تاریخ تولد :
بنا بر مشهور و به استناد نوشته مجمع الآداب و منابع دیگر و با توجه به مدت عمر او (۳۳ سال)، و تاریخ شهادتش (۵۲۵ ه. ق)، وى در سال ۴۹۲ ه. ق. در شهر همدان چشم به جهان گشوده است.
تربیت و تحصیلات:
از وضع دوره کودکى و نوجوانى وى اطلاع کافى و دقیقى به دست نیامده است، امّا با توجه به پارهاى از نوشتههایش چنین برمىآید که تا مدتى سایه پرمهر پدر بزرگوار و صوفى مشربش را بر سر داشته، در معیّت او به مجالس صوفیّه همدان رفت و آمد کرده است:
«دانم که شنیده باشى این حکایت: شبى من و پدرم و جماعتى از ائمه شهر، ما حاضر بودیم در خانه مقدّم صوفى، و ابو سعید ترمذى بیتکى مىگفت. پدرم در بنگریست و گفت:خواجه امام احمد غزّالى را دیدم که با ما رقص مىکرد و لباس او چنین و چنان بود …»[۱].
از مطالعه آثارش به ویژه کتابهاى شکوى الغریب و زبده الحقائق معلوم مىشود که تمام عمر کوتاه امّا پربار خود را به مطالعه و تحقیق گذرانده و در جوانى به همه علوم متداول عصر خویش از صرف و نحو، صنایع ادبى، منطق، عروض، فقه و حدیث، تفسیر، علم انساب و کلام و حکمت، آشنا بوده و به دو زبان فارسى و عربى اشعارى سروده است.[۲] احتمالا جدّش که قاضى همدان بود، در سال ۴۹۴ ه. ق. کشته شده است. از چگونگى مرگ پدرش چیزى ننوشتهاند. متأهل و داراى پسرى بنام احمد بوده است.[۳]
مذهب عین القضاه و طریقت او:
بنا به نوشته سبکى در طبقات الشافعیه، از پیروان مذهب شافعى است. در طریقت، پیرو طریقه سلطان طریقت، ترجمان حقیقت و پیشواى زهد و معرفت، امام احمد غزّالى است، و اوست که این جوان نابغه را از ورطه حیرت رهانید، سیر و سلوکش آموخت، به قرب و فنا هدایت کرد و آسمان دلش را به نور حقیقت تابناک ساخت. شرح تحوّل روحى و دیدارش را با غزّالى، بدین گونه بیان مىکند:
«… همه علوم را از خوب و بد و مفید و مضرّ مطالعه کردم … به علم کلام روى آوردم تا از حضیض تقلید به اوج بصیرت رسم. مطالعه کتب کلامى، مشکل مرا نگشود و به مقصودم نرساند. اصول اعتقادات بر من مشوّش شد، چنان لغزیدم که ذکر آن در این مختصر نگنجد و کوتهفکران و ضعیفدلان را زیان رساند، و آن چنان متحیر شدم که زندگى بر من تنگ و تاریک شد. دلیل سرگشتگان، یاریم کرد و از گمراهى و تحیر نجاتم داد. چهار سال به خواندن کتابهاى حجه الاسلام ابو حامد غزّالى مشغول شدم و عجایب بسیارى در علوم دیدم. به تدریج چشم بصیرتم باز شد، پنداشتم که مقصود حاصل است …. در این هنگام به موانع و مشکلاتى برخوردم که نزدیک آمد راه طلب به وراى علوم (علم به حق) بر من بسته شود. سالى در اندیشه ماندم تا تقدیر، ابو الفتوح احمد غزّالى را به زادگاه من (همدان) آورد. به دیدن او، موانع از میان برداشته شد و به حقیقتى رسیدم که جز او نخواستم. و پاى بر سر خواستههاى خود نهادم و اکنون مدتى است که جز فناى در راه آن، هدفى ندارم و اگر عمر نوح نصیبم شود و آن را در طلبش به کار برم، هیچ نکردهام»[۴].
مطالعه آثار بزرگمردى چون محمّد غزّالى، راه «فرار از مدرسه» را به او آموخت، از«قیل و قال مدرسه دلش گرفت» و از القاب و عناوین عارضى و ظاهرى (که بسیارى را فریفته و مىفریبد) چشم پوشید و از محدوده خشک علوم رسمى به درآمد. به یارى استعداد فوقالعاده و معلومات وسیع و تفکرات عمیق، راه خود را از فقهاى درگیر در چهارچوب سنّت بىاجتهاد، جدا کرد. دیدارش با احمد غزّالى و آشنائیش با آثار و احوال نخستین شهید راه تصوّف (حلّاج) و دیگر بزرگان صوفیّه، و درک محضر شیخ برکه همدانى، آتش عشق به خدا را در وجود او برافروخت و فضاى دلش از نور معرفت بارى تعالى منوّر گردید. عنان به عشق سپرد تا با بندگى عشق، از هر دو جهان آزاد شود. به تأسّى از گفتار نغز پیامآور گرامى اسلام، مرگ عاشقانه را شهادت دید، آن را فرض راه دانست و قدرت عشق، و عجز خویش را پذیرا شد:
«اى عزیز! این حدیث را گوشدار که مصطفى- علیه السّلام- گفت: «من عشق و عفّ ثمّ کتم و مات، مات شهیدا» هر که عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد، شهید باشد. اندرین تمهید، عالم عشق را خواهم گسترانید. هرچند که مىکوشم از عشق درگذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان مىدارد و با این همه او غالب مىشود و من مغلوب. با عشق کى توانیم کوشید؟! دریغا، عشق فرض راه است همه کس را …. دریغا، از عشق چه توان گفت! و از عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان کرد! در عشق قدم نهادن، کس را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را نثار عشق سازد. عشق آتش است، هرجا که باشد جز او رخت دیگرى ننهد، هرجا که رسد سوزد و به رنگ خود گرداند»[۵].
به مدلول: «لا شیخ ابلغ من العشق»، پیر عشق را براى سالک کاملتر از هر شیخى مىشمارد:
«… وقتى شیخ را پرسیدم که: ما الدّلیل على اللّه؟ فقال: «دلیله هو اللّه»». این کلمه، بیان بلیغ با خود دارد، یعنى آفتاب را به چراغ نتوان شناخت، آفتاب را، هم به آفتاب شاید شناخت، «عرفت ربّى بربّى» این باشد. امّا من مىگویم که دلیل معرفت خداى تعالى مبتدى را، عشق باشد، هر که را پیر عشق نباشد، او رونده راه نباشد. عاشق به معشوق، به عشق تواند رسیدن و معشوق را بر قدر عشق بیند، هرچند عشق به کمالتر دارد، معشوق را بهجمالتر بیند».[۶]
بالاخره آتش عشق را به جان خرید و برخلاف دستور شیخ احمد غزّالى- که او را به نرمگوئى و احتیاط توصیه کرد و از کشف اسرار بر حذر داشت- به فاشگوئى پرداخت.حسادت علماى ظاهربین و جاهلان و نااهلان را برانگیخت تا چون حلّاج بسوزد و به رنگ عشق درآید.
استادان و مشایخ او:
- احمد غزّالى (فت. ۵۲۰ ه. ق.)، که خود از پیروان طریقت ابو بکر نسّاج طوسى (فت. ۴۸۷ ه. ق.) بود و آثار گرانقدرى به فارسى و عربى به یادگار نهاد. عین القضاه، نخستین بار، مدتى کمتر از بیست روز، محضر پرفیض او را درک کرد. حلاوت این دیدار تا آخر عمر در مذاق جانش باقى ماند. میان این مرید و مراد (حدود پنج سال) روابط صمیمانه و مکاتبات دوستانه برقرار بود.
شهید همدان، در رسالات عربى خود شیوه امام محمّد غزّالى (فت. ۵۰۵ ه. ق.) را برگزید و در آثار فارسى خویش، کموبیش، سبک امام احمد غزّالى را پیش گرفت.احترام و ارادت عین القضاه نسبت به این دو برادر، در این نوشته مشهود است:
«… مدتها بود که مرا نه تن از علماى راسخ معلوم بودند و لیکن امشب که شب آدینه بود که ایام کتابت بود، دهم را معلوم من کردند، و آن خواجه امام محمّد غزّالى بود- رحمه اللّه علیه-. احمد را مىدانستم امّا محمّد را نمىدانستم، محمّد نیز از آن ماست»[۷].
- شیخ برکه همدانى. این پیر بزرگوار در پارسائى مورد قبول عین القضاه و معلّم قرآن او بود. در مکتوباتى که به کامل الدّوله نوشته، به برخى از سخنان شیخ برکه اشارت نموده و از او به احترام یاد کرده است: «برکه، جز الحمد و سورتى چند از قرآن یاد نداشت و اگر راست پرسى، حدیث موزون به زبان همدانى هم نمىتوانست کردن، و لیکن مىدانم که قرآن او دانست درست و من نمىدانم الّا بعضى از آن و آن بعضى هم، نه از راه تفسیر و غیر آن دانستهام، از راه خدمت وى دانستهام»[۸]. پس از مرگ این شیخ، تا دو ماه نوشت و خواند خود را کنار گذاشت و به پرسش یاران و مریدان جواب نداد.
برکه، شاگرد شیخ فتحه همدانى بود و بعد از سال ۵۲۰ ه. ق. در گذشت. درباره شیخ فتحه مىگوید: «از برکه- قدّس سرّه- شنیدم که گفت: «ابلیس گفت: از من سیاهگلیمتر، فتحه بود و بس»، و از این سخن بگریستى»[۹].
- محمّد بن حمویه بن عثمان. وى، از اصحاب شیخ ابو الحسن بستى و جدّ سعد الدّین حمویه و جامع علوم ظاهریه و باطنیه بود. عین القضاه، از محضر او نیز سود جسته است[۱۰] و درباره او چنین مىگوید: «از خواجه محمّد حموى و خواجه غزّالى- رض- شنیدم که:روز قیامت صدیقان را همه این تمنا بود که کاشکى از خاک بودند که محمّد معشوق روزى قدم بر آنها نهاده بودى». وى، مؤلف کتاب سلوه الطّالبین بود و در حدود سال ۵۳۰ هجرى قمرى درگذشت.[۱۱]
مریدان او:
- عزیز الدّین مستوفى، که از رجال کاردان دولت سلجوقى بود. در اواخر کار، به خزانهدارى سلطان محمود بن محمّد بن ملکشاه سلجوقى منصوب شد. وى کمى پیش از شهادت مراد خود، به سعایت وزیر ابو القاسم درگزینى، در قلعه تکریت زندانى شد و در همانجا به سال ۵۲۵ ه. ق. به قتل رسید.[۱۲]
- خواجه کامل الدّوله و الدّین. از دوستان شیخ برکه همدانى و عزیز الدّین مستوفى، و از مریدان عین القضاه بود. قاضى شهید، تعدادى از نامههاى خود را به نام وى نوشته است.[۱۳]
- امام سعد الدّین بغدادى، از بزرگان معاصر عین القضاه بوده و به او ارادت داشته است.
- امام ضیاء الدّین، برادر عزیز الدّین مستوفى مقتول بود. او نیز از دسیسهکارى درگزینى در امان نماند. به عین القضاه ارادت مىورزید و مورد توجه او بود: «بسیارى رسالهها به روزگار دراز به قاضى امام سعد الدّین بغدادى و خواجه امام عز الدّین و امام ضیاء الدّین و خواجه کامل الدوله و الدّین نوشتم که مجلّدات بود»[۱۴].
آثار او[۱۵]:
- أمالى الاشتیاق فى لیالى الفراق، به عربى.
- تمهیدات، به فارسى، که در واقع شرح فارسى کتاب زبده الحقائق اوست و از این رو به «زبده» معروف است. محمّد گیسو دراز، تمهیدات را شرح کرده و شرح زبده الحقائق نامیده است.
- رساله جمالیّه، به فارسى: «و چون از کتاب [رساله علائیّه] بپرداختیم، این رساله به پارسى بساختیم از بهر جمال الدّین … و این کتاب را، نام، رساله جمالى کردیم …».
- حقایق القرآن، به عربى، که تصمیم داشته در ده جلد آن را مرتب و مدوّن کند امّا اجل امانش نداده است.
- زبده الحقائق، به عربى، در مبدأ و نبوّت و معاد. در این کتاب که آن را در بیست و چهار سالگى تألیف کرده، اصطلاحات صوفیّه را با کلمات حکما درهم آمیخته است. قاضى نور الله شوشترى مىنویسد: «خواجه نصیر الدّین طوسى، این کتاب را (چون اخلاق ناصرى) به التماس و تکلیف امیر ناصر الدّین محتشم، ترجمه و مواضع مشکله آن را شرح کرده است»[۱۶]. عین القضاه در کتاب شکوى، به مواردى که از کتاب زبده بر وى انتقاد کردهاند، اشاره مىکند و بدانها پاسخ مىگوید.
- صوله البازل الأمون على ابن اللّبون، به عربى.
- رساله علائیّه، به عربى. در رساله جمالیّه، از این رساله چنین نام مىبرد: «کتابى کردیم در این معنى به تازى و رساله علائىاش نام کردیم، از بهر خزانه مولانا تاج الدّین علاء الدّوله …». در این اثر، طریقه هدایت و بیان مذهبى که سلف صالح بر آن بودهاند، به زبانى ساده تحریر شده است.
- غایه البحث عن معنى البعث، به عربى. این رساله را در بیست و یک سالگى در علم کلام و حقیقت نبوّت، براى خواصّ نوشته است.
- قرى العاشى الى معرفه العوران و الاعاشى، به عربى.
- المدخل الى العربیّه و ریاضه علومها الأدبیّه، به عربى، که قصد داشته است آن را در ده جلد تالیف و تدوین کند.
- المفتلذ من التّصریف، به عربى.
- مکتوبات، به فارسى. نامههائى است که در ده سال آخر عمر (۵۱۵ تا ۵۲۵ ه. ق.) به یاران و مریدان خود نوشته و در آنها مسائلى از فلسفه و عرفان و کلام را با بیان لطیف طرح و شرح کرده است.[۱۷]
- منیه الحیسوب، به عربى، در علم حساب هندى.
- شکوى الغریب عن الأوطان الى علماء البلدان، به عربى. این رساله دفاعیات اوست که در آخرین روزهاى عمر و دربند و زندان نوشته است، «فریاد نومیدانه است که محکوم زندانى به پیش قضات بىشفقتى طرح مىکند که خود آنان غالبا مدّعى و معارض سرسخت وى هستند، با این همه آهنگ این شکوى حالتى دردانگیز دارد و از احوال عصر و اسرار بسیار، نقاب برمىدارد»[۱۸]، به قول سبکى: «مطالب این رساله، اگر بر سنگها خوانده شود، درهم شکسته و آب مىشوند»[۱۹].
- نزهه العشاق و نهزه المشتاق، مشتمل بر هزار بیت شعر عربى در شیوهاى از غزل.
آثارى که منسوب به عین القضاه است:
- شرح کلمات قصار بابا طاهر عریان، به صورت «قال:»، «أقول:»، به عربى.[۲۰]
- مدار العیوب فى التّصوف، به عربى.[۲۱]
- رساله یزدان شناخت، به فارسى. در معرفت بارى تعالى و معرفت نفس انسانى و نبوّات و معجزات.[۲۲]
- رساله لوائح، به فارسى. در حقایق عشق. این کتاب به همت آقاى دکتر فرمنش در سال ۱۳۳۷ تصحیح و طبع شده است، امّا از همان زمان انتشار، انتساب این کتاب به عین القضاه مورد تردید بود. مطابق آخرین تحقیقى که انجام گرفته، به نظر آقایان دانشپژوه و احمد منزوى این کتاب از عبد الملک ورکانى متوفاى ۵۷۳ ه. ق. است.[۲۳]
- الرّساله الیمینیّه، به عربى[۲۴].
- غایه الامکان فى درایه المکان[۲۵].
آقاى دکتر زرینکوب درباره کتابهاى یزدان شناخت و لوائح و شرح کلمات قصار بابا طاهر نوشتهاند: «عدم ذکر این رسالهها در شکوى الغریب و سایر تصنیفات قاضى، انتساب آنها را به وى نفى نمىکند از آنکه وى تعهدى نداشته است که در هر تصنیف خویش، نام تمام آثار دیگر خود را نیز ذکر کند. چنانکه در شکوى الغریب، از تمهیدات نیز نام نمىبرد، و شاید بدینگونه مىکوشد تا از گرفتارى به اتهامات تازه اجتناب کند. بهعلاوه در شکوى الغریب، غرض او، ذکر فهرستى از همه آثار خویش نیست»[۲۶] و احتمال مىدهند که نقل اصل کلمات قصار به عربى هم از خود قاضى باشد، چون اصل سخنان بابا طاهر، از نوع فهلویّات بوده نه عربى.
تاریخ شهادت عین القضاه:
مورّخ ادیب و نویسنده مشهور، عماد الدّین کاتب اصفهانى (و. اصفهان ۵۱۹ ه. ق.، فت.
دمشق ۵۹۷ ه. ق.)، شرح حال نسبتا جامعى از عین القضاه، در کتاب خریده القصر خویش دارد که ترجمه آن چنین است:«ابو المعالى عبد اللّه بن ابى بکر محمّد بن على بن الحسن بن على المیانجى الاصل الهمدانى الاهل، دوست راستین و باوفا و لایق وزیر شهید (عزیز الدّین مستوفى) عموى من- رحمه اللّه- بود. وقتى عمویم گرفتار شد و ماه کامل عمرش به افول گرایید، وزیر درگزینى، گناه کشتن عین القضاه را تعهد کرد و قضا و قدر، او را به آزار عین القضاه مساعدت نمود و حسد، وى را به درو کردن خوشه حیات عین القضاه واداشت. عین القضاه در فضل و تیزهوشى از سرآمدان علما و ضربالمثل بود. بعد از غزّالى، خورشید فضیلتى چون او ندرخشید. در تصنیفات عربى خود، شیوه رسالات غزّالى را برگزید. تازهترین معانى را در حقیقت ابداع کرد و در آنها راه اهل طریقت پیش گرفت. در تصوّف، ملکه تصرّف یافت. بوى خوش سخنانش در معرفت و تعرف وزیدن گرفت، دلها از آب قبول او سیراب گردید و آوازه شهرتش در پهنه زمین درپیچید.
آهنگ دیدارش را عبادت پنداشتند و زیارتش را، از روى تیمن و تبرک، غنیمت شمردند. به راستى از اولیاى ابدال خدا بود و به مقام قطب- ع- رسیده. کراماتش، شهابوار درخشید، مورد حسد قرار گرفت، کلماتى از ترکیبات نوشتههایش را جدا کردند و به تصنیفات او منسوب ساختند که در تصوّر فهم نگنجد. ظاهر آن کلمات را، به عبارات کتابهایش حمل کردند، در صورتى که نه معانى آن کلمات را از او پرسیدند و نه اساس آنها را از وى آموختند. وزیر درگزینى بىدین، به ظلم و عجله او را دستگیر ساخت و با داورى ظالمانه، وى را دربند به بغداد فرستاد تا راهى براى ریختن خونش بیابد و به جرمى مؤاخذهاش کند. نسبت به حقیقت کور شد و در موضع قدرت، به گناهى بىاساس، عین القضاه را به همدان بازگرداند. کار این وزیر و همدستانش، درباره عین القضاه، چون کار یهودیان در حق عیسى- علیه السّلام- بود، با این فرق که خداوند، پیامآورش را از شر کفار حفظ کرد: «وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ» [نه کشتند او را و نه بردار کردند او را، لکن مانند کرد ایشان را[۲۷]]. و دوستش را به تباهکاران آزمود. این وزیر گناهکار، در به دار کشیدن عین القضاه سرسختى کرد و فاجعه شهادت عین القضاه، در شب چهارشنبه ششم جمادى الآخر سال ۵۲۵ ه. ق. روى داد. وقتى عین القضاه به پاى چوبه دار رسید، آن را در آغوش گرفت و این آیه را تلاوت کرد: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ» [و بدانند آنکسها که ستم کردند، که به کدام جایگاهى بازگردند][۲۸]. بیش از یک سال طول نکشید که این وزیر، چون عین القضاه بر سر دار رفت و همدستانش در پى او به هلاکت رسیدند،
من یسئ یوما یساء به | و الدّهر لا یغترّ به |
[هر که بدى کند، بدى مى بیند، روزگار گول نمى خورد].
عین القضاه، رسالهاى دارد که از زندان به برادران همنوع خود نوشته و در آن با سوز و گداز به حال خود گریسته است …»[۲۹].
از قاضى ابو سعد سمعانى (و. ۵۰۸ ه. ق.، فت. ۵۶۲ ه. ق.) مؤلف الانساب و عسقلانى و سبکى، درباره زندگى و تاریخ شهادت عین القضاه مطالبى بهجاى مانده که براساس آنها، تاریخ ۵۲۵ ه. ق. تأیید شده است.
قوام الدّین ابو القاسم درگزینى[۳۰] عین القضاه را به زندان بغداد فرستاد و محضرى از علماى معاصر فراهم کرد و او را به همدان بازگرداند و به فتواى «متشرّعان بىشرع»، در تاریخ چهارشنبه جمادى الآخر سال ۵۲۵ ه. ق.، آن بزرگمرد نابغه را در سن سى و سه سالگى به دار کشید.
آراء و عقاید عین القضاه:
اگر آثار عین القضاه- چنان که آرزوى او بود- به دیده انصاف مطالعه شود، سخنى که بالصراحه مخالف مبانى اسلام باشد، در آنها به چشم نمىخورد. وى، پا از محدوده شریعت محمّدى- ص- توأم با تدبّر و تعقّل، بیرون ننهاده و عملى معارض دین انجام نداده است.
آنچه مىگوید، از قرآن و حدیث و گفتار بزرگان علم و معرفت مایه مىگیرد، شیفتگى در عشق به حق و استغراق در «هو»- همان گونه که اظهار مىدارد- کلماتى را بر زبانش جارى و سارى مىسازد که مجمل و محتمل معانى متعدد است.
اسلام، در نظر او یگانه مذهبى است که آدمى را به خدا مى رساند:«اگر مذهبى مرد را به خدا مىرساند، آن مذهب اسلام است، و اگر هیچ آگاهى ندهد طالب را به نزد خداى تعالى، آن مذهب از کفر بتر باشد. اسلام نزد روندگان، آن است که مرد را به خدا رساند …»[۳۱].
محمّد- ص- پیامآور گرامى اسلام، برگزیده آفرینش و مصداق خطاب «لولاک لما خلقت الافلاک» است و مشمول لطف الهى «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ»، او و امّت او هستند:
«امّا گروه مطلوبان، سر ایشان مصطفى آمد- علیه السّلام- و امّت او به تبعیّت وى که: «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ». محمّد، اصل وجود ایشان بود و دیگران تبع. موسى را گفتند: «جاء» [آمد]، مصطفى را گفتند: «اسرى» [او را بیاوردیم]، آمده، چون آورده نباشد. انبیا، به نامها و صفاتهاى خدا سوگند خوردند، امّا خدا، به جان و سر و موى و روى او سوگند یاد کرد:
«لَعَمْرُکَ»، «وَ الضُّحى وَ اللَّیْلِ إِذا سَجى»، موسى را گفتند: «انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ» [به کوه نگر]، مصطفى را گفتند: ما به تو نگرانیم، تو نیز همگى نگران ما شو: «أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ»، جماعت امتان او را بیان کرد که: «من تقرّب الىّ شبرا، تقرّبت الیه ذراعا، و من تقرّب الىّ ذراعا تقرّبت الیه باعا و من أتانى یمشى أتیته هروله …»[۳۲].
قرآن، کتابى است آسمانى به نامهاى مختلف در حجابهاى گوناگون، باید از عادتپرستى به درآئى تا اهل قرآن شوى و جمال قرآن بینى، غرایب قرآن بنگر و در آن بیندیش.
افسوس که خلق به ظاهر قرآن قناعت کردهاند و از او پوستى بینند، مصطفى- ص- از چنین قومى شکایت مىکند: «انّ قومى اتّخذوا هذا القرآن مهجورا». گوش ندارند، قرآن چون شنوند؟ گنگ آمدهاند، قرآن چون خوانند؟ دیده ندارند، جمال آیات قرآن چون بینند؟ فرو فرستادن قرآن و رسولان، سبب عنایت و شفقت و رحمت و نعمت الهى بود بر خلق، زنهار این گمان مبر که قرآن، هیچ نامحرمى را هرگز قبول کند و با وى سخن گوید. قرآن، غمزه جمال خود با دلى زند که اهل باشد «إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ».[۳۳]
ادیان، همه یک هدف را دنبال مىکنند و آن هم نیل به حقیقت است، پس اختلاف مذاهب، دلیل بر اختلاف مقصود نیست. اسمهاى گوناگون براى یک مسما، حقیقت و اصل آن را تغییر نمىدهد:
«اى دوست! طالبان خدا، اوّل قدم به ترک همه عادتها بگفتند … به جلال قدر لمیزل که هر آدمى که در طلب فرقى داند میان مذهبى و مذهبى، اگر خود همه کفر و اسلام بود، که هنوز در راه خداى تعالى قدمى به اخلاص برنگرفت».[۳۴]
جبر و اختیار: فاعل حقیقى، خداست، همه چیز به دست قدرت اوست، قبض روح فرشته مرگ، مجازى است. راه نمودن به محمّد- ص- و گمراه کردن ابلیس، مجازى است ولى «یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ» حقیقت است. و هرچه هست، هر یک مسخّر کار معینى است، امّا آدمى مسخّر کار معیّنى نیست و بدین سبب او را به عالم امتحان فرستادهاند تا «لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا».[۳۵]
ابلیس: به فرموده قرآن کریم، ابلیس از فرشتگان بود، خدا خواست خلیفهاى در روى زمین قرار دهد، فرشتگان عرض کردند: «کسى را خلیفه قرار مىدهى که در روى زمین خونریزى کند؟» بارى تعالى فرمود: «من مىدانم و شما نمىدانید». آدم را آفرید و فرشتگان را به سجده وى مامور کرد، همه سجده کردند جز ابلیس که گفت: «مرا از آتش و او را از خاک آفریدى،» سرپیچى و استکبار کرد، جسارتش به کفر انجامید و از بارگاه عزّت رانده شد، مظهر ضلالت گردید و دشمن آشکار انسان خوانده شد.[۳۶]
امّا در نظر جمعى از صوفیان، ابلیس در کفر خود مؤمن است و در ایمان خود به خداى تعالى ثابت قدم. عاشقى است پاکباز که جز معشوق چیزى نمىبیند و جز معبود لایزال، کسى و چیزى را درخور پرستش نمىشناسد. دفاع از ابلیس و مدح او، در آثار صوفیّه سابقه طولانى دارد، چنانکه عین القضاه، سخنان زیر را از قول حسن بصرى (و. ۲۱، فت.۱۱۰ ه. ق.) نقل مى کند:
«… در این مقام، ابلیس را بدانى و ببینى که ابلیس کیست. اى دوست! فریاد از دست حسن بصرى که این مقام را شرح چگونه مىدهد: «انّ نور ابلیس من نار العزّه، لقوله تعالى:خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ». پس، از این گفت: «و لو اظهر نوره للخلق لعبد الها»، گفت: «اگر ابلیس نور خود را به خلق نماید، همه او را به معبودى و خدائى بپرستند …»».[۳۷]
شیخ فرید الدّین عطار در تذکره الاولیا، مطالبى از سهل تسترى (فت. ۲۸۳ ه. ق.) و جنید بغدادى (فت. ۲۹۷ ه. ق.) و ابو الحسین نورى (قرن سوّم)، در دفاع از ابلیس و تمجید وى آورده است.[۳۸]
امّا به قول آقاى دکتر شفیعى کدکنى: «با این همه حلّاج، همچنان که در بسیارى از مسائل دیگر تصوّف، پیشرو و بنیانگذار به حساب مىآید، در موضوع دفاع از ابلیس هم نخستین کس باید به شمار آید».[۳۹]
به عقیده حلّاج، ابلیس، امر الهى را در سجده آدم، امتحانى تلقى کرد که خداى از وى به عمل آورد تا میزان بندگى او سنجیده شود و مهجور و ملعون و مطرودش ساخت تا پایدارى او در عشق به حق پیدا آید. «گفت: «اسجد». عرض کرد: «لا غیر». فرمود: «إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی». گفت: «لا غیر»، من از آدم بهترم و خدمت من قدیمتر است، در کون عارفتر از من بر تو کس نیست …».[۴۰]
خوددارى ابلیس از سجده غیر معشوق و تمجید او را، اندک و بسیار، در گفتهها و نوشتههاى صوفیان مىتوان یافت. چنانکه شبلى در بستر مرگ، خاکستر بر سر کرد و بىقرارى نمود و گفت: «از ابلیسم رشک مىآید و آتش غیرت جانم مىسوزد که من تشنه اینجا نشسته، او [ذات الهى] چیزى از آن خود به کسى دیگر [ابلیس] دهد. «وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی إِلى یَوْمِ الدِّینِ»، آن اضافت لعنت به ابلیس، نمىتوانم دید، مىخواهم که مرا بود …. ابو بکر واسطى گفت: «راه رفتن، از ابلیس بیاموز که در راه باطل سر بیفکند و ملامت عالم از او در پذیرفت و در راه خود مرد آمد …». سنائى در غزلى به مطلع:
با او دلم به مهر و مودّت یگانه بود | سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود |
ابلیس را به زبان خودش ستود. احمد غزّالى در سوانح با عنوان «فى همّه العشق»، عشق او را به «معشوق متعالى صفت» مدح کرد و ابو القاسم گرگانى، او را «خواجه خواجگان و سرور مهجوران» خواند.[۴۱] امّا عین القضاه، در این موضوع مخاطرهانگیز، پیرو احمد غزّالى و «تکرار شخصیّت حلّاج» و بازگوینده عقیده اوست. به گفته وى:
«عشق الهى را بر دو طرف قسمت کردند، نیمى جوانمردى برگرفت، و نیمى جوانمردى دیگر، اینجا منصور چنین بیان مىکند که: «ما صحّت الفتوّه لاحد الّا لاحمد- صلعم- و لابلیس». احمد ذرهاى عشق بر موحّدان بخش کرد، مؤمن آمدند، ابلیس، ذرهاى بر مغان بخش کرد، کافر و بتپرست آمدند …»[۴۲].
خداوند، از صفت رحمانیّت، احمد- ص- را و از صفت جبّاریّت، ابلیس را به وجود آورد، گناه ابلیس، امر مجازى است و هدایت احمد- ص- نیز مجازى است.[۴۳] سعادت محمّد- ص- و شقاوت ابلیس، لازم و ملزوم یکدیگرند: «سفیدى، هرگز بىسیاهى نشایستى، آسمان بىزمین، لایق نبودى، جوهر بىعرض، متصور نشدى، محمّد بىابلیس نبایستى، طاعت بىعصیان و کفر بىایمان، صورت نبستى، … پس پدید آمد که سعادت محمّد- ص- بى شقاوت ابلیس، نبود».[۴۴]
محمّد- ص- و ابلیس، جوانمردند و دیگران، طفل راه:
«… جوانمردى، دو کس را مسلّم بود: احمد را و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند، دیگران خود جز اطفال راه نیامدند …».[۴۵]
عین القضاه در مسأله اتحاد خالق و مخلوق یا فناى مخلوق در خالق نیز با حلّاج، همداستان است. علاوه بر آیات و احادیث و کلمات بزرگان، عباراتى از حلّاج را به عاریت گرفته و مىگوید که قلب مؤمن، عرش خدا و خانه اوست و خداوند، پیش از آنکه انسان «شیئى مذکور» باشد، او را دوست داشت و …. پس بارى تعالى در چنین قلبى حلول مىکند.
در اینجا فناى عبد و بقاى معبود، صورت مى بندد- که خود عقیده استیلاى «لاهوت» جنبه الوهیّت، بر «ناسوت» جنبه بشریّت حلّاج است- و این فنا و بقا را چنین تصویر مى کند:
«هرگاه خداوند اراده فرماید که بندهاى از بندگانش را دوست بدارد، باب ذکر را بر وى مىگشاید و پس باب قرب را، سپس او را بر کرسى توحید مىنشاند و پردهها از وى بر مىگیرد تا خداى خود را مشاهده کند، آنگاه او را وارد سراى فردانیّت کرده، رداى کبریا و جمال را برمىگیرد، وقتى چشمش به جمال افتاد، «بلا هو» و فانى مىگردد و به حق، بقا مىیابد و در کنف حفظ بارى تعالى، از تمنیات نفسانى آزاد مىشود».[۴۶]
عین القضاه، چون حلّاج برآن است که هر کس، سرّ ربوبیّت را فاش کند، شریعت، حق دارد خون او را بریزد. لذا حلّاج، داخل مسجد جامع منصور شده، فریاد مىزند که: خداى تعالى، ریختن خون مرا بر شما مباح کرده است، مرا بکشید تا شما پاداش گیرید و من راحت شوم.[۴۷] شهید همدان هم آرزوى مرگ مىکند و به یاران و مریدان مىگوید: شما نیز به قتل من فتوا دهید. و این مرگ حلّاجوار را دیه دیدار جمال حق توصیف مى کند:
«دریغا! آن روز که سرور عاشقان و پیشواى عارفان، حسین منصور را بردار کردند، شبلى گفت: آن شب مرا با خدا مناجات افتاد. گفتم: «الهى الى متى تقتل المحبّین؟». قال: «الى أن أجد الدّیه». قلت: «یا ربّ و ما دیتک؟» قال: «لقائى و جمالى دیه المحبّین». دانى که چه مىگوید؟ گفت: گفتم: «بار خدایا! محبّان خود را تا چند کشى؟». گفت: «چندانکه دیت یابم».
گفتم: «دیت ایشان، چه مىباشد؟» گفت: «جمال لقاى من، دیت ایشان باشد. ما کلید سرّ اسرار بدو دادیم، او سرّ ما آشکارا کرد، ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران، سرّ ما نگاه دارند …»».[۴۸]
موارد اتهام عین القضاه:
از علمایى که به اباحه خون وى فتوا دادهاند، نام و نشانى ذکر نشده است. خود او هم دراینباره به جمله: «انکر علىّ طائفه من علماء العصر» بسنده کرده است. امّا مهمترین موضوعاتى که براى قتلش دستاویز کردهاند و وى در کتاب شکوى به دفاع از آنها پرداخته،بدین قرار است:
- نبوّت. عین القضاه، آن را، انواع کمالاتى مىداند که در درجهاى وراى درجه ولایت حاصل مىشود و طور[۴۹] ولایت، برتر از طور عقل است و حقیقت شیئى، یک چیز، و طریق ایمان و اعتراف به آن، چیز دیگر است. منکر، بر آن است که نبىّ، به اقصا درجه عقل رسیده است و هر کس جز آن گوید، راه ایمان به نبوّت را به روى مردم بسته است.
- دشمنان وى، در بحث حدوث و قدم عالم، او را به اعتقاد به قدم عالم متهم کردهاند در حالى که خود وى، در دفاع از خویش، بر ردّ این تهمت، مىگوید: «مصدر الوجود» و «ینبوع الوجود» که خصم آن را اشاره به قدم عالم دانسته و بدان تأویل، مرا متهم ساخته است، چنان نیست، و هدف من از آنها، خالق کل شىء است که غزّالى هم، آنها را به همین معنى به کار برده و من، حادث بودن عالم را با بیانى کافى و مستدلّ در کتاب زبده [الحقائق] ثابت کردهام».
- نیاز مرید به شیخ، موضوعى است که ارباب حقیقت از اهل تصوّف در آن اجماع دارند و گفتهاند: «من لا شیخ له لا دین له» و پیامآور گرامى دین مقدس اسلام هم فرموده است: «هر کس، بىپیشوا بمیرد، چون مردگان دوره جاهلیّت در گذشته است». منکر، این عقیده را حمل به مذهب «تعلیمیّه» کرده است که منکر نظر عقلى بوده و طریق معرفت خدا را تنها نبىّ یا امام معصوم مىدانند. در صورتى که من در فصل دوّم زبده الحقائق، وجود بارى تعالى را از راه نظر عقلى و برهان یقینى اثبات کردهام.
- اصطلاحات و تعبیراتى چون: «انّ اللّه هو الکثیر و الکلّ و ما سواه هو الواحد و الجزء» را چنان پنداشتهاند که قصد من از آن، مرکّب بودن خدا و کثیر بودنش به اجزاى خود است، در حالى که آن عبارت، بدین معنى است که همه موجودات، نسبت به عظمت ذات حق، مثل جزء است نسبت به کلّ، و مانند واحد است نسبت به کثیر، چه، همه موجودات، قطرهاى از دریاى قدرت او هستند و آن اصطلاح، خاصّ صوفیّه است و فهم آن بدون پرسش و تحقیق، براى غیر صوفیان دشوار است.
- وى در باب معرفت به خداوند بر آنست که خداوند، منزّه از آنست که انبیا درکش کنند تا چه رسد به دیگران. زیرا ادراک، احاطه مدرک است به کمال مدرک و آن، جز براى خداوند ممکن نیست. مدعى، این گفته را دلیل عجز پیامآوران دانسته و بر من خرده گرفته است. سخن خداى تعالى: «وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ» به «و ما عرفوه حقّ معرفته» تفسیر شده و سخنان رسول اکرم و جمع کثیرى از صوفیان، مؤیّد گفتار من است؛ و صوفیان، میان علم به خداوند و معرفت به او، فرق بزرگى مى گذارند.
- شطحیّات. سخنانى است که در حال سکر و شدّت غلیان وجد، بر زبان صوفى جارى مىشود، چون: «سبحانى ما اعظم شأنى!»[۵۰] «انسلخت من نفسى کما تنسلخ الحیّه من جلدها فنظرت فاذا انا هو»[۵۱] و یا:
«بینى و بینک انّى ینازعنى | فارفع بانّک انّى من البین»[۵۲] |
اینها، گفتار عاشقانه است که روایتکردنى نیست و گوینده چنین سخنانى نباید مؤاخذه شود …
وى، در سه فصل پایانى کتاب، با عباراتى بلیغ و اعتقادى راسخ، به یگانگى خداوند و رسالت حقّه حضرت محمّد- ص- و روز رستاخیز شهادت مىدهد و دفاعیات خود را با یادآورى خدماتى که به علماى عصر کرده است،- بدون درخواست کمک و بىطلب عفو- به پایان مى برد.
در این رساله قلیل الحجم و کثیر المعنى که با قلم حسرت و مرکّب اشک و خون تحریر شده، به روشنى پیداست که نویسنده، از عالم نمایان حاسد، به تنگ آمده و از صوفیانى که شبلىوار به تماشاى مرگ او ایستادهاند، رنج مىبرد. شهادت در خاندان او موروثى است و او مىداند راهى که برگزیده، به مرگ منتهى مىشود[۵۳]:
«… ما خود مىدانیم که معشوق ما با قهر و بلاست، امّا خود را فداى بلا و قهر او کردهایم، از او بلا و از ما رضا، از او قهر و از ما مهر …:
معشوق بلاجوى ستمگر دارم | وز آب دو دیده آستین تر دارم |
جانم برد این هوس که در سر دارم | من عاقبت کار خود از بردارم[۵۴] |
و به فرمایشى بودن این محکمه و بىشفقتى و دشمنى وزیر درگزینى، آگاه است. بیمى از مرگ ندارد زیرا «سالکان این راه»، برخى «انا الحق» گویان بر سر دار رفتهاند و بعضى را سوزاندهاند و با او هم «همین آش در کاسه است». با وجود همه اینها، از نیش زبان عیبجویان و حسدورزان شکوه مىکند و مىنالد. مرگ عین القضاه، خاطره شهادت باشکوه حلّاج را، پس از دو قرن، در اذهان مردم زنده کرد و پس از مدتى، قتل مؤسس مکتب اشراق (شیخ شهاب الدّین سهروردى)، یادآور خاطره مرگ عین القضاه شد[۵۵].
سخن درباره شهید همدان را با این دو بیت از عارف جام، خاتمه مىدهم و سعادت خواننده عزیز را از خداوند متعال مسألت مى دارم:
بلند مرتبه عین القضاه عیسى دم | چشید مرگ و شهادت ز دست بىخبران |
هزار رحمت حق بر روان پاکش باد | که عارف همهبین بود و عالم همهدان |
و اللّه ولىّ التّوفیق[۵۶]
عین القضات همدانى/قاسم انصارى، دفاعیات عین القضاه همدانى(شکوى الغریب)، ۱جلد
[۱] ( ۹). تمهیدات، ص ۲۵۰٫ به استناد همین حکایت، داراشکوه در سفینه الاولیا، و معصومعلى شاه در طرایق، احیا و اماته را از کرامات و خوارق عادات او شمردهاند.
[۲] ( ۱۰). زبده، صص ۶ و ۷؛ شکوى، صص ۱۵ و ۴۰٫ نسخه خطى مجموعه اشعار عربى وى در کتابخانه مرحوم آیتالله مرعشى موجود است.
[۳] ( ۱۱). مکتوبات، نامههاى احمد غزّالى به او.
[۴] ( ۱۲). ترجمه و تلخیص از صفحات ۶ و ۷ زبده الحقائق.
[۵] ( ۱۳). تمهیدات، ص ۹۶٫
[۶] ( ۱۴). همان منبع، ص ۲۸۳٫
[۷] ( ۱۵). همان، صص ۲۸۰ و ۲۵۵٫
[۸] ( ۱۶). نامهها، ۱/ ۵۴، به اهتمام دکتر عسیران و دکتر منزوى.
[۹] ( ۱۷). ر ک: نفحات الانس جامى، ص ۴۱۶٫
[۱۰] ( ۱۸). طرایق الحقائق، ۲/ ۵۷۰٫
[۱۱] ( ۱۹). احوال و آثار عین القضاه، ص ۲۵٫
[۱۲] ( ۲۰). مقدمه مصحح شکوى، ص ۲ و شرح احوال و آثار …، ص ۱۹۶ به بعد.
[۱۳] ( ۲۱). ر ک: نامهها ۱/ ۲۹، ۱/ ۳۰۵، ۱/ ۳۲۴ و ….
[۱۴] ( ۲۲). تمهیدات، ص ۱۵٫
[۱۵] ( ۲۳). نام اغلب این کتابها در صفحات ۴۰ و ۴۱ شکوى مذکور است.
[۱۶] ( ۲۴). مجالس المؤمنین، ۲/ ۲۰۷، چاپ اسلامیه.
[۱۷] ( ۲۵). این کتاب، با عنوان نامههاى عین القضاه، در سه جلد، به اهتمام آقایان: دکتر علىنقى منزوى و دکتر عفیف عسیران، طبع و منتشر شده است.
[۱۸] ( ۲۶). جستجو در تصوّف ایران، ص ۱۹۴٫
[۱۹] ( ۲۷). طبقات الشافعیه، ۴/ ۲۳۷، نقل از شرح احوال و آثار …، ص ۲۰۵٫
[۲۰] ( ۲۸). این شرح به همت آقاى دکتر جواد مقصود، به وسیله انجمن آثار ملى، به طبع رسیده است.
[۲۱] ( ۲۹). در ایضاح المکنون بغدادى، ۲/ ۴۵۳؛ معجم المؤلفین، عمر رضا کحاله، ۶/ ۱۳۲، جزو مؤلّفات عین القضاه آمده است.
[۲۲] ( ۳۰). این کتاب، به وسیله آقاى دکتر بهمن کریمى، تصحیح و چاپ شده است. بعضى آن را به بابا افضل کاشى و برخى به شهاب الدّین سهروردى مقتول نسبت دادهاند.
[۲۳] ( ۳۱). ر ک: فهرست میکروفیلمها، ۲/ ۱۵۳؛ فهرست نسخههاى خطى فارسى، ۲/ ۱۳۵۵، ۱۳۵۶٫
[۲۴] ( ۳۲). حاجى خلیفه در کشف الظنون، ۱/ ۹۰۱ و عمر رضا کحاله در معجم المؤلفین، ۶/ ۱۳۲، این رساله را به عین القضاه نسبت دادهاند.
[۲۵] ( ۳۳). کتابى که به نام غایه الامکان فى درایه المکان به کوشش آقاى دکتر فرمنش به نام عین القضاه چاپ شده است، در واقع از تاج الدّین اشنهى است نه از عین القضاه.
[۲۶] ( ۳۴). جستجو در تصوّف ایران، ص ۱۹۷٫
[۲۷] ( ۳۵). سوره ۴/ آیه ۱۵۷٫ ترجمه تفسیر طبرى، ج ۲، ص ۷۳۳٫
[۲۸] ( ۳۶). ۲۶/ ۲۲۷٫ همان منبع، ج ۵، ص ۱۱۷۷٫
[۲۹] ( ۳۷). نقل از مقدمه شکوى، صص ۳- ۴٫
[۳۰] ( ۳۸). استاد مرحوم عباس اقبال مىنویسد:« قوام الدّین ابو القاسم زین الملک انسآبادى درگزینى … از فلاحزادگان انس آباد از آبادىهاى درگزین همدان است که در طفولیت به اصفهان آمده و در آنجا، خط و ربطى به هم رسانده و در دستگاه کمال الملک سمیرمى، وزیر گهر خاتون، زوجه سلطان محمّد، داخل شده است …. این درگزینى، یکى از دسیسهکارترین عمّال دیوانى تاریخ سلاجقه است. از تاریخ فوت محمّد( ۵۱۱ ه. ق.) تا سال ۵۲۷ که خود به قتل رسید، یعنى قریب پانزده سال، در دربار سلجوقیان عراق و خراسان و دار الخلافه بغداد به توطئه کار صدارت جهت خود و آزار رسانیدن به سایر اصحاب دیوان و برهمزدن میان خلیفه و سلطان سلجوقى عراق و سنجر روزگار مىگذاشت و عاقبت نیز بر سر این فتنهها، سر خود را به باد داد، بعد از آنکه سر جمعى را به باد داده بود. جمعى کثیر را به دست خود یا به دست باطنیّه کشت و از آن جمله است … و عین القضاه همدانى». وزارت در عهد سلجوقیان، ص ۲۶۵ به بعد، چاپ دانشگاه.
[۳۱] ( ۳۹). تمهیدات، ص ۲۲٫
[۳۲] ( ۴۰). همان منبع، ص ۲۰٫
[۳۳] ( ۴۱). همان، منتخب از صفحات ۱۷۲ تا ۱۸۰٫
[۳۴] ( ۴۲). نامهها، ۲/ ۲۵۱ و ۲۵۲٫
[۳۵] ( ۴۳). تمهیدات، ص ۳۳۹٫
[۳۶] ( ۴۴). سوره ۲/ ۲۹، ۳۴، ۲۰۸٫
[۳۷] ( ۴۵). تمهیدات، ص ۲۲۱٫
[۳۸] ( ۴۶). تذکره الاولیا، به تصحیح نیکلسون و با مقدمه علامه قزوینى ۱/ ۳۵۸ و ۲/ ۱۴ و ۲/ ۱۵٫
[۳۹] ( ۴۷). تصوّف اسلامى و رابطه انسان و خدا، بخش« یادداشتهاى مترجم»، ص ۱۷۲ به بعد. به علاوه، در این بخش، از ابلیس و صوفیه هم، تحلیلى جامع و جالب فراهم آمده است.
[۴۰] ( ۴۸). الطّواسین حلّاج، به اهتمام ماسینیون، صص ۵۱- ۵۴٫
[۴۱] ( ۴۹). ر ک: تصوّف اسلامى و رابطه انسان و خدا، ص ۱۷۲ به بعد.
[۴۲] ( ۵۰). تمهیدات، ص ۲۸۴٫
[۴۳] ( ۵۱). همان منبع، ص ۱۸۸٫
[۴۴] ( ۵۲). همان، ص ۱۸۷٫
[۴۵] ( ۵۳). همان، ص ۲۲۳٫
[۴۶] ( ۵۴). همان، ص ۲۴۷٫
[۴۷] ( ۵۵). مقدمه شکوى، ص ۳۰٫
[۴۸] ( ۵۶). تمهیدات، ص ۲۳۵٫
[۴۹] ( ۵۷). حدّ، درجه، مرتبه، حالت.
[۵۰] ( ۵۸ و ۵۹). از: بایزید.
[۵۱] ( ۵۸ و ۵۹). از: بایزید.
[۵۲] ( ۶۰). از: حلّاج.
[۵۳] ( ۶۱). امین احمد رازى مىنویسد:« آوردهاند که عین القضاه پیش از قتل خود، کاغذى را مهر کرده، به اصحاب سپرد که بعد از نماز جمعه فلان تاریخ، باز خواهید کرد. اتفاق، همان روز که او را به درجه شهادت رسانیدند، موافق آن روز بود که وى گفته بود. چون مهر از آن کاغذ برداشتند، این رباعى، نوشته یافتند:
ما مرگ و شهادت به دعا خواستهایم | وانگه به سه چیز کمبها خواستهایم |
گر دوست چنان کند که ما خواستهایم | ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم |
( تذکره هفت اقلیم، ۲/ ۵۳۳) شاید با استناد این سخن، بعضى گفتهاند که عین القضاه را از دار پایین کشیده، در بوریایى پیچیدند و بر آن نفت ریخته و آتش زدند، لذا وى را در همدان مدفنى نیست.
[۵۴] ( ۶۲). تمهیدات، ص ۲۲۳٫
[۵۵] ( ۶۳). صداى این ناله و شکایت، در قرن یازدهم هجرى، بدین صورت از دل و زبان حکیم متألّه و دانشمند گرانمایه، ملّا صدراى شیرازى به گوش مىرسد:« بعضى از دانشمند نمایان پرشرّ و فساد و متکلّمان خارج از منطق و صواب و حساب و بیرون از دایره سداد و رشاد و متشرّعان برى از شرع بندگى و انقیاد … افسار تقلید در سرافکنده، نفى درویشان، شعار خود کردهاند و دائما در مذهب حکمت و توحید و علم راه خدا و تجرید که مسلک انبیا و اولیاست، مىکوشند …». یکى از شارحان اصول کافى، تألیف ثقه الاسلام کلینى مىگوید که کسى که کافى را با مطالب کفرآمیز شرح کرده، ملا صدرا است!!.( رساله سه اصل ملا صدرا، صص ۵ و ۶؛ و الهیّات فاضل تونى، صص ۹۱ و ۹۲٫
[۵۶] عین القضات همدانى/قاسم انصارى، دفاعیات عین القضاه همدانى(شکوى الغریب)، ۱جلد، انتشارات منوچهرى – تهران، چاپ: دوم، ۱۳۸۵٫