بـاب دوازدهم : در تاریخ امام عاشر وبدر باهر ابوالحسن الثالث مولانا الهادى امام على نقى علیه السلام
ودر آن چند فصل است :
فصل اول : در تاریخ ولادت واسم وکنیت امام على النقى علیه السلام است
اشهر در ولادت آن حضرت آن است که در نیمه ذى حجه سنه دویست ودوازده در حوالى مدینه در مـوضـعى که آن را ( صریا ) گویند، آن بزرگوار دنیا را به نور خود روشن فـرمـود ولکـن بـه روایـت ابـن عـیاش ولادت آن حضرت در دوم رجب یا پنجم آن واقع شده . والده مـعـظـمه جلیله اش سمانه مغربیه است ومعروف است به سیده . ودر ( جنات الخلود ) اسـت کـه آن مـخـدره هـمـیـشـه روزه سـنـتـى داشـتـى ودر زهـد وتـقـوى مـثـل ومـانـنـد نـداشـت . ودر ( درّالنـظـیـم ) اسـت کـه کـنـیـه آن مـخـدره ام الفـضـل بـوده ومـحـمـّد بـن فـرج وعـلى بـن مـهزیار روایت کرده اند از حضرت هادى علیه السـلام کـه فـرمـود: مـادرم عـارفـه اسـت بـه حـق مـن واواز اهـل بـهـشـت اسـت نـزدیـک نـمـى شـود بـه اوشیطان سرکش ونمى رسد به اومکر جبار عنید وخـداونـد اورا نگهبان وحافظ است وتخلف نمى کند از امهات صدیقین و صالحین .
اسـم شـریف آن جناب على بود وکنیت ابوالحسن وچون حضرت امام موسى وامام رضا علیهما السـلام را نـیـز ابـوالحـسـن مـى گـفـتـند از جهت تعیین ، آن جناب را ابوالحسن الثالث مى گـویـنـد چـنانچه حضرت امام رضا علیه السلام را ابوالحسن الثانى وگاهى هم مکان یا هادى یا عسکرى ذکر مى کنند چنانچه اهل حدیث مى دانند و مشهورترین القاب آن حضرت نقى وهادى است . وگاهى آن حضرت را نجیب و مرتضى وعالم وفقیه وناصح وامین ومؤ تمنوطیب ومـتوکل مى گفتند ولکن لقب اخیر را آن حضرت مخفى مى کرد واصحاب خود را فرموده بود از ایـن لقـب اعـراض کـنـیـد بـه جـهـت آنـکـه لقـب خـلیـفـه مـتـوکـل عـلى اللّه بـود در آن زمـان . وچـون آن جـنـاب و فرزندش امام حسن علیه السلام در سـامـره سـکـنـى فـرمـودنـد در مـحـله اى کـه ( عـسـکـر عـ( نام داشت از این جهت این هر دوبـزرگـوار را نـسـبـت بـه آن مـکـان داده و عـسـکـرى مـى گـفـتـنـد، ودر شمایل آن حضرت گفته اند که آن جناب متوسط القامه و مرطوبى بود وروى سرخ وسفید وگـونـه هـاى انـدک بـرآمده وچشمهاى فراخ و ابروهاى گشاده وچهره دلگشا داشت ، ونقش نـگـین آن جناب ( اللّهُ رَبّى وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِهِ ) بوده ، وانگشتر دیگرى داشت که نقشش این بود. ( حِفْظُ الْعُهُودِ مِنْ اَخْلاقِ الْمَعْبُودِ ) .
سـیـد بـن طـاوس روایـت کـرده از جـنـاب عـبـدالعـظیم حسنى که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام این حرز را براى پسرش حضرت امام على نقى علیه السلام نوشت در وقتى که آن حـضـرت کـودک بوده ودر گهواره جاى داشت وتعویذ مى کرد آن حضرت را به این تعویذ وامر مى کرد اصحاب خود را به آن وآن حرز این است :
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوّهَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّىِ الْعَظیمِ اللّهُمَ رَبَّ الْمَلائِکَهِ وَ الرُّوح الخ ) .
وتمام آن در ( مهج الدعوات ) است . وتسبیح آن حضرت :
( سـُبـْحـان مـَنْ هـُوَ دائمٌ لایـَسـْهـُو، سـُبْحانَ مَنْ هُوَ قائمٌ لایَلْهُوْ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ غَنِىٌ لایَفْتَقِرُ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .
فـصـل دوم : در بـیـان مـخـتصرى از فضایل ومناقب ومکارم اخلاق امام على نقى علیه السلام است
واکتفا مى شود به چند خبر:
آب گرم وآماده وضو
اول ـ شـیـخ طـوسـى از ( کافور خادم ) روایت کرده که گفت : حضرت امام على نقى عـلیـه السـلام فـرمـود بـه مـن کـه فـلان سـطـل را در فـلان مـحـل بـگـذار که من وضو بگیرم از آن براى نمازم وفرستاد مرا پى حاجتى وفرمود چون بـرگـشـتى سطل را بگذار که مهیا باشد براى وقتى که من خواستم آماده نماز شوم . پس آن حـضـرت بـر قـفـا خـفـت تـا خـواب کـنـد ومـن فـراموش کردم که فرمایش حضرت را به عمل آورم وآن شب ، شب سردى بود، پس یک وقت ملتفت شدم که آن حضرت برخاسته براى نـمـاز ویـادم آمـد کـه مـن سـطـل آب را نـگـذاشـتـم در آن مـحـل کـه فـرموده بود. پس از جاى خود دور شدم از ترس ملامت آن حضرت ومتاءلم بودم از جـهـت آنـکـه آن حـضـرت بـه تـعـب ومـشـقـت خـواهـد افـتـاد بـراى تـحـصـیـل آن سـطل آب ، ناگاه مرا ندا کرد نداء غضبناک ، من گفتم : انا للّه چه عذر آورم ؟ بـگـویم فراموش کردم چنین کارى را و چاره اى ندیدم از اجابت آن حضرت ، پس رفتم به خدمتش به حال رعب وترس ، فرمود: واى بر توآیا ندانستى رسم وعادت مرا که من تطهیر نـمـى کـنـم مـگـر بـه آب سـرد، بـراى مـن آب گـرم نـمـودى ودر سـطـل کـردى . گـفـتـم : بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن نـه سـطـل را در آنجا گذاشتم ونه آب در آن کردم ، فرمود: اَلْحَمْدُللّهِ به خدا قسم که ما ترک نخواهیم کرد رخصت خدا راورد نخواهیم کرد عطاى اورا، حمد خداوندى را که قرار داد ما را از اهـل طـاعـتـش وتـوفـیق داد ما را به اعانت نمودن از براى عبادتش ، همانا پیغمبر صلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم فـرمـود کـه خـداونـد غـضـب مـى کـن بـر کـسـى کـه قبول نکند رخصتش را.
احترام مخالفان به امام هادى علیه السلام
دوم ـ ونیز شیخ روایت کرده به متوکل گفتند: هیچ کس چنان نمى کند که توبا خود مى کنى در بـاب عـلى بـن مـحـمـّد تـقـى ؛ زیـرا کـه هـر وقـت [بـه ] مـنزل تووارد مى شود هرکس که در سراى است اورا خدمت مى کند به حدى که نمى گذارند کـه پـرده بـلند کند ودر را باز کند وچون مردم این را بدانند مى گویند اگر خلیفه نمى دانـسـت اسـتحقاق اورا از براى این امر این نحورفتار با اونمى نمود بگذار اورا وقتى که داخـل خـانـه مى شود خودش پرده را بلند کند وبرود همچنان که سایرین مى روند وبه او برسد همان تعبى که به سایرین مى رسد. متوکل فرمان داد که کسى خدمت نکند على نقى عـلیـه السـلام را واز جـلواوپـرده را بـلنـد نـکـنـد ومـتـوکـل بـسیار اهتمام داشت که از خبرها ومـطـالبـى کـه در مـنزلش واقع شده مطلع شود لاجرم کسى را گماشته بود که خبرها را بـراى اومـى نـوشـت پـس نـوشـت آن مـرد بـه مـتـوکـل کـه عـلى بـن محمّد علیه السلام چون داخـل خانه شد کسى پرده را از جلوبلند نکرد لکن بادى وزید به حدى که پرده را بلند کـرد وآن حـضـرت بـدون زحـمـت داخـل شـد. مـتـوکل گفت مواظب باشند وقت بیرون رفتنش را. دیـگـربـاره آن گـماشته متوکل نوشت که بادى بر خلاف باد اولى وزید وپرده را بلند کـرد کـه آن حـضـرت بـدون تـعـب بیرون رفت . متوکل دید که در این کار فضیلت حضرت ظـاهـر مـى شـود فـرمـان داد کـه بـه دسـتـور سـابـق رفـتـار کـنـید وپرده از پیش اوبلند کنید.
احترام بى اختیار
سـوم ـ امـین الدّین طبرسى از محمّد بن حسن اشتر علوى روایت کرده که گفت : من و پدرم بر در خـانـه مـتـوکـل بـودیـم ومـن در آن وقـت کـودک بـودم وجـمـاعـتـى از طـالبـیـیـن و عـباسیین وآل جعفر حضور داشتند وما واقف بودیم که حضرت ابوالحسن على هادى علیه السلام وارد شـد تـمـامـى مـردم بـراى اوپـیـاده شـدنـد تـا آنـکـه حـضـرت داخـل خـانـه شـد. پـس بـعضى از آن جماعت به بعضى دیگر گفتند که ما چرا پیاده شدیم بـراى ایـن پسر نه اواز ما شرافتش بیشتر است ونه سنش زیادتر است ، به خدا سوگند که براى اوپیاده نخواهیم شد. ابوهاشم جعفرى گفت : به خدا که وقتى اورا ببینید براى اوپـیـاده خـواهـیـد شـد در حالى که خوار باشید. پس زمانى نگذشت که آن حضرت تشریف آوردنـد چـون نـظـر ایـشـان بر آن حضرت افتاد تمامى براى اوپیاده شدند ابوهاشم به ایـشـان فـرمـودنـد: آیـا شـمـا نـگـفـتـید که ما پیاده نمى شویم براى او چگونه شد پیاده شـدیـد؟! گـفـتـند: به خدا سوگند که نتوانستیم خوددارى کنیم تا بى اختیار پیاده شدیم .
سلمانى حضرت آدم علیه السلام در حج
چـهـارم ـ شـیـخ یـوسـف بـن حاتم شامى در ( درّالنظیم ) وسیوطى در ( درّالمنثور ) از ( تاریخ خطیب ) نقل کرده از محمّد بن یحیى که گفت : روزى یحیى بن اکثم در مـجـلس واثـق باللّه خلیفه عباسى سؤ ال کرد در وقتى که فقها حاضر بودند که کى تـراشـیـد سـر آدم عـلیه السلام را هنگامى که حج کرد؟ تمامى مردم از جواب عاجز ماندند. واثـق گـفـت کـه مـن حـاضـر مـى کـنـم کـسـى را کـه جـواب ایـن سـؤ ال را بگوید، پس فرستاد به سوى حضرت هادى علیه السلام وآن جناب را حاضر کرد، پـس پرسید که یا اباالحسن خبر بده ما را که کى تراشید سر آدم علیه السلام را وقتى کـه حـج مـى گذاشت ؟ فرمود: سؤ ال مى کنم از تویا امیرالمؤ منین علیه السلام که مرا از ایـن سـؤ ال عـفـونـمـایـى ، گـفـت : قـسـم مـى دهـم تـورا کـه جـواب بـگـویـى . فـرمـود: الحال که قبول نمى کنى ، پس به درستى که پدرم خبر داد از جدم از پدرش از جدش که رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم فرمود که براى تراشیدن سر آدم علیه السلام جبرئیل ماءمور شد یاقوتى از بهشت آورد وبه سر مالید موهاى سرش ریخت وبه هرجا که روشنى آن یاقوت رسید آنجا حرم گردید.
پـنـجـم ـ شـیخ اربلى روایت کرده که حضرت هادى علیه السلام روزى از سرّ من راءى به قـریـه اى بـیـرون رفـت بـراى مـهـمـى کـه روى داده بود براى آن حضرت ، پس مردى از عـربـهـا بـه طـلب آن حـضـرت بـه سـرّ من راءى آمد. گفتند: با وى که حضرت به فلان قریه رفته آن عرب به قصد آن حضرت به آن قریه رفت . چون به خدمت آن جناب رسید حضرت از اوپرسید: چه حاجت دارى ؟ گفت : من مردى مى باشم از عربهاى کوفه از متمسکین بـه ولاء جـدت حـضرت امیرالمؤ منین علیه السلام وعارض شده مرا دینى سنگین که سنگین کـرده مـرا حـمـل آن ونـدیـدم کسى را که قضا کند آن را جز تو، حضرت فرمود: خوش باش وشـاد بـاش . پس آن مرد را فرود آورد. پس چون صبح گردید حضرت به آن مرد فرمود که من حاجتى به تودارم وتورا به خدا که خلاف حاجت من ننمایى ، اعرابى گفت : مخالفت نمى کنم . پس نوشت آن حضرت ورقى به خط خود واعتراف کرد در آن که بر آن حضرت است که به اعرابى دهد مالى را و تعیین کرده بود آن را در آن ورقه واندازه آن به قدرى بـود کـه زیـادتر بود از دینى که او داشت وفرمود که بگیر این خط را پس در وقتى که رسـیـدیم به سرّ من راءى بیا نزد من در وقتى که نزد من جماعتى از مردم باشند ومطالبه کـن ایـن وجه را از من ودرشتى کن بر من در مطالبه وتورا به خدا که خلاف این نکنى . آن عرب گفت : چنین کنم و گرفت خط را پس وقتى که حضرت به سرّ من راءى رسید وحاضر شـدنـد نزد آن حضرت جماعت بسیارى از اصحاب خلیفه وغیر ایشان ، آن مرد آمد وآن خط را بیرون آورد ومطالبه کرد وبه همان نحوکه حضرت اورا وصیت فرموده بود رفتار کرد. حـضـرت بـه نـرمـى ومـلایـمت با تکلم کرد وعذر خواهى نمود ووعده داد که وفا خواهم کرد وتورا خوشدل خواهم ساخت . این خبر به متوکل رسید امر کرد که سى هزار درهم به سوى آن حضرت حمل کنند چون آن پولها به آن حضرت رسید گذاشت تا آن مرد آمد، فرمود: این مـالهـا را بـگـیـر ودیـن خـود را ادا کـن ومـابـقـى آن را خـرج اهـل وعـیـال خـود کـن ومـا را مـعـذور دار. اعـرابـى گـفـت : یـابـن رسـول اللّه ! بـه خـدا سـوگـنـد کـه آرزوى مـن در کـمـتـر از ثـلث ایـن مـال بـود ولکـن ) اَللّهُ اَعـْلَمُ حـَیـْثُ یـَجـْعـَلُ رِسـالَتـَهُ ) وگـرفـت آن مال را ورفت .
ایثار شگفت انگیز حضرت خضر علیه السلام
مـؤ لف گـوید: این منقبت از آن حضرت شبیه است به آنچه که از جناب خضر علیه السلام روایـت شـده وآن روایـت چـنـیـن اسـت کـه دیـلمـى در ( اعـلام الدّیـن ) نـقل کرده از ابى امامه که حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله و سلم فرمود به اصحاب خـود آیـا خـبـر نـدهـم شـمـا را از خـضـر؟ گـفـتـنـد: آرى یـا رسـول اللّه . فـرمـود: وقـتـى راه مـى رفـت در بـازارى از بـازارهـاى بـنـى اسـرائیـل نـاگاه چشم مسکینى به اوافتاد پس گفت : تصدق کن بر من خداوند برکت دهد در تـو، خـضـر گـفـت : ایـمان آوردم به خداوند هرچه خداى تقدیر فرمود مى شود، در نزد من چـیـزى نـیـست که به تودهم . مسکین گفت : قسم مى دهم به وجه خدا که تصدق کنى بر من کـه مـن مى بینم خیر را در رخساره تووامید دارم خیر را در نزد تو، خضر گفت : ایمان آوردم بـه خـداونـد بـه درسـتـى که سؤ ال کردى از من به وسیله امرى بزرگ ، نیست در نزد من چـیـزى کـه بـدهـم آن را بـه تـومـگر اینکه بگیرى من را وبفروشى . مسکین گفت : چگونه راسـت مـى آیـد ایـن ؟ خـضـر گـفـت : سـخـن حـق مـى گـویـم بـه تـوبـه درسـتـى کـه سـؤ ال کردى از من به امرى بزرگ ، سؤ ال کردى از من به وجه رب من پس بفروشى مرا. پس اورا پـیـش انـداخـت به سمت بازار وبه چهارصد درهم فروخت . پس مدتى در پیش مشترى مـانـد کـه اورا بـه کارى وانمى داشت ، پس خضر گفت : تومرا خریدى به جهت خدمت کردن پـس بـه کـارى مـن را فرمان ده ، گفت : من ناخوش دارم که تورا به زحمت اندازم زیرا که توپیرى وبزرگ . گفت به تعب نخواهى انداخت یعنى هرچه بگویى قادرم بر آن ، گفت : پـس بـرخـیز واین سنگها را نقل کن . وکمتر از شش نفر در یک روز نمى توانستند آنها را نـقـل کـنـنـد، پـس بـرخـاسـت در هـمـان سـاعـت آن سـنـگـهـا را نقل کرد. پس آن مرد گفت : ( اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ ) ! کار نیکوکردى وطاقت آوردى چیزى را که احدى طاقت نداشت .
پس براى آن مرد سفرى روى داد پس به خضر، گفت : گمان مى کنم شخص امینى هسى پس جانشین من باش براى من ونیکوجانشینى کن ومن خوش ندارم که تورا به مشقت اندازم ، گفت : بـه مـشـقـت نمى اندازى ، مرد گفت : قدرى خشت بزن براى من تا برگردم پس آن مرد به سـفـر رفـت وبـرگـشـت وخـضـر بـراى اوبناى محکمى کرده بود. پس آن مرد به اوگفت از تـوسؤ ال مى کنم به وجه خداوند که حسب توچیست وکار توچون است ؟ خضر فرمود: سؤ ال کـردى از مـن بـه امـر عـظـیـمـى بـه وجـه خـداون عـز وجل ووجه خداوند مرا در بندگى انداخته اینک به توخبر دهم ، من آن خضرم که شنیده اى ، مـسـکـیـنـى از مـن سـؤ ال کـرد چـیـزى نـبـود نـزد مـن بـه اودهـم پـس سـؤ ال کـرد از مـن بـه وجـه خداوند عز وجل ، پس خود را در قید بندگى اودرآوردم ومرا فروخت وبـه تـوخـبـر دهـم ، هـر کـس کـه از اوسـؤ ال کـنـنـد بـه وجـه خـداونـد عـز وجـل پـس رد کـند سائل را وحال آنکه قادر است بر آن ، مى ایستد روز قیامت ونیست در روى اوپوست وگوشت وخون جز استخوان که مضطرب است وحرکت مى کند. مرد گفت : تورا به مـشـقـت انداختم ونشناختم ، فرمود که باکى نداشته باش نگاه داشتى من را واحسان کردى ، گـفـت پـدر ومادرم فداى توحکم کن در اهل ومال من آنچه خداوند بر تومکشوف نموده ، یعنى در ایـنـجـا باش وهرچه خواهى بکن یا تورا مختار کنم هرجا که خواهى بروى ، فرمود: مرا رهـا کـن تـا عـبـادت کنم خداوند را، چنین کرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدایى را که مرا در بندگى انداخت آنگاه مرا نجات داد.
لشکر امام هادى علیه السلام
شـشـم ـ قـطـب راوندى روایت کرده که متوکل یا واثق یا یکى دیگر از خلفاء امر کرد عسکر خـود را کـه نـود هزار بودند از اتراک که در سرّ من راءى بودند که هر کدام توبره اسب خود را از گل سرخ پر کنند ودر میان بیابان وسیعى در موضعى روى هم بریزند، ایشان چـنـیـن کـردنـد وبـه مـنـزله کـوه بـزرگـى شـد واسـم آن را تل مخالى نهادند. آنگاه بالاى آن رفت وحضرت امام على نقى علیه السلام را نـیـز بـه آنـجـا طـلبید وگفت : شما را اینجا خواستم تا مشاهده کنى لشکرهاى مرا، وامر کـرده بـود لشـکـریـان را کـه بـا زیـنت واسلحه تمام حاضر باشند وغرضش آن بود که شـوکـت واقـتـدار خـود را بـنـمـایـد تـا مـبـادا آن حـضـرت یـا یـکـى از اهـل بـیـت اواراده خـراج بـر اونـمـایـد. حـضـرت فرمود: مى خواهى من نیز لشکر خود را بر تـوظـاهـر کـنـم ؟ گـفت : بلى ، پس حضرت دعا کرد وفرمود: نگاه کن ! چون نظر کرد دید مابین آسمان وزمین از مشرق ومغرب پر است از ملائکه وتمام شاکى السلاح بودند! خلیفه چـون دیـد او را غـش عـارض شـد چـون به هوش آمد حضرت فرمود: ما به دنیاى شما کارى نـداریـم مـا مـشـغـول به امر آخرت مى باشیم بر توباکى نباشد از آنچه گمان کرده اى یـعـنـى اگـر گـمـانـت آن اسـت کـه مـا بـر تـوخـروج مـى خـواهـیـم بـکـنـیـم از ایـن خیال راحت باش ما این اراده را نداریم .
هفتم ـ شیخ طوسى ودیگران روایت کرده اند از اسحاق بن عبداللّه علوى عریضى که گفت : اخـتـلاف شـد مـابـیـن پدرم وعموهایم در میان چهار روزى که مستحب است روزه گرفتن آن در سال ، پس سوار سدند ورفتند خدمت حضرت على نقى علیه السلام ودر آن هنگام آن حضرت در ( صریا ) مقیم بود پیش از آنکه به سرّ من راءى رود. پس از آنکه ایشان خدمت آن جـنـاب رسـیـدنـد آن حـضـرت فـرمـود: آمـده ایـد کـه از مـن سـؤ ال کـنـیـد از ایـامـى کـه در سـال روزه اش مـستحب است ؟ گفتند: بلى ! ما نیامدیم مگر براى تـعـیـیـن ایـن مـطـلب . فـرمـود: آن چـهـار روز یـکـى هـفـدهـم ربـیـع الا ول است وآن روزى است که روزى خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم در آن متولد شده ، ودیگر روز بـیـسـت وهـفـتـم رجـب اسـت وآن روزى اسـت کـه مـبـعـوث شـده در آن روز رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم ، وسوم روز بیست وپنجم ذى القعده است وآن روزى است که در آن روز زمین پهن شده است ، وچهارم روز هیجدهم ذى حجه است وآن روز غدیر است .
فضایل وخصلت هاى امام هادى علیه السلام
هـشـتـم ـ قـطـب راونـدى گفته که در حضرت على بن محمّد هادى علیه السلام جمع شده بود خـصـال امـامـت وکـامـل شـده بـود در آن حـضـرت فـضـل وعـلم وخصال خیر و تمامى اخلاق آن حضرت خارق از عادت بود مانند اخلاق پدران بزرگوارش وشب که داخل مى شد رومى کرد به قبله ومشغول به عبادت مى گشت وساعتى از عبادت باز نمى ایستاد وبر تن نازنینش جبه اى بود از پشم وسجاده اش بر حصیرى بود. واگر ما ذکر کنیم محاسن شمایل آن جناب را کتاب طولانى مى شود. صاحب ( جنات الخلود ) گفته که آن حضرت متوسط القامه بود وروى مبارکش سرخ وسفید وچشمهایش فـراخ وابـروهـایـش گـشـاده وچـهـره اش دلگـشـا، هـر کـه غـمـیـن بـودى بر روى مبارکش نـگـریـسـتـى غـمـهـا زایـل شدى ، ومحبوب القلوب وصاحب هیبت بودى وهرچند دشمن به وى بـرخـوردى تـمـلق نـمـودى و پـیوسته لب مبارکش در تبسم وذکر خدا بودى ودر راه رفتن گـامـهـا را کـوچـک گـذارده پـیاده رفتن بر آن حضرت دشوار بود واکثر در راه رفتن بدن مبارکش عرق کردى .
فصل سوم : در دلایل ومعجزات امام على نقى علیه السلام است
اکتفا مى کنیم به ذکر چند خبر:
نگین گرانبها
اول ـ در ( اءمـالى ) ابن الشیخ از منصورى وکافور خادم مروى است که در سرّ من ر.ى حـضـرت هـادى عـلیـه السـلام همسایه اى دات که اورا یونس نقاش مى گفتند وبیشتر اوقـات خـدمت آن حضرت مى رسید وآن جناب را خدمت مى نمود. یک روز وارد شد خدمت آن جناب در حـالتـى کـه مـى لرزیـد وعـرض کـرد: اى سـیـد مـن ! وصـیـت مـى کـنـم کـه بـا اهل بیت من خوب رفتار کنى ، حضرت فرمود: مگر چه خبر است ؟ وتبسم مى کرد. عرض کرد که موسى بن بغا یک نگینى به من داد که آن را نقش کنم وآن نگین از خوبى قیمت نداشت من چـون خـواسـتم آن نگین را نقش کنم شکست و++دوقسمت شد وروز وعده فردا است وموسى بن بغا [یا] مرا هزار تازیانه مى زند
+++ یـا خـواهـد کـشـت . حـضـرت فـرمـود: ایـنـک بـروبـه منزل خود تا فردا شود همانا چیزى نخواهى دید مگر خوبى . روز دیگر صبحگاهى خدمت آن حـضـرت رسـیـد عرض کرد پیک موسى به جهت نگین آمده است . فرمود: برونزد اونخواهى دیـد جـز خـیـر وخـوبـى . آن مـرد دیـگـربـاره گـفـت کـه الحـال مـن نزد او روم چه بگویم ؟ حضرت فرمود: توبرونزد اووگوش کن چه با تومى گـویـد هـمـانـا جـز خـوبـى چـیـز دیـگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت وبعد از زمانى خندان بـرگـشـت و عرض کرد: اى سید من ! چون رفتم نزد موسى مرا گفت : جوارى من در باب آن نگین با هم مخاصمت کردند آیا ممکن مى شود که اورا دونصف کنى تا دونگین شود که نزاع ومـخـاصـمـه آنـهـا بر طرف شود. حضرت چون این بشنید خدا را حمد کرد و فرمود: چه در جواب اوگفتى ؟ گفت : گفتم مرا مهلت بده تا فکرى در امر آن کنم ، حضرت فرمود: خوب جواب گفتى .
نعمت ایمان وعافیت
دوم ـ شـیـخ صـدوق در ( اءمـالى عـ( از ابوهاشم جعفرى روایت کرده که گفت : وقتى فـقـر وفاقه بر من شدت کرد خدمت حضرت امام على نقى علیه السلام شرفیاب شدم پس مرا اذن داد پس چون نشستم فرمود: ابوهاشم ! کدام نعمتهاى خدا را که به توعطا کرده مى تـوانـى ادا وشـکر آن کنى ؟ ابوهاشم گفت ندانستم چه جواب گویم ، پس خود آن حضرت ابـتـدا کـرد فـرمود: ایمان را روزى توکرد پس حرام کرد به سبب آن بدن تورا بر آتش وروزى کرد تورا عافیت تا اعانت کرد تورا بر طاعت وروزى کرد تورا قناعت پس حفظ کرد تـورا از ریـخـتـن آبـرویت ، اى ابوهاشم ! من ابتدا کردم تورا به این کلمات به جهت آنکه گـمـان کـردم که تواراده کرده اى که شکایت کنى نزد من از آنکه با تواین همه انعام کرده وامر کردم که صد دینار زر سرخ به تودهند بگیر آن را.
مـؤ لف گـویـد: کـه از ایـن حـدیـث شـریـف اسـتـفـاده شـود کـه ایـمـان از افـضـل نـعـم الهـیـه اسـت وچـنـیـن اسـت زیـرا کـه قـبـول شـدن تـمـام اعمال منوط به آن است .
ودر مجلد پانزدهم [چاپ قدیم ] ( بحار ) است :
( بابُ الرِّضا بِمَوْهِبَهِ الاِیمانِ وَ اِنَّهُ مِنْ اَعْظَم النِّعَم فَنَسْئَلُ اللّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالى اَنْ یُثَبِّتَ الایمانَ فى قُلُوبِنا وَ یُطهِّرَ الدِّیوانَ مِنْ ذُنُوبِنا ) .
وبـعـد از ایـمـان ، نعمت عافیت است ، فَنَسْئَلُ اللّهَ تَعالى الْعافِیَهَ، عافِیَهَ الدُّنْیا وَ الا خِرَه .
روایـت شده که خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم عرض شد که اگر من درک کـردم شب قدر را چه از خداوند خود بخواهم ؟ فرمود: عافیت را وبعد از عافیت ، نعمت قناعت اسـت ، روایـت شـده در ذیـل آیـه شـریـفـه : ( مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَکِرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فـَلَنُحْیِیِنَّهُ حَیاهٌ طَیِّبَهً ) که ظاهر معنى آن این است که هر که بکند عـمـل صـالح یـعـنـى کـردار شـایـسـتـه از مـرد یـا زن واومـؤ مـن بـاشـد چـه عـمـل بـاشـد چـه عـمـل بـدون ایمان استحقاق جزاء ندارد البته اورا زندگانى دهیم در دنیا زنـدگـانـى خـوش . سـؤ ال شـد از مـعصوم علیه السلام که این حیات طیبه که زندگانى خـوش بـاشد چیست ؟ فرمود: قناعت است . واز حضرت صادق علیه السلام روایـت اسـت کـه فـرمـود: هـیـچ مالى نافعتر نیست از قناعت به چیز موجود.فـقـیـر گـویـد: کـه روایـات در فـضـیـلت قـنـاعـت بـسـیـار اسـت ومـقـام گـنـجـایـش نقل ندارد.
نقل شده که به حکیمى گفتند: دیدى توچیزى را که از طلابهتر باشد؟ گفت : بلى ، قناعت اسـت وبـه هـمـیـن مـلاحـظه کلام بعض حکما که گفته ( اِسْتِغْناؤُکَ عَنِ الشَّى ء خَیْرٌ مِنْ اسـْتـِغـْنـائِکَ بـِهِ ) . گفته شده که دیوجانس کلبى که یکى از اساطین حکماء یونان بود، مردیم متقشف وزاهد بوده وچیزى اندوخته نکرده بود وماءوایى براى خود درست ننموده بـود وقـتـى اسـکـنـدر اورا بـه مـجـلس خـود دعـوت نـمـود، آن حـکـیـم بـه رسـول اسـکـنـدر فـرمود که بگوبه اسکندر آن چیز که تورا منع کرده از آمدن به نزد من هـمان چیز مرا باز داشته از آمدن به نزد تو، آنچه تورا منع کرده سلطنت تواست ، وآنچه مرا بازداشته قناعت من است .
( وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ ) :
وَجَدْتُ الْقَناعَهَ اَصْلَ الْغِنى |
وَ صِرْتُ بِاَذْیالِها مُمْتَسِکُ |
فَلاذایَرانى عَلى بابِهِ |
وَ لاذایَرانى بِهِ مُنْهَمِک |
وَ عِشْتُ غَنِیّا بِلادِرْهَمٍ |
اَمُرُّ عَلَى النّاسِ شِبْهَ الْمَلِکِ |
وَ لِمُوْلانا اَبى الْحَسَنِ الرّضا علیه السلام :
لَبِسْتُ بُالْعِفَّهِ ثَوْبَ الْغَنِى |
وَ صِرْتُ اَمْسى شامِخَ الرَّاْسِ |
لَسْتُ اِلَى النَّسْناسِ مُسْتَانِسا |
لکِنَّنى آنِسُ بِالنّاسِ |
اِذا رَاءَیْتُ التَّیْهَ مِنْ ذِى الْغِنى |
تِهْتُ عَلَى التَّائِه بِالْیاسِ |
ما اِنْ تَفاخَرْتُ عَلى مُعْدِمٍ |
وَ لاتَضَعْضَعْتُ لافْلاسٍ |
تعلیم معجزه آساى ۷۳ زبان
سـوم ـ ابـن شـهـر آشـوب وقطب راوندى از ابوهاشم جعفرى روایت کرده اند که گفت : خدمت حـضـرت امـام على نقى علیه السلام شرفیاب شدم پس با من به زبان هندى تکلم کرد من نـتـوانـسـتم درست جواب دهم ودر نزد آن حضرت رکوه اى بود مملواز سنگریزه پس یکى از سنگریزه ها را برداشت ومکید پس نزد من افکند من آن را در دهان گذاشتم وبه خدا سوگند کـه از خـدمـت آن جـنـاب بـرنـخـاسـتـم مـگـر آنـکـه تـکـلم مى کردم به هفتاد وسه زبان که اول آن زبان هندى باشد.
حیوان سریع السیر
چـهـارم ـ ونـیـز از ابـوهاشم جعفرى روایت شده که گفت : شکایت کردم به سوى مولاى خود حـضـرت امـام عـلى نـقى علیه السلام که چون از خدمت آن حضرت از سرّ من راءى مرخص مى شوم وبه بغداد مى روم شوق ملاقات آن حضرت را پیدا مى کنم ومرا مرکوبى نیست سواى ایـن یـابـوکـه دارم وآن هـم ضعف دارد واز آن حضرت خواستم که دعایى کند براى قوت من بـراى زیـارتش ، حضرت فرمود: ( قَوّاکَ اللّهُ یا اَباهاشِمٍ وَ قَوّى بِرْذَوْنَکَ ) . خدا تورا قوت دهد وقوت دهد یابوى تورا.
پـس از دعـاى آن حـضـرت چـنـان بـود کـه ابـوهـاشم نماز فجر در بغداد مى گذاشت وبر یـابـوى خـود سـوار مـى گـشـت وآن هـمـه مـسافت مابین بغداد وسامره را طى مى کرد و وقت زوال هـمـان روز را بـه سـامره مى رسید واگر مى خواست برمى گشت همان روز به بغداد واین از دلایل عجیبه بود که مشاهده مى گشت .
آینده سامراء
پـنـجـم ـ در ( امالى ) شیخ طوسى از حضرت امام على نقى علیه السلام روایت شده کـه فـرمـود: آمـدم سـرّ مـن راءى از روى کـراهت واگر بیرون شوم نیز از روى کراهت خواهد بود، راوى گفت : براى چه سید من ؟ فرمود: به جهت خوبى هواى آن وگوارا بودن آب آن وقلت درد در آن .
( ثُمَّ قالَ علیه السلام : تُخْرَبُ سُرَّ مَنْ رَاءْى حَتّى یَکُونَ فیها خانٌ وَ بَقّالٌ لِلْمارَّهِ وَ عَلامَهُ تَدارُکِ خَرابِها تَدارُک الْعمارَهِ فى مَشْهَدى مِنْ بَعْدى ) .
علت شیعه شدن یک اصفهانى
ششم ـ قطب راوندى روایت کرده که جماعتى از اهل اصـفهان روایت کرده اند که مردى بود در اصفهان که اورا عبدالرحمن مى گفتند واوبر مذهب شـیـعـه بـود بـه او گـفـتـنـد بـه چـه سـبـب تـودیـن شـیـعـه را اخـتـیـار کـردى وقـائل بـه امـامت حضرت امام على نقى علیه السلام شدى ؟ گفت : به جهت معجزه اى که از اومـشـاهـده کـردم وحـکـایـت آن چـنـان بـود کـه مـن مـردى فـقـیـر وبـى چـیـز بـودم وبـا ایـن حـال صـاحـب زبـان وجـراءت بـودم . در یـکـى از سـالهـا اهـل اصـفـهـان مـرا بـا جـمـاعـتـى بـه جـهـت تـظـلم بـه نـزد متوکل فرستادند چون ما به نزد متوکل رفتیم روزى بر در خانه اوبودیم که امر شد به احـضـار عـلى بـن محمّد بن الرضا علیهم السلام ، من از شخصى پرسیدم که این مرد کیست کـه مـتـوکـل امـر کـرده به احضار آن ؟ گفت : اومردى است از علویین که رافضه اورا امام مى دانـنـد، پـس از آن گـفـت : مـمـکـن اسـت مـتـوکـل اورا خـواسـتـه بـاشـد بـراى آنـکـه اورا بـه قـتـل رساند. من با خود گفتم که از جاى خود حرکت نمى کنم تا این مرد علوى بیاید و اورا مشاهده کنم پس ناگهان شخصى سوار بر اسب پیدا شد مردم به جهت احترام در طرف راست وچـپ راه اوصـف کـشـیـدنـد واورا مـشـاهـده مـى کـردنـد پـس چون نگاه من بر اوافتاد محبت اودر دل مـن جـاى گـرفـت پـس شـروع کـردم در دعـا کـردن کـه خـداونـد شـرّ مـتـوکـل را از اوبـگـردانـد وآن جـنـاب از مـیـان مـردم مـى گـذشـت در حـالى کـه نـگـاهـش به یـال اسـب خـود بـود وبـه جـاى دیـگـر نـگـاه نـمـى کـرد تـا بـه مـن رسـیـد ومـن هـم مشغول به دعا در حق اوبودم پس چون محاذى من شد روى خود به من کرد و فرمود: خدا دعایت را مستجاب کند وعمرت را طولانى ومال واولادت را بسیار گرداند. چون من این را بشنیدم مرا لرزه گـرفـت ودر مـیان رفقایم افتادم ، پس ایشان از من پرسیدند که تورا چه مى شود؟ گـفـتـم : خـیـر اسـت وحـال خـود را بـا کـسـى نـگـفـتـم . چـون برگشتم به اصفهان خداوند مال بسیار به من عطا کرد وامروز آنچه من اموال در خانه دارم قیمتش به هزار درهم مى رسد سـواى آنـچه بیرون خانه دارم وده اولاد هم مرا روزى شد وعمرم هم از هفتاد تجاوز کرده ومن قائلم به امامت کسى که از دل من خبر داده ودعایش در حق من مستجاب شده .
حکایت زینب دروغگو
هـفـتـم ـ ونـیـز قـطـب راونـدى نـقـل کـرده روایـتـى کـه مـلخـصـش آن اسـت کـه در ایـام مـتـوکـل زنـى ادعـا کـرد کـه مـن زیـنـب دخـتـر فـاطـمـه زهـرا عـلیـهـا السـلام مـى بـاشـم . مـتـوکـل گـفـت : کـه از زمـان زیـنـب تـا بـه حـال سـالهـا گـذشـتـه وتـوجـوانـى ؟ گـفـت : رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم دسـت بـر سـر مـن کـشـیـد ودعـا کـرد کـه در هـر چـهـل سـال جـوانـى من عود کند. متوکل مشایخ آل ابوطالب واولاد عباس وقریش را طلبید همه گـفـتـنـد: اودروغ مـى گـویـد، زیـنـب در هـمـان فـلان سال وفات کرده . آن زن گفت : ایشان دروغ مى گویند، من از مردم پنهان بودم کسى که از حـال مـن مـطـلع نـبـود تـا الحـال کـه ظـاهـر شـدم . مـتـوکـل قسم خورد که باید از روى حجت ودلیـل ادعـاى اورا بـاطـل کرد. ایشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر کنند شاید اواز روى حـجـت کـلام ایـن زن را بـاطـل کـند. متوکل آن حضرت را طلبید وحکایت را با وى بگفت ، حـضـرت فـرمـود: دروغ مـى گـویـد زیـنـب در فـلان سـال وفـات کـرد. گـفـت : ایـن را گـفـتـنـد، حـجـتـى بـر بـطـلان قـول او بـیـان کـن . فـرمـود: حـجـت بـر بـطلان قول اوآنکه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است اورا بفرست نزد شیران اگر راست مى گوید شیران اورا نمى خورند، مـتـوکـل بـه آن زن گـفت : چه مى گویى ؟ گفت : مى خواهد مرا به این سبب بکشد، حضرت فرمود: اینجا جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند هر کدام را که خواهى بفرست تا این مطلب معلوم توشود.
راوى گفت : صورتهاى جمیع در این وقت تغییر یافت بعضى گفتند چرا حواله بر دیگرى مـى کـنـد وخـودش نـمـى رود. مـتـوکـل گـفت : یا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمى روى ؟ فـرمـود: مـیـل تـواسـت اگـر خـواهـى مـن بـه نـزد سـبـاع مـى روم ، مـتـوکـل این مطلب را غنیمت دانست گفت : خود شما نزد سباع بروید. پس نردبانى نهادند و حضرت داخل شد در مکان سباع ودر آنجا نشست شیران خدمت آن حضرت آمدند واز روى خضوع سـر خـود را در جـلوآن حـضرت بر زمین مى نهادن آن حضرت دست بر ایشان مى مالید وامر کـرد کـه کـنـار رونـد، تـمـام بـه کـنـارى رفـتـنـد واطـاعـت آن جـنـاب را مـى نمودند. وزیر مـتـوکـل گـفـت : این کار از روى صواب نیست آن جناب را زود بطلب تا مردم این مطلب را از اومـشـاهـده نـکنند. پس آن جناب را طلبیدند، همین که آن حضرت پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حـضرت جمع شدند وخود را بر جامه آن حضرت مى مالیدند حضرت اشاره کرد که بـرگردند برگشتند، پس حضرت بالاآمد وفرمود: هرکس گمان مى کند که اولاد فاطمه اسـت پـس در ایـن مـجـلس بـنـشـیـنـد. ایـن وقـت آن زن گـفـت کـه مـن ادعـاى بـاطـل کـردم ومـن دخـتـر فـلان مـردم وفـقـیـرى مـرا بـاعـث شـد کـه ایـن خـدعـه کـنـم مـتـوکـل گـفـت : اورا بـیـفـکـنـیـد نـزد شـیـران تـا او را بـدرنـد، مـادر متوکل شفاعت اورا نمود ومتوکل اورا بخشید.
هـشـتـم ـ شـیـخ مفید وغیره از خیران اسباطى روایت کرده اند که گفت : وارد مدینه شدم وخدمت حـضـرت امـام على نقى علیه السلام مشرف گشتم ، حضرت از من پرسید که واثق چگونه بـود حـالش ؟ گـفـتـم : در عـافـیـت بـود ومـن ده روز اسـت کـه از نـزد اوآمـدم ، فـرمـود: اهـل مـدیـنـه مـى گـویـنـد اومرده است ؟ عرض کردم : من از همه مردم عهدم به اونزدیکتر است واطـلاعـم بـه حـال اوبـیـشـتـر است . فرمود: اِنَّ النّاسَ یَقُولُونَ اِنَّهُ قَدْ ماتَ؛ یعنى مردم مى گـویـنـد کـه واثـق مـرده اسـت . چـون ایـن کـلام را فرمود، دانستم که از مردم ، خود را اراده فـرمـوده ، پـس فـرمـود کـه جـعـفـر چـه کـرد؟ عـرض کـردم : بـه بـدتـریـن حـال در زندان محبوس بود. فرمود: همانا اوخلیفه خواهد بود، سپس فرمود: ابن زیات چه مـى کـنـد؟ گـفـتـم : امـر مـردم به دست اوبود وامر، امر اوبود. فرمود: ریاست اوبر اوشوم خـواهـد بود. پس مقدارى ساکت شد آن حضرت وبعد فرمود: نیست چاره از اجراء مقادیر اللّه واحـکـام الهـى ، اى خـیـران بـدان کـه واثـق مـرد و جـعـفـر مـتـوکـل بـه جـاى اونـشـست وابن زیات کشته گشت . عرض کردم : کى واقع شد این وقایع فدایت شوم ؟ فرمود: بعد از بیرون آمدن توبه شش روز.
مـؤ لف گـویـد: واثـق هـارون بـن مـعـتـصـم خـلیـفـه نـهـم بـنـى عـبـاس اسـت وجـعـفـر متوکل برادر اواست که بعد از اوخلیفه شد وابن زیات محمّد بن عبدالملک کاتب صاحب تنور مـعـروف اسـت کـه در ایـام مـعـتـصـم وواثـق بـه امـر وزارت اشـتغال داشت وچون متوکل خلیفه شد اورا بکشت چنانکه در باب معجزات حضرت جواد علیه السلام به آن اشاره کردیم .
دعا براى رفع مشکلات
نـهـم ـ شـیخ طوسى روایت کرده از فحام از محمّد بن احمد هاشمى منصورى از عموى پدرش ابـومـوسـى عـیـسى بن احمد بن عیسى بن المنصور که گفت : قصد کردم خدمت امام على نقى عـلیـه السـلام را روزى . خـدمـتـش مـشـرف شـدم عـرض کـردم : اى آقـاى مـن ! این مرد، یعنى مـتـوکـل مـرا از خـود دور گـردانـیـده وروزى مـرا قـطـع کـرده و مـلول از مـن ومـن نـمـى دانم این را مگر به واسطه آنکه دانسته است ارادتم را به خدمت شما ومـلازمـت مـن شـمـا را پـس هـرگـاه خـواهـشـى فـرمـایـى از اوکـه لازم بـاشـد بـر اوقبول آن خواهش را سزاوار است که تفضل فرمایى بر من وآن خواهش را از براى من اقرار دهـیـد. حـضـرت فـرمـود: درسـت خـواهـد شد ان شاء اللّه . پس چون شب شد چند نفر از جانب مـتـوکـل پـى در پـى بـه طـلب مـن آمـدنـد ومـرا بـه نـزد مـتـوکـل بـردنـد پـس چـون نزدیک منزل متوکل رسیدم فتح بن خاقان را بر در سراى دیدم ایـسـتـاده گـفـت : اى مـرد! شـب در مـنـزل خـود قـرار نـمـى گیرى ما را به تعب مى اندازى ، مـتـوکـل مـرا بـه رنـج وسـخـتـى افـکـنـده از جـهـت طـلب کـردن تـو. پـس داخـل شـدم بـر مـتـوکـل دیدم اورا بر فراش خود، گفت : اى ابوموسى ! ما غفلت مى کنیم از تـو، تـوفـرامـوش مـى گـردانـى مـا را از خـودت ویـاد مـا نـمـى آورى حـقـوق خـود را الحـال بـگـوچـه در نـزد مـا داشـتـى ؟ گـفـتـم : فـلان صله وعطا ورزق فلانى ونام بردم چیزهایى چند. پس امر کرد آنها را به من بدهند با ضعف آن ، پس گفتم به فتح بن خاقان کـه امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام ایـنـجـا آمـد؟ گـفـت : نـه ، گـفـتـم : کـاغـذى بـراى متوکل نوشت ؟ گفت : نه !
پس من بیرون آمدم چون رفتم ( فتح ) عقب من آمد وگفت : شک ندارم که تواز امام على نـقـى عـلیه السلام دعایى طلب کرده اى پس از براى من نیز از اودعایى بخواه . پس چون خـدمـت آن حـضـرت رسـیـدم حـضـرت فرمود: اى ابوموسى ! هذا وَجْهُ الرِّضا این روى ، روى خـشـنـودى ورضـا است ، گفتم : بلى ! به برکت تواى سید من ولکن گفتند به من که شما نـزد اونـرفـتـیـد واز اوخـواهـش نـفـرمودید. فرمود: خداوند تعالى مى داند که ما پناه نمى بـریـم در مـهمات مگر به اووتوکل نمى کنیم در سختیها وبلاها مگر بر اووعادت داده ما را کـه هـرگـاه از اوسـؤ ال کـنـیـم اجـابـت فـرمـایـد ومـى تـرسـیـم اگـر عـدول کـنـیم از حق تعالى خدا نیز از ما عدول فرماید. گفتم که ( فتح ) به من چنین وچـنـین گفت ، فرمود اودوست مى دارد ما را به ظاهر خود و دورى مى کند از ما به باطن خود ودعا فائده نمى کند براى کسى که دعا کند مگر به این شرایط، هرگاه اخلاص ورزى در طـاعـت خـدا، واعـتـراف کـنـى بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم وبـه حـق مـا اهـل بـیـت وسـؤ ال کـنـى از حـق تـعالى چیزى را محروم نمى سازد تورا، گفتم : اى سید من تـعـلیـم کـن بـه من دعایى که مخصوص سازى مرا به آن از بین دعاها، فرمود: این دعایى است که بسیار مى خوانم من خدا را به آن واز خدا خواسته ام که محروم نفرماید کسى را که بخواند آن را بعد از من در مشهد من و دعا این است :
( یـا عـُدَّتـى عِنْدَ الْعُدَدِ وَ یا رَجائى وَ الْمُعْتَمَدُ وَ یا کَهْفى وَ السَّنَدُ وَ یا واحِدُ یا اَحَدُ یاقُل هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَسْئَلُکَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِکَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِى خَلْقِکَ مِثْلَهُمْ اَحَدَا اَنْ تُصَلِّىِ عَلَیْهِمْ وَ تَفْعَلَ بى کَیْتَ وَ کَیْتَ ) .
نشانه هاى سه گانه امامت
دهم ـ قطب راوندى روایت کرده از هبه اللّه بن ابى منصور موصلى که گفت : در دیار ربیعه کاتبى بود نصرانى از اهل کفرتوثا(۳۱) نام اویوسف بن یعقوب بود و مابین اووپـدرم صـداقـت ودوسـتـى بـود پـس وقـتـى وارد شد بر پدرم ، پدرم از او پرسید که بـراى چـه در ایـن وقـت آمـدى ؟ گـفـت : مـرا مـتوکل طلبیده ونمى دانم مرا براى چه خواسته الاآنـکـه مـن سـلامـتـى خـود را از خـود خـریـدم بـه صـد اشـرفـى وآن پـول را بـا خـود برداشته ام که به حضرت على بن محمّد بن رضا علیه السلام بدهم ، پدرم به وى گفت که موفق شدى در این قصدى که کردى . پس آن نصرانى بیرون رفت بـه سـوى مـتـوکـل وبـعـد از چـنـد روز کـمـى بـرگـشـت بـه سـوى مـا خـوشـحـال وشـادان ، پـدرم بـه وى گـفـت کـه خـبـر خـورا بـراى مـا نقل کن .
گفت : رفتم به سرّ من راءى ومن هرگز به سرّ من راءى نرفته بودم ودر خانه اى فرود آمـدم وبـا خـود گـفـتـم خـوب اسـت کـه این صد اشرفى را برسانم به ابن الرضا علیه السـلام پـیـش از رفتن خود به نزد متوکل وپیش از آنکه کسى بشناسد مرا وبفهمد آمدن مرا ومـعـلوم شـد مرا که متوکل منع کرده ابن الرضا علیه السلام را از سوار شدن وملازم خانه مـى بـاشـد. پـس بـا خـود گـفـتـم چـه کـنـم مـن مـردى هـسـتـم نـصـرانـى اگـر سـؤ ال کـنـم از خـانـه ابـن الرضـا عـلیـه السـلام ایـمـن نـیـسـتـم از آنـکـه این خبر زودتر به مـتـوکـل بـرسـد وایـن بـاعث شود زیادتى آنچه را که من از آن مى ترسیدم پس فکر کردم سـاعـتى در امر آن پس در دلم افتاد که سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خر را بـه حـال خـود هـر کـجـا خواهد برود شاید در بین مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنـکـه از احـدى سـؤ ال کنم ، پس پولها را در کاغذى کردم ودر کیسه خود گذاشتم و سوار خـر خـود شدم پس آن حیوان به میل خود مى رفت تا آنکه از کوچه وبازار گذشت تا رسید بـه در خـانه اى ایستاد پس کوشش کردم که برود از جاى خود حرکت نکرد. گفتم به غلام خـود که بپرس این خانه کیست ؟ گفتند: این خانه ابن الرضا است ! گفتم : اللّه اکبر، به خدا قسم این دلیل است کافى ، ناگاه خادم سیاهى بیرون آمد از خانه وگفت : تویى یوسف پسر یعقوب ؟ گفتم : بلى ! فرمود: فرود آى ، فرود آمدم پس نشانید مرا در دهلیز وخود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم این هم دلیلى دیگر بود از کجا این خادم اسم من را دانست وحـال آنـکـه در ایـن بـلد نـیـسـت کـسـى کـه مـرا بـشـنـاسـد ومـن هـرگـز داخـل ایـن بلند نشده ام . پس خادم بیرون آمد وگفت : صد اشرفى که در کاغذ کرده اى ودر کـیـسـه گـذاشـتـه اى بـیار، من آن پول را به اودادم وگفتم این سه .(۳۲) پس بـرگـشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالى که تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: اى یوسف ! آیا نرسید وقت وهنگام هدایت تو؟ گفتم : اى مولاى من ! ظاهر شد براى من از برهان آن قدرى که در آن کفایت است . فرمود:
هـیهات ! تواسلام نخواهى آورد ولکن اسلام مى آورد پسر توفلان واواز شیعه ما است ، اى یـوسف ! همانا گروهى گمان کرده اند که ولایت وسرپرستى ودوستى ما نفع نمى بخشد امـثـال شـمـا را دروغ گـفـتـنـد، واللّه ! هـمـانـا نـفـع مـى بـخـشـد امثال تورا، برو به سوى آنچه که براى آن آمده اى پس به درستى که خواهى دید آنچه را کـه دوسـت مـى دارى . یـوسـف گـفـت : پـس رفـتـم بـه سـوى مـتـوکـل ورسیدم به آنچه اراده داشتم پس برگشتم . هبه اللّه راوى گفت : من ملاقات کردم پـسـر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم که اومسلمان وشیعه خوبى بود، پس مرا خبر داد کـه پـدرش بـر حـال نـصـرانیت مرد واواسلام آورد وبعد از مردن پدرش مى گفت که من بشارت مولاى خود مى باشم .
عمر سه روزه جوان خندان
یـازدهـم ـ شـیـخ طـبـرسـى از ابـوالحـسـن سـعـیـد بـن سـهـل بـصـرى روایـت کـرده کـه گـفـت : جـعـفـر بـن قـاسـم هـاشـمـى بـصـرى قـائل بـه وقـف بـود ومـن با اوبودم در سرّ من راءى ، ناگاه ابوالحسن امام على نقى علیه السـلام اورا دیـد در یـکى از راه ها، فرمود با اوتا کى در خوابى ؟! آیا نرسید وقت آنکه بیدار شوى از خواب خود، جعفر گفت : شنیدى آنچه را که محمّد بن على علیه السلام با من گـفـت ؟ قـَدْ وَاللّهِ قـَدَحَ فـى قـَلْبـى شَیْئا. پس بعد از چند روزى از براى یکى از اولاد خـلیـفـه ولیـمـه سـاخـتـنـد ومـا را بـه آن ولیمه دعوت کردند وحضرت امام على نقى علیه السلام را نیز با ما دعوت کردند پس چون آن حضرت وارد شد مردم سکوت کردند به جهت احـتـرام آن حضرت وجوانى در آن مجلس بود که احترام نکرد آن حضرت را وشروع کرد به تـکلم کردن وخنده نمودن . حضرت روکرد به اووفرمود: اى فلان دهان را به خنده پر مى کـنـى وغـافـلى از ذکـر خـدا وحـال آنـکـه تـوبـعـد از سـه روز از اهـل قبورى ؟! راوى گفت : ما گفتیم این دلیل ما خواهد بود نظر کنیم ببینیم چه مى شود. آن جـوان بـعـد از شنیدن این کلام از آن حضرت ، سکوت کرد واز خنده وکلام دهن ببست وما طعام خـوردیـم وبـیـرون آمـدیـم روز بـعـد کـه شـد آن جـوان علیل شد ودر روز سوم ، اول صبح وفات کرد ودر آخر روز به خاک رفت .
ونـیـز حـدیـث کـرد سـعـیـد گـفـت جـمـع شـدیـم در ولیـمـه یـکـى از اهـل سرّ من راءى حضرت ابوالحسن على بن محمّد نیز تشریف داشت پس شروع کرد مرد به بازى کردن و مزاح نمودن وملاحظه جلالت واحترام آن حضرت را ننمود پس حضرت روکرد بـه جـعـفـر وفرمود: همانا این مرد از این طعام نخواهد خورد وبه این زودى خبرى به او مى رسـد کـه عـیـش اورا مـنغص خواهد کرد. پس خوان طعام آوردند، جعفر گفت : دیگر بعد از این خـبـرى نـخـواهـد بـود بـاطل شد قول على بن محمّد علیه السلام ، به خدا قسم که این مرد شـسـت دسـت خـود را بـراى طـعـام خـوردن ورفـت بـه سـوى طـعـام در هـمـیـن حال ناگاه غلامش گریه کنان از در منزل وارد شد وگفت : برسان خود را به مادرت که از بـالاى بـام خـانـه افتاد ودر حال مرگ است ، جعفر چون این مشاهده کرد گفت : واللّه ! دیگر قـائل بـه وقـف نخواهم بود وخود را از واقفیه قطع کردم وبه امامت آن حضرت اعتقاد نمودم .
دوازدهـم ـ ابـن شـهـر آشوب روایت کرده که مردى خدمت حضرت هادى علیه السلام رسید در حـالى کـه تـرسـان بود ومى لرزید وعرض کرد که پسر مرا به جهت محبت شما گرفته انـد وامـشـب اورا فـلان مـوضـع مـى افـکـنـنـد ودر زیـر آن مـحـل اورا دفن مى کنند. حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟ عرض کرد: آن چیزى که پدر ومادر مـى خـواهـد، یـعـنـى سـلامـتـى فـرزنـد خود را طالبم ، فرمود: باکى نیست بر اوبروبه درسـتـى کـه پـسـرت فـردا مـى آیـد نـزد تـو. چون صبح شد پسرش آمد نزد اوگفت : اى پسرجان من ! قصه ات چیست ؟ گفت : چون قبر مرا کندند ودستهاى مرا بستند ده نفر پاکیزه وخـوشـبـوآمـدنـد نـزد من واز سبب گریه من پرسیدند، من گفتم سبب گریه خود را، گفتند: اگر طالب مطلوب شود یعنى آن کسى که مى خواهد تورا بیفکند و هلاک کند اوافکنده شود تـوتجرد اختیار مى کنى واز شهر بیرون مى روى وملازمت تربت پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسـلم را اختیار مى کنى ؟ گفتم : آرى ! پس گرفتند حاجب را وافکندند اورا از بلندى کـوه ونـشـنـیـد احدى جزع اورا وندیدند مردم آن ده نفر را وآوردند مرا نزد توواینک منتظرند بـیـرون آمـدن مـرا بـه سوى ایشان . پس وداع کرد با پدرش ورفت ، پس آمد پدرش به نـزد امـام عـلیـه السـلام وخـبـر داد آن حـضـرت را بـه حـال پسرش ومرد سفله مى رفتند وبا هم مى گفتند که فلان جوان را افکندند وچنان وچنان کـردنـد وامـام عـلیـه السلام تبسم مى کرد ومى فرمود: ایشان نمى دانند آنچه را که ما مى دانیم .
سـیـزدهـم ـ قـطـب راونـدى بـیـان کـرده از ابـوهـاشـم جـعـفـرى کـه گـفـت : مـتـوکـل مـجلسى بنا کرده بود شبکه دار به نحوى که آفتاب بگردد دور دیوار آن ودر آن مرغهاى خواننده منزل داده بود پس روز سلام اوبود مى نشست در آن مجلس پس نمى شنید که چـه بـه اومـى گـویـنـد وشـنیده نمى شد که اوچه مى گوید از صداهاى مرغان ، پس چون حـضـرت امـام عـلى نقى علیه السلام به آن مجلس مى آمد مرغان ساکت مى شدند به نحوى کـه صـوت یـکـى از آن مرغها شنیده نمى گشت وچون آن حضرت از مجلس بیرون مى رفت مـرغـهـا شـروع مـى کـردنـد بـه صـدا کـردن ، وبـود نـزد مـتـوکـل چـند عدد از کبکها وقتى که آن حضرت تشریف داشت آنها حرکت نمى کردند وچون آن جناب مى رفت آنها شروع مى کردند با هم مقاتله کردن .
فصل چهارم : در ذکر چند کلمه موجزه منقوله از حضرت هادى علیه السلام
اول ـ قال علیه السلام : من رضى عن نفسه کثر الساخطون علیه ؛ هر که راضى وخشنود شد از خود وپسندید خود را، بسیار شود خشمناکان بر او.
فقیر گوید: مناسب است در اینجا نقل این سه شعر از سعدى :
به چشم کسان در نیاید کسى |
که از خود بزرگى نماید بسى |
مگوتا بگویند شکرت هزار |
چه خود گفتى از کس توقع مدار |
بزرگان نکرده اند در خود نگاه |
خدابینى از خویشتن بین مخواه |
دوم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( اَلْمـُصـیـبـَه لِلصـّابـِرِ واحـِدَهٌ وَ لِلْجـازِعِ إِثـنـِتـانِ عـ( .
فرمود: مصیبت شخص صبر کننده یکى است وبراى جزع کننده دوتا است .
فـقـیـر گـویـد: ظـاهـرا دوتا بودن مصیبت جزع کننده ، یکى مصیبت وارده بر اواست و دیگر مصیبت نابود شدن اجر اواست . به جهت جزع وبى تابى او؛ چنانکه در بعض روایات است : فـَاِنَّ الْمـصابَ مَنْ حُرِمَ الثَّواب ؛ یعنى مصیبت زده کسى است که از ثواب بى بهره ماند. وحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم در کاغذى که براى معاذ نوشته در تعزیت اوبه موت فرزندش ، فرموده :
( وَ قـَدْ کـانَ اِبـْنـُکَ مـِنْ مُواهِبِ اللّهِ الْهَنیئَهِ وَ عَواریهِ الْمُسْتَوْدَعَهِ مَتَّعَکَ اللّهُ بِهِ فى غـِبـْطـَهٍ وَ سـُرُورٍ وَ قـَبـَضَُه مـِنـْکَ بـِاَجـْرٍ کـَثـیٍر الصَّلوهُ وَ الرَّحْمَهُ وَ الْهُدى اِنْ صَبَرْتَ وَاحـْتـَسـَبـْتَ فـَلاتـَجـْمَعَنّ عَلَیْکَ مُصیبَتَیْنِ فَیَحْبِطَ لَکَ اَجْرُکَ وَ تَنْدَمَ عَلى مافا تَکَ )
وروایات وحکایات در مدح وثواب صبر بسیار است ومن در اینجا اکتفا مى کنم به یک روایت ویک حکایت . اما روایت :
هـمـانـا از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام مـنـقـول اسـت کـه چـون مـؤ مـن را داخل در قبر کنند نماز در طرف راست اوواقع شود وزکات در طرف چپ اووبرّ یعنى نیکویى و احـسـان اومـشـرف بـر اوشـود وصـبـر اودر نـاحـیـه اى قـرار گیرد. پس وقتى دوملک سؤ ال بـیـایـنـد صـبـر گـوید به نماز وزکات وبرّ دریابید شما صاحب خود را، یعنى میت را نگاهدارى کنید پس هرگاه عاجز شدید از آن من هستم نزد او. واما حکایت :
پس از بعضى تواریخ منقول اسـت کـه کسرى بر بزرجمهر حکیم غضب کرد وامر کرد اورا در جاى تاریکى حبس کنند ودر قید آهن اورا بند نمایند پس چند روز به آن حال بر اوبگذشت . روزى کسى را فرستاد که از اوخـبر گیرد واز حال اوبپرسد چون آن رسول آمد اورا با سینه گشاده ونفس آرمیده دید، گـفـت : تـودر ایـن تـنـگـى وسـخـتـى مـى بـاشى ولکن چنان هستى که در آسایش وفراخى زنـدگـانـى مـى کـنـى ! گـفـت : مـن مـعـجـونـى درسـت کـرده ام از شـش چـیـز وآن را استعمال کرده ام لاجرم مرا به این حال خوش گذاشته . گفت که آن معجون را تعلیم ما نیز بفرما که در بلاها استعمال کنیم شاید ما هم انتفاع از آن بریم .
فـرمـود: آن شـش چـیـز، یـکـى اعـتـمـاد بـه خـداونـد عـز وجـل اسـت ، دوم آنـکـه هرچه مقدر شده خواهد شد، سوم آنکه صبر بهترین چیزى است که آدم مـمـتـحـن اسـتـعمال آن کند، چهارم آنکه اگر صبر نکنم چه بکنم ، پنجم آنکه شاید مصیبتى وارد شـود کـه از آن مصیبت سخت تر باشد، ششم آنکه از ساعت تا به ساعت ، فرج است . چون این مطلب را به کسرى اطلاع دادند امر کرد اورا از زندان وبند رها کردند واورا احترام نمودند.
سوم ـ قالَ علیه السلام : ( اَلْهَزْلُ فَکاهَهُ السُّفَهاءِ وَ صَناعَهُ الْجُهّالِ ) ؛ بیهودگى خوش منشى بیخردان وصفت نادانان است .
فـقـیـر گـویـد: ایـن مـعـنـى در صـورتـى اسـت کـه هـزل بـا لام بـاشـد واگـر هزل با همزه باشد چنانکه در بعض نسخ است یعنى ریشخند وفسوس ومسخرگى ، وشکى نـیـسـت کـه ایـن عـمـل شـیـوه اراذل واوبـاش وپـسـت فـطـرتـان اسـت وصـاحـب ایـن عـمـل را از دیـن و ایـمـان خـبـرى واز عـقـل ودانـایـى اثـرى نـیـسـت وبـه مراحل بسیار از منزل انسانیت دور ونام انسانیت از اومهجور است .
چـهـارم ـ قـالَ عـلیـه السلام : ( اَلسَّهْرُ اَلَذُّ لِلْمَنامِ وَ الْجُوعُ یَزیدُ فى طیبِ الطَّعاِم ) ؛
فـرمـود: بـیـدارى لذیـذ کـنـنـده تـر اسـت خـواب را وگـرسـنگى زیاد مى کند در خوبى و پاکیزگى طعام .
پـنـجم ـ قالَ علیه السلام : ( اُذْکُرْ مَصْرَعَکَ بَیْنَ یَدَىْ اَهْلِکَ فَلاطَبیبٌ یَمْنَعُکَ وَ لاحَبیبٌ یَنْفَعُکَ ) ؛
فـرمـود: یـاد کـن آن وقـتـى را کـه افـکـنـده شـده اى بـر زمـیـن مـقـابـل اهل خود پس طبیبى نیست که منع کند تورا از مردن ونه دوستى که نفع رساند تورا در آن حال .
مـؤ لف گـویـد: کـه اشـاره فـرمـوده حـضـرت در ایـن فـرمـایـش بـه حال احتضار آدمى به همان حالى که حق تعالى به آن اشاره فرموده فى کلامه المجید ( اِذا بـَلَغـَتِ التَّراقـِىَ وَ قـیـلَ مـَنْ راقٍ ) ؛چون برسد روح به چنبره گـردن وگـفته شود یعنى کسان محتضر گویند کیست افون کننده به ادعیه وعلاج نماینده بـه ادویـه ، یا گویند ملائکه : آیا ملائکه رحمت اورا مرتقى سازند به آسمان یا ملائکه عذاب به نیران ( وَ ظَنّ اَنَّهُ الْفِراقُ )
ویـقـیـن کـنـد مـحـتـضـر کـه آنچه به اونازل شده مفارقت است . ودر حدیث آمده که بنده علاج شـدائد مـرگ کـنـد وحـال آنـکـه هـر یـک از مفصلهاى اوبر یکدیگر سلام کنند و گویند بر تـوبـاد سـلام جـدا مى شوى از من ومن از توتا روز قیامت ( وَ الْتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاقِ ) وبـپـیـچـیـد سـاق مـحـتـضـر بـه سـاق او، یـعـنـى پـاهـاى او از هـول مـرگ وسـخـتـى جـان کـندن در هم پیچد، وبعضى گفته اند معنى آن است که جمع شود شدت موت به شدت آخرت .
فـقـیـر گـویـد: ایـنـک مـنـاسـب دیـدم ایـن دعـاى شـریـف را در ایـن مـحـل نـقـل کـنـم تـا نـاظـریـن بـه فـیـض خـوانـدن آن خـود را نائل کنند:
( اِلهى کَیْفَ اَصْدُرُ عَنْ بابِکَ بِخَیْبَهٍ مِنْکَ وَ قَدْ قَصَدْتُهُ عَلى ثِقَهٍ بِکَ، اِلهى کَیْفَ تـُؤ یـِسـْنـى مـِنْ عـَطـائِکَ وَ قـَدْ اَمـَرْتَنى بِدُعائِکَ، صَلِّ عَلى مَحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدِ وَارْحَمْنى اِذَا اَشْتَدَّ الاَنینُ وَ حُظِرَ عَلَىَّ الْعَمَلُ وَ انْقَطَعَ مِنّى الاَمَلُ وَ اَفْضَیْتُ اِلَى الْمَنُونِ وَبَکَتْ عَلىَّ الْعـُیـُونُ وَ وَدَّعـَنـى الاَهـْلُ وَ الاَحبْابُ وَ حُثِى عَلَىَّ التُّرابُ وَ نُسِىَ اسْمى وَ بَلِىَ جِسْمى وَ انـْطَمَسَ ذِکْرى وَ هُجِرَ قَبْرى فَلَمْ یَزُرْنى زائرٌ وَ لَمْ یَذْکُرْنى ذاکِرٌ. وَ ظَهَرَت مِنّى الْمَاثِمُ واسْتَوْلَتْ عَلَىَّ الْمَظالِمُ وَ طالَتْ شِکایَهُ الخُصُومِ وَ اتَّصَلَتْ دَعْوَهُ الْمَظْلُومِ، صَلِّ اللّهُمَّ عـَلى مـُحـَمَّدٍ وَ آلِ مـُحـَمَّدِ وَارْضِ خـُصـُومى عَنّى بِفَضْلِکَ وَ اَحْسانِکَ وَ جُدْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ وَ رِضـْوانـِکَ، اِلهـى ذَهـَبـَتْ اَیـّامُ لَذّاتـى وَ بَقِیَتْ مَاءثِمى وَ تَبِعاتِى وَ قَدْ اَتَیْتُکَ مُنیبا تـائبـا فـَلاتـَرُدَّنى مَحْروما وَ لاخائِبَا، اَللّهُمَّ آمِنْ رَوْعَتى وَاغْفِرْ زَلَّتى وَ تُبْ عَلَىَّ اِنَّکَ اَنْتَ التَّوابُ الرَّحیمُ ) .
الهى تویى آگه از حال من |
عیان است پیش تواحوال من |
تویى از کرم دلنواز همه |
به بیچارگى چاره ساز همه |
بود هرکسى را امیدى به کس |
امید من از رحمت تواست وبس |
الهى به عزت که خوارم مکن |
به جرم گنه شرمسارم مکن |
اگر طاعتم رد کنى ور قبول |
من ودست ودامان آل رسول |
ششم ـ قالَ علیه السلام : ( اَلْمَقادیرُ تُریکَ ما لایَخْطُرُ بِبالِکَ ) :
یعنى مقدرات وچیزهایى که تقدیر شده بنمایاند به توچیزهایى را که خطور نکرده بود به دل تو.
هـفـتـم ـ قـالَ عـلیه السلام : ( اَلْحِکْمَهُ لاتَنْجَعُ فِى الطِباعِ الفاسِدَهِ ) ؛ فرمود حکمت تاءثیر نمى کند در طبع هاى فاسد.
فـقـیـر گـویـد: بـه همین ملاحظه است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرموده : ( لاتـَعـْلِقـوا الْجـَواهِرَ فى اَعْناقِ الْخَنازیرِ ) ؛ یعنى آویخته نکنید در گـردنـهـاى خـوکـان جـواهر را. ووارد شده که حضرت عیسى علیه السلام ایستاد به خطبه خـوانـدن در مـیـان بـنـى اسـرائیـل وفـرمـود: اى بـنـى اسرائیل ! حکمت را براى جهال حدیث نکنید، واگر نه ظلم کرده اید بر حکمت ، ومنع نکنید آن را از اهلش ، وگرنه ظلم کرده اید ایشان را.
( وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قال ) :
اِنَّهُ لُِکلِّ تُرْبَهٍ غَرْسا |
وَ لِکُلَّ بِناءٍ اُسّا |
وَ ما کُلُّ رَاءْسٍ یَسْتَحِقُّ الْتِیجانَ |
وَلاکُلُّ طَبیعَهٍ یَسْتَحِقُّ اَفادَهَ الْبَیانِ |
( قالَ الْعالِمُ علیه السلام : لاتَدْخُلُ الْمَلائِکَهَ بَیْتَا فیهِ کَلْبٌ: )
کسى درآید فرشته تا نکنى |
سگ ز در دور وصورت از دیوار |
( فَاِنْ کانَ لابُدَّ فَاقْتَصِرْ مَعَهُ عَلى مَقْدارٍ یَبْلُغُهُ فَهْمُهُ وَ یَسَعُهُ ذِهْنُهُ فَقَدْ قیلَ کَما اَنَّ لُبَّ الثِّمـارِ مـُعـَدِّ لِلاَنـامِ فـَالتَّبـْنُ مـُتـاحٌ لِلا نـعـامِ فـَلُبُّ الْحـِکْمَهِ مُعَدُّ لِذَوِى الاَلْبابِ وَ قُشُورُهامَجْعُولَهٌ لِلاَغْنا مِ ) .
هـشـتـم ـ فـرمود: هرگاه زمانى باشد که عدل غلبه کرد بر جور پس حرام است که گمان بـد بـرى بـه احـدى تـا آنـکـه عـلم پیدا کنى به بدى او؛ وهرگاه زمانى باشد که جور غلبه کند بر عدل پس نیست براى احدى که گمان خوبى برد به احدى تا آنکه ببیند آن را از او. مـؤ لف گـویـد: کـه مـنـاسـب دیـدم ایـن خـبـر را در ایـنـجـا نقل کنم :
روایـت شـده از حـمـران کـه از امـام مـحمّد باقر علیه السلام پرسید که دولت حق شما کى ظـاهـر خـواهـد شـد؟ فـرمـود کـه اى حـمـران ! تـودوسـتـان وبـرادران وآشـنـایان دارى و از احـوال ایـشـان احـوال زمـان خـود را مـى توانى دانست این زمان زمانى نیست که امام حق خروج تـوانـد کـرد، بـه درسـتـى که شخصى بود از علما در زمان سابق وپسرى داشت که رغبت نـمـى نمود در علم پدر خود واز اوسؤ ال نمى کرد وآن عالم همسایه اى داشت که مى آمد واز اوسؤ ال مى کرد وعلم از اواخذ مى نمود پس مرگ آن مرد عالم رسید پس طلبید فرزند خود را وگـفـت : اى پـسـرک مـن ! تـواخـذ نـکـردى از عـلم مـن وکـم رغـبت بودى در آن واز من چیزى نپرسیدى ومرا همسایه اى است که از من سؤ ال مى کرد وعلم مرا اخذ مى نمود وحفظ مى کرد، اگـر تـورا احتیاج شود به علم من بروبه نزد همسایه من واورا نشان داد واورا شناسانید، پـس آن عالم به رحمت ایزدى واصل شد وپسر اوماند. پس پادشاه آن زمان خوابى دید واز بـراى تـعبیر خواب سؤ ال کرد از احوال آن عالم ، گفتند: فوت شد. پرسید که آیا از او فرزندى مانده است ؟ گفتند: بلى پسرى از اومانده است ، پس آن پسر را طلبید. چون ملازم پـادشـاه به طلب اوآمد گفت : واللّه ! نمى دانم که پادشاه از براى چه من را مى خواهد ومن عـلمـى نـدارم واگـر از مـن سـؤ الى کـنـد رسـوا خـواهـم شـد، پـس در ایـن حـال وصـیـت پدرش به یادش آمد ورفت به خانه آن شخص که از پدرش علم آموخته بود، گفت : پادشاه مرا طلبیده است ونمى دانم که از براى چه مطلب مرا خواسته است وپدرم مرا امـر کـرده اسـت کـه اگر محتاج شوم به علمى به نزد توبیایم . آن مرد گفت : من مى دانم پـادشـاه تـورا از بـراى چـه کـار طـلبـیـده اسـت اگـر تـورا خـبـر دهـم آنـچـه از بـراى تـوحاصل شود میان من وخود قسمت خواهى کرد؟ گفت : بلى ، پس اورا سوگند داد ونوشته اى در ایـن بـاب از اوگرفت که وفا کند به آنچه شرط کرده است ، پس گفت که پادشاه خـوابـى دیـده اسـت وتورا طلبیده است که از توبپرسد که این زمان چه زمان است ، تودر جواب بگوکه زمان گرگ است پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسید که من تورا از براى چه مطلب طلبیده ام ، گفت : مرا طلبیده اى از براى خوابى که دیده اى که این چه زمـان اسـت ، پـادشـاه گفت : راست گفتى ، پس بگوکه این زمان چه زمان است ؟ گفت : زمان گـرگ اسـت . پـس پـادشاه امر کرد که جایزه به اودادند پس جایزه را گرفت وبه خانه برگشت ووفا به شرط خود نکرد وحصه اى به آن شخص نداد وگفت شاید پیش از اینکه ایـن مـال را تـمـام کـنـم بـمـیـرم وبـار دیـگـر مـحـتـاج نـشـوم کـه از آن مـرد سـؤ ال کنم .
پـس چـون مـدتى از این بگذشت پادشاه خواب دیگر دید وفرستاد وآن پسر را طلبید وآن پـسـر پـشـیـمـان شـد که وفا به عهد خود نکرد وبا خود گفت : من علمى ندارم که به نزد پـادشـاه روم وچـگـونـه بـه نـزد آن عـالم بـروم واز اوسـؤ ال کـنـم وحـال آنـکـه بـا اومـکـر کـردم ووفـا بـه عـهـد خـود نـکـردم پـس گـفـت بـه هـر حـال بـار دیـگـر مى روم به نزد اوواز او عذر مى طلبم وباز سوگند مى خورم که در این مـرتـبـه وفـا کـنـم شاید که تعلیم من بکند. پس نزد آن عالم آمد وگفت : کردم آنچه کردم ووفـا بـه پـیـمـان تـونـکردم وآنچه در دست من بود همه پراکنده شده است وچیزى در دست نـمـانـده است واکنون محتاج شده ام به تو، تورا به خدا سوگند مى دهم که مرا محروم مکن وپـیـمـان مـى کـنـم بـا تـووسـوگـند مى خورم که آنچه در این مرتبه به دست من آید میان تووخود قسمت کنم ودر این وقت نیز پادشاه مرا طلبیده است ونمى دانم که از براى چه چیز مـى خـواهـد سـؤ ال نـمـایـد از مـن . آن عـالم گـفـت : تـورا طـلبـیـده اسـت کـه از تـوسـؤ ال کند باز از خوابى که دیده است که این چه زمان است بگوزمان گوسفند است . پس چون بـه مـجـلس پـادشـاه داخـل شـد از اوپرسید که از براى چه کارى تورا طلبیده ام ؟ گفت : خـوابـى دیـده اى ومـى خـواهى که از من سؤ ال کنى که چه زمان است ؟ پادشاه گفت : راست گـفـتـى واکنون بگوکه چه زمان است ؟ گفت : زمان گوسفند است . پس پادشاه فرمود که صـله به اودادند وچون به خانه برگشت ، متردد شد که آیا وفا کند به عالم یا مکر کند وحصه اورا ندهد، پس بعد از تفکر بسیار گفت شاید من بعد از این محتاج نشوم به اووعزم کرد بر آنکه غدر کند ووفا به عهد اونکند.
پس بعد از مدتى دیگر پادشاه اورا طلبید پس اوبسیار نادم شد از غدر خود وگفت بعد از دومـرتـبه غدر چگونه به نزد آن عالم بروم وخود علمى ندارم که جواب پادشاه بگویم ، باز راءیش بر آن قرار گرفت که به نزد آن عالم برود، پس چون به خدمت اورسید اورا بـه خـدا سوگند داد والتماس کرد که باز تعلیم اوکند وگفت : در این مرتبه وفا خواهم کـرد ودیـگـر مـکـر نـخـواهـم کـرد بـر مـن رحـم کـن ومـرا بـدیـن حـال مـگـذار، پـس آن عالم پیمان ونوشته ها از اوگرفت وگفت : باز تورا طلبیده است که سـؤ ال کـنـد از خوابى که دیده است که این زمان چه زمان است بگوزمان ترازواست ، چون بـه مـجـلس پـادشـاه رفـت از اوپـرسـیـد که از براى چه کار تورا طلبیده ام ؟ گفت : مرا طـلبـیـده اى بـراى خـوابـى کـه دیده اى ومى خواهى بپرسى که این چه زمان است ، گفت : راسـت گـفـتى اکنون بگوچه زمان است ؟ گفت : زمان ترازواست . پس امر کرد که صله به اودادنـد پـس آن جایزه ها را به نزد عالم آوردودر پیش اوگذاشت وگفت این مجموع آن چیزى اسـت کـه بـراى من حاصل شده است وآورده ام که میان خود من قسمت نمایى ، آن عالم گفت که زمـان اول چـون زمـان گـرگ بـود تـواز گـرگـان بـودى لهـذا در اول مـرتـبـه جـزم کردى که وفا به عهد خود نکنى ، ودر زمان دوم چون زمان گوسفند بود گـوسـفـنـد عزم مى کند که کارى بکند ونمى کند تونیز اراده کردى که وفا کنى ونکردى واین زمان چون زمان ترازواست وترازووکارش وفا کردن به حق است تونیز وفا به عهد کردى مال خود را بردار که مرا احتیاجى به آن نیست .
عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرمـوده : گـویـا غـرض آن حـضـرت از نـقـل ایـن قـصـه آن بـود که احوال هر زمان متشابه است ، هرگاه یاران ودوستان خود را مى بینى که با تودر مقام غدر ومکرند چگونه امام علیه السلام اعتماد نماید بر عهدهاى ایشان وخـروج کـنـد بر مخالفان وچون زمانى در آید که در مقام وفاء به عهود باشند وخدا داند کـه وفـاء بـه عـهـد امـام عـلیـه السلام خواهند نمود، امام علیه السلام را ماءمور به ظهور وخـروج خواهد گردانید، حق تعالى اهل زمان ما را به اصلاح آورد واین عطیه عظمى را نصب کند بمحمد وآله الطاهرین .
فـصـل پـنـجـم : در حـرکـت حـضـرت امام على نقى علیه السلام از مدینه طیبه به سامراء وذکربعضى از
ستمها که ازمخالفین بر آن مبین واقع شده وشهادت آن حضرت
بـدان کـه حـضـرت امـام عـلى نـقى علیه السلام ولادت با سعادتش ونشوونمایش در مدینه طـیـبه واقع شد وهشت سال از سن شریفش گذشته بود که والد بزرگوارش شهید گشت وامـامـت مـنـتـقـل بـه آن حـضـرت گـردیـد وپـیـوسـتـه در مـدیـنـه بـود تـا ایـام جـعـفـر مـتـوکـل که از آن حضرت را به سرّ من راءى طلبید وسببش آن شد که ( بریحه عباسى ) کـه امـام جـماعت حرمین بود نامه اى به متوکل نوشت که اگر تو را به مکه ومدینه حـاجـتـى هـست على بن محمّد را از این دیار بیرون بر که اکثر این ناحیه را مطیع ومنقاد خود گـردانـیـده اسـت وجـمـاعـتـى دیـگـر نـیـز بـه ایـن مـضـمـون کـاغـذ بـه مـتـوکـل نـوشتند وعبداللّه بن محمّد والى مدینه اذیت واهانت بسیار به آن امام بزرگوار مى رسـانـیـد تـا آنـکـه نـامـه هـا بـه مـتـوکـل نـوشـت در بـاب آن جـنـاب کـه سـبـب خشم وغضب مـتـوکـل گـردیـد وچـون حـضـرت مـطـلع شـد کـه والى مـدیـنـه بـه مـتـوکـل امـرى چند نوشته که موجب اذیت واضرار اونسبت به آن جناب خواهد گردید نامه اى بـه متوکل نوشت ودر آن نامه درج کرد که والى مدینه آزار واذیت به من مى رساند و آنچه در حـق مـن نـوشـتـه مـحض کذب وافتراء است ، متوکل براى مصلحت نامه مشفقانه به حضرت نـوشت ودر آن نامه امام زمان را تعظیم واکرام کرد ونوشت چون مطلع شدیم که عبداللّه بن مـحـمـّد نـسـبـت بـه شـمـا سـلوک نـامـوافـقـى کـرده مـنـصـب اورا تـغـیـیـر دادیـم ومـحـمـّد بـن فـضـل را بـه جـاى اونـصـب کـردیـم واورا مـاءمـور بـه اعـزاز و اکـرام وتـجـلیـل شـمـا نـمـوده ایـم ونـیـز بـه آن حـضـرت نـوشـت کـه خلیفه مشتاق ملاقات وافر البـرکات شما گردیده وخواهان آن است که اگر بر شما دشوار نباشد متوجه این صوب گـردیـد بـا هـر کـه خـواهـیـد از اهـل بـیـت وخـویشان وحشم وخدمتکاران خود با نهایت سکون واطـمـینان خاطر به رفاقت هرکه اراده داشته باشید وهر وقت که خواهید بار کنید وهر گاه که اراده نمایید نزول کنید ویحیى بن هرثمه را به خدمت شما فرستاده که اگر خواهید در ایـن راه در خـدمـت شما باشد ودر هر باب اطاعت امر شما نماید ودر این باب سفارش بسیار بـه اوفـرمـود، وبـدانید که هیچیک از اهل بیت وخویشان وفرزندان ومخصوصان خلیفه نزد اواز شـمـا گرامى تر نیستند و نهایت لطف وشفقت ومهربانى نسبت به شما دارد. ونـوشـت آن نـامـه را ابـراهـیـم بـن عـبـاس در مـاه جـمـادى الا خـره سـنـه دویـسـت وچهل وسه .
وامـا اذیـت وآزارى کـه از مـخـالفـین به آن امام مبین علیه السلام رسیده پس بسیار است ودر اینجا به ذکر چند روایت اکتفا مى کنیم :
گزارش از حرکت امام از مدینه به سامراء
اول ـ مـسـعـودى از یـحـیـى بـن هـرثـمـه روایـت کـرده کـه گـفـت : فـرسـتـاد مـرا مـتـوکـل بـه سـوى مـدیـنه براى حرکت دادن حضرت امام على نقى علیه السلام را از مدینه بـردن بـه سـامـره بـه جـهـت بـعـض چـیـزهـا کـه دربـاره اوبـه مـتـوکـل رسـیـده بـود. پـس چـون بـه مـدیـنـه وارد شـدم اهـل مدینه بانگ وفریاد برداشتند چندانکه مانند آن نشنیده بودم پس ایشان را ساکن کردم وقـسـم خـوردم کـه مـن مـاءمـور نـشـدم کـه مـکـروهـى بـه آن حـضرت برسانم وتفتیش کردم منزل آن جناب را نیافتم در آن مگر قرآن ودعا ومانند آن :
ودر ( تذکره سبط ) است که لَمْ اَجِدْ فیهِ اِلاّ مَصاحِفَ وِ اَدْعِیَهً وَ کُتُبِ الْعِلْمِ فَعَظُمَ فى عَیْنى .
پـس آن حـضـرت را از مـدیـنـه حـرکـت دادم وخـودم قـائم بـه خـدمات اوبودم وبا آن حضرت خوشرفتارى مى نمودم پس در آن ایام که در راه بودیم روزى دیدم آن حضرت را که سوار شـده ولکـن جـامـه بارانى پوشیده ودم اسب خود را گره زده ، من تعجب کردم از این کار او؛ زیـرا کـه آن روز آسـمـان صـاف وبـى ابر بود وآفتاب طلوع کرده بود پس نگذشت مگر زمـان کـمـى کـه ابـرى در آسـمـان ظاهر شد وباران بارید مانند دهان مشک ورسید به ما از بـاران امـر عـظیمى . پس آن حضرت روکرد به من و فرمود: مى دانم که منکر شدى وتعجب کـردى آنـچـه را کـه دیـدى از مـن وگـمـان کردى که من مى دانستم از امر باران آنچه را که تـونـمـى دانـسـتـى چـنـیـن نـیـست که توگمان کرده اى لکن من زیست کرده ام در بادیه ومى شناسم بادى را که در عقب باران دارد. یحیى گفت : چون به بغداد وارد شدیم ابتدا کردم به اسحاق بن ابراهیم طاطرى و رفتم به دیدن اوواووالى بغداد بود چون اومرا دید گفت : اى یـحـیـى ایـن مـرد یـعـنـى امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام پـسـر پـیـغـمـبـر اسـت ومتوکل را تومى شناسى ومى دانى عداوتش را با این خانواده پس اگر چیزى بگویى به اوکه وادار کند اورا بر کشتن آن حضرت ، پیغمبر خصم توخواهد بود، گفتم : به خدا قسم ! مـن مـطـلع نـشـدم بـر چـیـزى از اوکـه مـخـالف مـیـل متوکل باشد بلکه هرچه دیدم تمامش جمیل وشکیر بود.
پـس رفـتـیـم بـه سامره وابتدا به دیدن وصیف ترکى رفتیم ومن از اصحاب ونوکران او بودم ، چون مرا دید وگفت : اى یحیى ! به خدا قسم که اگر مویى از سر این مرد کم شود مـطـالب آن غـیـر مـن نخواهد بود. پس من تعجب کردم از کلام اسحاق طاطرى و وصیف ترکى وسـفـارش ایـشـان در بـاب آن حـضـرت پـس بـه نـزد مـتـوکـل رفـتـم وآنـچـه از آن حـضرت دیده بودم وآنچه از ثناء بر آن حضرت شنیده بودم بـراى متوکل نقل کردم . متوکل جائزه به آن حضرت داد وظاهر کرد نیکى واحسان خود را به آن حضرت ومکرم داشت اورا.
مناظر شگفت انگیز
دوم ـ شـیـخ کـلیـنـى ودیـگـران از صـالح بـن سـعـیـد روایـت کـرده انـد کـه گـفـت روزى داخـل سـرّ مـن راءى شـدم وبـه خدمت آن جناب رفتم وگفتم : این ستمکاران در همه امور سعى کـردنـد در اطـفـاء نور تووپنهان کردن ذکر توتا آنکه تورا در چنین جایى فرود آوردند کـه مـحـل نزول گدایان وغیربان بى نام ونشان است ، حضرت فرمود که اى پسر سعید! هـنـوز تـودر مـعـرفـت قـدر ومـنـزلت ما در این پایه اى وگمان مى کنى که اینها با رفعت شـاءن مـا منافات دارد ونمى دانى کسى را که خدا بلند کرد به اینها پست نمى شود. پس بـه دسـت مـبـارک خـود اشاره کرد به جانبى چون به آن جانب نظر کردم بستانها دیدم به انواع ریاحین آراسته وباغها دیدم که به انواع میوه ها پیراسته ونهرها دیدم که در صحن آن بـاغـهـا جـارى بود وقصرها وحوران وغلمان در آنها مشاهده کردم که هرگز نظیر آنها را خـیـال نـکـرده بـودم ، از مـشـاهـده ایـن احـوال دیده ام حیران و عقلم پریشان شد. پس حضرت فـرمـود مـا هـرجـا کـه بـاشـیـم ایـنـهـا از بـراى مـا مـهـیـا است و در کاروان گدایان نیستیم .(۶۰)
مکافات تهمت
سوم ـ مسعودى در ( اثبات الوصیه ) روایت کرده که چون حضرت امام على نقى علیه السـلام داخـل خـانـه مـتـوکـل شد ایستاد مشغول به نماز گشت بعضى از مخالفین آمد ایستاد مـقـابـل آن حـضـرت وگـفـت : تـا کـى ریـاکـارى مـى کنى ؟ حضرت تا این جسارت را شنید تـعـجـیل فرمود در نماز خود وسلام داد پس روکرد به اوو فرمود: اگر دروغ گفتى در این نـسبتى که به من دادى خدا تورا از بیخ برکند تا این کلمه را فرمود آن مرد افتاد وبمرد وقصه اوخبر تازه اى شد در خانه متوکل
نذر مادر متوکل براى امام هادى علیه السلام
چـهـارم ـ شـیـخ کـلیـنـى وشیخ مفید ودیگران از ابراهیم بن محمّد طاهرى روایت کرده اند که خراجى یعنى قرحه وجراحتى در بدن متوکل به هم رسید که مشرف بر هلاک گردید وکسى جـراءت نـمـى کـرد کـه نـیـشـتـرى بـه آن بـرسـانـد پـس مـادر مـتـوکل نذر کرد که اگر عافیت یابد مال جلیلى براى حضرت امام على نقى علیه السلام بـفـرسـتد، پس فتح بن خاقان به متوکل گفت که اگر مى خواهى [کسى ] نزد حضرت امام عـلى نـقى علیه السلام بفرستیم شاید دوایى براى این مرض بفرماید، گفت : بفرستید. چـون بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـنـد وحـال اورا غـرض کـردنـد فـرمـود کـه پشکل گوسفند را که در زیر پاى گوسفند مالیده شده در گلاب بخیسانند وبر آن خراج بـنـدنـد که نافع استا ان شاء اللّه تعالى . چون آن خبر را آوردند جمعى از اتباع خلیفه کـه حـاضـر بـودنـد خـنـدیدند واستهزاء کردند. فتح بن خاقان گفت مى دانم که حرف آن حـضـرت بـى اصـل نـیـسـت وآنـچـه فـرمـوده نـاسـت بـه عـمـل آوریـد ضـررى نـخـواهـد داشـت ، چـون دوا را بـر آن موضع بستند در ساعت منفجر شد ومـتـوکـل از درد والم راحـت یـافـت ومـادرش مسرور شده پس ده هزار دینار در کیسه کرده سر کـیـسـه را مـهـر کـرد وبـراى آن جـنـاب فـرسـتـاد. چـون مـتـوکـل از آن مـرض شـفـا یـافـت مـردى کـه اورا بـطـحـایـى مـى گـفـتـنـد نـزد مـتـوکـل بـود بـد آن حـضـرت را بـسـیـار گـفـت ، وگـفـت اسـلحـه و امـوال بـسـیـار جـمـع کـرده اسـت وداعـیـه خـروج دارد، پـس شـبـى مـتـوکـل ، سـعـیـد حـاجـب را طـلبـیـد وگـفـت : بـى خـبر به خانه امام على نقى علیه السلام برووهرچه در آنجا از اسلحه واموال که بیابى براى من بیاور.
سـعـید گفت : در میان شب نردبانى برداشتم وبه خانه آن حضرت رفتم ونردبان را بر دیـوار خـانـه گـذاشـتم چون خواستم به زیر روم به واسطه تاریکى راه را گم کردم و حـیـران شـدم نـاگـاه حـضـرت از انـدرون خانه مرا ندا کرد که اى سعید! باش تا شمع از بـراى تـوبـیـاورنـد. چـون شـمـع آوردند به زیر رفتم دیدم که حضرت جبه اى از پشم پوشیده وعمامه اى از پشم به سر بسته وسجاده خود را بر روى حصیرى گسترده و بر بالاى سجاده روبه قبله نشسته است پس فرمود که بروودر این خانه ها بگرد و تفتیش کن مـن رفـتـم وجـمـیـع حجره هاى خانه را تفتیش کردم در آنها هیچ نیافتم مگر یک بدره که بر سرش مهر مادر متوکل بود ویک کیسه سر به مهرى دیگر پس فرمود که مصلاى مرا بردار چون برداشتم در زیر مصلاشمشیرى یافتم که غلاف چوبى داشت وبر روى آن غلاف هیچ نـگـرفـتـه بـودنـد آن شـمـشـیـر را بـا دوبـدره زر بـرداشـتـم و نـزد مـتـوکـل رفـتـم ، چـون مـهـر مـادر خـود را بـر آن دیـد اورا طـلبـیـد واز حـقـیـقـت حـال سـؤ ال کـرد مادرش گفت : من براى اوفرستاده ام وهنوز مهرش را برنداشته است چون کـیـسـه دیـگـر را گـشـود چـهـارصـد دیـنـار در آن بـدره بـود. پـس متوکل یک بدره دیگر به آن ضم کرد وگفت : اى سعید! این بدره ها را با آن کیسه وشمشیر بـراى اوبـبر وعذرخواهى از اوبکن . چون آنها را به خدمت آن حضرت بردم گفتم : اى سید من ! از تقصیر من بگذر که بى ادبى کردم وبى رخصت به خانه تودر آمدم چون از خلیفه ماءمور بودم معذورم ، حضرت فرمود:
( وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلِبٍ یَنْقَلِبُونَ ) ؛
یـعـنـى بـه زودى خـواهند دانست آنها که ستم مى کنند که بازگشت آنها به سوى کجا است .
اشعار مؤ ثر امام هادى علیه السلام در مجلس شراب
پـنجم ـ جمعى از علماء که از جمله ایشان است مسعودى ، روایت کرده اند که در باب حضرت امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام نـزد مـتـوکـل سـعـایـت کـردنـد وگـفـتـنـد کـه در مـنـزل آن جـنـاب اسـلحـه بـسـیـار وکـاغـذهـاى زیـاد اسـت کـه شـیـعـیـان اواز اهـل قـم بـراى او فـرسـتـاده انـد وآن جـنـاب عـزم آن دارد کـه بـر تـوخـروج کـنـد. مـتـوکـل جـمـاعـتـى از تـرکـان را بـه خـانه آن حضرت فرستاد، ایشان در شب بر خانه آن حـضـرت هجوم آوردند وبه خانه ریختند وهرچه تفتیش کردند چیزى نیافتند ودیدند که آن حـضـرت در حـجـره اى سـت ودر را بـر روى خـود بـسته وجامه اى از پشم پوشیده و بر روى زمین که رمل وریگ ریزه بود نشسته وتوجهش به سوى حق تعالى است و مـشـغـول خـوانـدن آیـات قـرآن اسـت پـس آن جـنـاب را بـه آن حـال مـاءخـودذ داشـتند وبه نزد متوکل حمل کردند وگفتند در خانه اوریختیم وچیزى نیافتیم ودیـدیـم آن جـنـاب را نـشـسـتـه بـود روبـه قـبـله وقـرآن تـلاوت مـى کـرد. ومتوکل در آن حال در مجلس شرب بود پس آن امام معصوم را در آن مجلس شؤ م بر آن میشوم وارد کـردنـد و متوکل جام شراب در دستش بود از براى آن جناب تعظیم کرد وآن حضرت را در پـهـلوى خـود نـشـانـیـد وجـام شـراب را به آن حضرت تعارف کرد، آن حضرت فرمود: واللّه ! شراب داخل گوش وخون من نشده هرگز، مرا معفودار، پس اورا معفوداشت آنگاه گفت : بـراى مـن شـعـر بـخـوان . حـضـرت فرمود: اِنّى قَلیل الرِّوایَهِ لِلشِّعْرِ؛ من چندان از شعر روایـت نـشـده ام ، گـفـت : از ایـن چـاره اى نـیـسـت پس حضرت انشاد فرمود این اشعار را که مشتمل است بر بى وفایى دنیا ومرگ سلاطین وذلت و خوارى ایشان پس از مرگ :
باتُوا عَلى قُلَلِ الاَجْبالِ تَحْرِسُهُمْ |
غُلْبُ الرِّجالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ |
وَ اسْتَنْزِلُوا بَعْدَ عِزَّ مِنْ مَعاقِلِهِمْ |
وَ اُسْکِنُوا حُفَرا یا بِئْسَما نَزَلوُا |
نداهُمْ صارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنهمُ |
اَیْنَ الاَساوِرُ وَ التّیجانُ وَ الْحُلَلُ |
اَیْنَ الْوُجُوهُ الّتَى کانَتْ مُنَعَّمَهً |
مِنْ دُونِها تُضْرَبُ الاَسْتارُ وَ الکُلَلُ |
فَاَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حینَ سآئِلَهُمْ |
تِلْکَ الْوُجُوهُ عَلَیْهَا الدُّودُ تَنْتَقِلُ |
قَدْ طالَ ما اَکَلُوا دَهْرا وَ قَدْ شَرِبُوا |
وَاَصْبَحُوا الْیَوْمَ بَعْدَ الاَکْلِ قَدْ اُکِلُوا |
مـتـوکـل از شـنـیـدن ایـن اشـعـار گـریـست به اندازه اى که اشک چشمش ریشش را تر کرد و حـاضـریـن نـیـز گـریـسـتـنـد، وبـه روایـت ( کـنـزالفـوائد ) کـراچـکـى ، مـتـوکـل جـام شـراب را بـر زمـیـن زد وعـیـشـش مـنـغـض شـد،(۶۷) وبـه روایـت اول پـرسـید از آن حضرت که قرض دارى ؟ فرمود: بلى چهار هزار دینار، پس چهار هزار دینار به آن حضرت بخشید واورا مکرما به خانه اش رد کرد.
شمشیرداران نامرئى
شـشـم ـ قـطـب راونـدى روایـت کـرده اسـت از فـضـل بـن احـمـد کـاتـب از پـدرش احـمـد بـن اسـرائیـل کـاتـب مـعـتـز بـاللّه بـن مـتـوکـل کـه گـفـت : روزى مـن بـا مـعـتـز بـه مـجـلس مـتوکل رفتم واوبر کرسى نشسته بود وفتح بن خاقان نزد اوایستاده بود پس معتز سلام کـرد و ایـسـتـاد، مـن در عـقـب اوایـسـتـادم . وقـاعـده چـنـان بـود کـه هـرگـاه مـعـتـز داخـل مـى شـد اورا مرحبا مى گفت وتکلیف نشستن مى کرد. در این روز از غایت غضب وتغییرى کـه در حـال اوبـود متوجه معتز نشد وبه فتح بن خاقان سخن مى گفت وهر ساعت صورتش مـتـغـیـر مـى گـردیـد وشعله غضبش افروخته تر مى شد وبا فتح بن خاقان مى گفت آنکه تـودر حـق اوسـخـن مى گویى چنین وچنان کرده است و( فتح ) آتش خشم اورا فرومى نـشـانـیـد ومى گفت : اینها بر اوافتراء است واواز اینها برى است ، فایده نمى کرد وخشم اوزیـاده مـى شـد ومـى گفت : به خدا سوگند که این مراثى را مى کشم که دعوى دروغ مى کند ورخنه در دولت من مى افکند پس گفت بیاور چهار نفر از غلامان خزر جلف را که چیزى نمى فهمند. ایشان را حاضر کرد، چون حاضر شدند به هر یک از ایشان شـمـشـیـرى داد وایـشان را امر کرد که چون حضرت امام على نقى علیه السلام حاضر شود اورا به قتل آورند و گفت : به خدا سوگند که بعد از کشتن جسد اورا هم خواهم سوخت . بعد از سـاعـتـى دیـدم کـه حـجـاب مـتـوکـل آمـدنـد وگـفـتـنـد: آمـد! نـاگـاه دیـدم کـه حـضـرت داخـل شـد و لبهاى مبارکش حرکت مى کرد ودعایى مى خواند واثر اضطراب وخوف به هیچ وجـه در آن حـضـرت نـبـود، چـون نـظـر متوکل بر آن حضرت افتاد خود را از تخت به زیر افکند وبه استقبال حضرت شتافت واورا در بر گرفت ودستهاى مبارکش را میان دودیده اش را بـوسـیـد وشـمـشـیـر در دسـتـش بـود گـفـت : اى آقـاى مـن ! اى فـرزنـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم ، اى بهترین خلق ! اى پسر عم من ومولاى من ، اى ابـوالحـسـن ، وحـضـرت مـى فـرمـود: اعـیذک باللّه یا امیرالمؤ منین عفوکن من را از گفتن این کلمات . متوکل گفت : براى چه تصدیق کشیده اى وآمده اى در چنین وقتى ؟ حضرت فرمود که پـیـک تـوآمـد در ایـن وقـت وگـفـت مـتـوکـل تـورا طـلبـیـده ، متوکل گفت : دروغ گفته است آن ولدالزنا، گفت برگرد اى سید من ، به همان جا که آمدى ، پس گفت : اى فتح بن خاقان ، اى عبداللّه ، اى معتز! مشایعت کنید آقاى خودتان وآقاى مرا. پس چون نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت بر زمین افتادند وسجده بـه جـهـت تـعـظـیـم آن حـضـرت نـمـودنـد. چـون حـضـرت بـیـرون رفـت مـتـوکـل غـلامـان را طـلبـیـد وتـرجـمـان را گـفـت کـه از ایـشـان سـؤ ال کـن کـه بـه چـه سـبب امر نسبت به اوبه جا نیاوردید؟ ایشان گفتند از مهابت آن حضرت بـى اخـتـیـار شـدیـم چـون پـیـدا شـد در دور اوزیـاده از صـد شـمـشـیـر بـرهنه دیدیم وآن شـمـشـیـرداران را نـمـى تـوانـستیم دید ومشاهده این حالت مانع شد ما را از آنکه امر را به عـمـل آوریـم و دل مـا پـر از بـیـم وخـوف شـد. پـس مـتـوکـل روبه ( فتح ) آورد وگفت : این امام تواست وخندید، ( فتح ) شاد شد به آنکه آن بلیه را از آن جناب گذشت و حمد خدا به جا آورد.
ملاقات صقر با امام هادى علیه السلام در زندان
هـفـتـم ـ ابـن بابویه ودیگران روایت کرده اند از صقر بن ابى دلف که چون حضرت امام على نقى علیه السلام را به سرّ من راءى آوردند به خدمت آن حضرت رفتم که خبرى از آن جـنـاب بـگیرم وآن حضرت را نزد زرافه حاجب متوکل محبوس کرده بودند چون نزد اورفتم گفت : به چه کار آمده اى ؟ گفتم : به دیدن شما آمده ام ، ساعتى نشستیم چون مجلس خلوت شد گفت : گویا آمده اى که خبرى از صاحب وامام خود بگیرى ؟ من ترسیدم وگفتم صاحب من خـلیـفـه است . گفت : ساکت شو، که مولاى توبر حق است ومن نیز اعتقاد تورا دارم واورا امام مى دانم ، پس گفت : آیا مى خواهى نزد اوبروى ؟ گفتم : بلى ، گفت : ساعتى صبر کن که صـاحـب البـرید بیرون رود، وچون بیرون رفت کسى با من همراه کرد وگفت ببر اورا به نـزد عـلوى کـه محبوس است اورا نزد اوبگذار وبرگرد. چون به خدمت آن جناب رفتم دیدم بـر روى حـصـیـرى نـشـسته است ودر برابرش قبرى کنده اند پس سلام کردم ودر خدمت آن جـنـاب نـشـسـتـم حـضـرت فـرمـود کـه بـراى چـه آمـده اى ؟ گـفـتـم : آمـده ام از احـوال شـمـا خـبـرى گـیـرم چـون نـظر من بر قبر افتاد گریان شدم ، حضرت فرمود که گـریـان مباش که در این وقت از ایشان آسیبى به من نمى رسد، گفتم : الحمدللّه . پس از مـعـنـى حدیث لاتُعادُوا الاَیامَ فَتُعادیکُمْ پرسیدم ، حضرت جواب اورا داد آنگاه فرمود: وداع کن و بیرون روکه ایمن نیستم بر توومى ترسم اذیتى به توبرسد.
متوکل فقط سه روز زنده است
هـشـتـم ـ سـیـد بـن طـاوس ودیـگـران روایـت کـرده انـد کـه چـون مـتـوکل ، فتح بن خاقان وزیر خود را خواست اعزاز واکرام نماید ومنزلت اورا نزد خود بر دیـگـران ظـاهـر گـرداند، ودر حقیقت غرض اونقص شاءن واستخفاف قدر امام على نقى علیه السـلام بـود و ایـن امر را بهانه کرده بود، پس در روز بسیار گرمى با فتح بن خاقان سـوار شـد وحـکـم کـرد کـه جمیع امرا وعلماء وسادات واشراف واعیان در رکاب ایشان پیاده بـرونـد و از جـمـله آنـهـا امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام بـود، زرافـه حـاجـب متوکل گفت که من در آن روز آن جناب را مشاهده کردم که پیاده مى رفت وتعب بسیار مى کشید وعـرق از بـدن مـبـارکـش مـى ریـخـت مـن نـزدیـک آن جـنـاب رفـتـم وگـفـتـم : یـابـن رسول اللّه ! چرا شما خود را تعب مى فرمایید؟ حضرت فرمود که غرض اینها استخفاف من است ولکن حرمت بدن من نزد خدا کمتر از ناقه صالح نیست . به روایت دیگر فرمود که یک ریـزه نـاخـن من نزد حق تعالى گرامى تر است از ناقه صالح وفرزند او، زرافه گفت : چـون بـه خـانـه بـرگـشـتـم ایـن قـصه را با معلم اولاد خود که گمان تشیع به اوداشتم نقل کردم او سوگند داد مرا که توالبته از آن حضرت شنیدى این سخن را؟ من سوگند یاد کـردم کـه شـنـیـدم ، پـس گـفـت : فـکـر کـار خـود بـکـن کـه مـتـوکـل سـه روز دیـگـر هـلاک مـى شـود تا از قضیه اوآسیبى به اونرسد، من گفتم از چه دانـسـتـى ؟ گـفـت : براى آنکه حضرت دروغ نمى گوید وحق تعالى در قصه قوم صالح فـرمـوده اسـت ( تـَمَتَّعُوا فى دارِکُْم ثَلاثَهَ اَیّامٍ ) وایشان بعد از پـى کـردن نـاقـه بـه سـه روز هلاک شدند. من چون این سخن را از اوشنیدم اورا دشنام دادم وبـیـرون کـردم . چـون اوبـیرون رفت با خود اندیشه کردم گفتم بسا باشد که این سخن راسـت بـاشـد، اگـر احـتـیـاطـى در امـور خـود بـکـنـم بـه مـن ضـررى نـخـواهـد داشت . پس امـوال خـود را کـه پـراکـنده بود جمع کردم وانتظار انقضاى سه روز مى کشیدم ، چون روز سـوم شـد مـنـتـصر فرزند متوکل با اتراک وغلامان مخصوص اوبه مجلس اوآمدند واورا با فـتـح بـن خـاقـان پـاره پـاره کـردنـد. بـعـد از مـشـاهـده ایـن حـال اعتقاد به امامت آن حضرت نمودم وبه خدمت او رفتم آنچه میان من وآن معلم گذشته بود عرض کردم ، فرمود معلم راست گفته من در آن روز بر اونفرین کردم وحق تعالى دعاى مرا مستجاب گردانید.
مؤ لف گوید: اذیت وآزار که از متوکل به حضرت امام على نقى علیه السلام رسده چه به خـود آن حـضـرت چـه به شیعیان ودوستان وعلویین واولاد حضرت فاطمه علیها السلام چه بـه قـبـر امام حسین علیه السلام وزوار آن حضرت که بازگشت تمام به آن حضرت است ، زیـاده از آن اسـت کـه در حـوصـله بـیـان بـگـنـجـد چـه آنـکـه مـتـوکل اکفر بنى عباس بوده چنانکه بر اخبار غیبیه امیرالمؤ منین علیه السلام از اوبه این وصـف تـعـبـیـر شـده : ومـردى خـبـیـث السـریـره وپـسـت فـطـرت وسـخـت نـانـجیب بود وبا آل ابـوطـالب سـخـت دشـمـنى مى کرد. وبه ظن وتهمت ایشان را اخذ مى نمود و پیوسته در صدد اذیت وآزار ایشان بود واصرار اودر باب محوآثار قبر شریف حضرت امام حسین علیه السـلام واذیـت وآزار اوبـه زوار آن حـضـرت اَظْهَرَ مِنَ الشَّمْسِ وَ اَبْیَنُ مِنَ الاَمْسِ است وما در ( کتاب تتمه المنتهى ) به طور اختصار نگارش دادیم . وقرمائى که یکى از علماى اهـل سـنـت اسـت در ( اخـبـار الدول ) گـفـتـه کـه در سـنـه دویـسـت وسـى وهـفـت مـتـوکـل امر کرد قبر امام حسین علیه السلام را هدم کنند وخانه هاى اطراف قبر را نیز خراب کـنـنـد وزراعـت نـمـایند در آنجا ومنع کرد مردم را از زیارت آن حضرت وزمین کربلارا شخم وشـیـار کـرد مـسـلمـانـان خـیـلى مـتـاءلم شـدنـد از ایـن جـهـت واهـل بـغـداد بـر دیوارها فحش ودشنام براى اونوشتند وشعراء اورا هجوکردند، از جمله در هجواوگفتند:
تَاللّهِ اِنْ کانَتْ اُمَیَّهُ قَدْ اَتَتْ |
قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نِبِیهِّا مِظْلُوما |
فَلَقَدْ اَتاهُ بَنُواَبیِه بِمِثلِها |
هذا لَعَمْرُکَ قَبْرُهُ مَهْدوما |
اَسَفُوا عَلى اَنْ لایَکُونُوا شارِکُوا |
فى قَتْلِهِ فَتَتَّبِعُوهُ رَمیما |
ابوالفرج اصفهانى روایت کرده است که متوکل ، عمر بن فرج رخجى را والى مکه و مدینه کـرده بـود عـمـر مـنـع کرد مردم را از احسان به آل ابوطالب وسخت در عقب این کار شد به حـدى کـه مـردم از تـرس جان دست از رعایت علویین برداشتند وچندان کار بر اولاد امیرالمؤ منین علیه السلام تنگ شد که زنهاى علویات تمام لباسهاى ایشان کهنه وپاره شده بود ویـک لبـاس درسـت نـداشـتـنـد کـه نـماز در آن بخوانند مگر یک پیراهن کهنه براى ایشان بـاقـى مـانده بود که هرگاه مى خواستند نماز بخوانند یک یک آن پیراهن را به نوبت مى پـوشـیـدند ونماز مى خواندند، پس از فراغ از نماز از تن بیرون مى کردند ودیگرى مى پـوشـیـد وخـود برهنه به چرخ ریسى مى نشست ، پیوسته به این عسرت گذرانیدند تا مـتـوکـل هـلاک شـد.وشـرح خـبـاثـت و کـفـر مـتـوکـل طـویـل واز رشـتـه کلام خارج است واز ملاحظه همین قدر معلوم مى شود که چه اندازه سخت بر حضرت امام على نقى علیه السلام گذشته در ایام او، واللّه المستعان .
ذکر شهادت حضرت امام على نقى علیه السلام
بدان که سال شهادت آن حضرت به اتفاق ، در سنه دویست وپنجاه وچهار هجرى بوده ودر روز وفـات اخـتلاف است . جمله اى از علما روز سوم ماه رجب را اختیار کرده اند وبنابر آنکه ولادت آن حـضـرت در سـنـه دویـسـت ودوازده بـاشـد سـن شـریـفـش در وقـت وفـات قـریـب چـهـل ودوسـال بـوده ودر وقـت وفـات پـدر بـزرگـوارش هـشـت سـال وپـنـج مـاه تـقـریـبـا از عـمـر شـریـف آن حـضـرت گـذشـتـه بـود کـه بـه مـنـصـب جـلیـل امـامـت کـبـرى وخـلافـت عـظـمـى سـرافـراز گـردیـد ومـدت امـامـت آن جـناب سى وسه سال بود.
عـلامـه مـجـلسـى فـرموده که قریب به سیزده سال در مدینه طیبه اقامت فرمود وبعد از آن مـتـوکـل آن حـضـرت را بـه سـرّ مـن راءى طـلبـیـد وبـیـسـت سـال در سـرّ مـن راءى تـوطـن فـرمـود در خـانـه اى کـه اکنون مدفن شریف آن حضرت است .
فـقـیـر گـویـد: بـنـابـر آن روایـت اسـت کـه مـتـوکـل آن حـضـرت را در سـنـه دویـسـت وچـهـل و سـه بـه سـامـره طـلبـیـد مـدت اقـامـت آن جـنـاب در سـامـره قـریـب یـازده سـال مـى شـود و بـنـابـر قـول مـسـعـودى قـریـب نـوزده سـال مـى شـود، ودرک کـرد در ایـام عـمـر شـریف خود مقدارى از خلافت ماءمون وزمان معتصم وواثق ومتوکل ومنتصر ومستعین ومعتز، ودر ایام معتزّ آن حضرت را زهر دادند وشهید نمودند.
مـسـعـودى در ( مـروج الذهـب عـ( فرموده که حدیث کرد مرا محمّد بن الفرج به مدینه جـرجـان در مـحـله مـعروفه به غسان گفت حدیث کرد مرا ابودعامه که گفت : شرفیاب شدم خـدمـت حـضـرت امـام عـلى بـن مـحـمـّد بن على بن موسى علیه السلام به جهت عیادت اودر آن عـلتـى کـه در آن وفـات فـرمـود، چـون خـواسـتـم از خـدمـت آن جـناب مراجعت کنم فرمود: اى ابـودعـامـه ! حـق تـوبـر مـن واجـب شـده مـى خـواهـى حـدیـثـى بـراى تـونقل کنم که شاد شوى ؟ عرض کردم : خیل شائق ومحتاجم به آن ، فرمود: حدیث کرد مرا پدرم محمّد بن على از پدرش على بن موسى از پدرش موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن مـحـمـّد از پـدرش محمّد بن على از پدرش على بن الحسین از پدرش حسین بن على از پدرش على بن ابى طالب از رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم پس به من فرمود: بنویس ، گفتم : چه بنویسم ؟ فرمود: بنویس که رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم فرمود:
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمـنِ الرَّحـیمِ الایمانُ ما وَقَّرَتْهُ الْقُلوبُ وَ صَدَّقَتْهُ الاَعْمالُ وَ الاَسْلامُ ما جَرى بِهِ اللَّسانُ وَ حَلَّتْ بِهِ الْمَناکَحَهُ ) .
ابـودعـامـه گـفت : گفتم یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم ! نمى دانم که کدام یـک از این دوبهتر است این حدیث یا اسناد آن ، فرمود: این حدیث در صحیفه اى است به خط عـلى بـن ابـى طـالب وامـلاء رسـول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم به هر یک از ماها به ارث رسیده انتهى .
شـیـخ طـبـرسـى روایـت کـرده کـه ابـوهـاشم جعفرى رحمه اللّه این اشعار را در باب علت وکالت حضرت امام على نقى علیه السلام گفته :
مادَتِ الاَرْضُ بى وَاَدَّتْ فُؤ ادى |
وَاعْتَرَتْنى مَوارِدُ الْعُرَواءِ |
حینَ قیلَ: الاِمامُ نِضْوٌ عَلیلٌ |
قُلْتُ: نَفْسى فَدَتْهُ کُلَّ الْفِداءِ |
مَرِضَ الدّینُ لاِعْتِلالِکَ وَ اعْتَلَّ |
وَ غارَتْ لَهُ نُجُومُ السَّماءِ |
عَجَبا اَنْ مُنیتَ بِالداءِ وَ السُّقمِ |
وَ اَنْتَ الاِمامُ حَسْمُ الدّاءِ |
اَنْتَ اسَى الاَدْواءِ فِى الدّینِ وَ |
الدُّنْیا وَ مْحیى الاَمْواتِ والاَحْیاءِ |
یـعـنـى مـضـطـرب ومـتـزلزل شـد زمـیـن بـر مـن وسـنـگـیـن شـد فـؤ اد ودل مـن فـروگـرفـت مـرا تـب ولرز هـنـگـامـى کـه گـفـتـنـد بـه امـام عـلیـه السـلام لاغـر وعـلیـل گـشـتـه ، گـفـتـم : جـان مـن فـدا وتـمـام فـداى اوبـاد، پـس گـفـتـم مـریـض وعـلیـل شـد دیـن بـراى علت تووستارگان آسمان براى مرض توفروشدند اى آقاى من ! تـعـجـب مـى کـنـم کـه تـومـبـتـلابـه درد و نـاخـوشـى شـوى وحال آنکه توامامى هستى که درد ومرض را مى برى وقطع مى کنى ، وتویى طبیب دردهاى دین ودنیا وتویى که حیات مى دهى به مردگان و زنده ها.
وبـالجـمله : بنابر قول شیخ صدوق وبعضى دیگر، معتمد عباسى برادر معتز آن حضرت را مـسـمـوم کـرد ودر وقت شهادت آن امام غریب غیر از امام حسن عسکرى علیه السـلام کـسـى نـزد بـالیـن آن جـنـاب نـبـود وچـون حضرت از دنیا رحلت فرمود جمیع امرا واشـراف حـاضـر شـدنـد، وامام حسن علیه السلام در جنازه پدر شهید خود گریبان چاک زد وخـود مـتـوجـه غـسـل وکـفـن ودفـن والد بـزرگـوار خـود شـد وآن جـنـاب را در حـجـره اى که محل عبادت آن حضرت بود دفن کرد وجمعى از جاهلان احمق بر آن حضرت اعتراض کردند که گـریبان چاک زدن در مصیبت مناسب وشایسته نبود، حضرت فرمود به آن احمقان که چه مى دانید احکام دین خدا را، حضرت موسى علیه السلام پیغمبر بود ودر ماتم برادر خود هارون علیه السلام گریبان چاک زد.
شـیـخ اجـل على بن السحین مسعودى رحمه اللّه در ( اثبات الوصیه ) فرموده : حدیث کرد ما را جماعتى که هر کدام از آنها حکایت مى کرد که در روز وفات حضرت امام على نقى عـلیـه السـلام در خـانـه آن حـضـرت بـودیـم وجمع شده بودند در آنجا همه بنى هاشم از آل ابـوطـالب وآل عـباس ونیز جمع شده بود بسیارى از شیعه وظاهر نگشته بود به نزد ایـشـان امـر امامت ووصایت حضرت امام حسن عسگرى علیه السلام واطلاع نداشتند بر امر آن حـضـرت غـیـر ثـقـات ومعتمدانى که امام على نقى علیه السلام نزد ایشان نص بر امامت آن حـضرت فرموده بود پس حکایت کردند آن جماعتى که در آنجا حاضر بودند که همگى در مـصـیـبت وحیرت بودند که ناگاه از اندرون خانه بیرون آمد خادمى وصدا زد خادم دیگر را وگـفـت : اى ریـاش ! بـگیر این رقعه را وببر به خانه امیرالمؤ منین وبده آن را به فلان وبگوکه این رقعه را حسن بن على داده . مردم چون اسم مبارک حضرت امام حسن پسر حضرت امـام عـلى نـقـى عـلیه السلام را شنیدند چشم برداشتند تا مگر آن حضرت را بنگرند پس دیدند باز شد درى از صدر رواق وبیرون آمد خادم سیاهى پس از آن بیرون آمد حضرت امام حـسـن عـسکرى علیه السلام در حالى که دریغ وافسوس خورنده وسر برهنه با جامه چاک زده بـود وبـر تـن آن حـضـرت بـود ( ملحم ) که یک نوع جامه اى است وآستر داشت وسـفـید رنگ بود وصورت آن جناب مانند صورت پدر بزرگوارش بود وبه هیچ وجه از آن فـروگـذار نـکـرده بـود ودر خـانـه آن حـضـرت اولاد مـتـوکل بودند وبعضى از ایشان ولایت عهد داشتند. پس چون حضرت را دیدند باقى نماند احـدى مـگـر آنـکـه از جـاى خـود بـرخـاسـت وابـواحـمـد مـوفـق ابـن مـتوکل که ولیعهد بود به سوى آن حضرت در آورد ومعانقه کرد با آن جناب وگفت : مرحبا پـسـر عـمـم ! پـس حـضـرت نـشـسـت مـابـیـن دودر رواق ومـردم بـه تـمـامـى مقابل آن حضرت نشستند وپیش از آنکه آن جناب بیاید آن خانه مانند بازار بود از احادیث و گـفـتـگـولکن چون امام حسن علیه السلام آمد ونشست تمامى سکوت کردند دیگر شنیده نمى شد چیزى مگر عطسه یا سرفه . در این هنگام جاریه اى از اندرون بیرون آمد در حالى که نـدبه مى کرد بر حضرت امام على نقى علیه السلام ، امام حسن علیه السلام فرمود نیست ایـنجا کسى که ساکت کند این جاریه (۸۲) را؟ شیعیان مبادرت کردند به سوى او، آن جـاریـه داخـل در انـدرون شـد پـس خـادمـى بـیـرون آمـد و مـقـابـل آن حـضـرت ایـسـتاد، حضرت برخاست وجنازه حضرت امام على نقى علیه السلام را بـیـرون آوردنـد، حـضـرت با جنازه حرکت فرمود بردند آن جنازه نازنین را تا شارعى که مـقـابـل خـانـه مـوسـى بـن بغا بوده ، پس معتمد بر آن حضرت نماز خواند و پیش از آنکه حـضـرت امـام حـسـن علیه السلام از اندرون بیرون بیاید بر آن حضرت نماز خوانده بود پس آن جناب را دفن کردند در خانه اى از خانه هاى آن حضرت .
ونـیـز مـسعودى گفته در ( مروج الذهب ) که وفات یافت حضرت امام على نقى علیه السـلام در روز دوشـنـبـه چـهار روز به آخر جمادى الا خر مانده سنه دویست وپنجاه وچهار، هـنگامى که جنازه آن حضرت را حرکت مى دادند شنیدند جاریه اى مى گوید: ماذا لَقینا فى یـَوْمِ الاِثـْنـَیْنِ قَدیما وَ حَدیثا؛ یعنى ما چه کشیدیم از نحوست روز دوشنبه از قدیم الا یام تـا ایـن زمان واشاره کرد به این کلمه به روز وفات پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم وجـلافـت منافقین طغام ( وَ الْبَیْعَه الَّتى عَمَّ شُؤْمُهَا الاِسْلامْ ) . ودور نـیـسـت کـه ایـن جـاریه همان باشد که حضرت امام حسن علیه السلام ندبه اورا شنید واین کلمات چون خلاف تقیه بود حضرت نپسندید.
ونـیـز مسعودى در ( اثبات الوصیه ) نقل کرده که شدت کرد گرمى هوا بر حضرت امـام حسن عسکرى علیه السلام در تشییع جنازه پدر بزرگوارش در رفتن در شارع براى نـماز به آن حضرت ودر برگشتن بعلاوه زحمتى که بر آن حضرت رسید از کثرت جمعیت وفـشـار مـردم آن جـنـاب را، پـس در وقـتـى کـه بـرگـشـت بـه مـنـزل برود در بین راه رسید به دکان بقالى که آب پاشیده بود به طورى که خنک شده بـود، حـضـرت چـون هـواى خـنـک آنـجـا را دید سلام کرد بر آن مرد ورخصت خواست که آنجا بـنشیند لحظه اى استراحت کند، آن مرد اذن داد آن حضرت در آنجا نشست ومردم نیز اطراف آن جـنـاب ایـسـتـادند، در این هنگام جوان خوشرویى با جامه نظیف وارد شد در حالى که سوار بـر اسـتر اشهبى وجامه اى که در زیر قبا داشت سفید بود پس از استر پیاده گشت واز آن حـضـرت خـواسـت کـه سـوار شود پس آن جناب سوار شد تا به خانه آمد وپیاده گشت واز عـصر همان روز بیرون آمد از ناحیه آن حضرت توقیعات وغیر آن همچنان که از ناحیه والد بـزرگـوارش بـیـرون مـى آمـد گـویـا مردم فاقد نشدند مگر شخص حضرت امام على نقى علیه السلام را.
فصل ششم : در ذکر اولاد حضرت امام على نقى علیه السلام است
اولاد آن حـضـرت از ذکـور وانـاث پـنـج تـن بـه شمار رفته : ابومحمّد الحسن الا مام علیه السلام وحسین ومحمّد وجعفر وعلیه ؛ اما حال حضرت امام حسن علیه السلام بعد از این مذکور خـواهـد شـد ان شـاء اللّه تـعـالى . وامـا حـسـیـن پـس مـن بـر حال اومطلع نشدم مگر آنچه را که در ( مفاتیح ) نوشته ام وآن آنست کـه حـسـیـن سـیـدى جلیل القدر وعظیم الشاءن بوده زیرا که من از بعضى روایات استفاده کرده ام که از مولاى ما حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام وبرادرش حسین بن على علیه السـلام تـعـبـیـر بـه سـبـطین مى کردند وتشبیه مى کردند این دوبرادر را به دو جدشان دوسـبـط پـیـغـمـبـر رحـمـت امـام حسن وامام حسین علیهما السلام . ودر روایت ابوالطیب است که صداى حضرت حجه بن الحسن علیه السلام شبیه بود به صداى حسین ، ودر ( شجره الا وصـیاء ) است که حسین فرزند حضرت امام على نقى علیه السلام از زهاد وعباد بود وبه امامت برادر خود اعتراف داشت .
بـالجـمـله : مـعـروف اسـت کـه قـبـر حسین در نزدیک قبر والد ماجد وبرادر بزرگوارش در سامره در همان قبه سامیه است واما سید محمّد مکنى به ابوجعفر پس اوبه جـلالت قدر ونبالت شاءن معروف است وبس است در شاءن اوکه قابلیت و صلاحیت امامت را داشـت ، وفـرزند بزرگ حضرت امام على نقى علیه السلام بود و شیعه گمان مى کردند کـه اوبـعد از پدر بزرگوارش امام خواهد بود وپیش از پدر از دنیا رفت ، بعد از وفات اوحضرت هادى علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود:( یا بُنَىَّ! اَحْدِثْ للّهِ شُکْرا فَقَدْ اَحْدَثَ فیکَ اَمْرا ) .
اى پـسـر جـان مـن ! تـازه کـن شـکر خدا را پس به تحقیق که حق تعالى تازه فرمود در حق تـوامـرى را، یـعـنـى ظـهـور امـر امـامـت آن حـضـرت . واحـادیـث بـدائیـه در حال ابوجعفر بسیار نقل شده وجمله اى از آنها را شیخ مفید وطوسى وطبرسى ایراد فرموده انـد و شیخ طوسى وطبرسى روایت کرده اند که جماعتى از بنى هاشم گفتند که ما در روز وفات سید محمّد به خانه حضرت امام على نقى علیه السلام رفتیم دیدم که از براى امام على نقى علیه السلام در صحن خانه بساطى گسترده اند ومردم دور آن حضرت نشسته اند ومـا تـخـمـیـن زدیـم عـدد آن جـمـاعـت را کـه دور آن جـنـاب بـودنـد از آل ابـى طـالب وبـنـى عـبـاس وقـریـش بـه صـد وپـنجاه نفر مى رسید به غیر از موالى ومردمان دیگر، پس ناگهان امام حسن علیه السلام وارد شد در حالى که گریبان خود را در مـرگ بـرادر چـاک زده بود وآمد در طرف راست پدر ایستاد وما آن حضرت را نمى شناختیم ، پس بعد از ساعتى امام على نقى علیه السلام روبه جانب اوکرد و فرمود:
( یا بُنَىَّ! اَحْدِثْ للّهِ شُکْرا فَقَدْ اَحْدَثَ فیکَ اَمْرَا ) .
پس امام حسن علیه السلام بگریست واسترجاع گفت وفرمود:( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ اِیّاهُ نَشْکُرُ نِعَمَهُ عَلَیْنا وَ اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ ) .
پـس مـا پرسیدیم که اوکیست ؟ گفتند: حسن فرزند امام على نقى علیه السلام است و در آن وقـت بـه نـظـر مـا بـیست سال از عمر شریفش گذشته بود. ما از آن روز اورا شناختیم واز کـلام پـدر بـزرگـوارش بـا اودانـسـتـیـم کـه اوامـام وقـائم مـقـام پـدر بزرگوارش است .
وشیخ طوسى روایت کرده از شاهویه بن عبداله جلابى گفت : روایت شده بودم از حضرت امـام عـلى نـقى علیه السلام در حق ابى جعفر پسرش روایاتى که دلالت مى کرد بر امامت اوپـس چـون ابـوجعفر وفات کرد قلق واضطراب نمودم از فوت اوو باقى ماندم در تحیر وترسیدم که در این باب کاغذى به آن حضرت بنویسم پس نوشتم کاغذى به آن جناب وخـواهـش کـردم از آن حضرت که دعا کند براى فرج و گشایش من در اسبابى که براى من روى داده بود از قبل سلطان در باب غلامانم . پس جواب کاغذ آمد از آن حضرت متضمن آنکه دعـا کـرده بـراى مـن ورد خـواهد شد غلامان من بر من ، ودر آخر کتاب مرقوم فرموده بود که خـواسـتـى سؤ ال کنى از جانشین من بعد از ابوجعفر واضطراب پیدا کردى براى این کار، مغموم مباش .
( وَ مـا کـانَ اللّهُ لِیـُضـِلَّ قـَوْمـَا بـَعـْدَ اِذْ هـَدیـهـُمْ حـَتـّى یـُبَیِّنَ لَهُمْ ما یَتَّقُونَ ) .
امام شما بعد از من ابومحمّد پسر من است ونزد اواست آنچه محتاج الیه شما است مقدم مى دارد خدا آنچه را که بخواهد ومؤ خر مى دارد آنچه را که بخواهد.
( مـا نَنْسَخْ مِنْ آیَهٍ اَوْ نُنْسِها نَاءْتِ بِخَیْرٍ مِنْها اَوْ مِثْلِها قَدْ کَتَبْتُ بِما فِیهِ بَیانٌ وَ اِقْناعٌ لِذى عَقْلٍ یَقْظانٌ. )
وشـیـخ مـا در کتاب ( نجم ثاقب ) فرموده : ومزار سید محمّد مذکور در هشت فرسنگى سامره نزدیک ( قریه بلد ) است واز اجلاء سادات و صاحب کرامات متواتره است حتى نزد اهل سنت واعراب بادیه که به غایت از او احترام مى کنند واز جنابش مى ترسند وهرگز قـسـم دروغ بـه اونـمـى خـورنـد وپـیـوسـتـه از اطـراف بـراى اونـذر مـى بـرنـد بـلکـه فصل غالب دعاوى در سامره واطراف آن به قسم با اواست ومکرر دیدیم که چون بناى یاد کـردن قـسـم شد، منکر مال را به صاحبانش رساند واز خوردن قسم دروغ صدمه دیدند. در ایـن ایـام تـوقـف سـامـره چـنـد کـرامـت بـاهره از اودیده شد، وبعضى از علما بناى جمع آنها ونوشتن ورساله در فضل اودارد، وَفَّقهُ اللّهُ تَعالى انتهى .
وسید ضامن در ( تحفه ) فرموده که از اولاد سید محمّد است شمس الدّین محمّد بن على بـن مـحـمـّد بن حسین بن محمّد بن على بن محمّد بن الامام الهادى علیه السلام که مشهور است بـه مـیر سلطان البخارى براى آنکه ولادتش ونشوونمایش در بخارا شده واولاد اورا ( بـخـاریـون ) گویند، و این شمس الدّین سیدى بوده باورع عابد صالح زاهد در دنیا، مـصـاحـبـت کـرده بـا عـلمـاى بـزرگ واقـتـبـاس کـرده از فـضـایـل ایـشـان ودر صدر مجلس ایشان نشسته پس از بخارا توجه فرمود به بلاد روم ومـتوطن شد در شهر بروساء ونقل شده از اوکرامات بسیار ووفات کرد در همان شهر سنه هشتصد وسى ودویا سنه هشتصد وسى و سه وقبرش در آنجا مشهور است ومزار است که مردم بـه زیـارتـش مى روند ونذور براى اومى برند. وسید حسن براقى گفته که عقب امامزاده سید محمّد از همین شمس الدّین است واز براى اوسلاله اى است که منتشرند در اطراف واز اولاد او است علاءالدّین ابراهیم وپسرش على وپسرش یوسف وپسرش حمزه وپسرش سید محمّد بعّاج ، انتهى .
وامـا جعفر پس مثلش مثل فرزند حضرت نوح پیغمبر علیه السلام است وملقب به کذاب است وادعـا کـرد امـامـت را بـه غـیـر حـق وگـمـراه کـرد مـردم را وفـروخـت زن حـره آزاد از آل جـعـفـر را واخـبـار بـسـیـار در مـذمت اووارد شده لکن نقلش را در اینجا مهم نمى دانم واورا ابـوکـرّیـن مـى گـویـند به جهت آنکه گفته اند صد وبیست ولد داشته . فى ( المجدى ) قَبْرُهُ فى دارِ اَبیهِ، بِسامِراء ماتَ وَ لَهُ خَمْسَ وَ اَرْبَعُونَ سَنَه ۲۷۱ اِحْدِى وَ سَبْعِینَ وَ مِاَتَیْنِ.
ویـکـى از اولاد اوسـت ابـوالرضـا مـحـسـن بـن جعفر که در ایام خلافت مقتدر باللّه در سنه سـیـصـد در اعمال دمشق خروج کرد، اورا بکشتند وسرش را به بغداد بردند وبر جسر به دار کـشـیـدنـد. ونـیـز از اولاد اواسـت عـیـسـى بـن جـعـفـر مـعـروف بـه ابـن الرضا که عالم فـاضـل کـامـل بـوده از اوسـماع حدیث کرده شیخ اجل ابومحمّد هارون بن موسى تلعکبرى در سـنـه سـیـصـد وبـیـسـت وپـنـج واز اواجـازه گـرفـتـه . واز ( تـاریـخ قـم ) نقل شده که بریهه دختر جعفر بن امام على نقى علیه السلام زوجه محمّد بن موسى مبرقع بوده وبا شوهر خود به قم آمدند وبعد از وفات شوهرش محمّد، او وفات یافت ودر مشهد شـوهـرش در جـنـب اومـدفـون شـد وقـبـر ایـشـان در بـقـعـه مـشـهـوره بـه چـهـل دخـتـران (۹۷) اسـت وبـعد از آنکه بریهه وفات یافت برادران اوابراهیم ویـحـیـى صـوفـى پسران جعفر آمدند به قم از براى آنکه ارث خواهر خود را برگیرند بـعـد از آنـکـه ترکه اورا برداشتند ابراهیم از قم برفت اما یحیى صوفى به قم اقامت کـرد ودر مـیدان زکریا بن آدم نزدیک مشهد حمزه بن موسى بن جعفر علیه السلام ساکن شد ودر قـم شـهـر بـانـویـه دخـتـر امـیـن الدّیـن ابـوالقـاسـم بـن مـرزبـان بـن مقاتل را به نکاح شرعى در حباله خود درآورد واز اوابوجعفر وفخرالعراق وستیه در وجود آمد واز ایشان فرزندان بسیارى به وجود آمدند ومعروف به صوفیه بودند.
ودر ( کـتـاب مـجـدى عـ( است که از اولاد جعفر کذاب است ابوالفتح احمد بن محمّد بن مـحـسـن بـن یـحـیى بن جعفر مذکور واودر ( آمد ) وفات کرد پدرش ابوعبداللّه محمّد صـاحـب جـلالت بـوده ونـقابت داشت در ( مقابر قریش ) وبرادرش ابوالقاسم على فاضل وادیب وحافظ قرآن بود، تغرب الى مصر ویرمى بالنصب .
فصل هفتم : ذکر چند نفر از اصحاب حضرت هادى علیه السلام است
شرح حال حسین بن سعید اهوازى
اول ـ حـسـیـن بـن سـعـیـد بـن حماد بن سعید بن مهران مولى على بن الحسین علیه السلام الا هوازى ثقه جلیل القدر.
از راویـان حـضـرت رضـا وحـضـرت جواد وهادى علیهم السلام است . اصلش از کوفه است لکـن بـا بـرادرش بـه اهـواز مـنـتـقـل شـد پـس از آن بـه قـم تـحـویـل کـرد ونـازل شـد بـر حسن بن ابان ودر قم وفات یافت رحمه اللّه . وسى کتاب تـاءلیـف کـرده وبـرادرش حـسـن پـنـجاه کتاب تصنیف کرده ودر تصنیف این سى کتاب نیز شرکت کرده واین سى کتاب در میان اصحاب معروف است به نحوى که کتب سائرین را به آن قـیـاس مـى کـنـنـد ومـى گـویـنـد کـه فـلانـى کـتـابـهـایـش مـثـل کتب حسین بن سعید اهوازى سى مجلد است ، وحسن بن سعید همان است که رسانید على بن مهزیار واسحاق بن ابراهیم خضینى را به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام وبعد از آن عـلى بـن ریان را به خدمت آن حضرت رسانید وسبب هدایت این سه نفر وباعث معرفت ایشان بـه مـذهـب حـق ، اوبـود واز اوحـدیـث شـنـیـدند وبه اومعروف شدند، همچنین عبداللّه بن محمّد حـضـیـنـى را بـه خدمت آن حضرت دلالت نمود، واحمد پسر حسین ملقب به ( دندان ) ، مرمى به غلواست ودر قم وفات کرده .
دوم ـ خـیـران الخـادم مـولى الرضـا عـلیـه السـلام ثـقـه جلیل القدر.
از اصـحـاب ابـوالحـسـن الثـالث عـلیـه السـلام اسـت بـلکـه در ( مـنـتـهـى المـقـال ) است که اواز اصحاب حضرت رضا وجواد وهادى علیهم السلام و از مستودعین اسـرار ایـشان است واوهمان است که در سفر حج در مدینه شرفیاب خدمت حضرت جواد علیه السلام شد در حالى که آن جناب بالاى دکه نشسته بود چنان هیبت ودهشت از آن حضرت نمود کـه مـلتـفت پله دکه نشد مى خواست بدون درجه بالارود وآن جناب اشاره فرمود که از پله بـالابـیـا، بـالارفـت وسـلام کرد و دست آن حضرترا بوسید وبر رومالید ونشست ومدتى دست آن حضرت را گرفته بود به جهت آن دهشتى که داشت تا دهشتش تمام شد آن وقت دست آن حضرت را رها کرد پس عرض کرد که مولاى شما ریان بن شبیب خدمت شما سلام رسانید و التـمـاس کـرد کـه دعـا بـراى اووفرزندش بنمایید، حضرت براى اودعا کرد اما براى فـرزنـدش دعـا نـنـمـود الخ واز بعض روایات معلوم مى شود که خیران وکیل آن حضرت بوده ودر ذیل روایتى است که به اوفرمودند:
( اِعـْمـَلْ فـى ذلِکَ بِرَاءْیِکَ فَاِنَّ رَاءْیَکَ رَاءْیى وَ مَنْ اَطاعَکَ اَطاعَنى ) .
و( خـیران ) را مسایلى است که آنها را از آن حضرت واز حضرت هادى علیه السلام روایـت نـموده واین خیران همان است که در اوقات علت (بیمارى ) حضرت جواد علیه السلام بـراى خـدمـت مـلازم بـاب آن حـضـرت بـود، وقـتـى رسول از جانب حضرت جواد علیه السلام آمد به نزد اووفرمود که مولاى تویعنى حضرت جواد علیه السلام سلام بر تومى رساند ومى فرماید که من از دنیا مى گذرم ، وامر امامت مـى گـردد به سوى پسرم على واز براى اواست بر گردن شما بعد از من آنچه از براى مـن بود بر شما بعد از پدرم واین حدیثى است مشهور در باب نص بر حضرت هادى علیه السـلام . ودر آن اسـت قـضـیـه معروفه احمد بن محمّد بن عیسى با خیران واین خیران پدر خیرانى است .
شرح حال ابوهاشم جعفرى
سـوم ـ ابـوهاشم الجعفرى داود بن القاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب رضى اللّه عنه ثقه جلیل الشاءن .
خـیـلى عـظـیم القدر وبزرگ منزلت است نزد ائمه علیهم السلام واز حضرت امام رضا تا امـام زمـان حـضـرت صاحب الا مر علیهم السلام را درک کرده واز همگى روایت کرده وسید بن طاوس اورا از وکلاء ناحیه مقدسه شمرده واز براى اوست اخبار و مسایلى واشعار نیکودر حق ائمـه عـلیـهـم السـلام . وابـن عیاش کتابى در اخبار ابوهاشم نوشته که شیخ طبرسى در ( إ عـلام الورى ) از آن نـقـل مـى کـنـد ودر ذکر معجزات حضرت عـسـکـرى عـلیـه السـلام بـیـایـد چـنـد خـبر از آن . وفات کرد در سنه دویست وشصت ویک . مـسـعودى فرموده که قبر شریفش مشهور است وظاهرا مزارش در بغداد باشد چه آن جناب از اهـل بـغـداد ومـتـوطـن در آنـجـا بـوده ومـردى صـاحـب ورع وزهـد ونـسـک وعـلم وعـقـل وکـثـیـرالروایـه بـود ودر آن زمـان بـه عـلونـسـب اودر مـیـان آل ابـى طـالب کـسـى نـبـوده . پـدرش قـاسـم ، امـیـر یـمـن و مـردى جـلیـل بـوده ومـادر قـاسـم ام حـکیم دختر قاسم بن محمّد بن ابى بکر است . پس قاسم بن اسحاق پسرخاله حضرت صادق علیه السلام مى شود وبرادرزاده ابوهاشم محمّد بن جعفر بن قاسم زوج فاطمه بنت الرضا علیه السلام است .
شرح حال حضرت شاه عبدالعظیم علیه السلام
چـهـارم ـ حـضـرت عـبـدالعظیم بن عبداللّه بن على بن الحسن بن زید بن الحسن بن على بن ابى طالب علیهم السلام است .
کـه از اکابر محدثین واعاظم علما وزهاد وعباد وصاحب ورع وتقوى است واز اصحاب حضرت جواد وهادى علیهم السلام است ونهایت توسل وانقطاع به خدمت ایشان داشته واحادیث بسیار از ایشان روایت کرده ومن در ذکر اولاد حضرت امام حسن علیه السلام از این کتاب [( منتهى الا مـال ) ] و( مـفـاتـیـح الجـنـان ) مـخـتـصـرى از حـال آن جـنـاب را نـگـاشـتـم ودر ایـنـجـا اکـتـفـا مـى کـنـیـم بـه هـمـان حـدیـثـى کـه مشتمل است بر عرضه کردن دینش را بر امام زمانش حضرت هادى علیه السلام .
شیخ صدوق وغیر اوروایت کرده اند از جناب عبدالعظیم که فرمود: وارد شدم بر آقاى خودم حـضـرت امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام چـون آن حـضـرت مـرا دید فرمود: مرحبا به تواى ابوالقاسم ! توولى ما هستى از روى حقیقت . پس عرض کردم خدمت آن جناب که اى فرزند رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلم من مى خواهم که دین خود را بر شما عرضه دارم پـس هـرگـاه مـرضـى وپـسـنـدیـده اسـت بـر آن ثـابـت بـمـانـم تـا خـداونـد عـز وجـل را مـلاقـات کنم ، فرمود بیاور اى ابوالقاسم یعنى عرضه کن دین خود را. گفتم : من مـى گـویـم : کـه خـداونـد تـبـارک وتـعـالى واحـد اسـت ومـثـلى بـراى اونـیـسـت واز حـد بطال وحد تشبیه خارج است وجسم وصورت وعرض وجوهر نیست بلکه پدید آوردنده اجسام وصـورتـها وخلق کننده عرضها وجوهرها است و پروردگار ومالک هر چیزى است وهر چیزى را جـعـل واحـداث کـرده ، ومـى گـویـم مـن : کـه مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم بـنـده ورسول اووخاتم پیغمبران است و بعد از اوپیغمبرى نخواهد بود تا روز قیامت وشریعت آن حـضـرت آخـر همه شرایع است وشریعتى نیست بعد از آن تا روز قیامت ومى گویم من : که امام وخلیفه وولى امر بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام است وبعد از آن ، حضرت حسن بعد از آن ، حسین ، بعد على بن الحسین ، بـعـد مـحـمّد بن على ، بعد جعفر بن محمّد، بعد موسى بن جعفر، بعد على بن موسى ، بعد مـحـمـّد بـن عـلى عـلیـهم السلام . بعد از این بزرگوران تویى اى مولاى من . پس امام على نـقـى علیه السلام به جناب عبدالعظیم فرمود: بعد از من ، حسن پسر من است ، پس چگونه بـاشـد مـردم در زمان خلف بعد از او، گفتم : وچگونه است این اى مولاى من ؟ فرمود: براى ایـنـکـه دیـده نـمـى شـود شخص اووحلال نباشد بر زبان آوردن نام او تا آنکه خروج کند وپـر کـند زمین را از عدل وداد همچنان که پر شده باشد از جور و ظلم . گفتم : اقرار کردم یـعـنـى بـه امـامـت حـضـرت حـسـن عـسـکـرى وخـلف آن حـضـرت قائل شدم ، پس گفتم : ومى گویم دوست این بزرگواران ، دوست خدا است ودشمن ایشان ، دشمن خدا است واطاعت ایشان ، اطاعت خدا است ومعصیت ایشان ، معصیت خدا است ومى گویم : که معراج حق است وسؤ ال در قبر حق است و بهشت حق است ودوزخ حق است وصراط حق است ومیزان حـق اسـت وآنـکـه قـیامت آمدنى است وشکى در آن نیست وخداوند زنده مى کند وانگیخته مى کند کـسـانى را که در قرها جا دارند ومى گویم که فرایض واجبه بعد از ولایت یعنى دوستى خـدا ورسـول وائمـه عـلیـهـم السـلام نـمـاز است وزکات وروزه وحج وجهاد و امر به معروف ونهى از منکر است .
پس حضرت امام على نقى علیه السلام فرمود: اى ابوالقاسم ! این است به خدا سوگند! دین خدا که پسندیده است آن را براى بندگانش ، ثابت بمان بر همین اعتقاد، خداوند ثابت دارد تورا به قول ثابت در حیات دنیا ودر آخرت .
شرح حال على بن جعفر همیناوى
پنجم ـ على بن جعفر همیناوى (۱۰۶)
وکـیـل حـضـرت هـادى عـلیـه السـلام وثـقـه بـوده ، در امـر اوسـعـایـت کـردنـد بـه نـزد مـتـوکـل ، مـتـوکـل امر کرد اورا حبس کردند واراده کشتن اورا داشت ، این خبر به على بن جعفر رسـیـد از مـحـبـس نـوشـت بـراى حـضـرت هـادى عـلیـه السـلام کـه شـمـا را بـه خـدا در حـال مـن نـظـرى فـرما به خدا قسم مى ترسم شک کنم . حضرت وعده فرمود که دعا خواهم کـرد بـراى تـودر شـب جـمـعـه ، پـس آن حـضـرت دعـا کـرد، صـبـح آن روز مـتـوکـل تب کرد و تب اوشدت کرد تا روز دوشنبه که بانگ وشیون براى اوبلند شد پس مر کرد که زندانیان را یک یک رها کنند وخصوص آن را بعینه ذکر کرد اورا رها کنند واز او اسـتـحـلال جـویـنـد پـس رهـا شـد وبـه امـر آن حـضـرت بـه مـکـه رفـت ومـجاور آنجا شد و متوکل مرضش بهبودى حاصل کرد.
شرح حال ابن سکیت اهوازى
ششم ـ ابن السکّیت یعقوب بن اسحاق اهوازى شیعى :
یـکى از ائمه لغت وحامل لواء علم عربیت وادب وشعر وصاحب اصلاحک المنطق واز خواص امام مـحـمـّد تـقـى وامـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام اسـت وثـقـه وجـلیـل اسـت ودر سـنـه دویـسـت وچـهـل وچـهـار مـتـوکـل اورا بـه قـتـل رسـانـیـد. وسـبـبـش آن بـود کـه اورا مـؤ دب اولاد متوکل بود، روزى متوکل از وى پرسید که دوپسر من معتزّ و مؤ ید نزد توبهتر است یا حسن وحـسـیـن ؟ ابـن السـکـّیـت شـروع کـرد بـه نـقـل فـضـایـل حـسـنـیـن عـلیـهـمـا السـلام ، متوکل امر کرد به غلامان ترک خود تا اورا در زیر پاى خود افکندند وشکمش را بمالیدند پـس اورا بـه خـانـه اش بـردنـد. در فـرداى آن روز وفـات کـرد، وبـه قـولى در جـواب مـتـوکـل گـفـت کـه قـنـبـر خـادم عـلى عـلیـه السـلام بـهـتـر اسـت از تـو ودوپـسـران تـو، متوکل امر کرد تا زبانش را از قفایش بیرون کشیدند، واورا ابن السکیت مى گفتند به جهت کثرت سکوت او.
وَ مِنَ الْغَریبِ اِنَّهُ وَقَعَ فیما حَذَّرَهُ مِنْ عَثَراتِ اللِّسانِ بِقَوْلِهِ قَبْلَ ذلِکَ بِیَسِیرٍ:
یُصابُ الْفَتى مِنْ عَثْرَهٍ بِلِسانِهِ |
وَ لَیْسَ یُصابُ الْمَرْءُ مِنْ عَثْرِهِ الرِّجْل |
فَعَثْرَتُهُ فِى الْقَوْلِ تَذْهِبُ رَاءْسَهُ |
وَ عَْثرَتُهُ فِى الرِّجْلِ تَبْرَءُ عَنْ مَهْلٍ منتهی الامال //شیخ عباس قمی |