اصحاب حضرت رسول(ص)زندگینامه حضرت رسول اکرم(ص)

زندگینامه خاتم الا نبیاء حضرت محمّدمصطفی (ص) به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال )وقایع سال نهم هجری تا آخر عمرشریف آن حضرت-ذکر فرزندان ویاران آن حضرت قسمت اخر

وقایع سال نهم هجرى

در مـسـتـهـلّ سـال نهم هجرى ، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم براى اخذ زکات عـامـلان بـگـمـاشـت تـا بـه قـبـائل مـسـلمـانـان سـفـر کـرده زکـات امـوال ایـشـان را مـاءخـوذ دارنـد. بنو تمیم زکات خود را ندادند پنجاه نفر براى کیفر آنها کوچ کردند پس ناگهانى برایشان بتاختند و یازده مرد و یازده زن و سى کودک از ایشان اسـیر کرده به مدینه بردند. از دنبال ایشان ، بزرگان بنى تَمیم مانند عُطارد بْن حاجب بن زُرارَه و زِبْرِقانْ بن بَدْر و عَمْرو بْن اَهْتَمْ و اَقْرَع بن حابِس با خطیب و شاعر خود به مـدیـنـه آمـدنـد و به در حُجُرات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم عبور مى کردند و مى گـفـتـند: یا محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ! بیرون آى ؛ آن حضرت را از خواب قیلوله بیدار کردند. این آیه مبارکه در این باب نازل شد:
(اِنَّ الَّذینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ اَکْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ وَلَوْ اَنَّهُمْ صَبَروُا حَتّى تَخْرُجَ اِلَیْهِمْ لَکَانَ خَیْرا لَهُم وَاللّهُ غَفُور رَحیمٌ).(۲۸۷)
پـس بـنـوتـَمـیـم عـرض کـردنـد که ما شاعر و خطیب خود را آورده ایم تا با تو به طریق مـفاخرت سخن کنیم . حضرت فرمود: م ا بِالشِّعْرِ بُعِثْتُ وَلا بِالْفِخ ارِ اُمِرْتُمن نه براى شعر گفتن مبعوث شده ام و نه براى مفاخرت کردن امر شده ام بیارید تا چه دارید. عُطارِد برخاست و خطبه در فضیلت بنوتمیم خواند؛ پس زِبْرِقان (۲۸۸) بن بدر این اشعار انشاد کرد:

شعر :

نَحْنُ الْکِرامُ فَلاحَىُّ یُعادِلُنا

نَحْنُ الرُّؤُسُ وَفینا السّادَهُ الرُّفَعُ

وَنُطْعِمُ النّاسَ عِنْدَ الْقَحْطِ کُلَّهُمُ

مِنَ الشَّریف اِذا لَمْ یُونَسِ الْفَزَعُ

چـون خـطـیـب و شـاعـر بـنوتمیم سخن به انجام بردند، ثابت بن قیس ـ خطیب انصار ـ به فـرمـان حـضـرت سـیـد ابـرار صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم خـطـبـه اى اَفـْصـَح و اَطـْوَل از خـطبه ایشان ادا کرد؛ آنگاه حضرت ، حَسّان را طلبید و امر فرمود ایشان را جواب گوید؛ حسّان قصیده اى در جواب گفت که این چند شعر از آن است :

شعر :

اِنَّ الذَّوائِبَ مِنْ فِهْرٍ وَاِخْوَتِهِمْ

قَدْ بَیَّنُوا سُنَّهً لِلنّاسِ تُتَّبَعُ

یَرْضى بِها کُلُّ مَنْ کانَتْ سَریرَتُهُ

تَقْوىَ الاِل هِ وَبِالاَمْرِ الَّذی شَرَعُوا

قَوْمٌ اِذا حارَبُوا ضَرُّوا عَدُوَّهُم

اَوْ حاوَلُوا النَّفْعَ فی اَشْیاعِهِمْ نَفَعُوا

سَجِیَّهٌ تِلْکَ مِنْهُمْ غَیْرُ مُحْدَثَهٍ

إ نّ الخَلا ئِقَ حَقا شَرُّها البَدَعُ

لا یَرْفَعُ النّ اسُ ما اَوْهَتْ اَکُفُّهُمْ

عِنْدَ الدِّفاعِ وَلا یُوهُونَ ما رَفَعُوا

اِنْ کانَ فِی النّاسِ سَبّاقُونَ بَعْدَهُمُ

فَکُلّ سَبْقٍ لاَدْنى سَبْقِهمْ تَبِعُ

لایَجْهَلُونَ وَاِنْ حاوَلَتْ جَهْلَهُمُ

فی فَضْلِ اَحْلامِهِمْ عَنْ ذاکَ مُتَّسَعُ

اِنْ عِفَّهٌ ذُکِرَتْ فِی الْوَحْی عِفَّتُهُمْ

لایَطْمَعُونَ وَلا یُرْدیهِمُ الطَّمَعُ

اَقْرَع بن حابِس گفت : سوگند به خداى که محمّد را از غیب ظفر کرده اند، خطیب او از خطیب ما و شاعر او از شاعر ما نیکوتر است و اسلام خویش را استوار کردند؛ پس حضرت اسیران ایشان را بازگردانید و هر یک را عطائى درخور او عنایت فرمود.
ذکر غزوه تَبُوک (۲۸۹)

و آن نـام مـوضـعـى است میان حِجْر(۲۹۰) و شام ؛ و نام حِصن و چشمه اى است که لشکر اسلام تا آنجا براندند و این غزوه را غزوه فاضحه نیز گویند؛ چه بسیار کس از مـنـافـقـیـن در این غزوه فضیحت شدند و این لشکر را جیش العُسْره گویند؛ چه در سختى و قـحـطـى زحـمـت فـراوان دیـدنـد. و ایـن غـزوه واپـسـیـن غـزوات رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم است و سبب این غزوه آن بود که کاروانى از شام بـه مـدینه آمد براى تجارت به مردم مدینه ابلاغ کردند که سلطان روم تجهیز لشکرى کـرده و قـبـائل لَخْم و حُذام و عامله و غَسّان نیز بدو پیوسته اند و آهنگ مدینه دارند، و اینک مـقـدّمـه ایـن لشـکـر بـه (بـَلْقـاء) رسـیـده لاجـَرَم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم فرمان کرد که مسلمانان از دور و نزدیک ساخته جنگ شوند. لکن این سفر به مردم مدینه دشوار مى آمد؛ چه هنگام رسیدن میوه ها و نباتات و درودن حـبـّات و غـلات بـود و ایـن سـفـر دور و هـوا گـرم و اعـداء بـسـیـار بـودنـد لاجـرم تثاقل مى ورزیدند آیه شریفه آمد که :
(یـا اَیُّهـَا الَّذیـنَ آمـَنـُوا مـالَکـُمْ اِذا قـیـلَ لَکـُمْ انـْفـِرُوا فـی سـَبـیـلِ اللّهـِ اثّاقَلْتُمْ…).(۲۹۱)

پـس جـمـاعـتـى بـراى تـجـهـیـز جـیـش صـدقـات خـود را آوردنـد و ابـوعـقـیـل انـصـارى مـزدورى کـرده بـود، دو صـاع خـرمـا تـحـصـیـل کـرده یـک صـاع بـراى عیال خود نهاد و یک صاع دیگر براى ساز لشکر آورد. حـضـرت آن را گـرفت و داخل صدقات کرد، منافقان بر قِلّت صدقه او سُخریّه کردند و بعضى حرفها زدند، آیه شریفه نازل شد:
(اَلَّذینَ یَلْمِزوُنَ الْمُطَّوِّعینَ مِنَ الْمُؤ مِنینَ فِى الصَّدَقاتِ…)(۲۹۲)

بالجمله ؛ بسیارى از زنان مسلمین زیورهاى خود را براى حضرت فرستادند تا در اِعداد و تـهـیه سپاه به کار برد،پس حضرت کار لشکر بساخت و همى فرمود نَعْلَینْ فراوان با خـود بردارید؛ چه مردم را چون نعلین باشد به شمار سواران رود؛ پس سى هزار لشکر آهـنـگ سـفـر تـَبوک کرد و از این جماعت هزار تن سواره بود. جماعتى که هشتاد و دو تن به شـمـار آمـدنـد بـه عـذر فـقـر و عـدم بـضـاعـت خواستند با لشکر کوچ نکنند و دیگر عذرها تـراشـیـدنـد، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: زود باشد که خداوند حاجت مرا به شما نگذارد ؛ پس این آیه نازل شد:
(وَجآءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الاَعْرابِ لِیُؤ ذَنَ لَهُمْ..).(۲۹۳)

و دیـگـر گـروهـى از مـنـافـقـیـن بدون آنکه عذرى بتراشند از کوچ دادن تقاعد ورزیدند و بـعـلاوه مـردم را نیز از این سفر بیم مى دادند و مى گفتند هوا گرم است یا آنکه مى گفتند مـحـمـد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گـمان مى کند که حرب روم مانند دیگر جنگها است ، هـرگـز یـک نـفـر هـم از ایـن لشـکـر کـه بـا وى مـى رونـد بـرنـمـى گـردنـد، و امـثـال ایـن سـخـنـان مـى گـفـتـنـد، در شـاءن ایـشـان نـازل شـد (فـَرِحَ الْمـُخـَلَّفـُونـَ بِمَقْعَدِهِمْ..).(۲۹۴)

علّت شرکت نکردن على علیه السّلام در جنگ تبوک

چون رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم بعضى از منافقین را رخصت اقامت و تقاعد از سفر فرمود حق تعالى نازل فرمود (عَفَى اللّهُ عَنْکَ لِمَ اَذِنْتَ لَهُمْ..).(۲۹۵)

بـالجـمـله ؛ چون منافقین رخصت اقامت یافتند در خاطر نهادند که هرگاه سفر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم طول بکشد یا در تبوک شکسته شود خانه آن حضرت را نهب و غارت کـنـنـد و عـشیرت و عیال را آن حضرت از مدینه بیرون نمایند. حضرت چون از مَکنون خاطر منافقین آگهى یافت ، امیرالمؤ منین علیه السّلام را به خلیفتى در مدینه گذاشت تا منافقین از قـصـد خـود بـاز ایـستند و هم مردم بدانند که خلافت و نیابت بعد از پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از بـراى عـلى عـلیـه السـّلام اسـت ، پـس ‍ از مدینه بیرون شد منافقین گـفـتـنـد رسـول خـداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از على علیه السّلام ثقلى در خاطر اسـت و اگـرنـه چـرا او را بـا خـود کـوچ نـداد. این خبر چون به امیرالمؤ منین علیه السّلام رسـیـد از مـدیـنـه بیرون شده در جُرْف به آن حضرت پیوست و این مطلب را به حضرتش عرض کرد، حضرت او را امر به برگشتن کرد و فرمود:
(اَمـا تـَرْضـى اَنْ تـَکـُونَ مـِنـّی بـِمـَنـْزِلَهِ هـارونَ مـِنْ مـُوسـى اِلاّ اَنَّهُ لا نـَبـِىَّ بـَعـْدى ).(۲۹۶)

بـالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم طریق تبوک پیش داشت و لشکر کوچ دادند و در هیچ سفر چنین سختى و صعوبت بر مسلمانان نرفت ؛ چه بیشتر لشکریان هر ده تـن یـک شـتـر زیـادت نداشتند و آن را به نوبت سوار مى گشتند و چندان از زاد و توشه تهى دست بودند که دو کس یک خرما قوت مى ساخت ، یک تن لختى مى مکید و یک نیمه آن را از بهر رفیق خود مى گذاشت !

(وَکـانَ زادُهـُمُ الشَّعـیـرَ الْمـُسـَوَّسـَ(۲۹۷) وَالتَّمـْرَ الزَّهـیدَ(۲۹۸) وَالا هالَهَ(۲۹۹) السَّخَنَهَ).(۳۰۰)
و دیـگـر آنـکـه بـا حـِدّت هـوا و سـورت گـرمـا آب در مـنـازل ایـشـان نـایـاب بـود چـنـدان که با این همه قِلّت راحله ، شتر خویش را مى کشتند و رطـوبـات اَحـشـاء و اَمـعـاى آن را به جاى آب مى نوشیدند و از این جهت این لشکر را جَیْشُ الْعُسْرَهِ مى نامیدند که ملاقات سه عسرت بزرگ کردند.
قـالَ اللّه تـَعـالى : (لَقـَدْ تـابَ اللّهُ عـَلَى النَّبِىِّ وَالْمُهاجِرینَ وَالاَنْصارِ الَّذینَ اتَّبَعُوهُ فى ساعَهِ الْعُسْرَهِ..).(۳۰۱)

معجزات پیامبر در سفر جنگ تبوک

و در ایـن سـفـر مـعـجـزات بسیار از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ظاهر شد مانند اِخبار آن حضرت از سخنان منافقین و تکلّم آن حضرت با کوه و جواب او به لسان فصیح و مـکـالمه آن حضرت با جنّى که به صورت مار بزرگ در سر راه پدیدار شده بود و خبر دادن آن حـضـرت از شـتـرى کـه گـم شده بود و زیاد شدن آب چشمه تَبُوک به برکت آن حـضـرت اِلى غـَیـْرِ ذلک . بالجمله ؛ رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم وارد تبوک گـشـت ؛ چـون خـبـر ورود آن حضرت در اراضى تبوک پراکنده شد هراقلیوس که امپراطور اُروپـا و مـمـالک شـام و بـیـت المـقـدس بـود و در حـِمـْصْ جـاى داشـت و از نخست به حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ارادتـى داشت و به روایتى مسلمانى گرفت ، مردم مملکت را به تصدیق پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم دعوت کرد، مردم سر برتافتند و چـنـان بـرفـتـنـد کـه هراقلیوس بیمناک شد که مبادا پادشاهى او تباهى گیرد، لاجَرَم دم فـرو بـست و از آن سوى چون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بدانست که آهنگ قیصر به سوى مدینه خبرى به کذب بوده است صنادید اصحاب را طلبید و فرمود: شما چه مى اندیشید؟ از اینجا آهنگ روم کنیم تا مملکت بنى الاصفر را فرو گیریم یا به مدینه مراجعت نـمـائیم ؟ بعضى صلاح را در مراجعت دیدند؛ پس حضرت از تبوک به جانب مدینه رهسپار گشت .

توطئه براى کشتن پیامبر در عَقَبه

و در مراجعت قصّه اصحاب عَقَبَه روى داد و ایشان جماعتى از منافقین بودند که مى خواستند در عَقَبه شتر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را رم دهند و آن حضرت را بکشند، چون کـمـیـن نـهـادنـد جـبـرئیـل پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از ایشان آگهى داد. پس حـضرت سوار شد و عمّار یاسر را فرمود تا مهار شتر همى کشید و حُذَیْفه را فرمود تا شـتـر بـرانـد چـون بـه عـقـبـه رسـیـد فـرمـان کـرد کـه کـسـى قـبـل از آن حـضرت بر عَقَبَه بالا نرود و خود بر آن عقبه شد سواران را دید که بُرقعها آویـخـتـه بـودنـد کـه شـنـاخـتـه نـشـونـد پـس حـضرت بانگ بر ایشان زد، آن جماعت روى بـرتـافـتند و عمّار با حُذَیْفه پیش شده بر روى شتران ایشان همى زد تا هزیمت شدند. پس ‍ پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به حذیفه فرمود: شناختى این جماعت را؟ عرض کـرد: چـون چـهـره هـاى خـود را پـوشـیـده بـودنـد نـشـنـاختم ؛ پس پیغمبر نامهاى ایشان را بـرشـمـرد و فـرمـود ایـن سخن با کس مگوى و لهذا حُذیفه در میان صحابه ممتاز بود به شـنـاخـتـن مـنافقین .(۳۰۲) و در شاءن او مى گفتند: صاحِبُ السِّرّ الَّذی لایَعْلَمُهُ غـَیـْرُهُ. و بعضى قصّه منافقین عَقََبه را در مراجعت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم از سـفـر حـجـه الوداع نـگـاشـتـه انـد. و هـم در مـراجـعـت از تـبـوک حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـسـجـد ضـرار را کـه مـنـافـقـیـن بـنـا کرده بودند مـقـابـل مسجد قُبا و مى خواستند ابوعامر فاسق را براى آن بیاورند، فرمان داد که خراب کـنـند و آتش ‍ زنند؛ پس آن مسجد را آتش زدند و از بنیان کندند و مطرح پلیدیها ساختند و در شـاءن ایـن مـسـجـد و مـسـجـد قـُبـا نـازل شـده : (وَالَّذیـنَ اتَّخـَذُوا مـَسـْجـِدا ضِرارا..).(۳۰۳)

بالجمله ؛ حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم وارد مدینه گشت و به قولى هنوز از مـاه رمـضان چیزى باقى بود پس نخست چنانکه قانون آن حضرت بود به مسجد درآمد و دو رکعت نماز گزاشت پس از مسجد به خانه خود تشریف برد.
و بـعـد از مـراجـعـت آن حـضـرت از تـَبـوک در عـُشـْر آخـِر شـَوّال ، عـبداللّه بن اُبىّ که رئیس ‍ منافقین بود مریض شد و بیست روز در بستر بیمارى بـود و در ذى القعده وفات کرد و عنایت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق او به جـهـت رعـایـت پـسـرش ‍ عـبـداللّه و هـم به جهت حکمتى چند که دیگران بر آن واقف نبودند و اعـتـراض عـمـر بـر آن حـضرت در جاى خود به شرح رفته . و هم در سنه نهم ، ابوبکر ماءمور شد که مکّه رود و آیات اوائل سوره بَرائت را بر مردمان قرائت کند؛ چون ابوبکر از مـدیـنـه بـیـرون شـد و از ذوالحـُلَیـْفـه مـُحـْرم شـده و لخـتـى راه پـیـمـود جـبـرئیـل بـر پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نازل شد و از خداى سلام آورد و گفت : لایُؤَدّیها اِلاّ اَنْتَ اَوْرَجُلٌ مِنْکَ.(۳۰۴)یعنى این آیات را از تو ادا نکند جز تو یا مردى که از تو باشد و به روایتى گفت غیر از على عـلیـه السـّلام تـبلیغ نکند؛ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام را امـر فرمود شتاب کند و آیات را از ابوبکر گرفته و خود در موسم حج بـر مـردم قـرائت فـرمـایـد. امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در منزل رَوْحاء به ابوبکر رسید و آیات را گرفته به مکّه برد و بر مردم قرائت فرمود.

مراسم برائت از مشرکین

و در احـادیـث مـعـتـبـره از حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام مـنقول است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام آیات را برد و در روز عَرَفه در عَرَفات و در شـب عـیـد در مـشـعر الحرام و روز عید در نزد جمره ها و در تمام ایام تشریق در مِنى ده آیه اوّل برائت را به آواز بلند بر مشرکین مى خواند و شمشیر خود را از غلاف کشیده بود و نـدا مـى کـرد کـه طواف نکند دور خانه کعبه عریانى و حج خانه کعبه نکند مشرکى و هر کس که امان و پیمان او مدتى داشته باشد پس امان او باقى است تا مدّت او منقضى شود و هـرکـه را مـدّتـى نـبـاشـد پـس مـدّت او چـهـار مـاه اسـت . و روایـت شـده کـه روز اوّل ذى الحـجـه بـود کـه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم ابوبکر را با آیات بَرائت بـه مـکـه فـرسـتـاد و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در مـنـزل رَوْح اء در روز سـوم به ابوبکر رسید آیات را گرفته و به مکّه رفت و ابوبکر بـرگـشـت و روایات در عزل ابوبکر از اداء بَرائت و فرستادن امیرالمؤ منین علیه السّلام در کتب سنّى و شیعه وارد شده .(۳۰۵)

و نـیـز در سـنه نهم ، نجاشى پادشاه حبشه وفات کرد، و آن روز که وفات نمود پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: امروز مردى صالح از جهان برفت برخیزید تا بر وى نـمـاز گـزاریـم . گویند جنازه نجاشى بر پیغمبر ظاهر شد پس اصحاب با پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر او نماز گزاشتند.

وقایع سال دهم هجرى

قصّه مباهله و نصاراى نَجْران

شیخ طبرسى و دیگران روایت کرده اند که جمعى از اشراف نصاراى نجران ، خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آمـدند و سرکرده ایشان سه نفر بودند: یکى عاقب (۳۰۶) کـه امـیـر و صـاحـب راءى ایـشـان بـود و دیـگـرى عبدالمسیح که در جمیع مـشـکـلات بـه او پـنـاه مى بردند و سوم ابوحارثه (۳۰۷) که عالم و پیشواى ایشان بود و پادشاهان روم براى او کلیساها ساخته بودند و هدایا و تحفه ها براى او مى فـرسـتـادنـد بـه سـبب وفور علم او نزد ایشان ؛ پس چون ایشان متوجّه خدمت حضرت شدند ابوحارثه بر استرى سوار شد و کُرْزُ بْن عَلْقَمَه برادر او در پهلوى او مى راند ناگاه اسـتـر ابـوحـارثـه بـه سـر درآمـد پـس کـُرْز نـاسـزائى بـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم گفت ، ابوحارثه گفت : بر تو باد آنچه گفتى ! گـفـت : چرا اى برادر؟ ابوحارثه گفت : به خدا سوگند که این همان پیغمبرى است که ما انـتـظـار او را مى کشیدیم ! کرز گفت : پس چرا متابعت او نمى کنى ؟ گفت : مگر نمى دانى کـه ایـن گـروه نـصـارى چـه کـرده انـد بـا مـا، مـا را بـزرگ کـردنـد و صـاحـب مـال کـردنـد و گـرامـى داشـتند و راضى نمى شوند به متابعت او و اگر ما متابعت او کنیم اینها همه از ما بازمى گیرند.

پس کُرْز این سخن در دلش جا کرد تا آنکه به خدمت حضرت رسید و مسلمان شد و ایشان در وقـت نـمـاز عـصـر وارد مـدیـنه شدند با جامه هاى دیبا و حلّه هاى زیبا که هیچ یک از گروه عـرب بـا ایـن زیـنـت نـیـامده بودند. و چون به خدمت حضرت رسیدند سلام کردند، حضرت جـواب سـلام ایـشـان نفرمود و با ایشان سخن نگفت ؛ پس رفتند به نزد عثمان و عبدالرّحمن بن عوف که با ایشان آشنائى داشتند و گفتند پیغمبر شما نامه به ما نوشت و ما اجابت او نـمـودیم و آمدیم و اکنون جواب سلام ما نمى گوید و با ما به سخن نمى آید؟ ایشان آنها را بـه خـدمـت حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السّلام آوردند و در آن باب با آن حضرت مذاکره کـردنـد، حضرت فرمود که این جامه هاى حریر و انگشترهاى طلا را از خود دور کنید و به خـدمـت آن حـضـرت روید. چون چنین کردند و به خدمت حضرت پیغمبر رفتند و سلام کردند؛ حـضـرت جـواب سـلام ایـشـان گـفـت و فـرمـود کـه بـه حـق آن خداوندى که مرا به راستى فـرسـتـاده اسـت کـه در مـرتـبـه اوّل کـه به نزد من آمدند شیطان با ایشان همراه بود و من بـراى ایـن جواب سلام ایشان نگفتم ؛ پس در تمام آن روز از حضرت سؤ الها کردند و با حـضـرت مناظره نمودند؛ پس عالم ایشان گفت که یا محمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم چه مـى گـوئى در بـاب مـسـیـح ؟ حـضـرت فـرمـود: او بـنـده و رسول خدا است . ایشان گفتند که هرگز دیده اى که فرزندى بى پدر به هم رسد؟ پس این آیه نازل شد که :(إِنَّ مـَثـَلَ عـی سـى عـِنـْدَاللّهِ کـَمـَثـَلِ آدَمَ خـَلَقـَهُ مـِنْ تـُرابٍ ثـُمَّ قـالَ لَهُ کـُنـْ فَیَکُونُ).(۳۰۸)
به درستى که مَثَل عیسى نزد خدا مانند مثل آدم است که خدا خلق کرد او را از خاک پس گفت مـر او را کـه بـاش پـس بـه هـم رسـیـد. و چـون مـنـاظـره بـه طول انجامید و ایشان لجاجت در خصومت مى کردند حق تعالى فرستاد که :

ماجراى مباهله

(فـَمـَنْ حـآجَّکَ فـیـهِ مـِنْ بـَعـْدِ مـا جـآءَکَ مـِنَ الْعـِلْمِ فـَقـُلْ تـَعالَوْا نَدْعُ اَبْناءَنا وَابْنآءَکُمْ وَنـِسـآءَنـا وَنـِسـآءَکـُمْ وَاَنـْفـُسـَنـا وَاَنـْفـُسـَکـُمْ ثـُمَّ نـَبـْتـَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَهَ اللّه عَلَى الْکاذِبینَ).(۳۰۹)(۳۱۰)

یعنى پس هرکه مجادله کند با تو در امر عیسى بعد از آنچه آمده است به سوى تو از علم و بـیّنه و برهان پس بگو اى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیائید بخوانیم پسران خـود را و پـسران شما را و زنان خود را و زنان شما را و جانهاى خود را و جانهاى شما را، یعنى آنها را که به منزله جان مایند و آنها که به منزله جان شمایند، پس تضرّع کنیم و دعا کنیم پس بگردانیم لعنت خدا را بر هر که دروغ گوید از ما و شما.

و چـون ایـن آیـه نـازل شـد قـرار کردند که روز دیگر مباهله کنند و نصارى به جاهاى خود برگشتند. پس ابوحارثه با اصحاب خود گفت که فردا نظر کنید اگر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم با فرزندان و اهل بیت خود مى آید پس بترسید از مباهله با او، و اگر با اصـحـاب و اتـبـاع خـود مـى آیـد از مـبـاهـله بـا او پـروا مـکـنـیـد. پـس بـامـداد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به خانه حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام آمد و دست امـام حـسـن عـلیـه السـّلام گـرفـت و امام حسین علیه السّلام را در بر گرفت و حضرت امیر علیه السّلام در پیش روى آن حضرت روان شد و حضرت فاطمه علیهاالسّلام از عقب سر آن حـضـرت شـد و از مـدیـنه براى مباهله بیرون آمدند. چون نصارى آن بزرگواران را مشاهده کردند ابوحارثه پرسید که اینها کیستند که با او همراهند؟ گفتند آنکه پیش روى او است پـسـرعـمّ او اسـت و شـوهـر دخـتـر او و مـحـبـوبـتـریـن خـلق اسـت نـزد او و آن دو طـفل ، دو فرزندان اویند از دختر او و آن زن ، فاطمه دختر او است که عزیزترین خلق است نـزد او، پـس حـضـرت بـه دو زانـو نـشـسـت بـراى مـبـاهله . پس سیّد و عاقب پسران خود را بـرداشـتـنـد بـراى مـبـاهـله ، ابـوحـارثـه گـفت : به خدا سوگند که چنان نشسته است که پـیـغـمـبـران مى نشستند براى مباهله و برگشت . سیّد گفت : به کجا مى روى ؟ گفت : اگر مـحـمـّد بـرحـقّ نـمـى بود چنین جرئت نمى کرد بر مباهله و اگر با ما مباهله کند پیش از آنکه سال بر ما بگذرد یک نصرانى بر روى زمین نخواهد ماند!

و بـه روایـت دیـگـر گـفـت کـه مـن روهـائى مـى بـیـنـم کـه اگـر از خـدا سـؤ ال کنند که کوهى را از جاى خود بکند هر آینه خواهد کند؛ پس مباهله مکنید که هلاک مى شوید و یـک نصرانى بر روى زمین نخواهد ماند. پس ابوحارثه به خدمت حضرت آمد و گفت : اى ابـوالقـاسـم ! در گذر از مباهله با ما و با ما مصالحه کن بر چیزى که قدرت بر اداى آن داشـتـه بـاشـیـم . پـس حـضـرت بـا ایـشـان مـصـالحـه نـمـود کـه هـر سـال دو هـزار(۳۱۱) حـلّه بـدهـنـد کـه قـیـمـت هـر حـلّه چهل درهم باشد و برآنکه اگر جنگى روى دهد سى زِره و سى نیزه و سى اسب به عاریه بـدهـنـد و حـضـرت نـامـه صـلح بـراى ایـشان نوشت و برگشتند. پس حضرت فرمود که سـوگند یاد مى کنم به آن خداوندى که جانم در قبضه قدرت او است که هلاک نزدیک شده بـود بـه اهـل نَجْران و اگر با من مباهله مى کردند هر آینه همه میمون و خوک مى شدند و هر آیـنـه تـمـام ایـن وادى بـرایـشـان آتـش مـى شـد و مـى سـوخـتـنـد و حـق تـعـالى جـمـیـع اهـل نـجـران را مـسـتـاءصـل مـى کـرد حـتـى آنـکه مرغ بر سر درختان ایشان نمى ماند و همه نـصـارى پـیـش از سال مى مردند. چون سیّد و عاقب برگشتند بعد از اندک زمانى به خدمت حضرت معاودت نمودند و مسلمان شدند.

و صـاحـب کـَشـّاف (۳۱۲) و دیـگـران از هـل سـنـت در صـِحـاح خـود نـقـل کـرده انـد از عـایـشـه کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم در روز مباهله بیرون آمد وعبائى پوشیده بود از موى سـیـاه پـس امـام حسن و امام حسین و حضرت فاطمه و على بن ابى طالب علیهماالسّلام را در زیر عبا داخل کرد و این آیه خواند:(اِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطهِّرَکُمْ تَطْهیرا).(۳۱۳)

و هـم زمـخـشرى گفته است که اگر گوئى که دعوت کردن خصم به سوى مباهله براى آن بـود کـه ظـاهر شود که او کاذب است یا خصم او و این امر مخصوص او و خصم او بود پس چه فایده داشت ضمّ کردن پسران و زنان در مباهله ؟
جـواب مـى گـوئیـم کـه ضـمّ کردن ایشان در مباهله دلالتش بر وثوق و اعتماد بر حقیّت او زیاده بود از آنکه خود به تنهائى مباهله نماید؛ زیرا که با ضمّ کردن ایشان جرئت نمود برآنکه اَعِزّه خود را و پاره هاى جگر خود را و محبوبترین مردم را نزد خود در معرض نفرین و هـلاک درآورد و اکـتـفـا نـنـمـود بر خود به تنهائى و دلالت کرد برآنکه اعتماد تمام بر دروغـگـو بـودن خـصـم خـود داشـت کـه خـواسـت خـصـم او بـا اَعِزّه و اَحِبّه اش هلاک شوند و مستاءصل گردند اگر مباهله واقع شود و مخصوص گردانید براى مباهله پسران و زنان را ؛ زیـرا کـه ایـشـان عـزیزترین اهلند و به دِل بیش از دیگران مى چسبند و بسا باشد که آدمـى خـود را در مـعرض هلاکت درآورد براى آنکه آسیبى به ایشان نرسد و به این سبب در جنگها زنان و فرزندان را با خود مى برده اند که نگریزند. و به این سبب حق تعالى در آیـه ، ایـشـان را بـر (اَنـْفـُس ) مُقَدَّم داشت تا اعلام نماید که ایشان بر جان مُقَدَّمند پس بـعـد از ایـن گـفـتـه اسـت کـه ایـن دلیـلى اسـت کـه از ایـن قـویتر دلیلى نمى باشد بر فضل اصحاب عبا.(۳۱۴) انتهى .

سفر حجه الوداع پیامبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم

در سـال دهـم هـجـرى سـفر حجه الوداع واقع شد. شیخ کُلینى روایت کرده است که حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـعـد از هـجـرت ده سـال در مـدیـنـه مـانـد و حـجّ بـه جـا نـیـاورد تـا آنـکـه در سال دهم ، خداوند عالمیان این آیه فرستاد که :
(وَ اَذِّنْ فِی النّاسِ بِالْحَجِّ یَاْتُوکَ رِجالاً وَعَلى کُلِّ ضامِرٍ یَاْتینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمیق لِیَشْهَدوا مَنافِعَ لَهُمْ).(۳۱۵)

پس امر کرد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مُؤَذِّنّان را که اعلام نمایند مردم را به آوازهـاى بـلنـد بـه آنـکـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در ایـن سال به حجّ مى رود؛ پس مطلع شدند بر حج رفتن آن حضرت هرکه در مدینه حاضر بود و در اطـراف مـدیـنـه و اعـراب بـادیـه . و حـضـرت نـامـه هـا نـوشـت بـه سـوى هـرکـه داخل شده بود در اسلام که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم اراده حجّ دارد پس هرکه تـوانائى حجّ رفتن دارد حاضر شود؛ پس همه حاضر شدند براى حجّ با آن حضرت و در هـمه حال تابع آن حضرت بودند و نظر مى کردند که آنچه آن حضرت به جاى مى آورد، بـه جـاى آورنـد و آنـچـه مى فرماید اطاعت نمایند و چهار روز از ماه ذى قعده مانده بود که حـضـرت بـیـرون رفـت ، پـس چـون بـه ذى الحـُلَیـْفـه رسـیـد اوّل زوال شـمـس ‍ بـود پـس مـردم را امـر فـرمـود کـه مـوى زیـر بـغـل و مـوى زهـار را ازاله کـنند و غسل نمایند و جامه هاى دوخته را بکنند و لنگى و ردائى بـپـوشـنـد. پـس غسل احرام به جا آورد و داخل مسجد شَجَره شد و نماز ظهر را در آن مسجد ادا نـمـود پـس عـزم نـمـود بـر حـجّ تـنـهـا کـه عـمـره در آن داخـل نـبـاشـد؛ زیرا که حجّ تمتّع هنوز نازل نشده بود و احرام بست و از مسجد بیرون آمد و چون به بَیْدآء رسید نزد میل اوّل مردم صف کشیدند از دو طرف راه پس حضرت تلبیه حجّ به تنهائى فرمود و گفت :

لَبَّیـْکَ اللّهُمَّ لَبَّیْکَ لا شَریکَ لَکَ لبیک اِنَّ الْحَمْدَ والنِّعْمَهَ لَکَ وَالْمُلکَ لَکَ لا شَریکَ لَکَ و حضرت در تلبیه خود ذاالمعارج بسیار مى گفت و تلبیه را تکرار مى نمود در هر وقت که سـواره اى مـى دید یا بر تلّى بالا مى رفت یا از وادئى فرو مى شد و در آخر شب و بعد از نـمـازهـا، و هَدْى (۳۱۶) با خود راند شصت و شش یا شصت و چهار شتر و به روایـت دیـگـر صـد شـتـر بـود. و روز چـهـارم ذى الحـجـّه داخـل مـکـّه شـد و چـون بـه در مـسـجـدالحـرام رسـیـد از دَرِ بـنـى شـیـبـه داخل شد و بر دَرِ مسجد ایستاد و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و بر پدرش ابراهیم علیه السـّلام صـلوات فـرسـتـاد پـس بـه نـزدیک حَجَرالاَسْوَد آمد و دست بر حجر مالید و آن را بـوسـیـده و هـفـت شـوط بر دور خانه کعبه طواف کرد و در پشت مقام ابراهیم دو رکعت نماز طواف به جا آورد و چون فارغ شد به نزد چاه زمزم رفت و از آب زمزم بیاشامید و گفت :
اَللّهُمَ اِنّی اَسْئَلُکَ عِلْما نافِعا وَرِزْقا واسِعا وَشِفآءً مِنْ کُلِّ دآءٍ وَسُقْمٍ.
و ایـن دعـا را رو بـه کـعـبه خواند پس به نزدیک حجر آمد و دست بر حجر مالید و حجر را بوسید و متوجه صفا شد و این آیه را تلاوت فرمود:(اِنَّ الصَّفا وَالْمَرْوَهَ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ فَمنْ حَجَّ الْبَیْتَ اَوِ اعْتَمَر فَلا جُناحَ عَلَیْهِ اَنْیطَّوَّفَ بِهِما).(۳۱۷)

؛ یـعـنـى بـه درستى که کوه صفا و کوه مروه از علامتهاى مناسک الهى است ، پس کسى که حـجّ کند خانه را یا عمره کند، پس باکى نیست بر او که آنکه طواف کند به صفا و مروه . پـس بـر کـوه صـفا بالا رفت و رو به جانب رُکن یَمانى کرد و حمد و ثناى حق تعالى به جاى آورد و دعا کرد به قدر آنکه کسى سوره بقره را به تاءنّى بخواند، پس ‍ سراشیب شـد از صـفا و متوجّه کوه مروه گردید و بر مروه بالا رفت و به قدر آنچه توقّف نموده بـود در صـفـا، در مـروه نـیـز تـوقـّف نمود؛ پس باز از کوه به زیر آمد و به جانب صفا مـتـوجـه شـد بـاز بر کوه صفا توقّف نمود و دعا خواند و متوجّه مروه گردید تا آنکه هفت شـوط بـه جـا آورد؛ پـس چون از (سَعْى ) فارغ شد و هنوز بر کوه مروه ایستاده بود رو بـه جـانـب مـردم گـردانـید و حمد و ثناى الهى به جاى آورد، پس اشاره به پشت سر خود نـمـود و گـفت : این جبرئیل است و امر مى کند مرا که امر نمایم کسى را که (هَدْى ) با خود نـیـاورده اسـت به آنک مُحِلّ گردد و حجّ خود را به عمره منقلب گرداند و اگر من مى دانستم کـه چـنـیـن خواهد شد هَدْى با خود نمى آوردم و چنان مى کردم که شما مى کنید ولکن هَدْى با خود رانده ام ؛ پس مردى از صحابه گفت : چگونه مى شود ما به حج بیرون آئیم و از سر و موهاى ما آب غسل جنابت چکد؟ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را فرمود کـه تـو هـرگـز ایمان به حجّ تمتّع نخواهى آورد.(۳۱۸) پس سُراقَه بْن مالِکِ بـن جـُعـْشـُم کـِنـانـى بـرخـاست و گفت : یا رسول اللّه ! احکام دین خود را دانستیم چنانچه گـویـا امـروز مخلوق شده ایم پس بفرما که آنچه ما را امر فرمودى در باب حجّ مخصوص ایـن سـال اسـت یـا هـمـیـشـه مـا را بـایـد حـجّ تـمـتّع کرد؟ حضرت فرمود که مخصوص این سـال نـیـسـت بـلکـه اَبـَدُالاباد این حکم جارى است . پس حضرت انگشتان دستهاى خود را در یـکـدیـگـر داخـل گـردانید و فرمود که داخل شد عمره در حجّ تا روز قیامت . پس در این وقت حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـه از جـانـب یـمـن بـه فـرمـوده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـتـوجـّه حـجّ گـردیـده بـود داخـل مـکـّه شـد و چـون بـه خـانـه حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـاالسـّلام داخـل شـد دید که حضرت فاطمه مُحِلّ گردیده و بوى خوش از او شنید و جامه هاى ملوّن در بـَر او دید، پس گفت که این چیست اى فاطمه ؟ و پیش از وقت مُحِلّ شدن چرا مُحِلّ شده اى ؟ حـضـرت فاطمه علیهاالسّلام گفت که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا چنین امر کـرد ؛ پـس حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـیـرون آمـد و بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم شـتـافـت کـه حـقـیـقـت حـال را مـعـلوم نـمـایـد چـون بـه خـدمـت حـضـرت رسـیـد گـفـت : یـا رسـول اللّه ! مـن فـاطـمه علیهاالسّلام را دیدم که مُحلّ گردیده و جامه هاى رنگین پوشیده اسـت ! حـضـرت فـرمـود کـه مـن امر کردم مردم را که چنین کنند؛ پس تو یا على به چه چیز احـرام بـسـتـه اى ؟ گفت : یا رسول اللّه ، چنین احرام بستم که (احرام مى بندم مانند احرام رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم )؛ حضرت فرمود: بر احرام خود باقى باش مثل من و تو شریک منى در هَدْى من .(۳۱۹)

حـضـرت صـادق عـلیـه السـّلام فـرمـود کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم در آن ایّام که در مکّه بود با اصحاب خود در اَبْطَح نـزول فـرمـوده بود و به خانه ها فرود نیامده بود پس چون روز هشتم ذى الحجّه شد نزد زوال شـمس امر فرمود مردم را که غسل احرام به جا آورند و احرام به حجّ ببندند و این است مـعـنى آنچه حق تعالى فرموده است که (فَاتَّبِعُوا مِلَّهَ اِبْراهیمَ).(۳۲۰) که مراد از ایـن مـتـابـعـت ، مـتـابـعـت در حـجّ تـمـتـّع اسـت ؛ پـس حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیرون رفت با اصحاب خود تلبیه گویان به حجّ تـا آنـکـه بـه مـنـى رسیدند، پس نماز ظهر و عصر و شام و خفتن و صبح را در منى به جا آوردنـد و بـامـداد روز نـهـم بـار کـرد بـا اصـحـاب خـود و مـتـوجـّه عـرفـات گردید.(۳۲۱)

و از جمله بدعتهاى قریش آن بود که ایشان از مشعر الحرام تجاوز نمى کردند و مى گفتند مـا اهل حرمیم و از حَرَم بیرون نمى رویم و سایر مردم به عرفات مى رفتند و چون مردم از عـرفـات بـار مـى کـردنـد و به معشر مى آمدند ایشان با مردم از مشعر به منى مى آمدند و قـریـش امـیـد آن داشـتند که حضرت در این باب با ایشان موافقت نماید پس حق تعالى این آیـه را فـرسـتـاد: (ثُمَّ اَفیضُوا مِنْ حَیْثُ اَفاضَ النّاسُ)؛(۳۲۲) یعنى پس بار کـنید از آنجا که با رکردند مردم حضرت فرمود مراد از مردم در این آیه حضرت ابراهیم و اسـمـاعـیـل و اسـحـاق علیهماالسّلام هستند و پیغمبرانى که بعد از ایشان بودند که همه از عـرفـات افـاضـه مـى نـمـودنـد، پـس چـون قـریـش دیـدنـد کـه قـبـّه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از مشعر الحرام گذشت به سوى عرفات در دلهاى ایشان خدشه به هم رسید؛ زیرا که امید داشتند که حضرت از مکان ایشان افاضه نماید و به عرفات نرود، پس حضرت رفت تا به (نَمِرَه ) فرود آمد در برابر درختان اَراک پس خـیـمـه خـود را در آنجا برپا کرد و مردم خیمه هاى خود را بر دور خیمه آن حضرت زدند. و چـون زوال شـمـس شـد حـضـرت غـسـل کـرد و بـا قـریـش و سـایـر مـردم داخـل عـرفـات گـردید و در آن وقت تلبیه را قطع نمود و آمد تا به موضعى که مسجد آن حـضـرت مى گویند. در آنجا ایستاد و مردم بر دور آن حضرت ایستادند. پس ‍ خطبه اى اداء نـمـود و ایـشـان را امر و نهى فرمود، پس با مردم نماز ظهر و عصر را به جا آورد به یک اذان و دو اقـامـه ، پـس رفت به سوى محلّ وقوف و در آنجا ایستاد و مردم مبادرت مى کردند به سوى شتر آن حضرت و نزدیک شتر مى ایستادند پس ‍ حضرت شتر را حرکت داد ایشان نـیز حرکت کردند و بر دور ناقه جمع شدند. پس ‍ حضرت فرمود که اى گروه مردم موقف هـمـیـن زیر پاى ناقه من نیست و به دست مبارک خود اشاره فرمود به تمام موقف عرفات و فرمود که همه اینها موقف است ؛ پس مردم پراکنده شدند و در مشعرالحرام نیز چنین کردند؛ پـس مـردم در عرفات ماندند تا قرص آفتاب فرو رفت پس حضرت بار کرد و مردم بار کردند و امر نمود ایشان را به تاءنّى .

حـضـرت صـادق علیه السّلام فرمود که مشرکان از عرفات پیش از غروب آفتاب بار مى کـردنـد، پس رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مخالفت ایشان نمود و بعد از غروب آفـتـاب روانـه شـد و فـرمـود کـه اى گـروه مـردم حـجّ به تاختن اسبان نمى باشد و به دوانـیدن شتران نمى باشد ولیکن از خدا بترسید و سیر نمائید سیر کردن نیکو، ضعیفى را پـامـال نکنید و مسلمانى را در زیر پاى اسبان مگیرید و آن حضرت سر ناقه را آن قدر مى کشید براى آنکه تند نرود تا آنکه سر ناقه به پیش جهاز مى رسید و مى فرمود که اى گـروه مـردم بـر شـمـا بـاد بـه تـاءنـّى تـا آنـکـه داخـل مـشعرالحرام شد؛ پس در آنجا نماز شام و خفتن را به یک اذان و دو اقامه ادا نمود و شب در آنـجـا بـه سـر آورد تا نماز صبح را در آنجا نیز اداء نمود و ضعیفان بنى هاشم را در شـب بـه مـنى فرستاد و به روایت دیگر زنان را در شب فرستاد و اُسامه بن زید را همراه ایـشان کرد و امر کرد ایشان را که جَمَره عَقَبه را نزنند تا آفتاب طالع گردد؛ پس چون آفـتـاب طـالع شـد از مـشـعـر الحـرام روانـه شـد و در مـنـى نزول فرمود و جمره عقبه را به هفت سنگ زد و شتران هَدْى که آن حضرت آورده بود شصت و چـهـار بود یا شصت و شش و آنچه حضرت امیر علیه السّلام آورده بودسى و چهار بود یا سـى وشـش کـه مـجـموع شتران آن دو بزرگوار صد شتر بود و به روایت دیگر حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام شـتـرى نـیـاورده بـود و مـجـمـوع صـد شـتـر را حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیه السّلام را شریک گـردانـیـد در هـَدْى خـود و سـى و هـفـت شـتـر را بـه آن حـضـرت داد. پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم شصت و شش شتر را نحر فرمود و حضرت امیرالمؤ مـنین علیه السّلام سى و چهار شتر نحر نمود، پس حضرت امر نمود که از هر شترى از آن صـد شـتـر پاره گوشتى جدا کردند و همه را در دیگى از سنگ ریختند و پختند و حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام از مراق آن تـنـاول نـمـودنـد تا آنکه از همه آن شتران خورده باشند و ندادند به قصّابان پوست آن شـتـران را و نـه جـُلهـاى آنـهـا را و نـه قلاده هاى آنها را بلکه همه را تصدّق کردند. پس حـضـرت سـر تـراشید و در همان روز متوجّه طواف خانه گردید و طواف و سعى را به جا آورد و بـاز بـه مـنـى مـعـاودت فـرمود و در منى توقّف نمود تا روز سیزدهم که آخر ایّام تـشـریـق اسـت و در آن روز رَمـْى هـر سـه جـَمـره نـمـود و بـار دگـر مـتـوجـّه مـکـّه گردید.(۳۲۳)

شـیـخ مـفـیـد و طـبـرسـى روایـت کـرده انـد(۳۲۴) کـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از اعـمـال حـجّ فارغ شد متوجّه مدینه شد و حضرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام و سایر مسلمانان در خدمت آن حضرت بودند و چون به غَدیر خُم رسید و آن موضع در آن وقت محلّ نزول قوافِل نبود؛ زیرا که آبى و چراگاهى در آن نبود، حـضـرت در آن مـوضـع نـزول فـرمـود و مـسـلمـانـان نـیـز فـرود آمـدنـد و سـبـب نـزول آن حـضـرت در چـنـان مـوضـع آن بـود کـه از حـق تـعـالى تاءکید شدید شد بر آن حضرت که امیرالمؤ منین علیه السّلام را نصب کند به خلافت بعد از خود و از پیش نیز در ایـن بـاب وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـده بـود لکـن مـشـتـمـل بر توقیت و تاءکید نبود و به این سبب حضرت تاءخیر نمود که مبادا در میان اُمّت اخـتـلافـى حادث شود و بعضى از ایشان از دین برگردند و خداوند عالمیان مى دانست که اگـر از غـدیر خم درگذرند متفرّق خواهند شد بسیارى از مردم به سوى شهرهاى خود،پس حـق تـعـالى خـواسـت کـه در ایـن مـوضع ایشان جمع شوند که همه ایشان نصّ بر حضرت امـیـرالمؤ منین علیه السّلام را بشنوند و حجّت بر ایشان در این باب تمام شود و کسى از مسلمانان را عُذرى نماند؛ پس حق تعالى این آیه را فرستاد:
(یا اَیُّهَا الرُّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ..).(۳۲۵)
؛ یـعـنـى اى پـیـغـمـبـر بـرسـان بـه مـردم آنچه فرستاده شده است به سوى تو از جانب پروردگار تو در باب نص بر امامت على بن ابى طالب علیه السّلام و خلیفه گردانیدن او را در میان امّت پس فرمود:
(وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ الناسِ..).(۳۲۶)
؛اگر نکنى پس نرسانده خواهى بود رسالت خدا را و خدا ترا نگاه مى دارد از شرّ مردم .
پـس تـاءکید فرمود در تبلیغ این رسالت و تخویف نمود آن حضرت را از تاءخیر نمودن در آن امر و ضامن شد براى آن حضرت که او را از شر مردم نگاه دارد.

پـس بـه ایـن سـبـب حـضـرت در چـنـان مـوضـعـى کـه محل فرود آمدن نبود فرود آمد و مسلمانان همه برگرد آن حضرت فرود آمدند و روز بسیار گـرمـى بـود پس امر فرمود درختان خارى را که در آنجا بود زیر آنها را از خس و خاشاک پـاک کـردنـد و فـرمـود پـلانـهـاى شـتـران را جمع کردند و بعضى را بر بالاى بعضى گـذاشـتند، پس منادى خود را فرمود که ندا در دهد در میان مردم که همه به نزد آن حضرت جـمـع شوند، پس ‍ همگى جمع شدند و اکثر ایشان از شدت گرما رداهاى خود را بر پاهاى خـود پـیـچیده بودند و چون مردم اجتماع کردند حضرت بر بالاى آن پالانها که به منزله مـنـبر بود برآمد و حضرت امیر علیه السّلام را بر بالاى منبر طلبید و در جانب راست خود بـازداشـت پـس خـطـبه خواند مشتمل بر حمد و ثناى الهى و به موعظه هاى بلیغه و کلمات فـصـیحه ایشان را موعظه فرمود و خبر موت خود را داد و فرمود مرا به درگاه حق تعالى خوانده اند و نزدیک شده است که اِجابَت دعوت الهى کنم و وقت آن شده است که از میان شما پـنـهـان شـوم و دارفـانى را وداع کنم و به سوى درجات عالیه آخرت رحلت نمایم و به درسـتـى کـه در مـیـان شـمـا مى گذارم چیزى را که تا متمسّک به آن باشید هرگز گمراه نـگـردیـد بـعـد از مـن کـه آن کـتـاب خـدا اسـت و عـتـرت مـن کـه اهـل بـیت من اند؛ به درستى که این دو تا از هم جدا نمى شوند تا هر دو نزد حوض کوثر بـر مـن وارد شـونـد؛ پس به آواز بلند در میان ایشان ندا کرد که آیا نیستم من سزاوارتر بـه شـمـا از جـانـهـاى شـمـا؟ گفتند: چنین است ؛ پس بازوهاى امیرالمؤ منین علیه السّلام را گـرفت و بلند کرد آن حضرت را به حدى که سفیدى هاى زیر بغلهاى ایشان نمودار شد و گـفـت : هـر کـه مـن مولى و اَوْلى به نفس اویم ، پس على مولى و اَوْلى به نفس او است ؛ خـداونـدا! دوسـتى کن با هر که با على دوستى کند و دشمنى کن با هر که با على دشمنى کـنـد و یـارى کـن هر که على را یارى کند و واگذار هرکه على را واگذارد. پس حضرت از مـنـبـر فـرود آمـد و آن وقـت نـزدیـک زوال بـود در شـدّت گـرمـا پس دو رکعت نماز کرد پس زوال شـمـس شد و مؤ ذن آن حضرت اذان گفت و نماز ظهر را با ایشان به جا آورد. پس به خـیـمـه خـود مـراجـعـت فـرمـود و امر فرمود که خیمه اى از براى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در برابر خیمه آن حضرت برپا کردند و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در آن خیمه نشست ؛ پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود مسلمانان را که فوج فوج به خدمت آن حضرت بروند و آن جناب را تهنیت و مبارک باد امامت بگویند و سلام کنند بـر آن جناب به امارت و پادشاهى مؤ منان و بگویند : اَلسَلام عَلَیک یاامیرالمؤ منین ! پس مردمان چنین کردند ، آنگاه امر فرمود زنان خود و زنان مسلمانان را که همراه بودند بروند و تهنیت و مبارک باد بگویند و سلام کنند به آن جناب به عمارت مؤ منان پس همگى به جا آورنـد و از کسانى که در این باب اهتمام زیاده از دیگران کرد ابن الخطّاب بود که زیاده از دیگران اظهار شادى و بشاشت نمود به امامت و خلافت آن جناب و گفت :بَخِّ بَخِّ لَکَ یا عَلىُّ اَصْبَحْتَ مَوْلاىَ و مَوْلى کُلِّ مُؤ مِنٍ وَ مُؤْمِنَهٍ!(۳۲۷)

یعنى به به از براى تو یا على ، گوارا باد تو را ،گردیدى آقاى من و آقاى هر مرد مؤ مـن و زن مـؤ مـنـه اى ! پـس حـَسـّان بـن ثـابـت بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و رخصت طلبید از آن جناب که در مدح امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام در ذکر قصه غدیر و نصب آن جناب به امامت و خلافت ودعاهایى که حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در حـق او فـرموده قصیده اى انشاء نماید چون از آن جناب مرخص شد بر بلندى برآمد و این اشعار را به آواز بلند بر مردم خواند:

شعر :

یُنادیهُمُیَومَ الْغَدیرِنَبیُّهُم

بِخُّمٍ وَاَسمِعْبِالنَّبِى مُن ادِیا

وق الَ فَمَنْ مَوْلیکُمْو وَلِیُّکُمْ

فَقالُوا ولَم یُبْدوا هُن اکَ التّعادِیا

اِلـهُکَ مَوْلی ناوَاَنْتَ وَلیُّن ا

وَلَنْ تَجِدَنْ مِنّالَکَالْیَوْمَ عاصِیاً

فَقالَ لَهُقُمْ یاعَلىُّوَاِنَّنی

رَضیتُکَ مِنْبَعْدی اِماماًوَهادیاً

فَخَصَّ بِهادونَ الْبَریَّهِ کُلِهّا

عَلیَّاًوَسَمّاهُ الْوزیر الْـمُواخیا

فَمَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذاوَلیُّهُ

فَکُونُوالَهُ اَتْب اعَ صدْقٍ مُوالِیاً

هُن اکَ دَعَااللّهُمَ وَالِ وَلیهُ

وَکُنْ لِلَّذی ع ادى عَلِیّاًمُعاِدیاً(۳۲۸)

واین اشعار را خاصّه و عامه به تواتر روایت کرده اند.
روایـت اسـت کـه چون حسّان این اشعاررا بگفت حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: لا تَز الُ ی ا حَسّ انُ مُؤَیَّداً بِرُوحِ الْقُدُس م ا نَصَرْتَنا بِلِسانِکَ. یعنى پیوسته اى حـسـّان مؤ یِّدى به روح القدس مادام که یارى نمایى مارا به زبان خود و این اشعارى بـود از آن جـنـاب بـر آن کـه حسّان بر ولایت امیرالمؤ منین علیه السّلام ثابت نخواهد ماند چنانکه بعد از وفات آن حضرت ظاهر شد.
و کمیت شاعر نیز قصیده اى در قصّه غدیر گفته که این سه شعر از آن است :
شعر :
وَیَومَ الدَّوْحِ دَوْحِ غَدیرِخُمٍّ

اَبانَ لَهُ الْوِلایَهَلَوْ اُطیعا

وَل کِنَّالرِّجالَ تَب ایَعوُها

فَلَمْ اَرَمِثْلَها خَطَراًمَنیعاً

وَلَم اَرَ مِثْلَ ذاکَ الیَومِ یوماً

وَلَمْ اَرَمِثْلَهُ حَقَّاًاُضیعا

و ایـن احـقـر کـتابى نوشتم در حدیث غدیر موسوم به (فیض القدیر فیما یتعلّق بحدیث الغدیر) مقام را گنجایش نبود واگر نه ملخّصى از آن در اینجا ایراد مى کردم .
و چون در اوائل سـال یـازدهـم هـجـرى بـعـد از سـفـر حـجـه الوداع وفـات حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم واقع شده ، اینک ما شروع مى کنیم به ذکر وفات آن حضرت .

فـصـل هـفـتـم : در وقـوع مـصـیـبـت عظمى یعنى وفات پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم

بـدان کـه اکـثـر عـلمـاى فـریـقـیـن را اعـتـقـاد آن اسـت کـه ارتـحـال سید انبیاء صلى اللّه علیه و آله و سلّم به عالم بقادر روز دوشنبه بوده است و اکثر علماى شیعى را اعتقاد آن است که آن روز بیست و هشتم ماه صفر بوده است و اکثر علماى اهـل سـنـت دوازدهم ماه ربیع الاول گفته اند. و در کشف الغمّه از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت در سال دهم هجرت به عالم بقا رحلت نمود و ازعمر شـریـف آن حـضـرت شـصـت و سـه سـال گـذشـتـه بـود؛ چـهـل سـال در مـکـه مـانـد تـا وحـى بـر او نـازل شـد و بـعـد از آن سـیـزده سـال دیـگـر در مـکـه مـانـد و چـون بـه مـدیـنـه هـجـرت نـمـود پـنـجـاه و سـه سـال از عـمـر شـریـفـش گـذشـتـه بـود و ده سـال بعد از هجرت در مدینه ماند و وفات آن حضرت در دوم ماه ربیع الاوّل روز دوشنبه واقع شد؛

مـؤ لف گـویـد: کـه واقـع شـدن وفـات آن حـضـرت در دوم ربـیـع الا وّل مـوافـق بـا قـول بـعـضـى از اهـل سـنـت اسـت و از عـلمـاى شـیـعـه کـسـى قـائل بـه آن نـشـده پـس شـایـد ایـن فـقـره از روایـت محمول بر تقیه باشد. و بدان که در کیفیّت وفات آن سرور و وصیّت هاى آن بزرگوار روایـت بـسـیار وارد شده (۳۲۹) و ما در اینجا اکتفا مى کنیم به آنچه شیخ مفید و طبرسى رضوان اللّه علیهما اختیار کرده اند.

گـفـتـه انـد(۳۳۰) که چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از حجّه الوداع مـراجـعت نمود و بر آن حضرت معلوم شد که رحلت او به عالم بقا نزدیک شده است پـیوسته در میان اصحاب خطبه مى خواند و ایشان را از فتنه هاى بعد از خود به مخالفت فـرمـوده هاى خود حذر مى نمود و وصیّت مى فرمود ایشان را که دست از سنّت و طریقه او بـر نـدارنـد و بـدعـت در دیـن الهـى نـکـنـنـد و مـتـمـسـّک شـونـد بـه عـتـرت و اهل بیت او به اطاعت و نصرت و حراست ، و متابعت ایشان را بر خود لازم دانند و منع مى کرد ایشان را از مختلف شدن و مرتد شدن و مکّرر مى فرمود که ایّها النّاس من پیش از شما مى روم و شـمـا در حـوض کـوثـر بـر مـن وارد خـواهـیـد شـد و از شـمـا سـؤ ال خـواهم کرد که چه کردید با دو چیز گران بزرگ که در میان شما گذاشتم : کتاب خدا و عـتـرت کـه اهـل بیت من اند، پس نظر کنید که چگونه خلافت من خواهید کرد در این دو چیز؛ بـه درسـتى که خداوند لطیف خبیر مرا خبر داده است که این دو چیز از هم جدا نمى شوند تا در حوض کوثر بر من وارد شوند؛ به درستى که این دو چیز را در میان شما مى گذارم و مـى روم پـس سـبـقـت مـگیرید بر اهل بیت من و پراکنده مشوید از ایشان و تقصیر مکنید در حق ایـشان که هلاک خواهید شد و چیزى تعلیم ایشان مکنید؛ به درستى که ایشان داناترند از شـمـا و چـنین نیابم شما را که بعد از من از دین برگردید و کافر شوید و شمشیرها بر روى یـکـدیـگـر بـکـشـیـد پـس مـلاقـات کـنـیـد مـن یا على علیه السّلام را در لشکرى مانند سـیـل در فراوانى و سرعت و شدّت .

و بدانید که على بن ابى طالب پسر عمّ و وصّى من اسـت و قـتـال خـواهـد کـرد بـر تـاءویـل قـرآن چـنـانـکـه مـن قـتال کردم بر تنزیل قرآن . و از این باب سخنان در مجالس متعدّده مى فرمود؛ پس اُساَمه بن زید را امیر کرد و لشکرى از منافقان و اهل فتنه و غیر ایشان براى او ترتیب داد و امر کرد او را که با اکثر صحابه بیرون رود به سوى بلاد روم به آن موضعى که پدرش در آنـجـا شـهـیـد شـده بـود و غـرض حـضـرت از فرستادن این لشکر آن بود که مدینه از اهل فتنه خالى شود و کسى با حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام منازعه نکند تا امر خلافت بـر آن حضرت مستقر گردد و مردم را مبالغه بسیار مى فرمود در بیرون رفتن و اُسامه را به جُرْف (۳۳۱) فرستاد و حکم فرمود که در آنجا توقف نماید تا لشکر نزد او جـمـع شـونـد و جمعى را مقرّر نمود که مردم را بیرون کنند و ایشان را حذر مى فرمود از دیـر رفـتـن ؛ پـس در اثـنـاى آن حـال آن حضرت را مرضى طارى شد که به آن مرض به رحـمـت الهـى واصل گردید، چون آن حالت را مشاهده نمود دست امیرالمؤ منین علیه السّلام را گـرفـت و مـتـوجـّه بـقـیـع گـردید و اکثر صحابه از پى او بیرون آمدند و فرمود که حق تـعالى مرا امر کرده است که استغفار کنم براى مردگان بقیع چون به بقیع رسید گفت : اَلسَّلامُ عـَلَیـْکـُمْ، اى اَهـْل قـبـور گـوارا باد شما را آن حالتى که صبح کرده اید در آن و نجات یافته اید از فتنه هائى که مردم را در پیش است ، به درستى که رو کرده است به سوى مردم فتنه هاى بسیار مانند پاره هاى شب تار؛ پس مدّتى ایستاد و طلب آمرزش براى جـمـیـع اهـل بـقـیـع کرد و رو آورد به سوى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و فرمود که جـبـرئیـل در هـر سـال قـرآن را یـک مـرتـبـه بـه مـن عـرضـه مـى کـرد و در ایـن سـال دو مـرتـبـه عرضه نمود و چنین گمان دارم که این براى آن است که وفات من نزدیک شـده اسـت ؛ پـس فرمود که یا على به درستى که حق تعالى مرا مخیّر گردانیده است میان خـزانـه هاى دنیا و مخلّد بودن در آن یا رفتن به بهشت ، و من اختیار لقاى پروردگار خود کـردم چـون بمیرم عورت مرا بپوشان که هر که به عورت من نظر کند کور مى شود؛ پس بـه مـنـزل خـود مـراجعت نمود و مرض آن حضرت شدید شد و بعد از سه روز به مسجد آمد عـصـابـَه بـه سر بست و به دست راست بر دوش امیرالمؤ منین علیه السّلام و به دست چپ بر دوش فضل بن عبّاس تکیه فرموده بود تا آنکه بر منبر بالا رفت و نشست و گفت : اى گـروه مـردم ! نـزدیـک شـده اسـت کـه من از میان شما غایب شوم هر که را نزد من وعده باشد بیاید وعX.بـه نـزد حـضـرت آمـد و التماس کرد و آن حضرت را به خانه خود برد و چون به خانه عایشه رفت مرض آن حضرت شدید شد.

پـس بـلال هـنـگـام نـمـاز صـبـح آمـد و در آن وقـت حـضـرت مـتـوجـّه عـالم قـدس بـود چـون بـلال نـداى نماز در داد حضرت مطلع نشد پس عایشه گفت که ابوبکر را بگوئید که با مـردم نـمـاز کـند و حفصه گفت که عمر را بگوئید که با مردم نماز کند! حضرت چون سخن ایـشـان را شنید و غرض ایشان را دانست فرمود که دست از این سخنان بدارید که شما به زنـانـى مـى مـانـیـد کـه یوسف را مى خواستند گمراه کنند و چون حضرت امر کرده بود که شـیـخـَیـْن با لشکر اُسامه بیرون روند و در این وقت از سخنان آن دو زن یافت که ایشان به مدینه برگشته اند بسیار غمگین شد و با آن شدّت مرض برخاست که مبادا یکى از آن دو نـفـر بـا مـردم نـمـاز کند و این باعث شبهه مردم شود و دست بر دوش امیرالمؤ منین علیه السّلام و فضل بن عبّاس انداخته با نهایت ضعف و ناتوانى پاهاى نازنین خود را مى کشید تا به مسجد درآمد و چون نزدیک محراب رسید دید که ابوبکر سبقت کرده است و در محراب بـه جـاى آن حـضـرت ایـسـتـاده اسـت و به نماز شروع کرده است ؛ پس به دست مبارک خود اشـاره کرد که پس بایست و خود داخل محراب شد و نماز را از سر گرفت و اعتنا نکرد به آن مـقـدار نمازى که سابق شده بود و چون سلام نماز گفت به خانه برگشت و شیخَیْن و جـمـاعـتـى از مـسـلمـانـان را طلبید و فرمود که من نگفتم که با لشکر اسامه بیرون روید؟ گفتند: بلى یا رسول اللّه ! چنین گفتى . فرمود: پس چرا امر مرا اطاعت نکردید؟ ابوبکر گـفت که من بیرون رفتم و برگشتم براى آنکه عهد خود را با تو تازه کنم . عمر گفت : یـارسـول اللّه ! مـن بـیـرون نرفتم براى آنکه نخواستم که خبر بیمارى ترا از دیگران بـپـرسـم .

پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که روانه کنید لشکر اسـامـه را و بـیـرون روید با لشکر اسامه .(۳۳۲) و موافق روایتى فرمود خدا لعـنـت کـنـد کـسـى را کـه تـخـلّف نـمـایـد از لشـکـر اسـامـه سـه مـرتبه این سخن را اعاده فـرمـود(۳۳۳) و مـدهـوش شـد از تـعـب رفـتـن بـه مسجد و برگشتن و از حزن و اندوهى که عارض شد آن حضرت را به سبب آن ناملایماتى که مشاهده نمود؛ پس مسلمانان بـسـیـار گـریـسـتـنـد و صداى نوحه و گریه از زنان و فرزندان آن حضرت بلند شد و شـیـون از مـردان و زنـان مـسـلمـانـان برخاست ؛ پس حضرت چشم مبارک گشود و به سوى ایـشـان نـظـر کـرد و فـرمـود کـه بـیـاوریـد از براى من دواتى و کتف گوسفندى تا آنکه بـنـویسم از براى شما نامه اى که گمراه نشوید هرگز؛ پس یکى از صحابه برخاست کـه دوات و کـتف را بیاورد عمر گفت : برگرد که این مرد هذیان مى گوید! و بیمارى بر او غـالب گـردیـده اسـت ! و مـا را کـتاب خدا بس است !(۳۳۴) پس اختلاف کردند آنـهـا کـه در آن خـانـه بـودنـد بـعـضـى گـفـتـنـد کـه قـول ، قـول عـُمـر اسـت و بـعـضـى گـفـتـنـد کـه قـول ، قـول رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت و گـفـتـنـد که در چنین حالى چگونه مخالفت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم روا باشد؛ پس بار دیگر پرسیدند کـه آیا بیاوریم آنچه خواستى یا رسول اللّه ؟ فرمود که بعد از این سخنان که از شما شـنـیـدم مـرا حـاجـتـى بـه آن نـیـسـت ولکـن وصـیـّت مـى کـنـم شـمـا را کـه بـا اهـل بـیـت مـن نـیکو سلوک کنید. و حضرت رو از ایشان گردانید و ایشان برخاستند و باقى مـانـد نـزد او عـبـّاس و فـضـل پـسـر او و عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام و اهـل بـیـت مـخـصـوص آن حـضـرت . پـس عـبـّاس گـفـت : یـا رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم اگـر ایـن امـر خـلافـت در ما بنى هاشم قرار خواهد گـرفـت پـس مـا را بشارت ده که شاد شویم و اگر مى دانى که بر ما ستم خواهند کرد و خلافت را از ما غصب خواهند کرد پس به اصحاب خود سفارش ما را بکن . حضرت فرمود که شـمـا را بـعـد از مـن ضـعـیـف خواهند کرد و بر شما غالب خواهند شد، و ساکت شد پس مردم برخاستند در حالى که گریه مى کردند و از حیات آن حضرت ناامید گردیدند.

پس چون بیرون رفتند حضرت فرمود که برگردانید به سوى من برادرم على و عمویم عـبـّاس را؛ پـس فـرسـتـادنـد کـسـى را کـه حـاضـر کـرد ایشان را همین که در مجلس ‍ قرار گـرفـتـنـد حـضـرت رو بـه عـبـّاس کـرد و فـرمـود: اى عـمّ پـیـغـمـبـر! قـبـول مـى کـنـى وصیّت مرا و وعده هاى مرا به عمل مى آورى و ذمت مرا برى مى گردانى ؟ عـبـّاس گـفـت : یـا رسـول اللّه ! عـمـوى تـو پـیـرمـردى اسـت کـثـیـر العـیـال و عـطـاى تـو بـر بـاد پـیـشـى گـرفـته و بخشش تو از ابر بهار سبقت کرده و مـال مـن وفا نمى کند به وعده ها و بخششهاى تو. پس حضرت روى مبارک را گردانید به سـوى امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و فـرمـود: اى بـرادر! تـو قـبـول مـى کـنـى وصـیـت مـرا و بـه عـمـل مـى آورى وعـده هـاى مـرا و ادا مـى کنى دیون مرا و ایـسـتـادگـى مـى کـنـى در امور اهل من بعد از من ؟ امیرالمؤ منین علیه السّلام گفت : بلى ، یا رسـول اللّه ! فـرمـود: نـزدیـک مـن بـیـا، چـون نـزدیـک آن حـضـرت رفـت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم او را به خود چسبانید پس بیرون کرد انگشتر خود را و فـرمـود: بگیر این را و بر انگشت خود کن و طلبید شمشیر و زره و جمیع اسلحه خود را و بـه امـیـرالمؤ منین علیه السّلام عطا کرد و پس طلبید آن دستمالى را که بر شکم خود مى بـسـت وقتى که سلاح مى پوشید در حَرْب و به امیرالمؤ منین علیه السّلام داد؛ پس فرمود برخیز برو به سوى منزل خود به استعانت خداى تعالى ؛ پس چون روز دیگر شد مرض آن حضرت سنگین شد و مردم را منع کردند از ملاقات آن حضرت و امیرالمؤ منین علیه السّلام ملازم خدمت آن حضرت بود و از او مفارقت نمى نمود مگر براى حاجت ضرورى ؛ پس حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم به حال خود آمد فرمود: بخوانید براى من برادر و یـاور مـرا؛ پـس ‍ ضـعف او را فرو گرفت و ساکت شد. عایشه گفت : بخوانید ابوبکر را! پس ابوبکر آمد و بالاى سر آن حضرت نشست چون حضرت چشم خود را باز کرد و نظرش به او افتاد روى خود را گردانید. ابوبکر برخاست و بیرون شد و مى گفت : اگر حاجتى بـه من داشت اظهار مى کرد. باز حضرت کلام سابق را اعاده فرمود؛ حفصه گفت : بخوانید عـمـر را! چـون عـمـر حـاضـر شـد و حـضـرت او را دید از او هم اعراض فرمود؛ پس فرمود بـخـوانـید از براى من برادر و یاورم را؛ امّ سلمه گفت : بخوانید على را همانا که پیغمبر غیر او را قصد نکرده .

چون امیرالمؤ منین علیه السّلام حاضر شد اشاره کرد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بـه سـوى او کـه نـزدیـک مـن بـیـا؛ پـس امـیـرالمؤ منین علیه السّلام خود را به آن حضرت چـسـبـانـیـد و پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به او راز گفت در زمان طویلى ؛ پس امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـرخـاسـت و در گـوشـه اى نـشـسـت و حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در خواب رفت . پس امیرالمؤ منین علیه السّلام بیرون آمد مردم به او گفتند: یا اباالحسن چه رازى بود که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم با تو مى گفت ؟ حضرت فرمود که هزار باب از علم تعلیم من نمود که از هر بابى هزار بـاب مـفـتـوح مـى شـود و وصیّت کرد مرا به آن چیزى که به جا خواهم آورد آن را ان شاء اللّه تعالى .

پـس چـون مـرض حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم سنگین شد و رحلت او به ریـاض جـنـّت نزدیک گردید، حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را فرمود که یا على سر مرا در دامن خود گذار که امر خداوند عالمیان رسیده است و چون جان من بیرون آید آن را به دست خود بگیر و بر روى خود بکش پس روى مرا به سوى قبله بگردان و متوجّه تجهیز من شو و اوّل تو بر من نماز کن و از من جدا مشو تا مرا به قبر من بسپارى و در جمیع این امور از حـق تـعـالى یارى بجوى ؛ چون حضرت امیر سر مبارک آن سرور را در دامن خود گذاشت حـضـرت بـى هـوش شـد، پـس حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـاالسـّلام نـظـر بـه جمال بى مثال آن حضرت مى کرد و مى گریست و ندبه مى کرد و مى گفت :

شعر :

وَاَبْیَضُ یُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ

ثِمال الْیَتامى عِصْمَهٌ لِلاَرامِلِ(۳۳۵)

؛ یـعـنـى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم سفید روئى است که مردم به برکت روى او طـلب بـاران مـى کـنند و فریادرس یتیمان و پناه بیوه زنان است ؛ چون آن حضرت صـداى نـور دیـده خـود فـاطـمه را شنید دیده خود گشود و به صداى ضعیفى گفت که اى دختر! این سخن عمّ تو ابوطالب است این را مگو بلکه بگو:
(وَمـا مـُحَّمـَدٌ اِلاّ رَسـُولٌ قـَدْ خـَلَتْ مـِنْ قـَبـْلِهِ الرُسـُلُ اَفـَاِنْ مـاتَ اَوْقـُتـِلَ انـْقـَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِکُمْ).(۳۳۶)
پس فاطمه بسیار گریست ، پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را اشاره کـرد کـه نـزدیک من بیا؛ چون فاطمه علیهاالسّلام نزدیک او رفت ، رازى در گوش او گفت که صورت فاطمه برافروخته شد و شاد گردید! پس چون روح مقدّس ‍ آن حضرت مفارقت کرد حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام دست راستش در زیر گلوى آن حضرت بود، پس جان شـریـف رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از مـیان دست امیرالمؤ منین علیه السّلام بـیـرون رفـت ، پـس دسـت خـود را بـلنـد کـرد و بـر رُوى خـود کشید؛ پس دیده هاى حقّ بین پـیـغـمـبـر صـلى اللّه علیه و آله و سلّم را پوشانید و جامه بر قامت باکرامتش کشید، پس مشغول گردید بر امر تجهیز آن حضرت .

روایـت شـده کـه از حضرت فاطمه علیهاالسّلام پرسیدند که این چه راز بود که پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـا تـو گـفـت کـه انـدوه تـو مـبـدّل بـه شـادى شد و قلق و اضطراب تو تسکین یافت ؟فرمود که پدر بزرگوارم مرا خبر داد که اول کسى که از اهل بیت به او ملحق خواهد شد من خواهم بود و مدت حیات من بعد از او امتدادى نخواهد داشت و به این سبب شدت اندوه و حزن من تسکین یافت ! پس ‍ امیرالمؤ منین مـتـوجـه غـسـل او شـد و طـلبـیـد فـضـل بـن عباس را و امر کرد او را که آب به او بدهد پس غـسـل داد او را بـعد از اینکه چشم خود را بسته بود. پس پاره کرد پیراهن آن حضرت را از نـزد گـریبان تا مقابل ناف مبارک آن حضرت ، و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام مباشر غـسـل و حنوط و کفن آن حضرت بود و (فضل ) آب به او مى داد و اعانت مى کرد آن حضرت را بـر غـسـل دادن ؛ پـس چـون امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام از غـسـل آن حـضـرت فـارغ شد پیش ایستاد و به تنهایى بر آن حضرت نماز کرد و هیچ کس مـشـارکـت نکرد و آن حضرت در نماز کردن بر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و مردم درمـسجد جمع شده بودند و گفتگو مى کردند در باب اینکه چه کسى را مقدم دارند در نماز بـر آن حـضـرت و در کـجـا دفـن کـنند آن جناب را ؛ پس ‍ حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بیرون آمد و رفت نزد ایشان و فرمود: که همانا پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم امام و پـیـشـواى مـا اسـت در حال حیات و بعد از ممات پس دسته دسته مردم بیایند بر آن حضرت نـمـاز کـنـند بدون تقدم امامى و بروند به درستى که حق تعالى قبض روح نمى فرماید پـیـغـمـبـرى را در مکانى مگراینکه پسندیده آن مکان را از براى قبر او و من پیغمبر را دفن خواهم نمود در حجره اى که وفات آن حضرت در آن واقع شده .

پس مردم تسلیم کردند این امر را و راضى شدند به آن پس چون مسلمانان از نماز بر آن حـضرت فارغ شدند عباس عموى پیغمبر مردى را روانه کرد به سوى ابوعبیده جرّاح که (قـبـر کـن ) اهـل مـکـه بـود و دیـگـرى را فـرسـتـاد بـه سـوى زیـد بـن سـهـل کـه (قبر کن ) اهل مدینه بود و آنها را طلبید از براى کندن قبر پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ؛ پـس زیـد بـن سـهـل را مـلاقـات نـمود و امر کرد او را به حفر قبر آن حـضـرت ، پـس ‍ چـون زیـد از حـفـر قـبـر فـارغ شـد امـیـرالمـؤ مـنـیـن علیه السّلام و عبّاس وفـضـل بن عباس و اسامه بن زید داخل در قبر شدند براى آنکه آن حضرت را دفن نمایند. طـایـفه انصار چون چنین دیدند صدا بلند کردند و قسم دادند امیرالمؤ منین علیه السّلام را کـه یـک نـفـر از مـا نـیـز بـا خـود مـصـاحـب کـن در دفـن کـردن حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم تا آنکه ما نیز از این حظّ و بهره دارا شویم ؛ پس امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام اَوْسِ بـْن خـَوْلىّ را کـه مـردى بـَدْرى و از افـاضـل قـبـیـله خَزْرج بُود امر کرد که داخل قبر شود؛ پس امیرالمؤ منین علیه السّلام جَسَد نـازنـیـن پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را برداشت و به اَوْس داد که در قبر بگذرد پس چون حضرت را داخل قبر نمود امر کرد او را که از قبر بیرون بیاید پس اَوْس بیرون آمـد و حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در قـبـر نازل شد و صورت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از کفن ظاهر گردانید و گـونـه مبارک آن حضرت را بر زمین مقابل قبله نهاد پس خشت لحد را چید و خاک بر روى او ریـخـت و ایـن واقـعـه هـایـله در روز دوشـنـبـه بـیـسـت و هـشـتـم مـاه صـفـر سـال یـازدهـم از هـجـرت بـود. و سـنّ شـریـف آن حـضـرت شـصـت و سـه سـال بـود و بـیـشـتـرمردم حاضر نشدند بر نماز و دفن آن حضرت به جهت مشاجره در امر خلافت که مابین مهاجر و انصار واقع بود. انتهى .(۳۳۷)

آیا پیامبر به شهادت رسید؟

در احـادیـث مـعـتـبره وارد شده است که آن حضرت به شهادت از دنیا رفت چنانکه صفّار به سـنـد مـعـتـبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که در روز خیبر زهر دادند آن حـضـرت را در دسـت بـزغـاله چـون حـضـرت لقـمـه اى تـنـاول فـرمـود آن گـوشـت بـه سـخـن آمـد و گـفـت : یـا رسـول اللّه ! مـرا بـه زهـر آلوده اند؛ پس حضرت در مرض موت خود مى فرمود که امروز پـشـت مـرا در هـم شـکـست آن لقمه که در خیبر تناول کردم و هیچ پیغمبر و وصىّ پیغمبرى نـیـسـت مـگـر آنـکـه بـه شـهادت از دنیا بیرون مى رود.(۳۳۸) و در روایت دیگر فرمود که زن یهودیه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى و چون حضرت قدرى از آن تناول فرمود آن ذراع خبر داد که من زهرآلوده ام پس حضرت آن را انداخت و پیوسته آن زهر در بـدن آن حـضـرت اثـر مـى کـرد تـا آنـکـه بـه هـمـان عـلت از دنـیـا رحـلت فرمود.(۳۳۹) صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِ وَآلِهِ.

و مـسـتـحـب است زیارت آن حضرت از نزدیک و دور چنانکه شیخ شهید در (دروس ) فرموده کـه مـستحب است زیارت پیغمبر و ائمه در هر روز جمعه اگرچه زائر از قبرهاى ایشان دور بـاشـد و اگـر در بـالاى بـلنـدى بـایـسـتـد و زیـارت کـنـد افضل است انتهى .(۳۴۰)
و نـیـز سـزاوار اسـت زیـارت حـضـرت رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در عقب هر نمازى به این الفاظى که حضرت امام رضا علیه السّلام تعلیم ابن ابى نصر بَزَنْطى ، فرمودند:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمَهُ اللّهِ وَبَرَکاتُهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِاللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خِیَرَهَ اللّه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا صَفْوَهَ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللّهِ اَشْهَدُ اَنَّکَ رَسُولُ اللّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللّهِ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ قـَدْ نـَصَحْتَ لاُِمَّتِکَ وَجاهَدْتَ فی سَبیلِ رَبِّکَ وَعَبَدْتَهُ حَتّى اَتی کَ الْیَقینُ فَجَزاکَ اللّهُ یا رَسـُولَ اللّهِ اَفـْضـَل مـا جـَزى نـَبـِیا عَنْ اُمَّتِهِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ اَفْضَلَ ما صَلَّیْتَ عَلى اِبْراهیمَ وَ آلِ اِبْراهیمَ اِنَّکَ حَمیدٌ مَجیدٌ.

فصل هشتم : در بیان احوال اولاد امجاد پیغمبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم

در (قُرْب الا سْناد) از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده است (۳۴۱) که از بـراى رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از خدیجه متولد شدند: طاهر و قاسم و فـاطـمـه و ام کـلثـوم و رقـیـّه و زیـنب . و تزویج نمود فاطمه را به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و زینب را به ابى العاص (۳۴۲) بن رَبیع که از بنى امیّه بود و امّ کـلثـوم را بـه عـثـمـان بـن عـُفـّان و پیش از آنکه به خانه عثمان برود به رحمت الهى واصـل شـد و بـعـد از او حـضـرت ، رقـیـّه را بـه او تـزویـج نمود . پس از براى حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در مدینه ابراهیم متولّد شد از ماریه قبطیّه که به هـدیـه فـرسـتـاده بـود از بـراى آن حـضـرت او را پـادشـاه اسکندریّه با اَسْتر اشهبى و بعضى از هدایاى دیگر.

فـقـیـر گـویـد: آنـچـه مشهور است و مورّخین نوشته اند تزویج امّکلثوم به عثمان بعد از وفات رقیّه است و رُقیّه در سال دوم هجرى در هنگامى که جنگ بدر بود وفات کرد. و شیخ طـبـرسى و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که اولاد امجاد آن مفخر عِباد از غیر خدیجه به هم نرسید مگر ابراهیم که از ماریه به وجود آمد و مشهور آن است که براى آن حضرت سه پـسر به وجود آمد: اوّل قاسم و به این سبب آن حضرت را ابوالقاسم کُنْیَت کردند و او پـیـش از بـعـثـت آن جـناب متولّد شد؛ دوم عبداللّه که بعد از بعثت متولّد شد او را ملقّب به طـیـّب و طـاهـر گـردانـیـدنـد و هـر دو در طـفـولیـّت در مـکـّه بـه بـهـشـت ارتحال نمودند و بعضى طیّب و طاهر را نام دو پسر دیگر مى دانند غیر عبداللّه و بر این قـول وقـعـى نـگـذاشـتـه انـد؛ سـوم ابراهیم علیه السّلام و روایت شده که چون رقیّه دختر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم وفـات یـافـت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم او را خطاب نمود که ملحق شو به گذشتگان شایسته مـا عـثـمان بن مظعون و اصحاب شایسته او و جناب فاطمه علیهاالسّلام بر کنار قبر رقیّه نـشـسـتـه بـود و آب از دیـده اش در قـبـر مـى ریـخـت ، حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم آب از دیده نور دیده خود پاک مى کرد و در کنار قبر ایـسـتـاده بود و دعا مى کردپس فرمود که من دانستم ضعف و ناتوانى او را و از حق تعالى خواستم که او را امان دهد از فشار قبر(۳۴۳) و مشهور آن است که ولادت ابراهیم عـلیـه السـّلام در مـدیـنـه شـد در سـال هـشـتم هجرت و ابورافع بشارت این مولود را به حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم داد، حضرت غلامى به او بخشید و آن فرزند را ابـراهیم نام نهاد و در روز هفتم از براى او عقیقه فرمود و سرش را تراشید و به وزن موى سرش نقره تصدّق نمود بر مساکین و فرمود که مویش را در زمین دفن کردند. و زنان انصار در شیر دادن او نزاع کردند، پس حضرت او را به (امّ برده ) دختر منذربن زید داد کـه او را شـیـر بـدهـد و ابـراهـیـم عـلیـه السـّلام در دنـیـا چـنـدان مـکـث نـکـرد در سـال دهـم هـجـرى در روز هـیـجـدهـم مـاه رجـب وفـات یـافـت و مـدّت عـمـر شـریـفـش ‍ یـک سـال و ده مـاه و هـشـت روز بـود. و بـه روایـتـى یـک سـال و شـش مـاه و چـنـد روزى ؛ و او را در بقیع دفن کردند(۳۴۴) و در فوت او سه امر غریب به ظهور آمد که در موضع خود به شرح رفته .(۳۴۵)

و ابـن شـهـر آشـوب رحـمـه اللّه از ابن عبّاس روایت کرده است (۳۴۶) که روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود و بر ران چپش ابراهیم پسرش ‍ را نـشـانـیـده بـود و بـر ران راسـت خـود امـام حـسـین علیه السّلام را و یک مرتبه این را مى بـوسـیـد و یک مرتبه او را ناگاه آن جناب را حالت وحى عارض شد و چون آن حالت از او زایـل گـردید فرمود که جبرئیل از جانب پروردگار من آمد و گفت : اى محمّد! پروردگارت تـرا سـلام مـى رسـانـد و مـى فرماید که این هر دو را براى تو جمع نخواهم کرد یکى را فـداى دیگرى گردان پس حضرت نظر کرد به سوى ابراهیم و گریست و نظر کرد به سـوى سـیـّدالشهداء علیه السّلام و گریست پس فرمود که ابراهیم ، مادرش ماریه است و چون بمیرد به غیر از من کسى محزون نخواهد شد. و مادر حسین ، فاطمه است و پدرش على اسـت کـه پـسـر عـمّ مـن و بـه منزله جان من و گوشت و خون من است و چون او بمیرد دخترم و پسر عمم هر دو اندوهناک مى شوند و من نیز بر او محزون مى گردم و من اختیار مى کنم حزن خود را بر حز ن ایشان ؛ اى جبرئیل ! ابراهیم را فداى حسین کردم و به فوت او رضا دادم ! پـس بـعـد از سه روز مُرغ روح ابراهیم به جنّات نعیم پرواز نمود و بعد از آن حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم هـرگـاه امـام حسین علیه السّلام را مى دید او را بر سـیـنـه خـود مـى چـسـبـانـید و لبهاى او را مى مکید و مى گفت : فداى تو شوم اى کسى که ابـراهیم را فداى تو کردم . و از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده که چون ابراهیم از دنـیـا رحـلت کـرد آب از دیـده هـاى مـبـارک حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرو ریـخـت و فـرمـود کـه دیـده مـى گـریـد و دل اندوهناک مى شود و نمى گویم چیزى که باعث غضب پروردگار گردد؛ پس خطاب به ابـراهـیـم کـرد کـه مـا بـر تو اندوهناکیم اى ابراهیم ؛ پس در قبر ابراهیم رخنه اى مشاهده نـمـود و بـه دست خود آن رخنه را اصلاح کرد و فرمود که هرگاه احدى از شما عملى بکند بـایـد کـه مـحـکـم بـکـند پس ‍ فرمود که ملحق شو به سلف شایسته خود عثمان بن مظعون رحـمـه اللّه تـعـالى . بـیـایـد ذکـر عـثـمـان بـن مـظـعـون در ذیل شهادت عثمان بن امیرالمؤ منین علیه السّلام .

فـصـل نـهـم : در بـیـان مـخـتـصـرى از احـوال خویشان پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم

شـیخ طبرسى و دیگران روایت کرده اند که آن حضرت را نُه عمو بود که ایشان فرزندان عـبـدالمـطـّلب بـودنـد، حـارث و زبـیـر و ابـوطـالب و حـمـزه و غَیداق (۳۴۷)و ضِرار(۳۴۸) و مُقَوّم (۳۴۹) و ابولهب و عبّاس ، و حارث بزرگترین فرزندان عبدالمطّلب بود و عبدالمطّلب را به آن سبب (ابوالحارث ) مى گفتند و با او در حـفـر جـاه زمـزم شـریـک بـود و فـرزنـدان حـارث ، ابـوسـفـیـان و مـُغـَیـْرَه و نـَوْفـل (بـر وزن جـوهر) و ربیعه و عبد شمس بودند(۳۵۰) و ابوسفیان برادر رضـاعـى پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود به سبب شیرى که از حلیمه سعدیّه خـورده بـود، و به حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شبیه بود، در سنه بیست وفـات کـرد و در بـقـیـع بـه خـاک رفـت و بـه قـولى در خـانـه عـقیل بن ابى طالب مدفون شد. و از نَوْفَل چند فرزند بماند از جمله فرزندان او ، مغیره بـن نـوفل است و او همان است که ابن ملجم مرادى ملعون را گرفت بعد از آنکه ضربت بر آن حضرت زده بود و فرار مى کرد. در تاریخ است که او قاضى بود در زمان عثمان و در صـفـّیـن بـا حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام حاضر بود و بعد از امیرالمؤ منین علیه السّلام اُمامه بنت ابى العاص بن ربیع را تزویج کرد؛ امامه از براى او یحیى را بزاد و ربیعه بن حارث همان است که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در فتح مکّه فرمود:

(اَلا اِنَّ کـُلَّ مُاثَرَهٍ کانَتْ فِی الْجاهِلِیَّهِ مَوْضُوعَهٌ تَحْتَ قَدَمَىّ وَدِمآء الْجاهِلِیَّهِ مَوْضُوعَهٌ وَاِنَّ اَوَّلَ دَمٍ اَضَعُ دَمَ اِبْنِ رَبیعَهِ بْنِ الحارثِ).
چـه آنـکـه یـک پـسرش در جاهلیت به قتل رسیده بود. و عبّاس بن ربیعه شجاعتش در صفین مشهور است و عبدشمس بن حارث را حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم عبداللّه نام کـرد و گـفـتـه شـده کـه فـرزنـدان او در شام هستند، و ابوطالب با عبداللّه پدر حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم و زبیر از یک مادر بودند و مادر ایشان فاطمه دختر عَمرو بْنِ عائذِ بْن عِمْران بْن مَخْزوُم بود، و نام ابوطالب عبدمناف بود و او را چهار پسر بـود، طـالب و عـقـیـل و جـعـفـر و عـلى عـلیـه السـّلام و نـقـل شـده کـه مـابـیـن هـر یـک از ایـن چـهـار بـرادر ده سـال فـاصـله بـوده و ابـوطـالب دو دخـتـر داشـت ، امـّهـانـى که نامش فاخته بود و جُمانه (۳۵۱) و مـادَرِ هـمه فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبدمناف بود. و از همه فرزند مـانـد بـغـیـر از طـالب ، و جـُمـانه زوجه سفیان بن الحارث بن عبدالمطّلب بوده و امّهانى زوجـه ابـو وهـب هـُبـَیْرَه بن عمرو مخزومى بوده و از او اولاد آورد که یکى از آنها جُعده بن هـُبـَیـْرَه اسـت کـه فـارِس مـیـدان حـرب و شجاع بوده و از جانب حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام امـارت خـراسـان داشـت . و ابـوطـالب پـیـش از هـجـرت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـه سـه سـال بـه رحـمـت الهـى واصـِل شـد و بـه قـولى بعد از سه روز از وفات او، وفات خدیجه واقع شد و حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم آن سـال را (عامُ الْحُزْن ) نام نهاد و ما ذکر کردیم وفات این دو بزرگوار را در فصل شش .

و امـّا عباس ؛ کُنْیَت او ابوالفضل بود و سقایت زمزم با او بود و در جنگ بدر اسلام آورد و در مدینه در آخر ایّام عثمان وفات یافت و در آخر عمر نابینا شده بود و مادر او و ضرار، نـُتـَیـْله بـود و او را نـُه پـسـر و سـه دخـتـر بـود، عـبـداللّه و عـبـیـداللّه و فـضـل و قـُثـَمـْ(۳۵۲) و مـَعْبد(۳۵۳) و عبدالرّحمن و تَمّام و کُثَیِّر و حـارث و امـّحـبـیـب و آمـنـه و صـفـیـّه . و مـادر امـّحـبـیـب و شش برادر که اسمشان مقدّم ذکر شد امـّالفـضـل لُبـابـَه دخـتـر حارث هلالى خواهر میمونه دختر حارث زوجه پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بوده و با آنکه امّالفضل ایشان را در یک خانه بزاد مدفن ایشان از هم دور افـتـاده ، قـبـر فـضـل در (اجـنـادیـن ) از اراضـى روم اسـت ، و مـَعـْبد و عبدالرّحمن در (افریقیّه ) است ، و عبداللّه در طائف ، و عبیداللّه در یَمَن ، و قُثَم در سمرقند است .

و بَغَوى گفته که امّالفضل زنـى اسـت کـه بـعـد از خـدیجه ـ رضى الله عنهاـ اسلام آورده . و بعضى اولاد عبّاس را ده پـسـر گـفـتـه انـد بـه زیـادتى عون ؛ و مؤ یّد این کلام تصریح عبّاس است به عدد آنها؛ چـنـانـچـه شـیـخ شـهید ثانى در (شرح دِرایه )(۳۵۴) خود فرموده که (تَمام )(۳۵۵) از همه پسران عبّاس کوچکتر بوده و عبّاس او را در برمى گرفت و مى گفت :

شعر :

تَمُّوا بِتَمامٍ فَصاروُا عَشَره

یا رَبِّ فَاجْعَلْهُمْ کِراما بَررَه

وَاجْعَلْ لَهُمْ ذِکْرا وَاَنْمِ الشَّجَرَه (۳۵۶)

و امـّا ابـولَهـَب پـس فـرزنـدان او عـُتـْبـَه و عـُتـَیْبَه و مُعْتَبّ و دُرَّه بودند و مادر ایشان امـّجـمـیـل ـ خـواهـر ابـوسـفـیـان ـ است که حق تعالى او را (حَمَّاله الْحَطَب ) فرموده است . و حـضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را شش عمه بود از چند مادر اُمَیْمَه و امّحکیم یا اُمّ حـکـیـمـه و بـَرَّه و عـاتـکـه و صـفیه و اَرْوى (۳۵۷). امّا امیمه که بعضى او را فاطمه گفته اند پس او زوجه جحش بن ریان بوده ، و از او عبداللّه و عُبیداللّه و ابواحمد و زینب و حَمْنَه (۳۵۸) و امّحبیبه آورده . و زینب همان است که زوجه زید بن حارثه بـود، زیـد او را طـلاق داد و حـق تـعـالى او را بـه پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم تزویج فرموده .

و امـّا ام حـکـیم بن عبدالمطّلب ؛ پس او زوجه کُزَیْر(۳۵۹) بن ربیعه بن حبیب بن عـَبـْد شـمـس بـن عـبـدمناف بوده ، و از او عامر را آورد و او پدر عبداللّه عامر است که والى عراق و خراسان بود از جانب عثمان . و امّا بَرَّه بنت عبدالمطّلب ؛ پس زوجه اَبُورُهْم بوده و بـعـد از او زوجـه عـبـدالاسـد بـن هـلال مـخـزومـى شـده و از بـراى او زائیـده ابوسلمه را و ابـوسـلمـه اسـمـش عـبـداللّه اسـت و او اوّل کس است که مهاجرت کرد به حبشه با زوجه اش اُمّسَلَمه پس از آن هجرت کرد به مدینه و در بَدْر و اُحُد حاضر بود و در اُحُد جراحتى یافت و به آن زخم وفات کرد و بعد از او ، حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم زوجه اش اُم سَلَمه را تزویج فرمود.

و امـّا عـاتـکه بنت عبدالمطّلب ؛ پس او زوجه عُمَیْر بْن وَهَب بوده پس از آن زوجه کلده بن عـبـدمناف بن عبدالدّار شد و امّا صفیّه بنت عبدالمطّلب ؛ پس او زوجه حارث بن حرب بن امیّه بود و بعد از او عوّام بن خُوَیْلد ـ برادر حضرت خدیجه ـ او را خواست و از وى زُبَیْر به هـم رسـیـد. و روایـت شده که در وقت وفات حضرت عبدالمطّلب این شش دختر همگى حاضر بـودند، عبدالمطّلب با ایشان فرمود که بر من بگرئید و مرثیه بگوئید و بخوانید که قبل از مرگ بشنوم . پس هر یک قصیده اى در مرثیه پدر بگفتند و بخواندند، عبدالمطّلب آن مرثیه را بشنید آنگاه از جهان بگذشت .

فضائل و مقامات ابوطالب رضى اللّه عنه

و در مـیـان عموهاى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، حضرت ابوطالب و حمزه از هـمـه افـضـل بـودنـد. و ابوطالب اسمش عبدمناف است و کنیتش ابوطالب چنانکه پدرش عبدالمطلّب فرموده :

شعر :

وَصَیْتُ مَنْ کَنَّیْتُهُ بِطالِبٍ

عَبْدَ مَنافٍ وَ هُوَ ذوتجارُبٍ(۳۶۰)

و آن بزرگوار سیّد بطحاء و شیخ قریش و رئیس مکّه و قبله قبیله بود.
وَ کانَ رَحِمَهُ اللّهُ شَیْخا جسیما وَسیما، عَلَیْهِ بَهاءُ الْمُلُوکِ وَوقارُ الْحُکَمآءِ.

گـویـند: به اکثم بن صیفى حکیم عرب گفتند از که آموختى حکمت و ریاست و حلم و سیادت خـود را؟ گـفـت : از حـلیـف حـلم و ادب ، سـیـّد عـجم و عرب حضرت ابوطالب بن عبدالمطّلب (۳۶۱) و در روایـات بـسـیـار اسـت کـه مـَثـَلش مَثَل اصحاب کهف است ، ایمان خود را پنهان کرد تا بتواند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم را نـصـرت کـنـد و شـرّ کـفـّار قریش را از آن حضرت بگرداند و ابوطالب مستودع وصـایـا و آثـار انـبـیـاء بـود و آنـهـا را بـه پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم ردّ کرد.(۳۶۲)

و در خبر است که نور آن جناب خاموش کند نورهاى خلایق را مگر پنج نور (که نور محمّد و عـلى و حـسن و حسین و ائمه علیهماالسّلام مى باشد) و اگر گذاشته شود ایمان ابوطالب در کـفّه ترازوئى و ایمان این خلق در کفّه دیگر، هر آینه رجحان و زیادتى پیدا کند ایمان ابـوطـالب بـر ایـمـان ایـشان ! و امیرالمؤ منین علیه السّلام دوست مى داشت که روایت شود اشـعـار ابـوطـالب و تدوین شود و مى فرمود: بیاموزید آن را و تعلیم کنید اولاد خود را؛ زیرا که آن جناب بر دین خدا بود و در اشعارش علم بسیار است .(۳۶۳)

بـالجمله ؛ خدمات ابوطالب در دین و نصرتش از حضرت سیّد المرسلین صلى اللّه علیه و آله و سلم از آن گذشته است که بیان شود و بس است در این مقام فرمایش ‍ پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه فـرمـوده : پیوسته قریش از من جبان و ترسان بودند یعنى جرئت بر اذیّت مرا نداشتند تا وفات کرد ابوطالب ؛ یعنى آن وقت جرئت بر من یافتند و بر اذیّت من اقدام کردند.
ابن ابى الحدید گفته :(۳۶۴)

شعر :

وَلَوْلا اَبُوطالِبُ وَابْنُهُ

لَما مَثَّلَ الدّینَ شَخْصٌ فَقاما

فذاکَ بِمَکّهَ آوى وَحامى

وَذاکَ بِیَثْرِبَ جَسّ الْحَماما(۳۶۵)

و امـّا حـمزه بن عبدالمطّلب پس جلالتش بسیار است و در غزوه اُحُد شهید شد و ما شهادت او را نگاشتیم .
و جـعـفـر بـن ابـى طـالب عـلیـهـمـاالسـّلام در مـُوْتَه شهید شد و ما در ذکر معجزات حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و وقـایـع سال هشتم هجرى شهادت او را ذکر کردیم .

فضائل حضرت حمزه و جعفر طیّار علیهماالسّلام

اینک به مختصرى از فضائل حمزه و جعفر اشاره مى کنیم :
ابـن بـابـویـه از حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـّلام روایـت کـرده اسـت کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمود که بهترین برادران من على است و بهترین عـموهاى من حمزه است و عبّاس با پدرم از یک اصل برآمده است و فرمود که حضرت در نماز بر حمزه هفتاد تکبیر گفت و در (قُرْب الا سناد) از حضرت صادق علیه السّلام مروى است کـه حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام فـرمـودنـد کـه از مـا اسـت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که سیّد پیشینیان و پسینیان است و خاتم پیغمبران اسـت و وصـىّ او کـه بـهـتـریـن اوصـیـاى پـیـغـمـبران است و دو فرزند زاده او حسن و حسین علیهماالسّلام که بهترین فرزندزاده هاى پیغمبرانند و بهترین شهیدان حمزه که عمّ او است و جـعـفـر کـه بـا مـلائکـه پـرواز مـى کـنـد و قـائم آل مـحـمـّد صـلوات اللّه عـلیـهـم اجـمعین (۳۶۶). و روایات به این مضمون بسیار وارد شده است .

و عـلىّ بـن ابراهیم روایت کرده که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که پـروردگـار مـن بـرگـزیـد مرا با سه نفر از اهل بیت من که من بهترین و پرهیزکارترین ایـشـانم و فخر نمى کنم ، برگزید مرا و على و جعفر دو پسر ابوطالب را و حمزه پسر عبدالمطّلب را الخ .(۳۶۷)

و ایضا روایت کرده است از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام در تفسیر آیه :
(مـِنَ الْمـُؤ مـِنـیـنَ رِجـالٌ صـَدَقـُوا م ا عـاهـَدُوا اللّهَ عـَلَیـْهِمْ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً).(۳۶۸)
کـه مـراد از (مـَنْ قـَضـى نـَحـْبـَهُ) حـمـزه و جعفر (مَنْ یَنْتَظِرُ) علىّ بن ابى طالب است .(۳۶۹)
و نیز از آن حضرت در (بصائر)(۳۷۰) روایت شده که بر ساق عرش نوشته است که حمزه شیر خدا و شیر رسول خدا و سیّدالشّهداء است .

و شـیـخ طوسى از جابر انصارى روایت کرده است که عبّاس مرد بلند قامت و خوشرو بود، روزى به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد چون حضرت را نظر بر او افـتـاد تـبـسـّم نـمـود و فـرمـود کـه اى عـمّ! تـو صـاحـب جـمـالى . عـبـّاس ‍ گـفـت : یـا رسـول اللّه ! جـمـال مـرد بـه چه چیز است ؟ فرمود: به راستى گفتار در حقّ؛ پرسید که کـمـال مـرد بـه چـه چـیـز اسـت ؟ فـرمـود کـه پـرهـیـزکـارى از مـحـرّمـات و نـیـکـى خـُلق .(۳۷۱) و از حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـّلام روایـت شـده کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم فرمودند که حرمت مرا در حق عبّاس رعایت کنید که او بقیه پدران من است .(۳۷۲)

و ابـن بـابـویـه روایـت کـرده اسـت کـه روزى جـبـرئیـل بـر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و قباى سیاهى پوشیده بود و کمربندى بـر روى آن بـسـتـه بـود و خـنـجـرى بـر آن کـمـربـنـد زده بـود، حـضـرت فـرمـود: اى جبرئیل ! این چه زىّ است ؟ جبرئیل گفت : زىّ فرزندان عمّ تو عبّاس است ؛ یا محمّد واى بر فـرزنـدان تـو از فـرزنـدان عـمّ تـو عـبـّاس . پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلم از خانه بیرون آمد و با عبّاس ‍ گفت : اى عمّ من ! واى بـر فـرزنـدان مـن از فـرزنـدان تـو، عـبـّاس گـفـت :یـا رسـول اللّه ! اگـر رخصت مى دهى آلت مردى خود را قطع مى کنم . حضرت فرمود که قلم (۳۷۳)جارى شده است به آنچه در این امر واقع خواهد شد.(۳۷۴)

و از ابـن عـبـّاس روایـت کـرده اسـت کـه روزى عـلى بـن ابى طالب علیه السّلام از حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم پـرسـیـد کـه یـا رسـول اللّه ! آیا تو عقیل را دوست مى دارى ؟ فرمود: بلى ، واللّه او را دوست مى دارم به دو دوستى : یکى دوستى او، دیگرى آنکه ابوطالب او را دوست مى داشت و همانا فرزند او کـشـتـه خـواهـد شـد در مـحـبّت فرزند تو و دیده هاى مؤ منین بر او خواهد گریست و ملائکه مـقـرّبـان بـر او صـلوات خـواهـنـد فـرسـتـاد؛ پـس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم آن قدر گریست که آب دیده اش بر سینه اش جارى شـد و فـرمـود: بـه خـدا شـکـایـت مـى کـنـم آنـچـه بـه اهـل بـیت من خواهد رسید بعد از من .(۳۷۵) و در ذکر اصحاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بیاید ذکر عقیل و عبداللّه بن جعفر و عبداللّه بن عبّاس ان شاء اللّه تعالى .

فـــصـــل دهـــم : در ذکـــر احـــوال چـــنـد نـفـر از اصـحـاب پـیـغـمـبـر (ص ) و اشـاره بـه فضائل آنها

شرح حال جناب سلمان رحمه اللّه

اوّل ـ سـلمـان مـحـمـّدى اسـت رضـوان اللّه عـلیـه (۳۷۶)، کـه اوّل ارکـان اربـعـه و مـخـصوص به شرافت (سَلْمانُ منَّا اَهْلَ الْبَیْتِ)(۳۷۷) و مـنـخـرط در سـِلک اهـل بـیـت نـبـوّت و عـصـمـت اسـت و در فـضـیـلت او، جـنـاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرموده :سـَلْمـانُ بـَحـْرٌ لایـُنـْزَفٌ وَکـَنـْز لایـُنـْفَدُ، سلمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَیْتِ یَمْنَحُ الْحِکمَهَ وَیُؤ تى الْبُرهانَ.(۳۷۸)

و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را مثل لقمان حکیم بلکه حضرت صادق علیه السّلام او را بـهـتـر از لقـمـان فـرمـوده و حـضـرت بـاقـر عـلیـه السـّلام او را از (مـتـوسـّمـیـن )(۳۷۹)شـمـرده اسـت .(۳۸۰) و از روایـات مـسـتـفـاد شده که آن جناب (اسـم اعـظـم ) مـى دانـسـت (۳۸۱)و از مـُحـدَّثـیـن (۳۸۲) (بـه فـتـح دال ) بـوده . و از بـراى ایمان ده درجه است و او در درجه دهم بوده و عالم به غیب و منایا و از تـُحـَف بـهـشـت در دنـیـا مـیـل فـرمـوده و بـهـشـت مـشـتـاق و عـاشـق او بـوده و خـدا و رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را دوست مى داشتند. و حق تعالى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را امر فرموده به محبّت چهار نفر که سلمان یکى از ایشان است و آیاتى در مـدح او و اَقـران او نـازل شـده و جـبـرئیـل هـر وقـت بـر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـازل مـى شـد امر مى کرده از جانب پروردگار که سـلمـان را سـلام بـرسـانـد و مـطـّلع گـردانـد او را بـه عـلم مـنـایـا و بـلایـا و اَنـسـاب (۳۸۳)؛ و شـبها براى او در خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مجلس خلوتى بوده و حضرت رسول و امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیهما و آلهما چیزهائى تعلیم او فـرمـودنـد از مـکـنـون و مـخـزون عـلم اللّه کـه احـدى غـیـر او قابل و قوّه تحمّل آن را نداشته ؛ و رسیده به مرتبه اى که حضرت صادق علیه السّلام فرموده :
(اَدْرَکَ سـَلْمـانُ الْعـِلْمَ الاَوَّلَ وَالْعـِلْمَ الا خـِرَ وهـُوَ بـَحـْرٌ لا یـُنـْزَحُ وَهـُوَ مـِنـّا اَهـْلَ الْبَیْتِ).(۳۸۴)

سـلمـان درک کـرد عـلم اوّل و آخـر را و او دریـائى اسـت که هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او از ما اهل بیت است .
قـاضـى نـوراللّه فـرموده : (سلمان فارسى از عنفوان صبا در طلب دین حقّ ساعى بود و نزد علماء ادیان از یهود و نصارى و غیرهم تردّد مى نمود و در شدائدى که از این ممَرّ به او مـى رسید صبر مى ورزید تا آنکه در سلوک این طریق زیاده از ده خواجه او را فروختند و آخـر الا مـر نـوبـت بـه خـواجـه کـایـنـات ـ عـلیـه و آله افـضـل الصـّلوه ـ رسـیـد و او را از قوم یهود به مبلغى خرید و محبّت و اخلاص و مودّت و اخـتـصـاص او نـسـبـت بـه آسـتـان نـبـوى به جائى رسید که از زبان مبارک آن سرور به مضمون عنایت مشحون سَلْمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَیْتِ سرافراز گردید وَلَنِعْمَ م ا قیلَ:

شعر :

کانَتْ مَوَدَّهُ سَلْمان لَهُ نَسَبا

وَلَمْ یَکُنْ بَیْنَ نُوحٍ وَابْنِه رَحِما).(۳۸۵)

شیخ اجلّ ابوجعفر طوسى ـ نَوَّرَاللّهُ مَشْهَدَهُ ـ در کتاب (امالى ) از منصور بن بزرج روایت نـمـوده کـه گـفـت بـه حـضـرت امام جعفر صادق علیه السّلام گفتم که اى مولاى من از شما بـسـیار ذکر سلمان فارسى مى شنوم سبب آن چیست ؟ آن حضرت در جواب فرمودند که مگو سـلمـان فـارسى بگو سلمان محمّدى و بدان که باعث بر کثرت ذکر من او را سه فضیلت عـظـیـم اسـت کـه به آن آراسته بود، اوّل اختیار نمودن اوهواى امیرالمؤ منین علیه السّلام را بـر هواى نفس خود، دیگر دوست داشتن او فقرا را و اختیار او ایشان را بر اغنیاء و صاحبان ثروت و مال ، دیگر محبّت او به علم و علماء.
اِنَّ سَلْمانَ کانَ عَبْدا صالحا حَنیفا مُسْلِما وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکینَ(۳۸۶)

و هـمـچـنـیـن روایت نموده به اسناد خود از سُدَیْر صیرفى از حضرت امام محمّد باقر علیه السـّلام کـه جـمـاعتى از صحابه با هم نشسته بودند و ذکر نسب خود مى نمودند و به آن افـتـخـار مى کردند و سلمان نیز در آن میان بود، پس عُمر رو به جانب سلمان کرد و گفت : اى سلمان ! اصل و نسب تو چیست ؟

فـَقـالَ سـَلْمـانُ: اَنـَا سـَلْمـانُ بْنُ عَبْدِاللّهِ کُنْتُ ضالاً فَهَد انِىَ اللّهُ بِمُحمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عـَلَیـْهِ وَ آلِهـِوَکـُنـْتُ عـائِلاً فـَاَغـْنانِىَ اللّهُ بِمُحمَّدِّ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَکُنْتُ مَمْلوکا فـَاَعـْتـَقـَنـى اللّهُ تـعـالى بـِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَهذا حَسَبی وَنَسَبی یا عُمَرُ. انتهى .(۳۸۷)
و در خـبـر اسـت کـه وقـتـى ابـوذر بـر سـلمـان وارد شـد در حـالتـى که دیگى روى آتش ‍ گذاشته بود ساعتى با هم نشستند و حدیث مى کردند ناگاه دیگ از روى سه پایه غلطید و سـرنـگون شد و ابدا از آنچه در دیگ بود قطره اى نریخت ، سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت ؛ باز زمانى نگذشته بودکه دوباره سرنگون شد و چیزى از آن نریخت ؛ دیـگـر باره سلمان آن را برداشت و به جاى خود گذاشت . ابوذر وحشت زده از نزد سلمان بـیـرون شـد و بـه حالت تفکّر بود که جناب امیرالمؤ منین علیه السّلام را ملاقات نمود و حکایت را براى آن حضرت بگفت ، آن جناب فرمود: اى ابوذر! اگر خبر دهد سلمان ترا به آنـچه مى داند هرآینه خواهى گفت رَحِم اللّهُ قاتِلَ سَلْمانَ! اى ابوذر سلمان باب اللّه است در زمین ، هر که معرفت به حال او داشته باشد مؤ من است و هرکه انکار او کند کافر است و سلمان از ما اهل بیت است .(۳۸۸)

و هـم وقـتـى مقداد بر سلمان وارد شد دید دیگى سر بار گذاشته بدون آتش ‍ مى جوشد، بـه سلمان گفت : اى ابوعبداللّه ! دیگ بدون آتش مى جوشد؟! سلمان دودانه سنگ برداشت و در زیـر دیـگ گـذاشـت سـنـگـهـا شعله کشیدند مانند هیزم دیگ جوشش زیادتر شد. سلمان فـرمـود: جـوش دیـگ را تـسکین کن . مقداد گفت : چیزى نیست که در دیگ بزنم تا جوش او را فـرو نـشـانـم . سـلمـان دسـت مـبـارک خـود را مـانـنـد کـفـچـه داخـل در دیـگ کـرد و دیـگ را بـر هـم زد تا جوشش ساکن شد و مقدارى از آن آش برداشت با دسـت خـود و بـا مـقـداد مـیـل فـرمـود. مـقـداد از ایـن واقـعه خیلى تعجّب کرد و قصّه را براى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرد.(۳۸۹)

بـالجـمـله ؛ روایـات در مـدح او زیـاده از آن اسـت کـه ذکـر شود و بیاید جمله اى از آنها در احوال حضرت ابوذر رضى اللّه عنه .
در سـَنـَه ۳۶ در مدائن وفات کرد و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام در همان شب از مدینه بـه (طـىّ الارض ) بـر سـر جـنـازه او حـاضـر شـد و او را غـسـل داد و کـفـن کـرد و نـماز بر او خواند و در همانجا به خاک رفت . و در روایتى است که چـون امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام بر سر جنازه سلمان وارد شد رِداء از صورت او برداشت سلمان به صورت آن جناب تبسّمى کرد حضرت فرمود:
(مـَرْحـَبـا ی ااَبا عَبْداللّهِ اِذا لَقیتَ رَسُولَ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وآلِهِ فَقُلْ لَهُ مامَرَّ عَلى اَخیک مِنْ قَوْمِکَ).

پـس حـضـرت او را تـجـهـیز کرد و بعد از تجهیز و تکفین ایستاد به نماز بر او، حضرت جـعفر طیّار و حضرت خضر در نماز حضرت سلمان حاضر شدند در حالتى که با هر کدام از آن دو نـفـر هـفـتـاد صـف از مـلائکـه بـود کـه در هـر صـفـى هـزار هـزار فـرشـتـه بـود.(۳۹۰) و حـضرت امیر علیه السّلام در همان شب به مدینه مراجعت فرمود و فعلاً قبر شریف سلمان در مدائن بابقعه و صحن بزرگى ظاهر و مزار هر بادى و حاضر اسـت . و مـن در (هـدیـه الزّائریـن ) و (مـفـاتـیـح ) زیـارت آن جـنـاب را نقل کرده ام .(۳۹۱)

شرح حال ابوذر غفارى

دوم ـ اَبُوذَر رضى اللّه عنه است ، اسم آن جناب جُندب بن جُناده (۳۹۲) از قبیله بـَنـى غـِفار است و آن جناب یکى از ارکان اربعه و سوم کس و به قولى چهارم یا پنجم کـس اسـت کـه اسـلام آورد(۳۹۳) و بعد از مسلمانى به اراضى خود شد و در جنگ بـَدْر و اُحـُد و خـَنـْدق حـاضـر نـبـود آنـگـاه بـه خـدمـت حـضـرت رسـول خـداى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم شـتـافت و ملازمت خدمت داشت و مکانت او در نزد رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم زیاده از آن است که ذکر شود و حضرت در حق او فـراوان فـرمـایـش کرده و او را (صِدّیقُ امّت )(۳۹۴) و (شبیه عیسى بن مریم )(۳۹۵)در زهـد گـرفـتـه و در حـق او حـدیـث مشهور (ما اَظَلَّتِ الخَضْراء الخ ) فرموده .(۳۹۶)

عـلامـه مـجـلسى در (عین الحیاه ) فرموده که آنچه از اخبار خاصّه و عامّه مستفاد مى شود آن اسـت کـه بـعـد از رتـبـه مـعـصومین علیهماالسّلام در میان صحابه کسى به جلالت قدر و رفـعـت شـاءن سـلمـان فـارسـى و ابـوذر و مـقداد نبود و از بعضى اخبار ظاهر مى شود که سلمان بر او ترجیح دارد و او بر مقداد.(۳۹۷)

و فـرمـوده از حـضـرت امـام مـوسـى کاظم علیه السّلام مروى است که در روز قیامت منادى از جـانـب ربـّالعـزّه نـدا کند که کجایند حوارى و مخلصان محمّد بن عبداللّه که بر طریقه آن حـضـرت مـسـتـقـیـم بـودنـد و پـیمان آن حضرت را نشکستند؟ پس برخیزد سلمان و ابوذر و مـقـداد.(۳۹۸) و مـروى اسـت از حـضـرت صـادق علیه السّلام که حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمـود کـه خـدا مـرا امر کرده است به دوستى چهار کس از صحابه ، گفتند: یا رسول اللّه کیستند آن جماعت ؟ فرمود که علىّ بن ابى طالب و مقداد و سـلمـان و ابوذر.(۳۹۹) و به اسانید بسیار در کتب سنى و شیعه مروى است که حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم فرمود که آسمان سایه نکرده بر کسى و زمین برنداشته کسى را که راستگوتر از ابوذر باشد.(۴۰۰)

و ابـن عـبـدالبـرّ کـه از اعاظم علماى اهل سنت است در کتاب (استیعاب ) از حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم روایـت کـرده است که فرمود: ابوذر در میان امّت من به زهد عیسى بن مریم است . و به روایت دیگر شبیه عیسى بن مریم است در زهد.(۴۰۱) و ایضاً روایت نموده است ک حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمودند که ابوذر علمى چند ضـبـط کـرد کـه مـردمـان از حـمـل آن عـاجـز بودند و گرهى بر آن زد که هیچ از آن بیرون نیامد.(۴۰۲)

ابن بابویه رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که روزى ابـوذر رحـمـه اللّه بر حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلّم گذشت ، جبرئیل به صورت دحیه کلبى در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته و سخنى در میان داشت ، ابـوذر گـمـان کـرد کـه دحـیـه کـلبـى اسـت و بـا حـضـرت حـرف نـهانى دارد بگذشت ، جبرئیل گفت : یا رسول اللّه ! اینک ابوذر بر ما گذشت و سلام نکرد اگر سلام مى کرد ما او را جـواب سـلام مـى گـفـتـیـم بـه درسـتـى کـه او را دعـائى هـسـت کـه در مـیـان اهـل آسـمـانـهـا مـعـروف اسـت ، چـون مـن عـروج کـنـم از وى سـؤ ال کـن . چـون جـبـرئیـل برفت ابوذر بیامد، حضرت فرمود که اى ابوذر! چرا بر ما سلام نکردى ؟ ابوذر گفت : چنین یافتم که دحیه کلبى در حضرتت بود و براى امرى او را به خـلوت طـلبـیـده اى نـخـواسـتـم کـلام شـمـا را قـطـع کـنـم ؛ حـضـرت فـرمـود کـه جبرئیل بود و چنین گفت ، ابوذر بسیار نادم شد، حضرت فرمود: چه دعا است که خدا را به آن مى خوانى که جبرئیل خبر داد که در آسمانها معروف است ؟ گفت این دعا را مى خوانم :
اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ الایمانَ بِکَ وَالتَّصْدیقَ بِنَبِیِّکَ وَالْعافِیَهَ مِنْ جَمیعِ الْبَلاءِ وَالشُّکْرَ عَلى الْعافیَهِ وَالْغِنى عَنْ شِرار النّاسِ.(۴۰۳)
از حـضـرت امام محمّد باقر علیه السّلام منقول است که ابوذر از خوف الهى چندان گریست کـه چـشـم او آزرده شـد، بـه او گـفتند که دعا کن که خدا چشم تو را شفا بخشد. گفت : مرا چـنـدان غـم آن نـیـسـت . گفتند چه غم است که ترا از چشم خود بى خبر کرده ؟ گفت : دو چیز عظیم که در پیش دارم که بهشت و دوزخ است !(۴۰۴)

ابـن بـابـویـه از عـبـداللّه بـن عـبـّاس روایـت کـرده کـه روزى رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد قُبا نشسته بود و جمعى از صحابه در خـدمـت او بـودنـد فـرمـود: اوّل کـسـى کـه از ایـن در درآیـد در ایـن سـاعـت ، شـخـصـى از اهـل بـهـشـت بـاشـد! چـون صـحـابـه این را شنیدند جمعى برخاستند که شاید مبادرت به دخـول نـمـایـنـد؛ پس فرمود: جماعتى الحال داخل شوند که هر یک بر دیگرى سبقت گیرند هـرکـه در مـیـان ایـشـان مـرا بـشـارت دهـد بـه بـیـرون رفـتـن آذرمـاه ، او از اهل بهشت است ؛ پس ابوذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ایشان فرمود: ما در کدام ماهیم از مـاهـهـاى رومـى ؟ ابـوذر گـفـت کـه آذر بـه در رفـت یـا رسـول اللّه . حـضـرت فرمود که من مى دانستم ولیکن مى خواستم که صحابه بدانند که تو از اهل بهشتى و چگونه چنین نباشى و حال آنکه ترا بعد از من از حرم من به سبب محبّت اهـل بـیت من و دوستى ایشان بیرون خواهند کرد، پس تنها در غربت زندگانى خواهى کرد و تـنـهـا خـواهـى مـرد، و جـمـعـى از اهـل عـراق سعادت تجهیز و دفن تو خواهند یافت آن جماعت رفیقان من خواهند بود در بهشتى که خدا پرهیزکاران را وعده فرموده .(۴۰۵)

ارباب سِیَر معتمده نقل کرده اند که حاصلش این است که ابوذر در زمان عُمَر به ولایت شام رفـت و در آنـجـا بـود تـا زمـان خلافت عثمان و بنابر آنکه مُعاویه بن ابى سفیان از جانب عـثـمـان والى آن ولایـت بـود و بـه تـجـملات دنیا و تشیید مبانى و عمارات عُلیا مشعوف و مـایـل بـود زبـان به توبیخ و سرزنش او گشاده و مردم را به ولایت خلیفه بحق حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام تـرغـیـب مـى نـمـود و مـنـاقـب آن حـضـرت را بـر اهـل شـام مـى شـمـرد بـه نـحـوى کـه بـسـیـارى از ایـشـان را بـه تـشـیـّع مـایـل گـردانـیـد و چـنـیـن مـشـهـور اسـت کـه شـیـعـیـانـى کـه در شـام و (جـَبـَل عـامـل )انـد بـه بـرکـت ابـوذر اسـت . مـُعـاویـه حـقـیـقـت حـال را بـه عـثمان نوشت و اعلام نمود که اگر چند روز دیگر در این ولایت بماند مردم این ولایـت را از تـو مـنـحـرف مـى گـردانـد. عـثـمان در جواب او نوشت که چون نامه من به تو برسد البتّه باید که ابوذر را بر مرکبى درشت رَوْ نشانى و دلیلى عنیف با او فرستى که آن مرکب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذکر من و ذکر تو از خاطر او فـرامـوش شود. چون آن نامه به معاویه رسید ابوذر را بخواند و او را بر کوهان شترى درشت رَوْ و برهنه بنشاند و مرد درشت عنیف را با او همراه کرد. ابوذر رحمه اللّه مردى دراز بـالا و لاغـر بود و آن وقت شیب و پیرى اثرى تمام بر او کرده بود و موى سر و روى او سـفـیـد گشته ضعیف و نحیف شده . (دلیل ) شتر را به عنف مى راند و شتر جهاز نداشت از غایت سختى و ناخوشى که آن شتر مى رفت رانهاى ابوذر مجروح گشت و گوشت آن بیفتاد و کـوفـتـه و رنـجـور بـه مـدیـنـه داخـل شـد و بـا عـثـمـان مـلاقـات نـمـوده آنـجـا نـیز بر اعمال و اقوال عثمان اعتراض مى کرد و هرگاه او را مى دید این آیه را مى خواند:
(یـَوْمَ یـُحـْمـى عـَلَیـْهـا فـى نـار جـَهـَنَّمَ فـَتـُکـْوى بـِهـا جـِبـاهـُهـُمْ وَجـُنـُوبـُهـُمـْ وَظُهُورُهُمْ..).(۴۰۶)
و غرضش تعریض بر عثمان بود الى غیر ذلک .(۴۰۷)

بـالجـمـله ؛ عـثـمان تاب امر به معروف و نهى از منکر ابوذر نیاورد و حکم به خروج او و اهـل و عـیال او را از مدینه به رَبَذَه ـ که بهترین مواضع نزد او بود ـ نمود و به این اکتفا نکرده او را از فتوى دادن مسلمانان منع نمود و به این نیز اکتفا ننموده در حین خروج ابوذر، حـکـم نـمـود کـه هـیـچ کـس بـر تـشـیـیـع او اقدام ننماید. امیرالمؤ منین علیه السّلام و حسنین علیهماالسّلام و عقیل و عمّار یاسر و بعضى دیگر به مشایعت او بیرون رفتند و مروان بن الحـکـم در راه ایـشـان را پـیـش آمـده گـفـت : چرا از شما حرکتى صادر گردد که خلاف حکم خـلیـفـه عثمان باشد؟ و میان امیرالمؤ منین علیه السّلام و مروان گفتگویى شد حضرت امیر عـلیـه السـّلام تـازیـانـه در میان دو گوش اشتر مروان زد، مروان نزد عثمان رفته شکایت کـرد. چـون حـضـرت امیر علیه السّلام و عثمان با هم ملاقات کردند عثمان به حضرت امیر علیه السّلام ، گفت که مروان از تو شکوه دارد که تازیانه در میان دو گوش اشتر او زده اى ؟ آن حـضـرت جـواب دادنـد کـه ایـنـک شـتر من بر دَر سراى ایستاده است حکم بفرماى تا مروان بیرون رود و تازیانه در میان دو گوش او زند.(۴۰۸)

بـالجـمـله ؛ ابـوذر در رَبـَذَه شـد و ابتلاى او به جائى رسید که فرزندش (ذَرّ) وفات یـافـت و او را گـوسـفـنـدى چـنـد بـود کـه مـعـاش خـود و عـیال به آنها مى گذرانید آفتى در میان آنها به هم رسید و همگى تلف شدند و زوجه اش نـیـز در رَبـَذَه وفـات یـافـت .هـمـیـن ابـوذر مانده بود و دخترى که نزد وى مى بود، دختر ابـوذر گـفـت کـه سـه روز بـر مـن و پدرم گذشت که هیچ به دست ما نیامد که بخوریم و گـرسـنـگـى بـر مـا غـلبـه کـرد پـدر بـه مـن گـفـت که اى فرزند، بیا به این صحراى ریـگـسـتـان رویم شاید گیاهى به دست آوریم و بخوریم ؛ چون به صحرا رفتیم چیزى بـه دسـت نیامد؛ پدرم ریگى جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر کردم چشمهاى او را دیدم مى گردد و به حال احتضار افتاده ، گریستم و گفتم : اى پدر من ! با تو چه کنم در این بـیـابـان بـا تـنـهـائى و غـربـت ؟ گـفـت : اى دخـتـر! مـتـرس کـه چـون مـن بـمیرم جمعى از اهـل عـراق بـیـایـنـد و مـتـوجـّه امـور مـن شـونـد و بـه درسـتـى کـه حـبـیـب مـن رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا در غزوه تَبوک چنین خبر داده ؛ اى دختر چون من بـه عـالم بـقـاء رحـلت کـنـم عبا را بر روى من بکش و بر سر راه عراق بنشین چون قافله پـیـدا شـود نـزدیـک بـرو و بـگـو ابـوذر کـه از صـحـابـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت وفـات یـافـتـه . دخـتـر گـفـت کـه در ایـن حـال جمعى از اهل رَبَذَه به عیادت او آمدند و گفتند: اى ابوذر! چه آزار دارى و از چه شکایت دارى ؟ گفت : از گناهان خود. گفتند: چه چیز خواهش دارى ؟ گفت : رحمت پروردگار خود مى خـواهـم . گفتند: آیا طبیبى مى خواهى که براى تو بیاوریم ؟ گفت : طبیب مرا بیمار کرده ، طـبـیـب خـداونـد عـالمیان است درد و دوا از اوست ! دختر گفت که چون نظر وى بر ملک الموت افتاد گفت : مرحبا به دوستى که در هنگامى آمده است که نهایت احتیاج به او دارم و رستگار مـبـاد کـسـى کـه از دیـدار تو نادم و پشیمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خویش برسان به حق تو سوگند که مى دانى که همیشه خواهان لقاى تو بوده ام و هرگز کارِهْ مـرگ نـبـوده ام . دخـتـر گـفـت کـه چـون بـه عـالم قـدس ارتحال نمود عبا را بر سر او کشیدم و بر سر راه قافله عراق نشستم ، جمعى پیدا شدند بـه ایـشـان گـفـتـم کـه اى گـروه مـسـلمـانـان ! ابـوذر مـصـاحـب حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم وفات یافته ؛ ایشان فرود آمدند و بگریستند و او را غـسـل دادنـد و کـفـن کـردنـد و بـر او نماز گزارده و دفن کردند و مالک اشتر در میان ایشان بود.(۴۰۹)

مـروى اسـت کـه مـالک گفت من او را در حلّه اى کفن کردم که با خود داشتم و قیمت آن حلّه چهار هـزار درهـم بـود.(۴۱۰) و ابـن عـَبـْدالبـرّ ذکـر کـرده است که وفات ابوذر در سـال سـى و یـکـم یـا سـى و دوم هـجـرت بـود و عـبـداللّه بـن مـسعود بر او نماز گزاشت .(۴۱۱)

شرح حال مقداد

سـوم ـ ابـومـعـبـد مـقـداد بـن الاسـود است ، اسم پدرش عمرو بَهْرائى است و چون اسود بن عـبـدیـغوث او را تبنّى نموده معروف به مقداد بن الاسود شده است . آن بزرگوار قدیم الا سـلام و از خـواصّ اصحاب سیّد اَنام و یکى از ارکان اربعه و بسیار عظیم القدر و شریف المنزله است ؛ دیندارى و شجاعت او از آن افزون است که به تحریر آید سُنّى و شیعه در فـضـیـلت و جـلالت او هـمـداسـتانند. از حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که فرمود خداوند تعالى مرا به محبّت چهار تن امر فرموده و فرموده که ایشان را دوسـت بـدارم ، گفتند: ایشان کیستند؟ فرمود: على علیه السّلام و مقداد و سلمان و ابوذر رضوان اللّه علیهم اجمعین .(۴۱۲) و ضُباعه بنت زبیربن عبدالمطّلب که دختر عـمـوى رسـول خـدا بـاشـد زوجـه او بـوده و در جـمـیـع غـزوات در خـدمـت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مجاهده کرده و او یکى از آن چهار نفر است که بهشت مشتاق ایشان است (۴۱۳) و اخبار در فضیلت او زیاده از آن است که در اینجا ذکر شـود و کـافـى است در این باب آن حدیثى که شیخ کَشّى از امام محمّد باقر علیه السّلام روایت کرده که فرمود:
(اِرتَدَّ النّاسُ اِلاّ ثَلاثَ نَفَرٍ سَلْمانُ وَ اَبُوذَر وَالْمِقْدادُ، قالَ فَقُلْتُ عَمّار؟ قالَ کانَ حاصَ حـَیـْصـَهً ثـُمّ رَجـَعَ ثـُمّ قـالَ اِنْ اَرَدْتَ الذی لَمْ یـَشـُکَّ وَلمْ یـَدْخـُلْهُ شـَىٌ فَالمِقدادُ)؛(۴۱۴)

یعنى حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام فرمود که مردم مرتد شدند مگر سه نفر که آن سـلمـان و ابـوذر و مـقـداد است ، پس راوى پرسید که آیا عمّار بن یاسر با ظهور محبّت او نـسـبـت بـه اهـل البـیـت عـلیـهـمـاالسـّلام در ایـن چـنـد کـس داخـل نـبـود؟ حضرت فرمود که اندک میلى و تردّدى در او ظاهر شد بعد از آن رجوع به حق نـمـود؛ آنـگـاه فـرمـود کـه اگـر خـواهـى آن کـسـى را کـه هـیـچ شـکـّى بـراى او حـاصـل نـشـد پـس بـدان کـه او مـقـداد اسـت و در خـبـر اسـت کـه دل مقدّس او مانند پاره آهن بود از محکمى .

وَعـَنْ کـِتاب (الاِخْتِصاص ) عَنْ اَبى عَبْدِاللّهِ علیه السّلام قالَ إِنَّما مَنْزِلَهُ الْمِقْدادِ بْنِ الاَسـْوَدِ فی ه ذِهِ الاُمَّهِ کَمَنْزلَهِ اَلِف فِى الْقُرْآنِ لا یَلْزَقُ بِها شَىٌ.(۴۱۵) جایگاه مقداد در این امّت مانند جایگاه الف در قرآن است که حرف دیگر به آن نمى چسبد
در سـنـه ۳۳ در (جـُرْف ) کـه یـک فـرسـخـى مـدیـنـه اسـت وفـات کـرد. پـس جـنازه او را حـمـل کـردند و در بقیع دفن نمودند و قبرى که در شهر (وان ) به وى نسبت دهند واقعیّت ندارد بلى محتمل است که قبر فاضل مقداد سیورى یا قبر یکى از مشایخ عرب باشد.

پسر مقداد دشمن على علیه السّلام بود

و از غـرائب آن اسـت کـه مـقـداد بـا ایـن جـلالت شـاءن پـسـرش مـعـبـد نـااهـل اتـّفـاق افـتـاد و در حـَرْب جـَمـَل بـه هـمراهى لشکر عایشه بود و کشته شد و چون امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام بر کشتگان عبور فرمود به معبد که گذشت فرمود: خدا رحمت کند پدر این را که اگر اوزنده بود راءیش اَحْسَن از راءى این بود. عمّار یاسر در خدمت آن جـنـاب بود عرضه داشت که الحمد للّه خدا معبد را کیفر داد و به خاک هلاکش انداخت به خدا قـسـم یـا امـیـرالمـؤ مـنـیـن کـه مـن بـاک در کـشـتـن کـسـى کـه از حـق عـدول کـنـد از هـیـچ پـدر و پـسـرى نـدارم ، حضرت فرمود: خدا رحمت کند ترا و جزاى خیر دهد.(۴۱۶)

شرح حال بلال

چهارم ـ بِلالِ بْنِ رِیاح مؤ ذّن حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، مادرش ‍ جُمانَه ، کُنْیَتش ابو عبداللّه و ابوعمر و از سابقین در اسلام است و در بدر و اُحُد و خندق و سایر مـَشـاهـد بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـوده و نـقـل شـده کـه (شـیـن ) را (سـیـن ) مـى گـفـت و در روایـت اسـت کـه (سـیـن ) بـلال نـزد حـق تـعـالى (شـین ) است .(۴۱۷) و از حضرت صادق علیه السّلام مـروى اسـت کـه فـرمـود: خـدا رحـمـت کـنـد بـلال را کـه مـا اهل بیت را دوست مى داشت و او بنده صالح بود و گفت اذان نمى گویم براى اَحَدى بعد از رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم پـس از آن روز تـرک شـد (حـَىَّ عـَلى خـَیـْر الْعـَمـَلِ)(۴۱۸) و شـیـخ مـا در (نـفـس الرّحـمـن ) نـقـل کـرده کـه چـون بـلال از حـبـشـه آمـد در مـدح حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خواند:

شعر :

اره بره کنکره

کرا کرامندره

حـضـرت فـرمـود بـه حـَسـّان کـه مـعـنـى ایـن شـعـر بـالا را بـه عـربـى نقل کن . حَسّان گفت :

شعر :

اِذِ الْمَکارِمُ فى آف اقِن ا ذُکِرَتْ

فَاِنَّما بِکَ فینا یُضْرَبُ الْـمَثَلُ(۴۱۹)شعر :

وفات کرد بلال در شام به طاعون در سنه ۱۸ یا سنه ۲۰ و در باب صغیر مدفون شد. فقیر گوید: اینک قبر او مزارى است مشهور و من به زیارت او رفته ام .

شرح حال جابربن عبداللّه انصارى

پـنـجـم ـ جـابـر بـْنِ عـَبـْدِ اللّه بـن عـمـرو بـن حـرام الانـصـارى ، صـحـابـى جـلیـل القـدر و از اصـحـاب بـَدْر است . روایات بسیار در مدح او رسیده و او است که سلام حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را به حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام رسـانـیـده و او اوّل کـسـى اسـت کـه زیـارت کرده حضرت امام حسین علیه السّلام را در روز اربعین و اوست که لوح آسمانى را که در اوست نصّ خدا بر ائمّه هدى علیهماالسّلام در نزد حـضـرت فـاطـمـه (صـلوات اللّه علیها) زیارت کرده و از آن نسخه برداشته . از (کشف الغـمـّه ) نـقـل اسـت که حضرت امام زین العابدین علیه السّلام با پسرش امام محمّد باقر عـلیـه السّلام به دیدن جابر تشریف بردند و حضرت باقر در آن وقت کودکى بود پس حـضـرت سـجـاد عـلیه السّلام به پسرش فرمود که ببوس سر عمویت را، حضرت باقر عـلیـه السـّلام نزدیک جابر شد و سر او را بوسید، جابر در آن وقت چشمانش نابینا بود عرض کرد که کى بود این ؟ حضرت فرمود که پسرم محمّد است . پس جابر آن حضرت را به خود چسبانید و گفت : یا محمّد! محمّد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا سلام مـى رسـانـد. و از روایـت (اختصاص ) منقول است که جابر از حضرت باقر علیه السّلام درخـواسـت کـرد کـه ضـامـن شـود شـفـاعـت او را در قـیـامـت ، حـضـرت قبول فرمود.(۴۲۰) و این جابر در بسیارى از غزوات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـود و در غـزوه صـِفّین با امیرالمؤ منین علیه السّلام همراه بود و در اعتصام بـه حـبل اللّه المتین و متابعت امیرالمؤ منین علیه السّلام فروگذار نکرد و پیوسته مردم را بـه دوسـتـى امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام تحریص مى نمود و مکرّر در کوچه هاى مدینه و مـجـالس مـردم عـبـور مـى کـرد و مـى گـفـت :عـَلِىُّ خـَیـْرُ الْبـَشـَر فـَمـَنْ اَبـى فـَقـَد کـَفـَر(۴۲۱) و هـم مـى فـرمـود: مـعـاشر اصحاب ، تاءدیب کنید اولاد خود را به دوستى على علیه السّلام ، پس هر که اباء کرد از دوستى او ببینید مادرش چه کرده .

شعر :

محبّت شه مردان مَجُو زبى پدرى

که دست غیر گرفته است پاى مادر او(۴۲۲)

در سـنـه ۷۸ وفـات کـرد و در آن وقـت چـشـمـان او نـابـیـنـا شـده بـود و زیـاده از نـود سـال عـمـر کـرده بـود و او آخـر کـسـى اسـت از صحابه که در مدینه وفات کرد و پدرش عـبـداللّه انـصارى از نُقَباء حاضرین بَدْر و اُحُد است و در اُحُد شهید شد و او را با شوهر خواهرش عمروبن الجموح در یک قبر دفن کردند و قصّه شکافتن قبر او با قبور شهداء اُحُد در زمان معاویه براى جارى کردن آب معروف است .

شرح حال حُذیفه

شـشـم ـ حـُذیـفـه بن الیمان العنسى است که از بزرگان اصحاب سیّدالمرسلین و خاصّان جـنـاب امـیـرالمـؤ منین علیهما و آلهما السّلام است و یکى از آن هفت نفرى است که بر حضرت فاطمه علیهاالسّلام نماز گذاشتند و او با پدر و برادر خود صفوان در حرب اُحُد در خدمت حـضـرت رسـالت پـنـاه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم حـاضر بوده و در آن روز یکى از مـسـلمـانـان ، پـدر او را بـه گـمان آنکه از مشرکین است در اثناى گرمى جنگ شهید کرده و بنابر سرّى که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم با او در میان نهاده بود به حال منافقین صحابه معرفت داشت (۴۲۳) و اگر در نماز جنازه کسى حاضر نمى شـد خـلیفه ثانى بر او نماز نمى گزاشت و از جانب او سالها در مدائن والى بود، پس او را عـزل کـرد و حـضـرت سـلمـان رضـى اللّه عـنـه والى آنجا شد، چون وفات کرد دوباره حُذیفه والى آنجا شد و مستقر بود تا نوبت به شاه ولایت على علیه السّلام رسید، پس از مـدیـنـه رقـمـى مـبـارک بـاد و فـرمـان هـمـایـونـى بـه اهـل مـداین صادر شد و از خلافت خود و استقرار حُذیفه در آنجا به نحوى که بود اطّلاع داد ولکـن حُذیفه بعد از حرکت آن حضرت از مدینه به جانب بصره به جهت دفع شرّ اصحاب جَمَل و قبل از نزول موکب همایون به کوفه ، وفات کرد و در همان مداین مدفون شد.

و از ابوحمزه ثمالى روایت است که چون حذیفه خواست وفات کند فرزند خود را طلبید و وصـیـّت کـرد او را بـه عـمل کردن این نصیحتهاى نافعه فرمود: اى پسرجان من ! ظاهر کن ماءیوسى از آنچه که در دست مردم است که در این یاءس ، غنى و توانگرى است و طلب مکن از مردم حاجات خود را که آن فقر حاضر است و همیشه چنان باش که روزى که در آن هستى بهتر باشى از روز گذشته ، و هر وقت نماز مى کنى چنان نماز کن که گویا نماز وداع و نماز آخر تو است و مکن کارى را که از آن عذر بخواهى .(۴۲۴)

و از (رجـال ابـن داود) و غیره نقل شده که فرموده حُذَیفه بن الیمان یکى از ارکان اربعه است . و بعد از وفات حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم در کوفه ساکن شد و بـعـد از بـیـعـت بـا حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـه چـهـل روز در مـدائن وفـات یـافت (۴۲۵) و در مرض موت ، پسران خود صفوان و سـعـیـد را وصـیـّت نـمـود کـه با حضرت امیر علیه السّلام بیعت نمایند و ایشان به موجب وصیّت پدر عمل نموده در حرب صِفّین به درجه شهادت رسیدند.(۴۲۶)

شرح حال ابوایّوب انصارى

هفتم ـ اَبُو ایَّوب انصارى خالد بن زید است که از بزرگان صحابه و حاضر شدگان در بـَدر و سـایـر مـَشـاهـد اسـت و او هـمـان اسـت کـه جـنـاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در وقت هجرت از مکّه و ورود به مدینه به خانه او وارد شـد و خـدمـات او و مادرش نسبت به رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مادامى که در خـانـه او تـشـریـف داشـت مـعـروف اسـت (۴۲۷) و در شـب زفـاف حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به صفیّه ، ابوایوب سلاح جنگ بر خود راست کرده بـود و در گـرد خـیـمـه پـیـغـمـبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به حراست بود بامداد که پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم او را دید براى او دعا کرد و گفت : اَللّهُمَّ احْفَظْ اَبا اَیُّوبَ کَما حَفِظَ نَبِیَّکَ.(۴۲۸)

سـیـّد شـهـیـد قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) در ترجمه او فرموده : ابوایوب بن زید الانـصـارى ، اسـم او خـالد اسـت امـّا کُنْیه او بر اسم غلبه نموده ، در غزاى بدر و دیگر مـَشـاهـد حـضـرت پـیـغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم حاضر بوده و آن حضرت از خانه ابوایّوب نقل نموده و در حرب جَمَل و صِفّین و خوارج در ملازمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام مـجـاهـده مـى نـمـوده (۴۲۹) و در (تـرجـمـه فـتـوح ابـن اعـثـم کـوفـى )(۴۳۰) مـسطور است که ابوایّوب در بعضى از ایّام حرب صفین از لشکر امیر عـلیـه السـّلام بـیرون آمد و در میدان حرب مبارز خواست هر چند آواز داد از لشکر شام کسى بـه جـنگ او روى ننهاد و بیرون نیامد چون هیچ مبارزى رغبت محاربه او نکرد ابوایّوب اسب راتازیانه زد و بر لشکر شام حمله کرد هیچ کس پیش ‍ حمله او نایستاد روى به سراپرده مـعاویه آورد. معاویه بر دَرِ سراپرده خود ایستاده بود ابوایّوب را بدید بگریخت و به سـراپـرده درآمـد و از دیـگـر جانب بیرون شد، ابو ایوب بر در اوبایستاد و مبارز خواست جـماعتى از اهل شام روى به جنگ او آوردند ابو ایوب بر ایشان حمله ها کرد و چند کس نامى را زخمهاى گران زد پس به سلامت بازگشت و به جاى خویشتن آمد. معاویه با رنگى زرد و رویـى تـیـره بـه سراپرده خود در آمد و مردم خود را سرزنش بسیارنمود که سوارى از صـف عـلى عـلیـه السـّلام چـنـدیـن تـاخت که به سراپرده من در آمد مگر شما را بند کرده و دسـتـهـاى شـما را بسته بودند که هیچ کس را یاراى آن نبود که مشتى خاک بر گرفتى و بـر روى اسـب او پـاشـیـدى . مردى از اهل شام که نام او مُتَرَفَع بن منصور بود گفت : اى معاویه دل فارغ دار که من همان نوع که آن سوار حمله کرد و به سراپرده تو در آمد حمله خـواهـم کـرد و بـه در سـراپـرده عـلى بـن ابـى طالب علیه السّلام خواهم رفت اگر على رابـبـیـنـم و فـرصـت کـنـم او را زخـمـى زنـم و تـو را خـوش دل گردانم ؛ پس اسب براند و خویشتن را در لشکرگاه امیرالمؤ منین علیه السّلام انداخت و بـه سـراپرده او تاخت . ابوایّوب انصارى چون او را بدید اسب به سوى او براند چون بدو رسید شمشیرى بر گردن او زد، گردن او ببرید و شمشیر به دیگر سو بگذشت و از صـافى دست و تیزى شمشیر سر او بر گردن او بود چون اسب سکندرى خورد سر او بـه یـک جانب افتاد و تنه او بر جانبى دیگر به زمین آمد و مردمان که نظاره مى کردند از نیکوئى زخم ابوایّوب تعجّبها نمودند و بر وى ثناها کردند.

ابوایّوب در زمان معاویه به غزاى روم رفت و در اثناى ورود به آن دیار بیمار گردید و چـون وفات یافت وصیّت نمود که هرجا با لشکر خصم ملاقات واقع شود او را دفن کنند بـنـابراین در ظاهر استانبول نزدیک به سُور آن بلده او را مدفون ساختند و مرقد منوّر او مـحل استشفاى مسلمانان و نصارى است . صاحب (استیعاب )(۴۳۱) در باب کُنى آورده که چون اهل روم از حرب فارغ شدند قصد آن کردند که نبش قبر او نمایند، مقارن آن حـال بـاران بـسـیـار کـه یـاد از قهر پروردگار مى داد بر ایشان واقع شد و ایشان متنبّه شدند دست از آن بداشتند(۴۳۲)انتهى .
فـقـیـر گوید: که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم از مدفن ابوایّوب خبر داده در آنـجـا کـه فـرمـوده دفـن مـى شـود نـزد قـسـطـنـطـنـیـّه مـرد صـالحـى از اصـحـاب مـن .(۴۳۳)

شرح حال خالد بن سعید

هـشتم ـ خالد بن سَعید بن العاص بن اُمیّه بن عبدالشمس بن عبدمناف بن قصّى القرشى الا مـوى ، نـجـیـب بـنـى امـیـّه و از سابقین اوّلین و متمسّکین به ولایت امیرالمؤ منین علیه السّلام بوده . و سبب اسلام او آن شد که در خواب دید آتش افروخته است و پدرش ‍ مى خواهد او را در آن آتـش افـکند حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را به سوى خود کشید و از آتـش نـجـاتـش داد. خـالد چـون بـیدار شد اسلام آورد.(۴۳۴)و او با جعفر به حـبـشـه مـهـاجـرت کرد و با جعفر مراجعت نمود و در غزوه طائف و فتح مکّه و حُنَین بوده و از جانب حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم والى بر صدقات یمن بوده و اوست که بـا نـجـاشـى پـادشـاه حـبـشـه ، امّ حـبـیـبـه دخـتـر ابـوسـفـیـان را در حـبـشه براى حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم عـقـد بستند. خالد بعد از وفات پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم با ابوبکر بیعت نکرد تا آنگاه که امیرالمؤ منین علیه السّلام را اکراه بـر بـیعت نمودند او از روى کراهت بیعت نمود و او یکى از آن دوازده نفر بود که انکار بر ابـوبـکـر نـمـودنـد و مـحاجّه کردند با او در روز جمعه در حالى که بر فراز منبر بود و حدیث آن در کتاب (احتجاج )و (خصال ) است .(۴۳۵)
در (مـجـالس المـؤ مـنـین ) است که دو برادران او ابان و عمر نیز از بیعت با ابوبکر ابا نـمـودنـد و مـتـابـعـت اهل بیت نمودند. وَقالُوا لَهُمْ اِنَّکُمْ لَطُوالُ الشَّجَرِ طَیِّبَهُ الثَّمَر وَ نَحْنُ تَبَعٌ لَکُمْ.(۴۳۶)

نـهـم ـ خـُزیـمَه (۴۳۷) ابن ثابت الا نصارى مُلَقَّب به (ذوالشَّهادَتَیْن )؛ به سـبـب آنـکه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شهادت او را به منزله دو شهادت اعتبار فرموده در غزاى بدر و مابعد آن از مَشاهد حاضر بوده و از سابقین که رجوع کردند بـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـعـدود اسـت . از (کـامـل بـهـائى ) نـقـل اسـت کـه در روز صـِفـّیـن خـُزَیمه بن ثابت و ابوالهیثم انصارى جِدى مى نمودند در نـصـرت عـلى عـلیـه السـّلام ، آن حـضـرت فـرمـود: اگـرچـه در اوّل امـر مـرا خـذلان کـردنـد امـّا بـه آخـر، تـوبـه کـردنـد و دانـسـتـنـد که آنچه کردند بد بـود.(۴۳۸) صـاحـب (اسـتـیـعـاب )(۴۳۹) آورده کـه خزیمه در حرب صـفـیـن مـلازم حـضـرت امـیرالمؤ منین علیه السّلام بود و چون عمّار یاسر شهید شد او نیز شـمـشـیـر کـشـیده با دشمنان کارزار مى کرد تا شربت شهادت چشید رضوان اللّه تعالى علیه .

و روایت شده که امیرالمؤ منین علیه السّلام در هفته آخر عمر خود خطبه خواند و آن آخر خطبه حضرت بود و در آن خطبه فرمود:
اَیـْنَ اِخـْوانـِى الَّذیـنَ رَکـِبـُوا الطَّریقَ وَمَضَوْا عَلَى الحَقِّ؟ اَیْنَ عَمّارُ؟ وَاَیْنَ ابْنُ التَّیِهانُ؟ وَاَیـْنَ ذُو الشَّهـادَتـَیـْنِ؟ وَاَیـْنَ نـُظـَرآؤُهـُمْ مـِنْ اِخـْوانـِهِمُ الَذینَ تَعاقَدوُا عَلَى الَمَنِیَّهِ وَاُبْرِدَ بِرُؤُسِهِمْ اِلَى الْفَجَرَهِ. ثُمَّ ضَرَبَ علیه السّلام یَدَهُ اِلى لِحْیَتِهِ الشَریفَهِ فَاَطالَ البُکاءَ ثـُمَّ قـالَ اءَوْهِ عـَلى اِخـْوانـِىَ الَّذیـنَ تـَلَوُا الْقـُرآنَ فـَاَحـْکـَمُوهُ.(۴۴۰) یعنى : کجایند برادران من که راه حق را سپردندو با حق رخت به خانه آخرت بردند؟ کجاست عمّار؟ کـجـاسـت پسر تیهان ؟ و کجاست ذوالشَّهادتَیْن ؟ و کجایند همانندانِ ایشان از برادرانشان کـه بـا یـکـدیـگر به مرگ پیمان بستند و سرهاى آنان را به فاجران هدیه کردند؟ پس دسـت بـه ریش مبارک خود گرفت و زمانى دراز گریست سپس ‍ فرمود: دریغا! از برادرانم که قرآن را خواندند و در حفظ آن کوشیدند.

شرح حال زید بن حارثه

دهم ـ زید بن حارثه بن شُراحیل الکَلْبى ، و او همان است که در زمان جاهلیت اسیر شد حکیم بن حزام او را در بازار عُکاظ از نواحى مکّه بخرید از براى خدیجه آورد؛ خدیجه ـ رضى الله عـنـهـاـ او را بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بخشید. حارثه چون این بدانست خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و خواست تا فدیه دهد و پسر خود را برهاند، حضرت فرمود: او را بخوانید و مختار کنید در آمدن با شما یا ماندن به نزد من ؛ زیـد گـفت : هیچ کس را بر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم اختیار نکنم ! حارثه گفت : اى فرزند! بندگى را بر آزادگى اختیار مى نمائى و پدر را مهجور مى گذارى ؟ گفت : من از آن حضرت آن دیده ام که ابدا کسى را بر آن حضرت اختیار نخواهم کرد. چون حضرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم این سخن از زید شنید او را به حجر مکّه آورد و حضّار را فرمود: اى جماعت ! گواه باشید که زید فرزند من است ، ارث از من مى برد و من ارث از او مى برم . چون حارثه این بدید از غم فرزند آسوده گشت و مراجعت کرد. از آن وقت مردم او را زیـد بـن مـحـمد صلى اللّه علیه و آله و سلّم نام کردند. این بود تا خداوند اسلام را آشکار نمود و این آیه مبارکه فرود شد: (ما جَعَلَ اَدْعِیآءَکُمْ اَبْنآءَکُمْ..).(۴۴۱)

چـون حـکـم بـرسـیـد فى قَوْلِهِ تعالى : (اُدْعُوهُمْ لابائهِمْ) که فرزند خوانده را به اسم پدرش ‍ بخوانند، این هنگام زید بن حارثه خواندند و دیگر زید بن محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلّم نـگـفـتـنـد(۴۴۲) و آیـه شـریـفـه (مـا کـانَ مـُحـَمَّدٌ اَبـا اَحـَدٍ مـِنـْ رِجـالِکـُمْ)(۴۴۳)نـیـز اشـاره به همین مطلب است نه آنکه مراد آن باشد که پدر حـسن و حسین نیست ؛ چه آنها پسران رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى باشند به حکم (اَبْنآئَنا)(۴۴۴) در آیه مباهله و غیره . و زید، کُنْیَه اش ‍ ابواُسامه است به نـام پـسـرش اُسـامه و شهادتش در مؤ ته واقع شد در همان جائى که جعفر بن ابى طالب علیه السّلام شهید گشته .(۴۴۵)

شرح حال سَعْد بن عُباده

یـازدهم ـ سَعْد بْن عُبادَه بْن دُلَیْم بْن حارِثَهِ الْخَزْرَجى الا نصارى ، سیّد انصار و کریم روزگـار و نـقـیـب رسول مختار صلى اللّه علیه و آله و سلّم بوده ؛ در عقبه و بدر حاضر شده و در روز فتح مکّه رایت مبارک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به دست او بـوده و او مـردى بـزرگ بـوده وجـودى بـه کـمـال داشت و پسرش قیس و پدر و جدّش نیز (جـواد) بـودنـد و در اطـعام مهمان و واردین خوددارى نمى فرمودند؛ چنانچه در زمان دُلیم جـدّش مـنادى ندا درمى داد هر روز در اطراف دارضیافت او (مَنْ اَرادَ الشَّحْمَ وَاللَّحْمَ فَلْیَأْتِ دارَ دُلَیـْم ). بـعـد از دُلَیـْم ، پـسـرش عُباده نیز به همین طریق بود و از پس او سعد نیز بـدیـن قـانـون مـى رفـت و قـیـس بـن سـعـد از پـدران بـهـتـر بـود. و دُلَیـْم و عـُبـاده هـر سال ده نفر شتر از براى صنم منات هدیه مى کردند و به مکّه مى فرستادند و چون نوبت بـه سـعـد و قـیـس رسـیـد کـه مـسـلمـانـى داشـتـنـد آن شـتـران را هـمـه سـال بـه کـعـبـه مـى فـرسـتـادنـد. و وارد شـده کـه وقـتـى ثـابـت بـن قـیـس بـا رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ، گـفـت : یـا رسول اللّه ! قبیله معد در جاهلیّت پیشوایان جوانمردان ما بودند، حضرت فرمود:
النـّاسُ مـَعـادِنُ کـَمـَعـادِنِ الذَّهـَبِ وَالفـِضَّهِ خـِیـارُهـُمْ فـِى الْجاهِلِیَّهِ خِیارُهُمْ فِى الاِسْلامِ اِذا فَقَهُوا.
و سعد چندان غیور بود که غیر از دختر باکره تزویج نکرد و هر زنى که طلاق گفت کسى جرئت تزویج او نکرد.(۴۴۶)
بـالجـمـله ؛ ایـن سعد همان است که در روز سقیفه او را آورده بودند در حالتى که مریض ‍ بود و خوابانیده بودند و خَزْرَجیان مى خواستند با او بیعت کنند و مردم را نیز به بیعت او مـى خـواندند لکن بیعت از براى ابوبکر شد و چون مردم جمع شدند که با ابوبکر بیعت کنند بیم مى رفت که سعد در زیر قدم طریق عدم سپارد، لاجَرَم فریاد برداشت که اى مردم مـرا کـشـتـید! عُمر گفت : اُقْتُلُوا سَعْدا قَتَلَهُ اللّهُ؛ بکشید او را که خدایش ‍ بکشد. قیس بن سـعـد کـه چـنـیـن دیـد بـرجـست و ریش عمر را بگرفت و بگفت : اى پسر صَهّاک حبشیّه و اى ترسنده گریزنده در میدان و شیر شرزه امن و امان ! اگر یک موى سَعد بن عُباده جنبش کند از ایـن بـیـهـوده گـوئى یـک دنـدان در دهـان تـو بـه جـاى نـمـانـد از بـس دهـانـت بـا مـشـت بکوبند.(۴۴۷) و سعد بن عباده به سخن آمد و گفتا: اى پسر صَهّاک ! اگر مرا نیروى حرکت بود در کیفر این جسارت که ترا رفت هرآینه تو و ابوبکر در بازار مدینه از مـن نعره شیرى مى شنیدید که با اصحاب خود از مدینه بیرون مى شدید و شما را ملحق مـى کـردم بـه جـمـاعـتـى کـه در مـیـان ایـشـان بـودیـد ذلیـل و نـاکـس تـر مـردم بـه شـمـار مـى شدید.

آنگاه گفت : یا آلَ خَرْزَج احْمِلُونی مِنْ مَکانِ الْفـِتـْنـَهِ. او را بـه سـراى خـویـش حـمـل کـردنـد و بعد هم هرچه خواستند که از وى بیعت بگیرند بیعت نکرد و گفت : سوگند به خداى که هرگز با شما بیعت نکنم تا هرچه تیر در تـیـرکـش ‍ دارم بر شما بیندازم و سنان نیزه ام را از خون شما خضاب کنم و تا شمشیر در دسـتـم اسـت بـر شما شمشیر زنم و با اهل بیت و عشیره ام با شما مقاتلت کنم و به خدا سـوگـنـد کـه اگـر تمام جن و انس با شما جمع شوند من با شما دو عاصى بیعت نکنم تا خـداى خود را ملاقات کنم . و آخر الا مر بیعت نکرد تا در زمان عمر از مدینه به شام رفت و او را قـبـیـله بـسـیـار در حـوالى دمـشق بود هر هفته در دهى پیش خویشان خود مى بود در یک وقـتـى از دهـى به دهى دیگر مى رفت از باغى که در رهگذر او بود او را تیر زدند و به قتل رسانیدند و نسبت دادند قتل او را به جنّ و اززبان جنّساختند:

شعر :

قَدْ قَتَلْنا سَیّدَ الخَزْرَج سَعْدَ بْنَ عُبادَه

فَرَمَیْناهُ بِسَهْمَیْن فَلَمْ نَخْطَ فُؤ ادَهُ(۴۴۸)

شرح حال ابودُجانه

دوازدهم ـ اَبُودُجانه (۴۴۹) اسمش سِماک بن خَرَشَه بن لَوْذان است و از بزرگان صـحابه و شجاعان نامى و صاحب حِرْز معروف است و او همان است که در جنگ یمامه حاضر بـود و چـون سپاه مُسَیْلمه کذّاب در حدیقه الرّحمن که به حدیقه الموت نام نهاده شد پناه بـردنـد و در بـاغ را اسـتـوار بـسـتـنـد، ابـودُجـانـه کـه دل شـیـر و جگر نهنگ داشت مسلمانان را گفت که مرا در میان سپرى برنشانید و سر نیزه ها را بـر اطـراف سـپـر مـحکم دارید آنگاه مرا بلند کنید و بدان سوى باغ اندازید. مسلمانان چـنـیـن کـردنـد پس ابودجانه به باغ جستن کرد و چون شیر بخروشید و شمشیر بکشید و هـمـى از سـپـاه مـسـیـلمـه بـکـشـت . بـَراءِ بـن مـالک از مـسـلمـانـان داخـل بـاغ شـد و دَرِ بـاغ را گـشـود تـا مـسـلمـانـان داخـل بـاغ شدند ولکن ابودُجانه و بَراء هر دو در آنجا کشته شدند وبه قولى ابُودُجانه زنده بودچندانکه درصِفّین ملازم رکاب امیرالمؤ منین علیه السّلام گشت .(۴۵۰)

شـیـخ مـفـید در (ارشاد) فرمود: روایت کرده مفضّل بن عمر از حضرت صادق علیه السّلام کـه فـرمود: بیرون مى آید با قائم علیه السّلام از ظَهْر کوفه بیست و هفت مرد ـ تا آنکه فرموده ـ و سلمان و ابوذر و ابودُجانه انصارى و مقداد و مالک اشتر پس مى باشند ایشان در نزد آن حضرت از انصار و حُکّام .(۴۵۱)

شرح حال ابن مسعود

سـیـزدهـم ـ عـبـداللّه بـْن مـسـعـُود الْهـُذَلى حـلیـف بنى زهره از سابقین مسلمین است و در میان صـحـابـه به علم قرائت قرآن معروف است . علماى ما فرموده اند که او مخالطه داشته با مـخـالفـیـن و بـه ایـشـان مـیـل داشـتـه و عـلمـاى سـنـّت او را تـجـلیـل بـسـیـار کـنـنـد و گـویـنـد کـه او اَعـْلَم صحابه بوده به کتاب اللّه تعالى ؛ و رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرموده که قرآن را از چهار نفر اخذ کنید و ابتدا کـرد بـه ابـن امّ عـبـد کـه عـبـداللّه بـن مـسـعـود بـاشـد و سـه نـفـر دیـگـر مـُعـاذ بـن جَبَل و اُبَىّ بن کَعْب و سالم مولى ابوحُذیفه . وَقالُوا قالَ صلى اللّه علیه و آله و سلّم : مَنْ اَحَبَّ اَن یَسْمَعَ الْقُرآنَ غَضَّا فَلْیَسْمَعْهُ مِنْ ابْنِ اُمّ عَبْدٍ(۴۵۲)
و ابـن مـسـعـود هـمان است که سر ابوجهل را در یوم بَدْر از تن جدا کرد(۴۵۳) و اوست که به جنازه حضرت ابوذر رضى اللّه عنه حاضر شده (۴۵۴) و اوست از آن جـمـاعـتـى کـه انکار کردند بر ابوبکر جُلوسش را در مجلس خلافت (۴۵۵)؛ اِلى غـَیْر ذلک . و او را اَتباع و اصحابى بود که از جمله ایشان است رَبیع بن خُثَیْم که معروف است به خواجه ربیع و در مشهد مقدّس مدفون است .

شرح حال عمّار

چهاردهم ـ عَمّار بْن یاسِر الْعَنسى (بالنّون ) حلیف بنى مخزوم مُکَنّى به ابى یَقْظان از بزرگان اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و از اَصْفیاء اصحاب امیرالمؤ مـنین علیه السّلام و از معذّبین فى اللّه و از مهاجرین به حبشه و از نمازگزارندگان به دو قـبله و حاضر شدگان در بدر و مَشاهد دیگر است . و آن جناب و پدرش یاسر و مادرش سـُمـیَّه و بـرادرش عبداللّه در مبدء اسلام ، اسلام آوردند و مشرکین قریش ایشان را عذابهاى سـخت نمودند، حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر ایشان مى گذشت ایشان را تـسـلّى مـى داد و امـر بـه شـکـیـبـائى مـى نـمـود و مـى فـرمـود: صـَبـْرا یـا آل یـاسـِر فـَاِنَّ مـَوْعـِدَکـُمْ الْجـَنَّهُ(۴۵۶) و مـى گـفـت : خـدایـا! بـیـامـرز آل یاسر را و آمرزیده اى .

(ابن عبدالبرّ) روایت کرده که کفّار قریش یاسر و سمیّه و پسران ایشان عمّار و عبداللّه را بـا بـلال و خَبّاب و صُهَیْب مى گرفتند و ایشان را زره هاى آهنین بر تن مى کردند و بـه صـحـراى مـکّه در آفتاب ، ایشان را نگاه مى داشتند به نحوى که حرارت آفتاب و آهن بـدن ایـشان را مى پخت و دماغشان را به جوش مى آورد طاقتشان تمام مى شد با ایشان مى گـفـتـنـد اگـر آسـودگـى مى خواهید کفر بگوئید و سَبّ نَبىّ نمائید، ایشان لاعلاج تقیّهً اظـهـار کـردنـد. آن وقـت قـوم ایـشان آمدند و بساطهائى از پوست آوردند که در آن آب بود ایـشـان را در مـیـان آن آبـهـا افـکـنـدنـد و چـهـار جـانـب آنـهـا را گـرفـتـنـد و بـه منزل بردند.

فقیر گوید: که قوم یاسر و عمّار ظاهرا بنى مخزومند؛ چه آنکه یاسر قحطانى و از عنس ‍ بـن مـذحـج است و با دو برادر خود حارث و مالک به جهت طلب برادر دیگر خود از یمن به مکّه آمدند، یاسر در مکّه بماند و دو برادرش برگشتند به یمن و یاسر حلیف ابوحُذیفه بن المغیره المخزومى گردید و سمیّه کنیز او را تزویج کرد و عمّار متولّد شد ابوحذیفه او را آزاد کـرد لاجـَرَم ولاء عـمـّار بـراى بنى مخزوم شد و به جهت همین حلف و ولاء بود که چون عـثـمان ، عمّار را بزد تا فتق پیدا کرد و ضلعش شکست بنى مخزوم اجتماع کردند و گفتند: واللّه اگر عمّار بمیرد ما احدى را به مقابل او نخواهیم کشت مگر عثمان را!(۴۵۷)

شهادت سمیه رحمه اللّه علیها

بالجمله ؛ کفّار قریش یاسر و سمیّه را هر دو را شهید کردند و این فضیلت از براى عمّار اسـت کـه خـودش و پـدر و مـادرش در راه اسـلام شـهـیـد شـدنـد. و سمیّه مادر عمّار از زنهاى خـَیـْرات و فـاضـلات بـود و صـدمـات بـسـیـار در اسـلام کـشـیـد آخـرالا مـر ابـوجـهـل او را شـتـم و سـَبّ بـسـیـار نـمـود و حـربـه بـر او زد و او را شـقـّه نـمـود و او اوّل زنى است که در اسلام شهید شده .
وَ فـى الْخَبَر اَنَّهُ قالَ عَمّارُ لِلنَّبِىِّ صلى اللّه علیه و آله و سلّم : یا رَسُولَ اللّهِ! بَلَغَ الْعَذابُ مِنْ اُمّی کُلَّ مَبْلَغٍ فَقالَ صَبْرا یا اَبّا الْیَقْظانِ اَللّهُمَّ لا تُعَذِّبْ اَحَدا مِنْ آلِ یاسِرٍ بِالنّار(۴۵۸)
و امـّا عـمـّار؛ نـقـل اسـت کـه مـشـرکـیـن قـریـش او را در آتـش افـکـنـدنـد رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: یا نارُ کونی بَرْدا وَسَلاما عَلى عَمّار کَما کُنْتِ بَردا وَسَلاما عَلى اِبْراهیمَ.(۴۵۹)

آتـش او را آسـیـب نـکرد. و حمل کردن عمّار در وقت بناء مسجد نبوى صلى اللّه علیه و آله و سـلّم دو بـرابـر دیـگـران احـجـار را و رجـز او و گـفـتـگـوى او بـا عـثـمـان و فـرمـایـش ‍ رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در جـلالت شـاءن او مـشهور است و از (صحیح بـخـارى ) نـقـل اسـت کـه عـمـّار دو بـرابـر دیـگـران حـمـل اَحْجار مى نمود تا یکى از براى خود و یکى در ازاى پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم باشد؛ آن حضرت گرد از سر و روى او مى سترد و مى فرمود:
وَیـْح عـَمـّار تـَقـْتـُلُهُ الْفـِئَهُ الْبـاغـِیـَه یـَدْعـُوهـُمْ اِلَى الْجـَنَّهِ وَیـَدْعـُونـَهُ اِلَى النـّ ارِ.(۴۶۰)
و هم روایت است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق او فرموده :
عـَمـّارٌ مـَعَ الْحـَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَمّار حَیْثُ کانَ عَمّار جَلَده بَیْنَ عَیْنى وَاَنْفى تَقْتُلُهُ الْفِئَهُ البـاغـِیـَه .(۴۶۱) و نـیـز فـرمود که عمّار از سر تا پاى او مملو از ایمان است .(۴۶۲)

بـالجـمـله ؛ عـمـّار در نـهـم صـفر سنه ۳۷ به سن نود در صِفّین شهید شد رضوان اللّه عـلیـه و در (مـجالس المؤ منین ) است که حضرت امیر علیه السّلام به نفس نفیس بر عمّار نـمـاز کـرد و بـه دسـت مـبـارک خـود او را دفـن نـمـودومـدّت عـمـرعـمـّاریـاسـرنـودویـک سال بود.(۴۶۳)

و بـعـضى از مورّخین آورده اند که عمار یاسر رضى اللّه عنه در آن روزى که به سعادت شـهـادت فـائز شد روى سوى آسمان کرد و گفت : اى بار خداى ! اگر من دانم که رضاى تـو در آن اسـت کـه خـود را در آب فـرات انـداخته غرقه گردانم چنین کنم و نوبتى دیگر گـفـت که اگر من دانم که رضاى تو در آن است که من شمشیر بر شکم خود نهاده زور کنم تا از پشت من بیرون رود چنین کنم و بار دیگر فرمود که اى بار خداى ! من هیچ کارى نمى دانـم کـه بـر رضاى تو اقرب باشد از محاربه با این گروه و چون از این دعا و مناجات فـارغ شـد بـا یـاران خـویـش گـفـت کـه مـا در خـدمـت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم سه نوبت با این عَلَمها که در لشکر معاویه اند با مـخـالفین و مشرکین حرب کرده ایم و این زمان با اصحاب این رایات حرب مى باید کرد و بر شما مخفى و پوشیده نماند که من امروز کشته خواهم شد و من چون از این عالم فانى رو به سراى جاودانى نهم کار من حواله به لطف ربّانى کنید و خاطر جمع دارید که امیرالمؤ مـنـیـن علیه السّلام مقتداى ما است ، فرداى قیامت از جهت اَخیار با اَشرار خصومت خواهد کرد. و چـون عـمـّار از گـفـتـن امـثال این کلمات فارغ گشت تازیانه بر اسب خود زد و در میدان آمده قـتـال آغـاز نهاد و على التّعاقب و التّوالى حمله ها مى کرد و رجزها مى گفت تا جماعتى از تـیـره دلان شـام به گرد او درآمدند و شخصى مُکَنّى به اَبى العادیه زخمى بر تهیگاه وى زد و از آن زخـم بـى تـاب و تـوان شـد و به صف خویش ‍ مراجعت نمود و آب طلب داشت غلام او (رشد) نام قَدَحى شیر پیش او آورد، چون عمّار نظر در آن قدح کرد فرمود: صَدَقَ رَسـُول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم و از حـقـیـقـت ایـن سـخن استفسار نمودند، جواب فـرمـود کـه رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا اخبار نموده که آخر چیزى که از دنیا روزى تو باشد شیر خواهد شد؛ آنگاه قدح شیر را بر دست گرفته بیاشامید و جان شـیـریـن نـثـار جـانـان کـرده بـه عـالم بـقـا خـرامـیـد و امـیـرالمؤ منین علیه السّلام بر این حال اطلاع یافته بر بالین عمار آمد و سر او را به زانوى مبارک نهاده فرمود:
شعر :
اَلا اَیُّهَا الْـمَوْتُ الَّذی هُوَ قاصِدی

اَرِحْنى فَقَدْ اَفْنَیْتَ کُلَّ خَلیلٍ

اَراکَ بَصیرا بِالَّذینَ اُحِبُّهُمْ

کَانَّکَ تَنْحُو نَحْوَهُمْ بِدَلیلٍ

پـس زبان به کلمه اِنا للّه و اِنا اِلَیْه راجِعُونَ گشوده فرمود هرکه از وفات عمّار دلتنگ نشود او را از مسلمانى نصیب نباشد خداى تعالى بر عمّار رحمت کند در آن ساعت که او را از بـدو نـیک سؤ ال کنند، هرگاه که در خدمت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم سه کس دیده ام چهارم ایشان عمار بوده و اگر چهار کس دیده ام عمّار پنجم ایشان بوده ، نه یک بار عمار را بهشت واجب شد بلکه بارها استحقاق آن پیدا کرده جَنّات عَدْن او را مُهَیّا و مُهَنّا باد کـه او را بـکـشـتـنـد و حـق بـا او بـود و او بـا حـق بـود؛ چـنـانـکـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم در شاءن او فرموده : یَدُورُ مَعَ عَمّارٍ حَیْثُ دارَ و بعد از آن على علیه السّلام فرمود کشنده عمّار و دشنام دهنده و رباینده سلاح او به آتش ‍ دوزخ مـعـذب خواهد شد. آنگاه قدم مبارک پیش نهاد بر عمّار نماز گزارد و به دست همایون خویش او را در خاک نهاد. رَحْمَهُ اللّهِ وَرِضْوانُه عَلَیْه وَطُوبى لَهُ و حُسْنُ مآب .

شعر :

خوش دمى کز بهر یار مهربان میرد کسى

چون بباید مُردبارى این چنین میرد کسى

چون شهید عشق را در کوى خود جا مى دهند

جاى آن دارد که بهر آن زمین میرد کسى (۴۶۴)

شرح حال قیس بن عاصم

پـانـزدهـم ـ قـیـس بـْن عـاصـِم الْمِنْقَرىّ در سال نهم با وَفْد بنى تَمیم به خدمت حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـلام آورد حـضـرت فـرمـود: ه ذ ا سـَیِّدُ اَهـْلِ الْوَبـَر.(۴۶۵)و او مـردى عـاقـل و حـلیم بود؛ چندان که احنف بن قیس معروف به کـثرت حلم ، حلم را از او آموخته ؛ چنانکه در تاریخ است که وقتى از احنف پرسیدند که از خود حلیم تر کسى یافته اى ؟ گفت : آرى من این حلم را از قیس بْن عاصم منقرى آموخته ام . یـک روز بـه نـزد او آمـدم او با مردى سخن مى گفت ناگاه چند تن از مردم بَرادَر او را با دسـت بـسـتـه آوردنـد و گـفـتـنـد هـم اکـنـون پـسـرت را مـقـتول ساخت او را بسته آوردیم ، قیس این بشنید و قطع سخن خویش نکرد آنگاه که سخنش تـمـام گـشـت پـسـر دیـگـرش را طـلبـید و گفت : قُمْ یا بُنَىَّ اِلى عَمِّکَ فَاَطْلِقْهُ وَاِلى اَخیکَ فـَاَدْفـِنـْهُ؛ یـعنى برخیز اى پسرک من ، دست عمویت را بگشا و برادرت را به خاک سپار! آنـگـاه فـرمـود: مـادر مقتول را صد شتر عطا کن باشد که حزن او اندک شود این بگفت و از طرف اَیمَن به سوى اَیْسَر تکیه زد و بگفت :

شعر :

اِنّی امْرؤْ لایَعْتَری خُلْقی

دَنَسٌ یُفَنِّدُهُ ولا اءَفِنُ(۴۶۶)

و ایـن قـیـس هـمـان اسـت کـه بـا جـمـاعـتـى از بـنـى تـمـیـم خـدمـت حـضـرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسیدند و از آن حضرت موعظه نافعه خواستند آن حـضـرت ایـشان را موعظه فرمود به کلمات خود، از جمله فرمود: اى قیس ! چاره اى نیست از بـراى تـو از قـرینى که دفن شود با تو و او زنده است و دفن مى شوى تو با او و تو مـرده اى پـس او اگـر (کریم ) باشد گرامى خواهد داشت ترا و اگر او (لئیم ) باشد واخـواهـد گـذاشت ترا و به داد تو نرسد و محشور نخواهى شد مگر با او و مبعوث نشوى مـگـر بـا او و سـؤ ال کـرده نـخـواهـى شـد مـگـر از او؛ پـس قـرار مـده آن را مـگـر عـمـل صـالح ؛ زیـرا که اگر صالح باشد اُنس خواهى گرفت با او و اگر فاسد باشد وحشت نخواهى نمود مگر از او و او عمل تو است . قیس عرض کرد: یا نبى اللّه ! دوست داشتم کـه ایـن مـوعـظه به نظم آورده شود تا ما افتخار کنیم به آن بر هر که نزدیک ما است از عـرب و هـم آن را ذخیره خود مى کردیم . آن جناب فرستاد حَسّان بن ثابت شاعر را حاضر کـنـنـد کـه بـه نـظم آورد آن را؛ صَلْصال بن دَلْهَمِسْ حاضر بود و به نظم درآورد آن را پیش از آنکه حَسّان بیاید، و گفت :

شعر :

تَخَیَّرْ خلیطا مِنْ فِعالِکَ اِنَّما

قَرینُ الْفَتى فِی الْقَبْر ما کانَ یَفْعَلُ

ولابُدَّ قَبْلَ الْمَوْتِ مِنْ اَنْ تُعِدَّهُ

لِیَوْمٍ یُنادِى المَرْءُفیهِ فَیُقْبِلُ

فَاِنْ کُنْتَ مَشْغُولاً بِشَى ءٍ فلا تَکُنْ

بِغَیْرِ الَّذی یَرْضى بِهِ اللّهُ تَشْغَلُ

فَلَنْ یَصْحُبَ الاِنْسانَ مِنْ بَعْدِ مَوْتِهِ

وَمِنْ قَبْلِهِ اِلا الَّذی کانَ یَعْمَلُ

اَلا اِنَّمَا الا نسانُ ضَیْفٌ لاَهْلِهِ

یُقیمُ قَلیلاً بَیْنَهُمْ ثُمَّ یَرْحَلُ(۴۶۷)

شرح حال مالک بن نُوَیْره

شـانـزدهـم ـ مـالِکِ بـْنِ نـُوَیـْرَه الحـنـفـى الیـربوعى از ارداف ملوک و شجاعان روزگار و فـُصـحاى شیرین گفتار و صحابه سیّد مختار و مخلصان صاحب ذوالفقار بوده . قاضى نـوراللّه در (مـجـالس ) شـطـرى از احـوال خـیـر مآل او و شهادت یافتن او به سبب محبّت اهـل بـیـت در دسـت خـالد بـن ولیـد ذکـر کـرده و هـم در احـوال او گـفته از برآء بن عازب روایت کرده اند که گفت در اثناى آنکه حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم با اصحاب خود نشسته بودند رؤ ساى بنى تمیم که یکى از ایـشـان مـالک بـن نـُوَیـْره بـود درآمـدنـد و بـعـد از اداى خـدمـت گـفـت : یـا رسول اللّه ! عَلِّمْنِى الایمانَ فَقالَ لَهُ رَسُولُ اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلّم : الا یمانُ اَنْ تـَشـْهـَدَ اَنْ لااِل هَ اِلا اللّهُ وَاَنـّی رَسـُولُ اللّهِ وَتُّصـَلِّىَ الْخـَمْسَ وَتَصُومَ شَهْرَ رَمَضانَ وَتـُؤَدِّىَ الزَّک وهَ وَتـَحـُجَّ الْبـَیـْتَ وَتُوالى وَصِیّى هذا. وَاَشارَ اِلى عَلِىّ بْنِ ابى طالب علیه السّلام .

؛ یعنى مالک به حضرت رسالت گفت : مرا طریق ایمان بیاموز، آن حضرت فرمود: ایمان آن اسـت کـه گـواهـى دهـى بـه آنـکـه لا اِلهَ اِلا اللّه و بـه آنـکـه مـن رسـول خـدایـم و نماز پنجگانه بگزارى و روزه ماه رمضان بدارى و به اداى زکات و حجّ خانه خداى رو آورى و این را که بعد از من وصِىّ من خواهد بود دوست دارى و اشاره به على بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام کـرد، و دیـگـر آنـکه خون ناحق نریزى و از دزدى و خیانت بپرهیزى و از خوردن مال یتیم و شُرْب خَمْر بگریزى و ایمان به احکام شریعت من بیاورى و حلال مرا حلال و حرام مرا حرام دانى و حقگذارى ضعیف و قوى و صغیر و کبیر به جا آرى . آنـگاه شرایع اسلام و احکام آن را بر او شمرد تا یاد گرفت . آنگاه مالک برخاست و از غایت نشاط دامن کشان مى رفت و با خود مى گفت : تَعَلَّمْتُ الایمانَ وَرَبِّ الْکَعْبَهِ؛ یعنى به خـداى کـعـبـه کـه احکام دین آموختم و چون از نظر حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم دور شد آن حضرت فرمودند که :
(مَنْ اَحَبَّ اَنْ یَنْظُرَ اِلى رَجُلٍ مِنْ اَهْلِ الجَنَّهِ فَلْیَنْظُرْ اِلى هذا الرّجُلِ)

دو نفر از حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم دستورى طلبیده از عقب او رفتند و آن بشارت به وى رسانیدند و از او التماس نمودند که چون حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا از اهل جنّت شمرده مى خواهیم که جهت ما طلب مغفرت کنى ، مالک گفت : لا غَفَرَ اللّهُ لکُم ا؛خداى تعاى شما را نیامرزد که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم که صاحب شفاعت است مى گذارید و از من درخواست مى کنید که جهت شما استغفار کنم !؟ پـس آن دو نـفـر مـُکَدَّر بازگشتند چون حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نظر بر روى ایشان افتاد گفت که فِى الْحَقِّ مَبْغضَهٌ؛ یعنى شنیدن سخن حق گاه است که آدمـى را خـشـمـنـاک و مـُکَدَّر سازد. و آخر چون حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم وفـات یـافت مالک به مدینه آمد و تفحّص نمود که قائم مقام حضرت رسالت صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـیـسـت ؟ در یکى از روزهاى جمعه دید که ابوبکر بر منبر رفته و از براى مردم خطبه مى خواند، مالک بى طاقت شد با ابوبکر گفت که تو همان برادر تیمى مـا نـیستى ؟ گفت : بلى ، مالک گفت : چه کار پیش آمد آن وصّى حضرت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را که مرا به ولایت او ماءمور ساخته بود؟ مردم گفتند: اى اعرابى ! بسیار است که کارى از پس کارى حادث مى شود. مالک گفت : واللّه ! هیچ کارى حادث نشده بلکه شما خـیـانـت کـرده ایـد در کـار خـدا و رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بعد از آن متوجه ابـوبـکـر شـد و گـفـت : کـیـسـت کـه تـرا بـر ایـن مـنـبـر بـالا بـرده و حـال آنـکـه وصـّى پـیغمبر نشسته است ، ابوبکر به حاضران گفت که این اعرابى بَوالٌ عـَلى عـَقـِبـیـه را از مسجد رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیرون کنید. پس قُنْفُذ و خـالد بـن ولیـد بـرخـاسـتند و مالک را پى گردنى زده از مسجد بیرون کردند. مالک بر اشـتـر خـود سوار شد صلوات بر حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرستاد و بعد از صلوات این ابیات بر زبان راند:

شعر :

اَطَعْنا رَسُولَ اللّهِ ما کانَ بَیْنَنا

فَی ا قَوْمِ ما شَاْنی وَشَاْنِ اَبى بَکْرٍ

اِذا ماتَ بَکْرٌ قامَ بَکْرٌ مَقامَهُ

فَتِلْکَ وَبَیْتِ اللّهِ قاصِمَهُ الظَّهْرِ(۴۶۸)

مـؤ لف گـویـد: کـه شـیـعـه و سنى نقل کرده اند که خالد بن ولید، مالک را بى تقصیر بـکـشـت و سـر او را دیـک پـایـه نـمـود و در هـمـان شـب کـه او را بـه قـتـل رسـانـیـد با زوجه اش همبستر شد و طایفه مالک را بکشت و زنان ایشان را اسیر کرده به مدینه آوردند و ایشان را اهل (رِدَّه ) نامیدند.(۴۶۹)

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۲۸۷ـ سوره حجرات (۴۹)، آیه ۵۴ .
۲۸۸ـ (زِبـرقـان ) بـه کـسر زاء به معنى ماه است و لَقب حصین بن بدر است به جهت جمال او یا به جهت زردى عمامه اش . (قمى رحمه اللّه ).
۲۸۹ـ (تبوک ) به فتح تاء مثناه و ضم باء موحّده .
۲۹۰ـ بـه کـسـر حـاء و سکون جیم ، دیار ثمود و بلاد آنهاست در ناحیه شام ؛ قال اللّه تعالى : (کَذَّبَ اَصْحابُ الحِجْرِ المُرْسَلینَ) (شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه ) .
۲۹۱ـ سوره توبه (۹)، آیه ۳۸ .
۲۹۲ـ سوره توبه (۹) ، آیه ۷۹٫
۲۹۳ـ سوره توبه (۹)، آیه ۹۰٫
۲۹۴ـ سوره توبه (۹)، آیه ۸۱ .
۲۹۵ـ سوره توبه (۹)، آیه ۴۳ .
۲۹۶ـ (مُسْنَد احمد حنبل ) ۱/۲۸۲، حدیث ۱۴۹۳ .
۲۹۷ـ یعنى سوس به آن افتاده بود و سُوس کرمى است که در پشم و طعام مى افتد.
۲۹۸ـ زهید یعنى کم و غیر مرغوب و کم طالب .
۲۹۹ـ االاِْ ه الَه بالکسر، پیه یا پیه گداخته .
۳۰۰ـ السَّخـَنـَه بـه فَتْحَتَیْن یعنى فاسد شده و تغییر کرده . (قمى رحمه اللّه )
۳۰۱ـ سوره توبه (۹)، آیه ۱۱۷٫
۳۰۲ـ ر.ک : (تـفـسـیـر کـشـّاف ) ۲/۲۹۱، ذیل آیه ۷۴، سوره توبه .
۳۰۳ـ سوره توبه (۹)، آیه ۱۰۷ .
۳۰۴ـ (مُسْند احمد حنبل ) ۱/۷، حدیث چهارم .
۳۰۵ـ ر.ک : (حدیقه الشیعه ) ۱/۱۳۲ ـ ۱۳۴، چاپ انصاریان .
۳۰۶ـ و نـیـز از ایـشـان بـود اَسـْهـَمِ بـْن النـُعمان که او را اُسْقُف نجْران مى گفتند و مانند ع اقِب علو منزلت داشت . (قمى رحمه اللّه )
۳۰۷ـ ابـوحـارثـه نـامـش حـُصـَیـن بـن عـلقـمـه بـود نـَسـَبْ بـه بـکـر بـن وائل مـى رسـانـد و یـک صـد و بـیـسـت سـال عـمـر داشـت و در نـهـانـى مـعـتـقـد بـه حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود (قمى رحمه اللّه ).
۳۰۸ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۵۹ .
۳۰۹ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۶۱ .
۳۱۰ـ زمـخـشـرى و فـخـر رازى و بـیـضـاوى و بـسـیـارى از عـلمـاى اهـل سنت گواهى دادند به همین آیه مباهله که على علیه السّلام و فاطمه و فرزندان او بعد از پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از تـمـام روى زمـیـن بـهـترند و اینکه حسنَیْن عـلیـهماالسلام فرزندان پیغمبرند به حکم (اَبْنائنا) و اینکه على اَشْرَف است از سایر انبیاء و از تمام صحابه به حکم (اَنْفسَنا) (قمى رحمه اللّه ).
۳۱۱ـ در بـعـض روایـات دارد مـصـالحـه فـرمـود کـه هـر سـال دو هـزار جـامـه نفیس و هزار مثقال طلا بدهند نصف آن را در محرّم و نصف دیگر را در ماه رجب (قمى رحمه اللّه ) .
۳۱۲ـ (تفسیر کشّاف ) ۱/۳۶۸ .
۳۱۳ـ سوره احزاب (۳۳)، آیه ۳۳٫
۳۱۴ـ (تفسیر کشّاف ) ۱/۳۷۰ .
۳۱۵ـ سوره حجّ (۲۲)، آیه ۲۷ .
۳۱۶ـ شتر و گوسفند قربانى (قمى رحمه اللّه ).
۳۱۷ـ سوره بقره (۲)، آیه ۱۵۸ .
۳۱۸ـ (مـجـمـع البـیـان ) ۲/۲۸۹، ذیل آیه ۱۹۶ سوره بقره . (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۷۴، (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۶۱ .
۳۱۹ـ (صحیح مسلم ) ۲/۷۲۴، باب حجه النبى صلى اللّه علیه و آله ، حدیث ۱۲۱۸٫ (الکافى ) ۴/۲۴۵ ـ ۲۴۶ باب حج النبى صلى اللّه علیه و آله حدیث دوم .
۳۲۰ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۹۵ .
۳۲۱ـ (الکافى ) ۴/۲۴۶، باب حج النبى صلى اللّه علیه و آله ، حدیث دوم .
۳۲۲ـ سوره بقره (۲)، آیه ۱۹۹٫
۳۲۳ـ (الکـافـى ) ۴/۲۴۵ ـ ۲۴۸، بـاب حجّ النبى صلى اللّه علیه و آله ، حدیث ۲ ـ ۴ .
۳۲۴ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۷۴، (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۶۱ .
۳۲۵ـ سوره مائده (۵)، آیه ۶۷٫
۳۲۶ـ سوره مائده (۵)، آیه ۶۷ .
۳۲۷ـ ر.ک : (حـدیـقـه الشـیـعـه ) ۱/۱۵، (فضائل الخمسه من الصحاح السته ) ۱/۴۳۲ .
۳۲۸ـ (دفـاع از تـشـیـع ) شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه ص ۵۳۰، (اسـرار آل محمد صلى اللّه علیه و آله ) ص ۵۱۲، (مناقب ) خوارزمى ص ۱۳۶٫

۳۲۹ـ ابـن بـابـویـه در بـاب حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله ازابـن عـبـاس روایـتـى نـقـل کـرده کـه ملخص آن چنین است که چون حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله به بـسـتـر بـیـمـارى خـوابـیـد اصحاب آن حضرت بر گرد او جمع گردیدند عماربن یاسر بـرخاست و سؤ الى از آن حضرت کرد پس حضرت دستورالعملى در باب تجهیز خود به امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام فـرمـود پـس بـه بـلال فـرمـود کـه : اى بـلال مردم رابه نزد من بطلب که در مسجد جمع شوند چون جمع شدند حضرت بیرون آمد عمامه مبارک را بر سر بسته بود و بر کمان خود تکیه کرده بود تا آنکه وارد مسجد شد و بـر مـنـبر بالا رفت و حمد و ثناى الهى را ادا کرد و فرمود: اى گروه اصحاب ! چگونه پـیـغـمـبرى بودم براى شما آیا خود به نفس نفیس جهاد نکردم در میان شما؟ آیا دندان پیش مرا نشکستید؟ آیا جبین مرا خاک آلود نکردید ؟آیاخون بر روى من جارى نکردید تا آنکه ریش مـن رنـگـین شد؟ آیا متحمل تَعَبهاو شدتها نشدم از نادانان قوم خود؟ آیا سنگ از گرسنگى نـبـسـتـم بـراى ایـثـار امـت بـر خـود؟ صـحـابـه گـفـتـنـنـد:بـلى ،یـا رسـول الله بـه تـحـقیق که صبر کننده بودى از براى خدا و نهى کننده بودى از بدیها، پس جزا دهد ترا خدا از ما بهترین جزاها. حضرت فرمود: که شما را خدا نیز جزاى خیر دهد پس فرمود: که حق تعالى حکم کرده و سوگند یاد نموده است که نگذرد از ظلم ستمکارى ؛ پـس سـوگـنـد مـى دهـم شما را به خدا که هر که او را مظلمه بوده باشد نزد محمد البته برخیزد و قصاص کند که قصاص نزد من محبوبتر است از قصاص عقبى در حضور ملائکه و انـبـیـاء. پـس ‍ مردى از آخر مردم برخاست که او را سواده بن قیس مى گفتند گفت : پدر و مـاردم فـداى تـو یـا رسـول الله ! در هـنـگـامـى کـه از طـایـف مـى آمـدى مـن بـه استقبال تو آمدم تو بر ناقه غضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق در دست داشتى چون بـلنـد کـردى او را کـه بر راحله خود بزنى بر شکم من آمد ندانستم که به عمد کردى یا بـه خـطـا؟ حـضـرت فـرمـود کـه مـعـاذالله کـه بـه عـمـد کـرده بـاشـم پس فرمود که اى بـلال ، بـرو بـه خـانـه فـاطـمـه هـمـان عـصـا را بـیـاور! چـون بـلال از مـسـجـد بـیـرون آمـد در بـازارهـاى مـدیـنه ندا مى کرد که اى گروه مردم کیست که قـصـاص فرماید نفس خود را پیش از روز قیامت اینک محمد صلى اللّه علیه و آله خود را در معرض قصاص در آورده است پیش از روز جزا چون به در خانه فاطمه علیهاالسّلام رسید در راکوبید و گفت : اى فاطمه ! بر خیز که پدرت عصاى ممشوق خود را مى طلبد. فاطمه عـلیـهـاالسـّلام گـفـت : امـروز روز کـار فـرمـودن عـصـا نـیـسـت بـراى چـه آن را مـى خواهد؟ بـلال گـفـت : کـه اى فـاطـمـه ! مـگـر نـمـى دانـى کـه پـدرت بـر مـنـبـر بـر آمـده و اهـل دیـن و دنـیـارا وداع مى کند؟ چون فاطمه علیهاالسّلام سخن وداع شنید فریاد برآورد و گفت : زهى غم و اندوه و حسرت دل فکار من براى اندوه تو اى پدر بزرگوار بعد از تو فـقـیـران و بـیـچارگان و درماندگان بگو پناه به که برند اى حبیب خدا و محبوب قلوب فقرا. پس بلال عصا را گرفت و به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله شتافت و چون عصارا به حضرت داد فرمود که به کجا رفت آن مرد پیر؟ او گفت : من حاضرم ،یا رسـول الله ! پـدرو مـادرم فداى تو باد! و حضرت فرمود که بیا و از من قصاص کن تا راضـى شـوى از مـن ! آن مـرد گـفـت : شـکـم خـود را بـگـشـا یـا رسـول اللّه ! چون حضرت شکم محترم خود را گشود گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! یا رسـول اللّه دسـتـور مـى دهـى کـه دهان خود را بر شکم تو گذارم چون رخصت یافت شکم مـکـرم آن حـضـرت را بـوسـیـد و گـفـت : پـنـاه مـى بـرم بـه مـوضـع قـصـاص شـکـم رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله از آتش جهنم در روز جزا. حضرت فرمود که اى سواده ! آیـا قـصـاص مـى کـنـى یـا عـفـو مـى نـمـایـى ؟ گـفـت : عـفـو مـى نـمـایـم یـا رسـول اللّه ! حـضـرت فـرمود: خداوندا تو عفو کن از سواده بن قیس چنانکه او عفو کرد از پـیـغـمـبـر تـو، پـس حـضـرت از مـنـبـر بـه زیـر آمـد و داخـل خـانـه ام سـلمه شد ومى گفت : پروردگارا! تو سلامت دار امّت محمد را از آتشX.در زیـر لحاف با تو مى گفت ؟حضرت فرمود که هزار باب از علم تعلیم من نمود که از هر باب هزار باب دیگر گشوده مى شود!(شیخ عبّاس قمّى رحمه اللّه )
۳۳۰ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۷۹٫ (اعلام الورى ) طبرسى ۱/۲۶۶، ۲۶۷٫
۳۳۱ـ به ضمّ جیم و سکون راء، موضعى است در یک فرسخى مدینه .
۳۳۲ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۸۰ ـ ۱۸۴ .
۳۳۳ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۸۴ .
۳۳۴ـ (مـسـنـد احـمـد حـنـبـل ) ۱/۵۸۵ ، حـدیث ۳۳۲۶ (مسند عبداللّه بن عباس ). (حدیقه الشیعه اردبیلى ) ۱/۳۶۴ .
۳۳۵ـ (ارشاد شیخ مفید) ۱/۱۸۶
۳۳۶ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۱۴۴٫
۳۳۷ـ (ارشـاد شـیخ مفید) ۱/۱۷۹ ـ ۱۸۹، (اعلام الورى طبرسى ) ۱/۲۶۳ ـ ۲۷۰ .
۳۳۸ـ (بـصـائر الدرجـات صـفـّار) ص ۵۰۳ ، بـاب (الائمـه انـّهُ کلّمهم غیر الحیوانات ) ، حدیث پنجم .
۳۳۹ـ ماءخذ پیشین ، حدیث ششم .
۳۴۰ـ (الدّروس الشـرعـیـّه ) شـهـیـد اول ، ۲/۱۶٫
۳۴۱ـ (قُرْب الا سناد حِمْیَرى ) ص ۹، حدیث ۲۹ .
۳۴۲ـ تـزویـج زیـنـب بـه ابـى العـاص پـیـش از بـعثت و حرام شدن دختر به کـافـران بـود و از زیـنب امامه دختر ابى العاص به وجود آمد و حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـعـد از فـاطمه علیهاالسّلام به مقتضاى وصیّت آن مخدره او را تزویج فرمود و نـقـل شـده کـه ابوالعاص در جنگ بدر اسیر شد و زینب قلاده اى که حضرت خدیجه به او داده بـود بـه نـزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله فرستاد براى (فداى ) شوهر خـود چـون حـضـرت نـظـرش بر قلاده افتاد خدیجه را یاد نمود و رقّت کرد و از صحابه طـلب نـمـود کـه (فـداى ) او را بـبخشند وابوالعاص را بى فدا رها کنند؛ صحابه چنین کـردنـد. حضرت از ابى العاص شرط گرفت که چون به مکّه برگردد زینب را به خدمت آن حـضـرت فـرستد او به شرط خود وفا نمود زینب را فرستاد بعد از آن خود به مدینه آمـد و مـسـلمـان شـد. و زیـنـب در مـدیـنـه سـال هـفـتـم و بـه قـولى در سال هشتم هجرت به رحمت ایزدى واصل شد. (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ) .
۳۴۳ـ (بحار الانوار) ۶/۲۶۶ .
۳۴۴ـ (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۷۶ .
۳۴۵ـ ابونصر فراهى در عدد اولاد امجاد آن حضرت گفته :
فرزند نبى قاسم و ابراهیم است

پس طیّب و طاهر زرَهِ تعظیم است

با فاطمه و رقیه امّکلثوم

زینب شمرار ترا سر تعظیم است

ر.ک : (نصاب الصّبیان
۳۴۶ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۴/۸۹، تحقیق : دکتر بقاعى
۳۴۷ـ بـه فـتـح غـیـن مـعـجـمـه و دال مهمله .
۳۴۸ـ به کسر ضاد معجمه .
۳۴۹ـ به ضمّ میم و فتح قاف و تشدید واو. (قمى رحمه اللّه )
۳۵۰ـ (إ علام الورى ) طبرسى ۱/۲۸۱ .
۳۵۱ـ به ضمّ جیم .
۳۵۲ـ به ضم قاف و فتح مثلّثه .
۳۵۳ـ به فتح میم موحّده .
۳۵۴ـ (شرح درایه ) شهید ثانى ص ۱۳۷ ، چاپ مکتبه المفید، قم .
۳۵۵ـ (تـمـام ) مـانـند سَحاب (قمى رحمه اللّه ) (سفینه البحار ۱/۳۱۸ چاپ آستان قدس ).
۳۵۶ـ (الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۱/۱۹۶ ، تحقیق : على محمد البجاوى .
۳۵۷ـ (إ علام الورى طبرسى ) ۱/۲۸۳ .
۳۵۸ـ به فتح حاء و سکون میم و فتح نون .
۳۵۹ـ مانند زُبیر.
۳۶۰ـ (مناقب آل ابى طالب ) ابن شهر آشوب ۱/۶۲، تحقیق دکتر بقاعى .
۳۶۱ـ (بحار الانوار) ۳۵/۱۳۴ .
۳۶۲ـ (دفـاع از تـشـیـع ) (تـرجـمـه الفصول المختاره شیخ مفید) ص ۵۲۲٫
۳۶۳ـ (بحارالانوار) ۳۵/۱۱۵ .
۳۶۴ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۱۴/۸۴ .
۳۶۵ـ بیاید این شعر و معنى آن در ذکر سیّد فخّار در اولاد حضرت امام موسى کاظم علیه السّلام (شیخ عباس قمى رحمه اللّه ).
۳۶۶ـ (قُرْب الا سناد حمیرى ) ص ۲۵ ، حدیث ۸۴ .
۳۶۷ـ (تفسیر قمى ) على بن ابراهیم قمى ۲/۳۴۷ .
۳۶۸ـ سوره احزاب (۳۳) ، آیه ۲۳ .
۳۶۹ـ (تفسیر قمى ) ۲/۱۸۸ .
۳۷۰ـ (بـصـائر الدرجـات صـفـّار) ص ۱۲۱ ، حـدیـث اول
۳۷۱ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۴۹۷ ، حدیث ۱۰۹۲ .
۳۷۲ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۳۶۲، حدیث ۷۵۴ .
۳۷۳ـ بـعـضـى گـفـتـه اند مراد آن است که آلت مردى بریدن تو فایده نمى کـند؛ زیرا که عبداللّه از تو به هم رسیده است و آن فرزندان از او به هم خواهند رسید و محتمل است که مراد معنى دیگر باشد. (قمى رحمه اللّه ).
۳۷۴ـ (مَنْ لایحضره الفقیه ) ابن بابویه ۱/۲۵۲ .
۳۷۵ـ (امالى شیخ صدوق ) ص ۱۹۱ ، مجلس ۲۷ ، حدیث سوم .
۳۷۶ـ امـام صـادق عـلیـه السلام فرمود: به او سلمان فارسى نگوئید بلکه بگوئید سلمان محمدى … ر.ک : (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۳۳، مجلس پنجم ، حدیث ۲۱۴ .
۳۷۷ـ (اختصاص ) ص ۱۲
۳۷۸ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۴۸ .
۳۷۹ـ مـتـوسمین یعنى به فراست احوال مردم را مى دانست (علامه مجلسى رحمه اللّه ).
۳۸۰ـ (رجال کشّى ) ۱/۵۶٫
۳۸۱ـ (رجال کشّى ) ۱/۵۶٫
۳۸۲ـ محدَّث یعنى کسى که فرشتگان با او سخن مى گویند (ویراستار).
۳۸۳ـ ر.ک : بـه کـتـاب ارزنـده (نـَفـَس الرحـمـان فـى فضائل سلمان ) تاءلیف علامه محدّث نورى رحمه اللّه .
۳۸۴ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۷۳ .
۳۸۵ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۰۵ .
۳۸۶ـ (امالى شیخ طوسى ) ص ۱۳۳، مجلس پنجم ، حدیث ۲۱۴ .
۳۸۷ـ (نـفـس الرحـمـان فـى فـضـائل سـلمان ) محدّث نورى ، ص ۵۲۰، چاپ آفاق .
۳۸۸ـ (رجال کَشّى ) ص ۱۴، حدیث ۳۳٫ (بحارالانوار) ۲۲/۳۷۳ .
۳۸۹ـ (نفس الرحمان ..). محدّث نورى رحمه اللّه ص ۳۵۲، باب نهم .
۳۹۰ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۷۳ .
۳۹۱ـ (هـدیـه الزّائریـن و بـهـجـه النـاظـریـن ) ص ۵۷ ـ ۵۹، چـاپ تبریز، سـال ۱۳۴۳ ق . (مـفـاتـیـح الجـنـان ) بـاب سـوم ، فصل هشتم .
۳۹۲ـ به جیمین مضمومتین و دالین مهملتین .
۳۹۳ـ (الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۱/۲۵۲، تحقیق : البجاوى .
۳۹۴ـ (بحارالانوار) ۲۲/۴۰۵ .
۳۹۵ـ (عین الحیاه ) علامه مجلسى ۱/۱۳، چاپ دارالاعتصام .
۳۹۶ـ (شـرح نـهـج البـلاغـه ) ابـن ابى الحدید ۸/۲۵۹، (سُنن ترمذى ) حدیث ۳۸۲۷ .
۳۹۷ـ (عین الحیاه ) علامه مجلسى ۱/۱۲ .
۳۹۸ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۴۲ .
۳۹۹ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۲۱ .
۴۰۰ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۲۵۹ .
۴۰۱ـ (الاستیعاب ) ۱/۲۵۵، تحقیق : على محمد البجاوى .
۴۰۲ـ ماءخذ پیشین .
۴۰۳ـ (امالى شیخ صدوق ) ص ۴۲۶ ، مجلس ۵۵، حدیث ۵۶۲ .
۴۰۴ـ (بحار الانوار) ۲۲/۴۳۱، حدیث ۴۰٫
۴۰۵ـ (معانى الاخبار) شیخ صدوق ص ۲۰۵ .
۴۰۶ـ سوره توبه (۹) ، آیه ۳۵ .
۴۰۷ـ تاریخ پیامبران (حیاه القلوب مجلسى ) ۴/۱۶۹۸، با مختصر تفاوت .
۴۰۸ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۸/۲۵۲ .
۴۰۹ـ تاریخ پیامبران (حیاه القلوب مجلسى ) ۴/۱۷۲۴ .
۴۱۰ـ ماءخذ پیشین .
۴۱۱ـ (الاستیعاب ) ابن عبدالبرّ ۱/۲۵۳ ، تحقیق : البجاوى .
۴۱۲ـ (الخصال شیخ صدوق ) ۱/۲۵۳، حدیث ۱۲۶ .
۴۱۳ـ (بحارالانوار) ۲۲/۳۲۴ .
۴۱۴ـ (رجال کَشّى ) ۱/۴۶ .
۴۱۵ـ (اختصاص ) ص ۱۰
۴۱۶ـ (اَلْجَمَل ) شیخ مفید ص ۳۹۲ ـ ۳۹۳ .
۴۱۷ـ (نفس الرحمان ..). محدّث نورى رحمه اللّه ص ۳۷۸ .
۴۱۸ـ (نفس الرحمان ..). ص ۳۷۹ .
۴۱۹ـ (نفس الرحمان …) محدّث نورى (استادِ محدّث قمى ) ، ص ۳۷۸ .
۴۲۰ـ (اختصاص ) ص ۶۲ .
۴۲۱ـ (فردوس الاخبار) ۳/۶۲ ، (حدیقه الشیعه ) ۱/۳۱۶، چاپ انصاریان .
۴۲۲ـ (کـاشـف الحـق ) اردسـتـانـى ص ۲۶۶ (نـسـخه خطى کتابخانه مدرسه حجتیّه قم ).
۴۲۳ـ ر.ک : (تـفـسـیـر کـشـّاف ) زمـخـشـرى ، ۲/۲۹۱، ذیل آیه ۷۴ ، سوره توبه .
۴۲۴ـ (امالى شیخ صدوق ) ص ۴۰۱، مجلس ۵۲، حدیث ۵۱۸٫
۴۲۵ـ (رجال ابن داود) ص ۷۱ .
۴۲۶ـ (تنقیح المقال ) مامقانى ۱/۲۵۹، چاپ سه جلدى .
۴۲۷ـ (بحار الانوار) ۱۹/۱۲۱٫
۴۲۸ـ (بحارالانوار) ۲۱/۳۲٫ با مختصر تفاوت .
۴۲۹ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۳۱ .
۴۳۰ـ (ترجمه الفتوح ) ابن اعثم ، ص ۵۳۹٫
۴۳۱ـ (الاستیعاب ) ۴/۱۶۰۶، تحقیق : على محمد البجاوى .
۴۳۲ـ (مجالس المؤ منین ) شهید قاضى شوشترى ۱/۲۳۱ ـ ۲۳۲ .
۴۳۳ـ (بحارالانوار) ۲۲/۱۱۳ .
۴۳۴ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۲۳ .
۴۳۵ـ (الاحتجاج ) ۱/۹۷، (الخصال ) ۲/۴۶۲، الاثنى عشر، حدیث ۴ .
۴۳۶ـ ماءخذ پیشین
۴۳۷ـ به معجمتین مصغّرا (قمى رحمه اللّه )
۴۳۸ـ این مطلب را در کتاب (کامل بهائى ) چاپ انتشارات مرتضوى تهران ، با مقدمه محدّث قمى رحمه اللّه ، نیافتم .
۴۳۹ـ (الاستیعاب ) ۲/۴۴۸ ، تحقیق : البجاوى .
۴۴۰ـ (نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ص ۱۹۲، خطبه ۱۸۲ .
۴۴۱ـ سوره احزاب (۳۳) ، آیه ۴ ـ ۶ .
۴۴۲ـ (بحارالانوار) ۲۲/۱۷۲ و ۲۱۵ .
۴۴۳ـ سوره احزاب ، آیه ۴۰ .
۴۴۴ـ سوره آل عمران (۳)، آیه ۶۱ .
۴۴۵ـ (بحارالانوار) ۲۱/۵۰ .
۴۴۶ـ (بحارالانوار)۲۲/۴۶ .
۴۴۷ـ (بحارالانوار) ۲۸، ۱۷۵ و ۳۳۷٫
۴۴۸ـ (انـسـاب الاشـراف ) ۲/۲۷۲، تـحـقـیـق : دکـتـر سهیل زکّار.
۴۴۹ـ به ضمّ دال مهمله و تخفیف جیم (قمى رحمه اللّه )
۴۵۰ـ (بحارالانوار) ۲۰/۱۳۳ .
۴۵۱ـ (ارشاد شیخ مفید) ۲/۳۸۶٫ نام (ابوذر) در (ارشاد) ذکر نشده است .
۴۵۲ـ (الاستیعاب ) ۳/۹۸۹ و ۹۹۰، تحقیق : البجاوى .
۴۵۳ـ (بحارالانوار) ۱۹/۲۵۷٫
۴۵۴ـ (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید ۳/۴۴ .
۴۵۵ـ (بحارالانوار) ۲۸/۲۰۸ .
۴۵۶ـ (بحارالانوار) ۱۸/۲۱۰ .
۴۵۷ـ (بحارالانوار) ۳۱/۱۹۵ .
۴۵۸ـ (الدرجات الرفیعه فى طبقات الشیعه ) ص ۲۵۶ .
۴۵۹ـ (رجال کشّى ) ۱/۱۲۷ .
۴۶۰ـ (صحیح بخارى ) ۱/۹۳، باب (التعاون فى بناء المسجد) .
۴۶۱ـ (رجال کشّى ) ۱/۱۲۷ .
۴۶۲ـ (بحارالانوار) ۱۹/۳۵ .
۴۶۳ـ (مجالس المؤ منین ) ۱/۲۱۳ .
۴۶۴ـ (مجالس المؤ منین ) شهید قاضى نوراللّه شوشترى ، ۱/۲۱۳ ـ ۲۱۵ .
۴۶۵ـ (الاستیعاب ) ۳/۱۲۹۵ .
۴۶۶ـ ماءخذ پیشین .
۴۶۷ـ (امـلى شـیـخ صـدوق ) ص ۵۱ ، مـجـلس اول ، حدیث چهارم .
۴۶۸ـ (مجالس المؤ منین ) شهید قاضى نوراللّه ، ۱/۲۶۶ ـ ۲۶۸ .
۴۶۹ـ (حـدیـقـه الشیعه ) مقدّس اردبیلى ۱/۳۵۰، (النصّ والاجتهاد) ص ۹۷، (کامل ابن اثیر) ۲/۵۰۴، (بحارالانوار) ۳۰/۴۹۴ .

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=