حمد بى حد و مدح بى عد مر حضرت احدى و جناب صمدى را که به یک اشارت «کن» موجودات را از مکمن کون در صحراى عالم ظاهر کرد و اجناس و اصناف کائنات با دید آورد و بعد از آن از خزانه «أَعْطى کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى»[۱] هر یک را از آحاد کائنات و افراد ممکنات از جامه خانه فضل و افضال لباسى مخصوص کرامت کرد و بکمال قدرت ارواح را با اشباح اتصال داد و از امتزاج ارکان عناصر و اختلاط جواهر علوى و سفلى سه جنس مولود، که آن معادن و نبات و حیوانست، موجود کرد و از مجموع انواع حیوان انسان را بشرف عقل و مرتبت معرفت و فضیلت نطق اختیار کرد و بموجب «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّیِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِیلًا»[۲] در خوبترین خلعتى نیکوترین کسوتى بیافرید، که «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ»[۳]. پس او را بر عالم محسوس اطلاع داد. چشمه بینایى از چشمه چشمش روانه گردانید، بلبل زبان را در دهانش گویا کرد، عندلیب ثنا را بر اغصان لبانش بنوا آورد، و قله دماغش را بنور عقل بیاراست، حقه مفکرهاش بجواهر افکار بپیراست، مذکره اش را به وزیرى بنشاند، مخیله او را بر تخت استیفا قرار داد، حافظهاش را به محافظه مکتسبات علوم منسوب کرد، «ذلِکَ تَقْدِیرُ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ»[۴] و تحف تحیات نامعدود و صلوات نامحدود با شرف نسبت و اعدل قسمت [نثار] خواجه کائنات و فهرست موجودات، خاتم انبیا محمد مصطفى و یاران باصفا و بر اهل او باد.
اما بعد: چون مولانا و سیدنا شیخ الشیوخ الطریقه، کاشف اسرار الحقیقه، موفق الخیرات، معدن المبرات، ناصح العباد، صفوه الاوتاد، ملک المحققین، قدوه السالکین، فخر المله و الدین ابراهیم بن بزرجمهر المشتهر بعراقی، سقاه اللّه سلسبیلا و مهد له- فى الجنان سبیلا، از آل برهان و یگانه جهان بوده است و جمال فضائل مآثر از مناقب و مفاخر او و کمال فنون علوم از نتایج ضمیر و نواله خاطر و لفظ او روانبخش و نامیه کلک او بیان ده، ناطقه بیان او مبین حلال و حرام و بنان او مزین مجلس کلام، قدم تقوى او بر جاده سنت راسخ بود و قلم فتوى او رایات بدعت را پاسخ آمده، دریاى فضل او گهردار و ابر کرم او درربار، شعر:
لو أنّ اجماعنا فى وصف سؤدده | فى الدهر لم یختلف فى الامر اثنان | |
رقت و لطافت عربیها را بطریقى ادا کرده که تشنگان حال از استماع آن سیراب مىشوند، عذوبت و زلال پارسى ها به نوعى انشا کرده که دیده از اطلاع بر آن منور و مزین مىگردد، در لطافت آب روان و عذوبت آتش سوزان، شعر:
کلام کنور الربى فاح عضا | و قد عاودته شآبیب قطر | |
و ریح الشمال جرت ثم جرت | على صفحه الارض اذیال عطر | |
و عرف الخزامى و عرف الندامى | و تدوار خمر و انوار جمر | |
و نحر اللیالى و بحر اللآلى | بمغبوط عمر و مضبوط امر | |
و چون آن یگانه روزگار و مقتداى ائمه کبار از لطیف طبعان و عذبگویان بوده و بمحامد کردار و محاسن آثار مشهور و معروف گشته و درر غررش در ساعد دهر سوار و نظم و نثرش در گوش و گردن روزگار گوشوار [و طوق]، پس واجب آمد ابکار افکار او را در سلک انتظام کشیدن و آن را مدون و مرتب گردانیدن و از براى تیمن و تبرک افتتاح ببعضى حالات و واقعات او، که بتواتر رسیده، به افواه منتشر کردن، تا هرگاه که به مطالعه آن مشغول گردیم دیده را نورى و سینه را سرورى و دل را حضورى حاصل آید.
گویند که مولد آن سوخته جمال و آن تشنه وصال، آن یگانه با سلامت و آن نشانه تیر ملامت از قریه «کمجان» از نواحى شهر همدان بوده است و آبا و اجداد او جدا فوق جد علما و افاضل بودهاند و در آن مدت که از کتم عدم بصحراى رحم مادر آمد قرب یک ماه پیشتر پدرش در واقعه چنان دید که امیر المؤمنین على بن ابى طالب، علیه السلام، با جمعى از ابرار در باغى مجتمع بودند و او آنجا ایستاده بود. شخصى بیامد و طفلى بیاورد و در نظر امیر المؤمنین بر زمین نهاد.
امیر المؤمنین آن طفل را برداشت و او را پیش خود خواند و در کنار او نهاد و فرمود:
«بستان عراقى ما را و نیکو محافظت نماى، که جهانگیر خواهد بودن». از خرمى که بوى رسید از خواب درآمد. گفت که چون عراقى در وجود آمد در چهره او نظر کردم، صورت همان طفل دیدم که امیر المؤمنین بمن داده بود.
پس چون عراقى از تربیت دایه و زحمت گهواره فارغ شد و سن او به پنج سال رسید او را در مکتب نشاندند. مدت نه ماه مجموع کلام اللّه را حفظ کرد. روز بمکتب بودى و شب که به خانه آمدى وظیفه روز را تکرار کردى و به آواز حزین خواندى و زمانى گریستى و هر کس که نغمات صوت او شنیدى بىطاقت شدى و جمله همسایگان حیران او بودندى و همه شب منتظر نشسته و در خواب بر خود بسته، تا کى او قرآن آغاز کند.
گویند که جماعتى اطفال که با عراقى هممکتب بودند برو شیفته گشته بودند و او نیز چنان فریفته ایشان بود که یک نفس بىایشان قرار نگرفتى و چون از قید معلم خلاص یافتندى بجمع در عقب عراقى روان شدندى و تا شب با او بسر بردندى و روز «عطله من کل الوجوه» توجه بطرف او کردندى.
گویند که سن او چون بهشت رسید مشهور همدان شد. هر روز بعد از نماز عصر قرآن خواندى و خلایق بسیار جمع آمدندى و مستمع شدندى، تا روزى به وظیفه مشغول بود و سوره «طه» مىخواند و مى گریست، که جمعى از جهودان مىگذشتند و او بدین آیت رسید که: «وَ کَذلِکَ نَجْزِی مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ یُؤْمِنْ بِآیاتِ رَبِّهِ وَ لَعَذابُ الْآخِرَهِ أَشَدُّ وَ أَبْقى»[۵] سه شخص از جهودان بایستادند و مستمع شدند، در مسجد درآمدند و در پاى عراقى افتادند و به ارادت بر دست او مسلمان شدند. تمامت اهل شهر جمع آمدند و ایشان را به عظمت تمام در شهر بگردانیدند و مال بىحد بدیشان دادند. ایشان یک درهم قبول نکردند. چون به خانه رفتند اسلام بر اهل و عیال خود عرض کردند و پنج تن از قرابات با ایشان موافقت کردند.
گویند که چون سن او به هفده رسید و بر جمله علوم، از معقول و منقول، مطلع شده بود و مستفید گشته، تا چنان شد که در شهر همدان در مدرسه «شهرستان» به افادت و دیگران در خدمتش به استفادت مشغول بودند. ناگاه جمعى قلندران، هاىوهوىزنان، از مجلس در رفتند و سماع آغاز کردند و این غزل به آواز خوش و باصول هر چه تمامتر خواندند، نظم:
ما رخت ز مسجد بخرابات کشیدیم | خط بر ورق زهد و کرامات کشیدیم[۶] | |
در کوى مغان در صف عشاق نشستیم | جام از کف رندان خرابات کشیدیم | |
گر دل بزند کوس شرف شاید ازین پس | چون رایت دولت بسماوات کشیدیم | |
از زهد و مقامات گذشتیم، که بسیار | کاس تعب از زهد و مقامات کشیدیم | |
چون قلندران به آهنگ ایشان این غزل برگفتند، اضطرابى در درون شیخ مستولى گشت. نظر کرد در میان قلندران پسرى دید، که در حسن بىنظیر بود و در دل عاشقان دلپذیر. جمالى که اگر نقاش چین طره او بدیدى متحیر گشتى. بار دیگر شهباز نظر کرد و مرغ دلش در دام عشق افتاد و آتش هوا خرمن عقلش بسوخت.
دست کرد و جامه از تن بدر کرد و عمامه از سر فروگرفت و بدان قلندران داد و این غزل آغاز کرد، بیت:
چه خوش باشد که دلدارم تو باشى | ندیم و مونس و یارم تو باشى | |
ز شادى در همه عالم نگنجم | اگر یک لحظه غمخوارم تو باشى | |
چون زمانى گذشت قلندران از همدان راه اصفهان گرفتند. چون غایب شدند.
شوق غالب شد، حال شیخ دگرگون گشت، کتابها را دور انداخت، از تفسیر کبیر[۷] نسیان کثیر حاصل شد، نحو را محو کرد، اشارات[۸] را فشارات خواند، معالم التنزیل[۹] اسرار التأویل نمود، حاوى[۱۰] حل ساخت، جامع الدقائق[۱۱] لامع الحقائق گشت، روضه المنجمین[۱۲] نزهه العاشقین بار داد، زبان قال بلسان حال مبدل گشت، ذو فنون مجنون شد، حاصل الحال بعد المقال مجردوار در عقب اصحاب روان شد. دو میل راه برفت، بدیشان رسید و این غزل آغاز کرد، بیت:
پسرا، ره قلندر بزن ار حریف مایى | که دراز و دور دیدم سر کوى پارسایى | |
قلندران، چون او را بدیدند، خرمىها کردند، در حال او را بنشاندند و موى ابروى او فروتراشیدند و همرنگ خود ساختند و شیخ فخر الدین در صحبت قلندران طوف کنان عراق عجم را زیر قدم آورد.
پس با همین دوستان عزم هندوستان کرد. چون بشهر ملتان رسیدند، بخانقاه سلطان المحققین مولانا بهاء الدین زکریا ملتانى نزول کردند و بشرف دستبوس شیخ مشرف گشتند. مولانا بهاء الدین در آن جمع نظر کرد، شیخ فخر الدین عراقى را آشنا دید، با شیخ عماد الدین که مقرب او بود گفت: «درین جوان استعداد تام یافتم، او را اینجا مىباید بود». شیخ فخر الدین اصحاب را گفت: «بر مثال مغناطیس که آهن را جذب کند شیخ مرا مقید خواهد کرد، ازین مقام زودتر مىباید رفت». از آنجا روانه شدند بطرف «دلى» و مدتى در آنجا مقام کردند و شیخ فخر الدین با عشق پسر بسر همىبرد و سنک جفا از قلندران مىخورد، تا از آن مقام ملول گشتند و عزم بطرف «سومنات» کردند. پنج روز راه قطع کردند، روز ششم توفان باد غلبه کرد و ایشان را از همدیگر متفرق گردانید. هر یک بطرفى افتادند، شیخ فخر الدین با شخصى دیگراز دیگران جدا ماندند، راه نامعلوم و حال نامفهوم مىرفتند و در حسرت رفقا قطرات عبرات از دیده مىریختند. شیخ فخر الدین این غزل را انشا فرمود:
آن مونس و غمگسار جان کو | و آن آرزوى همه جهان کو | |
آن جان و جهان کجاست آخر | و آن شاهد روح انس و جان کو | |
حیران همه ماندهایم و واله | آن یار لطیف مهربان کو | |
هر دو آن روز تا شب برفتند، اثرى از آن آبادانى ندیدند و از اصحاب بویى نشنیدند، شب نیز راه کردند. على الصباح به دروازه «دلى» رسیدند، به ناچار در شهر دررفتند. روزى چند درنک کردند و از اصحاب خبرى نیافتند. عازم و جازم شد که باز به خدمت مولانا بهاء الدین مراجعت کند. با یار قلندر مشورت کرد و از وى موافقت جست. او کمر مفارقت بست، یکدیگر را وداع کردند. آن زندیق در «دلى» بماند و آن صدیق راه «ملتان» پیش گرفت. چون باز آن عارف یزدانى و آن صدیق همدانى به خدمت عالم ربانى صمدانى زکریا ملتانى رسید و کمر ارادت بر میان جان بست، شیخ فرمود: «عراقى از ما گریختى؟». شیخ فخر الدین این بیت را گفت؛ بیت:
از تو نگریزد دل من یکزمان | کالبد را کى بود از جان گزیر | |
دایه لطفت مرا در بر گرفت | داد بیش از مادرم صد گونه شیر | |
على الفور شیخ او را به خلوت نشاند. چون شیخ فخر الدین عراقى ده روزى در خلوت بنشست و در بر خلایق ببست روز یازدهم و جدى برو مستولى شد، گریه بر وى غالب گشت و این غزل را انشا کرد، بیت:
نخستین باده کاندر جام کردند | ز چشم مست خوبان وام کردند | |
اهل خانقاه چون بشنیدند به خدمت شیخ دویدند و از کیفیت حال او را آگاه گردانیدند، چه سنت این طایفه سنت سلطان الاولیاء شیخ شهاب الدین سهروردى، قدس اللّه سره است و مولانا بهاء الدین از جمله مریدان او بود و چنین گویند که مولانا پانزده سال به افادت درس مشغول بود. هر روز هفتاد مرد از علما و فضلا از وى استفادت گرفتندى. بعد از مراجعت از سفر حجاز ببغداد آمد و بخانقاه شیخ نزول کرد ومرید شد و این مزلت را از آن عتبه یافت و سنت شیخ آن بود که بغیر از تلاوه قرآن و بیان احادیث به چیزى دیگر مشغول نشوند.
چون منکران شیخ فخر الدین عراقى صورت حال بر سبیل انکار به خدمت شیخ عرضه داشتند، شیخ فرمود: «شما را منعست او را منع نیست». روزى چند برآمد، کار عراقى بسر آمد. روزى شیخ عماد الدین به بازار آمد، دید که این غزل را با ساز و ترانه مىگفتند و چغانه مىزدند. بطرف خرابات بگذشت، همین را مىخواندند، چون باز به خدمت شیخ آمد گفت: «حال برین موجبست». شیخ سؤال کرد که: «چه شنیدى؟ بگوى». گفت: «بدین رسیدم که، بیت:
چو خود کردند راز خویشتن فاش | عراقى را چرا بدنام کردند» | |
شیخ فرمود که: «کار او تمام شد»، برخاست و بنفس خود بر در خلوت عراقى رفت و گفت: «عراقى، مناجات در خرابات مىکنى؟ بیرون آى». بیرون آمد و سر در قدم شیخ نهاد و گریه برو مستولى گشت. بدست مبارک خود سر او را از خاک بر داشت و دیگر او را به خلوت نگذاشت و شیخ فخر الدین در آن حالت این غزل انشا کرد، بیت:
در کوى خرابات کسى را که نیازست | هشیارى و مستیش همه عین نمازست | |
شیخ در حال از تن مبارک خود خرقه درو پوشانید و نقد خود را در عقد او آورد و در همان مجلس نکاح بستند و در آن شب عروسى کردند و شیخ فخر الدین را از دختر مولانا پسرى در وجود آمد، او را کبیر الدین لقب نهاد و شیخ فخر الدین بیست و پنج سال در خدمت مولانا مىبود. چون مولانا را وقت در رسید شیخ فخر الدین را بخواند و حل و عقد را بدو داد و او را خلیفه خود ساخت، بعد از آن بجوار رحمت حق پیوست.
دیگران چون این بدیدند نهال حقد و حسد از درون ایشان سر برزد. قومى را برگماشتند و بحضرت سلطان فرستادند که: این شخص که مولانا او را خلیفه ساخته است سنت او نگاه نمىدارد و اوقات او بشعر مستغرقست و خلوت او با امر دانست.
سلطان بغض این طایفه در دل داشت، چون مجال یافت تیغ انتقام از نیام برکشید، در حال کس بطلب شیخ فخر الدین فرستاد. شیخ «حى على الوداع» در حلقه اجماع زد و نداى «الرحیل» در داد و مفارقت اصحاب در پیش گرفت و از آن قوم، که قصد او کردهاند غافل، جمعى از اخوان با صفا و خلان باوفا کمر موافقت بستند.
چون عزم جزم شد باتفاق این طایفه بىریا براه دریا بیرون رفتند، عازم جازم مقصود و طواف خانه معبود. چون بحدود عمان رسیدند باد این خبر بسمع سلطان عمان رسانیده بود، بدان سبب که اخبار و اشعار او در آن بقعه منتشر بود و حالات معلوم گشته. سلطان استقبال او را از سعادت خود دانست. با جماعتى از اکابر برنشستند و مقدم شیخ فخر الدین را تلقى نمودند.
چون ملاقات افتاد سلطان بدست خود اصحاب را شربت بداد و بر جنیبت خاص شیخ را سوار کردند و اصحاب را همچنین، باعزاز و اکرام هر چه تمامتر ایشان را بشهر درآوردند و بخانقاه خاص سلطان فرود آوردند و خدمتهاى مناسب کردند.
بعد از روزى چند شیخ الشیوخ آن بقعه را برو عرض کردند و علما و صلحا و متصوفه، که در آن شهر بودند، بمجلس شیخ حاضر مىشدند و نقد خود را بر محک مى زدند.
چون مدتى آنجا بودند و از رنج راه برآسودند موسم زیارت کعبه نزدیک شد. از سلطان اجازت خواستند. در ناصیه او اثر رضا ندیدند. توکل بر حق روى براه آوردند. سلطان را خبر شد. خواست که در عقب ایشان روان شود. چون بر مرکب سوار شد مرکب خطا کرد و او را بینداخت. مراجعت کرد. قومى از اکابر با مال فراوان در عقب ایشان روانه کرد و فرمود که: «چون بشیخ فخر الدین رسید صورت حال را باز گویید. پس جهد کنید تا مراجعت کند. اگر مراجعت کرد فهو المراد و الا این محقرات تسلیم او کنید، برسم زاد راه». اصحاب سلطان به راهى رفتند و آن قوم به راهى دیگر و منازل قطع مىکردند و بهر موضع که مىرسیدند ایشان را تلقى مىنمودند و مقدم ایشان را مکرم مىداشتند، تا به قافله حجاز رسیدند و احرام بستند و زیارت خانه دریافتند.
گویند این دو قصیده را در آن وقت انشا کرد، بیت:
اى جلالت فرش عزت جاودان انداخته | گوى در میدان وحدت کامران انداخته | |
بیت:
اى جلالت فرش عزت جاودان انداخته | عکس نورت تابشى بر کن فکان انداخته | |
و این قصیده دیگر در وقتى که نظرش بر جمال کعبه افتاد فرمود، بیت:
تعالى من توحد بالکمال | تقدس من تفرد بالجمال | |
بیت:
حبذا صفه بهشت مثال | که بود آسمانش صفت نعال | |
پس روى با حضرت خواجه کائنات نهادند و بدان سعادت مستسعد گشتند.
گویند که شیخ فخر الدین هر شب آنجا احیا کرد و این پنج قصیده را انشا نمود، بیت اول:
عاشقان چون بر در دل حلقه سودا زنند | آتش سوداى جانان در دل شیدا زنند | |
دوم:
شهبازم و چو صید جهان نیست درخورم | ناگه بود که از کف ایام برپرم | |
سیوم:
اى رخت مجمع جمال شده | مطلع نور ذو الجلال شده | |
چهارم:
راه باریکست و شب تاریک و مرکب لنک و پیر | اى سعادت رخ نماى و اى عنایت دست گیر | |
پنجم:
دل ترا دوستتر ز جان دارد | جان ز بهر تو در میان دارد | |
پس روضه مطهره را وداع کردند و از آن جماعت سه شخص در آنجا مجاور شدند، باقى در موافقت اهل شام بدمشق رفتند و شیخ فخر الدین با دو مرید قصد روم کرد. تمامت اقصاى روم را طوف کرد، تا به خدمت خلاصه الاولیاء شیخ صدر الدین قونوى، قدس اللّه روحه رسید و جماعتى در خدمتش «فصوص»[۱۳] مىخواندند و در آن بحث مىکردند. شیخ فخر الدین از استماع در فصوص مستفید گشت و از «فتوحات مکى[۱۴]» نیز و شیخ صدر الدین را محبتى و اعتقادى عظیم در حق شیخ فخر الدین بود و هر روز زیادت مىشد و شیخ فخر الدین هر روز در اثناى آنکه فصوص مىشنید «لمعات» را مىنوشت. چون تمام بنوشت گویند بر شیخ عرضه کرد. شیخ صدر الدین تمام بخواند، بوسید و بر دیده نهاد. گفت: «فخر الدین عراقى، سر سخن مردان آشکارا کردى و لمعات به حقیقت لب فصوصست» و شیخ فخر الدین عراقى روم را مسخر خود کرد و بسیار کس مرید و معتقد گشتند و او خود مرید همه عالم بود و از جمله معتقدان یکى امیر معین الدین پروانه بود و عظیم محب شیخ بود و اعتقاد تمام داشت و بارها بشیخ فخر الدین گفت که: «موضعى را اختیار کن، تا مقامى بسازیم». شیخ تمرد مىنمود و فارغ البال بوقت خویش مشغول مىبود. عاقبتالامر خانقاهى در «دوقات» بساخت.
گویند که اگر یک روز معین الدین به خدمت شیخ نرسیدى آن روز از عمر نشمردى.
روزى امیر معین الدین به خدمت شیخ آمد و زرى چند بیاورد. شیخ فراغت نمود.
بر سبیل عتاب گفت: «شیخ ما را التفات نمىنماید و خدمتى نمىفرماید». شیخ بخندید و گفت: «امیر معین الدین، ما را بزر نمىتوان فریفتن، بفرست حسن قوال را بما رسان» و حسن قوال در حسن بى نظیر بود و در لطف دلپذیر و خلقى داغ عشق او بر دل نهاده و به سوداى او جان بباد داده. امیر معین الدین فى الحال کس بطلب او فرستاد.
چون این شخص پیش حسن رسید و احوال بگفت قرب ده هزار مرد، از عاشقان حسن، گرد شدند و منع کردند.
آن مرد مراجعت کرد و صورت حال عرضه داشت. امیر معین الدین پیش والى آن ولایت فرستاد، تا آن هزار مرد را بر دار کنند و حسن را زود بفرستند. چون چند تن را بر دار کردند از عاشقان اثر نیافتند، زیرا نه عاشق بلکه فاسق بودند.
پس حسن قوال را روانه کردند. چون خبر بشیخ رسید عزم استقبال کرد و امیر با تمامت اکابر موافقت نمودند. چون میان ایشان ملاقات شد، حسن قوال و یاران او آن عظمت بدیدند متحیر شدند. شیخ فخر الدین پیش رفت و بر حسن سلام کرد و او را در کنار گرفت و شربت خواست، او را و یاران او را بدست خود بداد.
پس حسن نزدیک امیر معین الدین رفت و زمین را بوسه داد. امیر او را پرسید و لطفها نمود. پس گفت: «این جماعت مجموع استقبال تو کردند، ترا در خاطر چیست و کجا نزول خواهى کرد؟». گفت: «آنجا که شیخ اشارت فرماید». چون بشهر رسیدند شیخ در خانقاه موضعى معین کرده بود آنجا فرود آمدند. چون روزى چند برآسودند، سه روز متواتر سماع کردند و بسى اشعار خوب درین سه روز انشا فرمود، بیت:
عشق سیمرغیست کو را دام نیست | در دو عالم زو نشان و نام نیست | |
و این ترجیع:
در میکده با حریف قلاش | بنشین و شراب نوش و خوش باش | |
بیت:
ساز طرب عشق که داند چه سازست | کز طعمه او نه فلک اندر تک و تازست | |
گویند روزى مجمعى بود. شیخ و امیر و جماعتى از اکابر حاضر بودند. حسن قوال درآمد و در آستانه بنشست. شیخ بر موافقت او آنجا رفت. امیر معین الدین و تمامت اکابر موافقت کردند. شیخ دست حسن بگرفت و باز جاى خود رفت. گویند حسن قوال مال بىحد حاصل کرد و بعد از مدتى اجازت خواست و بمقام خود مراجعت کرد.
گویند یک روز امیر معین الدین در خانقاه آمد و شیخ را طلب کرد به مهمى.
گفتند: «همین زمان از طرف دروازه بیرون رفت». امیر نیز از عقب رفت. دید
که طفلى چند ریسمان در دهان شیخ کرده بودند و شیخ سر ریسمان بدندان محکم گرفته و خود را منقاد ایشان ساخته، زمانى بر دوش شیخ مىنشستند و از اطراف مىدوانیدند. چون طفلان کوکبه امیر بدیدند بترسیدند و بگریختند. امیر از حسن اعتقادى که داشت منکر شد. جمعى طعن کردند، امیر ایشان را برنجانید.
گویند یک روز امیر از طرف میدان مىگذشت، دید که شیخ چوگان در دست گرفته و میان پسران ایستاده و دل را گوى خم چوگان زلف ایشان کرده. امیر شیخ را گفت: «ما از کدام طرف باشیم؟» اشارت با راه کرد که: «از آن طرف».
امیر روان شد و برفت.
گویند که روزى از بامداد پگاه شیخ از خانقاه بیرون رفت و شب باز نیامد.
روز دوم امیر و اصحاب متغیر شدند، همه نواحى بگذاشتند، اثر نیافتند روز سیوم خبر رسید که: شیخ در دامن فلان کوه مىگردد. امیر با اصحاب روان شدند.
چون آنجا رسیدند شیخ را دید سراپا برهنه، با یک پیرهن، در میان برف چرخ مىزد و شعر مىگفت و عرق از جبین او مىچکید و گویند این ترجیع در آن زمان نوشتند، ترجیع،
در جام جهاننماى اول | شد نقش همه جهان مشکل | |
بعد از زمانى او را برگرفتند و بشهر آمدند. اما همچنان در جوش بود، چندان که مبالغه کردند سوار نشد. امیر نیز موافقت کرد. شیخ منع فرمود و امیر را روانه کرد و او در عقب بیامد، تا سه روز در خانقاه سماع کردند.
گویند یک روز شیخ فریضه پیشین بگزارد و به اداى سنت مشغول شد. در رکعت دوم به سجده رفت، گریه برو غلبه کرد، تا نماز عصر. پس سر از سجده برداشت و نماز عصر بگزارد. گویند این غزل را در آن زمان که به سجده بود و مىگریست نوشتند، غزل:
در کوى تو لؤلؤیى گدایى | آمد به امید مرحبایى | |
بر خاک درت فتاده مسکین | از دست غمت شکسته پایى | |
پیش که رود کجا گریزد | با آنکه نرفته بود جایى | |
گویند روزى رندى بىسر و پا، مست لا یعقل، از در زاویه شیخ درون رفت و بر سر سجاده شیخ بنشست و عربده آغاز کرد و بدمستى پیش گرفت، چندان که او دشنام مىداد شیخ بلطف خاطر او را تسلى مىکرد و اصحاب درآمدند و قصد کردند که آن رند را بیرون کنند. شیخ منع کرد و خرقه مبارک خود را در زیر سر او نهاد، تا به خفت. بعد از زمانى استفراغ کرد و آلات شیخ خراب ساخت. چون هشیار شد شیخ بدست مبارک خود لب و دهان و دست و روى او را بشست و بخادم گفت تا صد درم زر بداد و عذرش بخواست. پس آلات را بدست خود بشست و این غزل را در آن حالت فرمود، بیت:
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات | گنجى که آن نیابد صد پیر در مناجات | |
گویند خواجهاى بود بازرگان، او را خواجه زین الدین گفتندى. کاشانى بود، اما در روم متوطن گشته، عظیم معتقد شیخ بود. روزى به خدمت شیخ آمد، هزار دینار در کیسهاى کرده، پیش شیخ نهاد. شیخ در کلمات بود، بدان التفات نکرد. شخصى در صورت کشیشى در هر ماه دو نوبت به خدمت شیخ آمدى و شب با یکدیگر خلوت ساختندى و هر نوبت که بیامدى یک تره وظیفه او بودى که بخوردى. اتفاقا در آن ساعت در آمد و دو صره زر پیش شیخ نهاد. شیخ بخندید، فى الحال یک صره از آن برداشت و بر سر زر خواجه زین الدین نهاد که: «بردار و انگار که چرم خریدى و بتبریز فرستادى».
بازرگان عظیم خجل گشته و متغیر شد. سر در قدم شیخ نهاد و مبالغه کرد که: «شیخ ابن محقر را رد نفرماید». شیخ فرمود که: «مصلحت وقت در آنست که بردارى».
شیخ نیز دو کیسه بر گردن او نهاد و او را روانه کرد. راوى این کلمات گفت که:
چون خواجه بازرگان غایب شد، از شیخ سؤال کردم که: «موجب چه بود که زر حلال بازرگان قبول نکردى و از آن این شخص، که بیگانه است، قبول کردى؟» شیخ جواب فرمود که: «زر محبوب بازرگانست و شهر بشهر مىگردد و در کشتى مىنشیند و مشقت بسیار مىبیند و هر زحمتى که ممکنست بدو مىرسد، بسبب آنکه مال او بیشترشود. اکنون چون این شخص محبوب خود را پیش ما آورد انصاف ندیدیم که محبوب ازو جدا کنیم و نیز مروت نباشد که بىمکیسى باز گردانیم». گفتم: «برو واجبست حق اللّه جدا کردن، چه او را زکات باید داد». گفت: «اگر حق اللّه بودى و در راه خدا دادى در پیش ما نیاوردى».
روزى دیگر خواجه بازرگان [را] دیدم، ازو سؤال کردم که: «سبب چه بود که شیخ درمهاى ترا قبول نکرد؟». گفت: «چون قصد خدمت شیخ کردم و کیسه زر با من بود، در بازار مىگذشتم. دیدم که چرم مىفروشند، سخت ارزان. اندیشه کردم که این هزار دینار به چرم دهم و بتبریز فرستم، تا بدو هزار دینار بفروشند. این تردد در خاطر من بگذشت، لاجرم قبول نیفتاد».
حال برین نمط گذشت، تا از جانب حضرت پادشاه امیر معین الدین را طلب فرمودند و دولت به محنت مبدل گشت و او دانست که حال دگرگون شد. در شب به خدمت شیخ رفت و انبانچهاى پرجواهر قیمتى با خود بر دو پیش شیخ نهاد و گفت: «آنچه در عهد خود از ممالک روم حاصل کردهام اینست. حالیا مرا طلب کردهاند و احوال متغیر مىبینم». شیخ دیده را پرآب کرد و امیر معین الدین نیز بگریست. بعد از تضرع بسیار گفت: «شیخ را معلومست که فرزند دلبند من در مصر در بندست، اگر شیخ بعد از وفات من بدان طرف گذرى کند و در خلاص او سعى نماید و بعضى ازین مال صرف کند؛ اگر خلاص او ممکن شود یک نفس او را از خود جدا نکند و خرقه درو پوشاند و نگذارد که به هیچگونه میل به حکومت کند و اگر خلاص ممکن نشود بهر چه شیخ مصلحت فرماید روزگار صرف کند». شیخ آن را بطرفى بینداخت. امیر معین الدین شیخ را وداع کرد و برفت و باز نیامد. مدتى بگذشت، حکم یرلیغ چنان شد که صاحب عادل خواجه شمس الدین صاحب دیوان الجوینى، طاب ثراه، ولایت روم باز بیند و ضبط اموال امیر معین الدین کند. مولانا شمس الدین العبیدى و مولانا همام الدین و امین الدین حاجى بوله در صحبت خواجه بودند. چون بشهر دوقات رسیدند بیرون شهر فرود آمدند. مولانا امین الدین عزم شهر کرد و بوقت غروب بخانقاه شیخ رسید.
اسب را بخادم سپرد و در زاویه شیخ درآمد. شیخ به اداى نماز مغرب مشغول بود. مولانا نیز به نماز مشغول شد. چون فارغ شدند، بعد از سلام و مصافحه و معانقه یکدیگر را پرسیدند، بلکه یکدیگر را بشناختند. نشستند و کلمات پیوستند و از سیر و سلوک سخن راندند، تا چهار دانگ از شب بگذشت. چون فارغ شدند شیخ فخر الدین گفت: «مولانا، چنان شیفته لقاى تو گشتیم و آشفته کلام تو شدیم که ما را در خاطر نگذشت که خوردنى ترتیب کنیم». مولانا گفت. «با من خرجینیست و از مأکولات چیزى هست». خرجین از خادم بخواست و قدرى حلوا و کلیچه در میان آورد و بذوق هر چه تمامتر بخوردند. پس نماز اخیر بگزاردند و زمانى آسایش کردند. مولانا سه روز در خانقاه شیخ مقام کرد و لحظهبهلحظه از مکالمه و مشاهده یک دیگر آسودند و از دنیا و ما فیها فراغت مىنمودند. روز چهارم مولانا به خدمت خواجه رفت. خواجه گفت: «مگر از ما ملول شدى؟ سه روزست تا غیبت نمودى». مولانا گفت: «معاذ اللّه، اما به خدمت شیخ فخر الدین عراقى رفته بودم. از مشرب او شربتها چشیدم و سخنها شنیدم که همه عمر از کس نشنیدم، اگر نه اشتیاق خواجه و یاران غالب شدى همه عمر در صحبت او بودمى و ازو مفارقت نجستمى». خواجه گفت:
«واجبست به خدمت او رسیدن. مصلحت چیست؟ ما برویم یا او را طلب کنیم؟». مولانا گفت: «بهتر آن باشد که استرى و خلعتى بفرستیم، تا او تشریف دهد». همچنان کردند. چون شیخ فخر الدین نزدیک رسید استقبال او را واجب دانستند. چون ملاقات شد مولانا امین الدین در پیش جمع بود. شیخ فخر الدین فرمود: «ان هى الا فتنتک»[۱۵]، «اما طریقى باید ساخت که ما را مکثى نیفتد و زودتر مراجعت کنیم». چون از هر نوع کلمات پیوستند، آخر روز در بحث سلوک افتادند. شیخ فخر الدین در سخن گرم شد و به جایى رسانید که گریه بر خواجه غالب شد و قطرات از چشمش روان گشت.
شیخ فخر الدین تا نزدیک عصر آنجا بود. پس برخاست و مراجعت کرد. چون خواجه به نزدیک شهزاده «قنقورتاى» رسید، جماعتى از حاسدان رفته بودند و عرضه داشته که «امیر معین الدین را خزاین عالم پیش شیخ فخر الدین عراقیست و هر چه بدو منسوبست، از نقد و جنس، او مىداند». اول سخن که با خواجه بگفت سخن عراقى بود و جمعى را تعیین کرده بودند تا بگرفتن شیخ فخر الدین بفرستند. خواجه پیش از آنکه این جمع بشیخ رسند فرستاد و او را اعلام کرد که: «حال برین صورت عرضه داشتند، اعراض واجبست» و هزار دینار در صره کرد و بشیخ فرستاد که: «این محقر خرج راه کند و از هر طرف که ایمن باشد برود». شیخ فخر الدین خود از آن بقعه ملول گشته بود.
چون این مقالات بسمع او رسید، فى الحال برخاست و انبانچه را برداشت و این حدیث که: «الفرار مما لا یطاق من سنن المرسلین» پیش نهاد ساخت و دو شخص دیگر از یاران اختیار کرد و بر آن اشتر، که خواجه داده بود، سوار شد و بطرف «سنوب» روان شدند و از آنجا بمصر رفتند و در خانقاه «صالحیه» فرود آمدند و سه روز برآسودند. بعد از آن بتفتیش پسر امیر معین الدین مشغول شدند و در خلاص او تدبیر مىجست. به هیچ نوع ممکن نبود. روزى آن انبانچه را برگرفت و بدر سراى سلطان رفت و بار خواست. خاصان خبر کردند. سلطان فرمود که: «اگر با وى سلاح باشد جدا کنید و او را درآورید». تفحص کردند از سلاح مجرد بود.
پس او را بحضرت بردند. سلام کرد و انبانچه را بنهاد و خود بایستاد.
سلطان در وى نظر کرد و دانست که مردى بزرگست. او را بنشاند و سؤال کرد که:
«این چه انبانچه است؟». شیخ فخر الدین گفت: «امانتیست و مرا معلوم نیست».
سلطان اشارت کرد تا سر انبانچه را بگشودند و بریختند. خرمنى جواهر بود که قیمت آن بههیچوجه ممکن نبود. سلطان بکرات در شیخ نظر مىکرد و در جواهر نظر بینداخت، احوال پرسید. شیخ گفت: «این امانت امیر معین معینالدینست» و اوله الى الآخره و صورت اعراض خود تمامت بگفت. سلطان را عجب آمد که: «این شخص این همه برداشت و پیش من آورد و بجهت خود نبرد». شیخ معلوم کرد که سلطان در چه فکر است. در سخن آمد در تفسیر این آیت: «قُلْ مَتاعُ الدُّنْیا قَلِیلٌ وَ الْآخِرَهُ خَیْرٌ لِمَنِ اتَّقى وَ لا تُظْلَمُونَ فَتِیلًا»[۱۶]. چندان کلمات براند که سلطان متحیر شد. از مسند سلطنت به زیر آمد و پیش شیخ فخر الدین بنشست و مستمع کلام او شد.
گویند سلطان در آن روز چندان بگریست که در همه عمر نگریسته بود و فرزند امیر معین الدین را بیرون آورد و بنواخت و بموضعى شهریار کرد و حکم فرمود که دو شخص ملازم او باشند و هر روز صد درم بدو رسانند و هر التماسى که داشته باشد عرضه دارد و شیخ فخر الدین را شیخ الشیوخ مصر گردانید و فرمود تا همان روز منادى کردند که: «شیخ فخر الدین شیخ شیوخست و بامداد او را اجلاس خواهد بود، باید که متصوفه و علما بدرگاه حاضر آیند». بامدادش هزار صوفى بدرگاه حاضر آمدند، با علما و اکابر که در مصر بودند. سلطان فرمود تا جنیبت خاص در کشیدند و شیخ فخر الدین را خلعت پوشانیدند و طیلسان فروگذاشتند و حکم شد که غیر ازو کسى سوار نشود. تمامت اکابر و علما و امرا پیاده در رکاب او برفتند.
چون شیخ فخر الدین آن عظمت بدید، با خود اندیشید که درین روزگار هیچکس را چنین نبوده باشد. نفس برو مستولى شد، على الفور خلاف نفس کرد و طیلسان و دستار از سر فروگرفت و در پیش زمین نهاد و زمانى بایستاد و باز بر سر نهاد.
حاضران چون آن حال مشاهده کردند بخندیدند و زبان طعن برکشیدند که: «این چنین شخص چه لایق منصب باشد؟» قومى گفتند: «دیوانه است» و بعضى گفتند:
«مسخره است». بارى باتفاق تجهیل او کردند. وزیر گفت: «یا شیخ، لما فعلت هذا؟» گفت: «اسکت و انت ما تعرف فى الحال». منهیان این سخن بسمع سلطان رسانیدند.
روز دیگر سلطان شیخ را بخواند و از آن حالت استفسار کرد: «موجب چه بود که چنین کردى؟» شیخ گفت: «نفس بر من مستولى گشت. اگر چنین نکردمى خلاص نیافتمى: بلکه در عقوبت مىماندم». سلطان را حسن اعتقاد زیاد شد و وظایف او را مضاعف گردانید و شیخ فخر الدین را همه روز کار آن بود که در بازار گردیدى و در هنگامها طوف کردى.
روزى در بازار کفشگرى مىگذشت. نظرش بر پسرى افتاد، شیفته او شد، پیش رفت و سلام کرد و از کفشگر سؤال کرد که: «این پسر کیست؟». گفت: «پسر منست». شیخ دست دراز کرد و لبهاى پسر را بگرفت، گفت: «ظلم نباشد که چنین لب و دهان و دندان با چرم مصاحب باشد؟» کفشگر گفت: «ما مردم فقیریم و پیشه ما اینست. اگر چرم بدندان نگیرد نان نیابد». شیخ سؤال کرد که: «این پسر هر روز چه مبلغ کار کند؟». گفت: «هر روز چهار درهم». شیخ فرمود که: «هر روز هشت درهم بدهم و دیگر این کار نکند». شیخ هر روز برفتى، با اصحاب و در دکان بنشستى و فارغ البال در وى نظر کردى و اشعار خواندى و گریستى.
مدعیان این خبر بسلطان رسانیدند. ازیشان سؤال کرد که: «این پسر را شب با خود مىبرد یا نه؟» گفتند: «نه». گفت: «با وى در دکان خلوتى مى سازد؟».
گفتند: «نه». دوات و قلم بخواست و بنوشت که: «هر روز پنج دینار زیادت از آنچه وظیفه است به خادمان شیخ دهند» و بدیوان فرستاد، تا در دفتر ثبت کنند. اصحاب تصور کردند که عزلنامه است. چون صورت معلوم کردند نومید شدند و دیگر مجال طعن نداشتند.
روز دیگر شیخ بحضرت سلطان رسید، او را پرسید و عذرها خواست. گفت:
«چنان استماع افتاد که شیخ را در دکان کفشگر خرجى هست. این محقر بجهت آن تعیین رفت، باقى اگر شیخ را خاطر خواهد پسر را از دکان بخانقاه برد». شیخ گفت:
«ما را منقاد باید بودن، برو حکم نتوانیم کرد».
گویند شیخ هر وقت که خواستى بحضرت سلطان رود او را راه بودى و سلطان با خادمان معین کرده بود که اگر در حرم باشد او را معلوم کنند، تا بیرون آید و اگر در خواب باشد بىتوقف بیدارش کنند.
گویند که شیخ فخر الدین مدتى آنجا بود و قصد دمشق کرد و برخاست و عزم کرد. سلطان را خبر کردند. شیخ را بخواند و منع کرد. شیخ در کلمات آمد و تراضى سلطان حاصل کرد. بعد از وداع روان شد. سلطان گفت: «چندان توقف کن که ترتیبى کنیم». شیخ درنک نکرد. سلطان فرمود که کبوتر روانه کنند، تا منزل بمنزل مقدم شیخ را گرامى دارند و بملک الامرا نوشت که: «شیخ فخر الدین عراقى مىرسد، باید که تمامت علما و مشایخ و اکابر دمشق مقدم میمون او را تلقى نمایند و او را شیخ الشیوخ آن بقعه دانند و محقرى که وظیفه خادمان او بود برقرار برسانند».
چون شیخ نزدیک دمشق رسید ملک الامرا را معلوم شد. بمنادى فرمود تا جمیع خلایق استقبال کنند. تمامت به ارادت بیرون رفتند. چون بشیخ فخر الدین رسیدند ملک الامرا را پسرى بود بهغایت صاحب جمال و در حسن به درجه کمال. شیخ را چون نظر بر وى افتاد دل از دست بداد و پیش از همه سر در قدم نهاد. پسر نیز سر در قدم شیخ نهاد.
ملک الامرا نیز موافقت کرد. اهل دمشق نیز طعن کردند، اما مجال منطق نداشتند.
چون شیخ در دمشق مقام ساخت و شش ماه بگذشت فرزند او کبیر الدین به خدمت او آمد. اگرچه بجاى شیخ مولانا بهاء الدین زکریا نشسته بود، جاذبه پدرش او را مىکشید. بارها میل کرد، ملازمان منع کردند. درین شب مجموع شیخ را بخواب دیدند که گفت: «کبیر الدین را درین مقام رزق تمام شد و او را روان کنید و از رفتن منع مکنید». بامدادان جمع شدند و آنچه دیده بودند به یکدیگر بگفتند و کبیر الدین را اجازت دادند. ایشان را وداع داد و روان شد و منازل قطع مىکرد، تا به خدمت پدر رسید و مدتى در خدمت پدر بسر برد.
بعد از مدتى شیخ فخر الدین را عارضهاى پیدا شد، بر روى او ماشرا ظاهر گشت. پنج روز به خفت، روز ششم پسر را و اصحاب را بخواند و آب در دیده بگردانید و ایشان را وداع کرد و این آیت را که «یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ»[۱۷] بخواند و این رباعى بگفت:
در سابقه چون قرار عالم دادند | مانا که نه بر مراد آدم دادند | |
زان قاعده و قرار کآن روز افتاد | نه بیش به کس دهند و نه کم دادند | |
و کلمه «حق» بگفت و شربت اجل نوش کرد و از بقعه فنا به خطه بقا نقل کرد.
ملک الامراء با تمامت اهل شهر به عزاى او جمع آمدند و فغان و خروش به افلاک رسانیدند و شیخ را در «جبل الصالحیه» دفن کردند و سه روز به تعزیه مشغول بودند. روز چهارم کبیر الدین را قایممقام او نصب کردند. چون مدتى دیگر بگذشت او نیز بجوار رحمت حق پیوست. او را نیز جنب پدر دفن کردند، شعر:
الدهر ذو دول و الموت ذو نوب | و نحن فى حدثان الموت فى کذب | |
فکیف یفرح شخص فى رفاهیه | و بین حلیه یدعوها دم الطرب | |
گویند که چون شیخ فخر الدین بجوار رحمت حق پیوست سن او به هفتاد و هشت رسیده بود، وفات او در هشتم ذىالقعده ثمان و ثمانین و ستمائه بوده است.[۱۸]
[۱] ( ۱) سوره طه آیه ۲۵
[۲] ( ۲) سوره الاسرى آیه ۷۲
[۳] ( ۳) سوره التین آیه ۴
[۴] ( ۴) سوره الانعام آیه ۹۶
[۵] ( ۱) سوره طه آیه ۱۲۷
[۶] ( ۲) این اشعار در متن هیچ یک از نسخها نیست
[۷] ( ۱) از امام فخر الدین رازى
[۸] ( ۲) کتاب معروف ابن سینا در حکمت
[۹] ( ۳) کتاب تفسیر محیى السنه ابو محمد حسن بن مسعود فراء بغوى شافعى درگذشته در ۵۱۶
[۱۰] ( ۴) کتاب معروف محمد بن زکریا رازى در طب
[۱۱] ( ۵) جامع الدقائق فى کشف الحقائق در منطق از علامه نجم الدین ابو الحسن على بن عمر کاتبى متوفى در ۶۵۰
[۱۲] ( ۶) کتاب معروفى در نجوم به فارسى از شهمردان بن ابو الخیر رازى
[۱۳] ( ۱) فصوص الحکم از کتابهاى معروف تصوف محیى الدین ابو عبد اللّه محمد بن على طائى حاتمى اندلسى معروف بابن العربى عارف مشهور.
[۱۴] ( ۲) فتوحات المکیه فى معرفه اسرار المالکیه و الملکیه کتاب مشهور دیگر وى در همین رشته.
[۱۵] ( ۱) سوره الاعراف آیه ۱۵۴
[۱۶] ( ۱) سوره النساء آیه ۷۹
[۱۷] ( ۱) سوره عبس آیه ۳۴ و ۳۵٫
[۱۸] فخر الدین عراقى، کلیات عراقى، ۱جلد، انتشارات سنائى – تهران، چاپ: چهارم، ۱۳۶۳٫