاء الدوله) هرچه لطيفتر بنظم آورده هم كتاب المعارف بهاء ولد است و اينكه مولانا در غزلى گويد:
اگر تو يار ندارى چرا طلب نكنى | وگر بيار رسيدى چرا طرب نكنى | |
به كاهلى بنشينى كه اين عجب كاريست | عجب توئى كه هواى چنين عجب نكنى | |
اقتباسى است از اين عبارت معارف« اگر راهى نديدهاى جد كن تا راهى بينى و اگر راه ديدى توقف چه مىكنى و چه انديشه غم( انديشه و غم ظ) مىخورى».
[46] بديع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدين محمد(مولوى)، 1جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، 1366.
[1] ( 1)- براى اطلاع صحيح از احوال و آثار او به مقدمه اى كه استاد علامه آقاى قزوينى بر تذكرة الاولياء، طبع ليدن نوشته اند مراجعه كنيد. [1] ( 2)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 193). [1] ( 3)- جامى در نفحات الانس. [1] ( 4)- رجوع شود به مقدمه استاد علامه آقاى قزوينى بر تذكرة الاولياء كه ازين بيت عطاراينچنين گفته است نجم الدين ما | آنكه بوده در جهان از اوليا | |
به دلالت فعل« بوده» بر زمان بعيد زندگانى او را پس از شهادت نجم الدين كبرى( سنه 618) محقق شمردهاند.
[1] ( 5)- يكى حكايت بازرگان است كه بهندوستان سفر مىكرد و خواهش طوطى از وى( مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله صفحه 41- 48) و ديگر حكايت باز شاه كه به خانه پيرزن افتاد( مثنوى، دفتر دوم، صفحه 112) و سوم حكايت شكوه پشه از جور باد بسليمان( مثنوى، دفتر سوم، صفحه 315- 316) كه اين هر سه از اسرارنامه اقتباس شده است. [1] ( 1)- روضات الجنات، مجلد چهارم، طبع ايران( صفحه 198). [1] ( 2)- نفحات الانس. [1] ( 3)- شيخ شهاب الدين ابو حفص عمر بن محمد بن عبد اللّه السهروردى( 539- 632) از اكابر صوفيه بشمار است. كتاب عوارف المعارف و رشف النصائح و اعلام التقى تأليف كرده و همو مراد شيخ سعدى است درين بيت معروف:مرا شيخ داناى مرشد شهاب | دو اندرز فرمود بر روى آب | |
و او علاوه بر مقامات معنوى نزد خلفا و شهرياران عهد خويش حرمتى عظيم داشت و در كارهاى مهم وساطت و سفارت مىكرد.
براى اطلاع از احوال او رجوع كنيد به الحوادث الجامعة، طبع بغداد( صفحه 84- 75) و نفحات الانس.
[1] ( 1)- كمال الدين ابو الفضل عبد الرزاق بن احمد معروف به ابن الفوطى( 642- 723) از علما و مورخين قرن هفتم است كه فنون حكمت را نزد خواجه نصير طوسى( 597- 672) تحصيل كرده است و مدت ده سال مباشرت كتابخانه رصد مراغه بدو مفوض بوده است. كتاب الحوادث الجامعة كه متضمن حوادث تاريخى قرن هفتم هجرى مىباشد از آثار اوست. [1] ( 2)- الحوادث الجامعة، طبع بغداد( صفحه 53- 59). [1] ( 1)- مختصر تاريخ ابن بىبى( صفحه 67- 72). [1] ( 2)- مختصر تاريخ ابن بىبى( صفحه 21- 22). [1] ( 3)- حكيم نظامى الياس بن يوسف بن زكى مؤيد كه به قوىترين احتمال ما بين( سنه 535- 540) متولد شده و در فاصله( 597- 603) وفات يافته از بزرگترين شعراء داستانسراى ايرانست و خمسه او را كه به پنج گنج موسوم است در فن و روش خود نظير نتوان يافت و چون مخزن الاسرار را بنام اين بهرام شاه بنظم آورده و او نيز در حدود( 560) به سلطنت رسيده پس اين اشعار كه در بعضى نسخ مخزن الاسرار بدين صورت آمده:بود حقيقت بشمار درست | بيست و چهارم ز ربيع نخست | |
از گه هجرت شده تا اين زمان | پانصد و پنجاه و دو افزون بر آن | |
درست نيست و اگر انتساب اين ابيات به نظامى صحيح باشد نسخه ديگر كه( پانصد و پنجاه و نه) بجاى( پانصد و پنجاه و دو) افاده مىكند بصواب نزديكتر خواهد بود.
[1] ( 1)- مختصر تاريخ ابن بىبى( صفحه 150). [1] ( 2)- موفق الدين ابو محمد عبد اللطيف بن يوسف معروف به ابن لباد اصلا از اهل موصل ولى مولد او بغداد است و او در فن نحو و لغت و كلام و طب و فنون حكمت استادى ماهر بود و كتب بسيار تصنيف كرده. پدرش يوسف در علوم شرعى مبرز و از علوم عقلى مطلع و عمش سليمان هم فقيهى بارع بود، الملك الناصر صلاح الدين ايوبى و خاندان او در نكوداشت موفق الدين غايت سعى مبذول مىداشتند.براى آگاهى از تاريخ زندگانى او رجوع كنيد بطبقات الاطباء، طبع مصر، جلد دوم( صفحه 201- 213).
[1] ( 1)- ملطيه ظ. [1] ( 2)- بنا ببعضى روايات فخر الدين برادر مولانا در همين شهر وفات يافته و مدفونست. [1] ( 3)- رحله ابن بطوطه، طبع مصر، جلد اول( صفحه 187). [1] ( 1)- چه ولادت مولانا به سال 604 اتفاق افتاده و 18 سال پس از آن با سنه 622 مطابق مىگردد [1] ( 2)- به روايت كمال الدين حسين در شرح مثنوى وقتى بهاء ولد در بغداد بود جمعى از طرف علاء الدين كيقباد بدان شهر آمده و مريد او شده و صفات بهاء ولد را براى سلطان نقل كرده بودند و او انتظار ديدار مىداشت، چون بهاء ولد بروم نزديك شد قاصدان به بندگى فرستاد و استعجال حضرت كرد و بنا ببعضى روايات كسان علاء الدين او را در همان شهر بغداد بروم دعوت كردند. [1] ( 3)- مختصر تاريخ السلاجقة ابن بىبى( صفحه 93- 94) [1] ( 1)- اين دوبيتى را با مختصر تغييرى بخيام نسبت مىدهند [1] ( 2)- كيمياء سعادت اثر خامه امام ابو حامد غزالى( 450- 505) است كه آن را پس از تأليف كتاب معروف خود احياء علوم الدين به فارسى بسيار فصيح تدوين نموده و در حقيقت ترجمه كتاب احياء العلوم و موضوع آن اخلاق است. [1] ( 3)- سير الملوك همان سياستنامه است كه به خواجه نظام الملك ابو على حسن بن اسحاق( 408- 485) وزير معروف سلاجقه نسبت دادهاند و گفتار ابن بىبى دليل صحت انتساب اصل آن كتاب به خواجه تواند بود. [1] ( 4)- رجوع كنيد بمختصر تاريخ السلاجقة ابن بىبى( صفحه 95). [1] ( 5)- شهاب الدين سهروردى از جانب خليفه الناصر لدين اللّه( 575- 622) در سال( 618) براى علاء الدين كيقباد خلعت و منشور فرمانروائى ممالك روم برد و مقرعه حدود كه چهل چوب باشد به پشت آن سلطان كوفت و ظاهرا اين روش نسبت به همه سلاطين معمول بوده چنانكه مولانا فرموده است:خورند چوب خليفه شهان چو شاه شوند | جفاى عشق كشيدن فن سلاطين است | |
شهاب الدين كتب بسيار تأليف نموده كه از آن جمله كتاب حكمة الاشراق و تلويحات و مطارحات و هياكل النور نزد اكابر فن مشهور و منظور است، براى اطلاع از زندگى او رجوع كنيد بطبقات الاطباء، طبع مصر، جلد دوم( صفحه 167- 171) و ابن خلكان، طبع ايران، جلد دوم( صفحه 410- 413).
[1] ( 1)- تاريخ وصاف، جلد دوم. [1] ( 1)- و اما الطشتخاناه فهى بيت تكون فيه آلة الغسل و الوضوء و قماش السلطان البياض الذى لا بد له من الغسل و آلة الحمام و آلات الوقود نهاية الارب، طبع مصر، جلد هشتم( صفحه 225). [1] ( 1)- ظ« به اعتقاد» بحذف همزه وصل و اتصال حرف ربط بما بعد بايد خوانده شود و اين رسم در اشعار فارسى معمول است چنانكه فردوسى در داستان رستم و اسفنديار گويد:دگر بدكنش ديو بد بدگمان | تنش بر زمين و سرش باسمان | |
يعنى به آسمان.
[1] ( 2)- تذكره دولتشاه طبع ليدن( صفحه 194). [1] ( 1)- در نسخه خطى مناقب( 618) نوشته شده ولى مسلم است كه سهو از كاتب بوده چه گذشته از قراين بسيار در تذكره هفت اقليم كه مطالب آن از روى مناقب گرفته شده، تاريخ وفات بهاء ولد( 628) مىباشد. [1] ( 1)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 194). [1] ( 2)- اين نسخه متعلق است به دانشمند استاد آقاى على اكبر دهخدا و بخط نسخ نسبة خوب و كمغلطى نوشته شده و از اوائل نسخه مقدارى از اوراق سقط شده است. [1] ( 1)- چنانكه بهاء ولد گويد« اكنون چو تو خود را رغبتى ديدى به اللّه و بصفات اللّه ميدان كه آن تقاضاى اللّه است و اگر ميلت به بهشت است و در طلب بهشتى آن ميل بهشتست كه ترا طلب مىكند و اگر ترا ميل به آدميست آن آدمى نيز ترا طلب مىكند كه هرگز از يك دست بانگ نيايد» و مولانا در مثنوى( دفتر سوم، چاپ علاء الدوله، صفحه 308) گويد:هيچ عاشق خود نباشد وصلجو | كه نه معشوقش بود جوياى او | |
چون در اين دل برق نور دوست جست | اندر آن دل دوستى ميدان كه هست | |
در دل تو مهر حق چون شد دو تو | هست حق را بىگمانى مهر تو | |
هيچ بانگ كف زدن آيد بدر | از يكى دست تو بىدست دگر | |
و نيز در المعارف آمده« اكنون اى خواجه يقينى حاصل كن در راه دين و آن مايه خود را نگاهدار از دزدان و همنشينان كه ايشان به نغزى همه راحت ترا بدزدند همچنانكه هوا آب را بدزدد» و همين معنى را مولانا در ضمن يك بيت فصيح( دفتر سوم مثنوى، چاپ علاء الدوله صفحه 260) آورده است:
اندكاندك آب را دزدد هوا | و اينچنين دزدد هم احمق از شما | |
مثل ديگر از المعارف« آخر تو از عالم غيب و از آن سوى پرده بدينسوى پرده آمدى و ندانستى كه چگونه آمدى باز چو ازين پرده روى چه دانى كه چگونه روى» و همين معنى در مثنوى( دفتر سوم، صفحه 225 از همان چاپ) نيز بدين صورت آمده است.
چون ستاره سير بر گردون كنى | بلكه بىگردون سفر بىچون كنى | |
آنچنان كز نيست در هست آمدى | هين بگو چون آمدى مست آمدى | |
راههاى آمدن يادت نماند | ليك رمزى با تو برخواهيم خواند | |
و مأخذ حكايت امير كه مىخواست به گرمابه رود و غلام او كه سنقر نام داشت و بمسجد رفت و خواجه را بر در مسجد بانتظار گذارد كه مولانا در دفتر سوم مثنوى( صفحه 273 از چاپ علاء الدوله) هرچه لطيفتر بنظم آورده هم كتاب المعارف بهاء ولد است و اينكه مولانا در غزلى گويد:
اگر تو يار ندارى چرا طلب نكنى | وگر بيار رسيدى چرا طرب نكنى | |
به كاهلى بنشينى كه اين عجب كاريست | عجب توئى كه هواى چنين عجب نكنى | |
اقتباسى است از اين عبارت معارف« اگر راهى نديدهاى جد كن تا راهى بينى و اگر راه ديدى توقف چه مىكنى و چه انديشه غم( انديشه و غم ظ) مىخورى».
[1] بديع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدين محمد(مولوى)، 1جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، 1366.
[1] ( 1)- مناقب افلاكى و نفحات الانس جامى.
[2] ( 2)- افلاكى نقل مىكند كه مولانا فرمود كه حقتعالى در حق اهل روم عنايت عظيم داشت. اما مردم اين ملك از عالم عشق مالك الملك و ذوق درون قوى بىخبر بودند، مسبب الاسباب عز شأنه سببى ساخت تا ما را از ملك خراسان بولايت روم كشيده و اعقاب ما را درين خاك پاك مأوى داد تا از اكسير لدنى خود بر وجود ايشان نثارها كنيم تا بكلى كيميا شوند.
از خراسانم كشيدى تا بر يونانيان | تا برآميزم بديشان تا كنم خوشمذهبى | |
و در فيه ما فيه كه تقريرات مولاناست آمده كه( در ولايت و قوم ما از شاعرى ننگتر كارى نبود اما اگر در آن ولايت مىمانديم موافق طبع ايشان مىزيستيم و آن مىورزيديم كه ايشان خواستندى). رجوع كنيد بفيه ما فيه طبع تهران( صفحه 104) و نيز افلاكى روايت مىكند( امير تاج الدين الخراسانى از خواص مريدان حضرت بود و امير معتبر و مردى صاحب خيرات چه در ممالك روم مدارس و خانقاه و دارالشفا و رباطها بنياد كرده است و مولانا او را از جميع امرا دوستتر مىداشتى و بدو همشهرى خطاب مىكردى).
[3] ( 3)- جامى در نفحات الانس و نيز سلطان ولد در مثنوى گويد:
لقبش بُد بهاء دين ولد | عاشقانش گذشته از حد و عد | |
اصل او در نسب ابو بكرى | زان چو صديق داشت او صدرى | |
و نسب او را مؤلف الجواهر المضيئه بدينطريق به ابو بكر مىرساند. محمد( يعنى مولانا) ابن محمد( سلطان العلماء بهاء ولد) بن محمد بن احمد بن قاسم بن مسيب بن عبد اللّه بن عبد الرحمن بن ابى بكر الصديق بن ابى قحافه( الجواهر المضيئه طبع حيدرآباد جلد دوم صفحه 123- 124) و در مجموعه مقالاتى كه آقاى كاظمزاده جمع كردهاند نسب پدر او چنين است: سلطان العلماء محمد بهاء الدين ولد بن شيخ حسين الخطيبى بن احمد الخطيبى بن محمود بن مودود بن ثابت بن مسيب بن مطهر بن حماد بن عبد الرحمن بن ابى بكر الصديق.
[4] ( 1)- اين قسمت در ديباچه دفتر اول مثنوى است.
[5] ( 2)- اين قسمت در همه تذكرهها و روايات همچنين مذكور است الا در تذكره دولتشاه كه در نام و نسب مولانا گويد« و هو محمد بن الحسن البلخى البكرى» و آن نيز بىهيچ شبهتى از روى مسامحه در ذكر نام جد بجاى نام پدر كه در كتب قدما بسيار است و تحريف حسين بحسن در كتابت يا طبع بدين صورت درآمده است.
[6] ( 3)- بنا به روايت ولدنامه و مناقب افلاكى عدهاى از مفتيان و علماء آن عهد( در روايت افلاكى 300 تن) در خواب ديدند كه پيغمبر ص بهاء ولد را بدين لقب تشريف داد.
[7] ( 4)- مادر احمد خطيبى فردوس خاتون دختر شمس- الائمه ابو بكر محمد بن احمد بن ابى سهل يا سهل سرخسى است كه از اكابر علماء حنفيه و ائمه فقهاء قرن پنجم بود و تصانيف او مانند اصول الامام و شرح جامع صغير( تأليف محمد بن الحسن الشيبانى المتوفى سنه 187) و مبسوط كه در اوزجند وقتى كه بحبس افتاده بود تأليف كرد، در ميانه فقها معروف و مشهور است و مادر شمس الائمه خالصه خاتون نام داشت و دختر عبد اللّه سرخسى است كه نسب او را بامام محمد تقى ع مىرسانند و همين است معنى سخن افلاكى كه از بهاء ولد نقل مىكند« خداوندگار من از نسل بزرگ است و پادشاه اصل است و ولايت او به اصالت است چه جدهاش دختر شمس الائمه سرخسى است و گويند شمس الائمه مردى شريف بود و از قبل مادر بامير المؤمنين على مرتضى مىرسيد» و از روايات افلاكى چنين برمىآيد كه شمس الائمه از طبقه عرفا و صوفيان بوده چه در روايتى گويد« و همچنان شمس الائمه چند كتب نفيس در هر فن تصنيف كرد كه هيچ عالمى مثل او در خواب نديده بود، بزرگان آن عصر مصلحت چنان ديدند كه آن كتبها را آشكار نكنند تا بدست قتله انبيا و دجاجله اوليا نيفتد و فتنه واقع نشود» ليكن نسبت تصوف به شمس الائمه خالى از غرابت نيست، بهويژه كه كتب او معروف و متقدمان فقها را بر آن اعتماد بسيار است.
براى اطلاع از احوال شمس الائمه رجوع شود به الجواهر المضيئه طبع حيدرآباد جلد دوم( صفحه 28- 29).
[8] – رضى الدين نيشابورى از اجله فقها و علماء قرن ششم بشمار است و او علاوه بر مراتب علم و دانش داراى ذوقى سرشار و طبعى لطيف بود و اشعار نيك مىسرود و بيشتر مهارت او در قصيده و قطعه مىباشد، قرب دو هزار بيت از اشعار او ديدهام، اكثر قصائد او در مدح آل برهان است، وفاتش در سنه 598 واقع گرديد. براى شرح حالش رجوع شود بجلد اول لباب الالباب طبع ليدن( صفحه 319- 228) و حواشى آقاى قزوينى بر همان كتاب( صفحه 347- 348) و جلد اول از مجمع الفصحاء طبع ايران( صفحه 231- 233) و كتاب شاهد صادق و مولانا جلال الدين اين بيت رضى الدين را:
گلى يا سوسنى يا سرو يا ماهى نمىدانم | از اين آشفته بيدل چه مىخواهى نمىدانم | |
در دفتر ششم مثنوى موضوع حكايتى لطيف قرار داده كه آغازش اينست:
اعجمى تركى سحر آگاه شد | وز خمار خمر مطرب خواه شد | |
رجوع كنيد بدفتر 6 مثنوى چاپ علاء الدوله( صفحه 598) و حكايت تلمذ رضى الدين در محضر حسين خطيبى تنها در مناقب افلاكى ذكر شده است.
[9] ( 1)- چه تكش خوارزمشاه به سال 596 درگذشته و در آن تاريخ بنقل مؤلف حبيب السير 52 ساله بوده و بدين جهت بايد ولادت او در سنه 544 يعنى يك سال پس از تولد بهاء ولد اتفاق افتاده باشد.
[10] ( 1)- بنا ببعضى روايات بهاء ولد از تربيتيافتگان نجم الدين كبرى است( المقتول 618) و سلسله ارادت او بسبب شيخ عمار ياسر و ابو النجيب سهروردى باحمد غزالى پيوسته مىشود ليكن افلاكى ميان بهاء ولد و احمد غزالى شمس الائمه سرخسى و احمد خطيبى را واسطه قرار داده و اين غلط است.
[11] ( 2)- در نسخه اصل چنين بود و ظاهرا بايد چنين باشد« حكما و فلاسفه».
[12] ( 3)- تذكره دولتشاه طبع ليدن( صفحه 193).
[13] ( 1)- فخر الدين محمد بن عمر بن الحسين بن على بن الحسن بن الحسين التيمى البكرى الرازى از بزرگان حكما و متكلمين اسلام است و كمتر كتابى در حكمت يا كلام و تفسير و رجال تأليف شده كه از ذكر او خالى باشد، نسب او نيز به ابو بكر صديق مىكشد و از بنى اعمام بهاء ولد است.
ولادتش در سال 543 يا 544 و وفاتش روز دوشنبه اول شوال سنه 606 واقع گرديد.
براى اطلاع از احوال او رجوع شود بتاريخ الحكماء قفطى طبع مصر( صفحه 190- 192) و طبقات الاطباء طبع مصر جلد دوم( صفحه 23- 30) و تاريخ ابن خلكان طبع ايران جلد دوم( صفحه 48- 50) و طبقات الشافعية طبع مصر جلد پنجم( صفحه 33- 40) و روضات الجنات طبع ايران مجلد چهارم( صفحه 190- 192).
[14] ( 2)- تاريخ گزيده چاپ عكسى( صفحه 789) اين مطلب را كمال الدين حسين خوارزمى در مقدمه جواهر الاسرار و جامى در نفحات الانس نقل كردهاند ولى در روايات احمد افلاكى و سائر كتب مناقب نسبت ولايت او را بغير اين طريق نوشتهاند.
[15] ( 1)- رجوع شود بتاريخ وصاف( جلد دوم، شرح حال اتابك ابو بكر بن سعد زنگى).
[16] ( 2)- روضات الجنات، طبع ايران، مجلد چهارم( صفحه 191).
[17] ( 3)- اشاره است بدين بيت مولانا جلال الدين:
پاى استدلاليان چوبين بود | پاى چوبين سخت بىتمكين بود | |
[18] ( 1)- مانند سنائى و خاقانى و نظامى.
[19] ( 2)- چنانكه در مثنوى گويد:
فلسفى را زهره نى تا دم زند | دم زند قهر حقش برهم زند | |
فلسفى كو منكر حنانه است | از حواس انبيا بيگانه است | |
مقريى مىخواند از روى كتاب | ماؤكم غورا ز چشمه بندم آب | |
آب را در غورها پنهان كنم | چشمهها را خشك و خشكستان كنم | |
آب را در چشمه كه آرد دگر | جز من بىمثل با فضل و خطر | |
فلسفىّ منطقىّ مستهان | مىگذشت از سوى مكتب آن زمان | |
[20] ( 1)- چنانكه شيخ الاسلام احمد جام( 441- 536) معروف به زندهپيل، رجوع كنيد به نفحات الانس.
[21] ( 2)- حجة الاسلام ابو حامد محمد غزالى( 450- 505) در كتاب تهافت الفلاسفة و المنقذ من الضلال با اهل حكمت خاصه ابو على سينا و ابو نصر فارابى خلافى شديد كرده و آنان را از طريق قويم و دين حنيف خارج پنداشته و فنون حكمت را مطلقا از باب اينكه خود بنفسه از علوم ضلال و حرام است يا مقدمه حرام مىباشد محرم شمرده است
[22] ( 1)- مانند خاقانى شروانى( 520- 595) كه گويد:
فلسفه در سخن مياميزيد | وانگهى نام آن جدل منهيد | |
و حل گمرهيست بر سر راه | اى سران پاى در وحل منهيد | |
مشتى اطفال نو تعلم را | لوح ادبار در بغل منهيد | |
حرم كعبه كز هبل شد پاك | باز هم در حرم هبل منهيد | |
قفل اسطوره ارسطو را | بر در احسن الملل منهيد | |
نقش فرسوده فلاطن را | بر طراز بهين حلل منهيد | |
فلسفى مرد دين مپنداريد | حيز را جفت سام يل منهيد | |
افضل ار زين فضولها راند | نام افضل بجز اضل منهيد | |
[23] ( 2)- مقصود قاضى عبد المجيد بن عمر معروف بابن القدوة است كه ميانه او و فخر الدين رازى در مجلس غياث الدين غورى اتفاق مناظره افتاد و او در مسجد از امام رازى شكايت بعوام مسلمين برد و شهر را بر امام شورانيد تا غياث الدين ناچار فخر رازى را بهرات روانه كرد، براى اطلاع مفصلتر رجوع كنيد به الكامل، تاليف ابن اثير، حوادث سنه 695.
و مراد از كرّاميه پيروان ابو عبد اللّه محمد بن كرّام سجستانى( المتوفى سنه 255) صاحب طريقه معروف مىباشد.
[24] ( 3)- فخر رازى با غياث الدين ابو الفتح محمد بن سام( المتوفى 599) كه از بزرگترين پادشاهان غور است و بهاء الدين سام از غوريه باميان( المتوفى 602) ارتباط داشته است.
[25] ( 1)- اثير الدين عبد اللّه اومانى از اهل اومان( ديهى به ناحيت همدان) است با اتابك اوزبك آخرين اتابكان عراق و آذربايجان( 607- 622) و حسام الدين خليل حاكم كردستان كه در سنه 643 بقتل رسيد و شهاب الدين سليمان شاه فرمانرواى كردستان كه در موقع فتح بغداد بامر هلاكو مقتول گرديد معاصر بوده و بيشتر قصائدش در مدح سليمان شاه مىباشد قصيده بسبك انورى نعز مىسرايد وفاتش 656.
براى اطلاع از احوال او رجوع كنيد بجلد اول از تاريخ وصاف و تاريخ گزيده چاپ عكى( صفحه 814) و تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 172- 173) و آتشكده و هفت اقليم در ضمن شعراء همدان و مجمع الفصحاء، طبع تهران، جلد اول( صفحه 105- 107) و اينكه منزل به سختى و دشوارى در بغداد بدست مىآمد از قصيده اثير كه مطلعش اينست:
زهى جلال ترا اوج آسمان خانه | مكان قدر ترا گشته لامكان خانه | |
استفاده شده است.
[26] ( 2)- براى اطلاع از احوال او رجوع شود بتاريخ گزيده چاپ عكسى( صفحه 791) و نفحات الانس و در ذكر معاصرين مولانا از همين كتاب.
[27] ( 3)- تاريخ گزيده چاپ عكسى( صفحه 791) كه بجاى جلال الدين بهاء ولد به اضافه ابنى( يعنى جلال الدين بن بهاء ولد) جلال الدين بهاء الدوله نوشته شده و آن سهو است.
[28] ( 4)- مولانا جلال الدين هم در ضمن دو حكايت كه يكى در دفتر پنجم مثنوى( چاپ علاء الدوله صفحه 451) و ديگرى در دفتر ششم( صفحه 630 از همان چاپ) است محمد خوارزمشاه را به نيكى ياد نموده است.
[29] بديع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدين محمد(مولوى)، 1جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، 1366.
[1] ( 1)- رجوع شود به تذكره دولتشاه طبع ليدن( صفحه 192) و نفحات الانس جامى و تذكره هفت اقليم و آتشكده در ذكر رجال بلخ و مجالس المؤمنين طبع ايران( صفحه 290) و روضات الجنات طبع ايران جلد چهارم( صفحه 198) و تذكره رياض العارفين طبع ايران( صفحه 57) و از كتب تواريخ بتاريخ گزيده چاپ عكسى( صفحه 791) و الجواهر المضيئه فى طبقات الحنفية طبع حيدرآباد جلد دوم( صفحه 198) و تذكره رياض العارفين طبع ايران( صفحه 57) و از كتب تواريخ بتاريخ گزيده چاپ عكسى( صفحه 791) و الجواهر المضيئه فى طبقات الحنفية طبع حيدرآباد جلد دوم( صفحه 123) و نيز برحله ابن بطوطه طبع مصر جلد اول( صفحه 187) و كشف الظنون طبع اسلامبول جلد دوم( صفحه 376).
[2] ( 2)- اين عبارت از مناقب شمس الدين احمد افلاكى نقل شده و در اين تأليف هرجا عبارتى بين الهلالين مذكور افتد هرگاه نام اصل منقول عنه برده نشود از همين كتاب خواهد بود.
[3] ( 3)- مقصود كتاب المنهج القوى لطلاب المثنوى تأليف يوسف بن احمد مولوى مىباشد كه دفاتر ششگانه مثنوى را بعربى شرح كرده و بسيارى از حقائق تصوف را بمناسبت در ذيل ابيات مثنوى آورده و آن شرحى لطيف و مستوفى است كه در فواصل سنه 1222- 1230 تأليف شده و به سال( 1289) در شش مجلد در مصر بطبع رسيده است.
[4] ( 4)- مانند شاه نعمت اللّه و شاه داعى يا نورعلىشاه و كوثر على شاه و كلمه شاه بعد از قرن هفتم جانشين كلمه شيخ در عهدهاى نخستين شده و ظاهرا اولينبار كلمه شاه در اول نام شاه نعمت اللّه ولىّ سرسلسله درويشان نعمتاللهيه بكار رفته باشد.
[5] ( 1)- چنانكه در ولدنامه و مناقب العارفين هيچگاه كلمه مولوى در كنايت از مولانا جلال الدين نيامده و هميشه در مقام تعبير لفظ مولانا استعمال شده حتى در نفحات الانس و تذكره دولتشاه در عنوان ترجمه لفظ مولوى ديده نمىشود و تنها همان كلمه مولانا مستعمل است و قديمترين موضعى كه عنوان مولوى را در آن ديدهام اين بيت شاه قاسم انوار( متوفى 835) است:
جان معنى قاسم ار خواهى بخوان | مثنوىّ معنوىّ مولوى. | |
[6] ( 2)- مانند عتبة الكتبة از انشاء بديع جوينى كاتب سلطان سنجر و التوسل الى الترسل كه مجموعه رسائل شرف الدين بغدادى دبيرتكش خوارزمشاه مىباشد.
[7] ( 3)- تاريخ گزيده چاپ عكسى صفحه 791.
[8] ( 4)- مقصود آقاى الفت اصفهانى است كه از افاضل عصرند و سالها در طريق تصوف قدم زدهاند.
[9] ( 5)- كلمه خاموش در اواخر غزليات مولانا گاه بهمين صورت و گاهى بصورت( خمش كن) استعمال شده و در مقاطع بعضى غزليات لفظ( بس كن) كه باز مفيد همان معنى است ديده مىآيد چنانكه اگر احصا كنند شايد در مقطع اكثر غزلها كلمه خاموش به صراحت يا كنايت بكار رفته باشد و اينك براى توضيح ابيات ذيل نوشته مىشود:
هله خاموش كه شمس الحق تبريز ازين مى | همگان را بچشاند بچشاند بچشاند | |
هله من خموش گشتم تو خموش گرد بارى | كه سخن چو آتش آمد بمده امان آتش | |
خموشى جوى و پر گفتن رها كن | كه من گفتار را آباد كردم | |
خمش كردم ز جان شمس تبريز | دگر جوياى آن پيمانه گشتم | |
بس كن كين نطق خرد جنبش طفلانه بود | عارف كامل شده را سبحه عباد مده | |
[10] بديع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدين محمد(مولوى)، 1جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، 1366.
جالب بود ! سپاس از اطلاعات تان !
از سایت خوب تان ممنونم ! جالب بود !