چرا «مسلم»؟
روح بزرگ انسانهاى خود ساخته و پاک به دیگران هم، پاکى و ایمان مىآموزد. صداقت و فداکارى ایثارگران در راه خدا الهام بخش تعهد و فداکارى است. حماسههاى جهاد و شهادت مردان بزرگ اسلام، مجاهد ساز و شهید پرور است. عظمت انسانى چهرههاى پرفروغ تاریخ خونبار ما اسوه همه کسانى است که در زندگى به هدفهایى والاتر از خوردن و خوابیدن اعتقاد دارند و ارزشهاى متعالى را مىجویند. انسانهاى نمونه از نظر ایمان، اخلاق، شهامت، جوانمردى و استقامت، همیشه زینت تاریخ بوده و هستند.
«مسلم بن عقیل» یکى از این چهرههاست. شنیدن نام این انسان والا و سرباز فداکار راه حق، یاد آور همه خوبیها، رشادتها و جوانمردیهاست;و خواندن زندگینامه این سردار رشید اسلام، درس آموز و الهامبخش و سازنده است. حماسه مسلمبن عقیل در کوفه، پیش درآمدى بر نهضت عظیم عاشورا بود; و خود مسلم، پیشاهنگ نهضتسیدالشهدا -علیهالسلام و سفیر انقلاب کربلا و پیشمرگ حماسه تاریخساز و جاویدان عاشورا بود.
درباره مسلم، چه مىتوان گفت، جز بیان صداقت و رشادت و ایمانش؟ و چه مىتوان نوشت، جز فداکارى و حماسه وآزادگىاش، و چه مىتوان شنید جز عمل به وظیفه و اطاعت از امام و جهاد در راه حق تا مرز شهادت. و مسلمبن عقیل کیست؟ تجسمى از ارزشهاى والاى مکتب; الگو و اسوهاى از یک جوانمرد سلحشور و انقلابى پاکباخته و دل به راه خدا داده و سر به راه دوستسپرده و قدم در راهحق نهاده و با شهادت به معراج قرب پروردگار رسیده. پس، با هم با چهره این شخصیتبزرگ،آشنا شویم.
در میان جوانان برومند «بنىهاشم» مسلم، فرزند عقیل یکى از چهرههاى تابناک و شخصیتهاى بارز، به شمار مىرفت. «عقیل» برادر حضرت على(ع) و دومین فرزند ابوطالب بود. در ترسیم زیر رابطه نسبى مسلم، آشکارتر است:
ابوطالب: – طالب – عقیل – مسلم – جعفر – على – حسین بن على
مسلمبن عقیل، برادرزاده امیرالمؤمنین و پسر عموى حسینبن على بود. دودمانى که مسلم در آن رشد یافت، دودمان علم و فضیلت و شرف بود و خاندانى که شخصیت انسانى و اسلامى مسلم در آن شکل گرفت، بهترین زمینه را براى تربیت و تکامل معنوى و حماسى مسلم فراهم کرد. از آغاز کودکى، در میان جوانان بنىهاشم بخصوص در کنار امام حسن و امام حسین -علیهما السلام بزرگ شد و کمالات اخلاقى و بنیان ولایت و درسهاى حماسه و ایثار و شجاعت را بخوبى فرا گرفت. اجداد مسلم کسانى، چون «ابوطالب» و «فاطمه بنت اسد» بودند که در فرزندان خویش، شجاعت و ایمان و دلاورى را به ارث مىگذاشتند و مسلم، شاخهاى پربار از این اصل و تبار بود;و بنا به اصل وراثت،خصلتهاى برجسته را از نیاکان خود به ارث برده بود. (۱)
مسلم در زمان حضرت امیر(ع) نوجوانى رشید و پاک بود که به افتخار دامادى آن حضرت نایل شد و با یکى از دختران امام به نام «رقیه» ازدواج کرد. این وصلتبر میزان فضیلتهاى مسلم افزود و او را بیشتر در محور «حق» و در خدمت نظام الهى آن حضرت در دوران خلافتش قرار داد.
به نقل مورخان، در زمان حکومت آن حضرت (بین سالهاى ۳۶ تا ۴۰ هجرى) از جانب آن امام، متصدى برخى از منصبهاى نظامى در لشگر بوده است، از جمله در جنگ صفین، وقتى که امیرالمؤمنین(ع) لشگر خود را صفآرایى مىکرد، امام حسن و امام حسین(ع) و عبداللهبن جعفر و مسلمبن عقیل را بر جناح راستسپاه، مامور کرد و بر جناح چپ لشگر، محمدبن حنفیه و محمدبن ابىبکر و هاشمبن عتبه (مرقال) را گماشت و مسؤولیت قلب لشگر را به عبداللهبن عباس و عباسبن ربیعه و مالک اشتر سپرد (۲) .
شناسنامه مسلم را، پیش از آن که از نیاکان و سرزمین وقبیله جستجو کنیم، باید در فکر، عمل و زندگانىاش بیابیم; این بهترین معرف مسلم است. مسلم، در دوران خلافت على(ع) در خدمت آن حضرت، مدافع حق بود و پساز شهادت آن امام، هرگز از حق که در خاندان او و امامتدو فرزندش، حسنین -علیهما السلام تجسم پیدا کرده بود جدا نشد و عاقبت هم، جان پاکش را بر این آستان فدا کرد.
در دوران امامت دهساله امام حسن مجتبى(ع) که از سخت ترین دورههاى تاریخ اسلام نسبتبه پیروان اهلبیت و طرفداران حق بود،مسلم با خلوص هر چه تمام در مسیر حق بود و از باوفاترین یاران و از خواص اصحاب امام حسن محسوب مى شد. پس از شهادت امام مجتبى(ع) که امامتبه حسینبن على(ع) رسید تا مرگ معاویه که یک دوره دهساله بود;باز مسلم را در کنار امام حسین(ع) مى بینیم. در این دوره بیستساله -یعنى از شهادت على(ع) تا حادثه کربلا بسیارى از کسان یا مرعوب تهدیدها شدند یا مجذوب زر و سیم و فریفته دنیا و صحنه حق را رها کردند و یا به معاویه پیوستند و یا انزواى بىدردسر را برگزیدند، ولى آنان که قلبى سرشار از ایمان و دلى سوخته در راه حق داشتند و مسلمانى را در صبر و مقاومت و مبارزه در شرایط دشوار مىدانستند، امامان حق را تنها نگذاشتند و با زبان و مال و جان و فرزند، به فداکارى در راه خدا و جهاد فى سبیل الله پرداختند. ارزش و فضیلت پیروان حق در آن دوره، بخصوص وقتى آشکارتر مىشود که به شرایط دشوار دیندارى و حقپرستى در روزگار سلطه امویان آگاه باشیم.
ارجمندى و فضیلت ومقام مسلم، در اینجاست که براى ما روشنتر مى گردد، و همچنان که در فصلهاى آینده خواهیم دید، مسلمبن عقیل دست از محبت و ولایت و حمایت امام زمان خویش -حسینبن على(ع)- بر نداشت تا این که به عنوان پیشاهنگ نهضت کربلا در کوفه به شهادت رسید و افتخار اولین شهید کاروان عاشورا را به خود اختصاص داد و اولین شهید از اصحاب امام حسین بود.
از اولاد عقیل که به همراهى حسین بن على(ع) و در رکاب او قیام کردند، تعداد ۹ نفر، به شهادت رسیدند،که مسلم شجاعترین آنان بود. این فضیلت بزرگ، از زبان پیامبر اسلام هم بیان شده است. حضرت على(ع) از پیامبر اسلام حدیثى را در مدح «عقیل» نقل مىکند که آن حضرت فرمودند: «من او را (عقیل را) به دو جهت دوست دارم: یکى، به خاطر خودش، و یکى هم به خاطر این که پدرش ابوطالب او را دوست مىداشت.» و در آخر، خطاب به على(ع) فرمود:
«فرزند او -مسلم کشته راه محبت فرزند تو خواهد شد. چشم مؤمنان بر او اشک مىریزد و فرشتگان مقرب پروردگار بر او درود مىفرستند.» آن گاه پیامبر اسلام گریست تا آن که اشکهایش بر سینهاش ریخت و فرمود: «به سوى خدا شکایت مىبرم، از آنچه که خاندانم پس از من مى بینند.» (۳)
حمایتهاى این خانواده از اهل حق موقعیت و اعتبارى خاص براى آنان فراهم کرده بود و فضایلشان همواره مورد تقدیر امامان(ع) قرار داشت. امام سجاد -علیه السلام نسبتبه خاندان عقیل عطوفت و محبتبیشترى از دیگران نشان مىداد و مىفرمود: من هر گاه خاطره آن روزى را که اینان با حسین -علیه السلام بودند به یاد مىآورم، اندوهگین مىشوم.
قبلا هم اشاره شد که از فرزندان عقیل ۹ نفر قربانى راه حسین(ع) که راه خدا بود شدند و مسلم تابنده ترین این چهره ها بود. این خاندان با استقبال از شهادت در راه قرآن افتخار ویژهاى براى خود کسب کردند و فرزندان مسلم هم در ادامه خط سرخ پدر شهیدشان در صحنه کربلا حضور یافتند تا وفادارى خویش را به خاندان پیامبر که تعهد اسلامى هر مؤمن راستین به حساب مىآمد نشان دهند.
صحنه شورانگیز شب عاشورا سند زندهاى بر این وفا و تعهد و اخلاص است. در آن شب شگفت و عظیم، که سالار شهیدان، حسینبن على(ع) با اهلبیت و بستگان و یاران خویش، از ماجراهاى فرداى خونین سخن مىگفت و وفادارى اصحابش را مىستود و از نیکى و حقشناسى اهلبیتخویش تقدیر مى کرد و از خدا براى همه، پاداش نیک مى طلبید، آرى در آن شب که بیعت را از یاران خود برداشت تا هر که مىخواهد برود خطاب به عموزادگانش; یعنى فرزندان عقیل کرده و فرمود: شما شهید دادهاید، شهادت مسلم شما را بس است، اجازه مى دهم که شما بروید.
در پاسخ گفتند: اگر ما، بزرگ و سرور و پسر عموى والا مقام خود را رها کنیم و در رکابش نه تیرى بیندازیم و نه شمشیر و نیزهاى بزنیم،آن گاه مردم چه خواهند گفت و جواب مردم را چه خواهیم داد؟ نه! به خدا سوگند،ما نخواهیم رفت و جان و مال و خانواده خویش را فداى تو مىکنیم و در کنار تو مىمانیم و مى جنگیم تا با تو وارد بهشت شویم; زشت و ناگوار باد، زنده ماندن پس از تو!» (۴) و این گونه فرزندان مسلم و اولاد عقیل، در کنار امام حسین ماندند و از حق دفاع کردند.
در ماجراى کربلا دو تن از فرزندان مسلمبن عقیل به شهادت رسیدند و دو فرزند دیگر در کربلا به اسارت نیروهاى دشمن درآمدند که آنها را به کوفه برده و تحویل «ابنزیاد» دادند. نزدیک به یک سال در زندان بودند که پس از فرار به شهادت رسیدند. (در این باره، توضیحى خواهیم داشت).
این اجمالى بود از خانواده مسلم، نیاکانش، فرزندانش و شهادتطلبى این دودمان پاک و وفادارىشان نسبتبه اهلبیت پیامبر و خط امامت و ولایت و دفاعشان از حق و ستیزشان با باطل پس از آن که مولا امیرالمؤمنین(ع) به شهادت رسید و جبهه حق و عدل، یارانى مخلصتر و سربازانى فداکارتر مى طلبید. قسمت عمده تلاش و جهاد «مسلمبن عقیل» در دوره امامت حسین بن على(ع) و زمینهسازى براى نهضت آن امام شهید، در کوفه بود، که در فصل آینده، آن را مى خوانیم.
مىدانیم که «مسلمبن عقیل» پیشاهنگ نهضت کربلا و سفیر امام حسین به سوى مردم کوفه بود. براى آشنایى با پیوستگى حوادث کوفه و کربلا لازم است که خیلى کوتاه و فشرده به حوادث مقدماتى اعزام مسلم به کوفه جهت گرفتن بیعتبه نفع امام حسین(ع) اشاره کنیم:
معاویه، پس از بیست سال سلطنت استبدادى مرد. یزید، پس از معاویه بر سر کار آمد و با تهدید و تطمیع بر اوضاع مسلط شد. مىخواست اباعبدالله الحسین(ع) را هم به بیعت وادار کند،که سیدالشهدا، نپذیرفت و به طور مخفیانه، همراه با جمعى از خانواده خود، شبانه از مدینه بیرون آمد و به حرم خدا در مکه پناهنده شد، تا در ضمن آن، از فرصت مناسب ایام حج در جهت آگاهانیدن مردم، بهره بردارى کند.
سال شصت هجرى بود. اقامت چهار ماهه امام حسین(ع) در مکه و برخورد با مردم و تشکیل اجتماعات و گفتگوها، مردم را با انگیزه و اهداف امام، از امتناع از بیعت با یزید، آشنا کرد;بخصوص مردم کوفه از اقدام انقلابى امام حسین(ع) خوشحال و امید وار شدند. مردم کوفه، خاطره حکومت چهارساله علوى را به یاد داشتند و در این شهر، شخصیتهاى برجسته و چهره هاى درخشانى از مسلمانان متعهد و یاران اهلبیت بودند. از این رو نامه ها و طومارهاى مفصلى با امضاى چهره هاى معروف شیعه در کوفه و بصره به امام حسین(ع) نوشتند، که تعداد این نامهها به هزاران مى رسید. کوفیان،گروهى را هم به نمایندگى از طرف خود به سرکردگى «ابوعبدالله جدلى» به نزد آن حضرت فرستادند و نامه هایى همراه آنان ارسال کردند.
در میان نامه ها و امضاها، نام شخصیتهاى بزرگى از کوفه همچون «شبثبن ربعى» و «سلیمان بن صرد» و «مسیب بن نجبه» و… به چشم مى خورد که از آن حضرت مىخواستند مردم را به بیعت با خود دعوت کند و به کوفه بیاید و یزید را از خلافت خلع کند. (۵)
امام، تصمیم گرفت در مقابل اصرار و دعوتهاى مکرر مردم کوفه، عکس العمل نشان داده و اقدامى کند. براى ارزیابى دقیق اوضاع کوفه و میزان علاقه و استقبال مردم و تهیه مقدمات لازم و شناسایى و سازماندهى و تشکل نیروهاى انقلابى، ضرورى بود که کسى قبلا به کوفه رفته و این ماموریت را انجام دهد و گزارشى دقیق از وضعیتشهر و مردم، به او بدهد.
حضرت حسینبن على(ع) مناسبترین فرد براى این ماموریت محرمانه را «مسلم بن عقیل» دید، که هم آگاهى سیاسى و درایت کافى داشت،و هم تقوا و دیانت،و هم خویشاوند نزدیک امام بود. به نمایندگانى که از کوفه آمده بودند، فرمود:من، برادر و پسر عمویم (مسلم) را با شما به کوفه مىفرستم، اگر مردم با او بیعت کردند;من نیز خواهم آمد. این که امام از مسلم به عنوان «برادرم» و «فرد مورد اعتمادم» نام مى برد، میزان اعتبار و لیاقت و کفایت مسلم بن عقیل را مى رساند. آن گاه مسلم را طلبید و به او فرمود: به کوفه مىروى، اگر دیدى که دل وزبان مردم یکى است و آنچنان که در این نامه ها نوشته اند متفقند و مى توان به وسیله آنان اقدامى کرد،نظر خودت را بر من بنویس و مسلم را وصیت و سفارش کرد، به این که:
پرهیزکار و با تقوا باش;نرمش و مهربانى به کار ببر; فعالیتهاى خود را پوشیده دار; اگر مردم، یکدل و یکجان بودند و در میانشان اختلافى نبود، مرا خبر کن. (۶)
امام حسین(ع) طى نامه و پیامى جداگانه که خطاب به مردم کوفه نوشت، تکلیف مردم و ماموریت مسلم را روشن ساخت. متن نامه امام چنین بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم
از حسین بن على، به جماعت مؤمنان و مسلمانان;
اما بعد،
سعید و هانى، با نامههایتان نزد من آمدند. آنان آخرین کسانى بودند از فرستادگانتان که نزد من آمدند. من تمام مقصود و هدفى را که ذکر کرده بودید فهمیدم. بیشتر سخن شما این بود که: ما را امام و پیشوایى نیست، پس بشتاب! شاید خدا ما را به واسطه تو بر هدایت، هماهنگ و مجتمع کند. اینک، من برادرم،عموزادهام و شخص مورد اعتمادم از خانوادهخویش «مسلمبن عقیل» را به سوى شما فرستادم و او را مامور کردم که از حال شما و از کار و نظرتان به من گزارش بفرستد. اگر به من چنین گزارش دهد که راى بزرگان و صاحبان فضل و خرد شما،همانند چیزى است که قاصدان شما گفتند و در نامه هاى شما نوشته شده استبه خواست خدا بزودى به سویتان خواهم آمد.
به جانم سوگند پیشوا و امام، تنها و تنها کسى است که به کتاب خدا حکم و عمل کند و به قسط رفتار نماید و به حق، گردن بنهد و خود را وقف و پایبند فرمان خدا سازد، والسلام.» (۷)
اعزام مسلم و فرستادن این پیام به کوفه، پاسخى به همه نامهها و دعوتها و طومارها بود. محتواى پیام امام، در این چند محور، خلاصه مى شود:
۱ – تایید کامل از مسلم به عنوان برادر، پسر عمو و نمایندهاى مورد اطمینان.
۲ – محدوده مسؤولیت مسلم در کوفه نسبتبه ارزیابى وحدت کلمه و صداقت مردم.
۳ – پاسخى به دعوتهاى مکرر، به عنوان اتمام حجت.
۴ – درخواست از مردم براى حمایت و اطاعت از مسلم.
مسلم با گرفتن دو راهنما از مکه به سوى کوفه حرکت کرد. روزهاى متوالى راه طى کرد. آن دو راهنما در راه، از تشنگى جان سپردند. مسلم، همراه با «قیسبن مسهر صیداوى» و «عماره بن عبدالله ارحبى» با تحمل مشقتهاى توانفرساى راه، پس از بیست روز، خود را به کوفه رساند و مسافتسىروزه را با همه سختیها در بیست روز پشت سرگذاشت. (۸)
اینک، مسلم، با شهرى رو به روست، حادثه خیز و پرماجرا و با گرایشهاى مختلف; شهرى با افکار گوناگون که اگر چه بظاهر آرام است،اما آرامش قبل از طوفان را مى گذراند.
مسلم، وارد کوفه شد و به خانه مختار ثقفى، که از شیعیان خالص حضرت على(ع) وعلاقه مندان به اهلبیت بود، رفت. (۹)
فلق با تیغ آذر،خیمه شب را زهم بدرید و… شب، دامان خود برچید خبر در گوشه اى کوفیان پیچید که مسلم، افسر جانباز و پیشاهنگ این نهضت پیام انقلاب عدل را با خویش آورده است. و مشتاقان،بسان موج خشم آلود اما طالب و مشتاق به سوى خانه مسلم، روان گشتند. درون چشمهاشان اشگهاى شوق و جانها، تشنه آزادى و دلها پر از شادى هزاران دست گرم شیعیان در دست مسلم بود و بیعت تا غروب، آن روز بر پا بود. طرفداران حق، چون حلقه، پیرامون این رهبر شعور و شور، اندر سینه و در سر و گاهى دیدگان از اشگ شوق یاوران، تر بود.
شیعیان، دسته دسته به خانه مختار مى آمدند و با مسلم دیدار و بیعت مى کردند و مسلم هم نامه امام حسین(ع) را خطاب به مؤمنان و مسلمانان کوفه براى هر جماعتى از آنان مى خواند.
در یکى از همین دیدارها «عابس بن شبیب شاکرى» برخاست و پس از ستایش خداوند، خطاب به مسلم گفت:
«من از مردم چیزى نمىگویم و نمىدانم که در دلها چه دارند و تو را به آنها مغرور نمىکنم. من از خود و آمادگى خودم به تو خبر مىدهم. به خدا سوگند! اگر بخوانید، شما را اجابت مىکنم و در رکابتان با دشمنانتان مى ستیزم و در راه شما با شمشیرم کارزار مىکنم تا با شهادت، خدا را ملاقات کنم; و از این کار،فقط پاداش الهى را مى طلبم.»
پس از او دلیر مردى دیگر، کهنسال و جوان دل برخاست، به نام «حبیببن مظاهر» و گفت: (خطاب به عابس)
«رحمتخدا بر تو باد! آنچه را در دل داشتى با سخنى کوتاه و گویا بیان کردى. به خداى یکتا سوگند، عقیده و موضع من نیز همچون تو است.» (۱۰) و کسان دیگر هم برخاسته و اعلام وفادارى و آمادگى براى فداکارى کردند.
«از آن پس، دستبود و دست که پیمان با سخنگوى «حسینبن على» مى بست.»
روز به روز بر تعداد هواداران امام حسین(ع) که با نمایندهاش مسلم،بیعت مى کردند افزوده مىشد تا این که پس از چند روز، به هزاران نفر مى رسید. (۱۱)
با وجود این همه بیعتگرانجان بر کف و انقلابیهاى آماده براى هرگونه فداکارى در راه حمایت حسین(ع) و بر انداختن کومتی زید، مسلم بن عقیل، طى نامهاى اوضاع را به امام گزارش داد و با بیان شرایط و زمینه مساعد براى نهضت از امام خواست که به سوى کوفه بشتابد. در نامهاى که به امام نوشت،چنین بیان کرد:
«نامه هاى فرستاده شده، راستبوده و سخن فرستادگان هم درست است. مردم کوفه آماده جهاد و جانبازى در راه خدایند. هم اکنون هیجده هزار نفر، با من بیعت کردهاند و آماده فداکارى در رکاب تو هستند. هر چه زودتر به سوى کوفه حرکت کن!»این نامه را که مسلم،بیستو هفت روز پیش از شهادتش به امام حسین(ع) نوشت، توسط «عابس بن شبیب شاکرى» براى آن حضرت فرستاد. همراه او،نامههاى دیگرى هم کوفیان به امام نوشتند و با گزارش این که صدهزار شمشیر براى یارى تو آماده است،از آن حضرت خواستند که در آمدن به کوفه شتاب کند. (۱۲)
کنون مسلم، نگینى در میان حلقه انبوه یاران است حضورش مایه دلگرمى امیدواران است شکوه و هیبتى دارد، میان کوفیان جایى و محبوبیتى دارد، و هر شب، صحبت از جنگ است، سخن از شستشوى لکههاى ذلت و ننگ است کلام از شور جانسوز حقیقتهاست، ز «رفتن» ها و «ماندن» هاست. ولى دوران آن کم بود و کم پایید، تمام شعلهها ناگه فرو خوابید…
والى کوفه «نعمان بن بشیر» بود که از جانب معاویه و پس از او از سوى یزید به این سمت،گماشته شده بود. وقتى از تجمع مردم کوفه، پیرامون مسلم و بیعتبا او آگاه شد، در یک سخنرانى مردم را تهدید کرد و آنها را از رفتوآمد پیش مسلمبن عقیل و شنیدن حرفهایش اکیدا نهى کرد; اما انقلابیون کوفه که دل به مهر حسین(ع) سپرده و دستبیعتبا نمایندهاش مسلم داده بودند براى سخنان تهدیدآمیز او ارزشى قائل نشدند.
یکى از همپیمانان بنىامیه به نام عبدالله بن مسلم بن ربیعه حضرمى پس از او برخاست و با سخنانى خواستار آن شد که با مخالفان با شدت عمل بیشترى برخورد کند، چرا که برخوردى اینگونه که از موضع ناتوانى و ضعف است فتنه مسلم را نمىتواند بخواباند. با اوجگیرى نهضت نیمه مخفى مسلم در کوفه گزارشهاى تندى به شام و نزد «یزید» فرستاده مىشد. از جمله همان عبدالله حضرمى، که از او یاد شد،طى نامهاى براى یزید این گونه نوشت: «مسلمبن عقیل به کوفه آمده و شیعه به نفع حسینبن على با او بیعت کردهاند. اگر به کوفه نیاز دارى، مرد نیرومندى براى سرکوبى شورشیان و اجراى فرمانت بفرست، چرا که نعمان بن بشیر، مردى ناتوان استیا خود را ضعیف مى نمایاند….»
یزید براى حفظ سلطه و حاکمیت بر کوفه عنصر ناپاک و سفاک و خشنى همچون «عبیدالله بن زیاد» را که حاکم بصره بود، انتخاب کرد. «ابنزیاد» با حفظ سمت، والى کوفه نیز شد. ماموریت ابنزیاد آن بود که به کوفه برود و مسلم را دستگیر کند و سپس او را محبوس یا تبعید کند، یا به قتل برساند. (۱۳)
ابن زیاد،با اجازه و اختیارهاى نامحدودى براى قلع وقمع و کشتار و فرونشاندن آتش مبارزات، مخفیانه و با قیافه اى مبدل و نقابدار به هنگام شب وارد کوفه شد و مراکز قدرت را، با عملیاتى شبیه کودتا به دست گرفت.
ابن زیاد قبل از آمدن به کوفه در بصره سخنرانى کرد و براى این که در غیاب او هیچگونه حادثه و شورشى پیش نیاید،ضمن تهدیداتى که نسبتبه مردم نمود، برادر خودش را که عثمان نام داشت، به جاى خود گماشت و خود به کوفه رفت. (۱۴)
مردمى که با مسلم بیعت کرده و در انتظار آمدن حسین بن على(ع) به کوفه بودند، با ورود ابن زیاد به کوفه، وضعى دیگر پیدا کردند. فردا صبح که مردم براى نماز جماعتبه مسجد آمدند،ابن زیاد از دارالاماره بیرون آمد و در سخنان خود، خطاب به مردم گفت: «… امیرالمؤمنین یزید، مرا فرمانرواى شهر و این مرز و بوم و حاکم بر شما و بیت المال قرار داده است و به من دستور داده که با ستمدیدگان،انصاف و با محرومان بخشش داشته باشم و به فرمانبرداران نیکى کنم و با متهمان به مخالفت و نافرمانى با شدت و با شمشیر و تازیانه رفتار کنم. پس هر کس باید بر خویش بترسد. راستى گفتارم هنگام عمل روشن مى شود; به آن مرد هاشمى (مسلمبن عقیل) هم برسانید که از خشم و غضب من بترسد.» (۱۵)
از این پس، مجراى بسیارى از حوادث، دگرگون شد و اوضاع برگشت. ابن زیاد، رؤساى قبایل و محله ها را طلبید و برایشان صحبتهاى تهدیدآمیز کرد و از آنان خواست که نام مخالفان یزید را به او گزارش دهند،و گرنه خون و مال و جانشان به هدر خواهد رفت. (۱۶)
حزب اموى، که مىرفتبساطش نابود و برچیده گردد،دیگر بار، جان گرفت و آن تهدیدها و تطمیعها و فریبکاریها و تبلیغهاى دامنه دار، تاثیر خود را بخشید و والى جدید، توانست با قدرت و قوت و با تمام امکانات جاسوسى و خبرگیرى و خبررسانى، جوى از وحشت و ارعاب را فراهم آورد. با دستگیریها و خشونتها و برخوردهاى تندى که انجام داد، بر اوضاع مسلط شد و ورق برگشت.
مسلم بن عقیل، در خانه «مختار» بود که صحنه حوادث به صورتى که یاد شد، پیش آمد. از آن جا که ابنزیاد، براى سرکوبى انقلابیها به دنبال رهبر این نهضت; یعنى مسلم مىگشت، مسلم مىبایست جاى امنتر و مطمئنترى انتخاب کند. این بود که مقر و مخفیگاه خود را تغییر داد و به خانه «هانى» رفت.
هانىبن عروه،از بزرگان کوفه و چهره هاى معروف و پرنفوذ شیعه در این شهر بود که هواداران و نیروهاى مسلح و سوارهاى که تعدادشان به هزاران نفر مىرسید در اختیار داشت. هانى، در آن هنگام حدود نود سال داشت و افتخار حضور پیامبر را هم درک کرده بود و در زمان امیرالمؤمنین(ع) هم در جنگهاى جمل و صفین و نهروان ملازم رکاب آن حضرت بود و از اخلاصى والا و وفایى شایسته در حق اهلبیت پیامبر برخوردار بود. (۱۷) اینک، بار دیگر موقعیتى پیش آمده بود که هانى، صداقت و ایمان و تعهد خویش را نسبتبه حق نشان دهد و در این شرایط خطرناک و اوضاع بحرانى، پذیراى «مسلم» گردد که در راس نیروهاى شیعى است و تحت تعقیب از سوى حاکم کوفه.
هانى، مسلم را در خانه خود در موقعیتى مطمئن جا داد. از آن پس، شیعیان دوباره رفتوآمدهاى پنهانى خود را به خانه هانى شروع کردند و دیدارها با مسلم، در آن جا انجام مىگرفت و هنوز «عبیدالله زیاد» از مخفیگاه جدید مسلم بىاطلاع بود. (۱۸)
یکى از وقایع مربوط به دوران مخفى بودن مسلم در خانه هانى نقشه ترور «ابنزیاد» است که انجام نشد. قضیه از این قرار بود :
یکى از بزرگان بصره، که از شیعیان خالص امیرالمؤمنین(ع) محسوب مى شد، «شریک بن اعور» بود. شریک از کسانى بود که در رکاب على(ع) و همراه عمار یاسر، در جنگ صفین با معاویه جنگیده بود. هنگام آمدن «عبیدالله زیاد» به کوفه او هم همراه جمعى اجبارا از بصره به طرف کوفه مىآمد که در راه، از قافله عقب ماند و چون بیمار هم شده بود، پس از رسیدن به کوفه به خانه «هانى» وارد شد. ابن زیاد که از بیمارى شریک مطلع شد، تصمیم گرفتبراى عیادت او به خانه هانى برود.
به پیشنهاد شریک، تصمیم بر آن شد که «مسلم» در پستوى خانه و پشت پرده، کمین کند و در وقتحضور ابنزیاد با علامتى که به مسلم مىدهند (آب خواستن شریک) بیرون آمده و او را به قتل برساند. طبق برخى از نقلها، در اجراى این طرح، بنا بود که سىتن از شیعیان هم حضرت مسلم را یارى کنند.
«ابن زیاد» آمد و نشست و صحبتهایى کردند، ولى وقتى شریک، آب طلبید، مسلم براى اجراى طرح، بیرون نیامد و با تکرار علامت، باز هم از مسلم خبرى نشد. ابن زیاد که احتمال خطرى مى داد، از هانى پرسید: او چه مى گوید؟ گفتند: تب کرده و هذیان مى گوید. اما عبیدالله زیاد، زود از آن جا رفت.
پس از رفتن او از مسلم پرسیدند چرا نقشه را عملى نکردى؟ گفت: به دو جهت، یکى به خاطر سخنى که على(ع) از پیامبر اسلام(ص) نقل کرده که: «ایمان، مانع کشتن غافلگیرانه است» دیگرى به خاطر اصرار همراه با گریه همسر هانى که از من خواست در خانه او چنین کارى نکنم. هانى گفت: واى بر آن زن که هم خودش و هم مرا از بین برد و از آنچه که مى ترسید، در آن واقع شد. شریک گفت: اگر او را کشته بودى،فاسق فاجر و مکارى را از بین برده بودى (۱۹) .
نهضت مسلم و هوادارانش، صورت مخفیترى گرفت و ارتباطها پنهانتر انجام مىشد. با تغییر شرایط،کوفه به کانون خطرى براى انقلابیهاى شیعه تبدیل شده بود که با کمترین غفلتى ممکن بود خطرات بزرگى پیش بیاید. سیاست کلى «ابنزیاد» نابودى مسلم و شکست این نهضتبود و براى این کار، دو نقشه کلى را در دست اجرا داشت:
۱ – جستجو و تعقیب مسلم و طرفدارانش.
۲ – خریدن سران شهر و چهره هاى با نفوذ.
براى پى بردن به مخفیگاه مسلم و اطلاع از قرارها و برنامه ها و شناختن عوامل مؤثر در نهضت مسلم، راهى که از سوى ابن زیاد پیش گرفته شد، استفاده از یک عامل نفوذى بود که با جاسوسى، اخبار نهضت مسلم را به حکومت برساند. این عامل نفوذى ابن زیاد کسى جز «معقل» نبود. معقل که از سرسپردگان حکومت بود، با دریافت سه هزار درهم، ماموریت یافت که به عنوان یک هوادار مسلم و طرفدار نهضت با طرفداران مسلم تماس بگیرد و به عنوان یک انقلابى،که مى خواهد این پولها را براى صرف در راه انقلاب و تهیه سلاح و امکانات مبارزه به مسلم تحویل دهد، کمکم به پیش مسلم راه یافته و از خانه او و تشکیلات و افراد مؤثر، گزارش تهیه کرده و به ابنزیاد خبر دهد.
معقل، به مسجد آمد و نماز خواند و با عدهاى صحبت کرد تا این که او را به «مسلم بن عوسجه» راهنمایى کردند، که مردى شریف و از شخصیتهاى بارز شیعه در تشکیلات مسلمبن عقیل بود. معقل صبر کرد تا نماز «مسلم بن عوسجه» تمام شد. آن گاه پیش رفت و طبق برنامه از پیش دیکته شده،خود را چنین معرفى کرد: مردى از اهل شام و از قبیله «ذىالکلاع» هستم که خداوند، نعمت محبت و دوستى اهلبیت را به من عطا کرده است. شنیده ام که مردى از این خاندان به کوفه آمده و مردم را به یارى پسردختر پیامبر دعوت کرده و از آنان بیعت مى گیرد. پولى دارم که مىخواهم به او برسانم و نیز دوست دارم که او را از نزدیک دیدار کنم. مردم تو را به من معرفى کردهاند. این پولها را از من بگیر و مرا نزد آن مرد ببر تا با او بیعت کنم.
مسلم بن عوسجه که سخنان او را باور کرده بود،ضمن ابراز خوشحالى از دیدن آن مرد که خود را دوستدار خاندان پیامبر معرفى کرده بود،از «معقل» قولها و پیمانهاى استوار گرفت که قدمى از راه خیرخواهى فراتر نگذارد و جریان را پوشیده نگه دارد. معقل هم هر قول و پیمانى را که وى مى خواست به او داد.
مسلمبن عوسجه که به سخنان او اطمینان پیدا کرده بود، به او گفت: چند روزى به خانه من بیا، تا من مقدمات و اجازهدیدار تو را با آن مرد که در جستجوى او هستى فراهم کنم.
به این صورت، کمکم این جاسوس ابنزیاد، به خانه هانى هم که پناهگاه مسلمبن عقیل بود راه پیدا کرد و با مسلم ملاقات نمود و پولها را به او تحویل داد و بتدریجخود را یکى از طرفداران نهضت، جا زد. صبحها زودتر از همه مىآمد و دیرتر از همه مىرفت و اخبار درونى نهضت را به عبیدالله زیاد،گزارش مىداد. (۲۰)
این از یکسو، اخبار نهضت را به دشمن انتقال داده بود و از سوى دیگر، نامهاى را که مسلمبن عقیل توسط «عبدالله یقطر» (۲۱) براى حسینبن على(ع) نوشته و از اوضاع جارى به امام گزارش داده بود، به دست گشتیهاى عبیدالله زیاد افتاد. حامل نامه را پیش عبیدالله زیاد بردند. (۲۲) وقتى که آن مرد، حاضر نشد نویسنده نامه را معرفى کند و مقاومت کرد، به دست ماموران و به دستور ابنزیاد، به شهادت رسید اما خیانت نکرد.
با پى بردن به مخفیگاه مسلم و مرکزیت نهضت و افراد مؤثر در جریان مبارزه، ابن زیاد، بیشتر احساس خطر کرد و تصمیم گرفت که هر چه زودتر دستبه کار شود و انقلاب را قبل از آن که به مرحله غیرقابل کنترلى برسد، درهم شکسته و سران نهضت و مقاومت انقلابیها را درهم شکند. این بود که نقشه حمله گسترده به نهضت و پیشگامان آن و چهرههاى سرشناس تشکیلات مسلم کشیده شد و اولین گام،دستگیرى «هانى» بود.
نهضت در خطر
نقش «هانى» در نهضت، بسیار بود; از این رو والى کوفه به فکر دستگیرى هانى افتاد تا از این طریق به مسلم هم دسترسى پیدا کند، زیرا مىدانست تا وقتى که هانى، در محل خود مستقر باشد، بازداشت مسلمبن عقیل عملى نیست و نیروهاى زیادى که در اختیار و در فرمان هانى هستند،مقاومت و دفاع خواهند کرد. پس باید با نقشهاى پاى هانى را به «دارالاماره» بکشد و او را در همان جا زندانى کند تا بین او و مسلم جدایى بیفتد.
هانى به بهانه مریضى پیش «عبیدالله زیاد» نمىرفت، تا این که ابنزیاد، چند نفر را در پى او فرستاد و با این بهانه که والى کوفه مىخواهد تو را ببیند، او را به دارالاماره بردند. (۲۳)
«عبیدالله بن زیاد» والى کوفه در اولین برخورد، سخنان تندى به او گفت، از جمله این که هنگام ورود هانى گفت: «خیانتکار، با پاى خود آمد!»
سخنان نیشدار ابنزیاد و گوشه و کنایههاى او سبب شد که هانى بپرسد: مگر چه شده است؟
ابن زیاد گفت: این چه غوغایى است که در خانه خود،علیه امیرالمؤمنین یزید،بر پا کردهاى؟! مسلم را در خانه خود جا داده و براى او افراد جنگى و سلاح، جمع مىکنى و گمان کردهاى که اینها بر من پوشیده است؟
هانى انکار کرد، اما ابنزیاد، هانى را با «معقل» روبهرو کرد. این جا بود که هانى فهمید که معقل،جاسوس ابن زیاد بوده است (۲۴) و خود را به عنوان یک انقلابى هوادار اهلبیت و بیعت کننده با مسلم به نفع حسینبن على(ع) در درون تشکیلات نهضت، جا زده است.
آن دیدار به جر و بحث کشیده شد و پس از گفتگوهاى تندى که رد و بدل شد،ابن زیاد عصاى غلام خویش (مهران) را گرفت،و در حالى که مهران، از موهاى سر هانى گرفته بود،با عصا آن قدر بر سر و صورت او زد تا این که دماغ و پیشانى هانى شکست. در این لحظه هانى دستبرد تا شمشیر نگهبانى را که نزدیکش بود بکشد و… که جلوى دستش را گرفتند، و به فرمان عبیدالله زیاد او را به زندان انداختند. (۲۵)
دستگیرى هانى، که براى حکومت، یک موفقیتبه حساب مىآمد و از این طریق ابنزیاد توانسته بود مانعى بزرگ را از پیش پاى خود بردارد، در وضع روحى بعضى از انقلابیها تاثیر منفى گذاشت.
هانى در بازداشت «عبیدالله بن زیاد» بود. سربازان والى در اندیشه حمله به خانه هانى و مسلم، در فکر دفاع و مقابله بود. برنامه انقلاب، به صورتى که از پیش طرحریزى شده بود، عملى نبود، مسلم تصمیم گرفت وقت حمله را جلو بیندازد.
عده اى زیاد از نیروها که در خارج شهر بودند و انتظار رسیدن وقت موعود را مى کشیدند،از تصمیم جدید، بى خبر بودند. مسلم به یکى از یاران خود دستور داد تا رمز حمله و شروع نهضت حق طلبانه را در قالب درگیرى با نیروهاى دشمن در شهر اعلام کند. شعار پرشور و حماسى «یامنصور، امت» (۲۶) طنین افکند. دلها به هم پیوست و پنجه ها بر قبضه شمشیرها فشرده شد و پیروان حق و سربازان دین و بیعت کنندگان با مسلم از هر سو براى یارى او گرد آمدند. قلب تپنده این حرکت، خانه هانى بود که مسلم را در خود جاى داده بود. در خانه هاى اطراف هم، حدود چهارهزار نفر، نیروى مسلح براى کارهاى ضرورى و برنامه هاى پیشبینى نشده، به عنوان ذخیره، آماده بودند. نیروهاى موجود، مى بایستبه شکلى سازماندهى مى شدند تا با سپاه مهاجم دشمن، مقابله کنند. گرچه نیروها خیلى زیاد نبودند، اما مسلمبن عقیل، همین تعداد را هم به صورت زیر، جناح بندى و سازماندهى کرد:
«عبدالرحمن بن عزیز کندى» و امیر «ربیعه» و فرمانده سوارکاران و گروه پیشاهنگ.
«مسلم بن عوسجه» امیر قبایل مذحج و بنى اسد و فرمانده نیروهاى پیاده.
«ابو ثمامه صاعدى» امیر قبیله تمیم و همدان.
«عباس بن جعده جدلى» فرمانرواى نیروهاى مدینه.
با این آرایش نظامى دستور حمله به طرف قصر و مرکز فرماندهى«عبیدالله زیاد» را صادر کرد. (۲۷)
در این لحظه ها مسلمبن عقیل، فقط به «حق» مى اندیشید و به مظلومیت همیشگى پیروان حق. مبارزه با ستم و مجسمه هاى فسق و ظلم را وظیفه اى مقدس و مسؤولیتى عظیم و الهى مى دید. عمل به وظیفه سبب شده بود که مسلم، «خود» را فراموش کند و به «خدا» بیندیشد.
آمده بود، تا صداى حق را جایگزین همه هم همه ها و هیاهوهاى عربده جویان دنیاخواه و زرپرست و قدرت طلب قرار دهد; آمده بود تا ارادهها و بازوها و شمشیرهاى آزادگان مؤمن را در راه خدا و در خط رهبرى حسین بن على(ع) متحد و منسجم سازد، و اینک در شرایط دشوارى که پیش آمده است، جهادى عظیم و فداکارى خونرنگ و حماسهاى جاوید و ماندگار و لازم است; و… مسلم،قدم در این میدان گذاشت.
ابن زیاد که به دنبال دستگیر کردن «هانى» احساس خطر مىکرد، براى پیشگیرى از بروز هرگونه عکس العمل تند مردم، در مسجد، مشغول سخنرانى براى مردم بود و کسانى را که در مقام مخالفت با حکومت باشند، تهدید مى کرد… که خبر دادند،مسلم و هوادارانش قیام را آغاز کردهاند. از منبر فرود آمد و بسرعتبه قصر رفت و دستور داد درها را ببندند و خود در قصر، پناهنده شد. چیزى نگذشت که قصر در محاصره نیروهاى طرفدار مسلم قرار گرفت و مسجد کوفه از یاران مسلم پر شد و هر ساعت بر تعدادشان افزوده مى گشت. (۲۸)
عبیدالله، براى نجات از این بحران از شیوه به کارگیرى مزدوران خود فروخته استفاده کرد. از سویى جمعى را به بیرون فرستاد تا ضمن تشکیل یک گروه مقاومت براى مبارزه با یاران مسلم از طریق پخش شایعات، در صفوف سربازان مسلم دودستگى ایجاد کنند، و از طرفى هم،کسانى را مامور ساخت که با گفته هاى خود،مردم را از اطراف مسلمبن عقیل متفرق سازند تا به این طریق، هم حلقه محاصره قصر، شکسته شود و هم مسلم تنها بماند.
خائنانى خودفروخته حاضر شدند براى رضاى خاطر عبیدالله که در داخل قصر محاصره شده و چیزى به نابودى اش نمانده بود،به میان جمع مردم آیند و از آنان بخواهند که پراکنده شوند و جان خود و سرنوشتخانواده خویش را به خطر نیندازند. کثیربن شهاب یکى از این مزدوران بود که خطاب به مردم گفت:
«شتاب نکنید! به سوى خانه و خانواده خود برگردید و خود را به کشتن ندهید. هم اکنون سپاه مجهز یزید از شام فرا مى رسد….
امیر شما عبیدالله تصمیم گرفته است که:هر یک از شما، تا شب به خانه خود نرود و مقاومت کند، حقوقش قطع شود و جنگجویانتان را نیز بدون حقوق به جنگ در مرز شام بفرستد و بىگناهان را به جاى گناهکاران،و حاضران را به جاى غایبان بگیرد و در بند کشد،تا احدى از شما نماند….»
این سخن و امثال آن، باعثشد که وحشتى در دلها پیدا شود جمعى از سست ایمانان بتدریج از اطراف مسلم پراکنده شدند (۲۹) ; طایفه و عشیره مسلمبن عوسجه و حبیببن مظاهر نیز براى حفاظت آنان، آنها را گرفته و در جائى حبس کردند. (۳۰)
شروع پیش از موعد مقرر عملیات که به مسلمبن عقیل تحمیل شد،از یکسو،و تبلیغات مسموم و شایعه پراکنی ها و تهدیدها و ارعابهاى دشمنان و منافقان از سوى دیگر و عدم آمادگى همه نیروهاى مسلم براى برنامه طرحریزى شده از طرف دیگر، امکان موفقیت مسلم را ضعیف کرده بود.فقط چهارهزار نیرو، از جمع سى هزار نفرى بیعت کننده، حضور داشتند و مسلم نمى توانست با این تعداد از افراد، هم محاصره را داشته باشد و هم در جبهه دیگرى که به دنبال این تبلیغات و تهدیدها، پدید آمده بود به مبارزه بپردازد، زیرا شهر بزرگ کوفه شاهد صحنههاى درگیرى متعددى بود که بین هواداران دو جناح به وجود آمده بود.
مسلم، در این اوضاع وخیم همراه نیروهاى تحت فرمان خود با قلبى سرشار از ایمان به خدا و حقانیت راه و جهاد خویش دلاورانه مىجنگید. مسلم،آن روز، کربلایى در درون کوفه به وجود آورد! تعدادى از یارانش به شهادت رسیدند و خود نیز پس از آن همه درگیرى و جنگ،مجروح شده بود. (۳۱) آن روز به پایان رسید. سختى مبارزه، عده اى را به خانه هاى خود کشاند. تهدیدهاى حکومت، عده اى دیگر را از میدان جهاد و تعهدات «بیعت» به خانه و زندگى آسوده کشاند. تبلیغات گسترده هم در روحیه عده اى دیگر تزلزل و ضعف پدید آورد. در نتیجه، شب هنگام، مسلمبن عقیل در مسجد، نماز مغرب را فقط با حضور سى نفر اقامه کرد. پس از نماز،آن عده کمتر شده بودند (ده نفر) از مسجد که بیرون آمد،حتى یک نفر هم همراهش نبود که او را به جایى راهنمایى کند. (۳۲)
تمام آن هزاران مرد که با او عهدها بستند به هنگام «بلا» هنگامه سختى شگفتا! عهد بشکستند. یکى از قطع نان ترسید یکى مرعوب قدرت بود یکى مجذوب زر، مغلوب درهم، عاشق دینار چه شد آن عهدهاى سخت؟ چه شد آن دستهاى گرم بیعتگر؟ کجا ماندند؟… کجا رفتند؟… که مسلم ماند و شهرى بىوفا مردم؟… .
کوفه که به خاطر نهضتبراى مسلم «وطن» شده بود، اینک به غربت تبدیل شده است و مسلم، غریبى در وطن! مسلم براى یافتن خانهاى که شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در کوچهها غریبانه مىگشت و نمىدانستبه کجا مىرود.
سر از محله «بنى بجیله» درآورد. همه درها بسته بود و هر کس، سوداى سلامت و آسایش خویش را در سر داشت.
زنى به نام «طوعه»، جلوى خانهاش ایستاده، نگران و منتظر پسرش بود. طوعه شیعه و هوادار مسلم بود، اما این غریب را نمىشناخت. مسلم، جلو رفت و سلام داد و آب خواست….
زن آب آورد. مسلم نوشید و ظرف را به طوعه باز پس داد. زن ظرف را در خانه گذاشت و برگشت. دید که این مرد،همچنان ایستاده است. زن پرسید:
– مگر آب نخوردى؟
– چرا.
– پس به خانهات و نزد خانواده خودت برو!
– … .
– گفتم برخیز و به خانه خویش برو! بودن تو در این جا براى من خوب نیست،من راضى نیستم.
– من که در این شهر خانه و کسى را ندارم!
– مگر تو کیستى و از کجایى و… .؟
– من مسلمبن عقیلم… آیا ممکن است نیکى کنى؟ شاید روزى بتوانم جبران کنم! «طوعه» وقتى مسلم را شناخت، او را به درون منزل دعوت کرد و با نهایت احترام و خضوع،از او پذیرایى کرد. (۳۳)
این زن فداکار، که به مردان پیمان شکن و سست عنصر و ترسو درس شهامت و وفا مى آموزد، دین خویش را به مکتب و راه حسین(ع) ادا کرد و به وظیفه اش در قبال سفیر و نماینده آن حضرت در نهضت، عمل نمود و در خدمتگزارى مسلم از هیچ چیز کوتاهى نکرد. اما مسلم، شورى دیگر در سر داشت. از سویى به بى وفایى مردم مى اندیشید و از سویى به نامه و گزارشى فکر مى کرد که به حسین بن على(ع) فرستاده و از وى خواسته بود که بسرعت،خود را به کوفه برساند که زمینه از هر جهت آماده است، و از دیگر سو سرنوشت خویش را در «شهادت» مى یافت و در اندیشه پایان کار و سرانجام این نهضت و فرداى حوادث بود.
و… غذا نخورد. شب را به عبادت و تهجد پرداخت و نخوابید. فقط سحرگاهان اندکى خواب چشمانش را فرا گرفت و امیرالمؤمنین را دید و خواب شهادت را و مهمان على شدن را. (۳۴)
لحظه هاى آن شب براى مسلم معناى دیگرى داشت. شب قدر بود. شب آخر بود. انتظار آن را مى کشید که در همان جا به سراغش بیایند تا دستگیرش کنند.
پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابن زیاد» بود. شب که به خانه آمد، از حرکات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غیرعادى شد. با کنجکاوى فراوان بالاخره فهمید که مهمان خانه شان کسى جز مسلم بن عقیل نیست. بسیار خوشحال شد، که اگر به والى شهر خبر دهد، جایزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد که به کسى نگوید (۳۵) ، ولى صبح زود،خبر را به وابستگان عبیدالله بن زیاد رسانده بود. این به دنبال حوادث همان شب در کوفه و مسجد بود.
آن شب، خانه گردى وسیع در کوفه شروع شد. راههاى خروجى شهر زیر کنترل قرار گرفت و عده اى هم دستگیر شدند. عبیدالله، مطمئن شد که کسى از یاران مسلم نمانده و مراکز مقاومت نهضت،درهم شکسته است. همان شب، اعلام کرد که همه در مسجد جامع، جمع شوند. مسجد پر از جمعیت شد.
ابن زیاد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهدیدآمیز، همراه با تطمیع، بیان کرد. قساوت و خشونت از گفتارش مى بارید. بیشترین تهدید، نسبت به کسانى بود که به مسلم پناه دهند و مژده جایزه به کسى داد که مسلم را -یا خبرى از او را نزد او بیاورد. به «حصین بن نمیر»،رئیس پلیس شهر، دستور اکید داد تا شهر را دقیقا زیر نظر و کنترل خود بگیرد و براى یافتن مسلم، خانه ها را بگردد. پس از این سخنان، از منبر به زیر آمد و به قصر بازگشت. (۳۶)
فرداى آن شب، ابن زیاد، دیدار عمومى داشت. محمدبن اشعث (۳۷) را هم در مجلس، کنار خود نشانده بود و از خدماتش تعریف مى کرد و دیگران هم حاضر بودند. پسر طوعه،که از بودن مسلم در خانه خودشان، خبر داشت، ماجراى شب گذشته را به پسر محمدبن اشعث نقل کرد. او هم خبر را آهسته در گوش محمدبن اشعث گفت. وقتى ابن زیاد،از ماجرا مطلع شد، به او ماموریت داد که مسلم را نزد وى حاضر سازد. (۳۸)
اما دستگیرى مسلم و آوردنش پیش عبیدالله زیاد، کار آسانى نبود. از این رو ابن زیاد، شصت، هفتاد نفر از قبیله قیس را، همراه و تحت فرمان محمد اشعث قرارداد تا براى گرفتن و آوردن مسلم به خانه طوعه بروند.
سپاه آل سفیان، در پى آیینهدار آفتاب عدل تمام خانه ها را سخت مى گردید. نگهبانان شهر شب طرفداران قصر ظلم روان در جستجوى مسلم از هر سوى، مى رفتند و باطل در پى حق بود «غسق» در جستجوى فجر سیاهى در پى خورشید!
صداى پاى اسبها،خبر از تهاجم ماموران ابن زیاد مى داد. هدف،خانه طوعه بود و نقشه، دستگیرى مسلم. مسلم که پرورده سایه سلاح و بزرگ شده صحنه هاى کارزار بود، از شجاعت خویش براى درهم شکستن حلقه محاصره استفاده کرد و پس از به پایان رساندن عبادت خویش، زره پوشید و سلاح برگرفت و بر مهاجمان حمله کرد و آنان را از خانه بیرون راند. (۳۹)
براى این که خانه آن شیر زن متعهد، در این میان، آسیب نبیند، مبارزه را به بیرون از خانه کشید و با دیدن انبوه ماموران مهاجم که آماده آتش زدن و سنگباران کردن خانه بودند،گفت:
این همه سر و صدا براى کشتن فرزند عقیل است؟
اى نفس!
به سوى مرگى که از آن، گریزى نیست، بیرون شو! (۴۰)
شمشیرى آخته بر کف، اراده اى استوار در سر، قوتى کم نظیر در دل و بازو، خون شرف و غیرت در رگها، بى هراس و ترس، بر آنان تاخت و براى دومین مرحله، آنان را پراکنده ساخت.
مسلم نایب و نماینده حسین بود. نسخه اى برابر با اصل. تصمیم گرفته بود کربلایى در کوفه بر پا سازد، و حماسه اى به یاد ماندنى و درسى عظیم از قدرت رزمى و روحى یک «مؤمن» در تاریخ، بر جاى بگذارد. یک تنه در برابر انبوهى از سپاهیان ابن زیاد ایستاده بود و دلیرانه مقاومت و جنگ مى کرد. هر هجومى را با شمشیر دفع مى کرد و هر مهاجمى را ضربتى کارى مى زد.
عاشورایى بود و نبرد حق و باطل در رزم مسلم بن عقیل با آن گروه، تجلى یافته بود. نیروهاى حکومت که خود را از مقابله با آن قهرمان، ناتوان دیدند، عده اى به پشت بامها رفته و بر سرش سنگ و آتش ریختند،ولى حماسه مسلم،همچنان جریان داشت و آن بزدلان بى ایمان از مقابل حمله هایش مى گریختند. (۴۱)
و در هنگام حمله رجز مى خواند (۴۳) و مى گفت: (خطاب به خود)
«این مرگ است، هر چه مى خواهى بکن!
بى شک،جام مرگ را خواهى نوشید.
براى فرمان خدا شکیبا باش!
که حکم خدا در میان بندگان،جارى است.» (۴۴)
گرچه والى کوفه نمى خواستخود را تسلیم این واقعیت کند که مسلم، شجاع است و مامورانش حریف رزم او نیستند، ولى تلفات سنگین نیروهایش به دست مسلمبن عقیل گویاتر از هر گزارش و سندى بود که مى توانستبه آن، اعتماد کند.
و… مسلم، همچنان درگیر با سپاه ابن زیاد بود و این حماسه را بر لب داشت که:
«سوگند خورده ام که جز آزاد مرد، کشته نشوم، هر چند که مرگ را چیز ناخوشایندى ببینم.
بیم از آن دارم که به من دروغ گفته، یا فریبم داده باشند. بالاخره این آب خنک با آب گرم دریاى تلخ، آمیخته مىشود.
پراکندگى خاطر را بزداى و با تمرکز و استقرار بجنگ! هر کس، روزى بدى را ملاقات خواهد کرد.» (۴۵)
گرچه قواى کمکى به تعداد ۵۰۰ نفر به سربازان ابن زیاد پیوستند، ولى مسلم،این حماسه آفرین شجاع، همچنان به تنهایى به جنگ با آنان مشغول بود و از آنان مى کشت. (۴۶) تلاش محمد اشعث و نیروهایش براى زنده دستگیر کردن مسلم بود و چون درگیریها به طول انجامید و به این هدف نرسیدند، ابن زیاد،از این تاخیر بسیار در دستگیرى یک نفر ناراحت شد و به محمد اشعث، پیغام فرستاد.
او، در جواب ابن زیاد گفت: «اى امیر» خیال مى کنى که مرا به سراغ یکى از بقالهاى کوفه فرستادهاى؟! تو مرا به مقابله با شمشیرى از شمشیرهاى محمدبن عبدالله فرستادهاى!…» سپس، باز هم برایش نیروى امدادى فرستاد. (۴۷)
ابن زیاد، پیغام داد که به مسلم، امان بدهند. مى خواست که از این طریق، مسلم را به تسلیم وادارد، ولى مسلم بن عقیل،امان آن عهدشکنان را باور نمى کرد و زیر بار آن نمى رفت. این بود که به مبارزه ادامه داد.
آن قدر ضربه و جراحتبر او وارد شده بود که به دیوارى تکیه داد و گفت:
«چرا سنگبارانم مى کنید؟ کارى که با کافران مى کنند،در حالى که من از خاندان پیامبران و ابرارم. آیا حق پیامبر(ص) را درباره خاندان و عترتش مراعات نمى کنید؟» (۴۸)
جنگ طولانى و سخت با آن همه دشمن،او را به شدت مجروح و ناتوان و تشنه کرده بود. پیکر و چهره خون گرفته اش شاهد جهاد عظیم او بود. مسلم، تصمیم داشت که تا آخرین قطره خون و تا واپسین دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در یک حلقه محاصره از پشتسر، نیزهاى بر او زده و او را به زمین افکندند و بدین گونه، اسیرش کردند. (۴۹) طبق برخى از نقلها سر راهش گودالى کندند و مسلم در آن افتاد و اسیر شد.
مسلم را گرفتند; آزادهاى که در اندیشه نجات آن اسیران بود، خود، در دست آنان گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى دیگر از حماسه در پیش دیدگان تاریخ، نمودار شد.
قهرمان، گرفتار دشمن شد و به سوى قصر والى روان گردید. زخمهاى جانکاه،خستگى شدید،خونهاى سر و صورت، مسلم قهرمان را از توان و قدرت انداخته بود. شهادت را بروشنى احساس مى کرد و از آن خرسند بود. گویا با خود مى گفت:
من،امروز، از خم خون، مىچشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم که مرگم جز به راه حق و قرآن نیست. از این مردن سرافرازم که پیش باطل و بیداد نیاوردم فرود، این سر نکردم سجده بر دینار نسودم لحظهاى پیشانىام،بر زر کنون در چنگ این دشمن، شرافتمند مىمیرم نگرید مادرم بر من نریزد خواهرم در سوگ من، اشکى زجام دیده بر دامن بگوییدش که من، مردانه جنگیدم و بر مرگ دلیران و جوانمردان نمىبایست گرییدن.
ولى… مسلم را گریه فرا گرفت،و گفت: «انا لله وانا الیه راجعون» یکى از سران سپاه ابنزیاد، از روى طعنه، گفت: کسى که در پى این کارها باشد، بر این پیشامدها نباید گریه کند. مسلم گفت: «به خدا سوگند! گریهام براى خویش و به خاطر ترس از مرگ نیست، بلکه گریه من براى خانوادهام و براى حسین بن على و خانواده اوست، که به سوى شما مىآیند.» (۵۰)
سواران بسیار او را به قصر آوردند. تشنگى زیاد و خونریزیهاى شدید، ضعف فراوانى در مسلم پدید آورده بود،بحدى که به دیوار تکیه داد. با دیدن ظرف آبى در آن جا،آب طلبید. یکى از وابستگان پست و فرومایه، علاوه بر این که به مسلم گفتبه تو آب نخواهیم داد،زخم زبان هم بر او زد و مسلم،از این همه پستى و سنگدلى و بىعاطفگى آن مرد،تعجب کرد و او را نفرین نمود. (۵۱)
یکى از حاضران به نام عماره بن عقبه، با دیدن این صحنه از ناجوانمردى دلش سوخت و به غلامش گفت که براى مسلم آب بیاورد. آب را در ظرفى ریختند،همین که مسلم آن را به لبهاى خویش نزدیک کرد که بیاشامد، ظرف آب، از خون، رنگین شد و نیاشامید. بار دیگر هم همین صحنه تکرار شد.
مرتبه سوم کاسه را پر از آب کردند. این بار که خواست بنوشد، دندانهاى جلوى مسلم در کاسه ریخت. مسلم از نوشیدن آب، صرفنظر کرد و گفت:
الحمد لله!
اگر این آب، قسمتم بود، مى خوردم! (۵۲)
در زیر برق سرنیزهها،آن اسیر آزاد، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآمیز خویش مى اندیشید و هم به فکر کاروانى بود که به سوى همین کوفه در حرکتبود و سالار آن قافله، کسى جز اباعبدالله الحسین(ع) نبود.
مسلم، هنگام ورود بر ابن زیاد سلام نکرده بود و همین، سبب خشم و ناراحتى او و اطرافیانش شده بود. گفتگوهاى خشونت آمیزى بینشان رد و بدل شد.
او را تهدید به مرگ کردند. مرگى که مسلم از آن نمى هراسید، بلکه به آن افتخار مى کرد. معلوم بود که او را خواهند کشت. از حاضران، عمر سعد را براى وصیت انتخاب کرد. سه موضوع را در وصیتهاى خود،مطرح کرد: «قرضهایم را در کوفه با فروختن زره و شمشیرم بپرداز! جسد مرا از ابن زیاد تحویل بگیر و به خاک بسپار! کسى را پیش حسین بن على(ع) بفرست تا به کوفه نیاید!» (۵۳)
گرچه مسلم از او قول گرفته بود که وصیتهایش به عنوان راز، نزد او پنهان بماند، ولى عمر سعد که خبث و خیانت با وجودش آمیخته بود، در همان مجلس، خیانت کرد و وصیتهاى سه گانه مسلم را، براى ابنزیاد،فاش ساخت و در واقع، ماهیت پلید خود را آشکار نمود.
از جمله گفتگوهاى ابنزیاد و مسلمبن عقیل این بود که آن ناپاک، به مسلم گفت:
اى فرزند عقیل! آمدى تا اتحاد مردم را بر هم بزنى. از کار مردم تفتیش کردى و جمعشان را متفرق ساختى و بعضى را بر ضدبرخى دیگر شوراندى.
مسلم: خیر، هرگز چنین نکردم، بلکه مردم این شهر دیدند که پدرت نیکان را کشت و خونها ریخت و همچون سلاطین ایران و روم پادشاهى کرد. ما آمدیم تا آنان را به عدالت امر کنیم و به قانون خدا دعوت نماییم. ابن زیاد: تو را به این کارها چه کار؟! اى فاسق،آیا در آن هنگام که تو در مدینه،شراب مى خوردى، ما کار نیک و عمل به کتاب خدا نمى کردیم؟
مسلم: آیا من شراب مى خوردم؟! خدا مى داند که تو دروغ مى گویى و بدون آگاهى، سخن مى گویى. من آن گونه که گفتى نیستم. شراب خوردن براى کسى رواست که خون بى گناهان را مى خورد و به ناحق، خون مى ریزد و براساس خشم و دشمنى و سوءظن، انسان مى کشد و در عین حال،از این کار زشت خرم و شاداب است،گویى که کارى نکرده است!
ابن زیاد: گویا مى پندارى که براى شما هم در امرحکومت، بهره اى است!
مسلم:به خدا سوگند! گمان نیست، بلکه یقین است.
ابن زیاد: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم! آن هم کشتنى که در اسلام، کسى را آن گونه نکشتهاند.
مسلم: آرى، تو به ایجاد بدعت در میان مسلمانان و مثلهکردن و بدطینتى سزاوارترى! (۵۴)
جوابهاى کوبنده و منطقى و دندانشکن مسلم، ابنزیاد را به ستوه آورد،تا آن جا که آن خائن، به على(ع) و حسین(ع) و عقیل، ناسزا گفت. راستى، چه شگفت است که ستم، به محاکمه عدالتبپردازد!
مسلم، که صبرش تمام شده بود،گفت: اى دشمن خدا! هر چه مى خواهى بکن! (۵۵) ابن زیاد هم دستور کشتن «مسلم بن عقیل» را داد.
تنها اسلحه دشمنان حق، کشتن است; و اگر یک انسان حق پرست و با ایمان،شهادتطلب باشد و از مرگ نترسد، در واقع، دشمن را خلع سلاح کرده است. مسلم نیز، آرزویش شهادت در راه خدا به دست شقى ترین افراد است. و… طبیعى است که مسلم، به عبیدالله بن زیاد بگوید:
«چه باک از کشته شدن;
بدتر از تو،بهتر از مرا کشته است… .»
فرمان قتل مسلم براى او که آرزومند این سرنوشت مقدس و مبارک است،بشارتى است و این لحظه هاى آخر پیش از شهادت، عزیزترین لحظه ها و پربارترین دقایق، و زیباترین حالات روح را داراست. اشتیاق قبل از دیدار است.
کشتن مسلم را به «بکربن حمران احمرى» سپردند، کسى که در درگیریها از ناحیه سر و شانه با شمشیر مسلم بن عقیل مجروح شده بود. مامور شد که مسلم را به بام «دارالاماره» ببرد و گردنش را بزند و پیکرش را بر زمین اندازد.
مسلم را به بالاى دارالاماره مى بردند، در حالى که نام خدا بر زبانش بود، تکبیر مى گفت، خدا را تسبیح مى کرد و بر پیامبر خدا و فرشتگان الهى درود مى فرستاد و مى گفت: خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگباز که دست از یارى ما کشیدند، حکم کن!
جمعیتى فراوان، بیرون کاخ، در انتظار فرجام این برنامه بودند. مسلم، چون کوهى استوار،مصمم و مطمئن، دریا دل و شکیبا، بر فرار قصر خیانت و ستم بود. نگاهش به افق حقیقت بود، و به راه پاک و خونینى که هزاران شهید، جان خود را در آن راه به خداوند هدیه کرده اند.
شکوه و عظمت مسلم در آن اوج و بر فراز آن سکوى شهادت و معراج، دیدنى بود. گرچه آنان، این قهرمان اسیر و دست بسته را با تحقیر و توهین براى کشتن به آن بالا برده بودند، لیکن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چیز دیگرى است که دیده هاى بصیر و دلهاى آگاه، شکوهش را مى یابند. مسلم را رو به بازار کفاشان نشاندند. با ضربت شمشیر، سر از بدنش جدا کردند، و… پیکر خونین این شهید آزاده و شجاع را از آن بالا به پایین انداختند و مردم نیز هلهله و سروصداى زیادى به پا کردند. (۵۶)
مسلم، شهید شد و به ابدیت و ملکوت پیوست.
چند صفحه اى هم از حوادث پس از شهادتش و قضایاى مربوط به آن را یادآورى کنیم:
قاتل مسلم پس از آن جنایت، پایین آمد و پیش ابن زیاد رفت. ابن زیاد پرسید: وقتى که مسلم را از پله هاى قصر، به بالا مى بردید چه عکس العملى داشت و چه مى گفت؟
گفت: خدا را مرتب، تسبیح مى گفت و از او مغفرت و بخشش مى طلبید…. (۵۷)
وقتى پیکر مطهر آن شهید را از فراز دارالاماره به پایین و به میان مردم انداختند، دستور داده شد تا بر آن بدن، طناب بسته و سرطناب را بکشند. و…. چنان کردند، تا آن که بدن بى سر را برده و به دار کشیدند.
پس از شهادت مسلم، به سراغ «هانى» رفتند.
هانى در زندان بود. دستهایش را از پشت بسته بودند که براى کشتن آوردند. هانى هنگام آمدن، هواداران خود از قبیله مذحج را به یارى مى طلبید، ولى کسى او را یارى نکرد. با قدرت،دست خود را کشید و از بند،بیرون آورد و در پى سلاح و ابزارى مى گشت که به دست گرفته و بر آنان حمله کند،که ماموران دوباره گرفتند و دستانش را محکم از عقب بستند و با دو ضربت، سر این انسان والا و حامى بزرگ مسلم را از بدن،جدا کردند.
هانى، در زیر ضربات جلاد مى گفت: «بازگشت به سوى خداست. خدایا مرا به سوى رحمت و رضوان خویش ببر!» (۵۸)
آن فرومایگان،بدن هانى را هم به طنابى بستند و در کوچه ها و گذرها بر خاک کشیدند. خبر این بى حرمتى به مذحجیان رسید. اسب سوارانشان حمله کردند و پس از درگیرى با نیروهاى ابن زیاد بدن هانى و مسلم را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن کردند، در حالى که جسد مسلم، بى سر بود. (۵۹) آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگیر شده و به شهادت رسیدند و اجساد مطهرشان در کنار آن دو قهرمان رشید به خاک سپرده شد و در روز نهم ذیحجه،کربلاى کوچکى در کوفه بر پا شد و یادشان به جاودانگى پیوست.
از صداى سخن عشق، ندیدم خوشتر
یادگارى که در این گنبد دوار بماند
خرقه پوشان همگى مست گذشتند و گذشت
قصه ماست که بر هر سر بازار بماند
در پى این شهادتها که وضع کوفه این گونه بحرانى و اوضاع نامساعد بود، کاروان امام حسین(ع) هم که از مکه به سوى کوفه حرکت کرده بود به سوى این شهر مى آمد.
حسین بن على(ع) در یکى از منازل میان راه، خبر شهادت این سه یار وفادار خویش را شنید. شهادت مسلم بن عقیل، هانى بن عروه و عبدالله یقطر، امام را ناراحت کرد و امام فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون» و اشک در چشمانش حلقه زد.و چندین بار، براى مسلم و هانى از خداوند رحمت طلبید و گفت: «خدایا براى ما و پیروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمت خویش جمع گردان، که تو بر هر چیز، توانایى!»آن گاه نامهاى را که محتوایش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع کوفه بود بیرون آورد و براى همراهان خود،خواند و گفت: هر کس از شما مىخواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پیمان و عهدى نیست. (۶۰)
سخنان امام حسین(ع) پس از شهادت آن بزرگان،نشانه موقعیت والا و وظیفه شناسى و عمل به تعهد و رسالت از سوى مسلم بود. درباره مسلم،فرمود:
خدا مسلم را رحمت کند که او به رحمت و رضوان خدا شتافت و تکلیفش را ادا نمود و آنچه که به دوش ماست مانده است.» (۶۱)
امام، آن گاه خبر شهادت مسلم را به زنان کاروان خویش هم داد و دختر کوچک مسلمبن عقیل را طلبید و دست محبت بر سرش کشید. دختر متوجه شهادت پدر شد.
امام فرمود:من به جاى پدرت… دختر گریست، زنان گریستند. امام هم اشک در چشمانش حلقه زد. (۶۲) پس از شهادت اینان وقتى بعضى از رهگذران که از اوضاع کوفه به امام گزارش مى دادند و از آن حضرت مى خواستند که برگردد و به کوفه نرود، امام جواب مى داد: «بعد از آنان در زندگى خیرى نیست.» و به همه مى فهماند که تصمیم به رفتن دارد. (۶۳)
قبلا گفتیم که تنى چند از فرزندان مسلم در واقعه عاشورا در رکاب سالار شهیدان جنگیدند و به شهادت رسیدند. دو فرزند کوچک دیگر او که در کاروان اسراى اهل بیت بودند، به دستور عبیدالله زیاد، زندانى شدند. در زندان به آن دو کودک، سخت مى گرفتند. یک سال در زندان ماندند. عاقبت، خود را به پیرمردى که متصدى زندانشان بود، معرفى کردند. پیرمرد که از علاقه مندان به اهلبیت پیامبر بود به شدت متاسف شد و در زندان را به روى آنان گشود. آن دو کودک از زندان گریختند. شب، خود را به منزلى رسانده و مهمان پیرزنى شدند که خود را علاقه مند به خاندان رسول معرفى مى کرد.
داماد نابکار آن زن، که از هواداران ابن زیاد بود و براى دریافت جایزه براى پیدا کردن این دو زندانى فرارى، بسیار گشته و خسته شده بود، آن شب عبورش به خانه زن افتاد و پس از سخنهاى بسیار، تصمیم گرفت که شب را همان جا بخوابد. نیمه شب، متوجه حضور آن دو کودک در خانه شد،برخاست و جستجو کرد. وقتى شناخت که آن دو فرارى اززندان،همین هایند، با بى رحمى تمام، دستهایشان را بست و سحرگاه به همراه غلامش آن دو کودک را برداشت و به کنار فرات برد. نه غلام و نه پسر آن مرد،هیچ یک حاضر نشدند فرمان او را در کشتن این دو کودک بى گناه مسلم بن عقیل اجرا کنند و خود را به آب زدند و شناکنان از چنگ او گریختند. اما این دو فرزند معصوم ماندند و آن سنگدل زرپرست و دنیا زده.
کودکان برخاستند و به درگاه خدا چهار رکعت نماز خواندند و با پروردگار مناجات کردند و گفتند:«یاحى یا حکیم. یا احکم الحاکمین. احکم بیننا و بینه بالحق» آن جلاد، سر آن کودکان را برید و بدنشان را در فرات انداخت و سرهاى مطهرشان را براى گرفتن جایزه نزد عبیدالله زیاد برد. (۶۴) آرى،وقتى دنیا و ثروت، چشم دنیاخواهان را کور کند، براى درهم و دینار و مقام و قدرت، غیرانسانى ترین کارها را هم انجام مى دهند.
سلام خدا و فرشتگان و پاکان بر روح بلند «مسلم بن عقیل» باد، که شرط وفا و جوانمردى را ادا نمود و جان خویش را فداى رهبر و مولایش سیدالشهدا«ع» کرد.
و… درود بر همه ادامه دهندگان راه او، که راه «حق» و «آزادى» است.
(پایان)
۱٫ اشاره استبه سخن پیامبر اسلام(ص) در فتح مکه -سال ۸ هجرى که فرمودند: «اگر همه مردم از نسل ابوطالب بودند، همه شجاع مى بودند.»
۲٫ در بحار، ج۸، طبع قدیم،در مورد وقایع صفین و در بعضى از کتب تاریخ از جمله در «فتوح الشام» واقدى از حضور مسلمبن عقیل در فتوحات مصر و آفریقا و ارض صعید و فتح شهرى به نام «بهنساء» که در زمان خلیفه دوم انجام شده،سخن به میان آمده است و از شجاعتها و رزمآوریهاى مسلم در آن جنگها فراوان نقل شده است، ولى چون خیلى قابل اعتماد نیست از نقل آنها خوددارى مىشود.
۳٫ تنقیح المقال، مامقانى، ج۳، ص۲۱۴٫
۴٫ تاریخ طبرى، ج۶، ص۲۳۸; مقرم، مقتل الحسین، ص۲۵۸٫
۵٫ شیخ عباس قمى، نفس المهموم، ص۳۶٫
۶٫ شیخ مفید، ارشاد، ج۲، ص۳۹٫
۷٫ شیخ مفید، ارشاد، ص۲۰۴٫
۸٫ آغاز سفر در نیمه ماه رمضان و رسیدن به کوفه در ۲۵ شوال بود. (مقتل الحسین مقرم، ص۱۶۶).
۹٫ شیخ مفید،ارشاد، ج۲، ص۲۰۵٫ بعضى هم نقل مىکنند که به خانه «مسلمبن عوسجه» وارد شد.
۱۰٫ تاریخ طبرى،ج۶، ص۱۹۹٫
۱۱٫ در کتابهاى تاریخ، دوازده هزار، هجدههزار، بیست و پنجهزار تا چهل هزار نفر هم نقل شده است.
۱۲٫ مقرم، مقتل الحسین،ص۱۶۸٫
۱۳٫ نفس المهموم، ص۳۹٫
۱۴٫ کامل ابن اثیر، ج۴، ص۲۳٫
۱۵٫ شیخ مفید، ارشاد، ج۲، ص۴۵٫
۱۶٫ مقرم، مقتل الحسین، ص۱۷۲٫
۱۷٫ همان، ص۱۷۳٫
۱۸٫ شیخ مفید،ارشاد، ج۲، ص۴۵٫
۱۹٫ مقتل الحسین،مقرم ص۱۷۵٫
۲۰٫ شیخ مفید، ارشاد، ج۲، ص۴۶٫
۲۱٫ برادر رضاعى (شیرى) امام حسین -علیه السلام.
۲۲٫ ابن شهر آشوب، مناقب آلابىطالب، ج۴، ص۹۲٫
۲۳٫ شیخ مفید، ارشاد، ج۲، ص۴۷٫
۲۴٫ همان.
۲۵٫ مقرم، مقتل الحسین، ص۱۷۸٫
۲۶٫ این جمله، شعار مسلمانان صدر اسلام به هنگام جهاد بود;یعنى «اى یارى شده و نصرت یافته! بمیران و جانش را بگیر….»
۲۷٫ کامل ابناثیر، ج۴،ص۳۰٫
۲۸٫ خوارزمى، مقتل الحسین، ج۱، ص۲۰۶٫
۲۹٫ بحارالانوار،ج۴۴، ص۳۴۹٫
۳۰٫ اعیان الشیعه، ده جلد، ج۴، ص۵۵۴; ابصار العین،ص۵۷٫
۳۱٫ خوارزمى، مقتل الحسین،ج۱، ص۲۰۷٫
۳۲٫ بحار الانوار، ج۴۴، ص۳۵۰٫
۳۳٫ شیخ مفید، ارشاد،ج۲، ص۵۵٫
۳۴٫ شیخ عباس قمى، نفس المهموم، ص۵۰٫
۳۵٫ کامل ابناثیر، ج۴، ص۳۱٫
۳۶٫ همان، ص۳۲٫
۳۷٫ یکى از مهرههاى کثیف و سرسپرده به ابنزیاد.
۳۸٫ کامل ابن اثیر، ج۴، ص۳۲٫
۳۹٫ بحارالانوار، ج۴۴، ص۳۵۲٫
۴۰٫ نفس المهموم،ص۵۱٫
۴۱٫ شیخ مفید،ارشاد ج۲، ص۵۶٫
۴۲٫ بحارالانوار، ج۴۴،ص۳۵۴; نفس المهموم، ص۵۷٫
۴۳٫ رجز، شعرهاى حماسى و شعارهایى بود که رزمندگان در میدان نبرد مىخواندند.
۴۴٫ هو الموت فاصنع ویک ما انت صانع فانتبکاس الموت لا شک جارع فصبرا لامر الله جل جلاله فحکم قضاء الله فى الخلق ذایع
«الشهید مسلمبن عقیل، مقرم ص۱۶۴٫»
۴۵٫ ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبیین، ترجمه، ص۱۰۳٫
۴۶٫ نفس المهموم، ص۵۱٫
۴۷٫ مقرم،مقتل الحسین، ص۱۸۳٫
۴۸٫ نفس المهموم، ص۵۲٫
۴۹٫ مقرم، مقتل الحسین، ص۱۸۶٫
۵۰٫ نفس المهموم، ص۵۲٫
۵۱٫ بحارالانوار،ج۴۴، ص۳۵۵٫
۵۲٫ نفس المهموم، ص۵۳٫
۵۳٫ شیخ مفید،ارشاد، ج۲، ص۶۱٫
۵۴٫ همان، ج۲،ص۶۳٫
۵۵٫ مقرم، مقتل الحسین، ص۱۸۹، به نقل از لهوف.
۵۶٫ شیخ مفید، ارشاد، ج۲، ص۶۴٫
۵۷٫ نفس المهموم، ص۵۴٫
۵۸٫ الى الله المعاد، اللهم الى رحمتک و رضوانک. «مقرم، مقتل الحسین» ص۱۹۰٫»
۵۹٫ مقرم، مقتل الحسین، ص۱۹۰٫
۶۱٫ شیخ مفید، ارشاد،ج۲، ص۷۵٫ ۱٫ رحم الله مسلما فلقد صار الى روح الله وریحانه و رضوانه اما انه قدقضى ما علیه وبقى ما علینا. «سید عبدالله شبر، جلاء العیون، ج۲، ص۵۲٫»
۶۲٫ منتهى الامال، ج۱، ص۳۹۸٫
۶۳٫ نفس المهموم، ص۹۱٫
۶۴٫ نقل به اختصار از «منتهى الآمال» شیخ عباس قمى، ص۷۶ – ۷۸٫