باب ششم : در تاریخ حضرت على بن الحسین زین العابدین علیه السلام
فـصـل اول : در بـیـان ولادت و اسـم و لقـب و کـنـیـت آن جـنـاب و شـرح حال والده آن حضرت است
بـدان کـه در تـاریـخ مـیـلاد آن حـضـرت اخـتـلاف بـسـیـار اسـت و شـایـد اصـح اقوال نیمه جمادى الا ولى سنه سى و شش و یا پنجم سنه سى و هشت بوده باشد.
والده مـکـرمـه آن حـضـرت عـلیـا مـخـدره ( شهربانو ) دختر یزدجردبن شهریاربن پرویزبن هرمزبن انوشیروان پادشاه عجم بوده ، و بعضى به جاى شهربانو ( شاه زنان ) گفته اند.
چنانچه شیخنا الحرالعاملى در ( ارجوزه ) خود فرمود:
وَ اُمُّهُ ذاتُ الْعُلى وَ الْمُجْدِ
شاهُ زَنان بِنْتُ یَزْدِجَرْدِ
وَ هُوَ ابْنُ شَهْریارٍ اِبْن کَسْرى
ذُو سَوْدَدٍ لَیْسَ یَخافُ کَسْرى
علامه مجلسى رحمه اللّه در ( جلاءالعیون ) فرموده : ابن بابویه به سند معتبر از حـضـرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است که عبداللّه بن عامر چون خراسان را فتح کـرد دو دخـتـر از یـزدجـرد پـادشـاه عـجـم گـرفت و براى عثمان فرستاد پس یکى را به حـضـرت امـام حسن علیه السلام و دیگرى را به حضرت امام حسین علیه السلام داد. و آن را کـه حـضـرت امـام حـسین علیه السلام گرفت حضرت امام زین العابدین علیه السلام از او بـه هـم رسـیـد و چـون آن حـضـرت از او مـتـولد شـد او بـه رحـمـت الیـه واصـل شـد. آن دخـتـر دیـگـر نـیـز در وقـت ولادت فـرزنـد اول وفات یافت ـ پس ، یکى از کنیزان حضرت امام حسین علیه السلام او را تربیت مى کرد و حـضـرت او را مـادر مـى گـفت و چون حضرت امام حسین علیه السلام شهید شد حضرت امام زیـن العـابـدیـن عـلیـه السـلام او را بـه یکى از شیعیان خود تزویج کرد و به این سبب شـهـرت کـرد کـه حـضرت امام زین العابدین علیه السلام مادر خود را به یکى از شیعیان خود تزویج نموده .
مـؤ لف ( علامه مجلسى رحمه اللّه ) گوید: این حدیث مخالفت دارد با آنچه گذشت در فصل اولاد حضرت امام حسین علیه السلام که شهربانو را در زمان عمر آوردند و شاید یـکـى از روایـان اشـتباهى کرده باشد و آن روایت که در آنجا واقع شده اشهر و اقوى است چنانکه قطب رواندى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است .(۱) کـه چـون دخـتـر یـزدجـردبـن شهریار آخرین پادشاهان عجم را براى عمر آوردنـد و داخـل مـدیـنـه کـردنـد جـمـیـع دخـتـران مـدیـنـه بـه تـمـاشـاى جـمـال او بـیـرون آمـدند و مسجد مدینه از شعاع روى او روشن شد. و چون عمر اراده کرد که روى او بـبـیـنـد مـانـع شد و گفت : سیاه باد روز هرمز که تو دست به فرزند او دراز مى کـنـى . عـمـر گـفت : این گبرزاده مرا دشنام مى دهد و خواست که او را آزار کند، حضرت امیر عـلیـه السـلام فـرمـود کـه تو سخنى را که نفهمیدى چگونه دانستى که دشنام است ، پس عمر امر کرد که ندا کنند در میان مردم و او را بفروشند. حضرت فرمود: جایز نیست فروختن دخـتـران پـادشـاهـان هر چند کافر باشند، و لیکن بر او عرض کن که یکى از مسلمانان را خـود اخـتـیـار کـنـد و او را بـه تـزویـج کـنـى و مـهـر او را از عـطـاى بـیـت المال او حساب کنى .
عـمـر قـبـول کـرد و گـفت : یکى از اهل مجلس را اختیار کن ! آن سعادتمند آمد و دست بر دوش مـبـارک حـضرت امام حسین علیه السلام گذارد، پس حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام از او پرسید به زبان فارسى که چه نام دارى اى کنیزک ؟
عـرض کـرد: جهانشاه . حضرت فرمود: بلکه تو شهربانو به نام کرده اند، عرض کرد: ایـن نـام خـواهـر مـن است . حضرت باز به فارسى فرمود: راست گفتى ، پس رو کرد به حـضرت امام حسین علیه السلام و فرمود که این باسعادت را نیکو محافظت نما و احسان کن بـه سـوى او کـه فـرزنـدى از تـو بـه هـم خـواهـد رسـانـیـد کـه بـهـتـریـن اهـل زمـیـن بـاشـد بـعـد از تـو، ایـن مـادر اوصـیاء ذریه طیبه من است ؛ پس حضرت امام زین العابدین علیه السلام از او به هم رسید.
و روایـت کـرده اسـت کـه پیش از آنکه لشکر مسلمانان بر سر ایشان بروند شهربانو در خـواب دیـد کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم داخـل خـانـه او شـد با حضرت امام حسین علیه السلام و او را براى آن حضرت خواستگارى نـمـود و بـه او تزویج کرد. شهربانو گفت که چون صبح شد محبت آن خورشید فلک امامت در دل مـن جـا کـرد و پـیـوسـتـه در خـیـال آن حضرت بودم . چون شب دیگر به خواب رفتم حـضـرت فـاطـمـه عـلیـهـمـا السـلام را در خـواب دیدم که به نزد من آمده و اسلام را بر من عـرضـه داشـت و مـن به دست مبارک آن حضرت در خواب مسلمان شدم ، پس فرمود که در این زودى لشکر مسلمانان بر پدر تو غالب خواهند شد و تو را اسیر خواهند کرد و به زودى بـه فـرزند من حسین علیه السلام خواهى رسید و خدا نخواهد گذارد که کسى دست به تو بـرسـانـد تـا آن کـه بـه فرزند من برسى و حق تعالى مرا حفظ کرد که هیچ کس به من دسـتـى نـرسـانید تا آن که مرا به مدینه آوردند و چون حضرت امام حسین علیه السلام را دیـدم دانـسـتـم کـه هـمـان اسـت کـه در خـواب بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم بـه نـزد مـن آمـده بـود و حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم مرا به عقد او در آورده بود و به این سبب او را اختیار کردم .(۲)
و شـیـخ مـفید ـ رحمه اللّه ـ روایت کرده است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام حریث بن جابر را والى کرد در یکى از بلاد مشرق و او دو دختر یزدجرد را براى حضرت فرستاد، حـضـرت یکى را که ( شاه زنان ) نام داشت به حضرت امام حسین علیه السلام داد و حـضـرت امـام زین العابدین علیه السلام از او به هم رسید و دیگرى را به محمدبن ابى بـکـر داد و قـاسم جد مادرى حضرت صادق علیه السلام از او به هم رسید. پس قاسم با امام زین العابدین علیه السلام خاله زاده بودند انتهى .(۳)
و امّا کنى و اَلْقاب آن حضرت :
پـس بـدان کـه اشـهـر در کـنـیـت آن حضرت ، ابوالحسن و ابومحمد است و القاب مشهوره آن حضرت : زین العابدین و سیدالساجدین و العابدین و زکى و امین و سجّاد و ذوالثّفنات .
و نـقـش نـگـیـن آن جناب به روایت حضرت صادق علیه السلام ( اَلْحَمْدُللّهِ الْعَلِىّ ) بوده ، و به روایت امام محمد باقر علیه السلام ( اَلْعِزَّهُ لِلِّه ) و به روایت حضرت ابوالحسن موسى علیه السلام :( خَزِىَ وَ شَقِىَّ قاتِلُ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلىِ علیه السلام (۴) )
ابـن بـابـویـه از حـضـرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کره است که پدرم على بن الحـسـین علیه السلام هرگز یاد نکرد نعمتى از خدا را مگر آنکه سجده کرد براى شکر آن نـعـمـت ، و نـخـوانـد آیـه اى از کتاب خدا که در آن سجده باشد مگر آنکه سجده مى کرد، و هـرگـاه حق تعالى از او بدى دفع مى کرد که از او در بیم بود یا مکر مکر کننده اى را از او مى گردانید، سجده مى کرد و هرگاه از نماز واجب فارغ مى شد، سجده مى کرد و هرگاه توفیق مى یافت که میان دو کس اصلاح کند، براى شکر آن سجده مى کرد و اثر سجده در جـمـیـع مـواضـع سـجـود آن حـضـرت بـود و به این سبب آن حضرت را ( سجاد ) مى گفتند.(۵)
و نـیـز از امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است که در مواضع سجده پدرم اثرهاى آشکار و برآمدگیها بود که در هر سال دو مرتبه آنها را مى بریدند و در هر مرتبه ثفنه و بـرآمـدگـى پـنـج مـوضـع را مـى بـریـدنـد بـه ایـن سـبب آن حضرت را ذوالثفنات مى خواندند.(۶)
مـؤ لف مـى گوید: که اهل لغت گفته اند: ( ثفنه ) واحد ( ثَفِناتُ الْبَعیر ) اسـت ، یـعنى آنچه بر زمین برسد از شتر چون بِخُسْبَدْ و غلیظ شود و پینه بندد، مانند زانـوهـا و غـیـر آن و از ایـن مـعـلوم مـى شـود کـه پـیشانى و دو کف دست و زانوهاى مبارک آن حـضـرت از کـثـرت سـجده پینه مى بسته و مثل ثفنه شتر نمودار مى گشته است ، و در هر سال دو بار آنها را قطع مى کردند دیگر باره به هم مى رسید!
ایـضـا روایـت کـرده اسـت کـه چـون زهـرى حـدیـثى از حضرت على بن الحسین علیه السلام نـقـل مـى کرد و مى گفت : خبر داد مرا زین العابدین على بن الحسین علیه السلام سفیان بن عیینه پرسید که چرا آن حضرت را زین العابدین مى گویى ؟ گفت : براى آنکه شنیده ام از سـعـیـد بـن المـسـیـب کـه روایـت کـرد از ابـن عـبـاس کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فرمود که در روز قیامت منادى ندا کند کجا است زین العـابدین ؟ پس گویا مى بینم که فرزندم على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السـلام در آن هـنـگـام بـا تـمـام وقـار و سـکـون صـفـوف اهل محشر را بشکافد و بیاید.(۷)
و در ( کشف الغمّه ) است : که سبب ملقّب شدن آن حضرت به لقب زین العابدین آن است که شبى آن جناب در محراب عبادت به تهجّد ایستاده بود پس شیطان به صورت مار عـظـیـمـى ظـاهـر شـد کـه آن حـضـرت را از عـبـادت خـود مـشـغـول گـردانـد حـضرت به او ملتفت نشد پس آمد حضرت را متاءلم نمود و باز متوجه او نگردید، پس چون فارغ شد از نماز خود دانست که شیطان است ، او را سبّ کرد و لطمه زد و فـرمـود کـه دور شو اى ملعون ؛ و باز متوجه عبادت خود شد پس شنید صداى هاتفى که سه مرتبه او را ندا کرد:( اَنـْتَ زَیـْنـُالْعابِدینَ ) ، تویى زینت عبادت کنندگان ، پس این لقب ظاهر شد در میان مردم و مشهور گشت .(۸)
فصل دوم : در مکارم اخلاق امام زین العابدین علیه السلام است
و در آن چند خبر است : اول ـ در کظم غیظ آن حضرت است :
شیخ مفید و غیره روایت کرده اند که مردى از اهل بیت حضرت امام زین العابدین علیه السلام نـزد آن حـضـرت آمـد و به آن جناب ناسزا و دشنام گفت حضرت در جواب او چیزى نفرمود، پـس چـون آن مـرد بـرفـت بـا اهـل مجلس خود، فرمود که شنیدید آنچه را ک این شخص گفت الحال دوست دارم که با من بیایید برویم نزد او تا بشنوید جواب مرا از دشنام او، گفتند مـى آیـیـم و مـا دوسـت مـى داشـتـیـم کـه جـواب او را مـى دادى ، پـس حـضرت نَعْلَیْن خود را برگرفت و حرکت فرمود و مى خواند:( وَ الْکاظِمینَ الْغِیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ وَ اللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ ) (۹)
رواى گـفـت : از خـوانـدن آن حضرت این آیه شریفه را دانستم که بد به او نخواهد گفت ، پـس آمـد تـا منزل آن مرد و صدا زد او را و فرمود به او بگویید که على بن الحسین است . چـون آن شـخـص شـنـیـد که آن حضرت آمده است بیرون آمد مهیا براى شرّ، و شک نداشت که آمـدن آن حضرت براى آن است که مکافات کند بعض جسارتهاى او را. حضرت چون دید او را فـرمود: اى برادر! تو آمدى نزد من و به من چنین و چنین گفتى ، پس هرگاه آنچه گفتى از بـدى در مـن اسـت از خـدا مـى خـواهـم کـه بـیـامرزد مرا، و اگر آنچه گفتى در من نیست حق تعالى بیامرزد تو را.
راوى گفت : آن مرد که چنین شنید میان دیدگان آن حضرت را بوسید و گفت : آنچه من گفتم در تـو نـیـسـت و مـن بـه ایـن بدیها سزاوارترم ، راوى حدیث گفت که آن مرد حسن بن حسن ـ رحمه اللّه ـ بوده .(۱۰)
دوم ـ صـاحـب ( کـشف الغمّه ) نقل کرده که روزى آن حضرت از مسجد بیرون آمده بود مردى ملاقات کرد او را و دشنام و ناسزا گفت به آن جناب ، غلامان آن حضرت خواستند به او صـدمـتـى بـرسـانـنـد، فـرمـود: او را بـه حـال خود گذارید! پس رو کرد به آن مرد و فرمود:( مـا سـُتـِرَ عـَنْکَ مِنْ اَمْرنا اَکْثَرُ ) ؛ آنچه از کارهاى ما از تو پوشیده است بیشتر اسـت از آنـکـه تو بدانى و بگویى . پس از آن فرمود: آیا تو را حاجتى مى باشد که در انـجـام آن تـو را اعـانـت کنیم ؟ آن مرد شرمسار شد، پس آن حضرت کسائى سیاه مربع بر دوش داشـتـند نزد او افکندند و امر فرمودند که هزار درهم به او بدهند، پس بعد از آن هر وقـت آن مـرد آن حـضـرت را مـى دیـد و مـى گـفـت : گـواهـى مـى دهـم کـه تـو از اولاد رسول خدایى صلى اللّه علیه و آله و سلم .(۱۱)
سوم ـ و نیز روایت کرده که وقتى جماعتى میهمان آن حضرت بودند یک تن از خدام بشتافت و کبابى از تنور بیرون آورده با سیخ به حضور مبارک آورد، سیخ کباب از دست او افتاد بـر سـر کـودکـى از آن حـضـرت کـه در زیـر نـردبـان بود او را هلاک کرد. آن غلام سخت مـضطرب و متحیر ماند، حضرت با و فرمود: اَنْتَ حرُّ؛ تو آزادى در راه خدا! تو این کار را بـه عـمـد نـکـردى ، پـس امـر فرمود که آن کودک را تجهیز کرده و دفن نمودند.(۱۲)
چـهـارم ـ در کـتـب معتبره نقل شده که آن حضرت وقتى مملوک خود را دو مرتبه خواند او جواب نـداد و چـون در مـرتـبه سوم جواب داد حضرت به او فرمود: اى پسرک من ! آیا صداى مرا نشیندى ؟ عرض کرد: شنیدم ، فرمود: پس چه شد تو را که جواب مرا ندادى ؟ عرض کرد: چون از تو ایمن بودم ! فرمود:( اَلْحَمْدُللّه الّذى جَعَلَ مَْملُوکى یَاءمَنُنى ) ؛ حمد خداى را که مملوک مرا از من ایمن گردانید.(۱۳)
پـنـجـم ـ نـیز روایت شده که در هر ماهى آن حضرت کنیزان خود را مى خواند و مى فرمود من پـیـر شـده ام و قدرت برآوردن حاجت زنان را ندارم هر یک از شما خواسته باشد او را به شـوى دهـم و اگـر خـواهـد بـه فـروش آوردم و اگـر خـواهد آزادش فرمایم ، چون یکى از ایـشـان عـرض مـى کـرد، نخواهم ، حضرت سه دفعه مى گفت خداوندا گواه باش ، و اگر یـکـى خاموش مى ماند به زنان خویش مى فرمود از وى بپرسید تا چه خواهد، پس به هر مراد او بود رفتار مى فرمود.(۱۴)
شـشـم ـ شـیـخ صـدوق از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام روایـت کرده که حضرت امام زین العـابـدیـن علیه السلام سفر نمى کرد مگر با جماعتى که نشناسند او را و شرط مى کرد بـر ایـشـان کـه خـدمت رفقا را در آنچه محتاجند به آن با آن حضرت باشد. چنان افتاد که وقـتـى با قومى سفر کرد پس شناخت مردى آن حضرت را، به آن جماعت گفت : آیا مى دانید کـیست این مرد که همسفر شما است ؟ گفتند: نه ، گفت : این بزرگوار على بن الحسین علیه السـلام اسـت ! رفـقـا کـه ایـن شـنـیدند به یک دفعه از جاى خود برخاستند و دست و پاى مبارکش ببوسیدند و عرض کردند: یابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم اراده مى فـرمـودى کـه مـا را به آتش دوزخ بسوزانى هرگاه ندانسته از دست یا زبان ما جسارتى مى رفت آیا اَبَدُ الدَّهْر ما هلاک نمى گشتیم ! چه چیز شما را بر این کار بداشت ؟ فرمود: من وقـتـى سـفـر کـردم بـا جـمـاعـتـى کـه مـرا مـى شـنـاخـتـنـد ایـشـان بـراى خـشـنـودى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم زیـاده از آنـچـه مـن مستحق بودم با من عطوفت و مـهربانى کردند از این روى ترسیدم که شما نیز با من همان رفتار نمایید، پس پوشیده داشتن امر خود را دوست تر داشتم .(۱۵)
هـفـتـم ـ و نـیـز از آن حـضـرت روایـت کـرده کـه در مـدیـنـه مـردى بـطـّال بـود کـه بـه هزل و مزاح خود مردم مدینه را به خنده مى آورد، وقتى گفت : این مرد یعنى على بن الحسین علیه السلام مرا درمانده و عاجز گردانیده و هیچ نتوانستم وى را به خـنـده افـکـنـم . تـا آنـکـه وقـتـى آن حضرت مى گذشت و دو تن از غلامانش در پشت سرش بـودنـد پـس آن مـرد بـطـّال آمـد و رداى آن حـضـرت را از در هزل و مزاح از دوش مبارکش کشید و برفت ، آن حضرت به هیچ وجه به او التفات ننمود، از پـى آن مـرد رفـتند و رداى مبارک را باز گرفتند و آوردند و بر دوش مبارکش افکندند. حـضـرت فـرمـود: کـى بـود ایـن مـرد؟ عـرض کـردنـد: مـردى بطّال است که اهل مدینه را از کار و کردار خود مى خنداند.
فرمود به او بگویید اِنَّ للّه یَومَا یَخْسِرَ فیهِ الْمُبْطِلُونَ؛ یعنى خداى را روزیست که در آن روز آنانکه عمر خود را به بطالت گذرانیده اند زیان مى برند.
هشتم ـ شیخ صدوق در کتاب ( خصال ) از حضرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود: پدرم حضرت على بن الحسین علیه السلام در هر شبانه روزى هزار رکعت نماز مى گزارد چنانکه امیرالمؤ منین علیه السلام نیز چنین بود، و از براى پدرم پانصد درخت خرما بود در نزد هر درختى دو رکعت نماز مى گذارد، و هنگامى که به نماز مى ایستاد رنـگ مـبـارکـش مـتـغـیـر مـى گـشـت و حـالش نـزد خـداونـد جـلیـل مـانـنـد بـنـدگان ذلیل بود و اعضاى شریفش از خوف خدا مى لرزید و نمازش نماز مودع بود یعنى مانند آنکه مى داند این نماز آخر او است و بعد از آن دیگر نماز ممکن نخواهد بود او را.
و روزى در نماز ایستاده بود که ردا از یک طرف دوش مبارکش ساقط شد حضرت اعتنا نکرد و آن را درسـت نـفـرمـوده تـا نـمـازش تـمـام شـد بعضى از اصحاب آن حضرت از سبب بى التـفاتى به ردا پرسید، فرمود: واى بر تو باد! آیا مى دانى نزد کى ایستاده بودم و بـا کـه تـکـلم مـى کـردم ؟ هـمـانـا قـبـول نـمـى شـود از نـمـاز بـنـده مـگـر آنـچـه کـه دل او بـا او هـمـراه باشد و به جاى دیگر نپردازد، آن مرد عرض کرد: پس ما هلاک شدیم ، یـعنى از جهت این نمازهاى بى حضور قلب که به جا مى آوریم ، فرمود: نه چنین است ، حق تعالى تدارک خواهد فرمود نقصان آن را به نمازهاى نافله .
آن حضرت را حالت چنان بود که در شبهاى تار انبانى بر دوش مى کشید که در آن کیسه هـاى دنـانـیـر و دراهـم بـود و به خانه هاى فقرا مى برد و بسا بود که طعام یا هیزم بر دوش بـر مـى داشـت و بـه خـانـه هاى محتاجین مى برد و آنها نمى دانستند که پرستارشان کـیـست ؛ تا زمانى که آن حضرت از دنیا رحلت فرمود و آن عطایا و احسانها از ایشان مفقود شـد، دانستند که آن شخص حضرت امام زین العابدین علیه السلام بوده و هنگامى که جسد نـازنـیـنـش را از بـراى غـسـل بـرهـنـه کـردنـد و بـر مـغـسـل نـهـادنـد بر پشت مبارکش از آن انبانهاى طعام که بر دوش کشیده بود براى فقرا و ارامل و ایتام ، اثرها دیدند که مانند زانوى شتر پینه بسته بود و همانا روزى آن حضرت از خـانـه بـیـرون رفـت . سـائلى بـه رداى آن حـضـرت که از خز بود چسبید و از دوش آن حـضـرت بـرداشـتـه شـد آن بـزرگـوار اعـتـنا به آن نکرد و از او درگذشت و بگذشت .
و حال آن حضرت چنان بود که جامه خز براى زمستان خود مى خرید چون تابستان مى شد آن را مـى فـروخـت و بهاى آن را تصدق مى فرمود، روز عرفه بود که آن جناب نظر فرمود به جمعى که از مردم سؤ ال مى کردند، فرمود به ایشان که واى بر شما از غیر خدا سؤ ال مـى کـنـیـد در مـثـل چـنـیـن روزى کـه رحـمـت واسـعـه الهـى بـه مـرتـبـه اى بـر مـردم نازل است که اگر از خدا سؤ ال کنند در باب سعادت اطفالى که در شکم مادران مى باشند هـر آیـنـه امید است که اجابت شود. و از اخلاق شریفه آن حضرت بود که با مادر خود طعام مـیـل نـمـى فـرمود، به آن حضرت عرض کردند که شما از تمام مردم در بِرّ به والدین و صـله رحـم سـبـقـت فـرمـوده ایـد جـهـت چـیـسـت کـه بـا مـادر خـود طـعـام میل نمى فرمایید؟ فرمود که خوشم نمى آید که دستم پیشى گیرد بر آن لقمه که مادرم به آن توجه کرده و آن را براى خود اراده کرده !
روزى شـخـصـى بـه آن جـنـاب عـرض کـرد کـه یـابـن رسول اللّه ! من شما را به جهت خدا دوست مى دارم ، آن حضرت فرمود: خداوندا! من پناه مى بـرم بـه تـو از آنـکـه مـردم مـرا بـه جـهـت تو دوست داشته باشند و تو مرا دشمن داشته بـاشـى ، و آن حـضرت را ناقه اى بود که بیست حج بر آن گذاشته بود و یک تازیانه بـر آن نـزده بـود، هنگامى که آن شتر بمرد به امر آن حضرت او را در خاک پنهان کردند تا درندگان جثّه او را نخورند.
روزى از یـکـى از کـنـیـزان آن جـنـاب پـرسـیـدنـد کـه از حـال آقـاى خـود بـراى مـا نـقـل کـن گـفـت : مـخـتـصـر بـگـویـم یـا مـُطـَوَّل ؟ گـفـتـند: مختصر بگو، هیچ گاهى روز طعام از براى او حاضر نکردم براى آنکه روزه بـود، و هـیـچ شـبى براى او رختخواب پهن نکردم از جهت آنکه براى خدا شب زنده دار بود.
روزى آن حـضـرت بـه جـمـاعـتـى گـذشـتـنـد کـه بـه غـیـبـت آن حـضـرت مشغول بودند آن حضرت در نزد ایشان ایستاد و فرمود: اگر راست مى گویید در این عیبها که براى من ذکر مى کنید خدا مرا بیامرزد و اگر دروغ مى گویید خدا شما را بیامرزد.
و هرگاه طالب علمى به خدمت آن حضرت مى آمد و مى فرمود:( مَرْحَبَا بِوَصَیّهِ رَسُولَ اللّهِ صَلَى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمْ )
آنـگـاه مـى فـرمـود: بـه درسـتـى کـه طـالب عـلم وقـتـى کـه از منزل خویش بیرون مى رود پاى خود را نمى گذارد بر هیچ تر و خشکى از زمین مگر اینکه تا هفتم زمین از براى او تسبیح مى کنند.
و آن حـضرت کفالت مى نمود صد خانواده از فقراء مدینه را و دوست مى داشت که یتیمان و مـردمـان نـابینا و اشخاص عاجز و زمین گیر و مساکین که براى معیشت خود تدبیرى ندارند بر طعام آن حضرت حاضر شوند و آن بزرگوار به دست خویش به ایشان طعام مرحمت مى فـرمـود و هر کدام از ایشان صاحب عیال بودند براى آنها نیز طعام روانه مى فرمود و هیچ طعامى میل نمى فرمود مگر آنکه مثل آن را تصدق مى فرمود.
در هـر سـال هـفت ثفنه ، یعنى برآمدگى و پینه از مواضع سجده آن جناب از کثرت نماز و سـجـده آن بـزرگـوار سـاقـط مـى شـد و آنـها را جمع مى نمود تا وقتى که از دنیا رحلت فـرمـود بـا آن جـنـاب دفـن کـردنـد. و هـمـانـا بـر پـدر بـزرگـوار خـود بـیـسـت سـال گـریـسـت ، و در پـیـش آن حضرت طعامى نگذاشتند مگر آنکه گریست تا آنکه وقتى یـکـى از غـلامـانـش عـرض کـرد کـه اى آقاى من ! وقت آن نشد که اندوه شما برطرف شود؟ فرمود: واى بر تو! یعقوب پیغبر علیه السلام دوازده پسر داشت خداوند تعالى یکى از آنـهـا را از او پـنـهـان کرد آنقدر بر او گریست تا چشماش از کثرت گریه سفید شد و از بـسـیـارى حـزن و انـدوه بـر پـسـرش مـوهـاى سـرش سـفـیـد گـشـت و قـدش خـمـیـده شد و حال آنکه فرزندش در دنیا زنده بود و من به چشم خود دیدم که پدر و برادر و عمو و هفده نـفـر از اهل بیت خود را که شهید گشته بودند و جسدهاى نازنین ایشان بر زمین افتاده بود پس چگونه اندوه بر من برطرف شود؟!(۱۶)
نـهـم ـ روایـت شده که چون تاریکى شب دامن بگسترانیدى و چشمها به خواب شدى حضرت امـام زیـن العـابـدیـن عـلیـه السـلام در مـنـزل خـود بـه پـا شـدى و آنـچـه از قـوت اهل خانه زیاده آمده بود در انبانى کرده بر دوش برداشته و به خانه هاى فقراء مدینه رو نـهـادى در حـالتـى که صورت مبارکش را پوشیده بود بر ایشان قسمت مى فرمود و بسا که فقراء بر در سراهاى خود به انتظار قدوم مبارکش ایستاده بودند و چون آن حضرت را مى دیدند با هم بشارت همى دادند و مى گفتند که صاحب انبان رسید.(۱۷)
دهم ـ از ( دعوات راوندى ) نقل است که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود: پـدرم عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السلام فرمود: وقتى مرض شدیدى مرا عارض شد، پدرم فـرمود: به چه مایل هستى ؟ گفتم : میل دارم که چنان باشم که اختیار نکنم چیزى را بر آن چیزى که حق تعالى براى من مقرر داشته و اختیار فرموده .
( فـَقـالَ لى : اَحـْسـَنـْتَ ضـاهـَیـْتَ اِبـْراهـیـمَ الْخـَلیـلَ عـلیـه السـلام حـَیـْثُ قـالَ جـَبـْرَئیل علیه السلام : هَلْ مِنْ حاجَهٍ؟ فَقالَ: لااَقْتَرِحُ عَلى رَبّى بَلْ حَسْبِىَ اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ؛ )
یـعـنـى پـدرم فـرمـود: نـیـکـو گـفـتـى شـبـیـه بـه ابـراهـیـم خـلیل علیه السلام شدى هنگامى که جبرئیل گفت آیا حاجتى دارى ؟ فرمود: تحکم نمى کنم بر رب خود بلکه خدا کافى است و نیکو وکیلى است .(۱۸)
یـازدهـم ـ ابـن اثـیـر در ( کـامـل التـواریـخ ) نـقـل کـرده کـه چـون اهـل مـدیـنـه بـیـعـت یـزیـد را شـکـسـتـد و عـامـل یـزیـد و بـنـى امیه را از مدینه بیرون کردند، مروان نزد عبداللّه بن عمر آمد و از او درخـواسـت نـمـود کـه عـیـال خـود را نـزد او گـذارد تـا آنـکـه از آسـیـب اهـل مـدیـنـه مـحفوظ بماند، ابن عمر قبول نکرد مروان خدمت حضرت امام زین العابدین علیه السلام رسید و استدعا کرد که حرم خود را در حرم آن حضرت درآورد که در سایه عطوفت آن جـناب محفوظ و مصون بماند، آن جناب قبول فرمود! مروان زوجه خود عایشه دختر عثمان بن عفان را با حرم خود فرستاد خدمت حضرت على بن الحسین علیه السلام آن جناب به جهت صیانت آنها ایشان را با حرم خود از مدینه بیرون برد به ینبع ، و به قولى حرم مروان را بـه طـائف روانـه فرمود و همراه کرد با ایشان پسر گرامى خود عبداللّه را.(۱۹)
دوازدهـم ـ از ( ربـیـع الا بـرار ) زمـخـشـرى نـقـل اسـت کـه چـون یـزیـدبـن مـعـاویـه بـه جـهـت قـتـل و غـارت اهـل مـدیـنـه مُسْلِم بن عُقْبَه را به مدینه فرستاد حضرت امام زین العابدین علیه السلام کـفـالت فرمود چهارصد زن کشیرالاَوْلاد را با عیال و حشم آنها و ایشان را جزء عیالات خود نـمـود، خـورش و خـوردنـى و نـفقه داد تا لشکر ابن عُقْبَه از مدینه بیرون شدند یکى از آنـان گـفـت : بـه خدا قسم که من در کنار پدر و مادرم چنین زندگانى به خوشى و آرامشى نکرده بودم که در سایه عطوفت این شریف نمودم .(۲۰)
فصل سوم : در بیان عبادات حضرت امام زین العابدین علیه السلام
هـمـانـا کـثرت عبادت حضرت سیدالعابدین علیه السلام اشهر است از آنکه ذکر بشود، آن جناب عابدترین اهل روزگار بود چنانکه در القاب شریفش به برخى از آن اشارت رفت و بس است در این مقام که هیچ کس از مردمان را طاقت نبود که مانند حضرت امیرالمؤ منین علیه السـلام رفـتـار نماید، چرا که آن حضرت در شبانه روزى هزار رکعت نماز مى گذاشت ، و چـون وقـت نـماز مى رسید بدنش را لرزه مى گرفت و رنگش زرد مى گشت و چون به نماز مـى ایـسـتاد مانند ساق درختى بود حرکت نمى کرد مگر آنچه که باد او را حرکت دهد و چون در قرائت حمد به ( مالِکِ یَوْمِ الدّینِ ) مى رسید چندان آن را مکرر مى کرد که نزدیک مى گشت قالب تهى کند و چون سجده مى کرد سر از سجده بر نمى داشت تا عرق مبارکش جـارى مـى شـد. شبها را به عبادت به روز مى آورد و روزها را روزه مى داشت و شبها چندان نـمـاز مـى گـذاشـت کـه خـسته مى شد به حدى که نمى توانست ایستاده حرکت نماید و به فـراش خـویـش خود را برساند لاجرم مانند کودکان که به راه نیفتاده اند حرکت م مى نمود تا خود را به فراش خود مى رسانید و چون ماه رمضان مى شد تکلم نمى کرد مگر به دعا و تسبیح و استغفار. و از براى آن حضرت خریطه اى بود که در آن تربت مقدّسه حضرت امـام حسین علیه السلام نهاده بود. هنگامى که مى خواست سجده کند بر آن تربت سجده مى کرد.
و در ( عـیـن الحـیـاه ) اسـت که صاحب کتاب ( حلیه الا ولیاء ) روایت نموده (۲۱) که چون حضرت امام زین العابدین علیه السلام از وضو فارغ مى شدند و اراده نماز مى فرمودند رعشه در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مستولى مى شد چون سؤ ال مى نمودند مى فرمود که واى بر شما! مگر نمى دانید که به خدمت چه خداوندى مى ایستم و با چه عظیم الشّاءنى مى خواهم مناجات کنم . در هنگام وضو نیز این حالت را از آن حضرت نقل کرده اند.
روایـتـى وارد شـده کـه فـاطـمـه دخـتـر حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السلام روزى جابربن عـبداللّه انصارى رضى اللّه عنه را طلبید و گفت : تو از صحابه کبار حضرت رسولى و مـا اهـل بـیـت را حـق بـر تـو بـسـیـار اسـت و از بـقـیـه اهـل بـیـت رسـالت هـمـیـن عـلى بن الحسین علیه السلام مانده و او بر خود جور مى نماید در عـبـادت الهـى ، پیشانى و زانوها و کفهاى او از بسیارى عبادت پین کرده و مجروح گشته و بدن او نحیف شده و کاهیده ، از او التماس نما که شاید پاره اى تخفیف دهد، چون جابر به خـدمـت آن جـنـاب رسـیـد دیـد کـه در مـحـراب نـشـسـته و عبادت بدن شریفش را کهنه و نحیف گـردانـیـده و حـضرت ، جابر را اکرام فرمود و در پهلوى خویش تکلیف نمود و با صداى بـسـیـار ضـعـیـف احـوال او را پـرسـیـد، پـس جـابـر گـفـت : یـابـن رسول اللّه ! خداوند عالمیان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق کرده و جهنم را براى دشـمـنـان و مـخـالفـان شـمـا آفـریده پس چرا این قدر بر خود تعب مى فرمایى ؟ حضرت فـرمـود که اى مصاحب حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم ، حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلم با آن کرامتى که نزد خداوند خود داشت که تک اوْلاى گذشته و آینده او را آمرزید، او مبالغه و مشقت در عبادت را ترک نفرمود ـ پدرم و مادرم فداى او باد ـ تـا آنـکـه بـر سـاق مبارک نفخ ظاهر شد و و قدمش ورم کرد، صحابه گفتند که چرا چنین زحـمـت مـى کشى و حال آنکه خدا بر تو تقصیر نمى نویسد؟ فرمود که آیا من بنده شاکر خـدا نـبـاشـم و شـکـر نـعـمـتـهـاى او را تـرک نـمـایـم ؟! جـابـر گـفـت : یـابـن رسـول اللّه ! بـر مـسـلمـانـان رحـم کـن کـه به برکت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مى نـمـاید و آسمانها را نگاه مى دارد و عذابهاى خود را بر مردمان نمى گمارد. فرمود که اى جابر! بر طریق پدران خود خواهیم بود تا ایشان را ملاقات نمایم .(۲۲)
از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام مـنـقـول اسـت که پدرم فرمود: روزى بر پدرم على بن الحـسـیـن عـلیـه السلام داخل شدم دیدم که عبادت در آن حضرت بسیار تاءثیر کرده و رنگ مـبـارکـش از بـیـدارى زرد گـردیده و دیده اش از بسیارى گریه مجروح گشته و پیشانى نورانیش از کثرت سجود پینه کرده و قدم شریفش از وفور قیام در صلات ورم کرده چون او را بـر ایـن حـال مشاهده کردم خود را از گریه منع نتوانستم نمود و بسیار بگریستم آن حضرت متوجه تفکر بودند بعد از زمانى به جانب من نظر افکندند و فرمودند که بعضى از کتابها که عبادت امیرالمؤ منین علیه السلام در آنجا مسطور است به من ده چون بیاوردم و پـاره اى بـخواندند بر زمین گذاشتند و فرمودند که کى یاراى آن دارد که مانند على بن ابى طالب علیه السلام عبادت کند؟!(۲۳)
کلینى از حضرت جعفر بن محمد علیه السلام ، روایت کرده که حضرت سیدالساجدین علیه السـلام چـون بـه نـمـاز مـى ایستاد رنگش متغیر مى شد و چون به سجود مى رفت سر بر نمى داشت تا عرق از آن جناب مى ریخت .(۲۴)
از حـضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول که حضرت على بن الحسین علیه السلام در شـبـانـه روزى هـزار رکـعـت نـمـاز مـى گزارد و چون مى ایستاد رنگ به رنگ مى گردید و ایستادنش در نماز ایستادن بنده ذلیل بود که نزد پادشاه جلیلى ایستاده باشد، و اعضاى او از خـوف الهـى لرزان بـود و چـنـان نماز مى کرد که گویا نماز وداع است و دیگر نماز نـخـواهـد کـرد، چـون از تـغـیـر احـوال آن جـنـاب سـؤ ال مـى نـمـودنـد چـنـین مى فرمود: کسى که نزد خداوند عظیمى ایستد سزاوار است که خائف باشد.(۲۵) و نقل کرده اند که در بعضى از شبها یکى از فرزندان آن جناب از بـلنـدى افـتاد دستش شکست و از اهل خانه فریاد بلند شد، همسایگان جمع شدند و شکسته بـنـد آوردنـد دسـت آن طـفـل را بـسـتـنـد و آن طـفـل از درد فـریـاد مـى کـرد و حـضـرت از اشـتـغـال بـه عـبـادت ، نـمـى شـنـیـد. چـون صـبـح شـد و از عـبـادت فـارغ گـردیـد دسـت طفل را دید در گردن آویخته ، از کیفیت حال پرسید خبر دادند.(۲۶)
و در وقـت دیـگـر در خـانـه اى کـه حـضـرت در آن خـانـه در سـجـود بـود آتـشى گرفت و اهل خانه فریاد مى کردند که یَابْنَ رَسُولِ اللّه ! اَلنّارُ! اَلنّارُ! حضرت متوجه نشدند تا آتـش خاموش شد بعد از زمانى سر برداشتند از آن جناب پرسیدند که چه چیز بود شما را غـافـل از ایـن آتـش گردانیده بود؟ فرمود که آتش کبراى قیامت مرا از آتش اندک در دنیا غـافـل گـردانـیـده بـود. (تـمـام شـد آنـچـه از ( عـیـن الحـیـاه ) نقل کردیم ).(۲۷)
روایت شده از ابوحمزه ثمالى که از زاهدین اهل کوفه و مشایخ آنجا بود گفت :دیـدم حـضرت امام زین العابدین علیه السلام را که وارد مسجد کوفه شد و آمد نزد ستون هـفـتـم و نـعـلیـن خـود را کند و به نماز ایستاد پس دستها را تا برابر گوش بلند کرد و تـکـبـیـرى گـفت که جمیع موهاى بدن من از دهشت آن راست ایستاد و گفته که چون آن حضرت نماز گذاشت گوش کردم نشنیدم لهجه اى پاکیزه تر و دلرباتر از آن .(۲۸)
و نیز روایت شده که آن حضرت از تمامى مردم ، صوت مقدسش به قرآن مجید نیکوتر بود و چـنـدان نـیـکـو و دلکـش قـرائت نـمودى که سقّایان بر در خانه آن حضرت مى ایستادند و قرائت آن جناب را استماع مى نمودند.(۲۹)
غزالى در کتاب ( اسرار الحجّ ) نقل کرده از سفیان بن عیینه که حج گزارد على بن الحسین علیه السلام چون خواست محرم شود راحله اش ایستاد و رنگش زرد شد و لرزه او را عـارض شـد شـروع کـرد بـه لرزیـدن و نتوانست لبیک بگوید، سفیان گفت : چرا تلبیه نـمـى گـویـیـد؟ فـرمـود: مـى ترسم در جواب گفته شود لالَبَّیْکَ وَ لاسَعْدَیْکَ! پس چون تـلبـیـه گـفـت غـش کـرد و از راحـله اش بـر زمـیـن واقـع شـد و پـیـوسـتـه ایـن حال او را عارض مى شد تا از حجش فارغ شد.(۳۰)
در کـتـاب ( حـدیـقـه الشـّیـعـه ) اسـت کـه طـاوس یـمـانـى گـفـت : نـصـف شـبـى داخـل حـجـر اسـمـاعیل شدم دیدم که حضرت امام زین العابدین علیه السلام در سجده است و کلامى را تکرار مى کند چون گوش کردم این دعا بود:( اِلهى عُبَیْدُکَ بِفِنائِکَ، مِسْکینُکَ بِفِنائکَ، فَقیرُکَ بِفِنائِکَ. )
و بـعـد از آن هـرگـونـه بـلا و المـى و مرضى که مرا پیش آمد چون نماز کردم و سر به سـجـده نـهـادم این کلمات را گفتم مرا خلاصى و فرجى روى داد! و ( فِناء ) در لغت بـه مـعـنـى فـضـاى در خـانه است ؛ یعنى بنده تو و مسکین تو و محتاج تو بر درگاه تو مـنـتـظـر رحمت تو است و چشم عفو و احسان از تو دارد؛ و هرکس این کلمات را از روى اخلاص بگوید البته اثر مى کند و هر حاجت که دارد بر مى آید. انتهى .(۳۱)
بالجمله ؛ آنچه در باب عبادات آن حضرت نقل شده غیر آنچه ذکر شد زیاده از این است که در این مختصر نقل شود من اکتفا مى کنم از آنتها به یک خبر:
قطب راوندى و دیگران روایت کرده اند از حمادبن حبیب کوفى که گفت : سالى به آهنگ حج بـیـرون شـدیم همین که از زباله (که نام منزلى است ) کوچ کردیم ، بادى سیاه و تاریک وزیـدن گـرفـت بـه طـورى کـه قـافله را از هم متفرق و پراکنده ساخت و من در آن بیابان متحیر و سرگردان ماندم ، پس خود را رسانیدم به یک وادى خالى از آب و گیاه و تاریکى شـب مـرا فـرا گـرفـت پس من خود را بر درختى جاى دادم چون تاریکى دنیا را فراگرفت جـوانـى را دیـدم رو کـرد بـا جـامـه هـاى سفید و بوى مشک از او مى وزید با خود گفتم این شـخـص بـایـد یـکـى از اولیـاء اللّه بـاشد! پس ترسیدم هرگاه ملتفت من بشود به جاى دیگر رود پس چندان که مى توانستم خود را پوشیده داشتم ، پس آن جوان مهیاى نماز شد و ایستاد و گفت :( یـا مـَنْ حاذَ کُلُّ شَى ءٍ مَلَکُوتا وَ قَهَرَ کُلَّ شَى ءٍ جَبَروُتا صَلَّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍَو اَوْلِجْ قَلْبِى فَرَحَ الاقبالِ عَلَیْکَ وَ اَلْحِقْنى بِمَیَدانِ الْمُطیعینَ لَکَ. )
پـس در نـمـاز شـد چـون دیـدم کـه اعـضاء و ارکان او آماده نماز گردید و حرکات او سکون گـرفـت برخاستم و به آن مکان که مهیاى نماز شد شدم دیدم چشمه آبى مى جوشد من نیز تـهـیـه نـمـاز دیـدم و در پـشـت سـرش بـایـسـتـادم دیـدم گـویـا مـحـرابـى بـراى مـن مـمـثـّل شد و مى دیدم او را که هر وقت به آیتى مى گذشت که در آن آیه وعد و وعید مذکور بـودى با ناله و حنین آن را مکرر فرمودى ، پس چون تاریکى شب روى به نهایت گذاشت از جاى خود برخاست و گفت : یا مَنْ قَصَدَُه الضّآلّوُنَ فَاَصابُوهُ مُرشِدا وَ اَمَّهُ الْخائِفُونَ فَوَجَدوُهُ مَعْقِلا وَ لَجَاَ اِلَیْهَ الْعابِدوُنَ (الْعائذوُن ) فَوَجَدُوُهُ مَوْئلا مَتى راحَهُ مَنْ نَصَبَ لِغَیْرِکَ بَدَنَهُ وَ مَتى فَرَحُ مَنْ قـَصـَدَ سـِواکَ بـِهـِمَّتـِهِ اِلهـى تـَقـَشَّعَ الظَّلامُ وَ لَمْ اَقـْضِ مِنْ خِدْمَتِکَ وَطَرا وَ لا مِنْ حِیاضِ مُناجاتِکَ صَدَرا صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَافْعَلْ بِى اَوْلَى الاَمْرَیْنِ بِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ. )
حـمـاد بـن حـبـیب مى گوید: این وقت بیم کردم که مبادا شخص او از من ناپدید گردد و اثر امـرش بـر من پوشیده ماند، پس در او درآویختم و عرض کردم : تو را سوگند مى دهم به آن کسى که ملال و خستگى و رنج و تعب از تو برگرفته و لذت رهبت را در کام تو نهاده بـر مـن رحـمـت آور و مـرا در جـنـاح مـرحـمـت و عـنـایـت جـاى ده کـه مـن ضـال و گـمـشـده ام و همى آرزومندم که به کردار تو روم و به گفتار تو شوم . فرمود: اگر توکل تو از روى صدق باشد گم نخواهى شد لکن متابعت من کن و بر اثر من باش . پـس بـه کـنـار آن درخـت شـد و دسـت مـرا بـگـرفـت مـرا بـه خیال همى آمد که زمین از زیر قدمم حرکت مى نماید، همین که صبح طلوع کرد به من فرمود: بشارت باد تو را که این مکان مکه معظمه است ، پس من صدا و ضجّه حاجّ را بشنیدم عرض کـردم : تـو را سـوگند مى دهم به آنکه امیدوارى به او در روز آزفه و یوم فاقه (یعنى روز قیامت ) تو کیستى ؟ فرمود:
اکنون که سوگند دادى ، منم على بن الحسین على بن ابى طالب علیه السلام .(۳۲)
فصل چهارم : در ذکر پاره اى از کلمات شریفه و مواعظ بلیغه آن جناب
و اکتفا مى شود به ذکر چند خبر.
( اوّل ـ قالَ علیه السلام یَوْما: اصحابى ! اِخْوانى ! عَلَیْکُمْ بِدارِ الا خِرَهِ و لا اُوصیکُمْ بِدارِ الدُّنْیا فاِنَّکُمْ عَلَیْها وَ بِها مُتَمَسِّکُونَ اَما بَلَغَکُمْ ما قالَ عیسى بْنُ مَرْیَمَ لِلْحَواریینَ قالَ لَهُمْ: قَنْطَرَهٌ فَاعْبُروُها وَ لا تَعْمُرُوها وَ قالَ: اَیُّکُمْ یَبْنى عَلى مَوْج الْبَحْرِ دارا تِلْکُمُ الدّارُ الدُّنیا و لاتَتَّخِذُوها قَرارا )
یعنى آن حضرت روزى با جماعت اصحاب خود فرمود:
اصـحـاب مـن ! بـرادران مـن ! هـمانا وصیت مى کنم شما را به تدارک و تهیه خانه آخرت و براى سراى دنیا شما را وصیت نمى کنم ! زیرا که شما در دنیا حریص هستید و متمسک به آن مـى بـاشید، آیا به شما نرسیده است آنچه عیسى بن مریم علیهما السلام به حواریین گـفـت ، فـرمـود بـه ایـشـان : کـه دنـیـا پـلى اسـت از ایـن پـل عـبـور کـنـیـد و بـه عـمـارتـش مـکـوشـیـد یـعـنـى از پل باید گذشت نه به آرزوى اقامت نشست ؛
و نیز عیسى علیه السلام فرمود: کدام یک از شما بر موج دریا عمارت مى کنید، اینک دنیاى شما را همین حالت است و بنا بر آن چون بنا بر موج بحر است پس چنین مکانى سست بنیان را آرام و قرار ندانید.(۳۳)
در ره عقبى است دنیا چون پلى
بى بقا جایى و ویران منزلى
فوج مخلوقند همچون موج بحر
هالک اندر قعر یا در اوج بحر
دوم ـ فى ( جامِعِ الاخْبارِ )
( عَنْ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَینِ علیه السلام قال : یَغْفِرُ اللّهُ لِلمُؤْمِنینَ کُلَّ ذَنْبٍ وَ یَطْهُرُ مِنْهُ الا خِرَهِ ما خَلا ذَنْبَیْنِ تَرْکُ التَّقِیَّهِ وَ تَضْییعُ حُقوُقِ الاِخْوانِ؛ )
یـعـنـى حـضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمود: مى آمرزد حق تعالى هر گناهى را که مؤ من مرتکب آن شده و پاک مى شود از آن در آخرت مگر دو گناه یکى ترک مواقع تقیه و دیـگـر ضـایع ساختن حقوق برادران دینى .(۳۴) مخفى نماند اینکه امام علیه السلام در این خبر ترک تقیه را گناهى بزرگ شمرد که در خور آمرزش نیست از آن است کـه بـسـیـار مى شود که ترک تقیه مورث مفاسد عظیمه مى شود که لطمه اى بزرگ بر دیـن و مـذهـب وارد مى کند و خونها ریخته و فتنه هاى بزرگ انگیخته که قلوب مخالفین را مـسـتـعـد (نـسـخـه بـدل : مـُسـْتَبِدّ) بر لجاج و عناد و دوام و ثبات بر جهالت و غوایت مى گـردانـد و ایـن فـرمـایـش عـیـن حـکـمـت اسـت ؛ چـنـانـچـه تـضـیـیـع حـقـوق اخـوان کـه دلیل بر خروج از مدارج عدل و دخول در ظلمات ظلم است نیز همان نتیجه را دارد.
مؤ ید این است آنچه روایت شده ، که مرد مؤ منى فقیر حضور مبارک حضرت موسى بن جعفر عـلیـه السـلام مـشـرف شـد و از آن جـنـاب درخواست کرد که مالى به او مرحمت کند که سد فـاقه او شود حضرت به صورت او خندید و فرمود: از تو مساءله اى مى پرسم هرگاه صـواب جـواب دادى ده برابر آنچه از من خواسته اى به تو عطا کنم ؛ و آن مرد صد درهم از جـنـاب خواسته بود که سرمایه خود کند و به آن معاش کند، پس آن مرد گفت : بپرس ، حضرت فرمود: هرگاه به تو واگذار کنند که براى خود چیزى خواهش و تمنّى نمایى چه تـمـنـّى خـواهـى کـرد؟ گـفـت : تـمنّى کنم که حق تعالى روزى فرماید ما را تقیه در دین و قـضـاى حـقـوق اخـوان مـؤ مـنـیـن ، فـرمـود: چـه شـد تـو را کـه خـواهـش نـمـى کـنى ولایت ما اهل بیت را؟ عرض کرد: به جهت آن است که این را حق تعالى به من عطا فرموده و آن را عطا نفرموده پس من شکر مى کنم خدا را بر آن نعمت که به من داده و مسئلت مى کنم از او آنچه را که به من نداده . حضرت فرمود به او اَحْسَنْتَ و امر فرمود که دو هزار درهم به او دهند و فـرمـود که این را صرف کن در ( مازو ) یعنى مازو بخر و آن را سرمایه خود کرده به آن تجارت کن .(۳۵)
( سـوّم ـ رُوِىَ عـَنْهُ عَلیْهِ السَّلامُ قالَ: عَجِبْتُ لِمَنْ یَحْتَمى مِنَ الطَّعامِ لِمَضَرَّتِهِ کَیْفَ لایَحْتَمى مِنَ الذَّنْبِ لِمَعَرَّتِهِ. )
یـعـنى آن حضرت فرمود عجب دارم من از آن کس که پرهیز از طعام مى کند به جهت آنکه مبادا به او ضرر رساند چگونه پرهیز از گناه نمى کند که مبادا بدى و جزاى بد به او عاید گردد!؟(۳۶)
مؤ لف گوید: که این کلمه شریفه شبیه است به فرمایش حضرت امام حسن علیه السلام :
( عـَجـِبـْتُ لِمـَنْ یـَتَفَکَّرُ فى مَاءْکُولِهِ کَیْفَ لایَتَفَکَّرُ فِى مَعْقُولِهِ(۳۷) )
و ایـن فـرمایش از روى فرمایش پدر بزرگوارش حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام است که فرموده :
( مالى اَرَى النّاسَ اِذا قُرِّبَ اِلَیْهِمُ الطَّعامُ لِیْلا تَکَلَّفوُا اِنارَهَ الْمَصابیحِ لِیُبْصِروُا مـا یـُدْخـِلُونَ بـُطـوُنـَهـُمْ وَ لا یـَتـْتـَمُّونَ بـِغَذاءِ النَّفْسِ بِاَنْ یُنیروُا مَصابِیحَ اَلْبابِهِمْ بِالْعِلْمِ لَِیْسلَمُوا مِنْ لَواحِقِ الْجَهالَهِ وَ الذُّنوبِ فى اِعْتِقاداتِهِمْ وَ اَعْمالِهِمْ؛ )
یـعنى براى چیست که مى بینم مردم را هنگامى که در شب ، طعام نزد ایشان حاضر مى شود بـه مـشـقـت و رنـج روشـن مـى کـنـنـد چـراغ را تـا آنـکـه بـبـیـنـنـد چـیـسـت کـه داخـل در شـکـم خـود مى کنند و لکن اهتمام نمى کنند در غذاى نفس یعنى مطالبى که در سینه جـاى مـى دهـنـد و اعـتـقـاد بـه آن مـى نـمـایـنـد بـه آنـکـه روشـن کـنـنـد چـراغ عـقـول خـود را بـه عـلم تـا سالم بمانند از آنچه به آنها ملحق مى شود از ضرر جهالت و گناهان در اعتقادات و اعمال خود.
چـهـارم ـ در ( عـیـن الحـیـاه ) اسـت کـه از حـضـرت عـلى بـن الحـسـین علیه السلام مـنـقـول اسـت کـه فـرمـود: بـه درستى که دنیا بار کرده است و پشت کرده است و مى رود و آخـرت بـار کـرده اسـت و رو کـرده اسـت و مـى آیـد و هـر یـک از دنیا و آخرت را فرزندان و اصـحـاب اسـت ، پـس شـمـا از فـرزندان آخرت باشید نه از فرزندان و کارکنان دنیا، اى گـروه ! از زاهـدان در دنیا باشید و به سوى آخرت رغبت نمایید به درستى که زاهدان در دنـیـا زمین را بساط خود مى دانند و خاک را فرش خود قرار داده اند و آب را بوى خوش خود مـى دانـنـد و بـه آن خود را مى شویند و خوشبو مى سازند و خود را جدا کرده اند و بریده انـد از دنـیـا بـریـدنـى ، بـه درسـتـى کـه کـسـى کـه مشتاق بهشت است شهوتهاى دنیا را فـرامـوش مـى کـنـد، و کـسـى که از آتش جهنّم مى ترسد البتّه مرتکب محرمات نمى شود و کـسـى کـه تـرک دنـیـا کـرد مـصـیـبـتـهـاى دنـیـا بـر او سـهـل مـى شـود، بـه درستى که خدا بندگانى هست که در مرتبه یقین چنان اند که گویا اهـل بـهـشـت را در بـهـشـت دیـده انـد کـه مـخـلّدنـد و گـویـا اهل جهنم را در جهنم دیده اند که معذّبند، مردم از شر ایشان ایمن اند و دلهاى ایشان پیوسته از غـم آخـرت مـحـزون اسـت و نفسهاى ایشان عفیف است از محرمات و شبهات ، و کارهاى ایشان سـبـک اسـت و بر خود دشوار نکرده اند. چند روزى اندک صبر کردند پس در آخرت راحتهاى دور و دراز غـیـر مـتـناهى براى خود مهیا کرده اند، چون شب مى شود نزد خداوند خود بر پا مـى ایستند و آب دیده ایشان بر رویشان جارى مى گردد و تضرع و زارى و استغاثه به پـروردگـار خـود مى کنند و سعى مى کنند که بدنهاى خود را از عذاب الهى آزاد کنند چون روز شد بردبارانند، حکیمانند، دانایانند، نیکوکاران و پرهیزکارانند. از اثر عبادت مانند تـیـر بـاریـک شـده انـد و خـوف الهـى ایشان را چنان تراشیده و نحیف گرداندیه که چون اهـل دنـیا به ایشان نظر مى کنند که ایشان بیمارند و ایشان را بیمارى بدنى نیست بلکه بـیـمـار خـوف و عـشـق و مـحـبـت انـد و بـعـضـى گـمـان مـى بـرنـد کـه عـقـل ایـشـان بـه دیـوانـگـى مـخـلوط شـد اسـت . و نـه چـنـیـن اسـت بـلکه بیم آتش جهنم در دل ایشان جا کرده است .(۳۸)
پنجم ـ در ( کشف الغمّه ) است که حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود: وصیت کـرد مـرا پـدرم به این کلمات فرمود: اى پسر جان من ! با پنج طبقه از مردم مصاحبت مکن و سخن با ایشان مگوى و رفاقت مکن با ایشان در راه .
عرض کردم که فدایت شوم این جماعت کیانند؟
فرمود:
( لاتَصْحَبَنَّ فَاِنَّهُ یَبیعُکَ بِاَکْلَهٍ فَمادُونَها )
یـعـنـى البته با فاسق یار مشو زیرا که او تو را به یک خوراک یا به یک لقمه بلکه کمتر از آن مى فروشد. عرض کردم : اى پدر، و کمتر از آن چیست ؟
فرمود: به طمع لقمه تو را مى فروشد لکن به آن نمى رسد. گفتم : اى پدر، دوم کیست ؟
فـرمـود: با بخیل مصاحبت مکن زیرا که تو را محروم مى نماید از مالش در وقتى که نهایت احتیاج به آن دارى .
عرض کردم : سوم کیست ؟
فرمود: با کذّاب مصاحبت مکن زیرا که او به منزله سراب است دور مى کند از تو نزدیک را و نـزدیـک مـى کـنـد به تو دور را، و ( سراب ) آن است که شعاع آفتاب در نیمروز به زمین مسوى افتد لمعات آن درخشنده در نظر آید چون آب موج زنند پس گمان برده شود که آن آبى است بر زمین جارى مى شود و آن صورت است و حقیقت ندارد.
گفتم : اى پدر، چهارم کیست ؟
فرمود: احمق است زیرا که او مى خواهد تو را نفع رساند از حمق و نادانى خود تو را ضرر مى رساند.
عرض کردم : اى پدر پنجم کیست ؟
فـرمـود: مـصـاحـبت مکن با قاطع رحم زیرا که من یافتم او را ملعون در سه موضع از کتاب خداى تعالى .(۳۹)
ششم ـ در ( بحار ) و غیر آن از جمله وصایاى آن حضرت است به فرزند خویش که فرمود:
( یـا بـُنـىََّ اصْبِرْ عَلَى النَّوائِبِ وَ لا تَتَعَرَّضْ لِلْحُقُوقِ وَ لا تُجِبْ اَخاکَ اِلَى اْلاَمرِ الَّذى مَضَرَّتُهُ عَلَیْکَ اَکْثَرُ مَنْ مَنْفَعَتِهِ لَهُ )
اى پـسرک من ! صبر کن بر نوائب و مصائب روزگار و خود را در معرض حقوق در نیاور، و اجـابـت مـکـن بـرادر خـود را در امـرى کـه ضـرر آن بـر تـو بـیـشـتر است از منفعتش براى او.(۴۰)
هفتم ـ در ( کشف الغمّه ) است که حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمود: هَلَکَ مَنْ لَیْسَ لَهُ حَکیمٌ یُرْشِدُهُ وَ ذَلَّ لَهُ سَفیهٌ یَعْضُدُهُ؛
یـعـنى هلاک مى شود آن کسى که حکیم دانشمند او را از ارشاد ننماید، و خوار و زار مى شود آن کسى که سفیهى او را هم بازو نشود.(۴۱) و چه بسا شود که از نادان کارها ساخته شود که از دانایان نشود.
هـشـتـم ـ روایت شده که آن حضرت فرمود: آگاه باشید که هر بنده را چهار چشم است با دو چشم که چشم ظاهر باشد مى بیند امر دین و دنیاى خود را و با دو چشم دیگر که چشم باطن بـاشـد مى بیند امر آخرت خود را و چون حق تعالى بخواهد خیر بنده را، بگشاید براى او دو چنشم دل او را تا ببیند به آن دو چشم غیب و امر آخرت خود را، و اگر اراده فرموده باشد به او غیر آن را، بگذارد دل او را به همان حال که هست .(۴۲)
نهم ـ قالَ علیه السلام : خَیْرُ مَفاتیحِ الاُمُوِر الصِّدْقُ وَ خَیْرُ خَواتیمِها الْوَفاءُ؛
فـرمـود کـه بهترین مفاتیح و کلیدها براى مطالب و امور، صدق و راستى است و بهترین خاتمه امور، وفا است .(۴۳)
فقیر گوید: که این فرمایش است به فرمایش حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام :
( اِنَّ الْوَفاءَ تَوْاَمُ الصِّدْقِ وَ لا اَعْلَمُ جُنَّهً اَوْقى مِنْهُ(۴۴) )
دهم ـ قالَ علیه السلام :
( مِسْکینُ ابْنُ آدَمَ! لَهُ فى کُلِّ یَوْمٍ ثَلاثُ مَصائبَ لایَعْتَبِرُ بِواحِدَهٍ مِنْهُنَّ )
یـعـنـى حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمود: بى چاره فرزند آدم ! براى او در هـر روزى سـه مـصـیـبت است که به هیچ یک از آنها عبرت نمى گیرد، و اگر عبرت بگیرد سهل و آسان شود بر وى امر دنیا:
امـا مـصـیـبـت اول : کـم شـدن هـر روز اسـت از عـمـر او، هـمـانـا اگـر در مال نقصان پدید آید مغموم شود با آنکه جاى درهم رفته درهمى مى آید و عمر را چیزى بر نمى گرداند؛
مـصـیـبـت دوم : اسـتـیـفـاء روزى او اسـت ، پـس هـرگـاه حلال باشد حساب از او کشند و اگر حرام باشد او را عقاب کنند؛
مـصـیـبـت سوم : از این بزرگتر است ، پرسیدند چیست ؟ فرمود: هیچ روزى را شب نمى کند مگر اینکه به آخرت یک منزل نزدیک مى شود لکن نمى داند که به بهشت وارد مى شود یا به دوزخ .(۴۵)
مـؤ لف مـى گـویـد: که از کلام این بزگوار اخذ کرده است ابوبکر بن عیاش کلام خود را که گفته :
( مِسْکینٌ مُحِبُّ الدُّنْیا یَسْقُطُ مِنْهُ دِرْهَمٌ فَیَظِلُّ نَهارَهُ یَقُولُ: اِنّا للّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ وَ یَنْقُصُ عُمْرُهُ وَ دینُهُ وَ لایَحْزُنُ عَلَیْهِما؛ )
یـعـنـى بـى چاره محب دنیا، یک درهم از او ساقط مى شود روز خود را مى گذراند به گفتن کـلمـه اسـتـرجاع ، و کم مى شود از عمر و دینش و محزون نمى شود بر آنها. پس شایسته است که آدمى بر عمر خود شحیح باشد و بر عمر تلف شده خود تاءسّف خورد.
و به مفاد فرمایش حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام :
( مَنْ کَرَمِ الْمَرْءُ بُکائُهُ عَلى ما مَضى مِنْ زَمانِهِ وَ حَنینُهُ اِلى اَوْطانِهِ وَ حِفْظُهُ قَدیمَ اِخْوانِهِ )
بـر ایام گذشته خود زارى نماید، و روى نیاز به درگاه حضرت بارى نماید، و تدارک مافات و طلب عفو از تقصیرات خود کند.(۴۶)
یازدهم ـ قالَ علیه السلام :
( اِنَّ مِنْ سَعادَهِ الْمَرْءِ اَنْ یَکُونْ مَتْجرُهُ فى بَلَدِهِ وَ یَکُونَ خُلَطائُهُ صالِحینَ وَ یَکُونَ لَهُ وَلَدٌ یَسْتَعینُ بِهِمْ؛ )
یعنى از سعادت و نیکبختى مرد آن است که سوداگرى و تجارتگاه او در شهرش باشد، و با آنانکه آمیزش و معاشرت دارد صالح و نیکوکار باشند براى او فرزندانى باشد که از ایشان یارى و استعانت جوید.(۴۷)
مـؤ لف گـویـد: کـه کـلمـات بـسـیـار از حضرت امام زین العابدین علیه السلام در پند و نـصـیـحـت و زهـد و مـوعـظـت نـقـل شـده و مـعلوم است که در کلمات آن جناب آثارى عظیمه است خصوصا ندبه هایى که از آن حضرت نقل شده .
از ابـوحمزه ثمالى مروى است که فرمود: من نشنیدم احدى از مردم ، ازهد از حضرت على بن الحـسـیـن زیـن العـابـدین علیه السلام بوده باشد مگر آنچه به من رسیده از امیرالمؤ منین علیه السلام و على بن الحسین علیه السلام چنان بود که هرگاه تکلم مى فرمود در زهد و مـوعـظـه ، بـه گـریه در مى آورد هرکس را که در محضر شریفش حضور داشت .(۴۸)
چـون ایـن کـتـاب شـریـف گنجایش ذکر آن کلمات عالیه و جواهر غالیه را ندارد من به چند جمله از آن ندبه ها تبرک جسته و به آن اکتفا مى نمایم .
( قالَ علیه السلام فى نُدْبُتِهِ الْمَرْویَّهِ عَنِ الزُّهَرى :
یا نْفسُ! حَتّامَ اِلَى الحَیاهِ سُکوُنُک ، وَ اِلَى الدُّنیا وَ عِمارَتِها رُکُونُک ، اَمَا اعْتَبَرْتَ بِمَنْ مَضى مِنْ اَسْلافِکِ، وَ مَنْ وارَتْهُ الاَرْضُ مِنْ اُلاّفِکِ وَ مَنْ فُجِعْتُ بِهِ مِنْ اِخْوانِکِ، وَ نَقَلْتِ اِلى دارِ الْبِلى مِنْ اَقْرانِکِ: )
فَهُمْ فى بُطُونِ الاَرض بَعْدَ ظُهُورها
مَحاسِنُهُمْ فیها بَوال ذَوائِرُ
خَلَتْ دُورُهُمْ مِنْهُمْ وَ اَقْوَتْ عِراصُهُمْ
وَ ساقَتْهُمُ نَحْوَ الْمَنایَا الْمَقادِرُ
وَ خَلُّوا عَنِ الدُّنیْا وَ ما جَمَعُوالَها
وَ ضَمَّتْهُمْ تَحْتَ التُّرابِ الْحَفائرُ
حـاصل فرمایش آن حضرت این است : اى نفس ! تا چند و تا به کى به حیات و زندگانى دنـیـا دل بـسـتـه اى ، و بـه ایـن جـهـان و عـمـارت کـردن آن رکـون و میل نموده اى ؟
آیـا عـبـرت نـمـى گـیـرى بـه گذشتگان از پدرانت و آنانک پنهان کرد زمین از دوستانت و کـسـانـى کـه مـصـیبت ایشان را دریافتى از برادرانت و اشخاصى که به گور سپردى از همگنانت ؟ همانا ایشان در شکم زمین شدند بعد از ایشان خانه ها و عرصه هاى محاسن ایشان و راند ایشان را به سوى مرگ تقدیرات و بگذشتند از دنیا و بگذشتند آنچه را که از آن جمع کرده بودند و در زیر خاک گور پنهان شدند.
( کـَمِ اخـْتـَرَمـَتْ اَیـْدِى الْمَنُونِ، مِنْ قُرُونٍ، وَ کَمْ غَیَّرَتِ الاَرضُ بِبِلاها، وَ غَیَّبَتْ فى ثَراها، مِمَّنْ عاشَرْتِ مِنْ صُنُوفِ النّاسِ وَ شَیَّعْتِهِمْ اِلَى اْلاِ رْماسِ: )
وَ اَنْتِ عَلَى الدُّنیا مُکِبُّ مُنافِسٌ
لِخُطّابِها فیها حَریصٌ مُکاثِرٌ
عَلَى خَطَرٍ تُمْسى وَ تُصْبِحُ لاهِیا
اَتَدْرى بِماذا لَوْ عَقَْلتِ مُخاطِرٌ
وَ اِنَّ اْمرءا یَسْعى لِدُنْیاهُ جاهَدا
وَ یَذْهَلُ عَنْ اُخْراهُ لاشَکَّ خَاسِرٌ؛
چه بسیار دست و چنگال مرگ مستاءصل و تباه ساخته اشخاص عصرهاى گذشته هر قرنى از پـى قـرنـى و چه بسیار تغییر داده است زمین به کهنه کردن و پنهان کرده است در خاک خـود از اشـخـاصـى کـه با آنها معاشر بودى از اقسام مردمان و مشایعت کردى ایشان را تا گورستان و با اینکه این جمله را در چنگال بلا و خاک گور نگران شدى ، هیچ از دنیا پند نـگـرفـتـى و بـه دیـده عـبـرت نـرفـتـى هـمـچـنـان بـر دنـیـا و کـار دنـیـا مـایـل و راغـب و به این عروس نازیبا که هزاران هزار داماد را در هر گوشه به خاک و خون نـاشـاد سـاخـتـه بـه حـرص کـار کنى و به تکاثر، تفاخر خواهى و با اینکه در معرض هزاران بلیت و خطر هستى به لهو و لعب ، غفلت و غرور روز به شب همى رسانى ، آیا هیچ مى دانى که به چه خطرها اگر تعقل کنى دچارى ؟ و به درستى که هر مردى از پى دنیا سـعـى و کـوشـش و جـهـد و جـنـبـش نـمـایـد و از تـدارک سـراى جـاویـد غافل بماند بدون شک و شبهت گرفتار بسى زیان و خسارت است :
( اُنْظُرى اِلَى الاُمَمِ الْماضِیَهِ وَ الْقُرُونِ الْفانِیَهِ وَ الْمُلُوکِ الْعاتِیَهِ کَیْفَ انْتَسَفَتْهُمُ الاَیّامُ فَاَفْناهُمُ الْحِمامُ فَامْتَحَتْ مِنَ الدُّنیا آثارُهُمْ وَ بَقِیَتْ فیها اَخْبارُهُمْ: )
وَ اَضْحَوْا رَمیما فى التُّرابِ وَ اَقْفَرَتْ
مِجالِسُ مِنْهُمْ عُطّلَتْ وَ مَقاصِرُ
وَ حَلُّوا بِدارٍ لاتَزاوُرَ بَیْنَهُمْ
وَ اَنّى لِسُکّانُ الْقُبُورِ التَّزاوُرُ
فَما اِنْ تَرى اِلاّ جُثًى قَدْ ثَرَوْا بُها
مُسَنَّمَهً تَسْفى عَلَیْها الاَعاصِرُ؛
از روى تفکر و تعقل نیک بنگر به امتهاى گذشته و مردم قرنهاى فانى گشته و سلاطین سـرکـش چـگـونـه حـوادث ایام ریشه وجود ایشان را از بیخ برکند و مرگ ایشان را فانى نمود پس محو و نابود شد از دنیا آثارشان و چیزى از ایشان به جاى نماند جز خبرشان و بـتمامت در زیر خاک استخوانهاى ایشان پوسیده گشته مجالس از ایشان خالى و مقاصر ( قـصـرهـا) از ایـشـان عاطل ماند، و جملگى بار سفر بسته به خانه اى وارد شدند که به هـیـچ وجـه یـکـدیـگر را زیارت نکنند و چگونه براى سکان قبور و خفتگان گور تزاور و زیـارت اسـت . پـس نـمـى بـیـنـى مـگـر سـنـگـهـاى بالا برده روى قبر ایشان را که در آن منزل کرده اند که باد، خاک و غبار بر روى آنها انگیزاند.
( کـَمْ عـایـَنـْتِ مـَنْ ذى عـِزِّ وَ سُلْطانٍ وَ جُنُودٍ وَ اَعْوانٍ تَمَکَّنَ مِنْ دُنْیاهُ وَ نالَ مِنْها مُناهُ وَ بَنَى الْحُصُونَ وَ الدَّساکِرَ وَ جَمَعَ الاَغْلاقَ وَ الذَّخائِرَ: )
فَما صَرَفَتْ کَفَّ الْمَنِیَّهِ اِذْ اَتَتْ
مُبادِرَهَ تَهْوى اِلَیْهِ الذَّخائِرُ
وِ لا دَفَعَتْ عَنْهُ الْحُصُنُ الَّتى بَنى
وَ حَفَّ بِها اَنْهارُها وَ الدَّساکِرُ
وَ لا قارَعَتْ عَنْهُ الْمَنِیَّهَ خَیْلُهُ
وَ لا طَمِعَتْ فِى الذَّبِّ عَنْهُ الْعَساکِرُ؛
چـه بـسـیـار مـعاینت و دیدار نمودى صاحبان عزّ و سلطنت و لشکرها و اعوان را که از دنیاى خویش تمکن یافتند و آرزوى خود را در جهان دریافتند، حصن هاى حصین و قلعه هاى رصین و قـصـرهـاى اسـتـوار و سـراهـاى پـایـدار بـنـا نـمـودنـد و نـفـایـس امـوال و ذخـایـر فـراوان فـراهـم کـردنـد لکـن از ایـن ذخـایـر و اموال و قصور عالیه و آثار، لشکر مرگ را چاره نتوانستند، و از این دساکر و عساکر موت را دفع و مانع نیامدند، نه از جنود نامعدود و نه از ذخایر نامحدود حاصلى دریافتند و نه از مـردمـان کـیـنـه کـش و نـه از گـردان گـردنـکـش شـاطـر اجل و قاصد مرگ را پاسخ بیاراستند.
( فـَالْبـِدارِ الْبـِدارِ وَ الْحـِذارِ مـِنَ الدُّنـیـا وَ مـَکـائِدِها وَ ما نَصَبَتْ لَکِ مِنْ مَصائِدِها وَ تَجَلّى لَکِ مِنْ زینَتِها وَ اسْتَشْرفَ لَکِ مِنْ فَتْنَتِها: )
وَ فى دُون ما عایَنْتَ مِنْ فَجَعاتِها
اِلى رَفْضِها داعٍ وَ بِالزُّهْدِ آمِرٌ
فَجُدَّ وَ لا تَغْفَلْ فَعَیْشُکَ زائلٌ
وَ اَنْتَ اِلى دار الْمَنِیَّهِ صائِرُ
فَلا تَطْلُبِ الدُّنیا فَاِنَّ طِلابَها
وَ اِنْ نِلْتَ مِنْها غِیَّها لَکَ ضائرُ؛
پس بشتاب و سرعت کن و در حذر باش از دنیا و نیرنگهاى آن ، و آن دامها که براى فریب دادن تو گسترده و آن آرایشى که از زینتها بر خود نموده و آن نمایشى که از فتنه ها بر خود داده کافى است کمتر از آنچه دیده اى از فجایع و مصیبات دنیا تو را براى خوادن به تـرک دنـیـا و امـر کـردن بـه زهـد در آن پـس بـه جـد و جـهد بکوش و به غفلت مباش ؛ چه زندگى تو زائل و تو به سراى مرگ شتابنده و صائرى و هیچ در طلب دنیا مباش و این رنـج بـر خـود مـسـپـار؛ چـه در طـلب خـویـش اگـر چـنـد بـه مـقـصـود هـم نائل گردى در پایان آن ضرر بینى .
( کـَمْ غـَرَّتْ مـِنْ مـُخْلِدٍ اِلَیْها وَ صَرَعَتْ مِْن مُکِبٍّ عَلَیْها فَلَمْ تَنْعَشْهُ مِنْ صَرْعَتِهِ وَ لَمْ تُقِلْهُ مِنْ عَثْرَتِهِ وَ لَمْ تُداوِهِ مِنْ سَقَمِهِ وَ لَمْ تَشْفِهِ مِنْ اَلَمِهِ: )
بَلى اَوْرَدَتْهُ بَعْدَ عِزٍّ وَ مَنْعَهٍ
مَوارِدَ سُوءٍ ما لَهُنَّ مَصادِرُ
فَلَمّا رَاى اَنْ لا نَجاهَ وَ اَنَّهُ
هُوَ الْمَوْتُ لایُنْجیهِ مِنْه الْمَوازِرُ
تَنَدَّمِ لَوْ یُغْنیِه طُولُ ندَامَهٍ
عَلَیْهِ وَ اَبْکَتْهُ الذُّنُوبُ الْکَبائِرُ؛
چـه بـسـیـار کـسـان کـه به سبب میل و رغبت به این سراى سراسر آفت ، مغرور و فریفته شدند و چه بسیار مردمان که به سبب روى افکندن بر آن بیفتادند و هیچ برنخاستند و از آن لغـزیـدن استقامت نیافتند و از آن مرض دوا ندیدند و از آن درد و الم شفا نجستند. بلکه این دنیا غداره فجّاعه از در مکر و نیرنگ درآمد و ایشان را از آن پس که عزیز بودند و به کـثـرت قـوم و عـشـیـرت و طـایـفـه و قبیله نیرومند شدند به موارد سوء و آبگاهى ناخوش درآورد در حـالتـى کـه هـیچ مقام بازگشتى براى ایشان نبود و چون دیدند که براى خود رسـتگارى و نجات نیست و مرگ او را دریافته و از هیچ موازر و معاونى راه نجات به دست نـشـود در تـهـیـه غـم و انـدوه و حـسـرت درافـتـاد لیـکـن چـه سـود کـه از آن طـول حـسـرت و ندامت فایده نیافت و جز آنکه معاصى کبیره اش به گریه و زارى درآورد حاصلى نماند:
( بـَکـى عـَلى مـا سـَلَفَ مـِنْ خـَطایاهُ وَ تَحَسَّرَ عَلى ما خَلَّفَ مِنْ دُنْیاهُ حَیْثُ لایَنْفَعُهُ الاسْتِعْبارُ وَ لا یُنْجیهِ الْاِعْتِذارُ مِنْ هَوْلِ الْمَنِیَّهِ وَ نُزوُلِ الْبَلِیَّهِ: )
اَحاطَتِ بِهِ آفاتِهِ وَ هُمُومُهُ
وَ اءَنْبِسَ لَمّا اَعْجَزَتْهُ الْمَعاذِرُ
فَلَیْسَ لَهُ مِنْ کُرْبَهِ الْمَوْتِ فارجٌ
وَ لَیْسَ لَهُ مِمّا یُحاذِرُ ناصِرُ
وَ قَدْ جَشَاَتْ خَوْفَ الْمَنِیَّهِ نَفْسُهُ
تُرَدِّدُها دُونَ اللَّهاتِ الْحَناجِرُ؛
پـس بـگـریـد بـر آنـچـه از او سـر زده از گناهان خود و حسرت و اندوه خود بر آنچه مى گذارد از دنیاى خود در آن وقتى که نفع ندهد او را گریه و استعبار و بهانه و اعتذار به سـبـب هـول مـرگ و نـزول بـلیـه ، احاطه کرده است بر وى آفات و غم اندوه و هموم او و از ایـنـکـه هـیـچ معذرتى او را به کار نیاید در یاءس و اندوه و تحیر است و او را از کربت و انـدوه و مـرگ هـیـچ چـیـز فـرجى نرساند و از آنچه در بیم حذر است ناصرى نباشد همانا خـوف مـرگ و وحـشت منیّت نفس او را مضطرب و جان او را از خوف و فزغ همى از حلقوم به کام و از کام به حلقوم مى آورد.
( هـُنالِکَ خَفَّ عَنْهُ عُوّادُهُ وَ اَسْلَمهُ اَهْلُهُ وَ اَوْلادُهُ وَارْتَفَعَتِ الرَّنَّهُ وَ الْعَویلُ وَ یَئِسُوا مِنْ بُرْءِ الْعَلیل غَضُّوا باَیْدِیهِمْ عَیْنَیْهِ وَ مَدُّوا عِنْدَ خُروُجِ نَفْسِهِ.
یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ: )
فَکّمْ مُوجَعٍ یِبْکى عَلَیْهِ تَفَجُّعا
وَ مُسْتَنْجِدٍ صَبْرا وَ ما هُوَ صابِرُ
وَ مُسْتُرْجِعٍ داعٍ لَهُ اللّه مُخْلِصٍ
یُعَدَُّ مِنْهُ خَیْرَ ما هُوَ ذاکِرُ
وَ کَمْ شاِمتٍ مُسْتَبْشِرٍ بِوَفاتِهِ
وَ عَمّا قَلیلٍ کَالَّذى صارَ صائِرُ
و در آن هـنـگـام یـعـنـى در وقـتـى کـه آثـار مـرگ نـمـودار و پـیـک اجل پدیدار گشت آنانکه از روى مهر و شفقت به عیادتش آمده بودند او را تنها مى گذارند و مـى رونـد و اهـل و اولادش کـه روزگـاران درازش همسر و همراز و مصاحب و انباز بودند و اگـر او را خـارى بـرپـا مـى نـشـسـت ایـشـان را نـیـشها بر جگر جاى مى کرد و اگر او را صـداعـى عـارض مـى گـردیـد ایـشـان را خـارهـا بـر دل مـى خـریـد چون سکرات موت در وى نگران کردند او را تسلیم مرگ نمایند پس صداها به ناله و عویل برکشند و از بهبودى علیل ماءیوس گردند، چشمان او را که به دیدارش بـسى شاد بودند با دست خود ببندند و آن دو دست و دو پایش را که عزیز مى داشتند به جـانـب قبله کشند پس چه بسیار کس که با درد و داغ بر او گریان باشند و بسیارى طلب شـکـیـبـایـى و صـبر کنند لکن صبرشان رفته و رشته شکیبایى ایشان پاره گشته و چه بـسـیـار کـسـان کـه کلمه استرجاع به زبان مى آورند و از روى خلوص نیت و مهر و حفادت خداى را بر ترحم بر وى مى خوانند و نیکویى هاى او را یاد مى کنند و براى او دعاى خیر و طـلب مغفرت مى نمایند. و چه بسیار کسان که بر مرگ او شادان و به وفات او خرسند هستند با اینکه ایشان نیز به زودى از دنبال او شتابان و روان باشند.
( شـَقَّتْ جـُیـُوبـَها نِساؤُهُ وَ لَطَمَتْ خُدوُدَها اِماؤُهُ وَ اَعْوَلَ لِفَقْدِهِ جیرانُهُ وَ تَوَجَّعَ لِرُزْئِهِ اِخْوانُهُ ثُمُّ اَقْبَلُوا عَلى جِهازِهِ وَ تَشَمَّرُوا لابرازِهِ: )
فَظَلَّ اَحَبُّ الْقوْمِ کانَ لِقُرْبِهِ
یَحُثُّ عَلَى تَجْهیزهِ وَ یُبادِرُ
وَ شَمَّرَ مَنْ قَدْ اَحْضَرُوهُ لِغُسْلِهِ
وَ وُجِّهَ لَمّا فاظَ لِلْقَبْرِ حافِرُ
وَ کُفِّنَ فى ثَوْبَیْنِ فَاجْتَمَعَتْ لَهُ
مُشَیِّعَهً اِخوْانُهُ وَ الْعَشائرُ؛
زنـهـاى او در مصیبتش گریبان چاک کنند و کنیزانش بر چهره لطمه مى زنند و همسایگان او بـه سـبـب فـقـدان او بـانگ ناله و عویل در افکنند و برادران او در مصیبتش به درد و الم و انـدوه و غـم انـدر شـوند پس آنگاه براى تجهیز و تکفین او ساخته آماده و براى درآوردن و شـسـتـن و بـردن بـه سـوى گـور مشمّر گردند. پس آنکه نزدیکترین مردم بود بسوى او سـرعـت و شتاب کند در تجهیز او و مبادرت کند به گور فرستادن او و مهیا شوند کسانى کـه نزد او حاضر شده اند براى غسل و فرستاده شود قبرکن براى کندن قبر او، و با دو جامه بدنش را کفن کنند پس جمع شوند عشایر و برادران او و او را تشییع کنند.
( فَلَوْ رَاَیْتَ الاَصْغَرَ مِنْ اَوْلادِهِ وَ قَدْ غَلَبَ الْحُزْنُ عَلى فُؤ ادِهِ فَغُشِىَ مِنَ الْجَزَعِ عَلَیْهِ وَ قَدْ خَضَبَتِ الدُّمُوعُ خَدَّیْهِ ثُمَّ اَفاقَ وَ هُوَ یَنْدِبُ اَباهُ وَ یَقُولُ بِشَجْوٍ واوَیْلاهُ: )
لَاَبْصَرْتَ مِنْ قُبْحِ الْمَنِیَّهِ مَنْظَرا
یُهالُ لِمَرْآهُ وَ یَرْتاعُ ناظِرُ
اَکابِرُ اَوْلادٍ یَهیجُ اکْتِیابُهُمْ
اِذا ما تَناساهُ الْبَنُونَ الْاَصاغِرُ
وَ رَنَّهُ نِسْوانٍ عَلَیْهِ جَوازع
مَدامِعُها فَوْقَ الْخُدُودِ غزائِرُ؛
پـس اگر ببینى کوچکترین فرزندان این مرده را که آتش بر دلش چیره و روزگارش بر سر خیره گشته و از کثرت جزع و ناله و اندوه و زارى بر پدرش بى هوش گردیده و از اشـک خـونـین و خراش چهره دو گونه اش رنگین شده پس به هوش آمده بر پدر خود ندبه مـى کـند و از روى حزن فریاد واویلاه مى کشد، هر آینه خواهى دید از قبح منیه منظرى که از دیـدن او شـخص ناظر به هول و هیبت افتدد فرزندان کبارش بعد از آنکه اولاد صغارش او را فراموش کردند همچنان بر وى به ندبه و زارى روز مى سپارند و زنهاى او بر او مویه و ناله مى نمایند و بسى سرشک دیده بر چهره روان مى دارند:
( ثـُمُّ اَخـْرَجَ مِْن سـَعـَهِ قـَصـْرِهِ اِلى ضـِیقِ قَبْرِهِ فَحَثَوْا بِاَیدیهِمُ التُرّابَ وَ اَکْثَروُا التَّلَدُّدَ وَ الْاِنِتِحابَ وَ وَقَفُوا ساعَهً عَلَیْهِ وَ قَدْ یَئسُوا مِنَ النَّظَرِ اِلَیْهِ: )
فَوَلُّوا عَلَیْهِ مُعْلوِلینَ وَ کُلُّهُمْ
لِمِثْلِ الّذى لاقى اَخوُهُ مُحاذِرُ
کَشاءٍ رِتاعٍ آمِناتٍ بَدالَها
بِمُذْبَهِ(۴۹) بادٍ لِلذِّراعَیْنِ حاسِرُ
فَراغَتْ وَ لَمْ تَرْتَعْ قَلیلا وَ اَجْفَلَتْ
فَلَمّا انْتَحى مِنْهَا الَّذى هُوَ حاذِرُ؛
و چـون او را غـسـل و کـفـن کردند از آن قصر که بسى رنج و تعب در بنایش کشید و خود را صاحبش مى دید او را بیرون مى برند و در تنگناى گور با مار و مورش مى افکنند و بر عذارى چهره اى که غبارى نمى نشست خاک مى ریزند و آن بدنى را که از گلشن پیرهن مى سـاخـتـنـد از گل و خشت مى پوشانند و همى از روى حسرت و حیرت از چپ و راست نگران مى شوند ناله و نفیر بر مى آورند و آن سالها مصاحبت را که بر یک ساعت مهاجرت جایز نمى شـمـردنـد بـر قـبرش ایستاده از دیدارش ماءیوس و از نظر کردن به او نومید مى شوند پـس بـه تـمـامـى نـالان و گـریـان و فـریاد کنان باز مى شوند در حالتى که جملگى ایشان از آنچه بر سر برادرشان آمده خوفناک هستند.
اما هیچ متنبه نشوند و دیگرباره به آسایش و آرامش خویش به غفلت و جهالت باز شوند و گـذشـته را فراموش کنند چون گوسفندان که آسوده و ایمن به چریدن باشند که ناگاه دشـنـه تـیـزى را نـگـران نـباشند در دست قصابى که دستها را تا به مرفق بر زده پس گـوسـفـنـدان بـترسند و اندکى از چریدن دورى گیرند و فرار کنند و چون آنکه از او در بیم شدند کنارى جوید.
( عادَتْ اِلى مَرْعاها وَ نَسِیَتْ ما فى اُخْتِها دَهاها اَفَبِاَفْعالِ الْبَهائِمِ اَقْتَدَیْنا وَ عَلَى ع ادَتِها جَرَیْنا عُدْ اِلى ذِکْرِ الْمَنْقُولِ اِلَى الثَّرى وَ الْمَدْفوعِ اِلى هَوْلِ ماترى . ) هَوى مَصْرَعا فى لَحْدِهِ وَ تَوَزَّعَتْ
مَواریثَهُ اَرْحامُهُ وَ الاَواصِرُ
وَ اَنْحَوْا عَلى اَمْوالِهِ بِخُصُومُهٍ(۵۰)
فَما حامِدٌ مِنْهُمْ عَلَیْها وَ شاکِرُ
فَیاعامِرَ الدُّنْیا وَ یا ساعِیا لَها
وَ یا آمِنا مِنْ اَنْ تَدوُرَ الدَّوائرُ
( کَیْفَ اَمِنْتَ هذِهِ الْحالَهَ وَ اَنْتُ صائِرٌ اِلَیْها لا مَحالَهَ؛ )
بـه چـراگـاه خـود باز شوند و آنچه وارد شود به خواهر خود یعنى آن گوسفندى که در دسـت قـصـابـش دیـدنـد فـرامـوش نـمـایـنـد، آیـا بـایـسـت مـا بـه افعال بهائم و رفتار چهارپایان اقتدا نماییم و بر عادت آنها عادت جوییم ؟ برگرد به ذکـر آن مـرده کـه او را داخـل در قـبـر کـردنـد و بـه آن هـول و بـیـم کـه مى بینى سپردند، پس نازل شد در لحد خویش و در زیر خاک جاى کرد و مـیراث او را خویشان و ارحامش قسمت نمودند و در تقسیم میراث او سرعت و خصومت نمودند و بـر ایـن مـالهـا کـه از آن مـرده بـى چـاره بـه ایـشـان رسـیـده هـیـچـیـک او را حـامـد و شاکر نشدند.(۵۱)
و در ندبه دیگر فرماید:
( اَیـْنَ السَّلَفَ الْمـاضـُونَ وَ الاَهـْلُونَ وَ الاْقـَرَبـُونَ وَ اْلاَوَّلُونَ وَ اْلا خـِرُونَ وَ اْلاَنْبیاءُ وَ الْمـُرْسـَلُونَ طـَحـَنـَنـْهـُمْ وُ اللّهِ وَ تَوالَتْ عَلَیْهِمُ السِّنُونُ وَ فَقَدَتْهُمُ الْعُیُونُ وَ اِنّا اِلَیْهِمْ صائِرونَ فَاِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ. )
اِذا کانَ هذا نَهْجُ مُنْ کان قَبْلَنا
فَاِنّا عَلى آثارِهِمُ نَتَلا حَقُ
فَکُنْ عالِما اَنْ سَوْفَ تُدْرِکُ ما مَضى
وَ لَوْ عَصَمَتْکَ الرّاسِیاتُ الشَّواهِقُ
فَما هذِهِ دارُ الْمَقامَهِ فَاْعْلَمَنْ
وَ لَوْ عَمَرَ اْلاِنْسانُ ماذَرَّ شارِقُ(۵۲)
کـجـا شدند پیشینیان گذشته و اهل و خویشان و اولین و آخرین و پیغمبران و مرسلین ، به خدا سوگند که آسیاى مرگ بر ایشان بگشت و سالیان جهان بر ایشان گذشت و از چشمها نـاپـدیـد شـدنـد و هـمـانـا مـا نـیز به سوى ایشان رویم و به آنها ملحق شویم ، پس به درستى که ما از آن خداوندیم که به کمند بندگى او را در بندیم و به درستى که ما به سوى پاداش و جزا دادن او رجوع کنندگانیم و چون طریقت آنان که بر ما سبقت داشتند بر ایـن نـهـج بـود البـتـه مـا نـیـز بـر اثـر ایشان خواهیم شد و این را بدان که اگر چند در کـوهـهـاى بلند پراکنده پناهنده گردى با گذشتگان انباز و با خفتگان زمین همراز گردى ایـن سـراى زیـسـتـن و اقـامت ورزیدن نیست اگرچه انسان آن چند که آفتاب تابش افکند در روزى زمین عمر کند:
که را دانى از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که بر تخت و ملکش نیامد زوال
نماند مگر ملک ایزدتعال
کرا جاودان ماندن امید هست
که کس را ندانى که جاوید هست
( اَیْنَ مَنْ شَقَّ اْلاَنْهارَ وَ غَرَسَ اْلاَشْجارَ وَ عَمَرَ الدِّیارَ اَلَمْ تَمْحُ مِنْهُمُ الا ثارُ وَ تَحُلُّ بِهِمْ دارُ الْبَوارِ فَاخْشَ الْجِوارِ، وَ لَکَ الْیِوْمَ بِالْقَوْمِ اِعْتِبارٌ فَاِنَّمَا الدُّنْیا مَتاعٌ وَ الا خِرَهُ دارُ الْقَرارِ: )
تَخَرَّمَهُمْ رَیْبُ الْمَنُونِ فَلَمْ تَکُنْ
لِتَنْفَعَهُمْ جَنّاتُهُمْ وَ الْحَدائِقُ
وَ لا حَمَلَتْهُمْ حینَ وَلَّوْا بِجُمْعِهِمْ
نَجائُهُمْ وَ الصّافِناتُ السَّوابِقُ
وَ راحُوا عَنِ اْلاَمْوالِ صِفرا وَ خَلَّقُوا
ذَخائِرَهُمْ بِالرَّغْمِ مِنْهُمْ وَ فارَقُوا؛
کـجـا شـدنـد آنها که نهرها بشکافتند و آبهاى جارى ساختند و درختها بنشاندند و خانه ها آبـاد کـردنـد آیـا آثار ایشان ناپدید نگشت ؟ یعنى آن خانه ها مزارها و آن یارها مارها و آن اقارب و آن مناظر مخاطر و آن قصور قبور و آن بوستانها گورستانها نگشت ؟ و روزگار غـدار، ایـشـان را در دار بـوار و خـانـه هـلاکـت و دمـار دچـار نـسـاخـت و نـهـال وجـود ایـشـان را از زهـر آب جـوى فنا ناچیز نگردانید و آن ارض و بوم جاى ارضه (مـوریـانـه ) و بـوم (جـغـد) نـگـشت ؟ و آن باغها ویرانه زاغها نگردید؟ پس از این گونه مـجـاورت و جـوار بـتـرس و بـر ایـن مـردم کـه بـه ایـن احـوال درافـتـاده انـد بـه دیـده عبرت و اعتبار بنگر، چه دنیا را دوامى نیست و سراى آخرت محل قرار و استقرار است ، همانا حوادث روزگار، ایشان را به هلاکت و دمار درافکنده و از آن حـدائق و بـوسـتـان و اعـوان و دوسـتان سودى ندیدند و آن هنگام که به دیگر سراى بار سـفـر بـر بـسـتـنـد آن شترهاى گزیده و آن اسبهاى رونده براى ایشان حاصلى نبخشید و ایـشان با کمال اندوه و غم از اموال که به زحمتهاى فراوان فراهم کردند بگذاشتند و با تـمـام غـم و انـدوه از جـمـله جدا گشته و بگذشتند، و دماغهاى پر باد ایشان بر خاک گور مالید و کلیه هاى پر هواى ایشان پوسیده شد.
( اَیـْنَ مـَنْ بـَنـَى الْقـُصـُورَ وَ الدَّسـاکـِرَ وَ هـَزَمَ الْجُیُوشَ وَ الْعَساکِرَ وَ جَمَعَ اْلاَمْوالَ وَ الذَّخـائِرَ وَ حـازَ اْلا ثـامَ وَ الْجَرائِرَ اَیْنَ الْمُلُوکَ وَ الْفَراعِنَهُ وَ اْلاَکاسِرَهُ وَ السَّیاسِنَهُ اَیْنَ الْعـُمـّالُ وَ الدَّهاقِنَهُ اَیْنَ ذَوْوالنَّواحى وَالرَّساتیقِ وَ اْلاَعْلامِ وَ الْمَناجیقِ وَ الْعُهُودِ وَ الْمَواثِیقِ: )
کَاَنْ لَمْ یَکُونُوا اَهْلَ عِزَّ وَ مَنْعَهٍ
وَ لا رُفِعَتْ اَعْلامُهُمْ وَ الْمَناجِقُ
وَ لا سَکَنُوا تِلْکَ الْقُصُورَ الَّتى بَنَوْا
وَ لا اُخِذَتُ مِنْهُمْ بِعَهْدٍ مَواثِقُ
وَ صاروُا قُبُورا دارِساتٍ وَ اَصْبَحَتْ
مَنازِلُهُمْ تَسْفى عَلَیْها الْخَوافِقُ(۵۳) ؛
کـجـایـنـد آنـان کـه بـنـیـان قـصـور و دسـاکـر نهادند و جیوش و عساکر را منهزم ساختند و امـوال و ذخـایـر فـراهـم آوردند و حامل آثام و حائز جرائر شدند. کجایند پادشاهان جهان و فـراعـنـه زمـان و اکـاسـره روزگـار و سـلاطـیـن بـنـى سـاسـان ، کـجـایـنـد عمال و دهقانان و دارندگان نواحى و صاحبان اعلام و مناجیق و عهود و مواثیق ، گویا هرگز اهـل عـزت و سـلطـنـت نـبـودند و دور باش عظمت و سلطنت نداشتند، در هیچ میدانى رایات جنگ نـیـفراشتند و سنگهاى منجنیق نینداختند، و در این قصور که با این همه غررور و سرور بر پاى کردند سکون نگرفتند و با هیچ عهد و پیمانى اطمینان نجستند، همه در گورهاى کهنه مـنـزل گـزیـدنـد و بـا خـاک گـور یـکـسـان شـدنـد و منازل ایشان را صرصر دوانهى از خاک حوادث انباشته داشت .
خاک شد آن کس که در این خاک زیست
خاک چه داند که در این خاک چیست
هر ورقى چهره آزاده ایست
هر قدمى فرق ملک زاده ایست
خاک تو آمیخته رنجها است
در دل این خاک بسى گنجها است
گنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست در این استخوان
چونکه سوى او بودت بازگشت
بر سر این خاک چه باید نشست
( (وَ لَقَدْ اَخَذَ مِنْها مَنْ قالَ) )
اَیْنَ الْمُلُوکُ وَ ذُوالتّیْجانِ مِنْ یَمَن
وَ اَیْنَ مِنْهُمْ اَکالیلٌ وَ تیجانُ
وَ اَیْنَ ما شادَهُ شَدّادُ فِى اْلاِرَمِ
وَ اَیْنَ ما ساسَُه فِى الْفُرْسِ ساسانُ
وَ اَیْنَ ما حازَهُ قاروُنُ مِنْ ذَهَبٍ
وَ اَیْنَ عادٌ وَ شَدّادٌ وَ قَحْطانُ
اَتى عَلَى الْقَوْمِ اَمْرٌ لا مَرَدَّلَهُ
حَتى قَضَوْ اَفَکَاَنَّ الْقَوْمَ ما کانُوا
وَ صار ما کانَ مِنْ مُلْکٍ وَ مِنْ مَلِکٍ
کَما حَکى عَنْ خِیالِ الطّیْفِ اَسْنانُ
و در ندبه دیگر مى فرماید:
( فـَانـْظـُرْ بـِعـَیـِنْ قَلْبِکَ اِلى مَصارعِ اَهْلِ الْبَذَخِ وَ تَاءَمَّلْ مَعاقِلَ الْمُلُوکِ وَ مَصانِعَ الْجـَبـّاریـنَ وَ کـَیـْفَ عَرَکَتْهُمُ الدُّنیا بِکَلاکِلِ الْفَنآءِ وَ جاهَرَتْهُمْ بِالْمُنْکَراتِ وَ سَحَبَتْ عـَلَیـْهـِمْ اَذْیاَل الْبَوارِ وَ طَحَنَتْهُمْ طَحْنَ الرَّحا لِلحَبِّ وَ اسْتَوْدَعَتْهُمْ هَوْجَ الرِّیاحِ تَسْحَبُ عَلَیْهِمْ اَذْیا لَها فَوْقَ مَصارِعِهِمْ فى فَلَواتِ اْلاَرْضِ: )
فَتِلْکَ مَغانیهِمْ و هذى قُبُورُهُمْ
تَوارَثَها اَعْصارُها وَ حریقُها(۵۴)
مـؤ لف گـویـد: کـه اگـر مـا بـخـواهـیـم زیـادتـر از ایـن فـقـره از ایـن نـدبـه شـریـفـه نقل نماییم از وضع کتاب خارج مى شویم شایسته است به همین مقدار اکتفا نماییم . و چون در ایـن کـلمـات حـضـرت امـام زیـن العـابـدیـن عـلیـه السـلام امـر فـرمـوده کـه از روى تـاءمـّل و تـعـقـّل بـا دیـده دل بـه مـصـارع و مـقـابـر گـردنـکـشـان و مـعـاقـل حـصـیـنـه و قـصـور رفیعه پادشاهان و عمارات و مصانع جباران نظر کنیم و عبرت گـیـریـم ، پـس سـزاوار اسـت کـه ایـن اشـعـار حـکـیـم خاقانى را که مناسب این مقام است در ذیل آن عوض ترجمه ، نقل نماییم :
هان اى دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ایوان مداین را آیینه عبرت کن
یک ره ز ره دجله منزل به مداین کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستى کاتش کندش بریان
هر گه به زبان اشک آوازده ایوان را
تا آنکه به گوش دل پاسخ شنوى زایوان
دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو زبن دندان
گوید که تو از خاکى و ما خاک توییم اکنون
گامى دوسه بر ما نه اشکى دوسه هم بفشان
از نوحه جغد الحق ماییم بدرد سر
از دیده گلابى کن درد سر ما بنشان
آرى چه عجب دارى کاندر چمن گیتى
جغد است پى بلبل ، نوحه است پس از الحان
اینست همان درگه کو راز شهان بودى
حاجب ملک بابل هند و شه ترکستان
اینست همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودى ایوان نگارستان
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه
زیر پى پیلش بین شه مات شده نعمان
مست است زمین زیراک خورده است بجاى مى
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
کسرى و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان
پرویز بهر بزمى زرین تره گستردى
کردى ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گمشد زان گمشده کمتر گوى
زرین تره کو بر گور و کم ترکوا بر خوان
گویى که کجا رفتند این تاجوران یک یک
زایشان شکم خاکست آبستن جاویدان
خون دل شیرین است آن مى که دهد ( رزبان ) (۵۵)
زاب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
از خون دل طفلان سر خاب رخ آمیزد
این زال سفید ابر و وین مال سیه پستان
فـصـل پـنـجـم : ذکـر بعضى از معجزات امام زین العابدین علیه السلام و داستان شهادت دادنحجرالا سود به امامت آن حضرت
مـخـفـى نـمـانـد کـه هـیـچ معجزه و کرامتى بالاتر از آداب و اخلاق کریمه و کلمات و مواعظ بـلیـغـه و صحائف و ادعیه شریفه آن حضرت نیست و شایسته است که در این مقام به همان مـختصر که در فصول سابقه ذکر کردیم اکتفا کنیم لکن واجب مى کند که به جهت تبرک و تیمن چند خبر نیز در اینجا ایراد نماییم :
اول ـ در شهادت حجرالا سود به امامت آن حضرت :
شـیخ کلینى و دیگران از حضرت امام محمدباقر علیه السلام روایت کرده اند که چون امام حـسـیـن عـلیـه السـلام بـه درجـه رفیعه شهادت فایز گردید محمدبن حنفیه خدمت امام زین العابدین علیه السلام پیام فرستاد و با آن حضرت خلوت نمود و گفت : اى برادرزاده من ! مى دانى که رسول خدا صلى اللّه علیه و اله و سلم بعد از خود وصیت و امامت را با على بن ابى طالب علیه السلام گذاشت و از آن پس به امام حسن علیه السلام و از پس وى با حـسـیـن عـلیـه السـلام ، هـم اکنون که پدرت (رضوان و صلوات یزدان بر وى باد) شهید گـردیـد وصـیـت نـگذاشت اینک من عم تو و برادر پدر تو و فرزند على علیه السلام مى بـاشـم و به سن از تو بزرگترم و با این سن و قدمت که مراست و آن حداثت و خردسالى که تو راست من به این امر از تو سزاوارتر باشم .
مقصد آن است که با من در امر وصیت و امامت نزاع نکنى .
حـضـرت فـرمود: اى عمّ! از خدا بپرهیز و در پى آنچه سزاوار آن نیستى خاطر میانگیز، من تـو را مـوعـظه مى کنم که مبادا در شمار جاهلان باشى ، اى عمو! پدرم صلوات اللّه علیه پـیـش از آن کـه بـه عراق توجه فرماید با من وصیت نهاد و یک ساعت پیش از شهادتش در امـر امـامـت و وصـیـت عـهـد و پـیـمـان بـا مـن اسـتـوار فـرمـود و ایـنـک اسـلحـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است که نزد من است ، پس گرد این امر مگرد، چه من مـى تـرسـم عـمـرت کـوتـاه شـود و در احـوال تـو آشـوب و اخـتـلال روى نـمـایـد، خـداونـد تـبارک و تعالى ابا و امتناع دارد که امامت و وصیت را جز در نـسـل حـسـیـن عـلیـه السلام مقرر فرماید. و اگر خواهى بر این جمله نیک دانا شوى بیا تا نـزدیـک حـجرالا سود شویم و این حکومت از وى جوییم و از حقیقت این امر از او پرسش کنیم . حـضـرت امام محمدباقر علیه السلام فرمود که این مکالمت و سخن در میان ایشان گذشت در وقـتـى کـه در مـکـه بودند، پس به جانب حجرالا سود روان شدند، حضرت على بن الحسین عـلیـه السـلام روى بـه مـحـمـد کـرد و فرمود: تو ابتدا کن و در پیشگاه خداى تعالى به زارى و ضـراعـت خـواسـتار شو تا حجرالا سود را از بهر تو به سخن در آورد آنگاه از او پرسش کن .
پـس مـحـمـد روى مـسـئلت و ابـتـهـال بـه درگـاه خـالق متعال آورد و خداى را همى بخواند آنگاه حجرالا سود را خواند حجر او را جواب نداد، حضرت فـرمـود: اى عـمّ! اگـر تـو وصـى و امـام بـودى حـجـر تو را جواب مى داد، محمد گفت : اى بـرادرزاده ! اکـنـون تـو حـجـر را بـخوان و پرسش کن ، پس حضرت زین العابدین علیه السـلام بـه آن طـور کـه مـى خـواسـت دعـا نـمـود پـس فـرمـود سـؤ ال مى کنم از تو به حق خداوندى که عهد و میثاق پیغمبران و اوصیاء و تمامى مردمان را در تو قرار داد، خبر دهى ما را که بعد از حسین بن على علیه السلام وصى و امام کیست ؟ پس حـجـر چنان جنبش کرد که نزدیک بود از جاى خود کنده شود، آنگاه خدایش به زبان عربى مـتـیـن به نطق آورد به على بن الحسین علیه السلام ، گفت : وصیت و امامت بعد از حسین بن عـلى پـسـر فـاطـمـه بـنـت رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم مـخصوص تو است .(۵۶) پس موافق بعضى روایات محمد پاى مبارک آن حضرت را بوسید و گفت : امامت مخصوص تو است .(۵۷)
مـؤ لف گـویـد: کـه در ( حـدیـقـه الشّیعه ) است که این به جهت آن بود که ازاله شـکـوک و اوهام مستضعفان آنام گردد و محمد بن حنفیه قدس سره مى خواست که بر آنهایى کـه او را امـام مـى دانـسـتـند حقیقت و مقام و منزلت آن حضرت به ظهور رسد، نه آنکه در امر امـامت منازعت نموده و از پدر و برادر خود نشنیده یا شنیده و اغماض عین کرده ، چه مرتبه او از ایـن عـالیـتـر اسـت کـه ایـن تـوهـم دربـاره او رود؛ چـه حـضـرت رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم وصى خود را خبر داد که بعد از من تو را پسرى خواهد شد از دخترى از بنى حنیفه و من اسم و کنیت خود را به او بخشیدم و به غیر او اسم و کـنـیـت مـن بـه دیـگـرى حـلال نـیـسـت کـه مـیـان کـنـیـت و نـام مـن جـمـع کـنـد مـگـر قـائم آل مـن [عـلیـه السـلام ] کـه خـلیـفـه دوازدهـمـیـن مـن اسـت و عـالم را پـر از عـدل و داد خـواهـد کرد بعد از آنکه پر شده باشد از جور و ظلم . لهذا حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام او را محمد نام نهاده و کنیتش را ابوالقاسم کرده ، و محمد مذکور را در علم و و ورع و زهـد و تـقـوى نـظـیـر و عـدیـل نـبـود پـس چـون مـى تـواند بود که از امام زمان خود غافل و طلب چیزى که حق او نباشد نماید؟!
و دلیل بر این معنى آنکه با وجود گواهى حجرالا سود جمعى کثیر اعتقاد به امامت او داشتند و از مـنـع او از آن اعتقاد ممنوع نشدند و بر همان عقیده فاسده ماندند بلکه تا مدتها خلقى بـى انـدازه در عـالم بـودند که او را زنده مى دانستند و مى گویند هنوز از آن قوم جماعتى هـسـتـنـد کـه مـى گـویـنـد او در غـارى در کـوه رضـوى ـ کـه کوهى است نزدیک به مدینه ـ مـشـغـول بـه عـبـادت اسـت و مـى گـویـنـد مـهـدى مـوعـود او اسـت و آب و عـسـل حـق تعالى در آن غار به جهت او خلق نموده تا گرسنه و تشنه نماند. و این شعر از اشعار یکى از شیعیان او است :
وَ سِبْطُ لایَذُوقُ الْمَوْتَ حَتّى
یَقُودَ الْخَیْلَ یَقْدِمُهُ الْلِّواءُ
یَغیبُ فَلا یُرى فیهِمْ زَمانا
بِرَضْوى عِنْدَهُ عَسَلٌ وَ ماءُ؛
یـعـنـى یـکـى از اسـباط رسول است که موت او را در نمى یابد و او الم مرگ نمى چشد تا آنکه بیرون بیاورد لشکر را و علمها پیشاپیش او خواهد بود و بعد از آنکه مدتها از نظر مـردمـان غـائب بـاشـد در کـوه رضـوى کـه در آنـجـا عـسـل و آب بـه جـهـت او خـلق شـده و بـه عـبـادت حـق تـعـالى مـشـغـول اسـت ، و ایـن شـاعـر نـه همین در باب امامت و مهدویت آن حضرت غلط کرده بلکه در اینکه او را سبط شمرده هم به غلط افتاده .(۵۸)
مـؤ لف گـویـد: کـه ایـن اشـعـار را شـیـخ مـفـیـد رحـمـه اللّه از کـثـیـر عـزّه نقل کرده و اولش این است :
اَلا اِنَّ اْلاَئِمَّه مِنْ قُرَیْشٍ
وُلاهُ الْحَقَّ اَرْبَعَهٌ سِواءُ
عَلِىُّ وَالثَّلثَهُ مِنْ بَنیِه
هُمُ اْلاَسْباطُ لَیْسَ بِهِمْ خِفاءُ
فَسِبْطُ سِبْط ایمانٍ وَ بِرٍّ
وَ سِبْطٌ غَیَّبَتْهُ کَرْبَلاءُ
فَسِبْطٌ لایَذوُقُ الْمَوْتَ الخ (۵۹)
دوم ـ خبر زُهَرى و آنچه را که مشاهده کرده از دلائل آن حضرت :
در ( حـدیـقه الشّیعه ) است که از معجزات حضرت على بن الحسین علیه السلام آن اسـت کـه ( کـشف الغمّه ) از شهاب زهرى نقل نموده که گفت : عبدالملک مروان از شام بـه مـدیـنـه فـرسـتـاد کـه آن حـضـرت را بـه شـام بـرنـد، و آن حـضـرت را در غل و زنجیر کرده از مدینه بردند و موکلان بر او گماشتند، و من از موکلان التماس کردم کـه رخـصـت سـلام بـدهـنـد چـون بـه خـدمـتـش رسـیـدم و او را بـا غـل و زنـجـیـر دیـدم گـریـسـتـم و گـفـتـم دوسـت مـى دارم کـه ایـن غـل و زنـجیر بر من باشد و شما را این آزار نباشد، تبسم نموده فرمود که اى زهرى ! تو را گـمـان آن اسـت کـه مـرا از ایـن غـل آزارى اسـت ، نـه چـنـیـن اسـت و دسـت و پـا را از غـل و زنـجـیـر بـیـرون آورده و گـفت چون شما را چنین چیزها پیش آید عذاب خدا را به خاطر بـگـذرانـیـد و از آن انـدیـشـه کـنـیـد و تـو را خـاطـر جـمـع بـاد کـه مـن بـیـش از دو منزل با این جمع همراه نیستم .
پـس روز سـوم دیـدم کـه مـوکـلان سـراسیمه به مدینه برگشتند و از پى آن حضرت مى گـردیـدنـد و نـشـان نـمـى یـافـتـنـد و مى گفتند در دور او نشسته بودیم که به یک بار غل و زنجیر را دیدم بر جاى او است و او پیدا نیست ! پس من به شام رفتم و عبدالملک مروان را دیـدم از من احوال پرسید آنچه دیده بودم نقل کردم گفت : واللّه که همان روز که پى او مى گشتند به خانه من آمد و به من خطاب نمود که ما انا و انت ؛ یعنى تو را با من و مرا با تو چه کار است ؟ من گفتم : دوست مى دارم که با من باشى . فرمود: من دوست نمى دارم که بـا تـو بـاشـم و از پـیـش من بیرون رفت و به خدا قسم چنان هیبتى از او به من رسید که چون به خلوت آمدم جامه خود را ملوّث دیدم .
زهـرى گـویـد: مـن گـفـتـم کـه عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام بـه خـداى خـود مـشـغـول اسـت بـه او گـمـان بـد مـبـریـد. گـفـت : خـوشـا بـه حال کسى که به شغل او مشغول است .(۶۰)
سوم ـ خبر یافتن مردى فقیر دو دانه مروارید در شکم ماهى به برکت آن حضرت :
و نـیـز در کـتـاب مـذکـور مـسـطـور اسـت کـه از زهـرى منقول است که گفت : در خدمت آن حضرت یعنى امام زین العابدین علیه السلام بودم ، مردى از شیعیان وى به خدمتش آمد و اظهار کرد عیالمندى و پریشانى و چهارصد درهم قرض خود را، امـام عـلیـه السـلام بـگـریـسـت چـون سبب پرسیدند فرمود که کدام محنت عظیمتر از این باشد که آدمى برادر مؤ من خود را پریشان و قرضدار ببیند و علاج آن نتواند کند، و چون مـردمـان از آن مـجـلس بـیـرون شـدنـد یـکـى از منافقان گفت عجب است که ایشان یک بار مى گـویـنـد کـه آسـمـان و زمـیـن مـطـیـع مـا اسـت و یـک بـار مـى گـویـنـد کـه از اصـلاح حـال بـرادر مـؤ مـن خود عاجزیم ، آن مرد درویش از شنیدن این سخن آزرده شد و به خدمت امام رفته گفت : یابن رسول اللّه ! کسى چنین گفت و آن سخن بر من سخت آمد چندان که محنتها و پـریشانى هاى خود را فراموش کرد. پس آن حضرت فرمود: به درستى که خداى تعالى تـو را فـرج داد، و کـنـیـز را آواز داده و فـرمـود: آنچه به جهت افطار نمودن من مهیا کردى بـیار، کنیزک دو قرص نان خشک شده آورد، آن حضرت فرمود: بگیر این قرصها را که در خـانـه مـا بـه غـیـر از ایـن نـیـسـت و لیـکـن حـق تـعـالى بـه بـرکـت ایـن تـو را نـعـمـت و مال بسیار دهد.
پـس آن مـرد دو قـرص نـان را گرفته به بازار شد و ندانست که چه کند، نفس و شیطان وسـوسـه اش مـى کردند که نه دندان طفلان به این قرصها کار مى کند و نه شکم تو و اهل بیت تو را سیر مى کند و نه طلبکارى از تو به بها مى گیرد، پس در بازار مى گشت تـا آنـکـه بـه ماهى فروشى رسید که یک ماهى از آنچه گرفته بود در دستش مانده بود کـه هـیـچ کـس به هیچش نمى خرید، آن مرد درویش با او گفت : بیا قرص جوى دارم با این مـاهـى تـو سـودا کـنیم ماهى فروش قبول نموده و ماهى را داد آن قرص را گرفت و بعد از قـدمـى چـنـد که آن درویش رفت بقالى دید که اندک نمکى با خاک ممزوج شده دارد که به هـیـج نـمى خرند، گفت : بیا این نمک را بده و این قرص را بگیر شاید من به این نمک این ماهى را علاج کنم ، مرد بقال نمک را داد و آن قرص را گرفت ، پس به خانه آمد و در فکر بـود کـه ماهى را پاک کند، شنید کسى در مى زند چون بیرون آمد دید هر دو مشتریهاى خود را کـه قـرصها را واپس آورده اند و مى گویند دندان طفلان ما بر این قرص تو کار نمى کند و ما ندانستیم که تو از پریشانى این قرصها را به بازار آورده اى ، این نان خود را بـسـتان ما تو را حلال کردیم و آن ماهى و نمک را به بخشیدیم ، آن مرد ایشان را دعا کرده بـرگشت ، و چون طفلانش را دندان بر آن کار نمى کرد بر سر ماهى و پختن ماهى رفتند. چـون شکم ماهى را شکافتند دو دانه مروارید در شکم ماهى بود که به از آن در هیچ صدف و دریایى نباشد، پس خداى را بر آن نعمت شکر کردن گرفتند، و آن مرد در فکر بود که آیا اینها را به که بفروشد و چه کند. رسول حضرت امام زین العابدین علیه السلام آمده پـیـغـام آورد کـه امـام عـلیـه السـلام مـى فـرمـایـد کـه خـداى تـعالى تو را فرج داد و از پـریـشـانـى خـلاص شـدى اکـنون طعام ما را به ما رد کن که آن را به غیر از ما کسى نمى خـورد، و آن دو قـرص را خـادم بـرده حـضـرت امام سجاد علیه السلام با آن افطار کرد. و درویـش مـرواریـد را بـه مـال عـظـیـم فـروخت وام بگذارد و حالش نیکو شد و از توانگران گردید.
چـون مـنـافـقـان بـر آن احـوال اطـلاع یـافـتـنـد بـا هـم گفتند چه عظیم است اختلاف ایشان ، اول قـادر نـبـود بـر اصـلاح درویش و آخر او را توانگرى عظیم داد، چون این سخن به امام علیه السلام رسید فرمود: به پیغمبر خدا نیز این چنین مى گفتند، نشنیده اید که تکذیب او نـمـودنـد در وقـتـى کـه احـوال بـیـت المقدس را مى گفت و گفتند کسى که از مکه به مدینه دوازده روز رود چـگونه به بیت المقدس در یک شب مى رود و باز مى آید، کار خدا و اولیاء خدا را ندانسته اند.(۶۱)
چهارم ـ جوان شدن حبابه والبیّه به معجزه آن حضرت :
شـیـخ صـدوق و دیـگران از خبابه والبیّه روایت کرده اند که گفت : دیدم حضرت امیرالمؤ مـنـین علیه السلام را در شرطه الخمیس و با آن حضرت تازیانه اى بود که مى زد به آن فـروشـنـدگـان جـرّى (بـه کـسـر جیم و راء مشددّه مکسور) و مارماهى و زمّیر (به کسر زاء مـعـجـمه میم مشددّه مکسوره ) و طبرانى که ماهیان حرام مى باشد و مى فرمود به ایشان : اى فـروشـنـدگـان مـسخ شدگان بنى اسرائیل و اى جند بنى مروان ! این وقت فرات بن احنف برخاست و عرض کرد: یا امیرالمؤ منین علیه السلام جند بن مروان کیست ؟ فرمود: گروهى کـه مـى تـراشـنـد ریش را و تاب مى دهند سبیل را، حبابه گفت : هیچ گوینده را ندیدم که تـکـلم کـنـد بـهـتـر از آن حـضرت ، پس به متابعت آن جناب روان شدم تا در فضاى مجلس جـلوس فـرمـود، ایـن وقت من خدمت عرض کردم که یا امیرالمؤ منین علیه السلام چیست دلالت امـامت ؟ خدا تو را رحمت کند، فرمود: بیاور به نزد من این سنگریزه را و اشاره فرمود به دسـت مـبـارک به سنگریزه من ، آن را به نزدش بردم با خاتم مبارکش آن را نقش فرمود و آنـگـاه بـه مـن فـرمـود: اى حـبـابـه ! هـر کـس مـدعـى امـامت باشد و قدرت داشته باشد که سـنـگـریزه را نقش نماید همچنان که دیدى ، پس بدان که او امام واجب الطّاعه است و امام هر چیزى را که اراده نماید از وى پوشیده نماند، پس من رفتم .
ایـن گـذشـت تـا وقتى که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام از دنیا رحلت فرمود، من خدمت حضرت امام حسن علیه السلام برسیدم و آن جناب در جاى حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام نـشـسـته بود و مردم از حضرتش سؤ ال مى کردند، پس به من فرمود: اى حبابه والبیّه ! گـفـم : بـلى ، اى مـولاى من ! فرمود: بیاور آنچه با خود دارى ، من آن سنگریزه را به آن حـضـرت دادم آن جـنـاب بـا خـاتـم مبارکش بر آن نقش کرد همچنان که حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـلام آن را نـقـش کرده بود، حبابه گفت : پس از امام حسن علیه السلام رفتم به خـدمـت حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـلام و آن جـنـاب در مـسـجـد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم بود پس مرا نزدیک طلبید و ترحیب نمود، فرمود:
اِنَّ فـِى الدِّلالَهِ دَلیـلا عـَلى مـا تـُریـدُ؛ هـمـانـا در آن دلالت کـه از پـدر و بـرادرم دیـدى دلیـل اسـت بـر آنچه مى خواهى از دانستن امامت من ، آیا باز مى خواهى دلالت امامت را؟ عرض کردم : بلى ، اى سید من ! فرمود: بیاور آن سنگریزه که با خود دارى ، من آن سنگریزه را به آن حضرت دادم ، خاتم بر آن نهاد چنانکه نقش بست بر آن .
حـبـابه گوید: پس از امام حسین علیه السلام خدمت على بن الحسین امام زین العابدین علیه السـلام شـدم در آن وقـت پیرى به من اثر کرده بود و مرا درمانده و بى چاره کرده بود و سـنـین عمرم به صد و سیزده سال رسیده بود پس دیدم آن حضرت را پیوسته در رکوع و سـجود مشغول به عبادت است و فراغى نیست او را از این روى ماءیوس شدم از دلالت ، پس اشاره فرمود به من به انگشت سبّابه خویش از معجزه آن حضرت ، جوانى به من برگشت ، پـس مـن عـرض کـردم ، اى آقاى من ! چه مقدار گذشته است از دنیا و چه مقدار باقى است ؟ فرمود:
امّا ما مضى فنعم و امّا ما بقى فلا؛ آنچه گذشته است مى گویم و آنچه به جاى مانده نه . آنـگـاه فـرمـود: آنـچـه با تو است بیاور، پس من آن سنگریزه را به خدمتش دام پس نقش نهاد بر آن . پس از آن حضرت ، حضرت امام محمدباقر علیه السلام را ملاقات نمودم آن را نـقـش فـرمـود، بـعـد از آن ، خدمت حضرت صادق علیه السلام شدم و بر آن نقش نهاد، پس خـدمـت حـضرت موسى بن جعفر علیه السلام شدم و آن سنگریزه را نقش نهاد پس از آن به خـدمـت حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام رسـیـدم و آن را نقش نهاد، و حبابه بعد از این نه ماه زندگى کرد در دنیا و وفات کرد، به روایت عبداللّه بن همام .(۶۲)
مؤ لف گوید: حبابه والبیّه که خبر را روایت کرده زنى بوده از شیعیان عاقله کامله جلیله عالمه به مسائل حلام و حرام ، کثیر العباده ، به حدى در عبادت کوشش و جهد کرده بود که پـوسـتـش بـر شـکـمـش خـشـک شـده بـود و صـورتـش از کـثرت سجود و کوبیده شدن به محل سجده محترق شده بود و پیوسته به زیارت حضرت امام حسین علیه السلام مشرف مى گـشـت و چـنـان بـود کـه هـرگـاه مردم به نزد معاویه مى رفتند او به نزد امام حسین علیه السـلام مـى رفـت و بـر آن حـضـرت وفود مى نمود، و وقتى در صورتش برصى عارض شـده بـود به برکت آب دهان مقدس آن حضرت ، آن مرض بر طرف شد.(۶۳) و این زن همان زن است که گفته : دیدم حضرت امام محمدباقر علیه السلام را در مسجدالحرام در وقت عصر که مردم دورش جمع شدند و مسائل حـلال و حـرام و مـشـکلات خود را پرسیدند، حضرت از جاى خود حرکت نفرمود تا آنکه هزار مساءله ایشان را فتوى فرمود.(۶۴)
صـدر خـبـر دلالت دارد بـر عـدم جـواز تـراشـیدن ریش و آنکه ریش تراشى به هیئت بنى مروان و بنى امیه است . و چون در زمان ما تراشیدن ریش شایع شده و قبحش از بین رفته و بـه حـدى آن مـنکر معروف شده که نهى از آن منکر مى نماید!؟ و شایسته باشد که ما در اینجا به ادله عدم جواز آن اشاره کنیم :
شـهـیـد اول عـلیه السلام در ( قواعد ) فرموده : جایز نیست براى خنثى ، تراشیدن ریـش ؛ زیـرا کـه احـتـمال مى رود مرد باشد.(۶۵) و ظاهر این عبارت مسلم بودن حرمت است براى مرد.
مـیـردامـاد در ( شـارع النـجـاه ) حـکـم بـه حرمت کرده و گویا نسبت به اجماع داده .(۶۶)
و عـلامـه مـجـلسـى رحمه اللّه در ( حلیه ) نسبت به مشهور داده (۶۷) و در ( کـتـاب جـعـفـریـات ) بـه سـنـد صـحـیـح مـروى اسـت کـه حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم فرمود: تراشیدن ریش از مثله است و هر که مثله کند بر او باد لعنت خدا.(۶۸) و در ( عوالى الّلئالى ) مروى است که آن جناب فرمود: لَیْسَ مِنّا مَنْ سَلَقَ وَ لا خَرَقَ وَ لا حَلَقَ؛ نیست از ما کسى که با بى حیایى و وقاحت سخن بسیار گوید و مال خود را تبذیر کند و ریش را تراشد.(۶۹)
چـنـانـکـه مؤ لف آن ابن ابى جمهور در حاشیه تفسیر فرموده . و در ( فقیه ) مروى است که حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود: شارب را از ته بگیرید و ریش (۷۰) را بلند بگذارید و به یهودان و گبران خود را شبیه مگردانید و نیز فرموده گبران ریشهاى خود را چیدند و سبیلهاى خود را زیاد کردند، و ما شارب خود را مـى چـیـنـیـم و ریـش را مـى گـذاریـم ، بـعـضـى گـفـتـه انـد مـحـتمل است مراد از عدم تشبه به یهود، اصلاح کردن ریش باشد؛ چون یهود ریش را نمى تراشند.
و چـون نامه دعوت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم به ملوک کسرى رسید به بـاذان کـه عـامـل یـمـن بـود نـوشـت کـه آن حـضـرت را نزد او فرستد، و او کاتب خود ( بـانویه ) و مردى که او را ( خرخسک ) مى گفتند به مدینه فرستاد، آن دو نفر ریشها را تراشیده و شارب را گذاشته بودند، پس آن جناب را خوش نیامد که به ایشان نظر کند، فرمود: واى بر شما! کى امر کرده شما را به این ؟ گفتند: رب ما یعنى کسرى ، حـضـرت فـرمـود: لیـکـن پـروردگـار مـن امـر کـرده مـرا بـه گـذاشتن ریش و چیدن شارب .(۷۱)
و سـیـوطـى در ( جـامع صغیر ) از حضرت امام حسن علیه السلام روایت کرده که آن جناب فرموده ده خصلت است که قوم لوط کردند و به سبب آن هلاک شدند و زیاد کنند امت من یک خصلت دیگر را و شمرد از آن ده بریدن ریش را با مقراض .(۷۲)
شـیـخ عـلى در ( درّ المنثور ) از دو راه استدلال کرده : یکى به خبر ( فقیه ) مـذکـور. و مستحب بودن یک جزء آن به جهت دلیل خارج ، منافات با وجوب جزء دیگر ندارد به جهت ظاهر امر که وجوب است [به ] خصوص با نهى از تشبیه به یهود و گبر؛
دوم آنکه براى ازاله موى ریش در شرع دیه کامله مقرر شده و هرچه چنین باشد فعلش بر غـیـر بـلکـه بـر صـاحـبـش حـرام اسـت و بـیـرون رفـتـن افـراد نـادره مثل ازاله موى سر منافات با این قاعده کلیّه ندارد.(۷۳)
و فـقـیـر گـویـد: کـه مـن ایـن جـمـله را از ( کـلمـه طـیـّبـه ) نـقـل کـردم و در حـدیـث اسـت در ذیـل آیـه شـریـفه ( وَ اِذَابْتَلى اِبْراهِیمَ ربََّهُ بِکَلَماتٍ فـَاَتـَمَّهـُنَّ ) (۷۴) که گرفتن شارب و گذاشتن ریش از آن ( عشره حنفیه ) اسـت کـه بـر حـضـرت ابـراهـیـم عـلیـه السـلام نـازل شـده و آن ده امـرى است که نسخ نشده و نخواهد شد تا روز قیامت ؛(۷۵) و بودن گذاشتن ریش در عداد مستحبات دلى استحباب نمى شود چون بغض مذکورات در آن از واجـبـات اسـت مـثـل غـسـل جـنـابـت و خـتـنـه کـردن ، و مـمـکـن اسـت اسـتدلال کرده شود به اخبار داله بر عدم جواز تشبه مردان به زنان چونکه مرد به ریش تراشیدن شبیه به زن مى شود.
حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام در ( تـوحید مفضل ) فرمود که بیرون آمدن مو بر صـورت بـاعـث عـزت او اسـت ؛ زیرا که به واسطه آن از حد کودک بودن و شباهت به زن داشـتـن بـیـرون مـى آیـد.(۷۶) و حـضرت امام رضا علیه السلام فرموده که حق تعالى زینت داده مردان را به ریش و قرار داده ریش را فضیلتى از براى مردان که به آن امـتیاز پیدا کنند از زنان .(۷۷) و در جزء خبرى است مروى از حضرت امام صادق عـلیه السلام که شخصى از قوم عاد تکذیب حضرت یعقوب پیغمبر کرد آن حضرت بر او نـفـریـن کرد که ریش او ریخته شود. پس به دعاى آن پیغمبر ریش آن مرد عادى بر سینه اش ریـخـتـه و آمـرد شد.(۷۸) از این خبر معلوم شود کثرت قبح و شناعت بى مو شدن صورت مرد پیر که حضرت یعقوب علیه السلام در عوض تکذیب آن مرد، این عقوبت را براى او اختیار فرمود.
و مـمـکـن اسـت نـیـز تـمـسـک بـه حـدیـثـى کـه دلالت دارد بـر تـحـریـم هـمـشـکـل شدن با اعداء دین و آن خبر این است ، شیخ صدوق از حضرت صادق علیه السلام روایـت کـرده که فرمود: وحى فرستاد حق تعالى به سوى پیغمبرى از پیغمبران خود که بگو به مؤ منین نپوشید لباس دشمنان مرا و مخورید مطاعم دشمنان مرا و سلوک نکنید به مـسـلکـهـاى دشمنان من پس دشمنان من خواهید بود همچنان که ایشان دشمنان من اند.(۷۹)
مـخـفـى نـمـاند که ریش تراش محروم است از بسیارى از فواید و برکات ، از جمله خضاب اسـت کـه وارد شـده کـه یـک درهـم در خـضـاب افـضـل اسـت از انـفـاق هـزار درهـم در راه خـدا.(۸۰) و در خـضـاب چـهـارده خـصـلت است : دور مى کند باد را از گوشها، و روشن مى کند چشم را الخ .(۸۱) و هم محروم است از شانه کردن ریش و فوایدى کـه بـر آن مـترتب است و آن بر طرف کردن فقر و بردن وبا است .(۸۲) و هر کـه هـفـتـاد مـرتـبـه ریـش خـود را شـانـه زنـد کـه بـشـمـرد آن را یـک بـه یـک ، چهل روز شیطان نزد او نشود.(۸۳) و از حضرت صادق علیه السلام روایت شده در آیه شریفه ( خُذوُا زینَتَکُمْ عِنْدَ کُلُّ مَسْجِدٍ ) (۸۴) که فرمود: شانه کردن است نزد هر نماز فریضه و نافله الى غیر ذلک .(۸۵)
فقیر گوید: که من نمى دانم شخصى که ریش خود را تراشیده در دعاى رجب ، یا مَنْ اَرْجُوُهُ لِکـُلِّ خـَیـْرٍ، عـوض ریـش خـود کـه در مـشت خود مى گیرد و به جاى ، حَرِّمْ شَیْبَتى عَلى النّارِ، چه خواهد گفت ؟! و چگونه خود را محروم مى کند از توجه حق تعالى بر او و ترحّم بـر او یـا نـشـنـیـده که کسى که مى خواهد حق تعالى بر او ترحم فرماید و او را از آتش جهنم آزاد نماید بعد از نمازها بگیرد ریش خود را به دست راست و کف دست چپ را به آسمان بگشاید و بگوید هفت مرتبه :
( یـا رَبَّ مـُحـَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ ) پس سه دفعه بگوید با همان حال ( یا ذَاالْجَلالِ وَ اْلاِکْرامِ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَارْحَمْنى وَ اءَجِرْنى مِنَ النّ ار. )
پنجم ـ در ( مدینه المعاجز ) از ابوجعفر طبرى مروى است که ابونمیر على بن یزید گفت : من بودم در خدمت حضرت على بن الحسین علیه السلام در وقتى که زا شام به مدینه طـیـّبـه مـى رفت و با جماعت نشوان آن حضرت ، از رعایت احترام و حشمت فرو گذاشت نمى کـردم و هـمـیـشـه بـه ملاحطه احترام ایشان از ایشان دورتر فرود مى آمدم ، چون به مدینه وارد شـدنـد پـاره حـلّى و زیـور خـود را بـراى مـن فـرسـتـادنـد، مـن قـبـول نـکـردم و گـفـتـم اگـر حـسن سلوکى در این مقام از من ظاهر گشت محض خشنودى خداى تعالى بود، آن هنگام حضرت سنگى سیاه و سخت برگرفت و با خاتم مبارک بر آن نقش نهاد و فرمود: بگیر این را و هر حاجتى که تو را روى دهد از آن بخواه .
مى گوید: قسم به آنکه محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم را مبعوث به حق فرمود که من در سـراى تـاریـک از آن سـنگ طلب روشنى مى کردم روشنایى مى داد و بر قفلها آن را مى گـذاشـتـم بـاز مـى شـد و آن را بـه دست مى گرفتم و حضور سلاطین مى رفتم از ایشان بدى نمى دیدم .(۸۶)
ششم ـ دریدن شیران است دزدى را که متعرض آن حضرت شد.
و نـیـز در آن کـتـاب و غـیـره اسـت کـه حـضـرت امـام محمدباقر علیه السلام فرمود: وقتى حـضـرت عـلى بـن الحـسـیـن علیه السلام به سفر حج بیرون شد و رفت تا رسید به یک وادى مـا بـیـن مـکـه و مـدینه پس ناگاه مردى راهزن به آن حضرت برخورد و به آن جناب گـفـت : فـرود آى ، فرمود: مقصود چیست ؟ گفت : تو را بکشم و اموالت برگیرم ! فرمود: هـرچـه دارم بـا تـو قـسمت مى کنم و بر تو حلال مى نمایم . گفت : نه ! فرمود: براى من قـدرى کـه مـرا به مقصد برساند بگذار، قبول نکرد. حضرت فرمود: ( (فَاَیْنَ رَبُّکَ؟ قـالَ نـائِمٌ)، ) پـروردگـار تـو کـجـا اسـت ؟ خـواب اسـت ، در ایـن حال دو شیر حاضر شدند یک شیر سرش را و آن دیگر پایش را گرفتند و کشیدند، پس حـضرت فرمود: گمان کردى که پروردگارت از تو در خواب است ؟ یعنى این است جزاى تو بچش عقوبت خود را.(۸۷)
هفتم ـ در توکل آن حضرت است :
در ( مـنـاقـب ) و ( مدینه المعاجز ) و غیرهما است که ابراهیم بن ادهم و فتح مـوصـلى هـر یک جداگانه روایت کرده اند، در بیابان با قافله اى راه مى بردیم پس مرا حـاجـتـى افتاد از قافله دور شدم ، به ناگاه کودکى را دیدم در بیابان روان است با خود گـفـتـم سبحان اللّه کودکى در چنین بیابانى پهناور راه مى سپارد، سپس نزدیک او شدم و بـر او سـلام کـردم و جـواب شـنـیـدم ، پس به او گفتم : کجا قصد دارى ؟ گفت : به خانه پـروردگـارم . گـفتم : حبیب من ! تو کودکى و بر تو اداى فرض و سنتى نیست ، فرمود: اى شیخ ! مگر ندیدى که از من کوچکترها بمردند؟ عرض کردم : زاد و راحله تو چیست ؟
فرمود: ( زادى تَقْواىَ وَ راحِلَتى رِجْلاىَ وَ قَصْدى مَوْلاىَ؛ ) توشه من پرهیزکارى من است و راحله من دو پاى من و مقصود من مولاى من است .
عرض کردم : طعامى با تو نمى بینم ؟
فـرمـود: اى شیخ ! آیا پسندیده است که تو را کسى به خانه خود بر خوان [ سفره ] خود بخواند و تو با خود طعام و خوردنى ببرى ؟ گفتم : نه ، فرمود: آنکه مرا دعوت فرموده مـرا طـعـامـى مـى خـورانـد و سـیـراب مـى فـرمـایـد، گـفـتـم : پـس پـا بـردار و تعجیل کن تا به قافله ، خود را برسانى ، فرمود:
( عـَلَىَّ الْجـَهـادُ وَ عَلَیْهِ الاِبْلاغُ؛ ) بر من است کوشش و بر خدا است مرا رسانیدن ، مگر نشنیده اى قول خداوند تعالى :
( وَ الَّذیـنَ جـاهـَدوُا فـینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ اِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنینَ ) :(۸۸)
آنـانکه کوشش کردند در ما، هر آینه بنمایانیم ایشان را راه هاى خود و به درستى که خدا با نیکوکاران است .
راوى گـفـت : در آن حـال کـه بـر ایـن مـنـوال بـودیـم نـاگـاه جـوانى خوشرو با جامه هاى سـفـیـدروى آورد و بـا آن کـودک مـعانقه نمود و بر او سلام کرد، من رو به آن جوان کردم و گفتم : تو را قسم مى دهم به آنکه تو را نیکو خلق فرموده که این کودک کیست ؟ گفت : آیا او را نـمـى شناسى ؟ این على بن الحسین بن علین بن ابى طالب علیهم السلام است ، پس آن جـوان را بـگـذاشـتـم و بـه آن کـودک روى آوردم و گفتم : تو را سوگند مى دهم به حق پـدرانـت کـه ایـن جـوان کـیـسـت ؟ فرمود: آیا او را نمى شناسى ؟ این برادر من خضر علیه السـلام اسـت کـه هـر روز بـر مـا وارد مـى شود و بر ما سلام مى کند. عرض کردم : از تو مـسـئلت مـى نـمـایـم بـه حـق پدرانت که مرا خبر دهى که این مفاوز و بیابانهاى بى آب را بدون زاد و توشه چگونه مى پیمایى ؟ فرمود: من این بیابانها را مى پیمایم به زاد، و زاد مـن در آنها چهار چیز است ، عرض کردم : چیست آنها؟ فرمود: دنیا را به تمامى آن بدون اسـتـثـنـاء مـمـلکـت خـدا مـى دانـم و تـمـامـى مـخـلوق را غـلامـان و کـنـیـزان و عیال خدا مى بینم ، و اسباب و ارزاق را به دست قدرت خدا مى دانم ، و قضا و فرمان خداى را در تـمـام زمـیـن خـداى نـافـذ مـى بینم . گفتم : خوب توشه اى است توشه تو اى زین العـابـدیـن عـلیـه السـلام و تـو بـا ایـن زاد و مفاوز آخرت را مى پیمایى تا به دنیا چه رسد.(۸۹)
هشتم ـ در جلالت و عظمت آن حضرت است :
در جـمـله اى از کـتب معتبره روایت شده که در زمان خلافت عبدالملک مروان سالى پسرش هشام به حج رفت و در حال طواف چون به حجرالا سود رسید خواست استلام کند از کثرت ازدحام نـتـوانـسـت و کـسى از او احتشام نبرد، آن وقت در مسجدالحرام منبرى براى او نصب کردند تا بـر مـنـبـر قـرار گـرفـت و اهـل شـام بـر دور او احـاطـه کـردنـد کـه در ایـن هـنگام حضرت سـیدالساجدین و ابن الخیرتین امام زین العابدین علیه السلام پیدا شد در حالى که ازار و ردایى در برداشت و صورتش چندان نیکو بود که احسن تمام مردم آنجا بود و بویش از هـمه پاکیزه تر و در جبهه اش (پیشانى اش ) از آثار سجده پینه بسته بود پس شروع فرمود به طواف کردن بر دور کعبه و چون به حجرالا سود رسید، مردم به ملاحظه هیبت و جلالت آن حضرت از نزد حجر دور شدند تا ان حضرت استلام فرمود، هشام از ملاحظه این امـر در غـیظ و غضب شد. مردى از اهل شام چون این عظمت و جلالت مشاهده کرد از هشام پرسید که این شخص کیست که مردم به این مرتبه از او هیبت و احتشام مى برند؟
هشام براى اینکه اهل شام آن جناب را نشناسند، گفت : نمى شناسم !؟ فرزدق شاعر در آنجا حاضر بود گفت : ( لکِنّى اَعْرِفُهُ. )
(گفت من مى شناسمش نیکو
زو چه پرسى به سوى من کن رو)
اگـر هـشـام او را نـمـى شـنـاسـد مـن او را خوب مى شناسم ، آن شامى گفت : کیست او یا ابا فراس ؟ فرزدق گفت :
هذا الَّذى تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْاءَتَهُ
وَالْبَیْتُ یَعْرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا ابْنُ خَیْرِ عِبادِ اللّهِ کُلِّهِم
هذَا التَّقِىُّ النَقِىُّ الطّاهِرُ الْعلَمُ
اِذا رَاَتْهُ قُرَیْشٌ قالَ قائِلُها
اِلى مَکارِمِ هذا یِنْتَهِى الْکَرَمُ
یَکادُ یُمْسِکُها عِرْفانَ راحَتِهِ
رُکْنُ الْحَطیمِ اِذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
وَ لَیْسَ قَوْلِکَ مَنْ هذا بِضآئِرِه
اَلْعُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ اَنْکَرْتَ والْعَجَمُ
هذَا ابْنُ فاطِمَهَ اِنْ کُنْتَ جاهِلَهُ
بِجَدِّهِ اَنْبِیاءُ اللّهِ قَدْ خُتِموُا
مُقَدَّمٌ بَعْدَ ذِکْرِ اللّهِ ذِکْرُهُمُ
فى کُلُّ بِرٍّ وَ مَخْتُومٌ بِهِ الْکَلِمُ
یِسْتَدْفَعُ الضُّرُّ وَالْبَلْوى بِحُبِّهِمُ
وَ یُسْتَربُّ بِهِ الاِحْسانُ وَالنِّعَمُ
اِنْ عُدَّ اَهْلُ التُّقى کانُوا اَئمتَّهُمْ
اَوْ قیلَ مَنْ خَیْرُ اَهْلِ اْلاَرضِ؟ قیلَ هُمُ
ما قالَ لا قَطُّ اِلاّ فى تَشَهُّدِهِ
لَوْلاَ التَّشهُّدُ کانَتْ لا ئُهُ نَعَمُ
هشام در غضب شد و جائزه فرزدق را قطع کرد و امر کرد او را در عسفان ـ که موضعى است مابین مکه و مدینه ـ حبس نمودند.
ایـن خـبـر چـون بـه حـضـرت عـلى بـن الحـسـین علیه السلام رسید دوازده هزار درهم براى فـرزدق فـرسـتـاد و از او مـعـذرت خـواسـت که اگر بیشتر مى داشتم زیادتر بر این تو راصـله مـى دادم ، فـرزدق آن مـال را رد کـرد و پیغام داد که من براى صله نگفتم بلکه به جـهـت خـدا و رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم گـفـتـم . حـضـرت دوبـاره آن مـال بـراى او روانـه کـرد و پـیـغـام فـرسـتـاد کـه بـه حـق مـن قبول کن ، فرزدق قبول نمود.
در بـعـض روایـات اسـت کـه حـبـس او طـول کـشـیـد و هـشـام او را بـه قتل تهدید کرد، فرزدق به امام علیه السلام شکایت کرد حضرت دعا کرد حق تعالى او را از حبس خلاص نمود، فرزدق خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: هشام نام مرا از دیوان عطا محو کرد. حضرت فرمود: عطاى تو چه مقدار بود؟ عرض کرد: فلان و فلان ، پس حضرت بـه مقدارى که چهل سال او را کفایت کند به او عنایت فرمود و فرمود: اگر مى دانستم تو بـه بـیـشـر از ایـن مـحـتـاج مـى شـودى عـطـا مـى نـمـودم ! چـون چهل سال به پاى رفت فرزدق وفات کرد.(۹۰)
مؤ لف گوید: که فرزدق نام او همام بن غالب بن صعصعه تمیمى مجاشعى است و کنیت او ابـوفـراس و فـرزدق لقـب او اسـت و او از اعـیـان شـیـعه امیرالمؤ منین علیه السلام و مداح خاندان طیبین و طاهرین بوده ، و او از خاندان بزرگ است و پدران او را مآثر ظاهره و مفاخر بـاهـره اسـت ، از ( کـتـاب اصـابـه ) نقل شده که ( غالب ) پدر فرزدق از کـریـمـان روزگـار و صاحب شتران بى شمار بود و چون در بصره به خدمت حضرت امیر عـلیـه السـلام رسـیـد و فـرزدق را همراه آورده به پابوس آن حضرت مشرف گردانید و اظهار نموده که شعر را خوب مى گوید و وادى نظم را چابکانه مى پوید، حضرت فرمود کـه تـعـلیـم قـرآن او را بـه از شـعر و انشاد آن است . پس فرزدق با خود عهد کرد که من بعد به هیچ چیز نپردازد تا قرآن مجید را محفوظ خود سازد.(۹۱)
بـالجـلمـه : ایـن قصیده زیاده از چهل بیت است و از ملاحظه آن معلوم مى شود که فرزدق در چه مرتبه از ادب بوده که مرتجلا این قصیده شریفه را کلا اءو بعضا انشاء کرده .
مـحـقـق بـهـبـهـانـى از جـد خـود تـقـى مـجـلسـى ـ رضـوان اللّه عـلیـهـمـا ـ نـقـل کـرده کـه عـبـدالرحـمـن جـامـى سـنى در ( سلسله الذهب ) این قصیده را به نظم فـارسـى درآورده و گفته که زنى از اهل کوفه فرزدق را بعد از مرگ در خواب دید از او پـرسـیـد کـه خـدا بـا تـو چـه کـرد؟ گـفـت : خدا مرا آمرزید به سبب آن قصیده که در مدح حضرت على بن الحسین علیه السلام گفتم .(۹۲)
جـامـى گـفـتـه : سـزاوار اسـت کـه حق تعالى تمام عوالم را بیامرزد به برکت این قصیده شریفه . و نیز در ( سلسله ) گفته :
صادقى از مشایخ حرمین
چون شنید این نشید دور از شین
گفت نیل مراضى حق را
بس بود این عمل فرزدق را
مستعد شد رضاى رحمن را
مستحق شد ریاض رضوان را
زانکه نزدیک حاکم جابر
کرد حق را براى حق ظاهر(۹۳)
نهم ـ در تکلم آهو با آن حضرت است :
در ( کـشـف الغـمـّه ) و دیـگـر از کـتـب مـعتبره روایت است که وقتى حضرت امام زین العابدین علیه اسلام با اصحاب خود نشسته بود که ناگاه ماده آهویى از بیابان نمایان گـشـت و هـمى آمد تا حضور مبارک امام علیه السلام و همى دم با دست بر زمین زد و همهمه و صـدا نـمـود بـعـضـى از آن جـمـاعـت عـرض کـردنـد: یـابـن رسول اللّه ! این ماده آهو چه مى گوید؟ فرمود:
مـى گـویـد فـلان ابـن فـلان قرشى بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته و از دیـروز تـاکـنون شیر نخورده . از این کلام در دل مردى از آن جماعت چیزى خطور کرد یعنى حـالت انـکـارى پـدیـد گـشـت و امام علیه السلام به علم خود بدانست ، پس بفرمود آن مرد قـرشى را حاضر کردند و به او فرمود: چیست این آهو را که از تو شکایت مى کند؟ عرض کرد: چه مى گوید؟! فرمود: مى گوید تو بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته اى و از آن هـنـگـام که او را ماءخوذ داشته اى به او شیر نداده است و از من خواستار مى شود کـه از تـو بـخـواهـم ایـن بـچـه آهـو را بـیـاورى تـا شیر بدهد و دیگرباره به تو باز گرداند، آن مرد گفت : سوگند به آنکه محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم را به رسالت مـبـعوث داشت راست فرمودى . فرمود این بچه آهو را به من فرست ، چون مادرش بچه خود را بـدیـد، هـمـهـمـه نـمـود دم و دسـت خـود را بر زمین زد و بچه اش را شیر بداد. امام علیه السلام به او فرمود: اى فلان ! به حق من بر تو این بچه آهو را بمن ببخش ، پس به آن حـضـرت بـخشید، امام علیه السلام نیز او را به آهو بخشید و تکلم فرمو با وى به کلام او، آهـو هـمـهـمـه کـرد و دم بـه زمـیـن مالید و با بچه اش روان گشت ، عرض کردند: یابن رسـول اللّه ! چـه مـى گـفـت ؟ فـرمـود: دعـا کـرد بـراى شـمـا و شـمـا را جـزاى خـیـر گفت .(۹۴)
دهم ـ در دلائل آن حضرت است در واقعه حرّه :
در ( مناقب ) است که سؤ ال کرد لیث خزاعى از سعید بن مسیب از نهب و غارت مدینه ؟ گـفـت : بـلى اسـبـهـا را بـسـتـنـد بـر سـتـونـهـاى مـسـجـد رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم ، دیدم اسبها را اطراف و گرداگرد قبر مطهر، و سـه روز مدینه را غارت کردند و چنان بود که من و على بن الحسین علیه السلام سر قبر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم مى آمدیم و امام زین العابدین علیه السلام به کلامى تـکـلم مـى کـرد کـه مـن نـفـهـمیدم ، پس در میان ما و مردم حائلى پدید مى گشت و ما نماز مى گـذاشـتـیم و مردمان را مى دیدیم وایشان ما را نمى دیدند. و ایستاده بود مردى که بر تن داشت حلّه اى سبز سوار بر اسب دم کوتاه اشهب ـ یعنى سفید و سیاه که سفیدى غلبه کرده ـ بـه دسـت او بـود حـربـه و با على بن الحسین علیه السلام بود. پس هرگاه مردى آهنگ حـرم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم مـى کـرد آن سـوار حـربه خود را به او، اشارت مى نمود پس بدون آنکه به او برسد هلاکت مى گشت .
پـس چـون از غـارت و نـهـب فارغ شدند حضرت امام زین العابدین علیه السلام نزد زنان رفت و نگذاشت هیچ گوشوارى در گوش کودکى و نه زیورى بر زنى و نه جامه اى مگر آنـکـه سـوار بـیـرون آورد، آن سـوار عـرض کـرد: یـابـن رسـول اللّه ! مـن فرشته اى مى باشم از فرشتگان از شیعیان تو و شیعه پدر تو چون ایـن مردم به غارت و آزار اهل مدینه بیرون تافتند، از پروردگار خود خواستم که مرا اذن دهـد در یـارى و نـصـرت شـما آل محمد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، حق تعالى مرا رخصت فـرمـود تـا ایـن عـمـل مـن در حـضـرت پـروردگـار و رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و شـمـا اهل بیت ذخیره بماند تا روز قیامت برسد.(۹۵)
مـؤ لف گـویـد: مرا از این نهب و غارت همان غارتیست که در واقعه حرّه اتفاق افتاد و کیفیت آن نـحـو اخـتـصـار چـنـان اسـت کـه چـون ظـلم و طـغـیـان یـزیـد و عـمـال او عـالم را فـراگـرفـت و فـسق و فجور او بر مردم ظاهر گشت و هم بعد از شهادت حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـلام در سـنـه شـصـت جـمـعـى از اهـل مـدیـنـه بـه شـام رفـتـنـد و بـه چـشـم خـود دیـدنـد کـه یـزیـد پـیـوسـتـه مشغول است به شرب خمر و سگ بازى و حلیف قمار و طنابیر و آلات لهو و لعب مى باشد، چـون بـرگـشـتـنـد اهـل مـدیـنـه را بـه شـنـایـع اعـمال یزید لعین اخبار کردند، مردم مدینه عامل یزید: عثمان بن محمد بن ابى سفیان را با مروان حکم و سایر امویین از مدینه بیرون کـردنـد و سـب و شـتـم یـزیـد را آشـکـار کـردنـد و گـفـتـنـد کـسـى کـه قـاتل اولاد حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و ناکح محارم و تارک صلاه و شـارب خـمـر اسـت لیـاقـت خـلافـت نـدارد، پـس بـا عـبـداللّه بـن حـنـظـله غسیل الملائکه بیعت کردند.
ایـن خـبر چون گوشزد یزید پلید شد مسلم بن عقبه مرّى را که تعبیر از او به ( مجرم ) و ( مـسـرف ) کـنـنـد بـا لشـکـرى فـراوان از شـام بـه جـانـب مـدیـنـه گسیل داشت . مسلم بن عقبه با لشکرش چون نزدیک به مدینه شدند در سنگستان مدینه که مـعـروف بـه ( حـرّه واقـم ) اسـت و بـر مـسـافـت یـک مـیـل از مـسـجـد سـرور انـبـیـاء صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت رسـیـده بـودنـد کـه اهل مدینه به دفع آن بیورن شدند و لشکر یزید شمشیر در ایشان کشیدند و حرب عظیمى واقـع شـد جـمـاعـت بـسیارى از مردم مدینه کشته شدند، و پیوسته مروان بن حکم مسرف را تحریص بر کشتن اهل مدینه مى کرد تا اینکه ایشان را تاب مقاومت نماند. لاجرم به مدینه گـریـخـتـنـد و پـنـاه بـه روضـه مـطـهره حضرت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم بردند و قبر منور آن حضرت را ملاذ خود قرار دادند.
لشـکـر مـسـرف نـیـز در مـدیـنـه ریـختند و به هیچ وجه آن بى حیاها احترام قبر مطهر نگه نـداشـتـنـد و بـا اسـبـهـاى خـود داخـل روضـه منوره شدند و اسبهاى خود را در مسجد حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم جـولان دادند و پیوسته از مردم کشتند تا روضه و مسجد پر از خون شد و تا قبر مطهر خود رسید و اسبهاى ایشان در روضه که مابین قبر و مـبـنـر اسـت و روضـه ایـسـت از ریـاض جـنـت ، روث و بـول کـردنـد و چـندان از مردم مدینه کشت که مداینى از زهرى روایت کرده که هفتصد نفر از وجـوه نـاس از قـریش و انصار و مهاجر و موالى کشته شد و از سایر مردمان غیر معروف از زن و مرد و حرّ و عبد عدد مقتولین ده هزار تن به شمار رفت .
ابـوالفـرج گفته که از اولاد ابوطالب دو تن در واقعه حرّه شهید گشت یکى ابوبکربن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب علیه السلام و دیگر عون اصغر و او نیز فرزند عبداللّه بـن جـعـفـر بـرادر عون اکبر است که در کربلا شهید گشت و مادر او جمانه دختر مسیب نجبه اسـت کـه بـه جـهت خونخواهى امام حسین علیه السلام بر ابن زیاد خروج کرد و در ( عین ورده ) کشته گشت .(۹۶)
مـسـعـودى فـرمـوده کـه از بنى هاشم غیر از اولاد ابوطالب نیز جماعتى کشته گشتند مانند فـضـل بـن عـبـاس بـن ربـیـعـه بـن الحـارث بـن عـبـدالمـطـلب و حـمـزه بـن نـوفـل بـن الحـارث و عـبـاس بن عتبه بن ابى لهب و غیر ایشان از سایر قریش و انصار و مـردمـان دیـگـر از مـعـروفـیـن که عدد مقتولین ایشان چهار هزار به شمار رفته به غیر از کـسـانـى کـه مـعـروف نـبـودنـد. پـس از آن ، مـسـرف بـن عـقـبـه دسـت تـعدى بر اعراض و امـوال مـردم گـشـاد. امـوال و زنـان اهـل مـدیـنـه را تـه سه روز بر لشکر خویش مباح داشت .(۹۷)
ابـن قـتـیـبـه در ( کـتـاب الامـامـه والسـّیـاسـه ) نـقـل کـرده کـه در واقـعـه حـرّه اول خـانـه هـایـى کـه غـارت شـد، خـانـه هـاى بـنـى عـبـدالا شهل بود و نگذاشتند در منازل چیزى از اثاث الدّار و حلى و زیور و فراش ، حتى کبوتر و مـرغ را گـرفـتـنـد و ذبـح کـردنـد سـپس ریختند به خانه محمد بن مسلمه ، زنها صیحه کـشـیـدنـد. زیـدبن محمد بن سلمه صداى زنها را که شنید به جانب آن صداها دوید، دید ده نـفـر از لشـکـر شـام انـد کـه مـشـغـول غـارتـگـرى انـد، زیـد بـا ده نـفـر از اهـل خـود بـا آنـهـا مـقـاتـله کـرد تـا آن جـمـاعـت را بـه قـتـل رسانید و آنچه غارت کرده بودند برگردانید و آنها را در چاه بى آب ریخته و خاک بالاى آنها ریخت ، سپس جمعى دیگر از اهل شام آمدند با آنها نیز مقاتله کرد تا آنکه چهارده نفر از آنها را به قتل رسانید لیکن صورتش مضورب شمشیر چهار نفر گردید.
ابـوسـعـیـد خـدرى در ایـن واقـعـه مـلازمـت خـانـه را اخـتـیـار کـرد چـنـد نـفـر از اهـل شام بر او وارد شدند گفتند: اى شیخ ! تو کیستى ؟ گفت : ابوسعید خدرى از اصحاب پـیغمبرم صلى اللّه علیه و آله و سلم گفتند: پیوسته مى شنیدیم نام ترا، خوب کردى و حـظ خـود را گـرفـتـى کـه تـرک قـتال با ما کردى و در خانه ات نشستى اینک هرچه دارى بـراى مـا بـیاور. گفت : به خدا سوگند مالى نزد من نیست که براى شما آورم ، شامیها در غـضـب شـدنـد ریـش ابـوسـعـید را کندند و او را بسیار زدند پس آنچه در خانه داشت غارت کردند حتى سیر و یک جفت کبوتر که در خانه او بود.
پـس ابـن قـتـیـبـه نـقـل کـرده کـه جـمـاعـتـى از اشـراف را بـه ( قتل صبر ) شربت فنا چشانیدند و گفته که رسید عدد کشتگان حرّه از قریش و انصار و مـهـاجـریـن و وجـوه مـردم به هزار و هفتصد نفر و از سایر مردم به ده هزار سواى زنان و کودکان .
ابـومـعـشـر گـفـتـه : که داخل شد مردى از اهل شام بر زنى از طایفه انصار که تازه طفلى زاییده بود و آن طفل در بغلش بود، پس به آن زن ، گفت : مالى هست براى من بیاور، گفت : به خدا سوگند! چیزى براى من نگذاشته اند که براى تو بیاورم . آن مرد گفت : براى مـن چـیـزى بیرون آر و الا تو را با کودکت مى کشم ، گفت : واى بر تو! این کودک فرزند ابـن ابى کبشه انصارى صاحب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم است از خدا بترس متعرض ما مشو، رو کرد به طفل خود و گفت : اى کودک من ! واللّه اگر چیزى مى داشتم فداى تـو مـى دادم و نـمـى گذاشتم که بر تو صدمه اى وارد آید. پس آن شامى بیرحم گرفت پـاى آن کودک مظلوم را در حالى که پستان در دهانش بود و کشید او را از کنار مادرش و زد او را بر دیوار به نحوى که مغز سرش بر زمین پراکنده شد.
راوى گـفـت : هـنـوز آن مـرد از خـانه بیرون نشد که نصف صورتش سیاه گردید و ضرب المثل شد.(۹۸)
و بـالجـمـله ؛ چـون مـسـرف از قـتـل و غـارت و هـتـک و اعـراض اهـل مدینه بپرداخت مردم را به بیعت یزید و اقرار بر عبودیت و بندگى او خواند و هر که ابـاء [ خـوددارى ] مـى کـرد او را مـى کـشـت . تـمـامـى اهل مدینه جز حضرت امام زین العابدین علیه السلام و على بن عبداللّه بن عباس ، از ترس جان اقرار نمودند و بیعت کردند.
و امـا سـبـب آنـکـه مسرف متعرض حضرت سیدالساجدین علیه السلام و على بن عبداللّه بن عباس نشد آن بود که چون خویشان مادرى على بن عبداللّه در میان لشکر مسرف جاى داشتند مسرف را در باب او مانع شدند.
و امـا حـضـرت سجاد علیه السلام پس پناه به قبر مطهر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم برد و خویشتن را به آن چسبانید و این دعا را خواند:
( اَللّهُمَّ رَبَّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَ ما اَظْلَلْنَ وَ الاَرَضینَ السَّبْعِ وَ ما اَقْلِلْنَ رَبَّ الْعرشِ الْعـَظـیـمِ رَبِّ مـُحـَمِّدٍ وَ آلِهِ الطـّاهـِریـنَ اَعـُوذُبـِکَ مـِنْ شـَرِّهِ وَ اَدْرَءُ بـِکَ فى نَحْرِهِ اَسْئَلُکَ اَن تُؤْتِینى خَیْرَهُ وَ تَکْفِیِنى شَرَّهُ. ) (۹۹)
پس به جانب مسلم بن عقبه روانه شد و پیش از آنکه امام معصوم علیه السلام بر آن پلید مـیـشـوم وارد شـود آن مـلعـون در کـمـال غیظ و غضب بود و بر آن جناب و آباء کرام او علیه السـلام نـاسـزا مـى گفت ، چون آن جناب وارد شد و نگاه مسرف بر آن حضرت افتاد چندان تـرس و رعـب از آن حضرت در دل او جا کرد که لرزه او را گرفت و از براى آن جناب به پـاى خـاسـت و آن حـضـرت را در پـهـلوى خـویـش جـاى داد و در کـمـال خـضـوع عـرض کـرد کـه حـوائج خـود را بـخـواهـیـد کـه هـرچـه بـخـواهـیـد قبول است ، پس هر که را آن حضرت شفاعت کرد مسرف به جهت آن حضرت از او درگذشت و مکرّما از نزد او بیرون رفت .
و بـالجمله ؛ قضیه حرّه را شیعه و سنى در کتب خود ذکر کرده اند، وقوعش در بیست و هشتم مـاه ذى الحجّه سال شصت و سوم هجرى دو ماه و نیم به مرگ یزید مانده بود و چون مسرف بـن عـقـبـه از کـار مـدیـنـه بـپـرداخـت بـه قـصـد دفـع عـبـداللّه بـن زبـیـر و اهـل مـکـه از مـدیـنـه بـیـرون تـاخـت هـنـوز بـه مـکـه نـرسـیـده در بـیـن راه در ( ثـنـیـّه مـشـلّل ) کـه نـام کوهى است که از آنجا به قدید فرود مى شوند ـ به درکات دوزخ شتافت . پس از آنکه جماعتش از آن محل حرکت کردند، ام ولد یزید بن عبداللّه بن ربیعه که مترقب موت مسرف بود و از عقب لشکر مى آمد سر گور مسرف آمده و قبرش را بشکافت چون لحـد را گـشـود دیـد مـار سـیـاهـى بـزرگ دهـن گشوده و بر گردن مسرف پیچیده ترسید نـزدیـک رود، صـبـر کـرد تا مار از او دور شد آن وقت مرده مسرف را درآورده و در ( ثنیّه ) بیاویخت و به قولى او را آتش زده و کفنش را پاره کرد و بر درختى در آنجا او را آویزان کرد، پس هر که از آنجا مى رفت سنگ بر او مى افکند، و آنچه کرد مسرف بن عقبه با اهل مدینه ، کارهاى بسر بن ارطاه بود در حجاز و یمن براى معاویه .
و در ( کـامـل ابـن اثـیـر ) است که یزید خواست عمرو بن سعید را بفرستد به جنگ اهل مدینه قبول نکرد، پس خواست ابن زیاد را روانه نماید اقدام نکرد و گفت :
( وَاللّهِ لاجَمَعْتُهُما لِلفاسِقِ قَتْلَ ابْنِ رَسوُلِ اللّهِ علیه السلام وَ غَزْوَ الْکَعْبَهِ. )
پـس مسلم بن عقبه را براى این کار اختیار کرد، و او با اینکه پیرى بود کهن و سالخورده و مریض ، قبول کرده و اقدام در این کار نمود.(۱۰۰)
یازدهم ـ درآمدن باران به دعاى آن حضرت علیه السلام :
شـیـخ طـبـرسـى در ( احتجاج ) و غیر او، از ثابت بنانى روایت کرده که سالى با جـمـاعـتـى از عـباد بصره مثل ایوب سجستانى و صالح مرى و عتبه الغلام و حبیب فارسى و مـالک بـن دیـنار به عزم حج حرکت کردیم ، چون به مکه معظمه رسیدیم آب سخت و کمیاب بـود و از قـلت بـاران جـگـر جـمـله یـاران تـشـنـه و تـفـتـه بـود و از ایـن حـال بـا مـا جـزع و فزع آوردند تا مگر به دعاى باران شویم . پس به کعبه در آمدیم و طـواف بـدادیـم و بـا تـمام خضوع و ضراعت نزول رحمت را از درگاه حضرت احدیت مسئلت نـمـودیـم ، آثـار اجـابـت مـشـاهـدت نـرفـت در ایـن حـال کـه بـر ایـن مـنـوال بـودیم به ناگاه جوانى را دیدیم که روبه ما آورد و فرمود: یا مالک بن دینار و یـا ثـابـت البـنانى و یا ایوب السجستانى و یا صالح المرى و یا عتبه الغلام و یا حبیب الفـارسى و یا سعد و یا عمرو یا صالح الا عمى و یا رابعه و یا سعدانه و یا جعفر بن سلیمان ؛ ما گفتیم : لبیک و سعدیک یا فتى ! فرمود:( اَما فیکُمْ اَحَدٌ یُحِبُّهُ الرَّحمانُ؟! )
آیـا در مـیـان شـمـا یک نفر نبود که خدایش دوست بدارد؟!عرض کردیم : اى جوان ! از ما دعا کـردن اسـت و از خـدا اجـابت فرمودن ، فرمود: دور شوید از کعبه چه اگر در میان شما یک تـن بـودى کـه او را خـداى دوست مى داشت دعایش را به اجابت مقرون مى فرمود، آنگاه خود بـه کـعـبـه درآمـد و بـه سـجـده بـر زمـیـن افـتـاد شـنـیـدم کـه در حـال سـجـده مـى گـفـت :( سَیِّدى ! بِحُبِّکَ لى اِلاّ سَقَیّْتَهُمُ الْغَیْثَ؛ ) اى سید من ! سـوگـنـد مـى دهـم تـو را بـه دوسـتـى تـو بـا مـن کـه این گروه را از آب باران سیراب فرمایى .
هـنـوز سـخـن آن جوان تمام نشده بود که سحابى جنبان و بارانى چنان که از دهنهاى مشک ، ریزان گشت ، پس گفتم : اى جوان ! از کجا دانستى که خدایت دوست مى دارد؟
فـرمـود: اگـر مـرا دوسـت نـمـى داشـت به زیارت خود طلب نمى فرمود، پس چون مرا به زیـارت خـود طلبیده دانستم که مرا دوست مى دارد، پس مسئلت کردم از او به حب او مرا، پس مـسـئلت مرا اجابت فرمود. و از این کلام شاید خواسته باشد اشاره فرماید که نه آن است کـه هـر کس به آن آستان مبارک در آید در زمره زائرین و محبوب خداى تعالى باشد. راوى مى گوید: پس از این کلمات روى از ما برتافت و فرمود:
مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ تُغْنِهِ
مَعْرِفَهُ الرَّبِّ فَذاکَ الشَّقىَّ
ما ضَرَّفى الطّاعَهَ ما نِالَهُ
فى طاعَهِ اللّهِ وَ ما ذا لَقِى
ما یَصْنَعُ الْعَبْدُ بِغَیْرِ التُّقى
وَ الْعِزُّ کُلُّ الْعِزُّ لِلْمُتَّقى
ثـابـت بـن بـنانى گوید: گفتم اى مردم مکه ! کیست این جوان ؟ گفتند: وى على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیه السلام است .(۱۰۱)
مـؤ لف گـویـد: که آمدن باران به دعاى حضرت زین العابدین علیه السلام عجبى ندارد بلکه پست ترین بندگان آن حضرت هرگاه طلب باران کند حق تعالى به دعاى او مرحمت فـرمـود. آیـا نـشـنـیـده اى کـه مـسـعـودى در ( اثـبـات الوصـیـه ) نـقـل فـرمـوده از سـعـیـد بـن المـسـیـب کـه سـالى قـحـطـى شـد و مـردم بـه یـمـن و شـمـال در طـلب باران شدند، من نظر افکندم دیدم غلام سیاهى بالاى تلى برآمد و از مردم جـدا شـد پـس مـن بـه قـصد او جانب او رفتم دیدم لبهاى خود را حرکت مى دهد هنوز دعاى او تـمـام نـشده بود ابرى از آسمان ظاهر شد، آن سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد حمد خدا کـرد و از آنـجـا حرکت نمود و باران ما را فروگرفت به حدى که گمان کردیم ما را غرق خـواهـد کـرد، پـس مـن بـه عـقـب آن شـخـص شـدم دیـدم داخـل خـانـه حضرت على بن الحسین علیه السلام شد. پس خدمت آن حضرت رسیدم ، گفتم : اى سـیـد مـن ! در خانه شما غلام سیاهى است منت گذار بر من بفروش آن را به من . فرمود: اى سـعید چرا بنخشم آن را به تو؟ پس امر فرمود بزرگ غلامان خود را که هر غلامى که در خـانـه است به من عرضه کند، پس ایشان را جمع کرد. آن غلام را در بین ایشان ندیدم ، گفتم آن را که من مى خواهم در بین ایشان نیست . فرمود دیگر باقى نمانده مرگ فلان میر آخـور، پـس امـر فـرمـود او را حـاضـر نـمودند، چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گـفـتـم این است همان مطلوب من ، حضرت فرمود به او اى غلام ، سعید مالک شد تو را پس برو با او.
آن سیاه رو به من کرد و گفت :( ما حَمَلَکَ عَلى اَنْ فَرَّقْتَ بَیْنى وَ بَیْنَ مَولاىَ؟ )
؛چه واداشت تو را که مرا از مولایم جدا ساختى ؟
گـفـتـم : ایـن بـه سـبـب آن چـیـزیـسـت کـه از تـو مـشـاده کـردم بـالاى تـل ، غـلام ایـن را کـه شـنـیـد دسـت ابـتـهـال بـه درگـاه خـالق ذوالجلال بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت : اى پروردگار من ! رازى بود مابین تو و بـیـن مـن پـس الحـال کـه آن را فـاش کـردى پـس مـرا بـمیران و به سوى خود ببر، پس گـریـسـت حـضـرت عـلى بـن الحـسین علیه السلام و آن کسانى که حاضر بودند با او از حـال آن غـلام و مـن بـا حـال گـریـان بـیـرون شـدم ، پـس چـون بـه مـنزل خویش رفتم رسول آن حضرت آمد که اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى حاضر شو، پس برگشتم با آن رسول ، دیدم آن غلام وفات کرده محضر آن حضرت علیه السلام .(۱۰۲)
فـصـل شـشـم : در بـیـان انـتـقـال حـضرت سجاد علیه السلام از این سراى فانى به دار باقى
بدان که در وفات آن حضرت مابین علما، اختلاف بسیار است و مشهور آن است که در یکى از سـه روز بـوده : دوازدهـم مـحـرم یـا هـیجدهم یا بیست و پنجم آن سنه نود و پنجم یا نود و چهار، و سال وفات آن حضرت را ( سَنَهُ الْفُقَهاء ) مى گفتند از کثرت مردن فقهاء و عـلمـاء. در مـدت عـمـر شـریـف آن حـضـرت نـیـز اخـتـلاف اسـت ، اکـثـر پـنـجـاه و هـفـت سـال گـفـته اند، و شیخ کلینى به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده کـه حـضـرت عـلى بـن الحـسـیـن عـلیـه السـلام را در وقـت وفـات پـنـجـاه و هـفـت سـال بـود، و وفـات آن حـضـرت در سـال نـود و پـنـج واقع شد. و بعد از امام حسین علیه السلام ، سى و پنج سال زندگانى کرد.(۱۰۳)
ز اخـبـار مـعـتـبره که بر وجه عموم وارد شده ظاهر مى شود که آن حضرت را به زهر شهید کـردنـد. و ابـن بـابویه و جمعى را اعتقاد آن است که ولید بن عبدالملک آن حضرت را زهر داده و بعضى هشام بن عبدالملک گفته اند.
و مـمـکـن اسـت کـه هـشـام بـن عـبـدالمـلک بـه جـهـت آن عـداوت و بـغـضى که از آن حضرت در دل گـرفـت از آن روزى کـه آن حـضـرت در طـواف کعبه استلام حجر کرد و هشام نتوانست و فـرزدق شـاعـر، آن جـنـاب را بـه آن اشـعـار مـعـروفـه مـدح کـرد چـنـانـکـه در فـصل معجزات آن حضرت به آن اشاره شد. به این سبب و سببهاى دیگر برادر خود ولید بـن عـبدالملک را که خلیفه آن زمان بود وادار کرده باشد که آن حضرت را زهر دهد پس هر دو آن حـضـرت را زهـر داده انـد و صـحـیـح اسـت نـسـبـت قتل آن حضرت به هر دو تن .
شـیخ ثقه جلیل على بن محمد خزّاز قمى در کتاب ( کفایه الا ثر ) از عثمان بن خالد روایت کرده که گفت مریض شد حضرت على بن الحسین علیه السلام همان مرضى که در آن وفـات فـرمـود، پـس جـمع کرد اولاد خود محمد و حسن و عبداللّه و عمر و زید و حسین را و در مـیان همه فرزندش محمد بن على علیه السلام را وصى قرار داد و نامید او را به باقر و امـر سـایـریـن فرزندا خود را به آن جناب واگذار فرمود. و از جمله مواعظى که در وصیت خود به آن حضرت فرمود این بود:( یا بُنَىَّ اِنَّ الْعَقْلَ رائدُ الرُّوحِ وَ الْعِلْمَ رائدُ الْعَقْلِ (اِلى اَنْ قالَ) وَ اعْلَمْ اَنَّ السّاعاتِ یُذْهِبُ عُمْرِکَ وَ اِنَّکَ لا تَنالُ نِعْمَهً اِلاّ بِفِراقِ اُخْرى فَاِیّاکَ وَ اْلاَمَلَ الطَّویلَ فَکَمْ مِنْ مُؤَمِّلٍ اَمَلا لایَبْلُغُهُ وَ جامِعِ مالٍ لایَاءْکُلُهُ الخ ؛ ) (۱۰۴)
فـرمـود: بـدان کـه سـاعـتها بر تو مى گذرد و عمر تو را مى برد و تو نمى رسى به نـعـمـتـى مـگـر بـعـد از مفارقت نعمت دیگر؛ پس بپرهیز از آرزوى دراز چه بسیار آروزمندان بـودنـد کـه بـه آرزوى خـود نـرسیدند و چه بسیار کسان که جمع کردند مالى را و آن را نـخـوردنـد، و مـنـع کـردند مردم را از چیزى که زود آن را بگذاشتند و بگذشتند و شاید آن مـال را از راه باطل فراهم آورده و از حقش منع کرده به حرام آن را دریافته و ارث گذاشته و وزر و وبـال و سـنـگـیـنـى و اثـقـال آن را بر دوش خود برداشته این است زیان روشن و خسران مبین .
و نـیـز از زهرى روایت کرده که گفت : در آن مرض که على بن الحسین علیه السلام وفات فرمود خدمتش رسیدم در آن وقت طبقى که در آن نان و کاسنى بود خدمتش بیاوردند، به من فـرمـود: از ایـن بـخـور، عـرض کـردم : یـابـن رسـول اللّه ! تـنـاول کـرده ام ، فـرمـود: ایـن کـاسـنـى اسـت . گـفـتـم : فضل کاسنى چیست ؟ فرمود: هیچ برگى از آن نیست جز آنکه قطره اى از آب بهشت بر آن اسـت و در او هـسـت شـفـاى هـر دردى . زهـرى گـویـد پـس از آن طـعـام را بـرداشـتـند و روغن بیاوردند، فرمود: تدهین کن . عرض کردم : روغن مالیده ام ، فرمود: این روغن بنفشه است . عرض کردم : فضیلت روغن بنفشه بر سایر ادهان چیست ؟
( قالَ: کَفَضْلِ الاِسلامِ عَلى سایِرِ اْلاَدْیانِ. )
فرمود: چون فضیلت اسلام است بر سایر مذاهب . پس از آن پسرش محمد علیه السلام بر آن حـضـرت وارد شـد، آن حـضرت مدتى دراز با وى راز فرمود و شنیدم که در جمله کلمات خـویـش فـرمـود: ( عَلَیْکَ بِحُسْنِ الْخُلْقِ! ) بر تو باد خلق و خوى . عرض کردم یـابـن رسول اللّه ! اگر امر و قضاى خدا که ما را بجمله درخواهد یافت فرا رسد بعد از تو به نزد کدام کس برویم و مرا در دل افتاده بد که آن حضرت از موت خود خبر مى دهد، فـرمـود: اى ابوعبداللّه ! به سوى این پسرم ، و اشاره به فرزندش محمد علیه السلام کـرد و فـرمـود: همانا او است وصى من و وارث من و صندوق علم من ، معدن علم (حلم ) و باقر عـلم اسـت ، عـرض کردم : یابن رسول اللّه ! معنى باقرالعلوم چیست ؟ فرمود: زود است که شیعیان خالص من به خدمتش مراوده کنند و براى ایشان بشکافد علم را شکافتنى .
زهـرى مـى گـویـد: پـس از این ، جناب محمدباقر علیه السلام را براى حاجتى به بازار فـرسـتـاد چـون بـرگـشـت عرض کردم : یابن رسول اللّه ! از چه روى به اکبر اولاد خود وصـیـت نـنـمـودى ؟ فـرمـود: امـامـت بـه کـوچـکـى و بـزرگـى نـیـسـت ، رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم اینگونه با ما عهد نهاده و در لوح و صحیفه به ایـنـگـونـه نـوشته یافتیم که دوازده تن مى باشند نوشته شده بود امامت ایشان و نامهاى پدران و مادران ایشان آنگاه فرمود: از صلب پسرم محمد هفت تن از اوصیاء بیرون مى آیند که مهدى علیه السلام از جمله ایشان است .(۱۰۵)
شیخ کلینى از حضرت امام محمدباقر علیه السلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود: چون پدرم را وقت وفات رسید مرا به سینه خود چسبانید و فرمود: اى فرزند گرمى تو را وصیت مى کنم . به آنچه وصیت کرد مرا پدرم در هنگام شهادت خود و گفت که پدرش او را وصـیـت کـرده بـود بـه ایـن وصـیـت در وقت وفات خود: که زنهار ستم مکن بر کسى که یاورى بر تو به غیر از خدا نداشته باشد.(۱۰۶)
و در ( بـحـار ) از ( بـصـائر الدرجـات ) نـقل کرده که چون آن حضرت را حالت موت رسید، رو کرد به اولاد خود که در نزدش جمع بودند و از میان توجه ، فرمود به پسرش حضرت امام محمدباقر علیه السلام ، فرمود: اى مـحـمـد، ایـن صـنـدوق را ببر به منزل خود، پس فرمود معلوم باشد که در این صندوق دینار و درهمى نیست لیکن مملو از علم است و در روایت دیگر است که آن صندوق را چهار نفر حـمـل کـردنـد و مـملو بود از کتب و سلاح رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم .(۱۰۷)
و در ( جـلاءالعـیـون ) فرمود، و در ( بصائر الدرجات ) به سند معتبر از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام ، روایت کرده است که آن حضرت فرمود: پدرم حضرت امام مـحمدباقر علیه السلام مى فرمود که چون وقت وفات پدرم حضرت زین العابدین علیه السلام شد فرمود آب وضویى براى من بیاور، چون آوردم فرمود که در این آب میته هست ، بـیرون بردم و نزدیک چراغ ملاحظه کردم موش مرده اى در آن بود آن را ریختم و آب دیگر آوردم وضـو سـاخـت و فرمود که اى فرزند این شبى است که مرا وعده وفات داده اند ناقه مرا در خطیره ضبط کن و علفى براى آن مهیا کن ، پس حضرت صادق علیه السلام فرمود که چون آن حضرت را دفن کردند ناقه خود را رها کرد و از خطیره بیرون آمد و نزدیک قبر رفـت بـى آنـکـه قبر را دیده باشد و سینه خود را بر قبر آن حضرت گذاشت و فریاد و نـاله مـى کرد و آب از دیده هایش مى ریخت . چون این خبر به حضرت امام محمدباقر علیه السـلام دادنـد، حـضرت به نزد ناقه آمد و فرمود که ساکت شو و برگرد خدا برکت دهد بـراى تـو، پـس نـاقـه بـرخـاسـت و بـه جـاى خـود بـازگـشت و باز بعد از اندک زمانى بـرگـشـت بـه نـزد قبر و ناله و اضطراب مى کرد در این زمان که خبر آن را به حضرت گـفـتند فرمود: که بگذارید آن را که بیتاب است و چنین ناله و اضطراب مى کرد تا بعد از سـه روز هـلاک شد. و حضرت بر آن ناقه بیست و دو حج کرده بود یک تازیانه بر آن نزده بود!(۱۰۸)
و عـلى بـن ابـراهـیـم بـه سـنـد حسن از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است که حضرت على بن الحسین علیه السلام در شب وفات پدرش مدهوش گردید و چون به هوش باز آمد فرمود:( اَلْحـَمـْدُللّه الَّذى صـَدَقـَنا وَعْدَهُ وَ اَوْرَثَنَا اْلاَرْضَ نَتَبَوَّءَ مِنَ الْجَنَّهِ نَشاءُ فَنِعْمَ اَجْرُ الْعامِلینَ ) ؛(۱۰۹)
یعنى حمد مى کنم خداوندى را که راست گردانید وعده مار را و میراث داد به ما زمین و بهشت را کـه در هـر جـاى آن خـواهـیـم قـرار گـرفـت پـس نـیـکـو اجـریـسـت مـزد عـمـل کـنـنـدگـان بـراى خـدا. ایـن را فـرمـود و بـه ریـاض بـهـشـت ارتحال کرد.(۱۱۰)
و کـلیـنـى بـه سند حسن از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است همین روایت را و اضـافـه کـرده اسـت کـه سوره ( اِذا وَقَعَتْ ) و سوره ( اِنّا فَتَحْنا ) تلاوت فـرمـود و بـعـد از آن ، ایـن آیـه را خـوانـد و بـه عـالم بـقـا ارتحال نمود.(۱۱۱)
و در ( مـدیـنـه المـعـاجـز ) از مـحـمـد بـن جـریـر طـبـرى نـقـل کـرده که چون حضرت امام زین العابدین علیه السلام را حالت موت در رسید فرمود به امام محمدباقر علیه السلام : اى محمد! امشب چه شب است ؟ گفت : شب فلان و فلان ، از مـاه چـه گـذشـتـه ؟ فرمود: فلان و فلان ، فرمود: از ماه چه باقى مانده ؟ گفت : فلان و فـلان . فـرمـود: ایـن هـمـان شـب است که مرا وعده وفات داده اند، سپس فرمود: براى من آب وضـویـى حاضر کنید، چون حاضر کردند فرمود در این آب موش است ، بعضى گفتند که این سخن از سنگینى مرض مى فرماید. پس چراغى طلبیدند و در آن آب نگاه کردند موشى در آن دیـدند پس آن آب را ریختند و آب دیگر آوردند، آن حضرت با آن وضو ساخت و نماز گـذاشـت چـون شـب بـه آخـر رسـیـد آن حـضـرت از ایـن سـراى پـر ملال به دیگر جهان انتقال فرمود: صلوات اللّه و سلامه علیه .(۱۱۲)
و از ( دعـوات راونـدى عـ( نقل شده که آن حضرت در وقت وفات ، این کلمات را مکرر نموده تا وفات فرمود:
( اَللّهَمَّ ارْحَمْنى فَاِنَّکَ کَریمٌ اَللّهُمَّ ارْحَمْنى فَاِنَّکَ رَحیمٌ. ) (۱۱۳)
و چـون حضرت امام زین العابدین علیه السلام از این عاریت سرا بگذشت مدینه در ماتمش صـیحه واحده گشت و مرد و زن و سیاه و سفید و صغیر و کبیر در مصیبتش نالان و از زمین و آسمان آثار اندوه نمایان بود.
از عـلى بن زید روایت شده و همچنین از زهرى که گفت من به سعید بن مسیّب گفتم : تو مى گویى على بن الحسین علیه السلام نفس زکیه بود و نظیر نداشت ؟ سعید گفت : چنین بود و کـسـى قدر او را نشناخت . على بن زید گفت ، گفتم : سوگند به خداى این حجت محکم بر تـو وارد مـى آیـد کـه بـر جـنـازه مبارکش نماز نگذاشتى ، سعید گفت : همانا چنان بود که قـاریـان به سفر مکه بیرون نمى شدند تا حضرت على بن الحسین علیه السلام بیرون شود، در یکى از سالها آن حضرت بیرون شد و ما نیز در حضرتش بیرون شدیم ، گاهى کـه هـزار نـفـر بـودیم و در سقیا ـ که نام منزلى است ـ فرود آمدیم حضرت فرود آمد و دو رکـعـت نماز گذارد و بعد از نماز به سجده رفت و تسبیحى در سجود خود خواند، پس هیچ درخـت و کـلوخـى در دور آن حـضـرت نماند جز آنکه با آن حضرت تسبیح گفتند. و ما از این حـال در فـزع شـدیـم پـس سـر مبارک برداشت و فرمود: اى سعید! در فزع شدى ؟ عرض کـردم : آرى یـابـن رسـول اللّه . فـرمـود کـه حـق تـعـالى چـون جـبـرئیـل را خـلق کـرد ایـن تـسـبـیـح را بـه الهـام فـرمـود و چـون جـبـرئیـل ایـن تسبیح را خواند جمیع آسمانها و آنچه در آسمانها بودند با او در این تسبیح موافقت کردند و آن اسم اعظم اللّه و اکبر است .
اى سـعـیـد، خـبـر داد مـرا پـدرم از پـدرش حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از جـبـرئیـل از خـداونـد عـز و جـل کـه فرمود: نیست هیچ بنده از بندگان من که به من ایمان آورده و تو را تصدیق نموده باشد نماز گزارد در مسجد تو دو رکعت در وقت خلوت از مردمان مگر آنکه مى آمرزم گناهان گذشته و آینده اش را.
سـعـیـد مـى گوید: که من هیچ شاهدى افضل از حضرت على بن الحسین علیه السلام ندیدم وقـتـى کـه ایـن حـدیـث را براى من نقل کرد پس چون آن حضرت وفات نمود ابرار و فجار بـجـمله در جنازه اش حاضر شدند و همگى آن حضرت را به خیر و نیکى یاد کردند و جمیع مـردم از پـى جـنـازه بـیـرون رفتند تا به محل خود فرود آوردند، من با خود گفتم اگر در تمام روزگار روزى دریابم که در خلوت آن دو رکعت نماز را در مسجد گزارم امروز است و جـز یک مرد و زن کسى بر جاى نمانده بود ایشان نیز به تشییع جنازه بیرون شدند و من بـر جـاى بـماندم تا آن نماز بگزارم این هنگام بانگ تکبیرى از آسمان برخاست و از زمین تـکـبیرى در جواب گفته شد و هم از آسمان بانگ تکبیرى بلند گشت و زمین نیز جواب داد، مـن تـرسـیدم و بر روى در افتادم پس آنانکه در آسمان بودند هفت تکبیر گفتند و کسانى که در زمین بودند، هفت تکبیر گفتند و نماز گذاشته شد بر حضرت على بن الحسین علیه السـلام و مـردمـان داخـل مـسـجـد شـدنـد و مـن نـه بـه آن دو رکـعـت نـمـاز نائل شدم و نه به نماز گذاشتن بر جنازه مبارک آن حضرت .
راوى گـفـت : گفتم اى سعید، من اگر به جاى تو بودم اختیار نمى کردم جز نماز بر على بن الحسین علیه السلام را، همانا این کردار تو خسرانى بود آشکار. پس سعید بگریست و گفت : من در این کار نمى خواستم مگر خیر خود را کاش بر وى نماز کرده بودم که مانندش دیده نشده است .(۱۱۴)
در ( جنّات الخلود ) در ذکر مدفن حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرموده که آن حـضـرت در مـدیـنـه طـیـبـه وفات یافت در خانه خود و در بقیع نزد عم بزرگوار خود مدفون گشت ، و آن مکان را شرافت بسیار است و از جمله بقاع مکرمه است که هر کس در آنجا مـدفـون گردد بى حساب داخل بهشت شود به شرایط ایما صحیح ، چنانکه در حدیث معتبر وارد شده که :( الْحَجُونُ وَالْبَقیعُ یُاءْخَذانِ بِاَطْرافِهِما وَ یُنْشَرانِ فِى الْجَنَّهِ. )
و ( حجون ) قبرستانى است در مکه : یعنى این دو بقعه را در قیامت گوشه اش را مى گیرند و مانند پلاس مى تکانند به بهشت .(۱۱۵)
و در خصایص آن جناب گفته که خصایص آن حضرت :
۱ ـ تاءلیف صحیفه کامله است که مصحف اهلبیت علیهم السلام و عروه الوثقى شیعیان است .
۲ ـ جـمـع شـدن نـجـابـت عـرب و عـجـم هـر دو در او بـه اعـتـبـار پـدر و مـادر بـه قـول حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم که ( اِنَّ للّهِ مِنْ عِبادِهِ خِیَرَتَیْنِ فَخِیَرَتُهُ مِنَ الْعَرَب قُرَیْشٌ وَ مِنَ الْعَجَمِ فارْسٌ. ) لهذا ملقب به ابن الخیرتین شد.
۳ ـ انـتشار اولاد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم از آن حضرت ، لهذا او را آدم بنى الحـسـیـن گـویـنـد و اول کـسـى اسـت کـه گـوشـه نـشـیـنـى و عـزلت را اخـتـیـار کـرد و اول کسى است که به مهر و تسبیح خاک امام حسین علیه السلام سجده و عبادت کرد و از همه خـلایـق بـیـشتر گریست ؛ وارد شده که رئیس البکّائین چهارند: آدم و یعقوب و یوسف و امام زین العابدین علیهم السلام .
مؤ لف گوید: که صحیفه کامله همان ادعیه مبارکه سجادیه است که به ( اخت القرآن و انجیل اهل البیت ) و ( زبور آل محمد ) علیهم السلام ملقب است .
ابـن شـهـر آشـوب در ( مـنـاقـب ) نقل کرده که نزد مردى بلیغ از اهالى بصره از صـحـیفه کامله سخن رفت گفت : ( خُذوا عَنّى حَتّى اُمْلِىَ عَلَیْکُمْ؛ ) از من بگیرید تا بـر شـمـا امـلاء کنم ، کنایت از اینکه به این فصاحت از بهر شما از خود آغاز نمایم و قلم بـرگـرفـت و سـر بـه زیـر افـکـنـد تـا امـلاء نـمـایـد سـر بـر نـیـاورد تـا همچنان جان سپرد.(۱۱۶)
ادامه دارد…
منتهی الامال//شیخ عباس قمی
۱- ( خرائج ) قطب رواندى ۲/۷۵۱٫
۲- ( جلاءالعیون ) ص ۸۳۱، انتشارات سرور، قم .
۳- ( ارشـاد ) شـیـخ مـفـیـد ۲/۳۷، مـؤ سـسـه آل البیت علیهم السلام ، لاحیاء التراث .
۴- ( الکافى ) ۶/۴۷۳ ـ ۴۷۴، باب ( نقش الخواتیم ) .
۵- ( عـلل الشـرایـع ) شـیـخ صـدوق ۱/۲۷۲، بـاب ۱۶۶، دارالحجّه للثقافه ، قم .
۶- ( عـلل الشـرایـع ) ۱/۲۷۳، بـاب ۱۶۷، حـدیـث اول .
۷- ( عـلل الشـرایـع ) ۱/۲۶۹، بـاب ۱۶۵، حـدیـث اول .
۸- ( کشف الغمّه ) ۲/۲۶۰، ترجمه على زواره اى رحمه اللّه .
۹- سوره آل عمران (۳)، آیه ۱۳۴٫
۱۰- ( ارشاد ) شیخ مفید، ۲/۱۴۵ ـ ۱۴۶٫
۱۱- ترجمه ( کشف الغمّه ) ۲/۲۹۶٫
۱۲- همان ماءخذ، به اختصار آمده .
۱۳- ( ارشاد ) شیخ مفید، ۲/۱۴۷٫
۱۴- ( مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۷۶، تحقیق : دکتر بقاعى .
۱۵- ( عیون الا خبار الرضا علیه السلام ) شیخ صدوق ۲/۱۴۵، طوس ، قم .
۱۶- ( خصال ) شیخ صدوق ، ص ۵۱۷ ـ ۵۱۹، حدیث چهارم .
۱۷- ( حلیه الاولیاء ) ۳/۱۳۳٫
۱۸- ( دعوات راوندى ) ص ۱۶۸٫
۱۹- ( تاریخ ابن اثیر ) ۴/۱۱۳٫
۲۰- ( ربیع الابرار ) ۱/۳۵۲، اءعلمى ، بیروت .
۲۱- ( حلیه الاولیاء ) ۳/۱۳۳٫
۲۲- ( عین الحیاه ) ۱/۷۰ ـ ۷۲، چاپ دارالاعتصام ، قم .
۲۳- ( عین الحیاه ) ۱/۷۲٫
۲۴- ( الکافى ) ۳/۳۰۰، حدیث پنجم .
۲۵- ( بحار الانوار ) ۴۶/۶۱٫
۲۶- ( بحار الانوار ) ۴۶/۸۰
۲۷- ( عین الحیاه ) ۱/۷۰ ـ ۷۳٫
۲۸- ( فـرحـه الغـری ) ص ۷۵، حـدیـث ۱۹، تـحـقـیـق : آل شبیب الموسوى .
۲۹- ( الکافى ) ۲/۴۵۱٫
۳۰- ( احـیـاء العـلوم ) غزالى ، ۱/۲۶۸، دار احیاء التراث العربى ، بیروت .
۳۱- ( حدیقه الشیعه ) ۲/۶۹۳ ـ ۶۹۴، چاپ انصاریان ، قم .
۳۲- ( خرائج ) قطب راوندى ۱/۲۶۵٫
۳۳- ( امـالى شـیـخ مـفـیـد ) ص ۴۳، مـجـلس ۶، حـدیـث اول ، به جاى ( اصحابى ) )، ( لا صحابه ) آمده است .
۳۴- ( جامع الاخبار ) ص ۹۱٫
۳۵- ( بحار الانوار ) ۷۵/۴۱۵ از تفسیر امام حسن عسکرى علیه السلام نقل کرده .
۳۶- ترجمه ( کشف الغمّه ) ۲/۳۰۴٫
۳۷- ( دعوات راوندى ) ص ۱۴۴٫
۳۸- ( عین الحیاه ) ۲/۴۴٫
۳۹- ترجمه ( کشف الغمّه ) ۲/۲۷۴٫
۴۰- ( بحار الانوار ) ۴۶/۹۵٫
۴۱- ترجمه ( کشف الغمّه ) ۲/۳۱۳٫
۴۲- ( خصال شیخ صدوق ) ص ۲۴۰، حدیث ۹۰٫
۴۳- ( بحار الانوار ) ۷۸/۱۶۱٫
۴۴- ( نهج البلاغه ) ترجمه شهیدى ، ص ۳۹، خطبه ۴۱٫
۴۵- ( بحار الانوار ) ۷۸/۱۶۰٫
۴۶- ( بحار الانوار ) ۷۴/۲۶۴٫
۴۷- ( خصال شیخ صدوق ) ص ۱۵۹، حدیث ۲۰۷٫
۴۸- ( بحار الانوار ) ۷۸/۱۵۱٫
۴۹- بمذئبه بادالذارعین (نسخه بدل ).
۵۰- یخصمونها (نسخه بدل ).
۵۱- ( الصـحـیـفـه السـجادیه الجامعه ) ص ۴۹۹ ـ ۵۱۲، مناجات ۲۱۴، زیـر نـظـر: سـیـد مـحـمـدبـاقـر ابـطـحـى اصـفـهـانـى ، چـاپ دوم ، سال ۱۴۱۳ ه ق .
۵۲- ( بـحـار الانـوار ) ۴۶/۸۵ ـ ۸۷٫
۵۳- ( الامام زین العـابـدیـن عـلیـه السـلام ) عبدالرزّاق مقرم ، ص ۲۴۳ ـ ۲۴۵، نجف ، مکتبه النجاح ، سال ۱۳۷۴ ق .
۵۴- ( الصحیفه السجّادیه الجامعه ) ص ۵۲۰، مناجات ۲۱۹٫
۵۵- نگهبان و باغبان باغ انگور.
۵۶- ( دلائل الامامه ) طبرى ، ص ۸۷٫
۵۷- ( حدیقه الشیعه ) ۲/۶۸۳، چاپ انصاریان ، قم .
۵۸- ( حدیقه الشیعه ) ۲/۶۸۳ ـ ۶۸۵، چاپ انصاریان ، قم .
۵۹- ( دفـاع از تـشـیـع ) ) (تـرجـمـه الفصول المختاره شیخ مفید) ص ۵۴۷٫
۶۰- ( حدیقه الشیعه ) ۲/۶۸۸٫
۶۱- ( حدیقه الشیعه ) ۲/۶۹۱ ـ ۶۹۳٫
۶۲- ( کمال الدین ) شیخ صدوق ، ص ۵۳۶٫
۶۳- ( تـنـقـیـح المـقـال ) عـلامـه مـامـقـانـى ۳/۷۵ (فصل النساء) چاپ سه جلدى .
۶۴- ( رجال کشّى ) ۱/۳۸۶٫
۶۵- ( قواعد ) شهید اول ، ص ۲۳۲٫
۶۶- ( کلمه طیبه ) محدث نورى ، ص ۱۸، چاپ اسلامیّه .
۶۷- ( حـلیـه المـتـقـیـن ) ص ۱۵۶، فصل پنجم ، چاپ اعلمى ، تهران .
۶۸- ( کلمه طیّبه ) ص ۱۸٫
۶۹- ( غوالى الّلئالى ) ۱/ ۱۱۱٫
۷۰- مـعـلوم اسـت مـراد از بـلنـد گـذاشـتـن ریـش مقابل گرفتن شارب است که چندان بلند گذارند از حد قبضه تجاوز کند،
و لقـد احـسـن من قال : اللّحیه لحلیه مالم تطل عن الطّلیه ؛ یعنى ریش زینت است مادامى که تجاوز نکند از طلیه ، به معنى گردن و بیخ آن است .
۷۱- ( کلمه طیّبه ) محدث نورى ، ص ۱۸ ـ ۱۹٫
۷۲- ( جامع صغیر ) ۲/۱۵۵٫
۷۳- ( کلمه طیّبه ) محدث نورى ، ص ۱۹٫
۷۴- سوره بقره (۲)، آیه ۱۲۲٫
۷۵- ( بحارالانوار ) ۷۶/۶۸، حدیث سوم .
۷۶- ( توحید مفضل ) ص ۸۵، چاپ هجرت ، قم .
۷۷- ر.د: ( رسـاله فى حرمه حلق اللحیه ) علامه محمدجواد بلاغى ، که در کتاب ( الرّسائل الاربعه عشره ) تحقیق : آیه اللّه استادى ، چاپ شده است .
۷۸- ر.ک : همان ماءخذ.
۷۹- ر.ک : همان ماءخذ.
۸۰- ( بحارالانوار ) ۷۶/۹۹٫
۸۱- ( بحارالانوار ۷۶/۹۹٫
۸۲- ( بحارالانوار ) ۷۶/۱۱۳ ـ ۱۱۴٫
۸۳- ( بحارالانوار ) ۷۶/۱۱۷٫
۸۴- سوره اعراف (۷)، آیه ۳۱٫
۸۵- ( البـرهـان فـى تـفـسـیـر القـرآن ) ۳/۱۴۹، حدیث ۱۱، اءعلمى ، بیروت .
۸۶- ( دلائل الامـامـه ) ابوجعفر طبرى ، ص ۲۰۱، حدیث ۱۱۹، ( مدینه المعاجز ) ۹/۲۹۴٫
۸۷- ( بحارالانوار ) ۴۶/۴۱٫
۸۸- سوره عنکبوت (۲۹)، آیه ۶۹٫
۸۹- ( مناقب ) ابن شهر آشوب ، ۴/۱۵۰٫
۹۰- ( الخرائج ) ۱/۲۶۷٫
۹۱- ( الاصابه ) ابن حجر عقلانى ۵/۳۰۱، شماره ۷۰۵۰٫
۹۲- ( مجالس المؤ منین ) شوشترى ۲/۴۹۸٫
۹۳- ( مجالس المؤ منین ) ۲/۴۹۵٫
۹۴- ترجمه ( کشف الغمّه ) ۲/۳۰۷ ـ ۳۰۸٫
۹۵- ( مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۵۵ ـ ۱۵۶٫
۹۶- ( مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ، ص ۱۲۲٫
۹۷- ( مروج الذهب ) مسعودى ۳/۷۰٫
۹۸- ( الامامه والسیاسه ) ابن قتیبه ۱/۲۳۷ ـ ۲۳۸٫
۹۹- ( نـاسـخ التـواریـخ عـ( زندگى امام سجاد علیه السلام ۲/۳۸۷ ـ ۳۸۸٫
۱۰۰- ( الکامل ) ۴/۱۱۱٫
۱۰۱- ( الاحتجاج ) طبرسى ، ۲/۱۴۹٫
۱۰۲- ( اثبات الوصیه ) ص ۱۷۴، چاپ انصاریان ، قم .
۱۰۳- ( الکافى ) ۱/۳۶۰٫
۱۰۴- ( کفایه الاثر ) ص ۲۳۹ ـ ۲۴۰٫
۱۰۵- ( کفایه الاثر ) ص ۲۴۱ ـ ۲۴۳، چاپ بیدار، قم .
۱۰۶- ( الکافى ) ۲/۲۴۹٫
۱۰۷- ( بحارالانوار ) ۴۶/۲۲۹٫
۱۰۸- ( جلاءالعیون ) ص ۸۴۰، ( بصائرالدرجات ) ص ۴۸۳، حدیث ۱۱٫
۱۰۹- سوره زمر، آیه ۷۴٫
۱۱۰- ( تفسیر على بن ابراهیم قمى ) ۲/۲۵۴٫
۱۱۱- ( الکافى ) ۱/۴۶۸، حدیث ۵٫
۱۱۲- ( مدینه المعاجز ) ۲۳/۲۹۸٫
۱۱۳- ( دعوات راوندى ) ص ۲۵۰٫
۱۱۴- ( بحارالانوار ) ۴۶/۱۴۹٫
۱۱۵- ( جـنـّات الخـلود ) ص ۲۵، جدول یازدهم .
۱۱۶- ( مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۱۴۹٫