بـاب یـازدهـم : در تـاریـخ امـام کـل عـاکف وباد و حجه اللّه على جمیع العباد، حضرت ابوجعفر امام محمّدتقى
جوادصلوات اللّه عـلیـه و عـلى آبـائه و اولاده الا مـجـاد
و در آن چـنـد فصل است :
فـصـل اول : در تاریخ ولادت و اسم و لقب و کنیه و نسب حضرت جواد علیه السلام
بـدان کـه در تاریخ ولادت آن حضرت اختلاف است . اشهر بین علما و مشایخ آن است که در نوزدهم شهر رمضان یا نیمه آن سنه صد و پنج در مدینه مشرفه متولد شده ، و ابن عیاش ولادت شریف را در دهم رجب ذکر کرده و در دعاى ناحیه مقدسه :
( اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِالْمَوْلُودَیْنِ فى رَجِبٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍ الثّانى و ابْنِهِ عَلِىِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْمُنْتَجَبِ ) .مؤ ید قول او است .
اسـم شـریـف آن جناب محمّد و کنیت مشهور او ابوجعفر و القاب شریفش تقى و جواد است ، و مـخـتار و منتخب و مرتضى و قانع و عالم و غیر اینها نیز گفته شده ، شیخ صدوق فرموده که آن حضرت را ( تقى ) گفتند براى آنکه از حق تعالى ترسید پس خداوند عز و جـل او را نـگـاه داشـت از شـر مـاءمـون در وقـتـى کـه مـاءمـون بـا حال مستى شبى بر آن حضرت وارد شد و شمشیر زد بر آن حضرت تا آنکه گمان کرد که آن جناب را به قتل رسانید پس حق تعالى او را نگاه داشت از شر او.
مؤ لف گوید: که تفصیل این بیاید در فصل معجزات آن حضرت ان شاء اللّه تعالى .
والده ماجده آن حضرت ام ولدى بود که او را ( سبیکه ) مى گفتند و حضرت امام رضا عـلیـه السـلام او را خـیـزران نـامـیـد و آن مـعـظـمـه از اهل نوبه بود و از اهلبیت ماریه قبطیه مادر ابراهیم پسر حضرت صلى اللّه علیه و آله و سـلم . و بـود آن مـخـدره از افـضـل زنـهـاى زمـان خـود و اشـاره فـرمـود بـه او حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم در قول خود. ( بِاَبىِ ابْنَ خِیَرَهِ اْلاِماءِ النُّوبِیَّهِ الطَّیِّبَهِ ) ؛
پـدرم بـه قـربـان پـسـر بـهـتـریـن کـنـیـزان کـه از اهـل نـوبـه و پاکیزه است . و در خبر یزید بن سلیط و ملاقات او امام موسى علیه السلام اسـت در طـریـق مـکـه کـه فـرمـود بـه او کـه مـرا مـى گـیـرنـد در ایـن سال و امر به سوى پسرم على علیه السلام است که همنام ( على ) و ( على ) است ، اما على اول ، پس على بن ابى طالب علیه السلام است و اما على دیگر، پس على بن الحـسـیـن عـلیـه السـلام . خـداونـد عـطـا فـرمـایـد بـه پـسـرم عـلى فـهـم عـى اول و حـکمت و بینایى و محبت و دین او را و محنت على دیگر و صبر او را بر چیزى که مکروه او اسـت و جـایـز نـیـسـت از بـراى او کـه تـکـلم کـنـد مـگـر بـعـد از هـارون بـه چـهـار سـال ؛ پس فرمود: هرگاه مرور کردى به این موضع و ملاقات کردى او را و زود است که ملاقات کنى او را پس بشارت بده او را به آنکه متولد مى شود از براى او پسرى که امین و امانت دار و مبارک باشد و اعلام کند ترا به آنکه تو مرا ملاقات کردى پس خبر بده او را در آن وقـت که آن جاریه که این پسر از او خواهد شد از اهلبیت ماریه قبطیه جاریه پیغمبر صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم است و اگر توانستى که سلام مرا به آن جاریه برسانى برسان .
مـؤ لف گـویـد: کـه کـافـى اسـت در جـلالت این معظمه جلیله که حضرت موسى بن جعفر عـلیـه السـلام امـر فـرمـایـد یـزیـد بـن سلیط را که سلام آن حضرت را به او برساند هـمـچـنـان کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم امر فرمود جابر بن عبداللّه انصارى را که سلام آن حضرت را به حضرت باقر علیه السلام برساند.
و اما کیفیت ولادت آن حضرت پس چنان است که علامه مجلسى رحمه اللّه در ( جلاءالعیون ) ذکر کرده ، فرموده : ابن شهر آشوب به سند معتبر از حکمیه خاتون صبیه محترمه امـام مـوسـى کـاظم علیه السلام روایت کرده است که روزى برادرم حضرت امام رضا علیه السـلام مـرا طـلبـید و فرمود که اى حکیمه امشب فرزند مبارک خیزران متولد مى شود باید کـه در وقـت ولادت او حـاضـر بـاشـى ، مـن در خـدمـت آن حـضرت ماندم چون شب درآمد مرا با خیزران و زنان قابله در حجره آورد و از حجره بیرون رفت و چراغى نزد ما افروخت و در را بـر روى مـا بـسـت چـون او را درد زایـیـدن گرفت و او را بر بالاى طشت نشاندیم چراغ ما خـامـوش شـد و از خاموش شدن چراغ مغمون شدیم ناگاه دیدیم که آن خورشید امامت از افق رحـم طـالع گـردیـد و در مـیـان طشت نزول نمود و بر آن حضرت پرده نازکى احاطه کرده بـود مـانـند جامه و نورى از آن حضرت ساطع بود که تمام آن حجره منور شد و ما از چراغ مـسـتـغـنـى شـدیـم . پـس آن نـور مبین را برگرفتم و در دامن خود گذاشتم و آن پرده را از خـورشـیـد جـمـالش دور کردم ناگاه حضرت امام رضا علیه السلام به حجره درآمد بعد از آنکه او را در جامه هاى مطهر پیچیده بودیم و آن گوشواره عرش امامت را از ما گرفت و در گـهـواره عـزت و کـرامـت گذاشت و آن مهد شرف و عزت را به من سپرد و فرمود که از این گـهـواره جـدا مـشـو. چـون روز سـوم ولادت آن حـضرت شد دیده حقیقت بین خود را به سوى آسـمـان گـشـود و بـه جـانب راست و چب خود نظر کرد و به زبان فصیح ندا کرد که ( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدا رَسُولُ اللّهِ. ) چون این حالت غریب را از آن نور دیـده مـشاهده کردم به خدمت حضرت شتافتم و آنچه دیده و شنیده بودم به خدمت آن حضرت عـرض کـردم ، حـضـرت فـرمـود کـه آنـچـه بـعـد از ایـن عـجـایـب احوال او مشاهده خواهى کرد زیاده است از آنچه اکنون مشاهده کردى .
و در کتاب ( عیون المعجزات ) به سند معتبر از کلیم بن عمران روایت کرده است که گـفـت : بـه خـدمـت حـضـرت امـام رضـا علیه السلام عرض کردم که دعا کن حق تعالى ترا فـرزنـدى کرامت فرماید، حضرت فرمود که حق تعالى به من یک پسر کرامت خواهد کرد و او وارث امـامـت مـن خـواهـد بـود. چـون حضرت امام محمّد تقى علیه السلام متولد شد حضرت فـرمـود کـه حـق تعالى به من فرزندى عطا کرده است که شبیه است به موسى بن عمران عـلیه السلام که دریاها را مى شکافت و نظیر عیسى بن مریم علیه السلام که حق تعالى مقدس و مطهر گردانیده بود مادر او را و طاهر و مطهر آفریده شده بود پس حضرت فرمود کـه ایـن فـرزنـد مـن بـه جـور و سـتـم کـشـتـه خـواهـد شـد و بـر او خـواهـنـد گـریـسـت اهـل آسـمانها و حق تعالى غضب خواهد کرد بر دشمن او و کشنده او و ستم کننده بر او و بعد از قـتـل او از زنـدگـانـى بـهـره نـخـواهـد بـرد و بـه زودى بـه عـذاب الهـى واصل خواهد گردید. در شب ولادت آن حضرت تا به صبح در گهواره با او سخن مى گفت و اسرار الهى را به گوش الهام نیوش او مى رسانید. و مشهور آن است که رنگ مبارک آن حضرت گندم گون بود و بعضى سفید گفته اند و میانه بالا بود، و مروى اسـت کـه نـقـش خـاتـم آن حضرت نعم القادر اللّه بود. انتهى .و تسبیح آن حضرت در روز دوازدهم و سیزدهم ماه است و این است تسبیح آن جناب :
( سـُبـْحـانَ مـَنْ لایـَعـْتـَدى عَلى اَهْلِ مَمْلَکَتِهِ، سُبْحانَ مَنْ لایُؤ اخِذُ اَهْلَ اْلاَرضِ بِاَلْوانِ الْعَذابِ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .
و در ( درّالنـظـیـم ) از حـکـیـمه نقل کرده که حضرت جواد علیه السلام روز سوم ولادتـش عـطـسه کرد و گفت : ( اَلْحَمْدللّهِ وَ صَلَّى اللّه عَلى سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ عَلَى اْلاَئِمَّهِ الرّاشِدینَ. )
فـصـل دوم : در بـیـان مـخـتـصـرى از فـضـائل و مـنـاقـب و عـلوم حـضرت جواد علیه السلام است
اول : در دلائل باهره آن حضرت و ذکر مجلس ماءمون به جهت امتحان آن جناب :
عـلامـه مـجـلسـى و دیـگـران فـرمـوده انـد که سن شریف حضرت جواد علیه السلام در وقت وفـات پـدر بـزرگوارش نه سال و بعضى هفت نیز گفته اند و در هنگام شهادت حضرت امـام رضا علیه السلام آن جناب در مدینه بود و بعضى از شیعیان از صغر سن در امامت آن جـنـاب تـاءمـلى داشـتـنـد تـا آنـکـه عـلمـا و افـاضـل و اشـراف و امـاثـل شـیـعه از اطراف عالم متوجه حج گردیدند و بعد از فراغ از مناسک حج به خدمت آن حـضـرت رسـیـدنـد و از وفـور مشاهده معجزات و کرامات و علوم و کمالات اقرار به امامت آن مـنـبـع سـعـادات نـمودند و زنگ و شک و شبهه از آیینه خاطرهاى خود زدودند حتى آنکه شیخ کلینى و دیگران روایت کرده اند که در یک مجلس یا در چند روز متوالى سى هزار مساءله از غـوامـض مـسـائل از آن مـعـدن عـلوم و فـضـائل سـؤ ال کـردنـد و از هـمـه جـواب شـافـى شنیدند.
و چون ماءمون را بعد از شهادت حضرت امام رضا علیه السلام مردم بر زبان داشتند و او را هـدف طعن و ملامت مى ساختند مى خواست که به ظاهر خود را از آن جرم و خطا بیرون آورد چون از سفر خراسان به بغداد آمد نامه اى به خدمت امام محمّد تقى علیه السلام نوشت به اعزاز و اکرام تمام آن جناب را طلبید. چون آن حضرت به بغداد تشریف آورد پیش از آنکه مـاءمـون آن جـنـاب را ملاقات کند روزى به قصد شکار سوار شد در اثناء راه به جمعى از کـودکـان رسـیـد کـه در مـیـان راه ایـسـتاده بودند و حضرت جواد علیه السلام نیز در آنجا ایـسـتـاده بـود، چون کودکان کوکبه ماءمون را مشاهده کردند پراکنده شدند مگر آن حضرت کـه از جـاى خـود حـرکـت نـفـرمود و با نهایت تمکین و وقار در مکان خود قرار داشت تا آنکه مـاءمـون بـه نزدیک آن حضرت رسید و از مشاهده انوار امامت و جلالت و ملاحظه آثر متانت و مـهـابـت آن حضرت ، متعجب گردیده و عنان کشید و پرسید که اى کودک ! چرا مانند کودکان دیگر از سر راه دور نشدى و از جاى خود حرکت ننمودى ؟ حضرت فرمود که اى خلیفه ! راه تـنـگ نـبـود کـه بـر تـو گـشاده گردانم و جرمى و خطایى نداشتم که از تو بگریزم و گمان ندارم که بى جرم ، تو کسى را در معرض عقوبت درآورى .
از اسـتـمـاع ایـن سـخـنـان تـعـجـب مـاءمـون زیـاد گـردیـد و از مـشـاهـده حـسـن و جـمـال او دل از دسـت داد، پـس پـرسید که اى کودک ! چه نام دارى ؟ فرمود: محمّد نام دارم ، گـفت : پسر کیستى ؟ فرمود: پسر على بن موسى الرضا علیه السلام . ماءمون چون نسب شریفش را شنید تعجبش زایل گردید و از استماع نام آن امام مظلوم که او را شهید کرده بود منفعل گردید و صلوات و رحمت بر آن حضرت فرستاد و روانه شد.
چـون به صحرا رسید نظرش بر درّاجى افتاد ( بازى ) از پى او رها کرد آن ( بـاز ) مدتى ناپیدا شد چون از هوا برگشت ماهى کوچکى در منقار داشت که هنوز بقیه حـیـاتـى در آن بـود، مـاءمـون از مـشـاهـده آن حـال در شگفت شد و آن ماهى را در کف گرفت و مـعـاودت نـمـود چون به همان موضع رسید که در هنگام رفتن حضرت جواد علیه السلام را ملاقات کرده بود باز دید که کودکان پراکنده شدند و حضرت از جاى خود حرکت نفرمود. مـاءمون گفت : اى محمّد! این چیست که در دست دارم ؟ حضرت به الهام ملک علام فرمود که حق تـعـالى دریـایـى چند خلق کرده است که ابر از آن دریاها بلند مى شود و ماهیان ریزه با ابـر بـالا مـى رونـد و بـازهـاى پادشاهان آن را شکار مى کنند و پادشاهان آن را در کف مى گـیـرنـد و سـلاله نـبـوت را بـه آن امـتـحان مى نمایند. ماءمون از مشاهده این معجزه تعجبش افـزون شـد و گـفـت : حـقـا کـه تـویـى فـرزنـد امـام رضـا عـلیـه السلام و از فرزند آن بزرگوار این عجایب و اسرار بعید نیست ،
پس آن حضرت را طلبید و اعزاز و اکرام بسیار نـمـود و اراده کـرد کـه امـّالفضل دختر خود را به آن حضرت تزویج نماید. از استماع این قضیه بنى عباس به فغان آمدند و نزد ماءمون جمعیت کردند و گفتند خلعت خلافت که اکنون بر قامت بنى عباس درست آمد۰ و این شرف و کرامت در ایشان قرار گرفته چرا مى خواهى که از میان ایشان به در برى و بر اولاد على بن ابى طالب قرار دهى با آن عداوت قدیم کـه در مـیـان سـلسـله مـا و ایـشـان بـوده اسـت و آنـچـه در حق امام رضا علیه السلام کردى خـاطـرهاى ما همیشه از آن نگران بود تا آنکه مهم او کفایت شد. ماءمون گفت : سبب آن عداوت پـدران شـمـا بـودنـد اگـر ایـشـان خلافت ایشان را غصب نمى کردند عداوتى در میان ما و ایـشـان نـبـود و ایـشـان سـزاواترند به امامت و خلافت از ما. ایشان گفتند: این کودکى است خـردسـال و هـنـوز اکـتـسـاب عـلم و کـمـال نـنـمـوده اسـت اگـر صـبـر کـنـى کـه او کامل شود بعد از آن به او مزاوجت نمایى انسب خواهد بود. ماءمون گفت : شما ایشان را نمى شـنـاسـیـد، عـلم ایـشـان از جـانـب حـق تـعـالى اسـت و مـوقـوف بـر کـسـب و تـحـصـیل نیست و صغیر و کبیر ایشان از دیگران افضلند و اگر خواهید شما را معلوم شود علماى زمان را جمع کنید و با او مباحثه نمایید. ایشان یحیى بن اکثم را که اعلم علماى ایشان بود و در آن وقت قاضى بغداد بود اختیار کردند و ماءمون مجلسى عظیم ترتیب داد و یحیى بن اکثم و سایر علما و اشراف را جمع کردند پس ماءمون امر کرد که صدر مجلس را براى آن حضرت فرش کردند و دو متکا براى آن حضرت نهادند.
شـیـخ مـفـیـد فـرمـوده : پـس حـضـرت جـواد عـلیـه السـلام تـشـریـف آورد در حـالى کـه هفت سـال و چند ماه از سن شریفش گذشته بود و در موضع خود بین المسورتین نشست و یحیى بـن اکـثـم مـقـابل آن حضرت نشست و مردم هم هر کدام در مرتبه خود نشستند و جاى ماءمورا را پهلوى حضرت جواد علیه السلام قرار دادند. پس یحیى خواست به جهت امتحان آن حضرت مـسـاءله سـؤ ال کـنـد اول رو کـر بـه مـاءمـون و گـفـت : یا امیرالمؤ منین ! رخصت مى دهى از ابـوجـعـفـر مـسـاءله سـؤ ال کـنـم ؟ ماءمون گفت : از خود آن جناب دستور بطلب یحیى از آن حـضـرت اذن طـلبـیـد، حـضرت فرمود: ماءذونى ، بپرس اگر خواهى . یحیى گفت : فدایت شـوم چـه مـى فـرمـایـى در حـق کـسـى کـه مـحـرم بـود و قـتـل صـیـد کـرد؟ حـضـرت فـرمـود: در حـل کـشـت او را یـا در حـرم ، عـالم بـود یـا جـاهل ، از روى عمد کشت یا از خطا، آزاد بود یا بنده ، صغیر بود یا کبیر، این ابتداء صید بود یا از کبار آن ، این محرم اصرار دارد یا پشیمان شده ، در شب بود صید آن یا در روز، احـرام عـمـره او اسـت یـا احـرام حـج او؟ یـحـیى از شنیدن این فروع در تحیر ماند و هوش از سـرش بـه در رفـت و عـجـز از صـورتـش ظاهرشد و زبانش در تلجلج افتاد. این وقت بر حـضـار مـجـلس امر واضح شد، پس ماءمون حمد کرد خدا را و گفت : آیا دانستید الا ن آنچه را کـه مـنـکـر بـودید؟ پس رو کرد به آن حضرت و گفت : آیا خطبه مى کنى ؟ فرمود: بلى ، عرض کرد: پس خطبه تزویج دخترم ام الفضل را از براى خود بخوان چه آنکه من شما را بـراى دامـادى خود پسندیدم اگرچه گروهى از این وصلت کراهت دارند و دماغشان به خاک مالیده خواهد شد، پس حضرت شروع کرد به خواندن خطبه نکاح و فرمود:
( اَلْحـَمـْدُللّهِ اِقـْرارَا بِنِعْمَتِه وَ لا اِله اِلاّ اللّهُ اِخْلاصا لِوَحْدانِیَّتِهِ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مـُحـَمَّدٍ سـَیِّدِ بـَرِیِّتـِهِ وَ اْلاَصـْفـِیـآء مـِنْ عـِتـْرَتـِهِ. اَمـّا بـَعـْدُ: فـَقـَدْ کـانَ مـِنـْ فـَضـْل اللّهِ عـَلَى اْلاَنامِ اَن اَغْناهُمْ بِالْحلالِ عَنِ الْحَرامِ فَقالَ سُبْحانهُ: وَاَنْکِحُوا اْلاَیامى مـِنـْکُمُ وَ الصّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ اِمائِکُمْ اَنْ یَکُونُوا فُقَرآءَ یُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلیمٌ. )
پـس حـضـرت بـا مـاءمـون صـیـغـه نـکـاح را خـوانـد و ام الفضل را تزویج کرد و صداق آن را پانصد درهم جیاد موازى مهر جده اش حضرت فاطمه سـلام اللّه عـلیـهـا قـرار داد و چـون صـیـغه نکاح جارى شد خدم و حشم ماءمون آمدند غالیه بـسـیـار آوردنـد و ریـشـهـاى خواص را به غالیه خوشبو کردند پس نزد سایرین بردند ایـشـان نـیـز خود را خوشبو کردند آنگاه خوانهاى نعمت آوردند و مردم غذا خوردند پس از آن ماءمون هر طایفه و گروهى را که به اندازه شاءنش جایزه داد و مجلس متفرق شد و خواص باقى ماندند و سایرین رفتند.
آن وقـت مـاءمـون بـه آن حـضـرت عـرضـه داشـت : فـدایـت شـوم ! اگـر مـیـل داشـتـه بـاشـیـد جـواب مسائل محرم را بفرمایید تا مستفید شویم ، پس حضرت شروع فـرمود به جواب دادن و هر یک از شقوق مساءله را بیان فرمود. صداى احسنت ماءمون بلند شد. آنگاه خدمت آن حضرت عرضه کرد که شما هم سؤ الى از یحیى بفرمایید، حضرت به یحیى ، فرمود: بپرسم ؟ عرض کرد: هرچه میل شما باشد، اگر پرسیدید جواب دانم مى گـویـم و الا از شما یاد مى گیرم . حضرت فرمود: بیان کن جواب این مساءله را که مردى نـظـر کـرد بـه زنـى در اول روز و نـظـرش حـرام بـود چـون روز بـلنـد شـد بـر او حـلال شـد، چـون ظـهـر شـد حـرام شـد، چـون عـصـر شـد حـلال شـد، چـون آفـتـاب غـروب کـرد حـرام گـشـت ، چـون وقـت عـشـاء رسـیـد حـلال شـد، چـون نـصـف شـب شـد حـرام گـشـت چـون فـجـر طـالع گـردیـد حـلال شـد از بـراى او، بـگـو بـراى چـه بـوده کـه این زن گاهى حرام بوده بر آن مرد و گـاهـى حـلال ؟ یـحـیـى گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن جـواب ایـن سـؤ ال را نـدانـم شـمـا بـفـرمـایید تا یاد گیرم . فرمود: این زن کنیزکى بود و این مرد اجنبى بود، وقت صبح که نگاه کرد بر او نگاهش حرام بود، روز که بلند شد او را خرید بر او حـلال شـد وقـت ظـهـر او را آزاد کـرد حـرام شـد، وقـت عـصـر او را تـزویـج کـرد حـلال شـد، وقـت مـغـرب او را مـظـاهـره کـرد حـرام شـد، وقـت عـشـاء کـفـاره ظـهـار داد حـلال شـد، نـصـف شـب او را یـک طـلاق داد حـرام شـد، وقـت فـجـر رجـوع کـرد حلال شد.
ایـن وقـت مـاءمون رو کرد به حاضرین از بنى عباس و گفت : آیا در میان شما کسى هست که ایـن مـسـاءله را ایـنـطـور بـتـوانـد جـواب دهـد؟ یـا مـسـاءله سـابـقـه را بـه ایـن تـفـصـیـل بـدانـد؟ گـفـتـنـد: نـه بـه خـدا سـوگـنـد شـمـا اعـلم بـودیـد بـه حـال ابـوجـعـفـر عـلیـه السـلام از مـا. مـاءمـون گـفـت : واى بـر شـمـا! اهـل بـیـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از مـیـان خـلق امـتـیازى دارند به فـضـل و کـمـال و کـمـى سـن مـانـع کـمـالات ایـشـان نـیـسـت و بـرخـى از فضایل ابوجعفر علیه السلام بگفت تا مجلس به هم خورد و مردم برفتند. روز دیگر نیز ماءمون جوائز و عطایاى بسیار به مردم بخششش کرد و از حضرت جواد علیه السلام اکرام و احـتـرام بـسـیـار مى نمود و آن حضرت را بر اولاد و اقرباء خود فضیلت مى داد تا زنده بود.
مؤ لف گوید: که علما روزها را دوازده ساعت بخش کرده اند و هر ساعتى را به امامى نسبت داده اند و ساعت نهم روزها متعلق به حضرت جواد علیه السلام است . و در دعاى آن ساعت اشاره شد به سؤ ال ماءمون از آن حضرت از آنچه که در دست داشت و همچنین سؤ ال یحیى بن اکثم از آن حضرت و جواب دادن حضرت ایشان را در آنجا که فرموده :
( وَ بـِالاِمـامِ الْفـاضـِلِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِی علیه السلام الَّذى سُئِلَ فَوَفَّقْتَهُ لِلْجَوابِ وَ امْتُحِنَ فَعَضَدْتَهُ بِالتَّوْفیقِ وَ الصَّوابِ صلى اللّه علیه و آله و سلم وَ عَلى اَهْلِ بَیْتِهِ اْلاَطْهارِ ) .
و تـوسـل بـه آن حـضرت در این ساعت براى وسعت رزق نافع است و شایسته است که در توسل به آن حضرت این دعا را بخواند:
( اَللّهـُمَّ اِنـّى اَسـْئَلُکَ بـِحـَقِّ وَلِیِّکَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِی علیه السلام اِلاّ جُدْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ فـَضـْلِکَ وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ وُسْعِکَ وَ وَسَّعْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ رِزْقِکَ وَ اَغْنَیْتَنى عَمَّنْ سـِواکَ وَ جـَعـَلْتَ حـاجـَتـى اِلَیـْکَ وَ قَضاها عَلَیْکَ اِنَّک لِما تَشاَّءُ قَدیرٌ ) .
بعضى گفته اند این دعا بعد از هر نماز به جهت اداء دین مجرب است .
گزاردن طواف و حج از جانب امامان علیهم السلام
و دوم ـ در امر فرمودن آن حضرت به طواف از براى ائمه علیهم السلام :
شـیـخ کـلیـنـى روایت کرده از موسى بن القاسم که گفت : به حضرت جواد علیه السلام عـرض کـردم کـه مـن اراده کـردم که از جانب شما و پدرت طواف کنم ، بعضى گفتند که از بـراى اوصـیـاء طـواف کردن جایز نیست ، حضرت فرمود بلکه طواف کن آنچه ممکنت شود هـمـانـا ایـن مـطـلب جـایـز اسـت . راوى گـفـت : بـعـد از سـه سـال دیـگـر خـدمـت آن حـضـرت عـرض کـردم کـه چـنـد سـال قـبـل مـن رخصت طلبیدم از شما در باب طواف کردن از براى شما و پدرت ، شما اذن دادیـد مـرا پس من طواف کردم از براى تو و پدرت آنچه خدا خواسته باشد پس واقع شد در دلم چیزى و به آن عمل کردم . فرمود: چه بود آن ؟
عرض کردم : طواف کردم روزى از براى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم ، حضرت تـا اسـم پـیـغـمـبـر شـنـیـد سـه مـرتـبـه فـرمـود صـلى اللّه عـلى رسول اللّه ، پس گفتم : روز دیگر طواف کردم از براى امیرالمؤ منین علیه السلام ، روز دیگر از براى امام حسن علیه السلام ، روز دیگر براى امام حسین علیه السلام ، و هکذا هر روز بـعـد را از بـراى امامى طواف کردم تا روز دهم از براى شما طواف کردم ، اى سید من ایـن جماعت را که ذکر مى کنم آنچنان کسانى هستند که ولایت ایشان را دین خود قرار داده ام . حـضـرت فـرمـود: در ایـن هـنـگـام مـتـدیـن شـدى بـه دیـنـى کـه قـبـول نـمـى کـنـد حق تعالى از بندگان غیر آن را، پس گفتم : و بسا باشد که از براى مـادرت فـاطـمـه صـلوات اللّه عـلیـها طواف کردم و بسا هم طواف نکردم . حضرت فرمود: بـسـیـار کـن ایـن کـار را هـمـانـا ایـن کـار افـضـل چـیـزهـایـى اسـت کـه بـه آن عمل مى کنى ان شاء اللّه .
اظهار ناراحتى براى مصیبت حضرت زهرا علیها السلام
سوم ـ در تفکر آن حضرت در صدماتى که به مادرش فاطمه علیها السلام وارد شده :
از ( دلایل طبرى ) منقول است که روایت کرده از محمّد بن هارون بن موسى از پدرش از ابن الولید از برقى از زکریا بن آدم که وقتى در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام بـودم که حضرت جواد علیه السلام را خدمت آن حضرت آوردند در حالى که سن شریفش از چهار سال کمتر بود پس آن جناب دست خود را بر زمین زید و سر مبارک را به جانب آسمان بلند کرد و مدت طویلى فکر نمود و حضرت امام رضا علیه السلام فرمود: جان من فداى تـو بـاد! بـراى چـه یـان قـدر فـکر مى کنى ؟ عرض کرد: فکرم در آن چیزى است که با مادرم فاطمه علیها السلام به جا آوردند!
( اَمـا وَاللّهِ لاُخـْرِجـَنَّهـُما ثُمَّ لاُحْرِقَنَّهُما ثُمَّ لاَذْرِیَنَّهُما ثُمَّ لاَنْسِفَنَّهُما فِى الْیَمِّ نَسْفا ) .
پس حضرت امام رضا علیه السلام او را نزدیک خود طلبید و مابین دیدگان او را بوسید و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد! تویى شایسته از براى امامت .
مناجات مخصوص مهریه دختر ماءمون
چهارم ـ در روایت ( اَلْوَسائِلُ اِلى المَسائل ) است :
سـیـد بـن طـاوس رحـمـه اللّه از مـحمّد بن حارث نوفلى ـ خادم حضرت امام محمّد تقى علیه السـلام ـ روایـت کـرده وقـتـى که تزویج کرد ماءمون دختر خود را به امام محمّد تقى علیه السـلام ، نـوشـت حـضـرت بـراى او کـه از بـراى هـر زنـى صـداقـى اسـت از مـال شـوهـرش و حـق تـعـالى امـوال مـا را در آخـرت ذخـیـره نـهـاده هـمـچـنـان کـه امـوال شـمـا را در دنـیـا بـه شـمـا داده و مـن بـه کـابـیـن دخـتـر تـو دادم ( الوسـائل الى المـسـائل ) را و آن مناجاتى است که به من داده پدرم و به او رسیده از پـدرش مـوسـى بـن جـعفر و به او رسیده از پدرش جعفر و به او رسیده از پدرش محمّد و بـه او رسـیـده از پـدرش على بن الحسین و به او رسیده از پدرش حسین و به او رسده از بـرادرش حـسـن و بـه او رسیده از پدرش امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام و بـه او رسـیـده از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم کـه بـه آن حـضرت داد جـبـرئیل و گفت : یا محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، حضرت رب العزه تو را سلام مى رساند و مى فرماید این مفاتیح گنجهاى دنیا و آخرت است آن را وسیله خود ساز به سوى مـطـالب خـود تـا بـرسـى بـه مـراد خـود و سـرانجام گیرد مطلب تو و ایثار مکن آن را در حـاجـتـهاى دنیا که کم مى گرداد حفظ آخرتت را و آن ده وسیله است که به واسطه آن درهاى رغـبـات گـشوده مى شود و طلب کرده مى شود به سبب آنها حاجات و به اتمام مى رسد. و این است نسخه آن مناجات استخاره :( اَللّهُمَّ اِنَّ خِیَرَتِکَ فیما اسْتَخَرْتُکَ فیهِ تُنیلُ الرَّغائِبَ… )
مـؤ لف گوید: که من این ده مناجات را در ( کتاب باقیات صالحات ) ایراد کردم هر که طالب است . به آنجا رجوع کند.
خدا مرا براى بازى خلق نکرده
پنجم ـ در اخبار آن حضرت است از غیب :
طـبـرى روایـت کـرده از شـلمـغـانـى کـه گـفـت حـج کـرد اسـحـاق بـن اسـمـاعـیـل در سـالى کـه بـیـرون رفـتند جماعت مردم به سوى ابوجعفر جواد علیه السلام بـراى سؤ ال و امتحان آن حضرت ، اسحاق گفت من آماده کردم در رقعه اى ده مساءله که سؤ ال کنم آنها را از آن حضرت و عیال من حملى داشت با خود گفتم هرگاه جواب داد از مسائلم از آن حـضـرت بـخـواهـم که بخواند خدا را که آن حمل را پسر قرار دهد، پس چون مردم از آن حـضـرت سـؤ الات خـود را نـمـودنـد بـرخـاسـتـم و آن رقـعـه با من بود و مى خواستم سؤ ال کنم از آن حضرت از مسائل خود که آن جناب را نظر بر من افتاد و فرمود: اى ابویعقوب ! نـام گـذار او را احـمـد. پس متولد شد براى من پسرى و نامیدم او را احمد، مدتى زندگى کـرد و وفـات کـرد. و بـود از کـسـانـى کـه بـیرون آمده بود با جماعت مردم على بن حسان واسطى معروف به اعمش گفت برداشتم با خودم از آلتى که براى صبیان است بعضش از نقره بود و گفتم تحفه مى برم براى مولایم ابوجعفر علیه السلام ، پس چون مردم جواب مسائل خود را شنیدند و از دور آن حضرت متفرق شدند حضرت برخاست و تشریف برد به صـریـا، مـن بـه عـقب آن حضرت رفتم پس ( موفق ) خادم آن جناب را ملاقات کردم و گـفـتـن اذن بـطـلب از بـراى مـن از آن حضرت پس وارد شدم بر آن حضرت و سلام کردم ، جـواب سـلام داد در حـالى کـه در صـورت نازنینش کراهت بود و امر نفرمود مرا بنشستن . من نزدیک شدم و آنچه در کیسه داشتم در مقابل آن حضرت خالى کردم ، آن جناب نظر کرد بر من نظر شخص غضبناک و آن آلات را به یمین و یسار و افکند و فرمود: از براى این خدا مرا خـلق نـفـرمـوده مـرا چـه بـا بـازى . پـس ، از آن حـضـرت خـواستم که مرا عفو فرماید عفو فرمود.
علم و قدرت امام علیه السلام
ششم ـ در اشاره آن حضرت است به قدرت خداوند تعالى .
در ( مـدیـنـه المـعـاجـز ) از ( عـیـون المـعـجـزات ) نقل کرده که عمر بن فرج رخجى گفت : گفتم به حضرت امام محمّد تقى علیه السلام که شـیـعیان تو ادعا مى کنند که تو مى دانى هر آبى که هست در دجله و وزن آن را و بودیم ما در کنار دجله ، حضرت فرمود که حق تعالى قدرت داد که تفویض کند علم این را بر پشه اى از مخلوقات خود یا قدرت ندارد؟ گفتم : قدرت دارد، فرمود، من گرامى ترم بر خداوند تعالى از پشه و از بیشتر خلق خدا.
پـاسـخ امـام جـواد عـلیـه السـلام بـه سـى هـزار سـؤ ال
هفتم ـ در جواب دادن آن حضرت است از سى هزار مساءله :
شیخ کلینى و دیگران روایت کرده اند از على بن ابراهیم از پدرش که گفت :
رخصلت خواستند گروهى از اهل نواحى از ورود بر حضرت جواد علیه السلام آن جناب اذن داد، پس داخل شدند و سؤ ال کردند از آن حضرت در یک مجلس از سى هزار مساءله ، حضرت جواب داد همه را و در آن وقت آن حضرت ده سال داشت .
مـؤ لف گـوید: که ممکن است در وقت سؤ ال هر یک از آن جماعت مساءله خود را مى پرسید از آن حـضـرت و مـلاحـظـه نـمـى کـرد کـه دیـگـرى سـؤ ال مـى کـنـد و جـواب داده حـضـرت از اکثر آنها به ( لا ) و ( نعم ) و ممکن است آنـچـه چـون حـضـرت بـر ضـمـایـر آنـهـا مـطـلع بـود تـا سـائل شـروع مـى کـرده بـه سؤ ال ، خود حضرت جواب او را مى داده و نمى گذاشته سؤ ال خود را بیان کند. چنانکه روایت شده شخصى خدمت آن حضرت ، عرض کرد: فدایت شوم ، حـضـرت فرمود: قصر نکن ، مردم پرسیدند این چه بود که فرمودى ؟ فرمود: این شخص مـى خـواسـت سؤ ال کند از من که ملاح در کشتى نماز خود را به قصر بخواند یا تمام ، من گـفـتـم نـماز خود را قصر نخواند. و علامه مجلسى رحمه اللّه وجوهى چند در رفع استبعاد این حدیث فرموده که مقام نقلش نیست .
واللّه العالم .
فصل سوم : در دلائل و معجزات حضرت جواد علیه السلام است
و ما اکتفا مى کنیم به ذکر چند معجزه :
درخت خشک میوه دار شد
اول ـ شـیـخ مـفـیـد و ابـن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که چون حضرت جواد علیه السـلام بـا ام الفـضـل زوجـه خـود از بـغـداد بـه مدینه مراجعت مى فرمود چون به شارع کـوفـه بـه دار مـسـیـب رسـیـد فـرود آمـد و آن هـنـگـام غـروب آفـتـاب بـود پـس داخـل مـسـجـد شـد و در صحن آنجا درخت سدرى بود که بار نمى داد پس حضرت کوزه آبى طلبید و در زیر آن درخت وضو گرفت و ایستاد به نماز مغرب و (نماز) جماعت گذاشت و در رکعت اول بعد از حمد، سوره نصر و در ثانى حمد و توحید خواند و پیش از رکوع ، قنوت خـوانـد پس رکعت سوم را به جا آورد و تشهد و سلام گفت و از نماز فارغ شد. پس لحظه اى نشست و ذکر خدا به جا آورد و برخاست و چهار رکعت نافله مغرب به جا آورد پس تعقیب نـمـاز خـوانـد و دو سـجـده شـکـر به جا آورد و بیرون رفت . پس چون مردم نزد درخت آمدند دیـدنـد که بار داده میوه نیکویى را پس تعجب کردند و از سدر آن خوردند یافتند شیرین است و دانه ندارد پس مردم با آن حضرت وداع کردند و به مدینه تشریف برد. و در مدینه بـود تـا زمـان مـعـتـصـم کـه آن حـضـرت را بـه بـغـداد طـلبـیـد در اول سـال دویـسـت و بـیـسـت و پـنـج و در بـغـداد تـوقـف فـرمـود تا آخر ماه ذى القعده همان سال که وفات یافت و در پشت سر مبارک جدش امام موسى علیه السلام مدفون شد. و از شـیـخ مـفـیـد نـقـل شـده کـه فـرمـود مـن از مـیوه آن درخت سدر خوردم و یافتم آن را بى دانه .
دوم ـ قطب راوندى روایت کرده از محمّد بن میمون که در ایامى که حضرت جواد علیه السلام کـودک بـود و جـنـاب امام رضا علیه السلام هنوز به خراسان نرفته بود سفرى به مکه نمود من نیز در خدمت آن حضرت بودم چون خواستم مراجعت کنم خدمت آن حضرت عرضه داشتم کـه مـن مى خواهم به مدینه بروم کاغذى براى ابوجعفر محمّد تقى علیه السلام بنویسید تـا من ببرم . حضرت تبسمى فرمود و نامه اى نوشت من آن را به مدینه آوردم و در آن وقت چـشـمان من نابینا شده بود پس ( موفق خادم ) ، حضرت محمّد تقى را آورد در حالى کـه در مـهد جاى داشت پس من نامه را به آن جناب دادم ، حضرت به ( موفق ) فرمود کـه مـهر از نامه بردار کاغذ را باز کن ، پس ( موفق ) مهر از کاغذ برداشت و آن را گـشـود مـقـابـل آن جـنـاب پـس حـضـرت آن را مـلاحـظـه کـرد آنـگـاه فـرمـود: اى مـحـمـّد! احـوال چـشـمـت چـگـونـه اسـت ؟ عـرض کـرم : یـابـن رسـول اللّه ! چـشـمـم عـلیـل شـده و بـیـنـایى از او رفته چنانچه مشاهده مى فرمایى ، پس حـضـرت دست مبارک به چشمان من کشید از برکت دست آن حضرت چشمان من شفا یافت پس من دست و پاى آن جناب را بوسیدم و از خدمتش بیرون آمدم در حالى که بینا بودم .
امام جواد علیه السلام از افکار من خبر داد
سـوم ـ و نـیـز روایـت کـرده از حـسـیـن مـکـارى کـه گـفـت : داخـل بـغداد شدم در هنگامى که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام نیز در بغداد بود و در نزد خلیفه در نهایت جلالت بود من با خود گفتم که دیگر حضرت جواد علیه السلام به مـدیـنـه بـر نـخـواهـد گـشـت بـا ایـن مـرتـبـتـى کـه در ایـنـجـا دارد و از حـیـثـیـت جـلال و طـعـامـهاى لذیذ و غیره چون این خیال در خاطر من گذشت دیدم آن جناب سر به زیر افـکـند پس سر بلند کرد در حالى که رنگ مبارکش زرد شده بود و فرمود: اى حسین ، نان جـو بـا نـمک نیم کوب در حرم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم نزد من بهتر است از آنچه که مشاهده مى کنى در اینجا.
از مذهب زیدى دست برداشتم
چـهـارم ـ در ( کشف الغمه ) از قاسم بن عبدالرحمن روایت کرده است که گفت من زیدى مـذهـب بـودم وقـتـى رفـتـم بـه بـغـداد، روزى در بـغـداد بـودم دیـدم کـه مـردم در حـرکت و اضـطـرابـنـد بـعـضـى مـى دوند و بعضى بالاى بلندیها مى روند و بعضى ایستاده اند، پرسیدم : چه خبر است ؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا! یعنى حضرت جواد پسر حضرت امـام رضـا علیهما السلام مى آید. گفتم به خدا سوگند که من نیز مى ایستم و او را مشاهده مى کنم ، پس ناگاه دیدم که آن حضرت پیدا شد و سوار بر استرى بود من با خود گفتم لعـن اللّه اصـحـاب الا مـامـه ؛ یـعـنـى دور باشند از رحمت خدا گروه امامیه هنگامى که اعتقاد کـردنـد کـه خـداونـد طـاعـت ایـن جـوان را واجـب گـردانـیـده تـا ایـن خیال در دل من گذشت حضرت رو به من کرد و فرمود:
یـا قـاسـم بن عبدالرحمن ! ( اَبَشَرا مِنّا واحدا نَتَّبِعُهُ اِنّا اذا لَفى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ ) .
دوباره در دل خود گفتم که او ساحر است ، دیگر باره رو کرد به من و فرمود:
( ءَاُلْقِىَ الذِّکْرُ عَلَیْهِ مِنْ بَیْنِنا بَلْ هُوَ کَذّابٌ اَشِرٌ ) .
آن وقـت کـه حـضـرت از خـیـالات مـن خـبـر داد مـن اعـتـقـادم کـامـل شـد و اقـرار بـر امـامـت او نـمـودم و اذعـان نـمـودم کـه او حـجـه اللّه اسـت بـر خـلق خدا.
مـؤ لف گـویـد: کـه ایـن دو آیـه مـبـارکـه در سـوره قـمـر اسـت ، و مـعـنـى آیـه اول بـنـابـر آنـچـه در تـفسیر است آنکه : تکذیب کردند قوم ثمود حضرت صالح پیغمبر عـلیـه السـلام را و گـفـتند آیا آدمى که از جنس ما است و یگانه است که هیچ تبعى و حشمى ندارد پیروى کنیم او را؟ مراد انکار این معنى است یعنى تابع شخصى نشویم که فضلى و مـزیـتـى بـر ما ندارد و بى کس و بى یار و بى خویش و تبار است به درستى که این هنگام که متابعت او کنیم در گمراهى و آتشهاى سوزان خواهیم بود. و معنى آیه دوم این است : آیا القا کرده است وحى بر او از میان ما و حال آنکه در میان ما اولى و احق از وى یافت مى شود؟ نه چنین است که وحى مختص باشد به او بلکه او درغگوى است و خودپسند و متکبر.
چرا شیعه دوازده امامى شدم ؟
پـنـجم ـ شیخ مفید و طبرسى و دیگران روایت کرده اند از على بن خالد که گفت : زمانى در عـسـکـر یـعنى در سر من راى بودم شنیدم که مردى را از شام در قید و بند کرده اند و آورده اند در اینجا حبس نموده اند و مى گویند او ادعاى نبوت و پیغمبرى کرده ، گفت من رفتم در آن خـانه که او را در آنجا حبس کرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت کردم تا مرا به نـزد او بـردنـد. چـون بـا او تـکـلم کـردم یـافـتـم او را صـاحـب فـهـم و عـقـل پس از او پرسیدم که اى مرد بگو قصه تو چیست ؟ گفت : بدان که من مردى بودم که در شـام در مـوضع معروف به راءس الحسین علیه السلام یعنى موضعى که سر امام حسین عـلیـه السـلام را در آنـجـا گذاشته یا نصب کرده بودند عبادت خدا را مى نمودم ، شبى در مـحراب عبادت مشغول به ذکر خدا بودم که ناگاه شخصى را دیدم که نزد من است و به من فرمود: برخیز! پس برخاستم و مرا کمى راه برد ناگاه دیدم در مسجد کوفه مى باشم ، فـرمود: این مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : بلى این مسجد کوفه است ، پس نماز خواند و من بـا او نـمـاز خـوانـدم . پـس بـیـرون رفـتـیـم و مـرا کـمـى راه بـرد دیـدم کـه در مـسـجـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم مـى بـاشـم پـس سـلام کـرد بـر رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم و نماز کرد و من هم نماز کردم پس با هم بیرون آمـدیـم پس قدر کمى راه رفتیم دیدم که در مکه مى باشم پس طواف کرد و طواف کردم با او و بـیـرون آمدیم و کمى راه آمدیم دیدم که در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم و آن شـخـص از نـظـر مـن غـائب شـد. پـس مـن در تـعـجـب مـانـدم تـا یـکـسـال ، چـون سـال دیـگر شد باز آن شخص را دیدم که نزد من آمد، من از دیدن او مسرور شـدم پـس مـرا خـوانـد و بـا خـود بـرد بـه هـمـان مـوضـعـى کـه در سـال گـذشـتـه بـرده بـود، چون مرا برگردانید به شام و خواست از من مفارقت کند با او گفتم که ترا قسم مى دهم به حق آن خدایى که این قدرت و توانایى را به تو داده بگو تو کیستى ؟ فرمود: منم محمّد بن على بن موسى بن جعفر علیهم السلام .
پس من این حکایت را براى شخصى نقل کردم ، این خبر کم کم به گوش وزیر معتصم محمّد بـن عـبـدالمـلک زیـات رسید فرستاد مرا در قید و بند کردند و آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنانکه مى بینى و بر من بستند که من ادعاى پیغمبرى کرده ام . راوى گفت : به آن مـردم گـفـتـم مـیـل دارى کـه مـن قـصـه تـرا بـراى مـحمّد بن عبدالملک بنویسم تا بر حقیقت حـال تـو مـطلع گردد و ترا رها کند؟ گفت : بنویس . پس من نامه اى به محمّد بن عبدالملک نـوشـتـم و شـرح حـال آن مرد محبوس را در آن درج کردم چون جواب آمد دیدم همان نامه خودم است در پشت آن نوشته که به آن مرد بگو که بگوید به آن کسى که او را در یک شب از شـام بـه کـوفه و مدینه و مکه برده و از مکه به شام برگردانیده بیاید او را از زندان بـیـرون بـرد. راوى گـفـت مـن از مـطـالعـه جـواب آن نـامـه خـیـلى مـغـمـوم شـدم و دلم بـر حـال آن مـرد سـوخـت روز دیـگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر کـنـم او را بـه صـبـر و شـکـیـبـایـى ، چـون بـه در زندان رسیدم دیدم پاسبانان زندان و لشـکـریـان و مـردمـان بسیارى به سرعت تمام گردش مى کنند و جستجو مى نمایند. گفتم مـگـر چـه خبر است ؟ گفتند: آن مردى که ادعاى نبوت مى کرد در زندان حبس بود دیشب مفقود شده و هیچ اثرى از او نیست نمى دانیم به زمین فرو رفته یا مرغ هوا او را ربوده على بن خالد گفت فهمیدم که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام به اعجاز او را بیرون برده است و مـن در آن وقـت زیـدى مـذهـب بـودم چـون ایـن مـعـجـزه را دیـدم امـامى مذهب شدم و اعتقادم نیکو شد.
مکافات عمل
مؤ لف گوید: که محمّد بن عبدالملک زیات به سزاى خود رسید. مسعودى گفت :
چون خلافت به متوکل عباسى منتقل شد چند ماه از خلافت او که گذشت بر محمّد بن عبدالملک غـضـبـنـاک شـد جـمـیـع امـوال او را بـگـرفـت و او را از وزارت مـعـزول سـاخت و محمّد بن عبدالملک در ایام وزارت خود تنورى از آهن ساخته بود و او را میخ کـوب نـمـوده بـود به طورى که سرهاى میخ ها در باطن بوده و هر که را مى خواست عذاب کـنـد امـر مى کرد او را در آن تنور مى افکنند تا به صدمت آن میخ ها و ضیق مکان به سخت تر وجهى معذب بود و هلاک مى شد، و چون متوکل بر محمّد غضبناک شد امر کرد تا او را در همان تنور آهن افکندند محمّد چهل روز در همان تنور معذب بود تا وقتى که به هلاکت رسید و در روز آخـر عـمـر خـود کـاغـذ و دواتـى طـلبـیـد و ایـن دو بـیـت نـوشـت و بـراى متوکل فرستاد:
هِىَ السَّبیلُ فَمِنْ یَوْم اِلى یَوْمٍ |
کَاَنَّهُ ماتَریکَ الْعَیْنُ فى نَوْمٍ |
لاتَجْزَ عَنَّ رُوَیدا اِنَّها دُوَلٌ |
دُنْیا تَنَقَّلُ مِنْ قَوْمٍ اِلى قَوْمٍ |
مـتـوکل را فرصتى نبود که آن مکتوب را به او رسانند روز دیگر که رقعه به وى رسید فـرمـان کـرد کـه او را از تـنـور بـیـرون آوردنـد چـون نـزد تـنـور رفـتـنـد مـحـمّد را مرده یافتند.
بـدان کـه در بـاب شـهـادت حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام نـقـل کـردیـم کـه ابـوالصـلت را مـاءمـون در زنـدان حـبـس کـرد، یـکـسـال در حـبـس بـود پـس مـتـوسـل شـد بـه انـوار مـقـدسـه مـحـمـّد و آل مـحـمـّد علیهم السلام هنوز دعاى او تمام نشده بود که حضرت جواد علیه السلام نزد او حاضر شد و او را از بند رهانید.
شفاى چشم به عنایت امام جواد علیه السلام
شـشـم ـ شـیـخ کـشـى روایـت کـرده از محمّد بن سنان که گفت : شکایت کردم که حضرت امام رضـا عـلیـه السـلام از درد چـشـم خود پس گرفت حضرت کاغذى و نوشت براى ابوجعفر حـضـرت جـواد علیه السلام و آن حضرت از طفل سه ساله کوچکتر بود پس حضرت رضا عـلیـه السـلام آن کـاغـذ را به خادمى داد و امر کرد مرا که بروم با او و فرمود به من که کـتـمـان کن ، یعنى اگر از حضرت جواد معجزه اى دیدى اظهار مکن آن را، پس رفتم به نزد آن حـضرت و خادمى آن حضرت را به دوش برداشته بود. محمّد گفت : پس خادم آن کاغذ را گشود مقابل حضرت جواد علیه السلام حضرت نظر کرد در کاغذ و بلند مى کرد سر خود را بـه جـانـب آسمان و مى گفت : ( ناج ) پس این کار را چند دفعه کرد. پس رفت هر دردى کـه در چـشـم مـن بـود و چنان چشمم روشن و بینا شد که چشم احدى مانند او نبود، پس گفتم به حضرت جواد علیه السلام که خداند ترا شیخ این امت قرار دهد همچنان که عیسى بـن مـریـم عـلیـه السـلام را شـیـخ بنى اسرائیل قرار داد، سپس گفتم به آن حضرت : اى شبیه صاحب فطرس ! محمّد گفت : پس من برگشتم و حضرت امام رضا علیه السلام به من فرمود که این را پنهان کن ، من پیوسته چشمم صحیح بود تا وقتى که فاش کردم معجزه حـضـرت جواد علیه السلام را در باب چشم خود پس دیگر باره درد چشم من عود کرد. راوى گـفت : به محمّد بن سنان گفتم که چه قصد کردى از آنکه به آن حضرت گفتى اى شبیه صـاحب فطرس ؟ او در جواب گفت که حق تعالى غضب فرمود بر ملکى از ملائکه که او را فطرس مى گفتند پس بال او را درهم شکست و افکند او را در جزیره اى از جزائر دریا و او بـود تـا وقـتـى کـه مـتـولد شـد حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـلام ، حق تعالى فرستاد جـبـرئیـل را به سوى حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم تا آن حضرت را تهنیت گوید به ولادت امام حسین علیه السلام و جبرئیل صدیق و دوست فطرس بود پس گذشت به او در حالى که در جزیره افتاده بود پس او را خبر داد به آنکه امام حسین علیه السلام مـتـولد شـده و حـق تـعـالى او را امـر فـرمـوده کـه پـیغمبر را تهنیت گوید پس فرمود به فـطـرس مـیـل دارى ترا بردارم به یکى از بالهاى خود و ببرم ترا نزد محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم تـا شـفـاعـت کـنـد تـرا؟ فـطـرس گـفـت : بـلى ! پـس جبرئیل او را به یکى از بالهاى خود برداشت و او را خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم بـرد پـس تبلیغ کرد تهنیت از جانب پروردگار خود را آنگاه قصه فطرس را براى آن حـضـرت نـقـل کـرد، حـضـرت فـرمـود بـه فـطـرس کـه بـمـال بـال خـود را بـه گـهـواره حـسـیـن و مـیـمنت بجو به آن بجهت عظمت و بزرگى آن ، فـطـرس جـنـان کـرد حـق تعالى بال او را به او رد کرد و او را به جاى خود و منزلى که داشت با ملائکه برگردانید.
هـفـتـم ـ شـیـخ کـلینى و دیگران روایت کرده اند از محمّد بن ابى العلاء که گفت : شنیدم از یـحیى بن اکثم قاضى سامره بعد از آنکه آزمودم او را و مناظره کردم با او و محاوره نمودم و مـراسـله کـردم او را و سـؤ ال کـردم از او از عـلوم آل مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ، یـحـیـى گـفـت کـه روزى داخـل مـسـجـد پـیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم شدم طواف مى کردم به قبر مبارک دیدم مـحـمـّد بـن على الرضا علیه السلام را که طواف مى کند به قبر مبارک . پس مناظره کردم بـا آن حـضـرت در مـسـائل کـه نـزد من بود یعنى آنها را خوب مى دانستم پس جواب آنها را فـرمـود آنـگـاه گـفـتـم بـه آن حـضـرت که واللّه من مى خواهم یک مساءله از شما بپرسم و خجالت مى کشم از آن حضرت فرمود من خبر مى دهم ترا به آن پیش از آنکه از من بپرسى آن را، و آن ایـن اسـت که مى خواهى بپرسى از من از ( امام ) ، گفتم : بلى ! همین است سـؤ ال مـن بـه خدا سوگند، فرمود: منم امام . گفتم : علامتى مى خواهم ، در دست آن حضرت عـصـائى بـود عـصـا بـه نـطـق آمـد و گـفـت هـمـانـا مولاى من امام این زمان است و او است حجت .
حرز امام جواد علیه السلام
هشتم ـ سید بن طاوس رحمه اللّه در ( مهج الدعوات ) روایت کرده از ابونصر همدانى از حکیمه دختر امام محمّد تقى علیه السلام آنچه که حاصلش این است که بعد از وفات امام مـحـمـّد تـقـى عـلیه السلام رفتم به نزد ام عیسى دختر ماءمون که زن آن حضرت بود جهت تعزیت او، دیدم که بسیار جزع و گریه به جهت امام مى کرد به مرتبه اى که مى خواست خـود را بـه گـریـه بکشد من ترسیم که زهره اش شکافته شود از کثرت غصه ، پس در بین اینکه ما مذاکره مى کردیم کرم و حسن خلق و شرف آن حضرت را و آنچه حق تعالى به او مـرحـمـت فرموده بود از عزت و کرامت ، ام عیسى گفت که ترا به چیزى عجیب خبر دهم که از هـمـه چـیزها بزرگتر باشد. گفتم : آن کدام است ؟ ام عیسى گفت : من دایم جهت امام غیرت مـى کـردم و مـراقب او بودم و گاه گاه سخنهاى سخت مى شنیدم و من به پدر خود مى گفتم پـدرم مـى گـفـتـم تـحـمـل کن که او فرزند پیغمبر است و وصله اى است از پیغمبر. ناگاه روزى نشسته بودم دخترى از در خانه در آمد و به من سلام کرد، گفتم : چه کسى ؟ گفت از اولاد عـمـار یـاسـرم و زن امام محمّد تقى علیه السلام ام که شوهر تو است ، پس مرا چندان غـیـرت گـرفـت که نزدیک بود سر برداشته به صحرا روم و جلاء وطن نمایم و شیطان نزدیک بود که مرا بر آن دارد که آن زن را بیازارم ، قهر خود را فرو بردم و با او نیکى کردم و خلعتش دادم .
چـون آن زن از پـیـش مـن رفـت نزد پدرم رفتم و گفتم با او آنچه دیده بودم و پدرم در آن حـالت کـه مـسـت لایـعقل بود اشارت به غلامى کرد که پیش او ایستاده بود که شمشیر مرا بـیـاور، شـمشیر گرفت و سوار شد و گفت که واللّه من مى روم و او را مى کشم ، چون این صـورت از پدر خود مشاهده کردم پشیمان شدم و اِنّا للّهِ وَ انّا اِلَیْهِ راجِعُونَ خواندم و گفتم چـه کـردم بـه نفس خود و شوهر خود را به کشتن دادم . بر روى خود مى زدم و پس پدر مى رفـتـم تا درآمد به خانه اى که امام بود پیوسته او را با شمشیر زد تا او را پاره پاره کـرد پـس از نـزد او بیرون آمد من از پى او گریختم و تا صباح از این جهت خواب نکردم و چون چاشت شد نزد پدر آمدم و گفتم : مى دانى دیشب چه کرده اى ؟ گفت : نه ، گفتم : پسر امـام رضا علیه السلام را کشتى ، از این سخن متحیر شد و از خود رفت و بیهوش شد، بعد از سـاعتى به خود آمد و گفت : واى بر تو چه مى گویى ؟ گفتم : بلى ! رفتى بر سر او و او را بـه شـمـشیر زدى و کشتى . ماءمون اضطراب بسیار کرد از این سخن گفت یاسر خادم را بطلبید یاسر را حاضر کردند با یاسر گفت : واى بر تو! این چه سخن است که دخـتر من مى گوید؟ یاسر گفت : راست مى گوید، ماءمون بر سینه و روى خود زد و گفت : ( اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راَجِعُونَ ) رسوا شدیم تا قیامت در میان مردم و هلاک شدیم ، اى یـاسر برو و خبر آن حضرت را تحقیق کن و جهت ما خبر بیاور که جان من نزدیک است از تن بـیـرون آیـد. یـاسـر رفـت بـه خـانه آن جناب و من به رخساره خود لطمه مى زدم پس زود مراجعت نمود و گفت : بشارت و مژدگانى اى امیر! گفت : چه خبر دارى ؟ گفت : رفتم نزد آن حضرت دیدم نشسته بود و بر تن شریفش پیراهنى بود و به لحاف ، خود را پوشانیده بـود و مـسـواک مى کرد، من سلام بر او کردم و گفتم که مى خواهى این پیراهن که پوشیده اى بـه جـهـت تبرک به من دهى تا در او نماز کنم . و مرا مقصود این بود که به جسد مبارک امـام نـظـر کـنـم کـه آیا ضرب شمشیر هست یا نه ، به خدا که همچون عاج سفیدى بود که زردى او را مـس کـرده بـاشـد و نـبود بر جسد او از زخم شمشیر و غیره اثرى ، پس ماءمون گـریـسـت گـریستن دراز و گفت : با این آیت و معجزه هیچ چیز دیگر نماند و این عبرت است بـراى اولیـن و آخـریـن . بـعـد از آن یـاسـر را گـفـت کـه سوار شدن و گرفتن شمشیر و داخل شدن خود را یاد مى آورم و برگشتن خود را یاد نمى آورم ،
پس چگونه بوده است امر مـن و رفـتـن مـن بـه سوى او، خدا لعنت کند این دختر را لعنت شدید، برو نزد دختر و به او بگو که پدرت مى گوى به خدا قسم که اگر بعد از این از آن جناب شکایت کنى یا بى دسـتـور او از خـانـه بـیـرون آیى از تو انتقام مى کشم ، پس برو به نزد ابن الرضا و سـلام مرا به او برسان و بیست هزار دینار جهت او ببر و اسبى که دیشب سوار شده بودم کـه او را ( شـهـرى ) مى گویند براى او ببر پس امر کن هاشمیین را که به جهت سـلام بـر آن حـضـرت وارد شـونـد و بـر او سـلام کـنند. یاسر مى گوید: چنان کردم که مـاءمـون گـفته بود و سلام ماءمون را رسانیدم و مالى را که ماءمون فرستاده بود در پیش امام علیه السلام نهادم و اسب را عرضه کردم ، حضرت بر آن زر نظر کرد ساعتى بعد از آن تـبـسـم نـمـود و فـرمـود: عـهـدى کـه مـیان ما و ماءمون بود همچون بود که هجوم کند به شـمـشـیـر بـر من ؟! آیا نمى داند که مرا یارى دهنده اى است که میان من و او مانع است .
پس گـفـتـم : اى پـسـر رسـول خـدا! بـگـذار ایـن عـتـاب را بـه خـدا و بـه حـق جـدت رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم که ماءمون چنان مست بود که نمى دانسته چیزى از ایـن کار و ندز کرده نذر راستى و سوگند خورده که بعد از این مست نشود و چیزى که مست کـنـنـده بـاشـد نـخورد؛ زیرا که آن از دامهاى شیطان است ، پس هرگاه نزد ماءمون تشریف ببرى این سخنان را به روى وى نیاور و عتاب مکن . حضرت فرمود که مرا نیز عزم و راءى چـنـیـن بـود. بـعـد از آن جامه طلبید و پوشید و برخاست و مردم تمامى با آن حضرت نزد مـاءمـون آمـدند، ماءمون برخاست و آن جناب را در کنار گرفت و به سینه چسبانید و ترحیب کـرد و اذن نداد احدى را که بر او داخل شود و پیوسته با آن حضرت حدیث مى گفت ، چون مجلس خواست منقضی شود حضرت فرمود : ای مامون من ترا نصیحتی می کنم قبول کن : مامون گفت : بلی آن کدام است یابن رسول الله ؟ فرمود : می خواهم که شب بیرون نروی چون من ایمن نیستم از این خلق نگونسار بر تو و نزد من دعایی است متحصن ساز نفس خود را به آن و حرز کن خود را به آن از بدیها و بلاها و مکروهات همچون که مرا دیشب از شر تو نگاه داشت ، و اگر لشکرهای روم و ترک را ملاقات کنی و تمامی بر تو جمع شوند با جمیع اهل زمین از ایشان به تو بدی نرسد ، اگر خواهی بفرستم آن را برای تو تا آنکه به واسـطـه آن از هـمـه آن چـیـزها ایمن باشى ، گفت : بلى به خط خود بنویس و بفرست به سوى من ، حضرت قبول نمود.
چون صباح شد حضرت جواد علیه السلام یاسر را نزد خود طلبید و به خط خود این حرز را نوشت و فرمود با یاسر که این را به نزد ماءمون ببر بگو جهت آن از نقره پاک لوله سـازد و آنـچـه بـعد از این خواهم گفت بر آن نقره نویسد و چون خواهد که بر بازو بندد وضـوى کـامل بگیرد و چهار رکعت نماز کند بخواند در هر رکعت ( حمد ) یک مرتبه و ( آیـه الکـرسـى ) و ( شـهـداللّه ) و ( والشمس و ضحیها ) و ( اللیـل ) و ( تـوحـیـد ) هر کدام را هفت مرتبه و چون از نماز فارغ شود بر بـازوى راسـت خـود بـنـدد تـا در مـحـل سـخـتـیـهـا و تـنـگـیـهـا بـه حـول و قـوه خـدا سـالم مـانـد از هرچه ترسد و حذر کند و مى باید که در وقت بازو بستن قمر در عقرب نباشد.
روایـت شـده کـه چـون مـاءمـون ایـن حـرز را از آن حـضـرت گـرفـت و بـا اهـل روم غـزا کـرد فـتـح کـرد و در هـمه غزوات و جنگها همراه داشت و منصور و مظفر شد به بـرکـت ایـن حـرز مـبـارک ، و حـرز ایـن اسـت : ( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ… )
تـا آخـر حـرز کـه مـعـروف اسـت بـه ( حرز جواد ) و نزد شیعه معروف است ، و این موضع جاى نقل آن نیست .
قال العلامه الطباطبائى بحرالعلوم فى ( الدّره ) :
وَ جازَ فِى الْفِضَّهِ ما کانَ وِعاء |
لِمِثْلِ تَعْویذٍ وَ حِرْزٍ وَ دُعاءٍ |
فَقَدْ اَتى فیهِ صَحیحٌ مِنْ خَبَرٍ |
عاضَدَهُ حِرْزُ الْجَوادِ الْمُشْتَهَرُ |
تبدیل برگ زیتون به نقره خالص
نهم ـ ابوجعفر طبرى روایت کرده از ابراهیم بن سعد که گفت : دیدم حضرت امام محمّد تقى عـلیـه السـلام را که مى زد دست خود را بر برگ زیتون پس مى گردید آن نقره ، پس من گـرفـتـم از آن حـضـرت بـسـیارى از آنها را و خرج کردم آنها را در بازار و ابدا تغییرى نکرد یعنى نقره خالص شده بود.
علامت امام چیست ؟
دهم ـ در بعضى دلائل آن حضرت است : و نیز روایت کرده از عماره بن یزید که گفت : دیدم امـام مـحـمـّد تـقـى عـلیـه السـلام را پـس گـفـتـم بـه آن حـضرت که چیست علامت امام ، یابن رسـول اللّه ؟ فرمود: امام آن است که این کار را به جا آورد، پس گذاشت دست خود را بر سنگى پس ظاهر شد انگشتانش در آن . راوى گفت : پس دیدم که آهن را مى کشید بدون آنکه در آتش آن را بگذارد و سنگ را خاتم خود نقش مى کرد.
توطئه ماءمون براى دنیاگرایى امام جواد علیه السلام
یـازدهـم ـ ابـن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند از محمّد بن ریان که گفت : ماءمون هر حـیـله کـرد کـه حـضـرت امـام مـحـمـّد تـقـى عـلیـه السـلام را مـانـنـد خـود اهـل دنـیـا کـنـد و به لهو و فسوق مایل کند ممکنش نشد و حیله او در آن حضرت اثر نکرد تا زمـانـى کـه خـواسـت دخـتر خود را به خانه آن حضرت بفرستد و زفاف واقع شد امر کرد صـد کـنـیـزى کـه از هـمـه کـنـیـزان زیباتر بودند هر کدام جامى در دست گیرند که در آن جواهرى باشد به این هیئت او را استقبال کنند در آن وقتى که آن حضرت وارد مى شود و مى نشیند در حجله دامادى ، کنیزان به آن دستورالعمل رفتار کردند، حضرت جواد علیه السلام التـفـاتـى بـه ایـشـان نـفـرمـود. ماءمون طلبید مخارق مغنى را و آن مردى بود خوش آواز و ربـاب مـى نـواخـت و ریش طویلى داشت مخارق به ماءمون گفت : یا امیرالمؤ منین ! اگر به جـهـت مـیل دادن ابوجعفر است به امر دنیا این کار در عهده من است و من کافیم او را، پس نشست مـقـابـل آن حـضـرت و آواز خـود را بـلنـد کـرد بـه نـحـوى کـه جـمـیـع اهل خانه به نزد او جمع شدند، پس شروع کرد به نواختن رباب و آواز خواندن ، یک ساعت چـنـیـن کرد دید که حضرت جواد علیه السلام ابدا التفات نکرد نه به سوى او و نه به طـرف راسـت و چپ خود. پس از آن سر مبارک خود را بلند کرد و فرمود: ( اِتَّقِ اللّه یاذَا الْعـُثْنُون ! ) از خدا بترس اى مرد ریش بلند! تا حضرت این فرمایش فرمود: رباب و مـضـراب از دسـت مـخـارق افـتـاد و دیـگـر انـتـفـاعـى نـبـرد به دست خود تا وفات یافت . مـاءمـون از او پـرسـیـد: تـرا چـه شـد؟ گـفت : وقتى که ابوجعفر به من صیحه زد چنان فزع کردم که هرگز صحت نخواهم یافت از آن .
تهمت توطئه به امام جواد علیه السلام
دوازدهـم ـ قـطـب راونـدى روایـت کـرده کـه مـعتصم طلبید جماعتى از وزراء خود را و گفت که شـهـادت دروغ دهـیـد در حـق محمّد تقى علیه السلام و بنویسید که او اراده کرده خروج کند. پس معتصم طلبید آن حضرت را و گفت : تو اراده خروج کردى بر من ، فرمود: به خدا قسم کـه مـن به جا نیاوردم چیزى از این امر، گفت که فلان و فلان شهادت مى دهند بر این کار تـو، پـس ایـشان را حاضر کردند گفتند: بلى این نامه هاى تو است که نوشته اى در این بـاب ، مـا گـرفـته ایم آنها را از بعض غلامان تو. راوى گفت که حضرت نشسته بود در صـفـحـه ایـوان پـس سر بلند کرد به سوى آسمان و گفت : خداوندا! اگر اینها دروغ مى گـویـنـد بر من بگیر ایشان را، راوى گفت که نظر کردیم به آن صفحه دیدیم که سخت بـه جـنـبـش و اضـطـراب درآمـده مـى رود و مى آید و هرکس که بر مى خیزد از جاى خود مى افـتـد، مـعـتـصـم گفت : یابن رسول اللّه ! من توبه کردم از آنچه گفتم دعا کن که خدا این جـنـبـش را سـاکـن کـند، گفت : خداوندا! ساکن گردان این جنبش را، همانا تو مى دانى که این جماعت دشمنان تو و دشمنان من اند. پس ساکن شد.
تبدیل خاک به طلا
سـیـزدهـم ـ و نیز روایت کرده از اسماعیل بن عباس هاشمى که گفت : روز عیدى خدمت حضرت محمّد جواد علیه السلام رفتم و شکایت کردم به آن جناب از تنگى معاش ، آن حضرت بلند کرد مصلاى خود را و گرفت از خاک سبیکه اى از طلا، یعنى خاک به برکت دست آن حضرت پـاره طـلاى گـذاخـتـه شـد پـس بـه مـن عـطـا کـرد بـردم آن بـازار شـانـزده مثقال بود.
زنده کردن مرده
چـهـاردهـم ـ شـیـخ کـشـى از احـمـد بـن عـلى بـن کـلثـوم سـرخـسـى نقل کرده که گفت : دیدم مردى را از اصحاب امامیه که معروف بود به ابى زینبه پس سؤ ال کـرد از مـن از احکم بن بشار مروزى و پرسید از من قصه او و از آن اثرى که در حلق او اسـت ، و مـن دیـده بـودم او را کـه در حـلق او شـبـیه خطى از اثر ذبح بود گفتم که من چند دفـعـه از او سؤ ال کردم از آن اثر به من خبر نداد. ابوزینبه گفته که ما هفت نفر بودیم در بـغـداد کـه در یـک حـجـره بودیم در زمان حضرت امام محمّد تقى علیه السلام ، یک روز احـکـم از وقـت عـصـر از مـا نـاپـدیـد شـد و در شـب هـم نـیـامـد هـمـیـن کـه اول شب شد توقیعى از حضرت جواد علیه السلام آمد که رفیق شما آن مرد خراسانى یعنى احـکـم مـذبـوح شـده و او را پـیـچیده اند در نمدى و افکنده اند در فلان مزبله بروید او را بـرداریـد و مـداوا کـنـیـد او را بـه فـلان و بـه فـلان چـیـز، پـس رفـتـیـم بـه آن مـحـل و او را یـافتیم مذبوح و مطروح همانطور که حضرت خبر داده بود پس او را آوردیم و مداوا کردیم به آنچه حضرت فرموده بود پس خوب شد. احمد بن على راوى مى گوید که قصه اش آن بود که احکم متعه کرده بود در بغداد در خانه قومى پس آن جماعت مطلع شدند بر کار او و او را ذبح کردند و در نمد پیچیده در مزبله افکندند.
ثواب ازدواج موقت
مـؤ لف گـویـد: کـه اسـتـحـبـاب مـتعه نزد شیعه ثابت است ، بلکه روایت شده از حضرت صـادق عـلیـه السـلام کـه فـرمود: نیست از ما کسى که ایمان به رجعت ما نداشته باشد و حلال نداند متعه کردن را.
( وَ عـَنـْهُ علیه السلام : اِنَّ اللّهَ عَزّ وَ جَلَّ حَرَّمَ عَلى شیعَتِنا الْمُسْکِرَ مِنْ کُلَّ شَرابٍ وَ عَوّضَهُمْ عَنْ ذلِکَ الْمُتْعَهَ ) .
و روایـات در فـضـل مـتعه کردن بسیار است از جمله شیخ مفید رحمه اللّه در ( کتاب متعه ) روایت کرده از صالح بن عقبه از پدرش که گفت به حضرت امام محمّد باقر علیه السلام عرض کردم که براى شخصى که متعه کند ثوابى هست ؟ فرمود: اگر در این کار قصدش خدا و امتثال شریعت باشد و مخالفت آن کس که منع کرده ، تکلم نمى کند با آن زن مـگـر آنـکـه حق تعالى مى نویسد براى او حسنه ، و هرگاه نزدیکى کند با او بیامرزد حق تعالى به سبب این ، گناه او را و چون غسل کند به عدد هر مویى که آب بر او گذشته حق تـعالى مغفرت به او ارزانى فرماید. راوى گفت : گفتم به آن حضرت از روى تعجب به عـدد هـر مـویـى کـه در بـدن دارد؟! حـضـرت فـرمـود: آرى ! بـه عدد هر مویى که در بدن دارد. و نـیـز روایـت کـرده از حـضرت صادق علیه السلام که فرمود نیست مـردى کـه مـتعه کند پس غسل کند مگر آنکه حق تعالى خلق فرماید از هر قطره اى که از او مى چکد هفتاد ملک که استغفار نماید براى او تا روز قیامت و لعنت مى کند اجتناب کننده از آن را تـا زمـانـى کـه قـیـامت برپا شود. و روایت شده که حضرت ابوالحسن عـلیـه السلام نوشت به سوى بعضى از موالیان خود که اصرار نداشته باشید در متعه کردن ، آنچه بر شما است اقامت سنت است ، یعنى متعه کنید به آن قدر که اقامت سنت شود و مـشـغـول مکنید خود را به متعه کردن تا آنکه ترک کنید زنان و فراش خودتان را و آنها را مـعطل گذارید پس ایشان کافر شوند و نفرین کنند بر کسانى که امر کردند شما را بر آن و لعنت کنند ما را.
فـصـل چـهـارم : در ذکـر پـاره اى از کـلمـات شریفه و مواعظ بلیغه حضرت امام محمّد تقى علیه السلام است
( اوّل ـ قـالَ عـلیـه السـلام : الثِّقـَهُ بـِاللّهِ تـَعـالى ثـَمـَنٌ لِکُلِّ غالٍ وَ سُلَّمٌ اِلى کُلِّ عـالٍ؛ ) یـعنى حضرت جواد علیه السلام فرمود که اعتماد به خداوند تعالى بهاء هر چیز گران است و به سوى هر چیز بلندى نردبان است .
دوّم ـ ( قالَ علیه السلام : عِزُّ الْمُؤْمِن من غِناهُ عَنِ النّاسِ ) .
فرمود: عزت مؤ من در بى نیازى او است از مردم .
و لنعم ما قیل :
دو قرص نان اگر از گندم است یا از جو |
دو تاى جامه گر از کهنه است یا از نو |
چهار گوشه دیوار خود به خاطر جمع |
که کس نگوید از این جاى خیز و آنجا رو |
هزار بار نکوتر به نزد دانایان |
ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو |
سـوّم ـ( قالَ علیه السلام : لاتَکُنْ وَلِىَّ اللّهِ فِى الْعَلانِیهِ وَ عَدّوّا لَهُ فِى السِّرِ ) .
فرمود: مباش ولى خدا در آشکار و دشمن خدا در پنهان .
فقیر گوید: که این کلمه شریفه شبیه است به فرمایش جدش امیرالمؤ منین علیه السلام که فرموده : ( لاتَسُبَّنَّ اِبْلیسَ فِى الْعَلانِیَهِ وَ اَنْتَ صَدیقُهُ فى السِّرِّ ) .
چـهـارم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( مـَنِ اسْتَفادَ اَخا فىِ اللّهِ فَقَدِ اسْتَفادَ بَیْتا فِى الْجَنَّهِ. )
اسـتـفـاده به معنى فایده گرفتن و فائده خواستن و فائده دادن است ، یعنى هرکه استفاده کند برادرى را به جهت خداوند تعالى همانا استفاده کرده خانه اى در بهشت .
پـنـجـم ـ قـالَ عـلیه السلام : ( کَیْفَ یَضیعُ مِنَ اللّه تَعالى کافِلُهُ وَ کَیْفَ یَنْجُوَ مِنَ اللّه تـَعالى طالِبُهُ وَ مَنِ انْقَطَعَ اِلى غَیْرِ اللّهِ وَ کَلَهُ اللّهُ اِلَیْهِ وَ مَنْ عَمِلَ عَلى غَیْرِ عِلْمِ اَفْسِدِ اَکْثَرَ مَمّا یُصْلِحُ ) ؛
یـعـنـى فـرمـود چـگـونـه ضـایـع و تـلف مـى شـود کـسـى کـه خـداونـد تـعـالى قـبـول کننده و پذیرنده تعهد او است و چگونه نجات مى یابد کسى که خداوند در طلب او اسـت و کـسـى کـه خـود را از خـدا بـریـد و به دیگر، چسبانید خداوند آن را به آن دیگرى واگـذارد و کـسى که عمل کرد از غیر علم ، فاسد و تباه کرده بیشتر از آنچه اصلاح کرده است .
شـشـم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( اِیـّاکَ وَ مـُصاحَبَهَ الشّریرِ فَاِنَّهُ کَالسَّیْفِ الْمَسْلُولِ یـَحـْسـُنُ مـَنْظَرُهُ وَ یَقْبَحُ آثارُهُ ) ؛ فرمود: بپرهیز از رفاقت با آدم بد به درستى که او به شمشیر کشیده مى ماند منظرش نیکو است و آثارش زشت است .
هـفـتـم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( کـَفـى بـِالْمـَرْءِ خـِیـانـَهً اَنْ یـَکـُونَ اَمینا لِلْخَوَنَهِ ) ؛
فرمود: بس است در دغلى و ناراستى مرد آنکه امین خیانتکاران باشد.
هـشـتـم ـ روایـت شـده کـه شـخـصـى بـه آن حـضـرت عـرض کـرد: مرا وصیت فرما، فرمود: قـبـول مـى کـنـى ؟ عرض کرد: آرى ! فرمود: فقر را بالین خود گردان و دست به گردن فـقـر درآور و تـرک کـن شـهـوات را و مـخـالفـت کـن بـا هـوى و خـواهـش دل و بـدان کـه تـو هـمیشه در مرئى و منظر حق تعالى مى باشى پس ببین خود را چگونه مى باشى .
نهم ـ قالَ علیه السلام : ( المُؤْمِنُ یَحْتاجَ اِلى ثَلاثِ خَصالٍ: تَوْفیقٍ مِنَ اللّه ، وَ واعِظَهٍ مِنْ نَفْسِهِ، وَ قَبُولٍ مِمَّنْ یَنْصَحُهُ ) ؛ فرمود: مؤ من محتاج است به سه خصلت : توفیق از حـق تـعـالى ، و واعـظـى از نـفـس خـود کـه پـیـوسـتـه او را مـوعـظـه کـنـد، و قبول کند از آنکه او را نصیحت کند.
دهم ـ فرمود دشمنى مکن با احدى تا آنکه بشناسى آنچه مابین او و بین خداوند تعالى است پـس اگـر نـیـکـوکار و محسن است واگذار و تسلیم نخواهد کرد او را به سوى تو و اگر بـدکـار اسـت هـمـان دانـسـن تـو ایـن را، کـافى است ترا، پس دشمنى مکن با او، یعنى همان پـاداش و عـوض کـه بـه مـقـابل بدى او از حق تعالى به او مى رسد ترا بس است براى دشمنى با او.
یـازدهـم ـ قـالَ عـلیـه السلام : ( اَلْقَصْدُ اِلَى اللّه تَعالى بِالْقُلُوبِ اَبْلَغُ مِنْ اِتْعابِ الْجَوارِحِ بِالاَعْمالِ ) ؛
فـرمـود آن حـضرت : آهنگ نمودن به سوى حق تعال به دلها رساننده تر است از به رنج درآوردن اعضا و جوارج را به اعمال .
مـؤ لف گـویـد: کـه روایـات در بـاب قـلت و مـراعـات آن بـسـیـار اسـت . از حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلم منقول است که در آدمى پاره گوشتى است که هرگاه آن سـالم و صحیح باشد سایر بدن نیز صحیح است ، و هرگاه آن بیمار و فاسد باشد سـایـر بـدن بـیـمـار و فـاسد است و آن دل آدمى است .و هم روایت است که هـرگـاه دل پـاکـیـزه اسـت تـمـام بـدن پـاکـیـزه اسـت و هـرگـاه دل خـبـیـث است تمام بدن هم خبیث است . و حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام به حضرت امام حسن علیه السلام وصیت فرمود که از جمله بلاها فاقه و فقر است و از آن بـدتـر بـیـمـارى بـدن اسـت و از آن بـدتـر بـیـمـارى دل اسـت و از جـمـله نـعـمـتـهـا وسـعـت در مـال است و از آن بهتر صحت بدن است و از آن بهتر پـرهـیـزکـارى دل اسـت . و از حـضـرت امـام مـحـمـّد بـاقـر عـلیـه السـلام مـنـقـول اسـت کـه دلهـا بـر سـه قـسـم انـد: یـکـى ( دل سـرنـگـون ) اسـت کـه هـیـچ چـیـزى در آن جـا نـمـى کـنـد و آن دل کافر است ، و یک دل آن است که ( خیر و شر ) هر دو در آن درمى آید و هر یک که قویتر است بر آن غالب مى شود و یک دل هست که ( گشاده ) است و در آن چراغى از انـوار الهـى اسـت کـه پـیـوسـتـه نـور مـى دهـد و تا قیامت نورش برطرف نمى شود و آن دل مؤ من است .
از حـضـرت صـادق عـلیـه السلام روایت شده که فرمود: منزلت قلب به جسد، منزلت امام اسـت بـه مـردم . و روایـت شـده کـه وقـتـى حضرت موسى بن عمران علیه السـلام اصحاب خود را موعظه مى فرمود و در بین موعظه شخصى برخاست و پیراهن خود را چاک زد از حق تعالى وحى رسید به موسى که اى موسى بگو که پیراهن چاک مکن بلکه دل خود را براى من چاک زن .
( وَ لَقَدْ اَجادَ الْحَکیمُ السَّنائى ) :
دل آن کس که گشت بر تن شاه |
بود آسوده ملک از او و سپاه |
بد بود تن چه دل تباه بود |
ظلم لشکر ز ضعف شاه بود |
این چنین پر خلل دلى که ترا است |
دد و دیوند باتو ز این دل راست |
پاره گوشت نام دل کردى |
دل تحقیق را بحل کردى |
این که دل نام کرده اى به مجاز |
روبه پیش سگان کوى انداز |
از تن و نفس و عقل و جان بگذر |
در ره او دلى به دست آور |
آنچنان دل که وقت پیچاپیچ |
اندر او جز خدا نیابى هیچ |
دل یکى منظرى است ربانى |
خانه دیو را چه دل خوانى |
از در نفس تا به کعبه دل |
عاشقان را هزار و یک منزل |
دوازدهم ـ قالَ علیه السلام : ( مَنْ اَطاعَ هَواهُ اَعْطى عَدُّوِّهُ مُناهُ ) .
فـرمـود آن حـضـرت کـه هـر کـه اطـاعـت کـنـد هـوى و خـواهـش دل خود را عطا کرده به دشمن خود آرزویش را.
سیزدهم ـ شیخ صدوق روایت کرده از جناب عبدالعظیم بن عبداللّه حسنى رحمه اللّه که گفت : گـفـتـم بـه حـضـرت امـام مـحـمـّد تـقـى عـلیـه السـلام اى پـسـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ، حـدیـث کـن مـرا بـه حـدیـثـى کـه از پـدران بزرگوارانت نقل شده باشد، فرمود:( حـَدَّثـَنى اَبى عَنْ جَدّى عَنْ آبائِهِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ قالَ: قالَ اَمیرُالْمُؤْمِنینَ علیه السلام لایَزالُ النّاسُ بِخَیْرٍ ما تَفاوَتُوا فَاِذااسْتَوَوْا هَلَکُوا ) ؛ یعنى حدیث کرد مرا پدرم از جـدم از پـدرانـش عـلیـهم السلام که امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیه فرموده پیوسته مردم بـه خـیـر و خـوبـى هـسـتـند مادامى که تفاوت داشته باشند، پس هرگاه مساوى شدند هلاک شـدنـد، گفتم : زیادتر بگو یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم باز حضرت از پـدران خـود از امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام نـقل کرد که فرمود: وَ لَوْ تَکاشَفْتُمْ ما تـَدافـَنـْتـُمْ؛ اگر آشکار شود عیب هر یک از شماها بر دیگر همدیگر را دفن نخواهید کرد. گـفـتـم : زیـادتـر بـفـرمـا یـابـن رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم . بـاز نـقـل کـرد از حـضـرت امـیـرالمؤ منین علیه السلام که فرمود: ( اِنَّکُمْ لَنْ تَسَعُوا النّاسَ بِاَمْوالِکُمْ فَسَعُوهُمْ بِطَلاقَهِ الْوَجْهِ وَ حُسْنِ اللِّقاءِ ) ؛
بـه درسـتـى کـه امـوال شـمـا گنجایش مردم را ندارند بدهید ایشان را به گشاده رویى و خوش برخوردارى . همانا شنیدم از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم که مى فرمود: ( اِنَّکُمْ لَنْ تَسَعُوا النّاسَ بِاَمْوالِکُمْ فَسَعُوهُمْ بِاَخْلاقِکُمْ ) .
جـنـاب عـبـدالعـظـیـم گـفـت : گـفتم به حضرت جواد علیه السلام که زیادتر بفرما یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم . فرمود: امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: ( مـَنْ عـَتـَبَ عـَلَى الزَّمـانِ طـالَتْ مـَعـْتـَبـَتـَهُ ) : هـرکـه خـشـم گـیـرد بـر زمـان طول خواهد کشید خشم او، یعنى ناملایمات زمانه یکى دو تا نیست که خشم آدم زود بر طرف شود بلکه آن بسیار و متجاوز از حد است لاجرم خشم بر او طولانى خواهد شد.
فـقـیـر گـوید: که به همین معنى است فرمایش آن حضرت نیز ( اَغْضِ عَلَى الْقَذى وَ اِلاّ لَنْ تـَرْضَ اَبـَدا ) ؛ یعنى چشم بپوش بر خار ـ کنایه از آنکه از مکاره و رنج و بلاى دنـیـا و نـامـلایـمـات از دوسـتـان بـى وفـا چـشـم بـپـوش و تـحـمـل آن کـس ـ و اگر نه خشنود نشودى هرگز و همیشه به حالت خشم و تلخى زندگى کـنـى ؛ چـه آنـکـه طـبـیـعـت دنیا مشوب است به مکاره . جناب عبدالعظیم گفت : گفتم زیادتر بـفرما. فرمود که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: ( مُجالِسَهُ اْلاَشْرارِ تُورِثُ سُوءَ الظَّنَّ بِاْلاَخْیارِ ) .
مـجالست و همنشینى با اشرار و مردمان بد، سبب بدگمانى شود به اخیار و مردمان خوب . گفتم : زیادتر بفرما. فرمود که امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: ( بِئْسَ الزّادَ اِلى الْمـَعـادِ الْعـُدْوانُ عـَلَى الْعـِبـادِ ) . بد توشه اى است براى سفر قیامت ستم کردن بر بندگان خداى .
فـقـیـر گـویـد: کـه نـیـز از کـلمـات آن حضرت است ( اَلْبَغْىُ آخِرُ مُدَّهِ الْمُلُوکِ ) ، و شـایـسـتـه اسـت کـه مـن ایـن چـنـد شـعـر را در ذیـل ایـن کـلمـه شـریـفـه از حـکـیم فردوسى نقل نمایم :
به رستم چنین گفت دستان که کم |
کن اى پور بر زیردستان ستم |
اگر چه ترا زیردستان بسى است |
فلک را در این زیردستان بسى است |
مکن تا توانى دل خلق ریش |
و گر مى کنى مى کنى بیخ خویش |
مکن تا توانى ستم بر کسى |
ستمگر به گیتى نماند بسى |
گـفـت : گـفتم زیادتر بفرما یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم . فرمود: که حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرموده ( قیمَهُ کُلِّ امْرِى ءٍ ما یُحْسِنُهُ ) ؛ قیمت هر مـردى و مـرتـبه هر شخصى همان چیزى است که نیکو مى دارد آن را از هنر و علم و عرفان . هر تحریص و ترغیب بر کسب کمالات نفسانیه و صناعات و نحو آن است .
خـلیـل بـن احمد گفته که بهتر کلمه اى که ترغیب کند آدمى را به سوى طلب علم و معرفت قـول حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السلام است که فرموده قدر هر مردى همان چیزى است که نیکو مى دارد او را.
جـنـاب عـبـدالعـظـیـم گـفـت : گـفـتـم زیـادتـر بـفـرمـا یـابـن رسـول اللّه . فـرمـود: امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: ( اَلْمَرءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسانِهِ ) .
مرد پنهان است در زیر زبان خویشتن |
قیمت و قدرش ندانى تا نیاید در سخن |
و از اینجا است که نیز فرموده :
( تَکَلَّموا تُعْرَفُوا ) ؛ تکلم کنید تا شناخته شوید.
چو در بسته باشد چه داند کسى |
که گوهر فروش است یا پیله ور |
گـفـتـم : زیـادتـر بـفـرمـا یـابـن رسول اللّه . فرمود: حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فـرمـود: ( ما هَلَکَ امْرُءٌ عَرَفَ قَدْرَهُ ) ؛ هلاک نشد مردى که شناخت قدر خود را. گفتم : زیـادتـر بـفـرمـا یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم . فرمود که امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام فـرمـود: ( اَلتَّدْبیرُ قَبْلَ الْعَمَلِ یُؤْمِنُکَ مِنَ النَّدَمِ ) ؛ یعنى تدبیر خویش از عمل و اقدام در امرى ایمن خواهد ساخت ترا از پشیمانى آن .
ندانسته در کار تندى مکن |
بیندیش و بنگر ز سر تا به بن |
فـقـیـر گـویـد: کـه در فـصـل مـواعـظ حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام قـریـب بـه هـمـیـن نـقـل شـده و مـا ایـن دو شـعـر را از نـظـامـى کـه مـنـاسـب بـا ایـن کـلمـه شـریـفـه اسـت نـیز نقل کردیم .
در سر کارى که درآیى نخست |
رخنه بیرون شدنش کن درست |
تا نکنى جاى قدم استوار |
پاى منه در طلب هیچ کار |
گـفـت : گـفـتـم زیـادتـر بـفـرمـا یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم . فرمود: حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السلام فرمود: ( مَنْ وَثِقَ بِالزَّمانِ صُرِعَ ) ؛ هر که اعتماد کند بر زمان بر زمین افکنده خواهد شد.
گـفـتـم : زیـادتر بفرما یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم . فرمود: حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود:
خـاطـر بـنـفـسـه من استغنى برایه در خطر افکند خود را کسى که بى نیاز شده به راءى خـودش ، یـعـنـى در مهمات تکیه بر راءى و دانش خود نموده و ترک کرده مشورت کردن با دانـایـان را، عـرض کـردم : زیـادتـر بـفـرمـا یـابـن رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم . فرمود که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فـرمـوده : ( قـِلَّهٌ الْعـِیـالِ اِحـْدى الْیـَسـارَیـْنِ ) ؛ کـمـى اهـل و عـیـال یـکـى از دو تـوانـگـرى اسـت در مـال ، زیـرا کـه هـر کـه را انـدک بـاشـد عـیـال او عـیـشـش آسـانـتـر بـاشـد و مـعـیـشـتـش اوسـع ، هـمـچـنـان کـه در کـثـرت مـال حـال بـر ایـن مـنـوال اسـت . گـفـتـم : زیـادتـر بـفـرمـا یـابـن رسـول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم . فرمود که امیرالمؤ منین علیه السلام فرموده : ( مَنْ دَخَلَهُ الْعُجْبُ هَلَکَ ) ؛ هرکه داخل شد بر او عجب و خودپسندى هلاک شد. گفتم : زیـادتـر بـفـرمـا یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم . فرمود که امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام فـرمـوده : مـَنْ اَیْقَنَ بِالْخَلَفِ جادَ بِالْعَطِیَّه ؛ کسى که یقین کند که عوض آنـچـه مـى دهـد جـایـش مـى آیـد جـوانـمـردى خـواهـد کـرد در عـطـا کـردن ، زیرا که مى داند بدل این عطا به او مى رسد.
فقیر گوید: که به همین مطلب اشاره کرده بعض شعراء در مدح حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام که گفته :
جادَ بِالْقُرْصِ وَ الطُّوى ملاُجَنْبَیْهِ |
وَ عافَ الطَّعامَ وَ هُوَ سَغُوبٌ |
فَاَعادَ الْقُرْصَ الْمُنیرَ عَلَیْهِ الْقُرْصُ |
وَ الْمُقْرِصُ الْکُرامُ کُسُوبٌ |
نـقل است که جناب امیرالمؤ منین علیه السلام سقایت نخلى فرمود در عوض یک مد از جو پس آن را برایش دستاس کردند و نان پختند چون خواست بر آن افطار فرماید سائلى بر در خـانـه اش آمـد آن حـضـرت نـانـش را بـه سـائل داد و شب گرسنه خوابید شاعر گفته که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام بخشش کرد قرص نان خود را در حالى که از گرسنگى پـهـلوى نـازنـیـنـش پـر بـود و کـراهـت داشـت از خـوردن طـعـام بـه مـلاحـظـه سـائل بـا آنـکـه گـرسـنـه بـود، پـس چـون قـرص نـان بـه سائل داد در عوض قرص خورشید برایش به آسمان برگشت ، و قرض دهنده کریم کسب کننده و نفع به دست آورنده است .
جـنـاب عـبـدالعـظـیـم گـفـت : گـفـتـم زیـادتـر بـفـرمـا یـابـن رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم . فـرمـود: حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرموده : ( مَنْ رَضِىَ بِالْعافِیَهِ مِمَّنْ دوِنَهُ رُزِقَ السَّلامَهُ مِمَّنْ فَوْقَهُ ) .
کـسى که راضى و خشنود شد به عافیت و سلامت از کسانى که پایین تر از او است روزى او خـواهـد شـد سـلامـتـى از کـسـانى که بالاتر از او است . این وقت جناب عبدالعظیم گفت : گفتم به حضرت جواد علیه السلام بس است آنچه فرمودى مرا.
مؤ لف گوید: که این روایت مشتمل است بر شانزده کلمه از کلمات شریفه حضرت امیرالمؤ مـنـیـن صـلوات اللّه عـلیه که حضرت جواد علیه السلام هر کدام را از پدران بزرگواران خـود عـلیـهـم السـلام از آن حـضـرت نـقل فرموده ، اینک من نیز اقتدا به حضرت جواد علیه السـلام نـمـوده دوازده کـلمـه از کـلمـات آن حـضـرت کـه در نـهـج البـلاغـه اسـت نـقـل مـى کـنـم کـه مـجـمـوع آنها با آن دوازده کلماتى که از خود حضرت جواد علیه السلام نـقـل شـده چـهـل کـلمـه شـود کـه هـرکـس آنـهـا را حـفـظ کـنـد شامل شود او را حدیث شریف :
( مَنْ حَفِظَ مِنْ شیعتِنا اَرْبَعینَ حَدیثا بَعَثَهُ اللّه عَزَّ وَ جَلَّ یَوْمَ الْقِیامَهِ عالِما فَقیها وَ لَمْ یُعْذِّبْهُ ) .
۱ – ( قـالَ امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السلام : اذا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْکَلامُ ) فـرمـود حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام : چـون تـمـام و کامل شد عقل آدمى ، کم شد کلام او.
۲ ـ ( قـالَ امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام : اَکـْبَرُ الْعَیْبَ اَنْ تَعیبَ مافیکَ مِثْلُهُ ) : بـزرگـتـر عـیـب تـو آن اسـت کـه عـیـب کـنـى مـردم را در چـیـزى کـه مـثـل آن در تـو باشد. پس احمق آن کسى است که خود به هزار عیب آلوده و سرتاپاى او را معصیت فروگرفته چشم از عیوب خود پوشیده و زبان به عیب مردم گشوده .
همه حمال عیب خویشتند |
طعنه بر عیب دیگران چه زنند |
و آن جناب علیه السلام در یکى از کلمات خود چنین مردمانى را که جستجوى عیب مردم مى کنند و آن را نقل مى نمایند و از خوبى ایشان نقل نمى کنند تشبیه فرموده به مگس که جستجوى جـاهـاى فاسد و کثیف بدن آدمى را مى کنند و بر روى آن مى نشینند و جاهاى صحیح بدن را کارى ندارند.
۳ ـ قالَ علیه السلام : ( رَاءْىُ الشَّیْخِ اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ جَلَدِ الْغُلامِ؛)
یعنى اندیشه پیر کهن سال دوسـت تـر اسـت نـزد مـن از جـلادت و مردانگى نوجوان . شاید نکته اش آن باشد که راءى پـیـر صـاحـب تـدبـیر صادر مى شود از روى عقل و تجربه و آن سبب اصلاح فتنه بلکه مـوجـب اطـفـاء بـسـیارى از فتنه هاى است به خلاف جلادت نوجوان که غالبا مبنى است بر تـهـور و القـاء نـفـس در مـهـلکـه و کـارهـاى نـاآزمـوده کـه غـالبـا سـبـب اشتغال نار حرب و هلا جمعى شود.
و لهذا ابوالطیب گفته :
اَلرَّاْىُ قَبْلَ شجاعَهِ الشَّجْعانِ |
هُوَ اَوَّلُ وَ هِىَ الْمَحلُّ الثّانى |
فَاِذا هُما اجْتَمَعا لِنَفْسٍ حُرَّهٍ |
بَلَغَتْ مِنَ الْعلْیاءِ کُلَّ مَکانٍ |
۴ ـ ( قالَ علیه السلام : فَوْتُ الْحاجَهِ اَهْوَنُ مِنْ طَلَبِها اِلى غَیْرِ اَهْلِها ) ؛ فـرمـود: فـوت شـدن حـاجـت آسـانتر است از طلب نمودن حاجت از غیر اهلش .
( وَ لَقَدْ اَجادَ مِنْ قال ) :
اُقْسِمُ بِاللّهِ لَمَصُّ النَّوى |
وَ شُرْبُ ماءِ الْقَلَبِ الْمالِحَهِ |
اَحْسَنُ بِالاِنْسانِ مِنْ ذِلَّهٍ |
وَ مِنْ سُؤ الِ الاَوْجُهِ الْکالِحَهِ |
فَاسْتَغْنِ بِاللّهِ تَکُنْ ذَا الْغِنى |
مُغْتَبِطا بِالصَّفْقَهِ الرّابِحَهِ |
طُوبى لِمَنْ یُصْبِحُ میزاتُهُ |
یَوْمَ یُلاقى رَبَّهُ راجِحَهٌ |
۵ ـ ( قالَ علیه السلام : اَلقَناعَهُ مالٌ لاینْفَد ) ؛ قناعت که مساهله در اسباب معاش باشد مالى است که فانى نمى شود و گنجى است که تمام نمى شود. فقیر گوید: که بیاید در فصل معجزات حضرت هادى علیه السلام کلامى در قناعت .
۶ ـ ( قـالَ عـلیـه السـلام : کـَفـاکَ اَدَبـا لِنـَفْسِکَ اجْتِنابُ ما تَکْرَهُهُ لِغَیْرِکَ ) ؛
بـس اسـت تـرا از بـراى ادب کـردن نـفـس خود دورى کردن از آنچه مکروه مى شمرى از غیر خودت . پس هرکه طالب باشد سعادت نفس و تهذیب اخلاق را باید دیگران را آیینه عیوب خـود قـرار دهـد و آنـچـه از ایـشـان سـر زنـد تـاءمـل در حـسن و قبح آن کند و به قبح هرچه بـرخـورد بـدانـد کـه چـون ایـن عمل از خود او سر زند قبیح است و به حسن هرچه برخورد بـدانـد کـه ایـن عـمـل از او نـیـز حـسـن اسـت ، پـس در ازاله قـبـایـح خـود بـکـوشـد و در تحصیل اخلاق حسنه ، سعى بلیغ نماید.
۷ ـ ( قـالَ عـلیـه السلام : کَمْ مِنْ اَکْلَهٍ مَنَعَتْ اَکَلاتٍ ) ؛بسا یکبار خوردنى یا خوردن یک لقمه که مانع شد از خوردنهاى بسیار.
و فـى مـعـنـى کـلامـه عـلیـه السـلام : ( کـَمْ مِنْ شَهْوَهٍ ساعَهٍ اَوْرَثَتْ حُزْنا طَویلا ) ؛
یـعـنى بسا شهوت یک ساعت که سبب حزنهاى طولانى شود. و حریرى در ( مقامات ) از کـلام حـضـرت اخـذ کـرده قـول خـود را: ( یـا رَبُّ اَکـْلَهٍ هـاضـَتِ الا کـِلَ وَ مـَنـَعـَتـْهـُ مَآکِل ) .
۸ ـ قـال عـلیه السلام : ) کُنْ فى الْفِتْنَهِ کَابْنِ اللَّبونِ لاظَهْرٌ فَیُرْکَبَ وَ لاضَرْعٌ فَیُحْلَبَ ) .
بـاش در زمـان فـتـنـه مانند شتر بچه اى که داخل در سن سه سالگى شده باشد که نه پـشـتـى اسـت او را کـه بـه سـوارى آن کـوشـنـد و نـه پـسـتـانـى کـه از آن شـیـر دوشند. حـاصـل آنـکـه در فـتـنـه داخـل مـشـو و بـه قـوت بـازو و مال در آن همراهى مکن و چنان باش که از تو انتفاعى نبرند چه بسا شود که خونها ریخته شـود و مـالهـا غـارت شـود و عرضها به باد رود و تو در آن شریک شوى و خسران دنیا و آخرت برى .
۹ ـ قـال عـلیـه السـلام : ( مـا عَال مَنِ اقْتَصَدَ ) ؛ فقیر و درویش نگشت کسى که در مخارج خود میانه روى کرد.
۱۰ ـ قال علیه السلام : ( ما قالَ النّاسُ لِشَى ءٍ طوُبى لَهُ اِلاّ وَ قَدْ خَبَاءَ لَهُ الدَّهْرَ یَوْمَ سَوْءَ ) ؛
نـگـفـتـنـد مـردمـان بـراى چـیـزى ایـن کـلمـه را کـه خـوشـا بـه حال او مگر آنکه پنهان کرد روزگار غدار از براى او روز بدى .
خویشتن آراى مشو در بهار |
تا نکند در تو طمع روزگار |
۱۱ – ( قالَ علیه السلام : مَنْ تَذَکَّرَ بَعْدَ السَّفَرِ اسْتَعَّدَ ) ؛
کسى که یاد کند دورى سفر خود را استعداد و تهیه آن راه دور خود را بیند. پس اشخاصى کـه در تـهیه توشه و زاد و آخرت نیستند جهتش غفلت آنها است از آن سراى ، پس آماده سفر خود باش و به غفلت مگذران و خود را خطاب کن و بگو:
خاک من و تو است که باد بهار |
مى بردش سوى یمین و شمال |
عمر بافسوس برفت آنچه رفت |
دیگرش از دست مده بر مآل |
بس که در آغوش لحد بگذرد |
بر من و تو، روز و شب و ماه و سال |
اى که درونت به گنه تیره شد |
ترسمت آیینه نگیرد صقال |
زنده دلا مرده ندانى که کیست |
آنکه ندارد به خدا اشتغال |
مالَکَ فى الْخَیْمَهِ مُسْتَلْقِیا |
قَدْ نَهَضَ الْقَوْمُ وَ شَدُّ وَ الرِّحالَ |
قَدْ وَ عَرَ الْمَسْلَکُ یاذَا الْفَتى |
اَفْلَحَ مَنْ هَیَّاء زادَ الْمآلِ |
لاتَکُ تَغْتَرُّ بِمَعْمُورَهٍ |
یَعْقِبُها الْهَدْمُ اَوِ اْلاِنْتِقالُ |
مالَکَ تَعْصى وَ مُنادِى الْقَبُولَ |
مِنْ قِبَلِ الّحَقِّ یُنادى تَعال |
۱۲ ـ ( قالَ علیه السلام : ما اَکْثَرَ الْعِبَرُ وَ اَقَلَّ اْلاِعْتِبارُ ) ؛چه بسیار است عبرت و پند و کم است پند گرفتن :
کاخ جهان پر است ز ذکر گذشتگان |
لکن کسى که گوش دهد این ندا کم است |
در تواریخ مسطور است که چون عبدالملک مروان ، مصعب بن زبیر را کشت و عراق را تسخیر کرد و به کوفه رفت و داخل دارالا ماره شد و بر سریر سلطنت تکیه داد و سر مصعب را در مقابل خود نهاد و در کمال فرح و انبساط بود که ناگاه یک تن از حاضرین را عبدالملک بن عـمر مى گفتند لرزه فرو گرفت و گفت : امیر به سلامت باد، من قصه عجیبى از این دارالا مـاره به خاطر دارم و آن چنان است که من با عبیداللّه بن زیاد در این مجلس بودم سر مبارک امام حسین علیه السلام را براى او آوردند و در نزد او نهادند، پس از چندى که مختار کوفه را تـسـخیر کرد با او در این مجلس نشستم و سر ابن زیاد را در نزد او دیدم ، پس از مختار بـا مـصعب صاحب این سر در این مجلس بودم که سر مختار را در نزد او نهاده بودند و اینک بـا امـیـر در ایـن مجلس مى باشم و سر مصعب را در نزد او مى بینم و من در پناه خدا در مى آورم امـیـر را از شـر ایـن مـجـلس . عـبـدالمـلک مـروان تـا این قصه را شنید لرزه او را فرو گـرفت و امر کرد تا قصرالا ماره را خراب کردند. و این قصه را بعضى از شعراء به نظم آورده و چه خوب گفته :
گفت به عبدالملک از روى پند |
روى همین مسند و این تکیه گاه |
زیر همین قبه و این بارگاه |
بودم و دیدم بر ابن زیاد |
آه چه دیدم که دو چشمم مباد |
تازه سرى چون سپر آسمان |
طلعت خورشید ز رویش نهان |
بعد ز چندى سر آن خیره سر |
بد بر مختار به روى سپر |
بعد که مصعب سرو سردار شد |
دست کش (۸۶) او سر مختار شد |
این سر مصعب به تقاضاى کار |
تا چه کند با تو دیگر روزگار |
مـؤ لف گـویـد: کـه در ( کـشـف الغـمـه ) در احـوال حـضـرت جـواد عـلیـه السـلام کـلمـات بـسـیـار آن حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام نـقـل شـده کـه حـضـرت جـواد عـلیـه السـلام از آن حـضـرت نـقـل فـمـروده ، چـون مـقـام گـنجایش تطویل نداشت ما ذکر ننمودیم هر که طالب است آنجا رجوع نماید.
فصل پنجم : در شهادت حضرت امام محمّد تقى علیه السلام است
مـکشوف باد که چون ماءمون حضرت جواد علیه السلام را بعد از فوت پدر بزرگوارش به بغداد طلبید و دختر خوب را تزویج آن حضرت نمود، آن جناب چندى که در بغداد بود از سوء معاشرت ماءمون منزجر گردید از ماءمون رخصت طلبید و متوجه حج بیت اللّه الحرام شـد و از آنـجـا به مدینه جد خود معاودت فرمود و در مدینه توقف فرمود و بود تا ماءمون وفـات کـرد و مـعـتـصـم بـرادر او غـصـب خـلافـت کـرد و ایـن در هـفـدهـم رجـب سال دویست و هیجده هجرى بوده .
و چون معتصم خلیفه شد از وفور استماع فضایل و کمالات آن معدن سعادت و خیرات نائره حـسـد در کانون سینه اش اشتعال یافت و در صدد دفع آن حضرت برآمد و آن جناب را به بـغـداد طـلبـیـد آن حـضـرت چـون اراده بـغداد نمود حضرت امام على النقى علیه السلام را خـلیـفـه و جـانـشین خود گردانید در حضور اکابر شیعه و ثقات اصحاب خود نص صریح بر امامت آن حضرت نمود و کتب علوم الهى و اسلحه و آثار حضرت رسالت پناهى و سایر پـیـغـمـبـران را بـه دو فـرزنـد خـود تـسـلیـم فـرمـود و دل بـر شـهـادت نـهـاده و فـرزنـد گـرامـى خـود را وداع کـرد و بـا دل خـونـیـن مـفـارقـت تربت جد خود اختیار نموده روانه بغداد گردید و در روز بیست و هشتم مـحـرم سـال دویـسـت و بـیـسـتـم هـجـرى داخـل بـغـداد شـد و مـعـتـصـم در اواخـر هـمـیـن سال آن حضرت را به زهر شهید کرد.
و کـیـفـیـت شـهـادت آن مـظـلوم بـه اخـتـلاف نـقـل شـده ، اشـهـر آن اسـت کـه زوجـه اش ام الفـضـل دخـتـر مـاءمـون بـه تـحـریـک عـمـویـش مـعـتصم آن حضرت را مسموم کرد؛ چه آنکه امـّالفـضـل از آن حـضـرت مـنـحـرف بـود بـه سـبـب آنـکـه آن جـنـاب مـیـل بـه کـنیزان و زنان دیگر خود مى فرمود و مادر امام على النقى علیه السلام را بر او تـرجـیـح مى داد به این سبب ام الفضل همیشه از آن حضرت در تشکى بود و در زمان حیات پدرش مکرر به نزد او شکایت مى کرد و ماءمون گوش به سخن او نمى داد به سبب آنچه بـا امـام رضـا علیه السلام نموده بود دیگر تعرض و اذیت کردن اهلبیت رسالت را مناسب دولت خـود نـدانـست مگر یک شب که امّالفضل رفت نزد پدر و شکایت کرد که حضرت جواد عـلیـه السلام زنى از اولاد عمر یاسر گرفته و بدگویى براى آن حضرت کرد ماءمون چـون مـسـت شـراب بـود در غـضـب شـد و شـمشیر برداشت و آمد به بالین آن حضرت و چند شـمـشـیر بر بدن آن جناب زد که حاضرین گمان کردند که بدن آن جناب پاره پاره شد چـون صـبـح شـد دیـدنـد آن حـضـرت سـالم اسـت و اثـر زخـمـى در بـدن نـدارد چنانکه در فصل سوم آن خبر تحریر یافت .
و بـالجـمـله : از ( کـتـاب عـیـون المـعـجـزات ) نـقـل شـده کـه چـون حـضـرت جـواد عـلیـه السـلام وارد بـغـداد شـد و مـعـتـصـم انـحـراف ام الفـضـل را از آن حـضـرت دانـسـت او را طـلبـیـد و بـه قـتـل آن حـضـرت راضـى کـرده زهـرى بـراى او فـرسـتـاد کـه در طـعـام آن جـنـاب داخل کند ام الفضل انگور رازقى را زهرآلود کرده به نزد آن امام مظلوم آورد و چون حضرت از آن تـنـاول نـمـود اثـر زهـر در بـدن مـبـارکـش ظـاهـر شـد و ام الفضل از کرده خود پشیمان شد و چاره اى نمى توانست کرد گریه و زارى کرد، حضرت فرمود: الحال که مرا کشتى گریه مى کنى ، به خدا سوگند که به بلایى مبتلا خواهى شـد کـه مـرهـم پـذیـر نـبـاشـد چـون آن نـونـهـال جـویـبـار امـامـت در اول سـن جـوانـى از آتـش زهـر دشـمـنـان از پـا درآمـد مـعـتـصـم ام الفـضـل را به حرم خود طلبید و در همان زودى ناسورى در فرج او به هم رسید و هر چه اطـبـاء مـعـالجـه کـردنـد مـفـیـد نـیـفـتـاد تـا آنـکـه از حـرم معتصم بیرون آمد و آنچه داشت از مـال دنـیـا صـرف مـداواى آن مـرض کـرد و چـنـان پـریـشـان شـد کـه از مـردم سـؤ ال مـى کرد و با بدترین احوال هلاک شد و زیانکار دنیا و آخرت گردید.و مـسـعـودى در ( اثـبـات الوصـیـه ) نـیـز قـریـب بـه هـمـیـن نـقـل کـرده الا آنـکـه گـفـتـه : مـعـتـصـم و جـعـفـر بـن مـاءمـون هـر دو ام الفـضـل را واداشـتـنـد بـر کـشـتـن آن حـضـرت و جـعـفـر بـن مـاءمـون بـه سزاى این امر در حال مستى به چاه افتاد او را مرده از چاه بیرون آوردند.
و عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه در ( جـلاءالعـیـون ) نـقـل کـرده کـه چـون مـردم بـا مـعـتـصـم بـیـعـت کـردنـد مـتـفـقـد احـوال حـضـرت امام محمّد تقى علیه السلام شد و به عبدالملک زیات که والى مدینه بود نـامـه نـوشـت کـه آن حـضـرت را بـا ام الفـضـل روانـه بـغـداد کـنـد. چـون حـضـرت داخـل بـغـداد شـد بـه ظـاهـر اعـزاز و اکـرام نـمـود و تـحـفـه هـا بـراى آن حـضـرت و ام الفـضـل فـرستاد پس شربت حماضى براى آن حضرت فرستاد با غلام خود استناس [یا ( اشناس ) ] نام و سر آن ظرف را مهر کرده بود چون شربت را به خدمت آن حضرت آورد گـفـت : این شربتى است که خلیفه براى خود ساخته و خود با جماعت مخصوصان خود تـنـاول نـمـوده و ایـن حـصـه را بـراى شـمـا فـرسـتـاده اسـت کـه بـا بـرف سـرد کـنید و تناول نمایید و برف با خود آورده بود و براى حضرت شربت ساخت . حضرت فرمود که باشد در وقت افطار تناول نمایم ، گفت : برف آب مى شود و این شربت را سرد کرده مى بـایـد تـنـاول نـمود، و هرچند آن امام غریب مظلوم از آشامیدن امتناع نمود آن ملعون مبالغه را زیـاده کـرد تـا آنـکـه آن شـربـت زهرآلود را دانسته به ناکام نوشید و دست از حیات کثیر البرکات خود کشید.
و شیخ عیاشى روایت کرده از زرقان صدیق و ملازم ابن ابى داود قاضى که گفت :
روزى ابـن ابـى داود از مـجـلس مـعـتـصـم غـمـگـیـن بـه خـانـه آمـد از سـبـب انـدوه او سـؤ ال کـردم گـفـت : امـروز از جـهـت ابـى جعفر محمّد بن على چندان بر من سخت گذشت که آرزو کـردم کـاش بـیست سال قبل از این فوت شده بودم . گفتم : مگر چه شده ؟ گفت : در مجلس خـلیـفـه بـودیـم که دزدى را آوردند که اقرار به دزدى خود کرده بود و خلیفه خواست حد بـر او جـارى کند، پس علما و فقها را در مجلس خود جمع کرد و محمّد بن على را نیز حاضر کرد. پس پرسید از ما که دست دزد را از کجا باید قطع کرد؟ من گفتم : باید از بند دست قـطـع کـرد. گـفـت : بـه چـه دلیـل ؟ گـفتم : به جهت آیه تیمم ( فَامْسَحُوا بِوُجوُهِکُمْ وَ اَیْدِیَکُمْ ) ؛چه آنکه خداوند در این آیه دست را بر کف اطلاق فرموده و جـمعى از اهل مجلس نیز با من موافقت کردند و بعضى دیگر از فقها گفتند: باید دست را از مـرفـق قـطـع کـرد و آنها استدلال کردند به آیه وضو و گفتند که خداوند فرموده ( وَ اَیـْدِیـَکـُمْ اِلَى الْمـَرافِق ) ، پس دست تا مرفق است . پس معتصم متوجه امـام مـحـمـّد تـقى علیه السلام شد و گفت : شما چه مى گویید؟ فرمود: حاضرین گفتند و تـو شـنـیـدى . گـفـت : مـرا بـا گـفـتـه ایشان کارى نیست آنچه تو مى دانى بگو. حضرت فـرمـود: مـرا از ایـن سـؤ ال مـعـاف دار. خلیفه او را سوگند داد که البته باید بگویى . حـضـرت فرمود: الحال که مرا سوگند دادى پس مى گویم که حاضرین تمام خطا کردند در مـسـاءله بلکه حد دزد آن است که چهار انگشت او را قطع کنند و کف او را بگذارند. گفت : بـه چـه دلیـل ؟ فـرمود: به جهت آنکه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرموده در سـجـود هفت موضع باید به زمین برسد که از جمله دو کف دست است پس هرگاه دست دزد از بـنـد یـا مـرفـق بـریـده شود کفى براى او نمى ماند که در عبادت خدا به آن سجده کند و مـواضـع سـجـده حـق خـدا اسـت و کـسـى را بـر آن حقى نیست که قطع کند چنانکه حق تعالى فرموده : ( وَ اِنَّ الْمَساجِدَ للّهِ ) معتصم کلام آن حضرت را پسندید و امـر کـرد کـه دست دزد را از همانجا که حضرت فرموده بود قطع کردند این هنگام بر من حـالتـى گـذشـت کـه گویا من برپا شد و آرزو کردم که کاش مرده بودم و چنین روزى را نمى دیدم .
زرقـان گـفـت : بـعـد از سه روز دیگر ابن ابى داود نزد خلیفه رفت و در پنهانى با وى گـفـت کـه خـیـرخـواهـى خـلیـفـه بـر مـن لازم اسـت و امـرى کـه چـنـد روز قـبـل از ایـن واقـع شـد مناسب دولت خلیفه نبود؛ زیرا که خلیفه در مساءله اى که براى او مـشـکـل شده بود علماى عصر را طلبید و در حضور وزراء و مستوفیان و امراء و لشکریان و سـایـر اکـابـر و اشراف از ایشان سؤ ال کرد و ایشان به نحوى جواب دادند پس در چنین مـجـلسـى از کـسـى کـه نصف اهل عالم او را امام و خلفه مى دانند و خلیفه را غاصب حق او مى شـمـارنـد سـؤ ال کـرد و او بـر خلاف جمیع علماء فتوى داد و خلیفه ترک گفته همه علماء کـرده بـه گـفـتـه او عـمـل کـرد این خبر در میان مردم منتشر شد و حجتى شد براى شیعیان و مـوالیـان او، مـعـتـصـم چـون ایـن سـخـنـان را بشنید رنگ شومش متغیر شد و تنبهى براى او حـاصـل گـردیـد و گـفـت خـدا تـو را جـزاى خـیـر دهـد کـه مـرا آگـاه کـردى بـر امـرى کـه غافل از آن بودم .
پس روز دیگر یکى از نویسندگان خود را طلبید و امر کرد آن حضرت را به ضیافت خود دعـوت نـماید و زهرى در طعام آن جناب داخل نماید آن بدبخت حضرت را به ضیافت طلبید آن جـنـاب عـذر خـواست و فرمود مى دانید که من به مجلس شما حاضر نمى شوم ، آن ملعون مبالغه کرد که غرض اطعام شما است و متبرک شدن خانه ما به مقدم شریف شما و هم یکى از وزارء خـلیـفـه آرزوى مـلاقـات شـما را دارد و مى خواهد که به صحب شما مشرف شود. پس چـنـدان مـبـالغـه کـرد تا آن امام مظلوم به خانه او تشریف برد چون طعام آوردند و حضرت تناول فرمود اثر زهر در گلوى خود یافت و برخاست و اسب خود را طلبید که سوار شد، صـاحـب مـنـزل بـر سـر راه آمد و تکلیف ماندن کرد، حضرت فرمود: آنچه تو با من نمودى اگـر در خـانـه تـو نـبـاشـم از بـراى تـو بـهـتر خواهد بود و به زودى سوار شد و به مـنـزل خـود مـراجـعـت کـرد چـون بـه مـنـزل رسـیـد اثـر آن زهـر قـاتـل در بدن شریفش ظاهر شد و در تمام آن روز و شب رنجور و نالان بود تا آنکه مرغ روح مـقـدسـش بـه بـال شـهادت به درجات بهشت پرواز کرد. صلوات اللّه علیه . انتهى .
پـس جـنـازه آن جـنـاب را بـعـد از غـسـل و کـفـن آوردنـد در مـقـابـر قـریـش در پـشـت سـر جـد بـزرگـوارش امـام مـوسـى علیه السلام دفن نمودند، و به حسب ظاهر واثق باللّه بر آن حـضـرت نماز خواند و لکن در واقع حضرت امام على النقى علیه السلام از مدینه به طى الا رض آمد و متصدى غسل و کفن و نماز و دفن پدر بزرگوارش شد.
و در ( کتاب بصائرالدرجات ) روایت کرده از مردى که همیشه با حضرت امام محمّد تقى علیه السلام بود گفت : در آن وقتى که حضرت در بغداد بود روزى در خدمت حضرت امـام عـلى النـقى علیه السلام در مدینه نشسته بودیم و آن حضرت کودک بود و لوحى در پـیـش داشـت مـى خـوانـد نـاگـاه تـغـیـیـر در حـال آن حـضـرت ظـاهـر شـد پـس بـرخـاسـت و داخل خانه شد ناگاه صداى شیون شنیدیم که از خانه آن حضرت بلند شد بعد از ساعتى حـضـرت بـیرون آمد از سبب آن احوال پرسیدیم ، فرمود که در این ساعت پدر بزرگوارم وفـات فـرمـود! گـفـتـم : از کـجـا مـعـلوم شـمـا شـده ؟ فـرمـود کـه از اجـلال و تعظیم حق تعالى مرا حالتى عارض شد که پیش از این در خود چنین حالتى نمى یـافـتـم از ایـن حـالت دانـسـتـم کـه پـدرم وفـات کـرده و امـامـت بـه مـن مـنـتـقـل شـده اسـت . پـس بـعـد از مدتى خبر رسید که حضرت در همان ساعت به رحمت الهى واصـل شـده اسـت .(۹۴) و در تـاریـخ وفات حضرت جواد علیه السلام اختلاف اسـت ، اشـهر آن است که در آخر ماه ذى قعده سال دویست و بیستم هجرى شهید شد و بعضى شـشـم ذى حـجـه گـفـتـه انـد و ایـن بعد از دو سال و نیم فوت ماءمون بود چنانچه خود آن حـضرت مى فرمود: ( اَلْفَرَجُ بَعْدَ الْمَاءْمُونِ بِثَلاثینَ شَهرا ) . و مسعودى وفات آن حضرت را در پنجم ذى حجه سال دویست و نوزده ذکر نموده و در وقت وفات از سن شریفش بیست و پنج سال و چند ماهى گذشته بود.
فصل ششم : در ذکر اولاد حضرت جواد علیه السلام است
بـدان که سید فاضل نسابه سید ضامن بن شدقم حسینى مدنى در ( تحفه الا زهار فى نسب ابناء الا ئمه الا طهار علیم السلام ) فرموده که حضرت جواد علیه السلام را چهار پسر بود: ابوالحسن امام على نقى علیه السلام و ابواحمد موسى مبرقع و ابواحمد حسین و ابـومـوسى عمران ؛ و دختران آن حضرت : فاطمه و خدیجه و ام کلثوم و حیکمه بود و مادر ایـشـان ام ولدى بـود کـه سـمـانـه مـغـربـیـه مـى گـفـتـنـد و از ام الفـضـل دخـتـر ماءمون حضرت جواد علیه السلام فرزندى نداشت و عقب آن حضرت منحصر است از دو پسر: امام على نقى علیه السلام و ابواحمد موسى .
مـؤ لف گوید: که از ( تاریخ قم ) ظاهر مى شود که زینب و ام محمّد و میمونه نیز دخـتـران حـضـرت جـواد عـلیـه السـلام بـوده اند، و شیخ مفید در دختران حضرت جواد علیه السـلام دخـتـرى امـامه نام ذکر کرده . و بالجمله : موسى مبرقع جد سادات رضویه است و رشته اولادش تا به حال بحمدللّه منقطع نگشته و بسیارى از سادات نسب ایـشـان به او منتهى مى شود و او اول کسى است که از سادات رضویه به قم وارد شد در سـنـه دویـسـت و پـنجاه و شش ، و پیوسته بر روى خود برقع گذاشته بود و لهذا او را مـوسـى مـبـرقـع گـویـنـد و چـون وارد شـد بـزرگـان عـرب از اهـل قـم او را از قـم بـیـرون کـردنـد و بـه کـاشـان رفت و چون به کاشان رسید احمد بن عبدالعزیز بن دلف عجلى او را اکرام کرد و خلعتهاى بسیار و مرکبها به او بخشید و مقرر کـرد کـه هـر سـال یـک هـزار مـثقال طلا با یک اسب مسرج به او بدهد لکن رؤ ساى عرب از اهل قم پس از آن پشیمان شده به خدمتش شتافتند و از او اعتذار خواسته مکرما به قم واردش سـاخـتـنـد و گـرامـى داشـتـنـد او را و حـال مـوسـى در قـم نـیـکـو شـد تـا آنـکـه از مال خود قریه ها و مزارعى خرید.
پـس از آن وارد شـدنـد بـر او خواهرانش زینب و ام محمّد و میمونه دختران حضرت جواد علیه السـلام و از پـس ایـشان بریهه دختر موسى آمد و تمام ایشان در قم وفات یافتند و نزد فـاطـمـه عـلیـها السلام مدفون شدند و زینب همان است که بر قبر حضرت معصومه علیها السـلام قـبـه اى بـنـا کـرد پـس از آن کـه سـقـفـى بر قبرش بنا کرده بودند از حصیر و بـوریـا. و مـوسـى شب چهارشنبه روز آخر ماه اردیبهشت دو روز به آخر ماه ربـیع الا خر مانده سال دویست و نود و شش از دار دنیا رفت و امیر قم عباس بن عمرو غنوى بـر وى نـمـاز کـرد و مـدفـو شـد در موضعى که الحال معروف است قبرش چنانچه در ( تـاریـخ قـم ) ذکر شده ، و سید ضامن بن شدقم فرموده که موسى مبرقع مدفون شد بـه قـم در خـانـه مـعـروف بـه خـانـه مـحمّد بن الحسن بن ابى خالد اشعرى ملقب به ( شنبوله ) .
فقیر گوید: که این محمّد بن الحسن یکى از روات قم و از اصحاب حضرت امام رضا علیه السـلام و وصـى سـعـد بـن سـعـد احـوص اشـعـرى قـمـى بـوده و الحـال آن مـوضع معروف است به محله موسویان و در آنجا دو بقعه است یکى کوچک که در او دو صـورت قـبر است یکى قبر موسى مبرقع است و دیگر قبر احمد بن محمّد بن احمد بن مـوسـى اسـت و امـا بـقـعـه بـزرگ کـه مـوسـوم بـه چـهـل اخـتـران اسـت و در کـتـیبه آن اسم شاه طهماسب است به تاریخ نهصد و پنجاه و سه . اول کـسـى کـه در آن دفن شد محمّد بن موسى مبرقع بوده بعد از او زوجه او بریهه دختر جـعـفـر بـن امـام عـلى النـقـى عـلیـه السـلام بـه جـنب شوهرش دفن شد و برادرانش یحیى صوفى و ابراهیم پسران جعفر به قم آمدند ارث بریهه گرفتند، ابراهیم رفت و یحیى صـوفـى بـه قـم مـاند و در میدان زکریا بن آدم به نزدیک مشهد حمزه بن موسى بن جعفر علیه السلام وطن و مقام گرفت و در جنب محمّد بن موسى و نزدیکى قبر او قبور جماعتى از عـلویـیـن و سـادات اسـت از جلمه : زینب دختر موسى و ام محمّد بنت موسى و ابوعلى محمّد بن احـمـد بـن مـوسـى بـا دخـتـران او فـاطـمـه و بریهه و ام سلمه و ام کلثوم و غیر ایشان از عـلویـات و فـاطـمـیـات کـه تـمـامـى از اعـقـاب و ذرارى مـوسـى مـبـرقع مى باشند و در آن مـحل دفن اند و محمّد بن احمد بن موسى که او را ابوعلى و ابوجعفر نیز گویند مردى بود فـاضـل و بـه غـایـت پـرهـیـزکـار و خـوش مـحـاوره و نـیـکـو مـنـظـر و فـصـیـح و دانـا و عاقل و در ( تحفه الا زهار ) است که او ملقب به اعرج بود و رئیس و نقیب بود در قم و امـارت حـاج بـا او بـود. و بـالجـمـله ؛ قـل اسـت کـه والى قـم او را تـشـبـیـه بـه ائمـه کـرده در فـضـل و او را قـابـل امـامـت دانـسـتـه . و وفـات او در سـوم ربـیـع الا ول سنه سیصد و پانزده واقع شد و در مقبره محمّد بن موسى مدفون شد.
و در ( تحفه الا زهار ) است که موسى مبرقع را پنج پسر بود: ابوالقاسم حسین و عـلى و احـمد و محمّد و جعفر. و احمد بن موسى مبرقع را سه پسر بود: عبیداللّه و ابوجعفر مـحـمـّد اعرج و ابوحمزه جعفر. و صاحب ( عمده الطالب ) گفته که اولاد مـوسـى مـبـرقـع از پسرش احمد بن موسى است و اولاد احمد از پسرش محمّد اعرج است ( وَ الْبَقِیَّهُ فى وُلُدِهِ لاِبْنِهِ اَبِى عَبْدِاللّهِ اَحْمَد نَقیب قُم . )
مـؤ لف گـویـد: کـه ابـوعـبـداللّه احـمـد بـن مـحـمـّد اعـرج مـذکـور سـیـد جلیل القدر عظیم الشاءن ، رفیع المنزله و رئیس و نقیب بوده در قم و مردى متنسک و متعبد و به دلهاى مردم نزدیک و مردى سخى و کریم و واسع الجاه بوده . ولادتش در قم واقع شده سـنه سیصد و یازده ، و در ماه صفر سنه سیصد و پنجاه و هشت وفات کرد و به وفات او مـردم قـم را مـصـیبتى تمام بوده است ، و او است که با موسى دفن شده نه احمد بن موسى مـبـرقـع زیـرا کـه آمـدن او بـه قم معلوم نیست ، و او را چهار پسر بوده ابـوعلى محمّد و ابوالحسن موسى و ابوالقاسم على و ابومحمّد الحسن و چهار دختر بوده و پـسـران او بعد از وفات پدر قصد حضرت رکن الدوله کردند به شهر رى ، رکن الدوله ایـشان را تسلى داد و بفرمود جانب ایشان را رعایت کنند و خراج بر املاک ایشان ننهند، پس از آن بـاز گـردیدند به قم . پس از آن ابوعلى محمّد به خراسان رفت ، مردم خراسان او را اکـرام و اعـزاز نـمـودنـد و بـه خـراسـان مـقـیـم بـود تا آنکه کشته شد یا وفات کرد و ابـوالقاسم على نیز به خراسان رفت و در طوس وطن گرفت و ابوالحسن موسى به قم مـانـد و بـه کـار بـا بـرادرش ابـى مـحـمـّد و خـواهرانش قیام نمود و املاکى که از پدرش بازمانده بود به دست آورد و آنچه به رهن بود از رهن بیرون آود و سیرت او نیکو بود و بـا مـردم قـم بـه وجـه احـسـن زنـدگـانـى کـرد و حـقـوق ایـشـان را رعـایـت نـمـود، پـس اهـل قـم بـه صحبت او میل کردند و او سرور و رئیس ایشان شد و در سنه سیصد و هفتاد به حج رفت و چون به مدینه آمد بر پسر عمان (عموزادگان ) خود شفقت نمود و ایشان را خلعت و عـطـا بخشید پس او را شکر بسیار نمودند پس به قم مراجعت نمود مردم قم به قدوم او شـادى نـمـودنـد و بـر سـر کوچه ها و محله ها آئینه بستند و صاحب بن عباد نامه اى به او نوشت و او را تهنیت گفت .
و بـالجـمـله : ابـوالحـسـن مـوسـى مـذکـور سـیـدى فـاضـل و مـتـواضـع و سهل الجانب بود و نقابت سادات قم و نواحى آن به او مفوض بوده است و قسمات و وظایف و رسـوم و مـرسـومـات و مـشـاهـرات سـادات آبه و قم و کاشان و خورزن مجموع به دست و اخـتـیـار و فـرمان او بوده است و عدد ایشان در آن زمان از مردان و طفلان سیصد و سى و یک نفر بوده است و وظیفه هر یک از ایشان در هر ماهى سى من نان و ده درم نقره بوده است و هر کس از ایشان که وفات یافته است به جاى او نوشته اند و ابوالحسن موسى را چند پسر بـرده از جـمـله ابـوجـعـفـر است که داماد ذوالکفایتین ابوالفتح على بن محمّد بن الحسین بن العـمـیـد اسـت کـه وزیـر رکـن الدوله دیـلمـى اسـت و مـن در کـتـب خـود تـرجـمـه او والدش ابـوالفـضـل بـن عـمـیـد را نـگـاشـتـه ام . و دیـگـر از اولاد ابـوالحـسـن مـوسـى اسـت عـالم جـلیـل السـیـد ابـوالفـتـح عبیداللّه بن موسى مذکور که شیخ منتجب الدّین در ( فهرست ) اسـم او را بـرده و فـرمـوده کـه او ثـقـه و پـرهـیـزکـار و فـاضـل و راوى اخـبار ائمه اطهار علیهم السلام است و از تصانیف او است ( کتاب انساب سـادات ) و کتابى در ( احکام حلال و حرام ) و کتابى در ( مذاهب مختلفه ) خبر داد مرا به آن کتابها جماعتى از ثقات از شیخ مفید نیشابورى از او. و مـعـلوم بـاشـد کـه غـیـر از مـفـیـد نـیـشـابـورى بـرادرش عـالم جـلیـل ابـوسـعـید محمّد بن احمد نیشابورى جد شیخ ابوالفتوح رازى نیز از سید عبیداللّه مذکور روایت مى کند. و بدان که اولاد و ذریه موسى مبرقع غالبا در رى و قم بودند و از آنـجـا به قزوین و همدان و خراسان و کشمیر و هندوستان و سایر بلاد منتشر شدند، و الان در بلاد شیعه از اعظم و اعز طوائف سادات و اشراف اند.
قـاضـى نـوراللّه در ( مـجـالس ) فـرمـوده : رضـویه : نسب شریف سادات عظام رضـویـه مـشهد مقدس منور و سادات رضویه قم مجموع به ابى عبداللّه احمد نقیب قم ابن محمّد الا عرج ابن احمد بن موسى المبرقع بن الا مام محمّد تقى علیه السلام منتهى مى شود و سـیـد نقیب امیر شمس الدّین محمّد که به سیزده واسطه به ابى عبداللّه احمد نقیب قم مى رسد، و در زمان سلطنت میرزا شاهرخ از مدینه قم به مشهد مقدس منور آمد، و میرزا ابوطالب مـشهور از اولاد امجاد او است و مدتى بنابر تفویض پادشاه مغفور به حکومت ولایت تبریز اشـتـغـال داشـت و الحـال فـرزنـدى و بـرادرزادگـان او در مـشـهـد مـقـدس رضـوى در کمال حشمت و شوکت ساکن اند. انتهى .
و بـدان کـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه ابـى عـبـداللّه احـمـد نـقـیـب قـم مـذکـور سـیـد اجـل السـیـد مـحـسـن بـن سید رضى الدّین محمّد بن سید مجدالدّین على بن سید رضى الدّین مـحـمـّد بـن پـادشـانـه بـن ابـوالقـاسـم بـن مـیـسـره بـن ابـوالفـضل بن بندار بن میر عیسى بن ابى محمّد جعفر بن على بن ابى محمّد بن احمد بن مـحـمـّد الا عـرج بـن احمد بن موسى المبرقع بن الا مام الجواد علیه السلام است که قاضى نـوراللّه در حـق او فـرمـوده کـه او سید فاضل عالى مقدار بود والد بزرگوار او در زمان سـلطـان سـحـیـن مـیـرزا از قـم بـه مـشـهـد مـقـدس رضـوى انـتـقـال فـرمـود و او در ایـنـجـا بـه افـاده عـلوم دیـن و تـرویـج مـذهـب آبـاء طـاهـریـن اشـتـغـال مـى فرمود و شیخ محمّد بن ابى جمهور به خدمت او رسیده و با او طریق معاشرت ورزیـده و بعضى از تصائیف شریفه خود را به نام آن سید بزرگوار مزین ساخته و در ایـام مـجـاورت مـشـهـد مـقـدس بـه یمن حمایت او با علماى مخالفین بحثهاى متین پیش برده و الحـال از اولاد ایـشـان سـیـد مـتـقـى ، عـامـل مـعـنـى ، انـسـان کـامـل ، صـاحـب مـلکى ، ثمره حدیقه فدکى ، امیر محمّد جعفر است که از غایت شرافت ذات و نفاست گوهر مستغنى از مدح این ذره احقر است :
فَتىَّ لایُحِبُّ الزّادَ اِلاّ مِنَ التُّقى |
وَ لایَبْتَغِى الْخَلاّنِ اِلاّ ذَوِى الْفَضْلِ |
نکرده بهر رضاى حق و تتبع علم |
نه چشم سوى غزال و نه گوش سوى غزل |
مـَنَّ اللّه تـَعـالى عـَلَیـْنـا بـِطـُولِ بـَقـائِهِ وَ رَزَقـَنـى مـَرَّهً اُخـْرى شـَرَفَ لِقـائِهِ انـتـهـى .
و بعضى از متتبعین گفته میر جعفر مذکور پسرى داشته مسمى به میر محمّد زمان و او نیز از عـلمـا بـوده و ( شـرحـى بـر قـواعـد ) نـوشـتـه ، وفـات کـرده در سـنـه هـزار و چـهل و یک . و میر محمّد زمان را پسرى بوده مسمى به میر محمّد حسن و او نیز از علما بوده و سـیـد مـحـسن را پسرى دیگر بوده موسوم به میر محمّد مهدى و او نیز از علماء بوده و او را شـیـخ على کرکى در وقت رفتنش به طرف کاشان در قم اجازه داده در سنه نهصد و سى و شـش ، و چـنـیـن مـعـلوم مـى شـود کـه قـبـر شـریـف آن سـیـد جـلیـل در قـم در تـکـیـه اى اسـت نـزدیـک به صحن شریف حضرت معصومه علیها السلام و مـشـهور است آن تکیه الیوم به ( محمدیه ) و در آنجا بقعه اى است و آن بزرگوار در آن بقعه مدفون مى باشد.
فـقـیـر گوید: که آن بقعه مشهور است به ( محمدیهى ) و آن تکیه معروف است به حـسـیـنیه و در کوچه حرم واقع است نزدیک صحن جدید و گفته که منسوب است به این سید بـزرگـوار سـیـد اجـل آقـا سـیـد صـدرالدّین بن میرزا محمّد باقر رضوى قمى شارح ( وافـیه ) و برادرش میرزا محمّد ابراهیم بن میرزا محمّد باقر رضوى که از علماء بوده و در همدان ساکن بوده الى غیر ذلک انتهى .
و بـدان نـیـز کـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه مـوسـى مـبـرقـع نـسـب سـیـد جـلیـل مـیر محمّد بدیع خادم رضوى رحمه اللّه چنانکه سید ضامن مدنى در ( تحفه ) گـفـتـه : مـحـمـّد بدیع بن ابى طالب بن ابى القاسم بن محمّد بن غیاث الدّین عزیز بن شمس الدّین محمّد بن محمود بن محمّد بن میرهادى حسن بن على بن ابى الفتوح بن عیسى بن مـحـمـّد بـن ابـى مـحـمّد بن جعفر بن ابى جعفر على بن ابى على محمّد بن ابى احمد موسى الا بـرش بـن ابى على محمّد الا عرج بن احمد بن موسى المبرقع سیدى بـود صـاحـب مـروت و شـهـامت و رفعت و ریاست و عظمت و جلالت و جمّالمحاسن بود و با ما مـودت و صـداقت داشت و من هدیه کردم به سوى او ( کتاب حقوق و مواریث ) تاءلیف عـزالدّیـن عـمـر بـن تـاج الدّیـن محمّد فقیه حسینى و این محمّد بدیع والى امر بود در مشهد مـقـدس رضـوى و بـر او بـود رجـوع اعـیـان امـجـاد و زوار و قـصـاد و او بـود مـرجـع اهـل بـلاد؛ پس منصب او را دادند به پسرش غیاث الدّین و او والى اوقاف حضرت امام رضا عـلیـه السـلام گـردیـد بـه امـر شـاه عـبـاس بـن شـاه صـفـى پـس مـشـغـول گـردیـد بـه نـفـس نـفـیـس خود به تعمیر خرابیها تمام کرد آنها را و احداث کرد عـمـاراتـى بـراى غـلات و نـحـو آنـهـا و پـدرش ابـوطـالب سـیـدى بـود جلیل القدر، وجیه ، رئیس جم المحاسن ، صاحب مروت عالیه و خیرات جاریه ، مقصد و ملجاء مـردم بـود، خـدمـت داشـت در حـرم حـضـرت امام رضا علیه السلام از جانب شاه عباس بن شاه خـدابنده ، شاه عباس خواست دختر او را تزویج کند عذر آورد و تزویج کرد او را به پسر عمش میر حسن . آنگاه سید ضامن فرموده که میر حسن بن ولى اللّه بن هدایت اللّه بن مراد بن نـعـمـت اللّه مـشـهـور بـود بـه مـیـر حسن قاینى دیدم او را به مشهد مقدس رضوى در ماه ذى الحـجـه سـنـه هـزار و پـنـجـاه و دو و او مـردى بـود عـالم فـاضـل کـامـل مـدرس مـحقق مدقق و پس عمویش محمّد ابراهیم بن حسین بن نعمت اللّه بن هدایت اللّه سـیـدى بـود جـلیـل القـدر، عـظـیـم الشـاءن ، رفـیـع المـنـزله ، عـالم فـاضـل کـامـل ، شـیخ الا سلام بود در قایین پس توجه فرمود به هند و مدتى در هند بود پـس در سـنـه هـزار و شـصـت و یک به مکه مشرفه رفت و در آنجا وفات کرد.
در ذکر حکیمه بنت حضرت جواد علیه السلام
بـدان کـه حـکیمه ـ با کاف نه حلیمه با لام که در السنه عوام مشهور شده در میان دختران حـضـرت جـواد عـلیـه السـلام ـ بـه فضائل و مناقب ممتاز است و درک خدمت چهار امام نموده و حـضـرت هادى ، مکرمه نرجس خاتون والده امام عصر علیه السلام را به او سپرد که معالم دیـن و احـکـام شـرع را بـه او بـیـامـوزد و به آداب الهیه او را تربیت کند و بعد از وفات حـضـرت امـام حـسن عسکرى علیه السلام منصب سفارت داشت از جناب امام عصر صلوات اللّه علیه و عرایض مردم را به آن حضرت و توقیعات شریفه را که از آن ناحیه مقدسه صادر مى شد به مردم مى رساند و مفتخر شد به قابله گرى حضرت صاحب الا مر علیه السلام و به رسیدگى به امور ولادت آن جناب چنانچه عمه این معظمه حکیمه خاتون دختر حضرت مـوسى بن جعفر علیها السلام مشرف شده به منصب قابله گرى فرزند برادرش حضرت امـام محمّد تقى علیه السلام چنانچه تصریح فرموده به آنچه گفتیم علامه بحرالعلوم ـ طـاب ثـراه ـ در کـتـاب رجـال و ایـن مخدره اول کسى است که آن جناب را بوسید و در آغوش گـرفـت و بـه نـزد پـدر بـزرگـوارش بـرد و دوبـاره بـه نـرجس خاتون برگردانید. وبـالجـمـله : ایـن مـعـظـمـه در مـیـان سـادات عـلویـه و بـنـات هـاشـمـیـه از جـهـت فـضـائل و مـنـاقـب و عـبـادت و تـقـوى و عـلم مـمـتـاز و بـه حـمـل اسرار امامت سرافراز بود و علما تصریح کرده اند به استحباب زیارت آن معظمه و قبر شریفش در سامراء در قبه عسکریین پایین پا ملاصق ضریح عسکریین علیهما السلام است ضریح علیحده دارد و در کتب مزار زیارت مخصوصى براى او ذکر نشده .
عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرموده : نمى دانم به چه سبب علما متعرض نشدند از براى زیارت آن مخدره با آن مرتبه فضیلت و جلالت که از براى او است . و عـلامـه بـحـرالعـلوم فـرمـوده کـه ذکـر نـکـردن زیـارت آن مـعـظـمه با این جلالت چنانچه حـال [ دایـى ] مفاضل یعنى مجلسى فرموده عجیب است و عجیب تر از آن متعرض نشدن بیشتر مثل شیخ مفید در ( ارشاد ) و غیر او در کتب تواریخ و سیّر و نسب آن مخدّره را در اولاد حـضـرت جـواد عـلیـه السـلام بـلکـه حـصـر نـمـودن بـعضى دختران آن جناب را در غیر آن . مـفـیـد در ( ارشـاد ) فرموده به جا ماند از حضرت جواد علیه السـلام از فـرزند على علیه السلام که امام بود بعد از موسى و فاطمه و امامه ، و اولاد ذکورى نگذاشت غیر از آنچه نامیدیم . انتهى .
فصل هفتم : در ذکر چند نفر از بزرگان اصحاب حضرت جواد علیه السلام است
شرح حال احمد بزنطى
اول ـ ابـوجـعـفـر احـمـد بـن مـحـمـّد بـن ابـى نـصـر مـعـروف بـه بـزنـطـى کـوفـى ثـقه جلیل القدر:
در ( مـجـالس المـؤ مـنـین ) است که در ( خلاصه ) مذکور است که او به خدمت حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام رسـیـده و نـزد آن حـضرت قدر و منزلت بسیار داشت و اختصاص تمام به حضرت امام محمّد جواد علیه السلام داشت و اجماع نموده اند اصحاب بر تـصـریـح هـرچـه او روایـت نـمـوده بـاشـد و اقـرار بـه فـقـه و اجـتـهـاد او کـرده انـد در سـال دویـسـت و بـیـسـت و یـک بـعـد از وفـات حـسـن بـن عـلى بـن فضال به هشت ماه وفات یافت .
و در ( مختار کشى ) از احمد منقول است که گفت : روزى به اتفاق صفوان بن یحیى و مـحـمـّد بـن سـنـان و عبداللّه بن المغیره یا عبداللّه بن جندب نزد حضرت امام رضا علیه السلام رفتیم و چون ساعتى نشستیم برخاستیم پس آن حضرت از آن میان مرا فرمودند که اى احـمـد تـو بنشین پس نشستم و آن حضرت با من به سخن درآمدند و من نیز از آن حضرت سـؤ الهـا مـى نـمـودم و جـواب مـى شـنـیـدم تـا بـیـشـتـر شب گذشت و چون خواستم که به مـنزل خود روم مرا فرمودند که مى روى یا همینجا خواب مى کنى ؟ گفتم : جان من فداى تو باد! اگر فرمایى که بروم مى روم و اگر مى فرمایى که باش در خدمت مى باشم . پس فـرمـودنـد کـه ایـنـجا خواب کن که دیر وقت شد و مردم درهاى خانه بسته اند و به خواب رفته اند. آنگاه آن حضرت برخاستند و به حرم شریف رفتند و چون مرا گمان شد که آن حـضرت به حرم درآمدند به سجده افتادم و در آن سجده گفتم حمد مر خداى را که حجت خود و وارث عـلوم انـبـیـاء را از جـمـیع برادران و اصحاب من با من در مقام انس و عنایت درآورد، و هـنـوز مـن در سجده بودم که آن حضرت آمدند و به پاى مبارک خود مرا متنبه ساختند، پس من برخاستم و آن حضرت دست مرا گرفته مالیدند و فرمودند که اى احمد بدان که حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام بـه عـیـادت صعصعه بن صوحان رفت و چون از بالین او بـرخـاسـت بـه او گـفـت کـه اى صـعـصعه ! زنهار که افتخار نکنى بر برادران خود به عـیـادتـى که من تو را نموده ام و از خداى بر حذر باش . این سخن به من گفتند و به حرم شریف مراجعت نمودند.
و ایـضـا از او روایـت نـمـوده کـه گفت : وقتى که حضرت امام على بن موسى الرضا علیه السلام را به گفته ماءمون از مدینه مى آوردند او را به جانب بصره بردند و به کوفه در نـیاوردند و من در آن وقت به قادسیه بودم پس آن حضرت مصحف نزد من فرستاد و چون مـصـحـف را بـگـشـودم در آنـجـا ( سـوره لم یـکـن ) دیـدم کـه اطـول و اکـثـر بـود از آنـچـه در مـیـان مـردم اسـت و از آنجا چند آیه حفظ کردم تا آنکه ( مسافر ) مولاى آن حضرت آمد و مصحف را از من گرفت و در مندیلى نهاد و آن را مهر کرد پـس آنچه از آن مصحف حفظ کرده بودم مرا فراموش شد و هر چند جهد کردم که مرا یک کلمه از آن به یاد آید میسر نشد.
شرح حال فضل بن شاذان
دوم ـ ابـومـحـمـّد فـضـل بـن شـاذان بـن خـلیـل ازدى نـیـشـابـورى ثـقـه جلیل القدر:
از فـقـهـا و مـتـکـلمـیـن شـیـعـه و شـیـخ طـایـفـه و بـسـیـار عـظـیـم الشـاءن و اجل از توصیف است . از حضرت جواد علیه السلام حدیث روایت کرده و گفته اند از حضرت رضـا عـلیـه السـلام نـیـز روایـت کـرده و پـدرش از اصـحـاب یـونـس اسـت و ( فـضـل ) صـد و هـشتاد کتاب تصنیف کرده و حضرت ابومحمّد عسکرى علیه السلام دو دفـعه و به روایتى سه مرتب بر او ترحم فرموده و شیخ کشى روایاتى در مدح او ذکر کرده و هم نقل کرده خبرى که منافى است با آن روایات . علامه و دیگران از روایات منافى مدح جواب فرموده اند:
( وَ هـُوَ رَضِىَ اللّهُ عَنْهُ اَجَلّ مِنْ اَنْ یُغْمَزَ عَلَیْهِ وَ هُوَ رَئیسُ طائِفَتِنا رَضِىَ اللّهُ عَنْهُمْ اَجْمَعینَ ) .
در ( مـجـالس المـؤ مـنـیـن ) از ( کـتـاب مـخـتـار ) نقل کرده که عبداللّه بن طاهر، فضل بن شاذان را از نیشابور اخراج نمود و بعد از آنکه او را پـیـش خـود طـلبـیـد و تـفـتـیـش کتب او نمود امر کرد که آن کتب را جهت او بنویسانند، پس فـضـل رؤ س مسایل اعتقادیه را از توحید و عدل و مانند آن جهت او نوشت و چون او به نظر عـبـداللّه رسید گفت : این قدر کافى نیست مى خواهم که اعتقاد تو را درباره سلف بدانم . پـس فـضـل گـفـت : ابـابـکـر را دوسـت دارم و از عـمـر بـیزارم ! عبداللّه گفت : چرا از عمر بـیـزارى ؟ گـفـت : بـه واسطه آنکه عباس را از شورى بیرون کرد. و به سبب القاى این جـواب لطـیـف کـه مـتـضـمـن خـوش آمد عباسیان بود از دست آن فظ غلیظ خلاصى یافت و از سـهـل بـن بـحـر فـارسـى روایـت نـمـوده کـه گـفـت : در آخـر عـهـد مـصـاحـبـت خـود بـا فـضل بن شاذان از او شنیدم که مى گفت من خلیفه جمعى از اکابرم که از پیش رفتند مانند مـحـمـّد بـن ابـى عـمـیـر و صـفـوان بـن یـحـیـى و غـیـرهـمـا و پـنـجـاه سال در خدمت ایشان بودم و از ایشان استفاده مى نمودم و هشام بن الحکم چون بگذشت یونس بن عبدالرحمن خلیفه او بود رد بر مخالفان و چون یونس وفات یافت خلیفه او در رد بر مخالفان سکاک بود و او نیز از میان رفت و منم خلیفه ایشان انتهى .
مؤ لف گوید: که سکاک ابوجعفر محمّد بن خلیل بـغـدادى اسـت کـه از مـتـکلمین و از اصحاب هشام و تلمیذ او است و کتابى در امامت نوشته . و بـالجـمـله : جـلالت فـضـل بـن شاذان اکثر است از آنکه ذکر شود. در ایام حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام وفات کرد و قبرش در زمین نیشابور قدیم که خارج از بلد نیشابور ایـن زمـان اسـت به فاصله یک فرسخ تقریبا با بقعه و صحنى مزار و مشهور است و بر روى سنگ قبر او نوشته :
( هذا ضَریحُ النَّحْریرِ الْمُتَعالِ اِلى اَنْ قال الرّاوى مِنَ الاِمامَیْنِ اَبِى الْحَسَن عَلِىِّ بْنِ مـُوسـى وَ ابـى جـَعـْفـَرٍ الثّانى عَلَیْهم السَّلامُ زُبْدَهْ الرُّواهِ وَ نُخْبَهُ الْهُداهِ وَ قُدْوَهُ الاَجِلاّءِ الْمُتَکَلِّمینَ وَ اُسْوَهُ الْفُقَهاءِ الْمُتَقَدِّمِینَ الشَّیخُ الْعَلیمُ الْجَلیلُ الْفَضْلُ بْن شاذانِ بْنِ الْخَلیلِ ـ طابَ اللّهُ ثَراهُ ـ قَدْ وَصَلَ بِلِقاءِ رَبِّهِ فى سَنه ۲۶۰ ) .
و در دور سنگ قبر نوشته :
( قَد تَرَحَّمَ عَلَیْهِ اَبُومُحَمَّدٍ الحَسَن الْعَسْکرى علیه السلام فَقالَ رَحِمَ اللّهُ الْفَضْلَ ثـَلاثـَهً وِلاءٌ، وَ قـالَ علیه السلام اَیْضا: اَغْبِطُ اَهْلَ خُراسانَ بِمَکانِ الْفَضْلِ، وَ قالَ مُحَمَّدُ بـْنِ اِبْراهیمَ الْوَرّاقُ خَرَجْتُ اِلىَ الْحَجِّ فَدَخَلْتُ اِلى مَوْلاىَ اَبى مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ الْعَسْکَرِىَّ وَ اَرَیْتُهُ کِتابَ الْفَضْلِ بْنِ شاذانِ فَنَظَرَ فیهِ وَ تَصْفَّحَهُ وَرَقَهَ وَرَقَهً، قالَ علیه السلام هذا صَحیحٌ یَنْبَغى اَنْ یْعْمَلَ بِهِ رَحِمَ اللّهُ الْفَضْلَ. کَتَبَهُ فى سَنه ۱۲۶۱ ) .
مـخـفـى نـمـانـد کـه در اصـحـاب حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام در احـوال حـسـن بـن عـلى بـن فـضـال مـقـدارى از حـال فضل بن شاذان نیز ذکر شد.
شرح حال ابوتمام شاعر
سوم ـ ابوتمام حبیب بن اوس الطائى الامامى نجاشى :
و عـلامـه در ( خـلاصـه ) فـرمـوده کـه ابـوتـمـام امـامـى بـود و بـراى اهـل بیت شعر بسیار گفته و احمد بن الحسین نقل کرده که نسخه کهنه اى را دیدم که شاید در ایـام ابـوتمام یا قریب به آن نوشته شده بود و در آن قصیده اى بود از ابوتمام که ذکـر کـرد در آن ائمه علیهم السلام را تا حضرت ابوجعفر جواد علیه السلام و تجاوز از آن حـضـرت نـکـرده ؛ زیـرا کـه در ایام آن حضرت وفات کرده و جاحظ در ( کتاب حیوان ) گفته که حدیث کرد مرا ابوتمام و او از رؤ ساى رافضه بود. انتهى .
و بـالجـمـله : ابوتمام صاحب حماسه اوحد عصر خویش بوده در فصاحت و بلاغت ، گویند چهارده هزار ارجوزه از عرب از حفظ داشته و غیر از قصاید و مقاطیع و او را در صناعت شعر مـحـلى مـنـیـع و مـرتـبـتـى رفـیـع اسـت و ابـراهـیـم بـن مـدبـر بـا آنـکـه از اهـل علم و معرفت و ادب بود از اشعار او چیزى حفظ نمى کرد چه آنکه او را دشمن مى داشت و گاهى او را سب و لعن مى کرد. روزى شخصى چند شعر از اشعار ابوتمام بدون نسبت به وى از بـراى ابـراهیم خواند ابراهیم را خوش آمد و فرزند خود را امر کرد که آن اشعار را در پـشت کتابى بنویسد پس از آنکه آن اشعار نوشته شد بعضى گفتند: ایها الا میر! این اشعار از ابوتمام است . ابراهیم چون این بشنید فرزند خود را گفت که آن صفحه را پاره کـنـد، مـسـعـودى ایـن عـمـل را از ابـن مـدبـر نـپـسـنـددیـه ، فـرمـوده کـه ایـن عـمـل از او قـبـیـح است چه عاقل باید اخذ فایده کند چه از دشمن باشد یا دوست ، از وضیع باشد یا شریف ، همانا از امیرالمؤ منین علیه السلام روایت شده که فرموده :
( الْحِکْمَهُ ضالَّهُ الْمُؤْمِنِ فَخُذْ ضالَّتَکَ وَ لَوْ مِنْ اَهْلِ الشِّرْکِ ) .
و از بـزرجمهر حکیم نقل شده که فرمود من از هر چیز صفت نیک او را اخذ کردم حتى از سگ و گـربـه و خـوک و غـراب ، گـفـتـند: از سگ چه آموختى ؟ گفت : الفت او را با صاحب خود و وفاء او را، گفتند از غراب چه آموختى ؟ گفت : شدت احتراز او و حذر او را، گفتند: از خوک چـه گـرفـتى ؟ گفت : بکور او را در حوائج خود، گفتند: از گربه چه اخذ کردى ؟ گفت : حـسـن نغمه و کثرت تملق او را در مسئلت . و وفات کرد ابوتمام در ایام واثق سنه دویست و سى و یک در موصل . و ابونهشل بن حمید طوسى بر قبر او قبه اى بنا کرد.
چـهـارم ـ ابـوالحـسـن عـلى بـن مـهـزیـار اهـوازى دورقـىّالا صل :
کـه جـلالت شـاءن و عـظـمـت قـدرش زیـاده از آن است که ذکر شود، و از توقیعات شریفه حـضـرت جـواد عـلیـه السـلام بـه او مـعـلوم مـى شـود چـه انـدازه ایـن مـعـظـم جلیل الشاءن بوده در یکى از این توقیعات است که مرا مسرور کردى به آنچه ذکر کردى و هـمـیـشه مرا مسرور مى دارى ، خداوند مسرور سازد تو را به بهشت و راضى شود از تو به رضاى من ، و در توقیع دیگر است :
( وَ اَسـْئَلُ اللّهَ تـَعـالى اَنْ یـَحـْفَظَکَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْکَ وَ مَنْ خَلْفِکَ وَ فِى کُلِّ حالاتِکَ فَاَبْشِرْ فَاِنّى اَرْجُو اَنْ یُدْفَعَ اللّهُ عَنْکَ وَاللّهُ اَسْئَلُ اَنْ یَجْعَلَ لَکَ الْخَیْرَ الخ ) .
وَ فى تَوْقیع آخر:
( وَ اَمـّا مـا سـَئَلْتَ مـِنَ الدُّعـاءِ فـَاِنَّکَ بـَعـْدُ لَسـْتَ تـَدْرى کـَیـْفَ جَعَلَکَ اللّهُ عِنْدى وَ رَبَّمـاسَمَّیْتُکَ بِاسْمِکَ وَ نَسَبِکَ مَعَ کَثْرَهَ عِنا یَتِى بِکَ وَ مَحَبَّتى لَکَ وَ مَعْرِفَتى بِما اَنْتَ عَلَیْهِ فَاَذامَ اللّهُ لَکَ الْفَضْلَ ) .
وَ فى توقیع آخَر:
( یـا عـَلِىُّ قـَدْ بـَلَوتـُکَ وَ خـَبـَرْتـُکَ فِى النَّصیحَهِ وَ الطّاعَهِ وَ الخِدْمَهِ وَ التَّوقیرِ وَ الْقِیامِ بِما یَجِبُ عَلَیْکَ فَلَوْ قُلْتُ اَنّى لَمْ اَرَمِثْلَکَ لَرَجَوْتُ اَنْ اَکُونَ صادِقا.
اقـُولُ فـَتـَاَمَّلْ فـى تِلْکَ التَّوقیعاتِ الشّرَیفَهِ فَاِنَّ فیها غِنىً عَنِ التَّعَرُّضِ لِمَدْحِهِ فَاِنَّ مَدْحَ الاِمامِ اِمامِ کُلَّ مَدْحٍ وَ مَنْ تَصَدّى لِلْقَوْلِ بَعْدَهٌ فَقَدْ تَعَرَّضَ لِلْقَدْحِ ) .
و بـالجـمـله : در خبر است که على بن مهزیار پدرش نصرانى بوده و اسلام آورده و گفته شد که خود آن جناب نیز چنین بوده و خداوند او را هدایت فرموده و تفقه نمود. و روایت کرده از حـضـرت رضـا و جواد علیهما السلام و از خواص حضرت جواد علیه السلام گردید تا آنکه از جانب آن حضرت وکالت پیدا کرد چنانچه از جانب حضرت هادى علیه السلام نیز در بـعـضـى از نـواحى وکالت داشته و توقیعات که براى شیعه بیرون آمده در باب او به جز خیر و خوبى چیز دیگر نبوده و سى و سه کتاب تصنیف فرموده . و عادت آن جناب بود که چون آفتاب طلوع مى کرد و سر به سجده مى گذاشت سر بلند نمى کرد تا از براى هـزار نـفـر از برادران مؤ من خود دعا کند به آنچه که براى خود دعا مى کرد و در جبهه اش از کـثـرت سـجده پینه بسته بود مثل زانوى شتر و این على همان است که در سنه دویست و بیست و شش در منزل ( قرعاء ) (۱۲۲) آخر شب از رختخواب خود برخاست و بـیـرون رفـت وضو بگیرد مسواکى در دست داشت و مسواک مى کرد که ناگاه دید در سر مـسواک مانند آتش چیزى زبانه مى کشد و مثل خورشید شعاع دارد دست بر آن گذاشت و دید حرارت ندارد آیه شریفه ( الَّذى جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الاَ خْضَرِ نارَا ) تـلاوت کـرد و در فکر فرو رفت و چون به جاى خود برگشت رفقاى او محتاج به آتش بودند چون آن نور را دیدند خیال کردند که على آتش براى ایشان آورده چون نزدیک او شـدنـد دیـدنـد که آتش آن حرارت ندارد و روشنایى آن گاهى خاموش مى گشت و گاهى شـعـله مـى کـشـیـد تا سه دفعه که در آن مرتبه بالکلیه خاموش شد چون در سر مسواک نگاه کردند دیدند ابدا اثرى از آتش و سوختگى یا سیاهى در آن نیست چون خدمت على هادى عـلیـه السـلام رسـیـد و حـکـایـت بـگـفـت حـضـرت در آن مـسـواک تـاءمـل نـمـود و فـرمـود کـه آن نـور بـوده و ایـن بـه واسـطـه مـیـل تـو بـه مـا اهـل بیت و اطاعت از براى من و پدران من بوده . و ابراهیم بـرادر عـلى نـیـز از اجلاء است و روایت شده که او از سفراء امام زمان علیه السلام بوده و محمّد پسر على بن مهزیار نیز ثقه و از اصحاب حضرت هادى علیه السلام است .
شرح حال شگفت انگیز ابن ابى عمیر
پنجم ـ ثقه الا سلام محمّد بن ابى عمیر است :
اسم ابى عمیر، زیاد بن عیسى و کنیه محمّد ابو احمد است و از موالى مهلب بن ابى صفره اسـت و اصـلش بـغـدادى و سـاکـن بـغـداد نـیـز بـوده و مـردى عـظـیـم المـنـزله و جـلیـل القـدر اسـت نـزد مـا و نزد مخالفین و از اصحاب اجماع است و عامه و خاصه تصدیق وثـاقـت و جـلالت او را نـمـوده انـد و او اعـبـد و اورع مـردم بـود و او را افـضـل و افـقـه از یـونـس گـفـتـه انـد و حـال آنـکـه در فـقـه یـونـس ، از فضل بن شاذان روایت کنند که مى گفت :
مـا نـَشـاء فـِى الاِسْلامِ رَجُلٌ مِنْ سائِرِ النّاسِ کانَ اَفْقَهَ مِنْ سَلْمانِ الْفارِسى رضى اللّه عنه وَ لانَشَاءَ بَعْدَهُ اَفْقَهَ مِنْ یُونُس بْنِ عَبْدِالرَّحْمنِ رضى اللّه عنه .
و ابـن ابـى عـمیر درک خدمت حضرت کاظم و رضا و جواد علیهم السلام نموده و نود و چهار کـتـاب تصنیف کرده و محنت او در زمان رشید و ماءمون بسیار بوده چه آنکه سالها او را حبس کـردنـد و تازیانه هاى بسیار زدند که قضاونت کند و هم براى آنکه راهنمایى کند خلیفه را بر شیعیان و اسامى ایشان را بگوید؛ زیرا که او شیعیان عراق را مى شناخت و وقتى او را صد تازیانه زدند که طاقتش تمام شد و نزدیک شد که نام ببرد شیعیان را که صداى مـحـمـّد بن یونس بن عبدالرحمن را شنید که گفت : ( یامُحَمَّدَ بْنَ اَبى عُمَیْر اُذْکُرْ مَوْقِفَکَ بَیْنَ یَدَىِ اللّهِ ) . لاجرم اسم نبرد و زیاده از صد هزار درهم ضرر مالى به او رسید و مدت چهار سال در زندان بماند.
خـواهـرش کـتـابهاى او را جمع کرده در غرفه اى نهاده بود باران باریده و از دست رفته بود، لاجرم ابن ابى عمیر حدیث را از حفظ نقل مى کرد یا از آن نسخه هایى که مردم از روى کـتـابـهـاى او پـیـش از تـلف شـدن نـوشـتـه بـودنـد، بـه هـمـیـن جـهـت اصـحـاب مـا بـه مراسیل او اعتماد دارند مراسیل او را در حکم مسانید گرفته اند و خواهرانش ( سعیده ) و ( منّه ) نیز از روات محسوبند.
( وَ عَنْ کَشّى مُحَمَّدُ بْنُ اَبى عُمَیْرٍ اُخِذَ وَ حُبِسَ وَ اَصابَهُ مِنَ الْجَهْدِ وَ الضّیقِ اَمْرٌ عَظیمٌ وَ اُخـِذَ کـُلُّ شـَىْءٍ کانَ لَهُ وَ صاحِبُهُ الْمَاءْمُونُ وَ ذلِکَ بَعْدَ مَوْتِ الرِّضا علیه السلام وَ ذَهَبَتْ کـُتـُب ابـْنِ اَبـى عـُمَیْرِ فَلَمْ تُخَلَّصْ کُتُبُ اَحادیِثِهِ وَ کانَ یَحْفَظُ اَرْبَعینَ جِلْدا فَسَمّاهُ نَوادِرَ وَ لِذالِکَ تُؤْخَذُ اَحادیثُهُ مُنْقَطِعَهَ الاَ ساتید ) .
و هم روایت است که در زمان رشید، سندى بن شاهک به امر هارون او را صد و بیست چوب زد بـه جـهـت تشیع او پس او را در حبس افکند ابن ابى عمیر صد و بیست و یک هزار درهم بداد تـا خـلاصـى یـافـت و وارد شـده کـه ابـن ابـى عـمـیـر متمول بوده و صاحب پانصد هزار درهم بوده .
و شیخ صدوق روایت کرده از ابوالولید از على بن ابراهیم از پدرش که گفت : ابن ابى عمیر بزاز بوده و از مردى ده هزار درهم طلب داشت پس مالش تمام گشت و فقیر شد پس آن مـردى کـه مـدیـون او بـود خـانه اى داشت به ده هزار درهم بفروخت و پولش را براى ابن ابى عمیر برد، چون به در خانه او رسید و در را کوبید ابن ابى عمیر بیرون شد آن مرد پـولها را تسلیم او نمود و گفت : این طلب تو است آورده ام . ابن ابى عمیر پرسید که از کـجـا تـحـصیل این مال نمودى ؟ آیا به ارث به تو رسید یا کسى به تو بخشید؟ گفت : هـیـچـکـدام نـبوده بلکه خانه ام را فروخته ام براى قضاى دین خود، ابن ابى عمیر فرمود: حـدیـث کـرد مـرا ذریـح مـحـاربـى از حـضرت صادق علیه السلام که فرمود: ( لایَخْرُجُ الرَّجُلُ عَنْ مسْقَطِ رَاءْسِهِ بِالدَّیْن ) ؛ یعنى انسان به جهت دین ترک خانه خود نمى کند. پـس فـرمـود: ایـن پـولهـا را بـردار مـن حـاجـت بـه چـنـیـن پـولى نـدارم و حال آنکه به خدا قسم است که فعلا محتاج به یک درهم مى باشم و از این پولها یک درهم قبول نخواهم نمود.
از فـضـل بـن شـاذان روایـت شـده کـه وقتى داخل عراق شدم شخصى را دیدم که با رفیقش عـتـاب مـى کـرد و مـى گـفـت : تـو مـردى مـى بـاشـى صـاحـب عـیال و محتاجى به کسب و کار و با این حال سجده طولانى به جا مى آورى و من مى ترسم بـه سبب طول سجده چشمان تو نابینا شود و از کار بیفتى و از این نحو کلمات در نصیحت او بـسـیـار بـگف آخرالا مر رفیقش با وى گفت که چه بسیار عتاب کردى واى بر تو اگر بـنـا بـود طـول سـجـده باعث کورى شود باید ابن ابى عمیر رضى اللّه عنه نابینا شده بـاشـد چـه او بـعـد از نـمـاز فـجـر سـر بـه سـجـده شـکـر مـى گـذاشـت و وقـت زوال سر از سجده بر مى داشت .
و شیخ کشى روایت کرده که فضل بن شاذان به نزد ابن ابى عمیر آمد و او در سجده بود و سـجـده را بـسـیـار طـول داد چـون سـر از سـجـده بـرداشـت و طـول سـجـده او را مـذکـور سـاخـتـنـد، گـفـت : اگـر سـجـود جـمـیـل بـن دراج را مـى دیـدیـد سـجـود مـرا طـویـل نـمـى شـمـردیـد و گفت : روزى به نزد جـمـیـل رفـتـم و او سـجـده را بـسـیـار طـول داد چـون سـر بـرداشـت مـن گـفـتـم که سجده را طـول دادیـد، گـفـت اگـر طـول سـجـده مـعـروف بـن خـربـوذ را مـى دیـدى سـجـده مـرا سهل مى شمردى .
از مـلاحـظـه ایـن دو خـبـر مـعـلوم مـى شـود کـه ابـن ابـى عـمـیـر بـه طول سجده که غایت خضوع و منتهاى عبادت و اقرب حالات بنده است و به نزد پروردگار و اشـد اعـمـال بـر ابـلیـس اسـت مـعـروف و مـحـل تـوجـه بـوده و ابـن ابـى عـمـیـر در ایـن عـمـل اقـتـدا کـرده بـود به امام زمان خود حضرت موسى بن جعفر علیه السلام ؛ ( فَاِنَّهُ عـلیـه السـلام کـانَ حـَلیـفَ السَّجـْدَهِ الطَّویـلَهِ وَ الدُّمـُوعِ الْغـَزیـرَهِ وَ الْمـُناجاتِ الْکَثیرَهِ وَ الضَّراعاتِ الْمُتَّصِلَهِ ) .
چنانچه فقه و حدیث و علم و اخلاق او از برکات این خانواده بود.
هر بوى که از مشک و قرنفل شنوى |
از دولت آن زلف چو سنبل شنوى |
شرح حال محمّد بن سنان
ششم ـ محمّد بن سنان ابوجعفر الزاهرى :
کـلمـات علما در باب او مختلف است غایت اختلاف حتى از شخص واحد، شیخ مفید رحمه اللّه او را در ( ارشـاد ) از خـواص و ثـقـات حـضـرت کـاظـم عـلیـه السـلام و از اهـل ورع و فـقـه و عـلم ، از شـیـعه آن حضرت نوشته و در رساله دیگر خـود، او را مـطـعـون شـمـرده و شـیـخ الطـائفـه در ( فـهـرسـت ) و ( رجـال ) او را ضعیف شمرده و در ( کتاب غیبت ) در ذکر ممد و حین از خواص ائمه عـلیهم السلام او را تعداد نموده چنانچه فرموده : و از ممدوحین حمران بن اعین است تا آنکه فـرمـوده و از جـمـله ایـشـان اسـت بـنـا بـه روایـتـى کـه ابـوطـالب قـمـى نـقـل فـرمـوده کـه گـفـت داخـل شـدم بر حضرت جواد علیه السلام در آخر عمرش شنیدم که فـرمود: جزا دهد خداوند صفوان بن یحیى و محمّد بن سنان و زکریا بن آدم و سعد بن سعد را از مـن جـزاى خیر، پس به تحقیق که وفا کردند از براى من . و نیز شیخ فرموده : و اما مـحـمّد بن سنان پس به درستى که روایت شده از على بن حسین بن داود که گفت شنیدم که حضرت جواد علیه السلام ذکر فرمود محمّد بن سنان را به خیر و فرمود: ( رَضِىَ اللّهُ عَنْهُ بِرِضائى عَنْهُ فَما خالَفَنى وَ ما خالَفَ اَبى قَطُّ ) .
و آیـه اللّه عـلامـه رحـمـه اللّه در ( خلاصه ) در او توقف فرموده و در ( مختلف ) فـرمـوده : قَدْ بَیَّنّا رُجُحانَ الْعَمَلِ بِرَوایَهِ مُحَمَّدِ بْنِ سِنانٍ. و سید بن طاوس رحمه اللّه در ( فلاح السائل ) فرموده : شنیدم از کسى که ذکر مى کرد طعن بر محمّد بن سنان را و شاید او واقف نشده مگر بر طعن او و مطلع نگشته بر تزکیه و ثنایى که او از بـراى او اسـت و هـمچنین احتمال هست در بیشتر از طعنها پس ذکر فرموده مدائح او را و آنکه مـعـجـزه حـضـرت جـواد عـلیـه السـلام در او ظاهر شد چه آنکه او نابینا بود و مسح کرد آن حضرت چشم او را به او رد شد چنانکه در فصل معجزات حضرت جواد علیه السلام خبرش مذکور شد و هم روایتى نقل کرده که اِنَّهُ کانَ مُتَقَشِّفا مُتَعَبِّدا.
و بالجمله : در محمّد بن سنان علما کلام را بسط داده اند، هرکه طالب است رجوع نماید به ( رجـال کـبـیـر ) و ( تـعـلیـقـه ) و ( رجـال سـیـد اجـل عـلامـه بـحرالعلوم ) و ( خاتمه مستدرک ) شیخ مرحوم ؛ چه این مـخـتـصـر را مـقـام آن نـیـسـت . گـویـنـد کـه بـعـضـى از عـارفـیـن تـفـاءل زد بـه کـتاب اللّه مجید براى استعلام حال محمّد بن سنان این آیه به نظرش آمد: ( اِنَّما یَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ ) .
و نـسب محمّد بن سنان رضى اللّه عنه منتهى مى شود به زاهر مولى عمرو بن الحمق که در کربلا شهید شد، به این نحو محمّد بن الحسن بن سنان بن عبداللّه بن زاهـر و در تـرجـمـه زاهـر، بـه آن اشـارات رفـت در مـجـلد اول و در مـیـان اولاد و احـفاد محمّد جمله اى از راویان احادیث مى باشند از جمله ابوعیسى محمّد بن احمد بن محمّد بن سنان است که از مشایخ شیخ صدوق است .
منتهی الامال//شیخ عباس قمی