نام و نسب و زمان و مکان ولادت:
ابو بکر محمد بن على بن محمد بن احمد بن عبد الله بن حاتم طائى[۱]، در شب دو شنبه هفدهم ماه رمضان المبارک، سنه ۵۶۰ هجرى قمرى، شب نخستین سالگرد اعلان عید قیامت، به وسیله حسن بن محمد بن بزرگ امید، در مصلّاى قلعه الموت، برابر با بیست و هشتم ژوئیه سال ۱۱۶۵ میلادى، شصت و نهمین سال جنگهاى صلیبى در بلده مرسیه[۲] از بلاد اندلس، در خانواده جاه و جلال و زهد و تقوا متولد شد.[۳] زمان تولدش مصادف بوده است با عهد خلافت «المستنجدباللّه»[۴] در مشرق و عصر امارت «ابن مردنیش[۵]» در مرسیه و بلنسیه[۶] و زمان سلطنت ابو یعقوب یوسف بن عبد المؤمن[۷]، سومین سلطان موحّدین در سایر بلاد اسپانیا. ابن عربى خود در کتاب محاضره الابرار و مسامره الاخیار آورده است که: «و در زمان این خلیفه ابو المظفر یوسف المستنجد بالله ابن المقتفى، در دولت سلطان ابو عبد الله محمد بن سعد بن مردنیش در مرسیه متولد شدم و همواره مىشنیدم که خطیب در روز جمعه به نام المستنجد باللّه خطبه مىخواند و پس از او پسرش «المستغنى بالله[۸]» به خلافت رسید»[۹]. ایضا در کتاب فتوحات مکیه نوشته است که:
«برخى از رعایا در مرسیه سلطان بزرگى را ندا داد ولى سلطان او را پاسخ نداد. نادى خطاب به سلطان گفت:” با من سخن بگوى، که خداوند با موسى سخن گفت”.
سلطان پاسخ داد: ولى تو موسى نیستى. نادى جواب داد: تو هم خدا نیستى.
بالاخره سلطان اسبش را به خاطر وى نگهداشت. او حاجتش را ذکر کرد و سلطان حاجت وى را برآورد. این سلطان، صاحب شرق اندلس بود. او را محمد بن سعد بن مردنیش مىگفتند. من در زمان و دولت او در مرسیه متولد شدم[۱۰]».
کنى و القاب.
در اکثر منابع، ابو بکر[۱۱] ضبط شده است. عدهاى هم او را با کنیه ابو عبد الله معرفى کردهاند[۱۲]. و او خود در کتاب فتوحات مکّیه آورده است که: «فعند ما دخلت علیه قال لى یا ابا عبد الله»[۱۳]. به احتمال قوى با هر دو کنیه شناخته شده و گویا به ابن افلاطون[۱۴] و در اندلس به ابن سراقه[۱۵] نیز معروف بوده است. ولى بیشتر در غرب به «ابن العربى»- با الف و لام- و در شرق به «ابن عربى»- بدون الف و لام- تا با قاضى ابو بکر بن العربى[۱۶] اشتباه نشود، شهرت یافته است. اما القاب او، چنانکه در صفحات بعد خواهد آمد بسیار است، ولى عنوان اعرف و لقب اشهر وى، در میان پیروانش، عنوان بسیار با معنى و لقب بسیار با شکوه «الشیخ الاکبر» است که به حق شایسته آن است،
و با اینکه شیخ مصطفى کمال الدین بکرى[۱۷] در کتابش السّیوف الحداد فى اعناق اهل الزّندقه و العناد مىنویسد که: استاد ابن عربى، ابو مدین[۱۸]غوث تلمسانى[۱۹]، این لقب را به وى داده[۲۰] است، ولى ظن غالب آن است که اتباعش به جهت اشاره به عظمت مقامش، او را به این لقب ملقّب کردهاند. چنانکه هم اکنون اشاره شد، جز لقب مذکور او را در میان دوستان و دشمنانش القاب و عناوین کثیرى است که ذکر آنها مناسب مىنماید، زیرا اگر مبیّن حقیقتى نباشد، مفید فایدتى هست که از گونه و درجه اعتقادشان به وى حکایت مىکند. از جمله القاب زیر است: محیى الحق و الدین[۲۱]، مربّى العارفین، روح التّنزّلات و الامداد، الف الوجود، عین الشهود و هاء المشهود[۲۲]، صاحب الولایه العظمى و الصّدیقیه الکبرى و امام التّحقیق[۲۳]، العارف الکبیر[۲۴]، مجدّد الملّه الحنیفیّه[۲۵]، قطب الوجود و الکبریت الأحمر[۲۶]، الشیخ الکامل المکمّل[۲۷]، ابو الشّطحات[۲۸]، سلطان العارفین[۲۹]، نادره دهر[۳۰]، شگرف مرد، نیکوهمدرد و نیکومونس و عین متابعت[۳۱]، الصّدّیق، المقرّب، الولىّ و العارف الحقّانى[۳۲]، اکابر العرفاء[۳۳]، قدوه العارفین و شیخ الشیوخ[۳۴]، بحر المعارف الالهیّه، ترجمان العلوم الربّانیّه، الشیخ الاکبر و القطب الافخر[۳۵]، خاتم ولایت و عنقاى مغرب[۳۶]، امام العارفین، قطب الموحّدین و قدوه القائلین بوحده الوجود[۳۷]، خاتم اصغر[۳۸]، اسم اعظم[۳۹]، اوحد الموحّدین[۴۰]، جمال العارفین و محیى الملّه و الدین[۴۱]، العارف المحقّق و قدوه المکاشفین[۴۲]، صوفى بزرگ[۴۳]، صوفى بزرگ مرسیه[۴۴]، ممیت الدین[۴۵]، ممیت الدّین اوّل[۴۶]، ماحى الدین[۴۷].
خانواده
. خانواده ابن عربى، در اصالت و نجابت، ثروت و مکنت، عزّت و جلالت و علم و تقوى و زهد و پارسایى از خانوادههاى بنام و معروف عصر خود بوده اند.
جدّ اعلاى وى حاتم طائى، مرد بزرگوار و بخشنده سرشناس عرب بوده[۴۸] و او از نوادگان عبد الله بن حاتم برادر صحابى جلیل القدر عدىّ بن حاتم است. جدش محمد از قضات اندلس و از علماى آن سامان به شمار رفته و پدرش على بن محمد از ائمه فقه و حدیث، از اعلام زهد و تصوف و به عبارت ابن عربى از متحققان در منزل انفاس[۴۹] و از دوستان فیلسوف عظیم و مفسّر کبیر ابن رشد[۵۰] و وزیر سلطان اشبیلیه[۵۱] بوده که شاید این سلطان همان ابن مردنیش سابق الذکر بوده باشد[۵۲].
مادرش نور[۵۳] از قبیله خولان[۵۴] و به انصار انتساب داشته، چنانکه او خود گفته است:
«و کانت امّى تنسب الى الانصار»[۵۵]. یکى از دائیهاى وى یحیى بن یغان، پادشاه تلمسان و عابد و زاهد زمان و دائى دیگرش ابو مسلم خولانى است که از عبّاد و زهّاد عصر خود بوده است. عمویش عبد الله بن محمد بن عربى نیز از عارفان و صوفیان بزرگ زمان و نخستین همسرش مریم بنت محمد، بانویى صالح از خاندان اصیل بنى عبدون و دخترش زینب نیز از خردسالى متحقّق در مقام الهام بوده است.
او در آثارش خویشان فوق الذکر خود را ستوده و درباره پدر، عمو، دائیها، همسر شایستهاش مریم و دختر خردسالش زینب، وقایعى جالب و شگفتآور آورده است که از مقام بسیار شامخ آنان در قدس و ایمان و از درجه وابستگى و دلبستگى وى به زهد و عرفان حکایت مىکنند و لذا نقل آنها لازم مىنماید. از جمله در کتاب فتوحات مکّیه واقعهاى نگاشته است که بر ایمان متقن و استجابت دعا و صدق و صفاى پدرش دلالت مىدارد، چنانکه مىنویسد: «من بیمار شدم، پس به حالت اغما افتادم، چنانکه در شمار مردگان شمرده شدم و در آن حال، قومى زشت سیما مىدیدم که قصد آزار مرا داشتند و همچنین شخص زیبا و بسیار خوشبویى مشاهده مىکردم که او آنها را از من دور مىساخت، تا بر آنان چیره و پیروز شد. پس من از آن حالت بیهوشى به هوش آمدم و در آن هنگام پدرم- رحمه الله- را در کنار سرم دیدم که اشک مىریزد و سوره «یس» مىخواند، البته سوره را تمام کرده بود. و من آنچه را که دیده بودم به او خبر دادم»[۵۶].
ایضا در همان کتاب درحالى که از کرامات پدرش سخن مى گوید مى نویسد:
«پدرم از محقّقان در منزل انفاس بود که پس از مرگ در چهرهاش، هم علامات احیاء مشاهده مىشد و هم علامات اموات و او پانزده روز پیش از مرگش مرا از مرگ خود و اینکه روز چهار شنبه مىمیرد خبر داد و این چنین هم واقع شد. و چون روز مرگش فرا رسید، درحالىکه سخت بیمار بود بدون اینکه به چیزى تکیه کند بنشست و خطاب به من گفت اى فرزند من، امروز، رحلت و ملاقات وقوع مىیابد، من او را گفتم خداوند سفرت را سلامت و لقایت را مبارک گرداناد. او بدین سخن خوشحال شد و مرا دعا فرمود»[۵۷].
چنانکه در گذشته گفته شد، ابن عربى دو دائى به نامهاى یحیى بن یغان و ابو مسلم خولانى داشته که هر دو از زاهدان و عابدان و پارسایان عصر خود بودهاند. یحیى بن یغان، سلطان تلمسان بوده و در ملاقاتى که میان او و ابو عبد الله تونسى، عابد زمان اتفاق افتاده، به شدت تحت تأثیر سخنان آن عابد بزرگ قرار گرفته، و بدینوسیله او را یک تحوّل عظیم معنوى رخ داده، بهطورى که از تاج و تخت سلطنت دست برداشته و به زهد و دعا پرداخته است. ابن عربى در کتاب محاضره الابرار و مسامره الاخیار و همچنین در کتاب فتوحات مکّیه، درحالىکه درباره زهّاد سخن مىگوید و کسانى را از زهّاد مىشمارد، که با وجود قدرت و مکنت، دنیا را ترک مىگویند، مىنویسد: «یکى از دائیهاى من، پادشاه مدینه تلمسان بود، او را یحیى بن یغان مىگفتند. در زمان وى مردى فقیه و عابدى منقطع، از اهل تونس بود، که وى را ابو عبد الله تونسى مى گفتند.
او در بیرون تلمسان، در مکانى بنام عبّاد، به مسجدى پناه برده بود و در آنجا به عبادت خداوند مىپرداخت. گورش در همانجا مشهور و زیارتگاه مردم است. اتفاقا وقتى که این مرد صالح، به مدینه تلمسان مىرفت میان دو شهر اقاریر و مدینه وسطى، با دائى ما یحیى بن یغان پادشاه تلمسان که با خدم و حشم همراه بود ملاقات کرد. او را گفتند. این شیخ عبد الله تونسى عابد زمان است. او عنان اسبش را کشید و بر شیخ سلام کرد. شیخ سلامش را پاسخ داد.
پادشاه لباس فاخرى به تن داشت خطاب به ابو عبد الله گفت: اى شیخ این جامهاى که من پوشیدهام، نماز در آن جائز است؟ شیخ بخندید. پادشاه گفت به چه مىخندى؟ شیخ گفت به سستى عقلت و جهلت به نفست و به حالت. تو در نظر من، شبیه نیستى مگر به سگ که مردار را مىخورد و به خون و پلیدى آن، آغشته مىگردد و چون مىآید بول بکند پایش را بلند مىکند تا بول بدان نرسد، تو بمانند ظرفى مملوّ از حرامى، و مظالم عباد به گردن تست درحالىکه تو درباره لباس از من سؤال مىکنى. پس پادشاه گریه کرد، و از مرکبش فرود آمد و در وقت دست از ملک بکشید و ملازم خدمت شیخ شد. شیخ او را سه روز پیش خود نگه داشت، و پس برایش ریسمانى بیاورد و به وى گفت اى پادشاه ایّام ضیافت به پایان رسید، اکنون به کار احتطاب بپردازد. پادشاه، مطابق دستور شیخ، بدان کار اشتغال ورزید. هیزم به سر مىنهاد، وارد بازار مىشد، مردم به وى مى نگریستند و مى گریستند. او هیزم را مىفروخت و از بهاى آن بهاندازه قوتش برمى داشت و بقیّه را صدقه مىداد.
بالاخره در شهر خود، بدین شغل ادامه داد تا بمرد و در خارج تربت شیخ مدفون شد. امروز قبرش زیارتگاه است. هنگامى که مردم پیش شیخ مىآمدند و از وى دعا مىخواستند، شیخ بدانها مىگفت، از یحیى بن یغان دعا بخواهید که پس از آنکه به تاج و تخت شاهى رسید از آن دست برداشت و به زهد و پارسایى پرداخت. و اگر من گرفتار بودم به آنچه او بدان گرفتار شده بود چه بسا که به زهد نمىپرداختم[۵۸]».
و اما دایى دیگرش ابو مسلم الخولانى است که او نیز، چنانکه اشارت رفت، از عابدان و زاهدان زمان بوده و ابن عربى در کتاب فتوحات مکیّه او را از اکابر ملامتیّه[۵۹] مىشمارد و دربارهاش چنین مىنگارد: «خال ما ابو مسلم الخولانى از اکابر ملامتیّه بود، شبها نمىخوابید، بیدار مىماند و به شبزندهدارى مىپرداخت، و چون احساس سستى و خواب مىکرد، پاهایش را چوب مىزد و مىگفت: اى پاهاى من، شما به چوب خوردن، از چهارپایان من سزاوارترید»[۶۰].
اما عموى وى، ابو محمد عبد اللّه بن عربى، چنانکه گذشت، از بزرگان صوفیّه زمانش بوده و برابر گزارش ابن عربى، در پایان عمرش، در هشتاد سالگى، به دست کودک خردسالى به طریقت وارد شده، به ریاضت و مجاهدت پرداخته، تا در طریق تصوّف به مقامى رفیع نایل آمده است. او سه سال پس از ورود به این طریق از دنیا رفته و در آن وقت هنوز ابن عربى به طریق تصوف داخل نشده بوده است[۶۱].
ابن عربى او را از صاحبان مقام شمّ انفاس رحمانى شمرده و دربارهاش چنین نوشته است: «مرا عمویى بود نامش عبد اللّه بن محمد بن العربى. او را این مقام (مقام شمّ الانفاس الرّحمانیه[۶۲]) حسّا و معنا محقق مىبود. پیش از ورود به این طریق در زمان جاهلیت، این مقام را از او مشاهده کردهام»[۶۳].
اما نخستین همسرش مریم بنت محمد بن عبدون بن عبد الرحمن البجائى، بانویى صالح و صاحب مقام کشف و شهود و از خانواده بنو عبدون، یکى از خانوادههاى اصیل و نجیب اشبیلیه بوده است. بانوى مذکور در تحوّل معنوى وى تأثیرى عظیم داشته است. ابن عربى در نوشتههاى خود از او به احترام نام مىبرد و بانوى صالحش مىخواند و از وى سخنانى نقل مىکند که به مقام کشف و شهود و عرفان و معنویّت او دلالت مىکنند. چنانکه در کتاب فتوحات مکیه مىنویسد: «و اما خمسه باطنه» بانوى صالح مریم بنت محمد بن عبدون بن عبد الرحمن البجائى[۶۴] براى من حدیث کرد و گفت شخصى را در خواب دیدم که او در وقایع من با من عهدو پیمان مى بست و من او را هرگز در عالم حس ندیده بودم. او خطاب به من گفت:
آیا قصد طریق دارى؟ پاسخ دادم بلى سوگند به خدا قصد طریق دارم ولى نمىدانم آن به چه حاصل آید. جواب داد به پنج چیز: توکل، یقین، صبر، عزیمت و صدق.
چون او (مریم) خوابش را براى من گفت، بدو گفتم این مذهب قوم است[۶۵]. ایضا در همان کتاب مىگوید: «و من کسى را که ذوقا از اهل این مقام باشد ندیدهام، اما اهل من مریم بنت محمد بن عبدون، خبر داد که یکى را دیده است و حال او را براى من وصف کرد و من دانستم که او از اهل این مقام است الّا اینکه از وى احوالى ذکر کرد که به عدم قوت و ضعف او، در این مقام دلالت مى کرد[۶۶]».
فرزندان ابن عربى هم، مانند تبار و دیگر اعضاى خانوادهاش، اهل علم و عرفان و وجد و حال و مقام بودهاند. او دو پسر به نامهاى سعد الدّین محمد و عماد الدّین ابو عبد اللّه محمد داشته است. سعد الدین در رمضان سال ۶۱۸ هجرى در ملطیّه[۶۷] متولد شده و به سماع و أخذ حدیث پرداخته است. او شاعر صوفى بوده و شعر نیکو مىگفته است، وى را دیوان شعر مشهورى است. سعد الدین در سال ۶۵۶ یعنى سالى که هلاکو داخل بغداد شده و خلیفه المستعصم را کشته، در دمشق مرده و در جوار والدش مدفون شده است. اما عماد الدین در سنه ۶۶۷ در مدرسه صالحیّه مرده و او نیز در کنار پدر و برادرش سعد الدین در دامنه کوه قاسیون به خاک سپرده شده است[۶۸].
چنانکه در گذشته اشاره شد، او را دخترى به نام زینب بوده است که از اوان طفولیّت، به مقام کشف و الهام نایل، و به مسائل شرعى عارف بوده است. ابن عربى در کتاب فتوحات مکّیه هنگامى که درباره سخن گفتن اطفال سخن مىگوید، مىنویسد: «مرا، دختر شیرخوارهاى بود، سنش کمتر از دو سال، روزى با او بازى مىکردم که ناگهان به خاطرم خطور کرد تا از وى مسألهاى سؤال کنم، پس به وى گفتم اى زینب. او متوجه من شد و به سخنم گوش فرا داد، سپس گفتم من مىخواهم از تو راجع به مسألهاى استفتا کنم، چه مىگویى درباره مردى که با زنش جماع کرده ولى انزال نشده است؟ بر او چه واجب مى شود؟ او با کلام فصیحى به من گفت بر او غسل واجب مى شود. مادر و جدّه اش سخن او را مى شنیدند، جدّه اش فریاد کشید و بى هوش شد[۶۹]».
ایضا در همان کتاب پس از اینکه مىنویسد: «همانا گروهى در گهواره، یعنى در حال شیرخوارگى سخن گفتهاند و ما اعجب از این را یعنى کسى را دیدهایم که در بطن مادرش سخن گفته و واجبى را اداء کرده است، به این صورت که مادرش زمانى که آبستن به وى بوده عطسه کرده و خداوند را حمد گفته و آن کودک نیز از بطنش به وى «یرحمک اللّه» گفته است» مى افزاید: «آنچه مناسب کلام مى نماید، این است که من از دخترم زینب، درحالىکه با وى بازى مى کردم سؤال کردم و او در این وقت شیرخواره بود و سنش یک سال یا قریب به آن، پس در حضور مادر و جدهاش به او گفتم: اى دخترک من چه مىگوئى درباره مردى که با اهل خود جماع مى کند و انزال نمىشود؟ او پاسخ داد بر او غسل واجب مى شود. پس حاضران از آن تعجب کردند و در همان سال از این دختر جدا شدم و او را پیش مادرش گذاشتم و به مادرش اذن دادم که در آن سال به حج برود. من هم از عراق رهسپار مکه شدم و چون به معرّف[۷۰] رسیدم، در میان جماعتى که در معیّت من بودند، به جستجوى اهل خود که در قافله شام بودند رفتم. آن دخترک درحالىکه پستان مادرش را مىمکید، مرا بدید و خطاب به مادرش گفت: اى مادر این پدرم است که آمده است. مادر نگاه کرد و مرا از دور بدید، که به سوى آنها مىروم. در این حال، دخترک پیوسته مىگفت: این پدر من است. در این حال دایى او مرا صدا کرد. من به جانبشان رفتم.
چون دخترک مرا دید، بخندید و پدرپدرگویان خود را به دامنم انداخت»[۷۱].
انتقال به اشبیلیه
[۷۲].
ابن عربى پس از گذراندن سالهاى نخستین عمر خود، در زادگاهش مرسیه، در هشت سالگى، در سال ۵۶۸ هجرى (۱۱۷۲- ۱۱۷۳ م) همراه خانوادهاش به شهر اشبیلیه، پایتخت اندلس انتقال یافت و تا سال ۵۹۸ در آنجا ماندگار شد و تربیت کامل دینى و ادبى یافت[۷۳]. نخست قرآن را با قرائات سبع از ابو بکر محمد بن خلف لخمى و ابو القاسم عبد الرحمن غالب الشرّاط القرطبى[۷۴] بیاموخت[۷۵] و سپس در محضر استادان وارد و مدرّسان ماهر که در آینده نامشان خواهد آمد، به کسب ادب، أخذ حدیث و فراگیرى سایر رشتهها و شاخههاى علوم و معارف زمانش همت گماشت و از برکت الهى و عنایت ربّانى و در اثر هوش و استعداد فطرى بزودى در آداب و معارف عصرش سرآمد اقران و انگشتنماى همگان گردید.
اهمیّت مقامش در ادب، توجه حکومت اشبیلیه را به وى جلب کرد و در نتیجه به عنوان دبیرى و کاتبى در دستگاه حکومت به کار گمارده شد. او در این شهر، گویا پس از اشتغال به کار دولتى و در زمان حیات پدرش با زن شایسته و عارفش، مریم سابق الذکر ازدواج کرده است[۷۶].
ذکر واقعهاى از زمان جاهلیّت.
ابن عربى در این هنگام، که هنوز به طریق تصوف وارد نشده بوده، بیشتر وقت خود را به سرودن شعر، تماشاى دل و عیش و عشرت مىگذرانیده و درسبزهزارها و شکارگاههاى باصفا و خرم قرمونه[۷۷] و بلمه با خدم و حشم به صید و شکار مىپرداخته، که پس از توجهش به «طریق اللّه»، از آن اوقات به عنوان زمان جاهلیّت خود نام برده و در کتاب فتوحات مکّیه آورده است که: «در سفرى، در زمان جاهلیّت که به معیّت پدرم بودم، در میان قرمونه و بلمه از بلاد اندلس، مرور مىکردم، که ناگاه به دستهاى، از گورخران وحشى رسیدم، که به چرا مشغول بودند، من به شکار آنها مولع بودم و غلامانم از من دور، پیش خود اندیشیدم و در دلم نهادم، که هیچیک از آنها را با شکار آزار نرسانم.
هنگامى که اسبم آن حیوانات را بدید، به آنها یورش برد ولى من آن را از این باز داشتم و درحالىکه نیزه به دستم بود، بدانها رسیدم و میان آنها داخل شدم و چه بسا که سر نیزه به پشت بعضى از آنها مىخورد، ولى آنها همچنان مشغول چرا مىبودند و سوگند به خدا سرشان را بلند نمىکردند، تا من از بین آنها گذشتم. سپس غلامان به دنبال من آمدند و گوران برمیدند و از جلوى آنها گریختند و من سبب آن را نمىدانستم تا اینکه بدینطریق یعنى طریق خدا برگشتم و اکنون مىدانم که سبب چه بوده است و آن همان است که ما ذکر کردیم یعنى امانى که در نفس من، براى آنها بود، در نفوس آنها سرایت کرده بود[۷۸].
تحوّل معنوى و ملاقات با ابو الولید بن رشد.
ابن عربى را در همین بلده، در دوران شباب، بلکه در سن صبا و در زمان حیات پدر، تحولى معنوى رخ داد و او به مقام کشف و شهود نایل آمد، در این مقام اشتهار یافت، شهرتش به گوش فیلسوف کبیر ابن رشد قرطبى رسید، ابن رشد به ملاقات او علاقهمند شد و از پدرش درخواست کرد تا وى را ببیند و از مقام معنویش آگاه گردد. پدر محیى الدین تقاضاى ابن رشد را پذیرفت و در نتیجه این ملاقات مهمّ تاریخى واقع شد. از آنجا که این ملاقات از نظر تاریخى و علمى بسیار مهم مىنماید، زیرا ملاقات دو رجل تاریخى و علمى است که هر کدام نماینده راه و روشى بوده است: یکى نماینده و پیرو راه عقل و برهان و دیگرى نماینده و شیفته طریق کشف و عیان و به راستى هر دو رهبر در اخلاف و پیروان خود از جهت فکرى و علمى تأثیر قابل ملاحظهاى داشتهاند. ابن رشد چندین قرن افکار اهل استدلال و برهان را به خود مشغول داشته و ابن عربى هم قرنها انظار اهل کشف و عیان را به خود مجذوب کرده است. لذا ما به نقل این واقعه مهم تاریخى از زبان خود محیى الدین مىپردازیم. او در کتاب فتوحات مکّیه به دقت جریان این ملاقات را به صورت ذیل شرح مى دهد:
«روزى در قرطبه[۷۹] به خانه قاضى آنجا ابو الولید بن رشد داخل شدم و او خود به دیدار من رغبت مىورزید. زیرا از فتوحاتى که خداوند به من ارزانى داشته، چیزى شنیده و از آن اظهار تعجب مىکرد. پدرم که از دوستان او بود مرا به بهانه کارى به خانه وى فرستاد و من بدین وقت کودکى بودم که هنوز مویم نروئیده و شاربم سبز نشده بود. هنگامى که به وى وارد شدم، او به پاس محبت و بزرگداشت من از جاى خود برخاست و دست به گردن من انداخت و بعد مرا گفت: «آرى» و من او را گفتم: «بلى». پس شادیش افزود زیرا دریافت که مقصود او را فهمیدهام. سپس من که از سبب شادى وى آگاه شده بودم گفتم: «نه». پس چهرهاش گرفته و رنگش دگرگون گشت و درباره آنچه در اندیشه آن بود، دچار شک و تردید شد و خطاب به من گفت: امر را در کشف و فیض الهى چگونه یافتى؟ آیا امر همان است که فکر و نظر به ما اعطا کرده است؟ گفتم «بلى» و «نه» و میان بلى و نه، ارواح از موادّ و اعناق از اجساد خود پرواز مىکنند[۸۰]. بىدرنگ رنگ چهرهاش زرد شد و لرزه به اندامش افتاد و در وقت بنشست و به گفتن «لا حول و لا قوه الا باللّه» پرداخت، زیرا او امرى را که من اشاره کردم دریافت. و آن عین این مسألهاى است که این قطب امام یعنى «مداوى الکلوم[۸۱]» ذکر کرده است. او بعد از این ملاقات دوباره از پدرم خواست که میان ما ملاقات دیگرى واقع شود تا آنچه را که در اندیشه اوست بر ما عرضه بدارد و ببیند آیا اندیشه او با آنچه نزد ماست موافق است یا مخالف.
البته او (ابن رشد) از ارباب فکر و نظر عقلى بود. پس او بدین جهت که در زمانى است که کسى را مىبیند که نادان به خلوت رفته و بدون درس و بحث و مطالعه و قرائت چون من بیرون آمده است، خدا را شکر کرد و گفت این حالتى است که ما امکان آن را به دلیل عقل، ثابت کرده بودیم، ولى کسى را بدین حالت ندیده بودیم. الحمد لله در زمانى هستیم که یکى از صاحبان آن حالت را مىبینیم که اقفال ابواب آن را مىگشاید و ستایش خداى را که مرا به دیدن او موفق گردانید. و بعد از این ماجرا من خواستم با او ملاقات دیگرى داشته باشم. پس او- رحمه الله- در واقعه[۸۲]، در صورتى که میان من و او حجاب رقیقى حایل بود، ظاهر شد و من از وراى این حجاب بدو مىنگریستم ولى او مرا نمىدید و مکان مرا نمىدانست و به خود مشغول بود و از من غافل. با خود گفتم تأمّل وى نمىتواند- او را به جایى که من در آن هستم برساند و دیگر اجتماعى میان من و او واقع نشد تا او در سال ۵۹۵ در مراکش از دنیا رفت و جسد او را به قرطبه انتقال دادند و در آنجا دفن کردند. تابوت او را بر یک طرف حیوان بارکش و تألیفاتش را براى حفظ تعادل بر طرف دیگر نهاده بودند و من آنجا در مکانى ایستاده بودم و فقیه ادیب ابو الحسن محمد بن جبیر، کاتب سید ابو سعید و دوستم ابو الحکم عمرو بن السّرّاج الناسخ به همراه من بودند. ابو الحکم روى به جانب ما کرد و گفت: آیا نظر نمىکنید به چیزى که معادل امام ابن رشد است در مرکوبش؟ این امام است و این اعمال یعنى تألیف او (مقصود یک طرف چهارپا امام ابن رشد است و یک طرف کارها و نوشتههاى او).
آنگاه ابن جبیر پاسخ داد: فرزندم آنچه بدان نظر کردى نیکوست لا فضّ فوک[۸۳]. مرگ او براى من موعظه و تذکره است. خداوند جمیع آنها را رحمت کناد. از آن جماعت جز من کسى باقى نمانده است. ما در این مورد گفتهایم:
«هذا الامام و هذه اعماله | یا لیت شعرى هل اتت آماله»[۸۴] |
دخول به طریق تصوّف و نیل به مقامات قدسیّه
: چنانکه گذشت ابن عربى از دوران کودکى و اوان نوجوانى در معرض نفحات الهى و عنایات ربّانى واقع و از ذوق و وجد و کشف و حال برخوردار شده، ولى دخول وى به طریق تصوّف قصدا و رسما در بیست و یک سالگى در سال ۵۸۰ در شهر اشبیلیه رخ داده و او در اندک مدّتى به مقامات قدسیّه نایل آمده است. چنانکه در فتوحات مکّیّه آورده است: نلت هذه المقامات فى دخولى هذه الطّریقه سنه ثمانین و خمسمائه فى مدّه یسیره»[۸۵].
علّت دخول
: علت دخول او به طریق تصوّف، واقعه و مبشّرهاى است که آن را مشاهده کرده و بدین ترتیب متنبّه شده و به خدا بازگشته است. چنانکه نوشته است: «العلّه عند القوم تنبیه من الحق … و قد یکون التّنبیه الالهىّ من واقعه و من الواقعه کان رجوعنا الى اللّه و هو اتمّ العلل لانّ الوقائع هى المبشّرات[۸۶] و هى اوائل الوحى الالهى»[۸۷].
شاید او در این واقعه با روحانیت عیسى- علیه السّلام- دیدار کرده باشد که در فتوحات مکّیّه او را شیخ اوّل خود مىخواند، که به دست وى به خداى متعال باز گشته است، چنانکه نوشته است: «و هو [عیسى] شیخنا الاوّل الّذى رجعنا على یدیه و له بنا عنایه عظیمه لا یغفل عنّا ساعه واحده و ارجو ان ندرک زمان نزوله ان شاء اللّه»[۸۸]. باز تصریح کرده است که: «عیسى- علیه السّلام- در دخول او به طریق تصوّف بر وى نظرى داشته است»: «و کان له [عیسى] نظر الینا فى دخولنا فى هذا الطّریق الّتى نحن الیوم علیها»[۸۹]. باز تأکید کرده است که در اول سلوکش با روحانیّت عیسى- علیه السّلام- همراه بوده است: «و قد وجدنا هذا المقام من نفوسنا و أخذناه ذوقا فى اوّل سلوکنا مع روحانیّه عیسى علیه السّلام»[۹۰].
گفتنى است ابن عربى احیانا ملائکه را نیز از شیوخ خود خوانده است که در برخى وقایع با آنها اجتماع کرده است. شعرانى از باب صد و نود و هشتم فتوحات مکّیه نقل کرده است که: «جمیع حروف مقطّعه اوایل سور قرآن اسماء ملائکه هستند و من با آنها در برخى وقایع اجتماع کردم و هر یک از آنها به من علمى آموختند که نمىدانستم، پس آنها از جمله شیوخ من هستند»[۹۱].
خلاصه پس از ورود به طریق جدّا به مجاهدت و ریاضت همّت گماشته، به کسب معارف عارفان و به مطالعه آثار صوفیان پرداخته، به فتوحاتى نایل آمده، وقایع و مبشّراتى را مشاهده کرده[۹۲] و به زودى صوفیى بلندآوازه گشته، صیت شهرتش از اشبیلیه گذشته و در اطراف و اکناف پیچیده است. در نتیجه، چنانکه در ذیل ملاحظه خواهد شد، عدّهاى از مشایخ به دیدارش شتافتهاند، تا از احوال و مقاماتش مطّلع و احیانا مستفید شوند.
مشایخى که در اشبیلیه ملاقات کرده است
. ابن عربى در این شهر علاوه بر سیر و سلوک معنوى و تفکّر و تأمّل در آفاق و انفس، مشایخ کثیرى را ملاقات کرده که، چنانکه هم اکنون اشاره شد، برخى از آنان به قصد زیارت وى وارد اشبیلیه شده بودند. او در مسائل عرفان از جمله احوال و مقامات و آداب مربوط به سیر و سلوک با آن مشایخ به محادثه و مباحثه و احیانا به مجادله و معارضه پرداخته، و گاهى هم موجب آزارشان گشته، ولى بزودى با هدایت خضر- علیه السلام- به اشتباه خود پى برده، و از مشایخ عذر خواسته است.
مشایخى را که در طول اقامتش در اشبیلیه دیده و در آثار خود از آنها نام برده، اشخاص ذیل است:
ابو العبّاس عرینى[۹۳]. ابو العباس اوّلین شیخى است که ابن عربى پس از دخول به طریق، وى را در اشبیلیه دیده و در آثارش او را تا حدّ امکان ستوده، صاحب کشف و کراماتش دانسته[۹۴]، با عبارت «شیخنا فى الطریق» از وى تجلیل کرده، و در مواضع مختلف به نقل اقوالش پرداخته است. چنانکه در فتوحات مکّیه آورده است: «و قد کان لشیخنا ابى العبّاس العرینى من غرب الاندلس و هو اوّل شیخ خدمته و انتفعت به له قدم راسخ فى هذا الباب باب العبودیّه[۹۵]». ایضا در همان کتاب نوشته است: روزى در اشبیلیه در نزدشیخ ما ابو العبّاس عرینى که از اهل علیا[۹۶] در مغرب اندلس بود نشسته بودم، مردى به وى وارد شد و سخن از معروف به میان آورد و گفت: خداوند مىفرماید:
نزدیکتران به نیکى و احسان سزاوارترند[۹۷]. شیخ فورا گفت: «نزدیکتران به خدا» و امر در نفس الامر از این قرار است که کسى از خدا نزدیکتر نیست. او نزدیکى است که هرگز دور نمىشود، مگر با بعد تنزیه. ارحام با مرگ گسسته مىشوند، ولى رحم منسوب به حق هیچ وقت منقطع نمىگردد که او با ماست، هرجا که باشیم[۹۸]. گفتنى است ابن عربى با اینکه براى مشایخ نهایت احترام قائل بوده[۹۹] و همواره از مقام قدس و عرفانشان سخن رانده، ولى با وجود این، سخنانشان را بیچونوچرا نمىپذیرفته و گاهى هم پس از شنیدن قول شیخى، به مقایسه آن با اقوال مشایخ دیگر مىپرداخته است. چنانکه در مورد ابو العباس به چنین عملى مبادرت کرده و در فتوحات مکّیه واقعه را به صورت زیر گزارش داده است: بر شیخ ما ابو العباس عرینى وارد شدم درحالىکه در مثل این حالت بودم (یعنى از اعمالى که بر خلاف اوامر الهى صورت مىگرفتند خشمناک بودم) و همانا وقت بر من تیره شده بود، چون مى دیدم مردم با حق مخالفت مىورزند، پس صاحب من (مقصود ابو العباس است) به من گفت به خداى تمسک کن. من از پیش وى برخاستم و بر شیخ ما ابو عمران میرتلى[۱۰۰] داخل شدم، درحالىکه بر همان حالت بودم. او به من گفت به نفس خود تمسک کن. پس من بدو گفتم «سید ما»، من همانا در میان شما یعنى در سخنان شما متحیر شده ام.
ابو العباس مى گوید به خداى تمسک کن و تو مىگویى به نفس خود، و شما هر دو امام و دلیل بر حق هستید. پس ابو عمران گریه کرد و گفت: «اى دوست من، آنچه ابو العباس ترا بدان دلالت کرده آن حق است و باید بر آن بود. هر یک از ما ترا به امرى هدایت کردیم که حال ما مقتضى آن بود و من امیدوارم- اگر خداوند بخواهد- مرا به مقامى که ابو العباس بدان اشاره فرموده نایل سازد. پس به سخن وى گوش فرا ده، زیرا او از تو و از من شایستهتر است». چه قدر انصاف قوم نیکو بود! پس من به سوى ابو العباس برگشتم و گفتار ابو عمران را براى وى بازگو کردم، ابو العباس گفت:
ابو عمران سخن نیکو گفته است او ترا به طریق دلالت کرده و من ترا به رفیق هدایت نمودم. پس بدانچه او به تو گفته و همچنین به آنچه من به تو گفتهام عمل کن که در این صورت بین رفیق و طریق جمع خواهى کرد[۱۰۱].
ابن عربى با شیخ خود ابو العباس به معارضه و مجادله نیز پرداخته و احیانا مرتکب ایذا و آزارش شده است ولى به گفته خودش این در بدایت امر و آغاز کارش بوده است. و در واقعهاى که خضر را دیده، بدون اینکه او را بشناسد، خضر هدایتش کرده تا سخنان ابو العباس را بپذیرد. او هم به دستور خضر پیش ابو العباس رفته و از خطاى خود که با وى ستیزه کرده و آزارش داده بود توبه کرده است.
چنانکه در فتوحات مکّیه در بابى که درباره معرفت «وتد مخصوص معمّر» سخن مىگوید مىنویسد: بدان اى دوست مهربان، خداوند ترا یارى کناد. این وتد (وتد مخصوص معمّر) همان خضر صاحب موسى- علیه السلام- است که خداوند عمرش را تاکنون دراز کرده است و ما کسى را که وى را دیده است، دیدهایم و در خصوص وى براى ما امرى عجیب اتفاق افتاده است، و آن این است که میان ما و شیخ ما ابو العباس عرینى- رحمه اللّه- مسألهاى پیش آمد و آن در حق کسى بود که پیامبر به ظهورش مژده داده بود. ابو العباس به من گفت آن کس فلان بن فلان است و براى من کسى را نام برد که او را به نام مى شناختم و خودش را ندیده بودم ولى پسر عمّه وى را دیده بودم. من درباره او توقف کردم و قول شیخ را در خصوص وى نپذیرفتم زیرا من به امر آن کس آگاه بودم. پس شیخ در باطن از من متأذّى شد و من بدان واقف نبودم، زیرا در بدایت امر بودم.
از پیش او به سوى خانه برگشتم. در راه شخصى که وى را نمىشناختم با من مواجه شد، نخست مانند دوست مهربانى به من سلام کرد، بعد خطاب به من گفت: اى محمد، سخن شیخ ابو العباس را در خصوص فلانى باور کن پس همان کس را که ابو العباس عرینى ذکر کرده بود نام برد، من مرادش را دانستم و گفتم بلى، و در همان حین به جانب شیخ بازگشتم تا او را از ماجرا آگاه سازم و هنگامى که بر وى داخل شدم او به من گفت: اى ابا عبد اللّه آیا من هنگامى که براى تو مسألهاى ذکر مىکنم که خاطر تو از قبول آن خوددارى مىکند، به خضر محتاج شوم تا ظاهر شود و ترا بگوید فلانى را در آنچه برایت ذکر کرده، تصدیق نما و این از کجا در هر مسألهاى که از من مىشنوى و توقف مىکنى، اتفاق مىافتد؟ پس من به وى گفتم: همانا باب توبه مفتوح باشد. او گفت: قبول توبه واقع است. من دانستم که آن مرد خضر بوده است. از شیخ پرسیدم که آیا او اوست؟
گفت: بلى او خضر است[۱۰۲].
ابو عمران موسى بن عمران میرتلى[۱۰۳]. از جمله مشایخ و صوفیانى که در اشبیلیه ملاقات کرده، ابو عمران موسى بن عمران میرتلى سابق الذکر است که او را سیّد وقت و از اکابر رجال طریقت خوانده و در فتوحات مکّیه، جایى که در خصوص «رجال الامداد[۱۰۴]» سخن گفته نوشته است: «و ایشان سه تن هستند، من یکى از ایشان را در اشبیلیه ملاقات کردهام. او از بزرگترین کسانى است که به ملاقاتشان توفیق یافتهام. او را موسى بن عمران مىگفتند. سیّد زمانش بود و یکى از آن سه تن بود. از خلق خداى، از احدى حاجتى نمىخواست»[۱۰۵]. ابن عربى در یکى از ملاقاتهایش به ابو عمران بشارت داده است که به زودى به مقام بالاترى نایل خواهد آمد و چون او در اندک مدتى بدان مقام نایل آمده وى را دعا کرده است. چنانکه در رساله روح القدس آورده است: «در عالم رؤیا دیدم که ابو عمران به مقام بالاترى رسیده است. این رؤیا را برایش نقل کردم او مرا دعا کرد و گفت: تو مرا مژده دادى، خداوند ترا مژده بهشت دهد. چیزى نگذشت که به آن مقام رسید و من در همان روزى که او به آن مقام نایل آمده بود، بر وى وارد شدم و آثار مسرت را در سیمایش مشاهده کردم. او به سوى من برخاست و دست به گردنم انداخت»[۱۰۶].
از جمله ملاقاتهاى ابن عربى با ابو عمران در بلده اشبیلیه در «مسجد رضى» اتفاق افتاده است که در این حال ابو عمران با خطیب محدّث ابو القاسم بن عفیر که سخنان اهل طریقت را انکار مىنموده مباحثه مىکرده است و خطیب مذکور را به ابن عربى اعتقادى بوده است. ابن عربى به یارى ابو عمران شتافته و با استدلال به حدیث که مشرب و روش این خطیب بوده، قول ابو عمران را تأیید و تثبیت کرده است. ابو عمران که از تقریر و تأیید وى برخوردار شده او را به این جهت سپاس گفته و دعایش کرده است[۱۰۷].
ابو الحجّاج یوسف بن شبربلى[۱۰۸]. او از قریه شبربل، در دو فرسخى شرق اشبیلیه بوده، اغلب در بیابان زندگى مىکرده و از دسترنج خویش روزگار مىگذرانیده است. پیش از بلوغ به «طریق اللّه» وارد شده و تا پایان عمرش همچنان در طریقت ثابت قدم مانده است. از مصاحبان عبد اللّه بن مجاهد- امام عصر طریقت در بلاد اندلس- بوده و ابن مجاهد همواره به تحسینش مىپرداخته و مردمان را هدایت مىکرده تا از وى دعا بخواهند[۱۰۹]. ابن عربى در اشبیلیه به زیارت وى نایل آمده و حدود ده سال در مصاحبتش مانده تا وفات یافته است. وفات این شیخ در سال ۵۸۷ اتفاق افتاده و در این تاریخ ابن عربى جوانى بیست و ششساله بوده است.
ابن عربى مى نویسد: «هر وقت که بر وى وارد مىشدیم او را در حال تلاوت قرآن مىیافتیم و تا آخر عمرش هیچ کتابى جز قرآن نخواند»[۱۱۰]. ابن عربى در آثارش با اجلال و اکرام از وى نام مىبرد و از اکابر اولیاى ملامتیّه و از اقطاب مدبّرین[۱۱۱] به حساب مىآورد و شهیر به کرامات مىخواند و از جمله کراماتش مشى بر آب و معاشرت با ارواح را مىشمارد[۱۱۲]. به نظر مىآید ابن عربى معاشرت با ارواح را از وى آموخته باشد.
ابو یعقوب یوسف بن یخلف[۱۱۳] الکومى[۱۱۴]: این شیخ صحبت ابو مدین و عدهاى از رجال طریقت اندلس را درک کرده، و مدتى هم ساکن دیار مصر بوده در شهر اسکندریّه ازدواج کرده ولایت فاس به وى پیشنهاد شده و نپذیرفته است. ابن عربى در اشبیلیه به دیدارش توفیق یافته، تحت نظرش تربیت شده و از وى ادب آموخته است. تربیت و تأدیبش را پسندیده و با عبارت «نعم المؤدّب و نعم المربّى» ستایشش کرده است. ایضا با عناوین «شیخنا» و «امامنا» به اعزاز و اجلالش پرداخته و در طریقت قدمش را استوار، همتش را کبیر و اورادش را کثیر خوانده است.[۱۱۵]
یکى از دیدارهاى وى با ابو یعقوب در سال ۵۸۶ واقع شده و در ضمن این دیدار، او از موسى سردانى[۱۱۶] داستانى راجع به ابو مدین[۱۱۷] براى ابن عربى نقل کرده است. ابن عربى در فتوحات مکّیه در جایى که جریان این دیدار را گزارش مى دهد، ابو یعقوب را بزرگترین شیخى مىخواند که در طریق ملاقاتش کرده است[۱۱۸]. ابو یعقوب او را در قبور ملاقات کرده، مجالست و مکالمهاش را با ارواح دیده، پیشانیش را بوسیده، اعتزالش را ستوده و دربارهاش گفته است: کسى که مىخواهد از مردمان دورى گزیند مانند فلان (ابن عربى) دورى گزیند[۱۱۹]. ابن عربى در کتابهایش گاهى به نقل اقوال و عقاید ابو یعقوب مىپردازد.
چنانکه در فتوحات مکّیه مى نویسد: ابو یعقوب یخلف الکومى مىگفت: میان ما و حق گردنه سختى است و ما از جهت طبیعت در اسفل آن قرار داریم و پیوسته صعود مىکنیم تا به بالاى آن برسیم و چون بدانجا رسیدیم و ماوراى آن را نیک بدیدیم دیگر برنمىگردیم زیرا وراى آن چیزى است که رجوع از آن ناممکن است و آن قول ابو سلیمان دارانى است که گفت: اگر برسند باز نگردند. مقصود اینکه اگر به رأس عقبه برسند و آنان که برگشتهاند، پیش از وصول به رأس عقبه و اشراف بر ماوراى آن بوده است[۱۲۰]. از سخنان ابن عربى برمىآید که ابو یعقوب با علوّ مقامش در طریقت گاهى در مسائل مربوط به آن از وى سؤال مىکرده است، چنانکه در فتوحات مکّیه آورده است: «هنگامى که دو عارف در حضرت شهودى با هم اجتماع کردند حکم آنان چیست؟ این مسألهاى است که شیخ ما یوسف بن یخلف کومى در سال ۵۸۶ از من سؤال کرد و من پاسخ دادم این مسئله فرض مىشود ولى واقع نمىشود[۱۲۱].» چنانکه عبارت مذکور دلالت مىکند، ابن عربى در تاریخ فوق که از عمرش بیست و شش سال بیش نمىگذشته در طریقت در مقامى بوده است، که مشایخ از وى سؤال مىکرده و نظر مىخواستهاند.
ابو عمران موسى سدرانى[۱۲۲]. بنا به روایت ابن عربى، ابو عمران در سال ۵۸۶به دستور ابو مدین از بجایه، به قصد دیدار وى وارد اشبیلیه شده و با وى ملاقات کرده است. او جریان این ملاقات و سبب وقوعش را چنین گزارش مىدهد که:
روزى در زمان حیات شیخ ابو مدین، پس از نماز مغرب، در خانهام، اشبیلیه نشسته بودم، بر خاطرم گذشت که کاش با شیخ ابو مدین اجتماع مىکردم و شیخ در این وقت در بجایه مىبود که فاصلهاش تا اشبیلیه چهل و پنج روز راه است. پس از نماز مغرب، نیّت دو رکعت نافله کردم و چون سلام دادم و نافله را به پایان رساندم ابو عمران وارد شد و سلام کرد. او را در پهلویم نشاندم و گفتم از کجا مىآیى؟ گفت از بجایه، از پیش ابو مدین مىآیم. پرسیدم چه وقت او را دیدهاى؟ گفت این مغرب با وى نماز گزاردم که چون نماز پایان یافت روى به جانب من کرد و گفت: در اشبیلیه به خاطر محمد بن عربى چنین و چنین خطور کرده است، هم اکنون بهسویش روانه شو و از من او را چنین و چنان خبر بده، پس آرزوى دیدار شیخ را که بر دلم گذشته بود به من خبر داد و گفت: ابو مدین مىگوید: اجتماع میان ارواح، بین من و تو درست آمد و واقع شد، اما اجتماع بین اجسام را خداوند در این سراى منع فرموده است[۱۲۳].
ابن عربى ابو عمران را از ابدال سبعه[۱۲۴] مى شمارد[۱۲۵] و به وى عجایبى نسبت مىدهد که مىتوان واقعه سیر او را از بجایه به اشبیلیه از جمله آنها دانست و علاوه بر آن از شیخ خود ابو یعقوب کومى روایت مىکند که او به «کوه قاف» که محیط به زمین است رسیده، نماز ظهر را در پایین و نماز عصر را در بالاى آن خوانده است و چون از ارتفاع آن کوه در هوا پرسیده شده، پاسخ گفته است که ارتفاعش مسیر سیصد سال راه است[۱۲۶].
ابو یحیى صنهاجى[۱۲۷] ضریر. ابو یحیى، عمر زیادى کرده و گویا در آخر عمرش نابینا شده است. ابن عربى با او معاشرت و مصاحبت کرده و ذکر و خلوت، عبادت و ریاضت و شأن و مقامش را در طریقت ستوده و کتاب عنقاء مغرب را براى وى نوشته است[۱۲۸] و در فتوحات مکّیه او را در عداد اقطاب مدبرین و اکابر اولیاى ملامتیّه به حساب آورده و پس از مرگ برایش کرامتى قائل شده، چنانکه نوشته است: «از این طبقه (اقطاب مدبّرین) جماعتى را در اشبیلیه از بلاد اندلس ملاقات کردم. از این جماعت است ابو یحیى صنهاجى ضریر که در «مسجد زبیدى» اقامت داشت و من با وى مصاحب بودم تا از دنیا رفت و در ناحیه شرق شهر در کوه بلند و پربادى دفن گردید که صعود بر آن به جهت ارتفاع و کثرت ریاح براى همگان مشکل مىنمود. از وقتى که او را در آن کوه نهادیم و به کندن گور و بریدن سنگ پرداختیم، تا زمانى که از کارش فارغ شدیم و در روضهاش دفن کردیم، باد ایستاد و نوزید اما چون از آنجا برگشتیم به هنگام برگشت، باد بر طبق معمول شروع به وزیدن کرد و مردم از آن تعجب کردند[۱۲۹].
صالح عدوى[۱۳۰] یا بربرى. او در نهایت زهد و پارسایى زندگى کرده است، نه براى خود خانهاى ساخته و نه به درمان دردش پرداخته است. هرگز براى فردایش چیزى ذخیره نمىنهاده و آنچه را که به آن نیاز نداشته نمىپذیرفته است. شب و روز را به تلاوت قرآن عزیز و عبادت پروردگارش مىگذرانیده است. او را در نمازحالتى عجیب بوده که چون نماز ظهر مىآغازیده، رکعت اول را آن اندازه طول مىداده است که آفتاب از وسط آسمان مىگذشته است. چون در سرماى سخت به نماز مىایستاده، جامهها از تن بیرون آورده و بر کنار مىنهاده، و جز پیراهنى و شلوارى باقى نمىمانده، و با وجود این، چنان عرق مىریخته، که گویى در گرمابهاى بسیار گرم است. برخى از سالها، در ایّام حجّ در شهر ناپدید مىشده و به مکّه مىرفته است، که عادلى شهادت داده، او را در این ایّام در عرفات دیده است.
شب را در مسجد ابو عامر مقرى مىگذرانیده، و ابو على شکّاز او را خدمت مىکرده است و او چهل سال با این حالت در اشبیلیه زندگى کرده است. ابن عربى به مصاحبتش توفیق یافته و از وى بهرهها برده است. به ابن عربى تعلّق خاطرى و عنایتى داشته، و از آیندهاش خبرها داده که واقع شدهاند. ابن عربى او را از اقطاب مدبّرین و از اکابر ملامتیّه به شمار مىآورد و مىنویسد: «صالح چهل سال سیاحت کرد، و چهل سال در حالت تجرید، در اشبیلیه در مسجد رطند[۱۳۱] اقامت گزید. او از اکابر منقطعین به خدا بود. چون درگذشت شبانه غسلش دادیم، جنازهاش را به دوش نهادیم تا به آرامگاهش رساندیم و بر زمین گذاشتیم و از وى جدا شدیم تا مردمان بیامدند و بر وى نماز گزاردند. و دفنش کردند. حالتش شبیه حالت اویس[۱۳۲] بود. بعد از وى کسى را به حال او ندیدم»[۱۳۳].
ابو على حسن شکّاز[۱۳۴]. چنانکه اشاره شد، او صالح عدوى را خدمت کرده وملازم عموى ابن عربى، محمد بن عبد اللّه بن عربى، بوده است. از دسترنج خود روزى حلالى به دست مىآورده و روزگار مىگذرانیده، جز حق سخن نمىگفته و در گفتن سخن حق شجاع و بى پروا بوده است. از ترس خدا بسیار گریه مىکرده، همیشه روزه مى گرفته، و اغلب به نماز مىایستاده است. شیخى شوخ و آزمند به نکاح بوده است. ابن عربى از آغاز دخولش به طریق در اشبیلیه با وى معاشرت کرده تا او از دنیا رفته است. از وى برکات کثیرى دیده و از همنشینیش بهره ها برده است.
مى نویسد: او جلیل القدر و سلیم الصّدر بود، هرگز با کسى خصومت نمىورزید و خیال نمىکرد که در دار هستى احدى خدا را معصیت کند.[۱۳۵]
ابو عبد الله محمد شرفى[۱۳۶]. این شیخ را در عبادت عزمى راسخ و قدمى استوار بوده است. نمازهاى پنجگانهاش را در جامع عدیس اشبیلیه مىخوانده است. در نماز به شدت گریه مىکرده که قطرات اشک بر محاسنش فرومىریخته است. قیامش را بسیار طول مىداده که از طول آن پاهایش ورم مىکرده است. در خانهاش چهل سال[۱۳۷]، به روایتى پنجاه سال[۱۳۸]، نه چراغى روشن کرد و نه آتشى برافروخت. از آینده خبر مىداده و خبرهایش صادق مىبوده است. در مسجد در جاى معینى نمىنشسته و در مکان واحدى دو نماز نمىخوانده است. کسى را جرأت نبوده که از وى دعا بخواهد و چون کسى مىخواسته از دعایش بهرهمند گردد، در مسجد پهلوى وى مىنشسته و خود به دعا مىپرداخته و شیخ «آمین» مىگفته است. ابن عربى مىگوید: من از وى دعا خواستم او مرا دعا کرد ولى او از پیش از من دعا خواسته بود. قبل از اینکه من با وى سخن بگویم او با من سخن مىگفت. چون مرگش فرا رسید گفت عزم سفر دارم. خانهاش را ترک کرد و به دهى که در دو فرسخى شرق اشبیلیه واقع بود رفت و چون آنجا رسید از دنیا رفت[۱۳۹]. او از اکابر اولیاى ملامتیّه و از اقطاب مدبّرین بود.[۱۴۰]
ابو عبد اللّه محمد خیاط و ابو العباس احمد اشبیلى. ایشان با هم برادر بودند و از صوفیان بزرگ و بنام اشبیلیه به شمار مىآمدند. در سال ۵۹۰ به قصد حج از اشبیلیه خارج شدند و به مکه رفتند. احمد پس از یک سال مجاورت در خانه خدا به مصر رفت و در آنجا به طریقه ملامتیّه وارد شد. اما محمد پنج سال در مکه اقامت گزید و بعد در مصر به برادرش پیوست. ابن عربى در مصر به دیدارشان توفیق یافت از انفاسشان برخوردار شد و یک ماه رمضانى در وصال آنان روزه گرفت و به عبادت پرداخت. وصالشان براى وى آنچنان شیرین و خوشایند بوده که بعدها از فراقشان اندوهها خورده و رنجها برده است. محمد در اشبیلیه همسایه ابن عربى و معلّم قرآن وى بوده است. ابن عربى او را بسیار دوست مىداشته و به وى عشق مىورزیده و چون وارد طریق شده به ملازمتش پرداخته و از مصاحبتش بهرهها برده است. در ستایشش داد سخن داده، او را صدوق الرؤیا، کثیر النّجوى، قائم در شب، صائم در روز، دوستدار علم و علما شناسانده و مقامش را در عرفان تا آن اندازه پسندیده که دربارهاش نوشته است: من هرگز آرزو نداشتم مثل کسى باشم جز او. ابن عربى، احمد را نیز به سختى مدح کرده، در طریق الهى عزمش را راسخ، قدمش را استوار، مقامش را والا دانسته و نوشته است: او همه فضائل را در خود گرد آورده بود. همواره از رذایل دورى مىکرد. مجاهدتش قوى، مکاشفتش کثیر، معاشرتش نیکو و خلقش بسیار پسندیده بود. بالاخره در مقام ستایشش این جمله بسیار بامعنى و پرشکوه را آورده است که: «امّا ابو العباس احمد و ما ادراک ما احمد؟[۱۴۱]» تا آنجا که من مىدانم نظیر این جمله را درباره احدى جز وى نگفته است.
ابو عبد الله محمد بن جمهور. او از اقران ابو على شکّاز و ابو عبد الله خیّاط بوده است. به مطالعه ادبیات عرب و تلاوت قرآن مىپرداخته امّا از خواندن شعر خوددارى مىکرده است. تنش ناتوان امّا قلبش قوى بوده است. خلوت و عزلت را دوست مىداشته و به زهد و ورع اهتمام مىورزیده، به اهل اللّه و اهل قرآن محبت مىکرده، در آغاز جوانى و عنفوان شباب از دنیا رفته است[۱۴۲]. ظاهرا ابن عربى این شیخ را هم در اشبیلیه دیده است.
ابو عبد اللّه بن مجاهد و ابو عبد اللّه بن قسّوم. ابن عربى ایشان را هم در اشبیلیه ملاقات کرده است. ابن قسّوم مصاحب ابن مجاهد و شاگردش بوده است. پس ازمرگ وى به جایش نشسته و کار وى را دنبال کرده و حتى بر استاد فزونى یافته است.
شرف علم و مرتبهاش را مىستوده و بین علم و عمل جمع مىکرده است. در فروع، مالکى و استاد فقه ابن عربى بوده، ابن عربى باب طهارت و صلات را در پیش وى خوانده است[۱۴۳]. ایشان از اقطاب رجال نیّات[۱۴۴] و مقامشان محاسبه انفس بوده است.
ابن عربى نیز جهت تأسّى به آنان به این مقام داخل شده است. چنانکه در فتوحات مکّیه در باب معرفت اقطاب نیّات آورده است: از این مردان، دو کس را در اشبیلیه ملاقات کردم، ایشان ابو عبد اللّه بن مجاهد و ابو عبد اللّه بن قسّوم بودند که از اقطاب رجال نیّات بودند و مقامشان محاسبه انفس[۱۴۵] بود. من هم جهت تأسّى به آنان و اصحابشان و نیز به خاطر امتثال امر واجب الامتثال رسول اللّه- صلى اللّه علیه و سلم- که فرمود: «حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا» به این مقام داخل شدم.[۱۴۶]
صالح الخرّاز. از عبّاد و زهّاد زمانش بوده، در اشبیلیه سکونت داشته، از هفت سالگى یا کمتر از آن به عبادت روى آورده است. پیوسته مبهوت بوده با همسالانش بازى نمىکرده و سخن نمىگفته است. به واسطه پارسائیش به پیشه پینهدوزى مىپرداخته تا از دسترنج خود روزى حلالى به دست آورد. از آشنایانش که وى را مىشناختند و احترام و اکرامش مىکردند، کار نمىپذیرفته و بیشتر کارغریبان را که تازهوارد اشبیلیه شده بودند و وى را نمىشناختند انجام مىداده است. به مادرش بسیار نیکى مىکرده است با وجود خردسالیش کتاب ابن عسّال کبیر[۱۴۷] را استنساخ کرده است. عزلت را بسیار دوست مىداشته، پیوسته به عزلت مىگراییده به خلوت مىنشسته و به سکوت مىپرداخته است. سکوتش به درازا مىکشیده با یارانش جز در مواقع ضرورى سخن نمىگفته است. در اثر شدّت ورع جز دسترنج خود چیزى نمىخورده است. ابن عربى با وى معاشرت کرده او را دوست مىداشته و او هم ابن عربى را دوست مىداشته است[۱۴۸].
عبد اللّه خیّاط. دهساله یا یازدهساله بوده که ابن عربى در مسجد عدیس اشبیلیه به دیدارش توفیق یافته است. درباره او نوشته است: جامههاى ژنده مىپوشید، رنگش پریده، اندوهش سخت و وجدش شدید مىنمود. پیش از دیدار وى، به مقام فتح ربّانى و کشف عرفانى نایل شده بودم که البته احدى از آن خبر نداشت. چون او را دیدم، خواستم در این مقام با وى برابرى کنم که نتوانستم که چون به وى نظر کردم لبخندى زد و او نیز به من نظرى کرد، چون به وى اشاره کردم او هم به من اشارتى کرد. سوگند به خدا که در این حال، من خود را در برابر وى مانند درهم ناسرهاى یافتم که بىارزش و خالى از اعتبار است. مرا گفت: کوشش کوشش، خوشا به حال کسى که دانست براى چه آفریده شده است. با من نماز عصر را بگزارد و ناپدید شد. به دنبالش شتافتم تا خانهاش را بشناسم، اما از وى اثرى ندیدم، به هر کسى که رسیدم، جویایش شدم، اما از وى خبرى نشنیدم و تاکنون هم نه شخصش را باز دیدهام و نه خبرش را باز شنیدهام[۱۴۹].
ابو العباس احمد بن همّام. اهل اشبیلیه بوده و همیشه در خانه عبد اللّه خیّاط زندگى مىکرده است. او هم مانند عبد اللّه خیاط در خردسالى و پیش از بلوغ به طریق الهى وارد شده، به عبادت پرداخته و در طریقت و عبادت بسیار کوشا بوده است. بر خودش چنان مىگریسته است که زن فرزند مرده در مرگ یگانه فرزندش.
اما پدرش وى را از طریق الهى منع مىکرده است. ابن عربى مىنویسد: او پیش من آمد و به من گفت اى برادر کار بر من سخت شده، پدرم مرا از خود رانده و گفته است هرجا که مىخواهى برو، اکنون مىخواهم به سرحدّات بروم و در آنجا با کفّار به جهاد بپردازم تا بمیرم. او به سرحدّ «جلمانیه[۱۵۰]» رفت و تاکنون آنجا مانده است.
فقط یک بار به اشبیلیه برگشته، مقدارى اثاثه مورد نیازش را برداشته و دوباره به آنجا بازگشته است[۱۵۱].
ابن عربى در فتوحات مکّیه، آنجا که درباره «سائحون» سخن مى گوید، به ستایش وى مى پردازد[۱۵۲].
ابو احمد سلاوى[۱۵۳]. درحالىکه ابن عربى تحت تربیت ابو یعقوب یوسف بن یخلف کومى بوده، ابو احمد وارد اشبیلیه شده و با وى ملاقات کرده است. ابو احمد مدت هجده سال با ابو مدین مصاحبت داشته است. حالش قوى، گریهاش شدید و اجتهاد و عبادتش کثیر بوده است. ابن عربى یک ماه تمام با وى در مسجد ابن جراد خوابیده است. شبى براى اداى نماز از خواب برخاسته، وضو گرفته، به سوى شبستان مسجد روانه شده، ناگهان ابو احمد را دیده که بر در شبستان خفته و انوارى از وى به آسمان پیوسته است. مدتى ایستاده و با کمال تعجب به آن انوار نگریسته، اما ندانسته که آن انوار از آسمان فرود آمده و به وى پیوسته است، یا از وى برآمده وبه آسمان صعود کرده است. ابن عربى با همین حالت تعجب ایستاده تا وى از خواب بیدار شده، وضو گرفته و به نماز ایستاده است. ابن عربى گوید: وقتى که او گریه مىکرد، اشکهایش به زمین مىریخت، من بر آن اشکها دست مىزدم و در آن بوى مشک مىیافتم و دستم را به صورتم مى کشیدم و چون مردمان آن بوى خوش از من احساس مىکردند مىگفتند این مشک را از کجا خریده اى[۱۵۴]؟
ابو العباس بن تاجه. او شیفته قرآن بوده همواره به تلاوت قرآن مىپرداخته تا دم مرگ قرآن را از برابر دیدگانش بر کنار ننهاده است[۱۵۵]. چون صداى قرآن مىشنیده، بىاختیار اشک مىریخته است. در ریاضت و عبادت جدى بوده و هرگز نماز جماعت را ترک نمىکرده است. در اثر شدّت ریاضت و کثرت عبادت و زیادى گریه تنش ناتوان شده و دیدگانش آسیب دیده است. ابن عربى گوید: او هر وقت که مرا مىدید مىخواست تا برایش قرآن بخوانم. یک وقت به من اجازه داد تا در مسجد «الحمرل» اشبیلیه ملاقاتش کنم و این وقت، میان ظهر روزى تا بعد از ظهر روز دیگر بود. در تمام این مدت برایش قرآن خواندم زیرا چشمانش ضعیف شده بود و خودش نمىتوانست قرآن بخواند. او تأکید مىکرد که قرآن سرچشمه نور و علم و معرفت است و لذا ما را هدایت مىکرد تا پیوسته در قرآن بیندیشیم و هر علمى را در قرآن بجوییم و از آن استنباط و استخراج کنیم[۱۵۶].
ابو عبد اللّه بن زین یابرى. او از «یابر»[۱۵۷] وارد اشبیلیه شده است[۱۵۸]. ابن عربى او را هم مانند دیگر مشایخ از برتران زمانش مى شمارد و زهد و جدّ و اجتهادش را در طریق مىستاید و مىنویسد که: او قرآن و نحو را در مسجد جامع عدیس اشبیلیه خواند و با اینکه از فضلا بود، گمنام بود و مردم به وى روى نیاوردند. وقتش را وقف خواندن کتابهاى غزّالى کرده بود. شبى کتاب ابو القاسم بن احمد[۱۵۹] را که در ردّ غزالى نوشته مطالعه کرد و کور شد. پس خداى را سجده کرد و به تضرّع پرداخت و سوگند خورد که دیگر آن کتاب را نخواند، خداوند بینائیش را به وى بازگردانید. برادرش را هم دیدم، مثل او بود. هنگام مرگش صدایى شنیده شد که دو باغ از باغهاى بهشت براى پسران زین است[۱۶۰].
ابو العباس احمد بن منذر. ابن عربى این شیخ را هم در اشبیلیه دیده است. او در قرآن، عربیّت و فقه وارد و در فقه مالک یگانه و مورد مراجعه روحانیان و رجال بوده است. با اینکه تنگدست و تنک مایه بوده از مردم چیزى نمىپذیرفته است.
پیشش درهم و دینار فراوان مىریختهاند ولى او چیزى برنمى داشته است. بالاخره ورع بر وى غالب آمده به زهد و پارسایى روزگار گذرانیده تا از این جهان درگذشته و کان مبارکا صالحا[۱۶۱].
ابو وکیل میمون بن تونسى. ابن عربى مىنویسد: او قرمز[۱۶۲] گرد مىآورد و از این راه زندگى مىکرد. در اشبیلیه در نزد ما بیمار شد. زن شایسته زینب زوجه ابن عطاء اللّه آمد و او را به خانهاش برد تا از وى پرستارى نماید، اما چون به خانه وى منتقل شد، در همان شب انتقال از دنیا رفت. او از مردان خداى بود[۱۶۳].
امّ الزهراء و فاطمه قرطبى بنت ابن المثنّى. این بانوان از سالکان آزموده طریقت و از عارفان بابصیرت بودهاند که ابن عربى در اشبیلیه به دیدارشان توفیق یافته و در آثارش مقام معنوى آنان را ستوده و از اهل ورع و از جمله متحقّقان[۱۶۴] در منزل «نفس الرحمن» دانسته و در زمره مشایخ صوفیان به شمار آورده است. ملاقات این دو بانوى صوفى، به ویژه فاطمه سالخورده در وى تأثیرى عظیم داشته است.
ابن عربى مدت دو سال وى را خدمت کرده و به دست خود خانهاى از نى بهاندازه قامت وى برایش ساخته است. او با اینکه مریدان و پیروانى فراوان داشته، به ابن عربى عنایت و محبت شدید مىورزیده و به دیگر مریدانش برترى مىداده و خود را مادر الهى وى مى خوانده است. ابن عربى هم او را مادر خطاب مىکرده است. ابن عربى با احترام و اجلال فراوان کمال باطنى و جمال ظاهرى وى را ستوده است. در مقام ستایش کمالش او را صاحب کرامات و رحمت عالمیان خوانده و نوشته است: سورهاش از قرآن «فاتحه الکتاب» بود که خادم او بود. به من مىگفت «سوره فاتحه» به من داده شده است و من آن را در هر امرى که بخواهم به کار مىگیرم. در مقام وصف جمالش، حسن جمال و طراوت لطافت وى را با زیبایى و درخشندگى و شادابى یک دختر چهاردهساله برابر داشته و چنین نگاشته است: من خود، در اشبیلیه زنى را از عارفان و دوستان خداوند به نام فاطمه بنت ابن المثنى القرطبى، مدت دو سال خدمت کردم. در آن وقت سن وى از نود و پنج تجاوز مىکرد و من شرم مىداشتم به چهرهاش نگاه کنم. او در این سنّ پیرى از سرخى گونه و شادابى و زیبایى چهره، آنچنان بهرهمند مى بود که گویى دخترى چهاردهساله است. او را با خداوند حالتى بود و به من عنایتى، که مرا به همه کسانى که در خدمتش مىبودند برترى مىداد و مىگفت: کسى را مانند وى ندیدهام. از وى شنیدم که مىگفت: تعجب دارم از کسانى که مىگویند خدا را دوست مىدارند و با اینکه او همواره مشهودشان است و حتّى چشم به هم زدنى از چشمانشان پنهان نیست، به دیدار او شاد نمىشوند و این گریهکنندگان چگونه ادعاى محبّت او را دارند؟ آیا شرم نمىکنند؟ مگر دوستدار او نیستند، مگر محبّان نزدیکترین کسان به محبوب خود نمىباشند، پس آنان بر که گریه مىکنند؟ این اعجوبهاى است. پس او به من مىگفت: فرزندم چه مىگویى درباره آنچه من مىگویم؟ من پاسخ مىدادم حرف، حرف توست[۱۶۵].
ابو عبد اللّه قسطیلى[۱۶۶]. این شیخ از اهل جدّ و اجتهاد و غیرت در دین خدا بوده که ابن عربى در اشبیلیه به زیارتش توفیق یافته است. مىنویسد: «اذا دخلت علیه فى موضعه تنشّط للعباده[۱۶۷]»: هنگامى که بر وى وارد شدم آماده عبادت بود.
ابن العاص ابو عبد اللّه باجى. ابن عربى او را هم در اشبیلیه دیده و به فقاهت و زهد توصیفش کرده، و از اینکه او فقیه زاهد بوده اظهار تعجّب کرده است که به زعم او فقیه زاهد پیدا نمىشود. چنانکه نوشته است: «کان فقیها زاهدا، و هذا غریب.
فقیه زاهد لا یوجد»[۱۶۸].
محمّد حدّاد. او را نیز در اشبیلیه ملاقات کرده و نوشته است: محمد در اشبیلیه مشتهر به «اللّهم صلّ على محمد» بود و صلوات بر پیامبر- صلى اللّه علیه و سلم- را ترک نمىکرد، هرگاه کسى پیش وى مىرفت مىبایست صلوات بفرستد.
او ابن عربى را دعا کرده، ابن عربى از دعایش منتفع شده است[۱۶۹].[۱۷۰]
محیى الدین ابن عربى چهره برجسته عرفان اسلامى//محسن جهانگیرى
ادامه دارد…
[۱] ( ۱)- ر. ک. به شرح حال ابن عربى، پیوست فتوحات مکّیّه، ج ۴، ص ۵۵۳٫ شذرات الذّهب، ج ۵، ص ۱۹۰٫
برابر معتبرترین اسناد تاریخى ایران، عید قیامت در هفدهم ماه رمضان سال ۵۵۹، به وسیله حسن بن محمد بن بزرگ امید( ۵۲۰- ۵۶۱) در مصلّاى الموت اعلام شده و به این جهت فرقه اسماعیلیّه، هفدهم رمضان را عید قیام خوانند.
ر. ک. به جامع التواریخ، جزء مربوط به اسماعیلیان، فاطمیان و نزاریان، صص. ۱۶۲- ۱۶۵٫
تاریخ جهانگشاى، ج ۳، صص ۸۰، ۸۱، ۸۲٫ به روایتى تاریخ تولّد ابن عربى بیست و هفتم رمضان همان سال است.
ر. ک به.۲۱ .p ,aisuladnA fo sifuS ,nitsuA .J .W .R درباره نسب ابن عربى ر. ک. به مقدمه چاپ سوّم همین کتاب.
[۲] ( ۲)- مرسیه( مورسیا:aicruM ( به ضم میم، سکون را، کسر سین و فتح یا، مدینهاى است اسلامى که در عهد امویان در شرق اندلس ساخته شده و در صفا و خرّمى با اشبیلیه که در غرب اندلس واقع است برابرى مىکند.( مراصد الاطّلاع، ج ۳، ص ۱۲۵۸).
[۳] ( ۳)- نفح الطّیب، ج ۲، ص ۳۶۱٫II .oV ,malsI fo ,aideapolcycnE ehT
[۴] ( ۱)- ابو المظفّر بن یوسف بن المقتفى، سى و دوّمین خلیفه عبّاسى، متوفّاى ۵۶۶٫( الکامل فى التّاریخ، ج ۱۱، ص ۱۶۱٫ تاریخ الخلفاء، صص ۴۰۷، ۴۰۸٫ در کتاب اخیر، تاریخ ولادت المستنجد ۵۱۸ و تاریخ وفاتش ۶۰۶ نوشته شده است).
[۵] ( ۲)- محمد بن مردنیش)hsinadraM ( نیاکانش مسیحى بودهاند. او در شرق اندلس حکومتى مستقل داشته، از موحّدین اطاعت نمىکرده، با حکومت فرنگ متحد شده، با امراى موحّدین به خصومت پرداخته و در جنگى که در سال ۵۶۷ میان او و ابو یعقوب سومین امیر موحّدین رخ داده، شکست خورده و کشته شده است.( تاریخ الکامل، ج ۱۱، صص ۱۶۷، ۱۶۸٫ معجم الانساب، ص ۹۲).
[۶] ( ۳)- بلنسیه)ecnelaV ( به فتح با و لام، سکون نون، کسر سین و فتح یاء، از شهرهاى مشهور اندلس و در شرق قرطبه واقع است. در دورههاى اسلامى آن را« مدینه التّراب» نیز مىگفتهاند.( مراصد الاطلاع، ج ۱، ص ۲۲۰).
[۷] ( ۴)- ابو یعقوب یوسف بن عبد المؤمن، سومین سلطان موحّدین است که به قسمتى از اندلس حکومت مىکرده و چنانکه گذشت با ابن مردنیش جنگیده و او را شکست داده است. این سلطان اهل علم بوده، علم را دوست و علما را گرامى مىداشته است. ابن طفیل فیلسوف معروف در مصاحبت وى بوده است. بیست و دو سال سلطنت کرده و در سنه ۵۸۰ درگذشته است.( الکامل، ج ۱۱، صص ۲۲۷- ۲۲۸٫ البدایه و النهایه، ج ۱۲، ص ۳۱۵٫ العبر فى خبر من غبر، ج ۴، صص ۲۳۹- ۲۴۰).
[۸] ( ۵)- پسر المستنجد، المستضیء باللّه بوده است که بعد از وى به خلافت رسیده است نه المستغنى بالله.
( تاریخ مختصر الدول، ص ۲۱۴).
[۹] ( ۶)- محاضره الابرار و مسامره الاخیار، ج، ۱، صص ۸۶، ۸۷٫
[۱۰] ( ۱)- فتوحات مکّیه، ج ۴، ص ۲۰۷٫
[۱۱] ( ۲)- مثلا تکمله ابن الابّار، ج ۲، ص ۶۵۲، رقم ۱۶۷۳٫
شذرات الذهب، ج ۵، ص ۱۹۰٫
[۱۲] ( ۳)- مثلا على بن ابراهیم بن عبد اللّه قارى بغدادى در کتاب الدر الثمین فى مناقب الشیخ محیى الدین، ص ۲۱٫
[۱۳] ( ۴)- فتوحات مکیه، ج ۱، ص ۱۸۶٫
[۱۴] ( ۵)-۳۹ .p ,noitanigamI evitaerC ,nibroC yrneH
[۱۵] ( ۶)- نفح الطیب، ج ۲، ص ۳۷۹٫
[۱۶] ( ۷)- محمد بن عبد اللّه بن محمد بن عبد اللّه بن احمد العربى المعافرى( ۴۶۸، ۵۴۳) از علماى معروف اندلس و از قضات بزرگ اشبیلیه بوده است.( تاریخ قضات اندلس، صص ۱۰۵- ۱۰۶٫ العبر فى خبر من غبر، ج ۴، ص ۱۲۵).
[۱۷] ( ۸)- مصطفى کمال الدین بکرى( ۱۰۹۹- ۱۱۶۲ ه) فقیه و صوفى معروف دمشقى، که در طریقت خلوتى و در مذهب حنفى بوده است.( الاعلام، ج ۸، ص ۱۴۱).
[۱۸] ( ۹)- ابو مدین مغربى از اعیان مشایخ مغرب و نامش شعیب بوده در حدود ۵۸۰ یا کمى بعد از آن مرده و– در مصر مدفون گشته است.( جمهره الاولیاء، ج ۲، ص ۲۰۸)، درباره این صوفى بزرگ در صفحات آینده این کتاب به درازا سخن گفته خواهد شد.
[۱۹] ( ۱)- تلمسان، به کسر تا و لام و سکون میم)necmeleT ( بعضى هم تنمسان گفتهاند، شهرى است در مغرب.( مراصد الاطلاع، ج ۱، ص ۲۷۲).
[۲۰] ( ۲)- نبهانى، جامع کرامات الاولیاء، ج ۱، ص ۱۹۹٫ دکتر ابو الوفا تفتازانى، التذکارى، صص ۲۹۷، ۲۹۸٫
[۲۱] ( ۳)- ابو یحیى زکریا بن محمد بن محمود انسى قزوینى، آثار البلاد و اخبار العباد، ص ۴۹۷٫
[۲۲] ( ۴)- محمد مغربى شاذلى، شیخ جلال الدین سیوطى، شعرانى،( الیواقیت و الجواهر، ج ۱، ص ۹).
[۲۳] ( ۵)- شیخ مجد الدین فیروزآبادى، صاحب کتاب قاموس.( الیواقیت و الجواهر، ص ۸).
[۲۴] ( ۶)- عبد الحىّ بن عماد حنبلى، شذرات الذهب، ج ۵، ص ۱۹۰٫
[۲۵] ( ۷)- صدر الدین قونیوى، تأویل السوره المبارکه الفاتحه، ص ۱٫
[۲۶] ( ۸)- بالى افندى، شرح فصوص حاشیه شرح فصوص کاشانى ص ۴۴۲٫
[۲۷] ( ۹)- عبد الرزّاق کاشانى، شرح فصوص، ص ۲٫
[۲۸] ( ۱۰)- کتاب جامى و ابن عربى، ص الف.
[۲۹] ( ۱۱)- در کتاب طبقات الکبراى عبد الوهاب شعرانى، ج ۱، ص ۱۶۳ و کتاب جمهرهالاولیاى متوفى، ج ۲، ص ۲۰۱ آمده است که ابو مدین این لقب را به وى داده است.
[۳۰] ( ۱۲)- صالح موسوى خلخالى، شارح مناقب ابن عربى، مقدمه شرح مناقب، ص ۲۶٫
[۳۱] ( ۱۳)- شمس تبریزى( مقالات، ص ۳۵۲) گوید: عین متابعت خود او بود، نى متابعت نمىکرد.
[۳۲] ( ۱)- علاء الدّوله سمنانى،( روضات الجنّات، ج ۸، ص ۵۵٫ اصل الاصول، ص ۷۰۳).
[۳۳] ( ۲)- محدث نیشابورى، معروف به میرزا محمد اخبارى،( روضات الجنّات، ج ۸، ص ۵۶).
[۳۴] ( ۳)- دولتشاه سمرقندى، تذکره الشعراء، ص ۲۴۰٫
[۳۵] ( ۴)- عبد الغنى نابلسى، جواهر النصوص فى شرح الفصوص، ج ۱، ص ۲٫
[۳۶] ( ۵)- شرح ترکى فصوص الحکم، طبع قاهره، سال ۱۲۵۲- مؤلف-
[۳۷] ( ۶)- عبد الرحمن جامى، نقد النصوص، ص ۲٫ نفحات الانس، ص ۵۴۸٫
[۳۸] ( ۷)- شیخ مکى، الجانب الغربى، ص ۷۴٫
[۳۹] ( ۸)- على بن ابراهیم بن عبد اللّه قارى بغدادى، الدّر الثمین، ص ۲۴٫
[۴۰] ( ۹)- قاضى نور اللّه، مجالس المؤمنین، ج ۱، ص ۶۱٫
[۴۱] ( ۱۰)- شیخ بهائى. اربعین، ص ۲۹٫
[۴۲] ( ۱۱)- ملا صدرا شیرازى، اسفار، ج ۹، صص ۴۵، ۳۸۰، ۳۸۲٫
[۴۳] ( ۱۲)- ادوارد براون، تاریخ ادبیات ایران، جلد از سعدى تا جامى، ص ۷۶۱٫
[۴۴] ( ۱۳)-
. IIX. p, ecafreP, ydemoC eniviD eht dna cimalsI, leugiM soicalaP nisA
[۴۵] ( ۱۴)- شیخ احمد احسائى، جوامع الکلم، ج ۲، رساله ۲، رساله رشتیّه، ص ۶۸، رساله ۹، رساله علمیه، ص ۱۷۳٫
[۴۶] ( ۱۵)- شیخ على اکبر بن محقق اردبیلى مؤلف بعث النّشور، همین کتاب ص ۴۷، ۴۹، ۵۲، ۵۹، ۶۱٫ این شخص ابن عربى را ممیت الدین اول و شیخ احسائى را ممیت الدین ثانى مىگوید.
[۴۷] ( ۱۶)- میرزا زین العابدین پدر مؤلف روضات الجنّات( همان، ج ۸، ص ۶۰).
[۴۸] ( ۱)- حاتم بن عبد اللّه بن سعد طائى، کنیهاش ابو سفّانه و ابو عدى، از اهل نجد و از شعراى جاهلى و از اسخیاى معروف عرب بوده، دیوان شعرش به یادگار مانده و در میان عرب و عجم به کرم و جوانمردى مشهور است. پیغمبر اکرم وى را ستوده است. ظاهرا در سال هشتم تولد پیغمبر مرده است. فرزندانش سفّانه، عبد اللّه و عدىّ اسلام را درک کردند، عدى بن حاتم در عداد صحابه به شمار آمده و از پیروان و یاران على- علیه السلام- بوده و در جنگ صفّین حضور داشته است. در سال ۶۷ یا ۶۸ هجرى وفات یافته است.( البدایه و النهایه، ج ۲، صص ۲۱۲- ۲۱۶٫ العبر فى خبر من غبر، ج ۱، صص ۴۱- ۴۷٫
الاصابه صص ۴۶۰- ۴۶۱).
[۴۹] ( ۲)- بهطورى که از عبارات ابن عربى برمىآید محقّقان در منزل انفاس کسانى هستند که پس از مرگ در صورتشان هم علامات احیا مشاهده مىشود و هم علامات اموات.( ر. ک. به فتوحات مکّیه، ج ۱، ص ۲۲۲).
[۵۰] ( ۳)- ابو لولید محمد بن احمد بن محمد بن رشد( ۵۲۰- ۵۹۵) فیلسوف عظیم و مفسّر کبیر ارسطو. در آینده( گفتار سوم همین بخش) درباره وى و رابطهاش با ابن عربى سخن خواهیم گفت.
[۵۱] ( ۴)- الدر الثمین، ص ۲۲٫
[۵۲] ( ۵)-
. ۲۱٫ p, noitcudortnI, aisuladnA fo sifuS, nitsuA. J. W. R
[۵۳] ( ۶)- فتوحات مکّیّه، ج ۲، ص ۳۴۸٫
[۵۴] ( ۷)- ابن عربى گوید:
« اللّه انشأ من طىّ و خولان | جسمى فعدّلنى و سوّانى» |
( همان، ج ۳، ص ۴۵۶).
[۵۵] ( ۸)- همان، ج ۴، ص ۲۶۷٫
[۵۶] ( ۱)- همان، طبع بولاق، ج ۴، ص ۴۶۸٫
آقاى هانرى کربن در کتاب۳۹ .p noitanigamI evitaerC پس از نقل واقعه مذکور، اظهار مىکند که این حالت، نخستین حالت ورود او به عالم مثال بوده است.
[۵۷] ( ۲)- فتوحات مکّیه، ج ۱، باب ۳۵، ص ۲۲۲٫
[۵۸] ( ۱)- محاضره الابرار و مسامره الاخیار، ج ۲، ص ۱۱۴٫
فتوحات، ج ۲، ص ۱۸٫
[۵۹] ( ۲)- نخستین پیشواى ملامتیّه، ابو صالح حمدون بن احمد بن عمّار قصّار نیشابورى( متوفّاى ۲۷۱ هجرى) است. این فرقه به کتمان فضائل خود مىپرداختند و با حسن باطن و نیکى احوالشان، نفس خویش را ملامت مىکردند. عدّهاى صوفىنما خود را به این فرقه منتسب کردند که ظاهر شریعت را رعایت نمىکردند و احیانا به بىحرمتى به شرع جسارت مىورزیدند و به این وسیله اسباب ملامت خود را فراهم مىآوردند. اما صوفیان راستین این عده را از جمعشان رانده و در طبقاتشان قرار ندادهاند.
( نفحات الانس صص ۶۰، ۶۱٫ جمهره الاولیاء، ج ۱، ص ۱۲۲).
اما ابن عربى ملامتیه را بزرگان و پیشوایان اهل طریق مىداند و آنان را فرزانگانى مىخواند که امور را در جاى خود و اسباب را در مکان خود مىنهند و استوار مىسازند. آنچه را که شایسته دنیاست براى دنیا مىگذراند و آنچه را که سزاوار آخرت است براى آخرت، او رسول اللّه- صلى اللّه علیه و آله- را از این جماعت مىشناسد و مىنگارد:« فمنهم رضى اللّه عنه الملامیّه و قد یقولون الملامتیّه و هى لغه ضعیفه و هم سادات اهل الطریق و ائمّتهم و سید العالم فیهم و منهم و هو محمد رسول اللّه- صلى اللّه علیه و سلم- و هم الحکماء الذین وضعوا الامور مواضعها و احکموها و اقرّوا الاسباب فى اماکنها و نفوها فى المواضع التى ینبغى ان تنفى عنها و لا اخلّوا بشىء مما رتّبه اللّه فى خلقه على حسب ما رتّبوه فما تقتضیه الدار الاولى ترکوه للدار الاولى و ما تقتضیه الدار الآخره ترکوه للدّار الآخره».( فتوحات مکّیّه، ج ۲، ص ۱۶؛ ج ۳، صص ۳۵- ۳۶).
[۶۰] ( ۳)- همان، ج ۲، ص ۱۸٫
[۶۱] ( ۱)- رساله روح القدس فى محاسبه النّفس، ص ۹۸٫
شرح رساله روح القدس، ص ۹۶٫
[۶۲] ( ۲)- انفاس رحمانى، انفاسى است که از جانب حق از اسم« الرحمن» او در عالم بشرى پدیدار مىشوند.
حدیث نبوى« انّ نفس الرّحمن یأتینى من قبل الیمن» اشاره به آن است. کسانى از مقدار این انفاس آگاهى مىیابند که به شمّ آنها توفیق بیابند. ابن عربى مىنویسد: از اهل این مقام کسى که معروف باشد ندیدهام، بیشتر ایشان از بلاد اندلس هستند تنها با یکى از آنان در بیت المقدس و مکه اجتماع کردم و از وى مسألهاى پرسیدم گفت:« هل تشمّ شیئا»، دانستم که از اهل این مقام است و او مدتى مرا خدمت کرد.( فتوحات مکّیه ج ۱ ص ۱۸۵).
[۶۳] ( ۳)- همان.
[۶۴] ( ۴)- البجایه، به کسر و تخفیف جیم)aiguB ( شهرى است در ساحل دریا میان افریقا و مغرب.
( مراصد الاطلاع، ج ۱، ص ۱۶۳).
[۶۵] ( ۱)- فتوحات مکّیه، ج ۱ پایان باب ۵۳، ص ۲۷۸٫
[۶۶] ( ۲)- همان، ج ۳، باب ۳۵۲، ص ۲۳۵٫
[۶۷] ( ۳)- ملطیّه، به فتح اول و ثانى و کسر طاء و تشدید یاء.
[۶۸] ( ۴)- سرگذشت ابن عربى پیوست ج ۴ فتوحات مکّیه، ص ۵۶۱٫
نفح الطیب، ج ۲، ص ۳۶۹٫
ابن عربى حیاته و مذهبه، ص ۹۴٫
[۶۹] ( ۱)- فتوحات مکّیه، ج ۳، باب ۳۰۳، ص ۱۷٫
[۷۰] ( ۲)- معرّف، به ضم اول و فتح ثانى و ثالث، موضع تعریف یعنى وقوف در عرفه است.( مراصد الاطلاع، ج ۳، ص ۱۲۸۹).
[۷۱] ( ۳)- فتوحات مکّیه، ج ۴، باب ۴۸۰، ص ۱۱۷٫
[۷۲] ( ۱)- اشبیلیه)elliveS ( به کسر اول، سکون ثانى، کسر باء، سکون یاء، کسر لام و فتح یاء، در غرب قرطبه واقع است. بزرگترین شهر اندلس و پایتخت آن سرزمین بوده است.( مراصد الاطلاع، ج ۱، ص ۸۰).
[۷۳] ( ۲)- الدر الثمین، ص ۲۲٫ شذرات الذهب، ج ۵، ص ۱۹۰٫
[۷۴] ( ۳)- در گفتار دوم درباره ایشان سخن گفته خواهد شد.
[۷۵] ( ۴)- فتوحات مکّیه، ج ۴، ص ۵۵۰٫ همان، پیوست، شرح حال ابن عربى، ص ۵۵۴٫
ابن عربى تا سال ۵۹۸ در اشبیلیه اقامت داشته است. البته چنانکه خواهد آمد در این بین به شهرهاى اطراف سفرهایى کرده است. امّا در سال مزبور به قصد حج به مشرق مسافرت کرده و دیگر به اندلس برنگشته است.( همان، ص ۵۵۵).
[۷۶] ( ۵)- التکمله لکتاب الصّله، ج ۲، ص ۲۵۶٫
ابن عربى حیاته و مذهبه، ص ۲۲۹ .a .aisuladnA fo sifuS
[۷۷] ( ۱)- قرمونیه به فتح اول، سکون ثانى، ضم میم، سکون واو، کسر نون و فتح یاء( بدون یا هم خوانده شده است) نام ناحیهاى است که پیوسته به اشبیلیه است.( مراصد الاطلاع، ج ۳، ص ۱۰۸۱).
[۷۸] ( ۲)- ابن عربى این واقعه را در جلد چهارم فتوحات مکّیه، در باب وصایا آورده است، آنجا که سفارش مىکند:« و اذا أردت ان لا تخاف احدا فلا تخف احدا تأمن من کلّ شىء اذا امن منک کلّ شىء». مقصود اینکه اگر مىخواهى از دیگران نترسى، دیگران را مترسان و اگر مىخواهى از هر چیزى ایمن باشى باید هر چیزى از تو ایمن باشد.( همان، ص ۵۴۰).
[۷۹] ( ۱)- قرطبه)abodroC ( به ضم اول، سکون ثانى و ضمّ ثالث، شهرى بزرگ در اندلس.
[۸۰] ( ۲)- بلى، زیرا عقل انسان را به سوى خداوند هدایت مىنماید و تا حدى اسرار هستى را درمىیابد. نه، زیرا به محض وصولش بدانجا ناگهان مىلغزد، فرود مىآید و در متشابهات گمراه مىشود تا چه رسد به اینکه کمالات اخلاقى و احکام شرعى را دریابد. گذشته از این عقل را نه قیدى است که از لغزش و خطا باز دارد و نه حدى که میان عقلهاى بیشمار- عقلهایى که در حول و حوش معارف در پروازند- متفق باشد با اینکه طرق متعدد است و غایات مختلف، پس درست آمد که میان بلى و نه ارواح در پروازند.
[۸۱] ( ۱)- الکلوم، جمع کلم یعنى جراحت. مداوى الکلوم عنوان یکى از اقطاب است که ابن عربى در کتاب فتوحات مکّیه، جلد ۱، صص ۱۵۲- ۱۵۳ او را تا حد امکان ستوده و در ستایشش داد معنى داده و قطب اوّل محقّقین در معرفت انفاس شناسانده و نوشته است: علم حکم و اسرار از وى به اقطاب و محقّقین در مقام معرفت انفاس انتشار یافته است.
[۸۲] ( ۲)- آنچه از عالم غیب بر قلب وارد مىشود، به هر نحو که باشد.( کاشانى، اصطلاحات الصّوفیه. ص ۹۹).
[۸۳] ( ۳)- دهانت نشکند.
[۸۴] ( ۱)- فتوحات مکّیه، ج ۱، صص ۱۵۳، ۱۵۴٫
[۸۵] ( ۲)- همان، ج ۲، ص ۴۲۵٫
[۸۶] ( ۳)- مبشّره: رؤیاى صادقه.
[۸۷] ( ۴)- الشیخ الاکبر محیى الدین بن العربى، ص ۸۲٫
[۸۸] ( ۱)- فتوحات مکّیه، ج ۳، ص ۳۴۱٫
[۸۹] ( ۲)- همان، ج ۱، ص ۱۵۵٫
[۹۰] ( ۳)- همان، ج ۳، ص ۴۳٫
[۹۱] ( ۴)- الیواقیت و الجواهر، ج ۱، ص ۹۹٫ با کمى فرق فتوحات مکّیه، ج ۲، ص ۴۴۸٫
[۹۲] ( ۵)- از جمله مبشّرات شنیدنى، رؤیایى است که در آن رسول اللّه را در مسجد جامع اشبیلیه در جایى مرده مشاهده کرده و چون از آن مکان جستجو کرده، دریافته که غصبى است، یعنى که شرع را در آنجا حکمى نیست و در واقع مرده است.« و لقد رأیت رسول اللّه- صلّى اللّه علیه و آله و سلّم- فى النّوم میّتا فى موضع عاینته بالمسجد الجامع باشبیلیه فسألت عن ذلک الموضع فوجدته مغصوبا فکان ذلک موت الشّرع فیه حیث لم یتملّک بوجه مشروع، فاستناد الموت و الدّفن الى الحق فى قلوب العارفین فهو فیها کانّه لا فیها». فتوحات مکّیه، ج ۴، ص ۳۰۲٫
[۹۳] ( ۱)- ابن عربى از این شیخ در فتوحات مکّیه، ج ۳، صص ۵۳۲- ۵۳۹ با عنوان ابو العبّاس عرینى، و در ج ۱، ص ۲۴۴ ابو العبّاس عریبى، در رساله درّه الفاخره)۶۸ .p ,aisuladnA fo sifuS ( عبد اللّه عرینى، در رساله روح القدس، ص ۷۶ ابو جعفر احمد عریبى نام برده است. ابن عربى او را از تبار فرنگ شناسانده و در زهد و تقوایش داد سخن داده و نوشته است:« اولین شیخى که در آغاز دخول به طریق الهى ملاقاتش کردم، ابو جعفر احمد عریبى بود که چون به اشبیلیه وارد شد، پیش از همه من به دیدارش شتافتم و چون وارد شدم وى را مشتغل به ذکر خدا یافتم، به گونهاى که جز خداى به کسى و به چیزى متوجّه نبود، او را با نام صدا کردم به من توجه کرد و حاجتم را بدانست و گفت: عزم طریق الهى کردهاى؟ گفتم: بلى، عبد عازم است ولى مثبت خداوند است. پس مرا هدایت کرد:« سدّ الباب و اقطع الاسباب و جالس الوهّاب یکلّمک اللّه من دون حجاب فعملت علیها حتّى فتح لى و کان بدویّا امیّا لا یکتب و لا یحسب».( رساله روح القدس، ص ۷۶).
[۹۴] ( ۲)- همان.
[۹۵] ( ۳)- فتوحات مکّیه، ج ۳، ص ۵۳۹، ج ۴، ص ۵۲۹٫
[۹۶] ( ۱)- علیا نزدیک اشبیلیه است. اکنونeluoL معروف است.
ر. ک. به.eton -toof ,68 .p ,aisuladnA fo sifuS
[۹۷] ( ۲)- عبارت متن:« فقال الرّجل اللّه یقول الاقربون اولى بالمعروف»( فتوحات مکّیه، ج ۳، ص ۵۳۲). در قرآن آیهاى به این صورت نیست.
[۹۸] ( ۳)- همان. ایضا. ج ۱، ص ۲۴۴٫
[۹۹] ( ۴)- ابن عربى باب صد و هشتاد و یکم فتوحات مکّیه را اختصاص به معرفت مقام و احترام شیوخ داده، حرمت ایشان را حرمت خدا دانسته و نوشته است:« الشّیوخ نوّاب الحق فى العالم کالرّسل- علیهم السلام- فى زمانهم ….»، همان، ج ۲، ص ۳۶۴٫
[۱۰۰] ( ۵)- میرتله، به کسر اول، سکون ثانى و ثالث، ضم تاء، نام قلعهاى است از اطراف باجه،( مراصد الاطلاع، ج ۳، ص ۱۳۴۳). در فتوحات مکّیه، ج ۲، ص ۶ میرتلى، در رساله روح القدس، ص ۹۰ مارتلى ضبط شده است.
[۱۰۱] ( ۱)- فتوحات مکّیه، ج ۲، باب ۹۲، ص ۱۷۷٫
[۱۰۲] ( ۱)- فتوحات مکّیه، ج ۱، باب ۲۵، ص ۱۸۶٫
ابن عربى در جاى دیگر فتوحات مکّیه( ج ۳، باب ۳۶۶، ص ۳۳۶) باز به یکى از منازعاتش که در اشبیلیه با یکى از شیوخ خود، بدون اینکه نام او را افشا کند، اتفاق افتاده و به دنبال آن، خضر را ملاقات کرده و خضر او را به تسلیم مشایخ و ترک نزاع با آنان راهنمایى نموده، اشاره کرده است. او در آغاز بیان این واقعه به ذکر نام آباء و اجداد خضر پرداخته و کیفیت دست یافتن وى را به« عین الحیات» به تفصیل گزارش داده است. همانطور که گفته شد مخالفت ابن عربى با مشایخ در بدایت حالش و پیش از دیدار خضر بوده، اما پس از ملاقات و هدایت خضر دست از مخالفت کشیده و سر به اطاعتشان نهاده است.
[۱۰۳] ( ۲)- ابن عربى در رساله روح القدس درباره ابو عمران مىنویسد: او به خودش بسیار سخت مىگرفت. به ریاضت شدید مىپرداخت. مدت ۶۰ سال خانهنشین مىبود. از خانهاش بیرون نمىرفت. بر طریق حارث بن اسد محاسبى رفتار مىنمود. از احدى چیزى نمىپذیرفت و از کسى حاجتى نمىخواست، نه براى خودش نه براى غیرش.( همان، ص ۹۰).
[۱۰۴] ( ۳)- ابن عربى رجال الامداد را سه تن مىداند و توصیفشان مىکند به اینکه آنان از حق استمداد مىکنند و به خلق مدد مىرسانند.( فتوحات مکّیه، ج ۳، باب ۳۶۶، ص ۳۶۶).
[۱۰۵] ( ۱)- همان.
[۱۰۶] ( ۲)- رساله روح القدس، ص ۹۰٫
[۱۰۷] ( ۳)- فتوحات مکّیه، ج ۲، ص ۶٫
[۱۰۸] ( ۴)- به ضم اول، به فتح ثانى و ضم رابع.
[۱۰۹] ( ۵)- رساله روح القدس، ص ۸۵٫
[۱۱۰] ( ۱)- همان، ص ۸۶٫۸۳ -۷۹ .p ,aisuladnA fo sifuS فتوحات مکّیه، ج ۱، صص ۲۰۶، ۲۷۴٫
[۱۱۱] ( ۲)- بهطورى که از کلمات ابن عربى استفاده مىشود مدبّرین طبقهاى از صوفیانند که مظهر اسم مدبّر و مفصّلند و دأب و شأنشان از قرآن آیه\i« یُدَبِّرُ الْأَمْرَ یُفَصِّلُ الْآیاتِ»\E( سوره الرّعد( ۱۳)، آیه ۲) است.
( فتوحات مکّیه، ج ۱، ص ۲۰۶).
[۱۱۲] ( ۳)- همان.
[۱۱۳] ( ۴)- گاهى هم خلف ضبط شده است.
[۱۱۴] ( ۵)- کوم، به فتح اول، گاهى هم به ضم آن، نام جاهاى متعددى است در مصر.( مراصد اطّلاع، ج ۳، ص ۱۱۸۹).
[۱۱۵] ( ۶)- رساله روح القدس، ص ۷۹٫
[۱۱۶] ( ۷)- سردانى، منسوب به سردانیه، به فتح اول و سکون ثانى، نام جزیره بزرگى است در دریاى مغرب( مراصد الاطّلاع، ج ۲، ص ۷۰۶).
[۱۱۷] ( ۱)- ر. ک. به پاورقى ص ۴٫
[۱۱۸] ( ۲)- فتوحات مکّیه، ج ۲، ص ۶۸۲٫
[۱۱۹] ( ۳)- همان، ج ۳، باب ۳۱۱، ص ۴۵٫
[۱۲۰] ( ۴)- همان، ج ۱، باب ۴۵، ص ۲۵۱٫
[۱۲۱] ( ۵)- همان، ج ۲، ص ۴۷۵٫
[۱۲۲] ( ۶)- به فتح اول و سکون ثانى در فتوحات مکّیه( ج ۲، ص ۷) سدراتى، در رساله روح القدس( ص ۱۱۳) سدرانى، ضبط شده است.
[۱۲۳] ( ۱)- رساله روح القدس، صص ۱۱۳، ۱۱۴٫
[۱۲۴] ( ۲)- ابدال هفت کساند، نه زیاد مىشوند، نه کم. خداوند اقالیم هفتگانه را به واسطه آنان حفظ مىکند که براى هر اقلیمى بدلى است که ولایت او در آن اقلیم است. بدل اقلیم اول بر قدم خلیل، بدل اقلیم دوم بر قدم کلیم، بدل اقلیم سوم بر قدم هارون، بدل اقلیم چهارم بر قدم ادریس، بدل اقلیم پنجم بر قدم یوسف، بدل اقلیم ششم بر قدم عیسى و بدل اقلیم هفتم بر قدم آدم است. ایشان به رموز و اسرارى که خداوند در حرکات سیارات و نزول آنها در منازل مقدّر ودیعه نهاده، عارف و آگاهند و به نامهاى عبد الحىّ، عبد العلیم، عبد الودود، عبد القادر، عبد الشّکور، عبد السمیع و عبد البصیر نامیده شدهاند.
( براى اطلاع بیشتر ر. ک. به فتوحات مکّیه ج ۲، ص ۷).
توضیح: در اصطلاح طایفه صوفیه که مىگویند فلان ولىّ در قدم فلان پیغمبر یا فلان ولىّ بر قلب فلان پیغمبر است، قصدشان این است که علوم، تجلیّات، مقامات و حالاتى که آن پیغمبر را بوده، براى این ولىّ به مدد آن پیغمبر و برکت او حاصلند.( ر. ک. به الجانب الغربى، ص ۷۳).
[۱۲۵] ( ۳)- فتوحات مکّیه، ج ۲، ص ۷٫
[۱۲۶] ( ۱)- رساله روح القدس، ص ۱۱۴٫
[۱۲۷] ( ۲)- صنهاجه، نام قبایل بربر در مغرب در قرون وسطى.
[۱۲۸] ( ۳)- رساله روح القدس، صص ۸۴، ۸۵٫
شرح رساله روح القدس، ص ۱۲۳٫
[۱۲۹] ( ۴)- فتوحات مکّیه، ج ۱، باب ۳۲، ص ۲۰۶٫
[۱۳۰] ( ۵)- عدوى منسوب به عدوه است. عدوه، به فتح اول و سکون ثانى نام جایى است.( مراصد الاطّلاع، ج ۲ ص ۹۲۴).
[۱۳۱] ( ۱)- مسجد ابو عامر رطندیلى مقرى. ر. ک. به.۷۳ .p ,aisuladnA fo sifuS
[۱۳۲] ( ۲)- ظاهرا مقصود اویس قرن، یا قرنى یمنى است که از تابعان و عارفان بنام است. شرف درک محضر پیامبر را نیافت، ولى خواجه عالم او را ستود که خیرالتّابعینش خواند و دربارهاش فرمود:« انّى لاجد نفس الرّحمن من قبل الیمن»( نسیم رحمت از جانب یمن مىیابم). اویس از یاران على- علیه السّلام- بود. در جنگ صفّین در رکاب آن حضرت به درجه رفیعه شهادت نایل آمد.( ر. ک. به تذکره الاولیاء، ج ۱، صص ۲۶- ۳۳).
[۱۳۳] ( ۳)- رساله روح القدس، صص ۸۲، ۸۳٫
فتوحات مکّیه، ج ۱، ص ۲۰۶، ج ۳، ص ۴۸۸٫
[۱۳۴] ( ۴)- شکّاز بر وزن شدّاد، مردى را گویند، که پیش از ادخال انزال نماید.( منتهى الارب) برابر نوشته ابن عربى شکّاز در اشبیلیه به کسى گفته مىشده که شغلش شستن، سفید کردن و نرم نمودن پوست، و به اصطلاح دباغى باشد و این شیخ را به این جهت شکاز نامیدهاند که به این شغل اشتغال داشته است.
امّا بعدها شکّاز عنوان مردى شده که در آمیزش با زنان ناتوان باشد.( رساله روح القدس، ص ۹۷).
[۱۳۵] ( ۱)- همان.
[۱۳۶] ( ۲)- شرف، به فتح اول و دوم نام قریهاى است در حومه اشبیلیه.( مراصد الاطّلاع، ج ۲، ص ۷۹۱).
[۱۳۷] ( ۳)- رساله روح القدس، ص ۸۳٫
[۱۳۸] ( ۴)- فتوحات مکّیه، ج ۱، ص ۲۰۶٫
[۱۳۹] ( ۵)- رساله روح القدس، ص ۸۴٫
[۱۴۰] ( ۶)- فتوحات مکّیّه، ج ۱، ص ۲۰۶٫
[۱۴۱] ( ۱)- رساله روح القدس، صص ۹۲، ۹۳، ۹۴٫
[۱۴۲] ( ۲)- همان.
[۱۴۳] ( ۱)- همان.
[۱۴۴] ( ۲)- اقطاب نیّات یا نیّاتیّون، اهل اخلاصند که مقصود از نیت همان خلوص است. اینان در اعمالشان بیش از هر چیز به خلوص اهمیت مىنهند و توجهشان به آن بسیار شدید است که دریافتهاند اعمال به نفس خود مطلوب و ارجمند نیستند، بلکه قدر و ارزش آنها وابسته به خلوص نیت است.( فتوحات مکّیه، ج ۱، ص ۲۱۱).
[۱۴۵] ( ۳)- محاسبه انفس به این صورت بوده است که اهل طریق هر روز گفتار و کردارشان را در دفترى مىنوشتند و شب پس از نماز عشاء در خانههایشان به خلوت مىنشستند و به دفترهایشان مىنگریستند و هر عمل و قولى را به آنچه شایسته آن بود مقابله مىکردند، اگر شایسته توبه بود توبه مىکردند و اگر سزاوار شکر بود شکر تا از محاسبه آنچه در آن روز از آنان سر زده بود آسوده مىشدند و بعد مىخوابیدند و این را محاسبه اقوال و افعال مىگفتند. ابن عربى تقیید و محاسبه خواطر را نیز بر آن افزوده است و او علاوه بر اقوال و افعال آنچه را که بر خاطر مىگذشته و نفس قصد آن را مىکرده مىنوشته و در همان وقت شب به محاسبه جمع اقوال و افعال و خواطر مىپرداخته است.( همان).
[۱۴۶] ( ۴)- همان.
[۱۴۷] ( ۱)- ظاهرا ابو محمد بن فرج بن غزلون یحصبى طلیطلى متوفاى ۴۸۷٫( التکمله لکتاب الصّله، ج ۱ ص ۲۷۶).
[۱۴۸] ( ۲)- رساله روح القدس، صص ۱۱۶، ۱۱۷٫
[۱۴۹] ( ۳)- همان، صص ۱۱۷، ۱۱۸٫
[۱۵۰] ( ۱)-ahnemureJ در پرتغال است۱۲۷ .p aisuladnA fo sifuS
[۱۵۱] ( ۲)- رساله روح القدس، ص ۱۱۸٫
[۱۵۲] ( ۳)- فتوحات مکّیه، ج ۲، ص ۳۳٫ ابن عربى مىنویسد:« از جمله اولیاء« سائحون» هستند. آنها مجاهدان در راه خدایند. پیامبر- صلى اللّه علیه و سلم- فرمود:« سیاحه امّتى الجهاد فى سبیل اللّه». خداوند فرمود:
\i« التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السَّائِحُونَ»\E( سوره التوبه( ۹)، آیه ۱۱۳). سیاحت راه رفتن بر روى زمین است، براى پند گرفتن به واسطه مشاهده آثار قرون سپرى شده و امّتهاى گذشته. من از اکابر« سائحون» یوسف مغاور جلاء را دیدم که در سرزمین دشمن بیست سال در جهاد بود، به سیاحت پرداخت و نیز جوانى از جلمانیّه بود که او را در اندلس احمد بن همام شقاق مىگفتند. او با صغر سنّ از اکابر رجال این جماعت به شمار مىآمد. پیش از بلوغ از مردم برید و به خدا پیوست. بر این حال بود تا از دنیا رفت.( همان، ص ۳۳).
یوسف مغاور از« بکّائون» بوده، ابن عربى او را در سال ۵۸۶ در اشبیلیه دیده است.( همان، ص ۱۸۷).
[۱۵۳] ( ۴)- سلا شهرى است در اقصاى مغرب که پس از آن جز شهر غرنیطوف آبادانى نیست و دریاست.
( مراصد الاطّلاع، ج ۲، ص ۷۲۴).
[۱۵۴] ( ۱)- رساله روح القدس، صص ۱۱۸، ۱۱۹٫ ابن عربى در فتوحات مکّیه( ج ۲، ص ۱۸۷) از شخصى به نام على سلاوى نام مىبرد که اهل ضحک بوده( آیه\i« وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَ أَبْکى»\E سوره النّجم( ۵۳)، آیه ۴۴) و در سفر و حضر مصاحب وى بوده است. بعید نیست این شخص همان ابو احمد باشد که ظاهرا اهل بکاء بوده است. زیرا ممکن است حالات مختلفى داشته باشد. و اللّه اعلم.
[۱۵۵] ( ۲)- رساله روح القدس، ص ۱۲۲٫
[۱۵۶] ( ۳)- ۱۳۳٫p ,aisuladnA fo sifuS
[۱۵۷] ( ۴)- یابره، به ضم باء شهرى است در اندلس.( مراصد الاطّلاع، ج ۳، ص ۱۴۷۰).
[۱۵۸] ( ۵)- ابن عربى در رساله درّه الفاخره مىنویسد: او از شهر یابر)arovE ( که اکنون در دست فرنگ است، آمد.( ر. ک به۱۳۷ .p ,aisuladnA fo sifuS (.
[۱۵۹] ( ۱)- در بعضى مآخذ ابو القاسم بن الحمدین ضبط شده است.
[۱۶۰] ( ۲)- رساله روح القدس، ص ۱۲۳٫
[۱۶۱] ( ۳)- همان. ص ۱۲۴٫ ابن عربى در فتوحات مکّیه، آنجا که در معرفت رجال« اهل الورع» سخن مىگوید، ابو العباس را از این جماعت به شمار مىآورد.( فتوحات مکّیه، ج ۱، ص ۲۷۴).
[۱۶۲] ( ۴)- کرمى است که آن را خشک مىکنند و اشیاء را به آن رنگ مىکنند.
[۱۶۳] ( ۵)- رساله روح القدس، ص ۱۲۵٫۱۴۰ .p ,aisuladnA fo sifuS
[۱۶۴] ( ۶)- متحقّقان در منزل نفس الرحمن، زاهدانى هستند که سبب زهدشان ورع است. اینان در مکاسب و مطاعم خود شریعت را در نهایت دقت و شدت رعایت مىکنند و چون در موردى به امرى ظنین گردند و دلهایشان آن را روا ندارند، آن را رها مىکنند تا خداوند برایشان علاماتى قرار دهد که به آن وسیله– حلال را از حرام باز شناسند و در نتیجه به مقام« خرق العوائد» ارتقا یابند و شک و ریب از نفوسشان زائل گردد و این مقام که به آن ارتقا یافتهاند از نفس الرحمن باشد که خداوند رحمان به این وسیله به آنان رحمت کرده است. ایشان همواره چیز پاک مىخورند و چیز پاکیزه به کار مىبرند که« فالطّیّبات للطّیبین و الطّیّبون للطّیّبات».( فتوحات مکّیه، ج ۱، ص ۲۷۳).
[۱۶۵] ( ۱)- فتوحات مکّیه، ج ۱، ص ۲۷۴٫ ج ۲، ص ۳۴۷٫- رساله روح القدس، صص ۱۲۶، ۱۲۷٫
[۱۶۶] ( ۱)- قسطیلیه، به فتح اول، سکون ثانى، کسر ثالث، سکون رابع و کسر خامس، شهرى است در اندلس.
( مراصد الاطّلاع، ج ۳، ص ۱۰۹۲).
[۱۶۷] ( ۲)- رساله روح القدس، ص ۱۲۴٫
[۱۶۸] ( ۳)- همان، ص ۱۲۳٫
[۱۶۹] ( ۴)- همان.
[۱۷۰] محسن جهانگیرى، محیى الدین ابن عربى چهره برجسته عرفان اسلامى، ۱جلد، انتشارات دانشگاه تهران – تهران، چاپ: چهارم، ۱۳۷۵٫