زندگینامه حضرت امام حسین (ع)

زندگینامه حضرت امام حسین (ع)به قلم شیخ عباس قمی (کتاب منتهی الامال)قسمت اول ولادت حضرت ودر بیان ثواب بکاء در ورود آن حضرت به مکّه و آمدن نامه هاىاهل کوفه درآمدن جناب مسلم به کوفه و کیفیّت بیعت مردم

باب پنجم : در تاریخ حضرت اباعبداللّه الحسین علیه السّلام در بیان ولادت حُسین بْن عَلى علیهماالسّلام و برخى از

فضائل آن حضرت

فصل اول : در ولادت با سعادت حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام

مشهور آن است که ولادت آن حضرت در مدینه در سوم ماه شعبان بوده ، وشیخ طوسى رحمه اللّه روایت کرده که بیرون آمد توقیع شریف به سوى قاسم بن عَلاءِ همدانى وکیل امام حسن عسکرى علیه السّلام که مولاى ما حضرت حسین علیه السّلام در روز پنجشنبه سوّم ماه شعبان متولّد شده ، پس آن روز را روزه دار و این دعا را بخوان :(اَللّهَمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِحَقِ الْمَوْلوُدِ فى هذَا الْیَوْم (۱)…) و ابن شهر آشوب رحمه اللّه ذکر کرده که ولادت آن حضرت بعد از ده ماه و بیست روز از ولادت برادرش امام حسن علیه السّلام بوده و آن روز سه شنبه یا پنجشنبه پنجم ماه شعبان سال چهارم از هجرت بوده ، و فرموده روایت شده که ما بین آن حضرت و برادرش فاصله نبوده ،مگر به قدر مدّت حمل و مدّت حمل ،شش ماه بوده است (۲). و سیّد بن طاوس و شیخ ابن نما و شیخ مفید در(ارشاد)نیز ولادت آن حضرت را در پنجم شعبان ذکر فرموده اند،(۳)و شیخ مفید در(مقنعه ) و شیخ در (تهذیب ) و شهید در (دروس )،آخر ماه ربیع الاوّل ذکر فرموده اند،(۴) و به این قول درست مى شود روایت (کافى ) ازحضرت صادق علیه السّلام که ما بین حسن و حُسین علیهماالسّلام طُهرى فاصله شده و ما بین میلاد آن دو بزرگوار شش ماه و ده روز واقع شده (۵) واللّه العالِم . و بالجمله ؛ اختلاف بسیار در باب روز ولادت آن حضرت است.

امّا کیفیت ولادت آن جناب

شیخ طوسى رحمه اللّه و دیگران به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام نقل کرده اند که چون حضرت امام حسین علیه السّلام متولد شد، حضرت رسول صلى اللاه علیه و آله و سلّمَّسْماء بنت عُمَیْس را فرمود که بیاور فرزند مرا اى اَسْماء، اَسْماء گفت : آن حضرت را در جامه سفیدى پیچیده به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم بردم ، حضرت او را گرفت و در دامن گذاشت و در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفت ، پس جبرئیل نازل شد و گفت : حق تعالى ترا سلام مى رساند ومى فرماید که چون على علیه السّلام نسبت به تو به منزله هارون است نسبت به موسى علیه السّلام پس او را به اسم پسر کوچک هارون نام کن که شبیر است و چون لغت تو عربى است او را حسین نام کن . پس حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم او را بوسید وگریست و فرمود که ترا مصیبتى عظیم در پیش است خداوندا! لعنت کن کشنده او را پس فرمود که اَسْماء،این خبر را به فاطمه مگو. چون روز هفتم شد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که بیاور فرزند مرا، چون او را به نزد آن حضرت بردم گوسفند سیاه وسفیدى از براى او عقیقه کرد یک رانش را به قابله داد و سرش را تراشید و به وزن موى سرش نقره تصدّق کرد و خلوق بر سرش مالید، پس او رابر دامن خود گذاشت و فرمود:اى ابا عبداللّه ! چه بسیار گران است بر من کشته شدن تو، پس بسیار گریست . اَسماء گفت : پدر و مادرم فداى تو باد این چه خبر است که در روز اوّل ولادت گفتى و امروز نیز مى فرمائى و گریه مى کنى ؟! حضرت فرمود: که مى گریم بر این فرزند دلبند خود که گروهى کافر ستمکار از بنى امیّه او را خواهند کشت ، خدا نرساند به ایشان شفاعت مرا، خواهد کشت او را مردى که رخنه در دین من خواهد کرد و به خداوند عظیم کافر خواهد شد، پس گفت : خداوندا! سئوال مى کنم از تو در حقّ این دو فرزندم آنچه راکه سئوال کرد ابراهیم در حقّ ذُریّت خود، خداوندا! تو دوست دار ایشان را و دوست دار هر که دوست مى دارد ایشان را و لعنت کن هر که ایشان را دشمن دارد لعنتى چندان که آسمان و زمین پر شود.(۶)
شیخ صدوق و ابن قولویه و دیگران از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که چون حضرت امام حسین علیه السّلام متولّد شد حقّ تعالى جبرئیل را امر فرمود که نازل شود با هزار ملک براى آنکه تهنیت گوید حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از جانب خداوند و از جانب خود، چون جبرئیل نازل مى شد گذشت در جزیره اى از جزیره هاى دریا، به ملکى که او را (فطرس ) مى گفتند و از حاملان عرش الهى بود.وقتى حق تعالى او را امرى فرموده بود و او کندى کرده بود پس حقّ تعالى بالش را در هم شکسته بود و او را در آن جزیره انداخته بود پس فطرس هفتصد سال در آنجا عبادت حق تعالى کرد تا روزى که حضرت امام حسین علیه السّلام متولّد شد.

و به روایتى دیگر حقّ تعالى او را مخیّر گردانید میان عذاب دنیا و آخرت ، او عذاب دنیا را اختیار کرد پس حقّ تعالى او را معلّق گردانید به مژگانهاى هر دو چشم در آن جزیره و هیچ حیوانى در آنجا عبور نمى کرد و پیوسته از زیر او دود بد بوئى بلند مى شد چون دید که جبرئیل با ملائکه فرود مى آیند از جبرئیل پرسید که اراده کجا دارید؟ گفت : چون حقّ تعالى نعمتى به محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم کرامت فرموده است ، مرا فرستاده است که او را مبارک باد بگویم ، ملک محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم کرامت فرموده است ، مرا فرستاده است که او را مبارک باد بگویم ، ملک گفت : اى جبرئیل ! مرا نیز با خود ببر شاید که آن حضرت براى من دعا کند تا حقّ تعالى از من بگذرد. پس جبرئیل او را با خود برداشت و چون به خدمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم رسید تهنیت و تحّیت گفت و شرح حال فطرس را به عرض رسانید. حضرت فرمود که به او بگو که خود را به این مولود مبارک بمالد و به مکان خود بر گردد. فطرس خویشتن را به امام حسین علیه السّلام مالید،بال برآورد و این کلمات را گفت و بالا رفت عرض کرد: یا رسول اللّه ! همانا زود باشد که این مولود را امّت تو شهید کنند و او را بر من به این نعمتى که از او به من رسید مکافاتى است که هر که او را زیارت کند من زیارت او را به حضرت حسین علیه السّلام برسانم ، و هر که بر او سلام کند من سلام او را برسانم ، و هر که بر او صلوات بفرستد من صلوات او را به او مى رسانم .(۷)

و موافق روایت دیگر چون فطرس به آسمان بالا رفت مى گفت کیست مثل من حال آنکه من آزاد کرده حسین بن علىّ و فاطمه و محمّدم علیهماالسّلام .(۸)
ابن شهر آشوب روایت کرده که هنگام ولادت امام حسین علیه السّلام فاطمه علیهاالسّلام مریضه شد و شیر در پستان مبارکش خشک گردید رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مُرضِعى طلب کرد یافت نشد پس ‍ خود آن حضرت تشریف آورد به حجره فاطمه علیهاالسّلام و انگشت ابهام خویش را در دهان حسین مى گذاشت و او مى مکید. بعضى گفته اند که زبان مبارک را در دهان حسین علیه السّلام مى گذاشت و او را زقه مى داد چنانچه مرغ جوجه خود را زقه مى دهد تا چهل شبانه روز رزق حسین علیه السّلام را حقّ تعالى از زبان پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم گردانیده بود، پس روئید گوشت حسین علیه السّلام از گوشت پیغمر صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، و روایات به این مضمون بسیار است .(۹)

و در (علل الشّرایع ) روایت شده که حال امام حسین علیه السّلام در شیر خوردن بدین منوال بود تا آنکه روئید گوشت او ازگوشت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و شیر نیاشامید از فاطمه علیهاالسّلام و نه از غیر فاطمه .(۱۰)
و شیخ کلینى در (کافى )از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که حسین علیه السّلام از فاطمه علیهاالسّلام واز زنى دیگر شیر نیاشامید او را به خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى بردند حضرت ابهام مبارک را در دهان او مى گذاشت و او مى مکید واین مکیدن اورا، دو روز سه روز کافى بود.پس گوشت و خون حسین علیه السّلام ازگوشت و خون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم پیدا شد و هیچ فرزندى جز عیسى بن مریم و حسین بن على علیه السّلام شش ماهه از مادر متولّد نشد که بماند ،(۱۱) و در بعضى روایات به جاى عیسى ، یحیى نام برده شده . عَرَبیّه : (قائل سیّد بحر العلوم است )

شعر : لِلّهِ مُرْتَضِعٌ لَمْ یَرْتَضِعْ اَبَداً

مِنْ ثَدْىِ اُنْثى وَ من طه مَراضِعُهُ

فصل دوّم : در بیان فضائل و مناقب و مکارم اخلاق آن حضرت علیه السّلام

از(اربعین مؤ ذّن ) و (تاریخ خطیب ) و غیره نقل شده که جابر روایت کرده که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: خداوند تبارک و تعالى فرزندان هر پیغمبرى را از صُلبْ او آورد وفرزندان مرا از صلب من و از صلب علىّ بن ابى طالب علیه السّلام آفرید، به درستى که فرزندان هر مادرى را نسبت به سوى پدر دهند مگر اولاد فاطمه که من پدر ایشانم . مؤ لف گوید: از این قبیل احادیث بسیار است که دلالت دارد بر آنکه حسنین علیهماالسّلام دو فرزند پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى باشند و امیرالمؤ منین علیه السّلام در جنگ صفّین هنگامى که حضرت حسن علیه السّلام سرعت کرد از براى جنگ بامعاویه ، فرمود: باز دارید حسن را و مگذارید که به سوى جنگ رود؛ چه من دریغ دارم و بیمناکم که حسن و حسین کشته شوند و نسل رسول خدا منقطع گردد. ابن ابى الحدید گفته : اگر گویند که حسن و حسین پسران پیغمبرند، گویم هستند؛ چه خداوند که در آیه مباهله فرماید:(اَبْاَّءناَّ)(۱۲) جز حسن و حسین را نخواسته ، و خداوند عیسى را از ذرّیت ابراهیم شمرده اهل لغت خلافى ندارند که فرزندان دختر ازنسل پدر دخترند، و اگر کسى گوید که خداوند فرموده است : (ما کانَ محمّدٌ اَبا اَحَدٍ مِنْ رِجالکُمْ)(۱۳) یعنى نیست محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پدر هیچ یک از مردان شما؛ در جواب گوئیم که محمّد را پدر ابراهیم ابن ماریه دانى یا ندانى ؟ به هر چه جواب دهد جواب من در حقّ حسن و حسین همان است . همانا این آیه مبارکه در حّق زید بن حارثه وارد شد؛ چه او را به سنّت جاهلیّت فرزند رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى شمردند و خداوند در بطلان عقیدت ایشان این آیه فرستاد که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم پدر هیچ یک از مردان شما نیست لکن نه آن است که پدر فرزندان خود حسنین و ابراهیم نباشد.(۱۴) در جمله اى از کتب عامّه روایت شده که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دست حسنین را گرفت و فرمود – در حالى که اصحابش جمع بودند – :
اى قوم ! آن کس که مرا دوست دارد و ایشان را و پدر و مادر ایشان را دوست دارد، در قیامت با من در بهشت خواهد بود.(۱۵) و بعضى این حدیث را نظم کرده اند:

شعر :

اَخَذَ النَّبِىُّ یَدَ الْحُسَیْنِ وَصِنْوِهِ

یَوْماً وَ قالَ وَ صَحْبُهُ فى مَجْمَعً

مَنْ وَدَّنی یا قَومِ اَوْ هذیْن اَو

اَبَوَیْهما فَالْخُلْدُ مَسْکَنُهُ مَعی (۱۶)

و روایت شده که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم حسنین را بر پشت مبارک سوار کرد حسن را بر اَضلاع راست و حسین را بر اَضلاع چپ و رختى برفت و فرمود:بهترین شترها،شتر شما است و بهترین سوارها، شمائید و پدر شما فاضلتر از شما است .(۱۷)
ابن شهر آشوب روایت کرده که مردى در زمان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم گناهى کرد و از بیم پنهان شد تا هنگامى که حسنین را تنها یافت ، پس ایشان را بر گرفت و بر دوش خود سوار کرد و به نزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد و عرض کرد: یا رسول اللّه !اِنّى مُسْتَجیرٌ باللّه وَ بِهِما؛ یعنى من پناه آورده ام به خدا و به این دو فرزندان تو از آن گناه که کرده ام ، رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم چنان بخندید که دست به دهان مبارک گذاشت و فرمود بر او که آزادى و حسنین را فرمود که شفاعت شما را قبول کردم در حقّ او، پس این آیه نازل شد (وَ لَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ(۱۸)…).(۱۹)

و نیز ابن شهر آشوب از سلمان فارسى روایت کرده که حضرت حسین علیه السّلام بر ران رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم جاى داشت پیغمبر او را مى بوسید و مى فرمود:تو سیّد پسر سیّد و پدر ساداتى و امام و پسر امام و پدر امامانى وحجّت پسر حجّت و پدر حجّتهاى خدائى ، از صُلب تو نُه تن امام پدید آیند و نُهم ایشان قائم آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم است .(۲۰)
و شیخ طوسى به سند صحیح روایت کرده است که حضرت امام حسین علیه السّلام دیر به سخن آمد روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آن حضرت رابه مسجد برد در پهلوى خویش بازداشت و تکبیر نماز گفت ، امام حسین علیه السّلام خواست موافقت نماید درست نگفت ، حضرت از براى او بار دیگر تکبیر گفت و او نتوانست ، باز حضرت مکرّر کرد تا آنکه در مرتبه هفتم درست گفت به این سبب هفت تکبیر در افتتاح نماز سنّت شد.(۲۱)

وابن شهر آشوب روایت کرده است که روزى جبرئیل به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد به صورت دحیه کلبى و نزد آن حضرت نشسته بود که ناگاه حسنین علیهماالسّلام داخل شدند و چون جبرئیل را گمان دحیه مى کردند به نزدیک او آمدند و از او هدیّه مى طلبیدند، جبرئیل دستى به سوى آسمان بلند کرد سیبى و بهى و انارى براى ایشان فرود آورد و به ایشان داد. چون آن میوه ها را دیدند شاد گردیدند و نزدیک حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بردند حضرت از ایشان گرفت و بوئید و به ایشان ردّ کرد.

و فرمود که به نزد پدر و مادر خویش ببرید و اگر اوّل به نزد پدر خود ببرید بهتر است پس آنچه آن حضرت فرموده بود به عمل آوردند و در نزد پدر و مادر خویش ماندند تا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نزد ایشان رفت و همگى از آن میوه ها تناول کردند و هر چه مى خوردند به حال اوّل برمى گشت و چیزى ازآن کم نمى شد و آن میوه ها به حال خود بود تاهنگامى که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رفت و باز آنها نزد اهل بیت بود و تغییرى در آنهابه هم نرسید تا آنکه حضرت فاطمه علیهاالسّلام رحلت فرمود پس انار بر طرف شد وچون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام شهید شد بِهْ برطرف شد و سیب ماند، آن سیب را حضرت امام حسن علیه السّلام داشت تاآنکه به زهر شهید شد و آسیبى به آن نرسید، بعد از آن نزد امام حسین علیه السّلام بود.

حضرت امام زین العابدین علیه السّلام فرمود: وقتى که پدرم در صحراى کربلا محصور اهل جور و جفابود آن سیب را در دست داشت و هر گاه که تشنگى بر او غالب مى شد آن را مى بوئید تا تشنگى آن حضرت تخفیف مى یافت چون تشنگى بسیار بر آن حضرت غالب شد و دست ازحیات خود برداشت دندان بر آن سیب فرو برد چون شهید شد هر چند آن سیب را طلب کردند نیافتند، پس آن حضرت فرمود که من بوى آن سیب را از مرقد مطّهر پدرم مى شنوم هنگامى که به زیارت او مى روم وهر که از شیعیان مخلص ما در وقت سحر به زیارت آن مرقد معطّر برود بوى سیب راازآن ضریح منور مى شنود.(۲۲)

و از (امالى ) مفید نیشابورى مروى است که حضرت امام رضا علیه السّلام فرمود: برهنه مانده بودند امام حضرت امام حسن وامام حسین علیهماالسّلام ونزدیک عید بود پس حسنین علیهماالسّلام به مادر خویش فاطمه علیهاالسّلام گفتند: اى مادر! کودکان مدینه به جهت عید خود را آرایش و زینت کرده اند پس چراتو مارا به لباس آرایش نمى کنى وحال آنکه ما برهنه ایم چنانکه مى بینى ؟ حضرت فاطمه علیهاالسّلام فرمود: اى نوردیدگان من ! همانا جامه هاى شمانزد خیّاط است هر گاه دوخت و آورد آرایش مى کنم شما را به آن در روز عید و مى خواست به این سخن خوشدل کند ایشان را، پس شب عید شد دیگر باره اعاده کردند کلام پیش را،گفتند امشب شب عید است پس چه شد جامه هاى ما؟ حضرت فاطمه گریست از حال ترحّم بر کودکان و فرمود: اى نوردیدگان ! خوشدل باشید هر گاه خیّاط آورد جامه هارا زینت مى کنم شما را به آن ان شاءاللّه ،پس چون پاسى از شب گذشب ناگاه کوبید دَرِخانه را کوبنده اى ، فاطمه علیهاالسّلام فرمود: کیست ؟ صدائى بلند شد که اى دختر پیغمبر خدا!بگشا در را که من خیّاط مى باشم جامه هاى حسنین علیهماالسّلام را آورده ام ، حضرت فاطمه علیهاالسّلام فرمود چون در را گشودم مردى دیدم با هیبت تمام و بوى خوشى پس دستار بسته اى به من داد و برفت . پس فاطمه علیهاالسّلام به خانه آمد گشود آن دستار را دید در وى بود دو پیراهن و دو ذراعه و دو زیر جامه و دو رداء و دو عمامه و دو کفش ، حضرت فاطمه علیهاالسّلام بسى شاد و مسرور شد، پس حسنین علیهماالسّلام را بیدار کرد و جامه ها را به ایشان پوشانید، پس چون روز عید شد پیغمر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر ایشان وارد شد و حسنین را بدان زینت دید ایشان را ببوسید و مبارک باد گفت و بر دوش خویش ‍ حسنین را برداشت و به سوى مادرشان برد، فرمود: اى فاطمه ! آن خیّاطى که جامه ها را آورد شناختى ؟ عرضه داشت نه به خدا سوگند نشناختم او را و نمى دانستم که من جامه نزد خیّاط داشته باشم خدا و رسول داناترند به این مطلب ، فرمود: اى فاطمه ! آن خیّاط نبود بلکه او رِضْوان خازِن جنّت بوده و جامه ها از حلل بهشت بوده ، خبر داد مرا جبرئیل ازنزد پرودگار جهانیان .(۲۳)

و قریب به این حدیث است خبرى که در(منتخب ) روایت شده که روز عید حسنین علیهماالسّلام به حضور مبارک رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و لباس نو خواستند جبرئیل جامه هاى دوخته سفید براى ایشان آورد و حسنین علیهماالسّلام خواهش لباس رنگین نمودند.رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم طشت طلبید و حضرت جبرئیل آب ریخت حضرت مجتبى علیه السّلام خواهش رنگ سبز نمود و حضرت سیّد الشّهداء خواهش رنگ سرخ نمود و جبرئیل گریه کرد و اخبار داد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم رابه شهادت آن دو سبط واینکه حسن علیه السّلام آغشته به زهر شهید مى شود وبدن مبارکش سبز شود و حضرت امام حسین علیه السّلام آغشته به خون شهید شود.(۲۴)

عیّاشى و غیر او روایت کرده اند که روزى امام حسین علیه السّلام به جمعى از مساکین گذشت که عباهاى خود را افکنده بودند ونان خشکى در پیش داشتند ومى خوردند چون حضرت را دیدند او را دعوت کردند، حضرت ازاسب خویش فرودآمدو فرمود: خداوند مّتکبران را دوست نمى دارد ونزد ایشان نشست وباایشان تناول فرمود، پس به ایشان فرمود که من چون دعوت شمارا اجابت کردم شما نیز اجابت من کنید و ایشان را به خانه برد و به جاریه خویش فرمود که هر چه براى مهمانان عزیز ذخیره کرده اى حاضر ساز وایشان را ضیافت کرد وانعامات و نوازش کرده وروانه فرمود.(۲۵)

و از جود و سخاى آن حضرت روایت شده که مرد عربى به مدینه آمد و پرسید که کریمترین مردم کیست ؟ گفتند حسین بن على علیه السّلام ،پس به جستجوى آن حضرت شد تاداخل مسجد شد دید که آن حضرت در نماز ایستاده پس شعرى (۲۶) چند در مدح و سخاوت آن حضرت خواند. چون حضرت ازنماز فارغ شد فرمود که اى قنبر آیا از مال حجاز چیزى به جاى مانده است ؟ عرض کرد:بلى چهارهزاردینار، فرمود حاضر کن که مردى که اَحَقّ است از ما به تصّرف در آن حاضر گشته ، پس به خانه رفت و رداى خود را که از بُرد بود از تن بیرون کرد و آن دنانیر را در بُرد پیچید و پشت در ایستاد واز شرم روى اعرابى از قلّت زر از شکاف در دست خود را بیرون کرد و آن زرها را به اعرابى عطا فرمود و شعرى (۲۷) چند در عذرخواهى از اعرابى خواند، اعرابى آن زرها را بگرفت و سخت بگریست ، حضرت فرمود: اى اعرابى ! گویا کم شمردى عطاى ما را که مى گریى ،عرض کرد: بر این مى گریم که دست با این جود و سخا چگونه در میان خاک خواهد شد!

و مثل این حکایت را از حضرت حسن علیه السّلام نیز روایت کرده اند.
مؤ لف گوید: که بسیارى از فضائل است که گاهى از امام حسن علیه السّلام روایت مى شود وگاهى از امام حسین علیه السّلام و این ناشى از شباهت آن دو بزرگوار است در نام که اگر ضبط نشود تصحیف و اشتباه مى شود.
و در بعضى از کتب منقول است از عصام بن المصطلق شامى که گفت : داخل شدم در مدینه معظّمه پس چون دیدم حسین بن على علیهماالسّلام را پس تعّجب آورد مرا، روش نیکو ومنظر پاکیزه او، پس ‍ حسد مرا واداشت که ظاهر کنم آن بغض و عداوتى را که در سینه داشتم از پدراو، پس نزدیک او شدم و گفتم توئى پسر ابو تراب ؟.
(مؤ لّف گوید:که اهل شام از امیرالمؤ منین علیه السّلام به ابو تراب تعبیر مى کردند وگمان مى کردند که تنقیص آن جناب مى کنندبه این لفظ و حال آنکه هر وقت ابو تراب مى گفتند گویا حُلى و حلل به آن حضرت مى پوشانیدند…).
بالجمله ؛ عصام گفت :گفتم به امام حسین علیه السّلام توئى پسر ابوتراب ؟فرمود:بلى .
قال فَبالَغْتُ فى شَتْمِهِ وَ شَتْم اَبیِه ؛ یعنى هر چه توانستم دشنام و ناسزا به آن حضرت گفتم .
فَنَظَرَ اِلَىَّ نَظْرَهَ عاطِفٍ رَؤُفٍ؛ پس نظرى از روى عطوفت و مهربانى بر من کرد و فرمود:
(اَعُوذُباِللّهِ مِنَ الشَیطانِ الَّرجیم بِسْمِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ خُذِ الْعَفْوَ وَ اْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلینَ الا یات الیه قوله ثُمَّ لا یُقْصِرُونَ).(۲۸)
و این آیات اشارت است به مکارم اخلاق که حقّ تعالى پیغمرش را به آن تاءدیب فرموده از جمله آنکه به میسور از اخلاق مردم اکتفا کند و متوقّع زیادتر نباشد و بد را به بدى مکافات ندهد و از نادانان رو بگرداند و در مقام وسوسه شیطان پناه به خدا گیرد. ثُمَّ قالَ:خَفِّضْ عَلَیْکَ اِسْتَغْفِرِ اللّهَ لی وَلَکَ.

پس فرمود به من ، آهسته کن و سبک و آسان کن کار را بر خود ،طلب آمرزش کن از خدا براى من و براى خودت ، همانا اگر طلب یارى کنى از ما تو را یارى کنم و اگر عطا طلب کنى ترا عطا کنم و اگر طلب ارشاد کنى تو را ارشاد کنم . عصام گفت : من از گفته و تقصیر خود پشیمان شدم و آن حضرت به فراست یافت پشیمانى مرا فرمود:
(لا تَثْریبَ عَلَیْکُم الْیَوْمَ یَغْفِرُاللّهُ لَکُمْ وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ).(۲۹)
واین آیه شریفه از زبان حضرت یوسف پیغمبر است به برادران خود که در مقام عفو از آنها فرمود که عتاب و ملامتى نیست بر شما، بیامرزد خداوند شماها را و اوست ارحم الرّاحمین .

پس آن جناب فرمود به من که از اهل شامى تو؟ گفتم : بلى . فرمود: شِنْشِنَه اِعْرِفُها مِنْ اَخْزَمٍ و این مثلى است که حضرت به آن تمثل جُست : حاصل اینکه این دشنام و ناسزا گفتن به ما، عادت و خوئیست در اهل شام که معاویه در میان آنهاسنّت کرده پس فرمود: حیّانآ اللّه وَ ایّاکَ هر حاجتى که دارى به نحو انبساط و گشاده روئى حاجت خود را از ما بخواه که مى یابى مرا در نزد افضل ظّن خود به من ان شاءاللّه تعالى . عصام گفت : از این اخلاق شریفه آن حضرت در مقابل آن جسارتها و دشنامها که از من سر زد و چنان زمین بر من تنگ شد که دوست داشتم به زمین فرو بروم ، لا جرم از نزد آن حضرت آهسته بیرون شدم در حالى که پناه به مردم مى بردم به نحوى که آن جناب ملتفت من نشود لکن بعد از آن مجلس نبود نزد من شخصى دوست تر از آن حضرت و از پدرش .

از(مقتل خوارزمى ) و (جامع الا خبار)روایت شده است که مردى اعرابى به خدمت امام حسین علیه السّلام آمد و گفت : یا بن رسول اللّه ! ضامن شده ام اداى دیت کامله را و اداى آن را قادر نیستم لا جرم با خود گفتم که باید سئوال کرد از کریم ترین مردم و کسى کریمتر از اهل بیت رسالت علیهماالسّلام گمان ندارم . حضرت فرمود:یااَخا العرب ! من سه مساءله از تو مى پرسم اگر یکى را جواب گفتى ثلث آن مال را به تو عطا مى کنم و اگر دو سئوال را جواب دادى دو ثُلث مال خواهى گرفت و اگر هر سه را جواب گفتى تمام آن مال را عطا خواهم کرد، اعرابى گفت :یابن رسول اللّه ! چگونه روا باشد که مثل تو کسى که از اهل علم و شرفى از این فدوى که یک عرب بدوى بیش نیستم سؤ ال کند؟ حضرت فرمود که از جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: الْمعروُف بِقَدْرِ الْمعرِفَهَ؛باب معروف و موهبت به اندازه معرفت به روى مردم گشاده باید داشت ، اعرابى عرض کرد: هر چه خواهى سئوال کن اگر دانم جواب مى گویم و اگر نه از حضرت شما فرا مى گیرم و لا قُوَّه اِلاّ باِللّهِ.

حضرت فرمود: که افضل اعمال چیست ؟ گفت : ایمان به خداوند تعالى .
فرمود:چه چیز مردم را از مهالک نجات مى دهد؟ عرض کرد: توکّل و اعتماد بر حقّ تعالى . زینت آدمى در چه چیز است ؟ اعرابى گفت : علمى که به آن عمل باشد. فرمود که اگر بدین شرف دست نیابد؟ عرض ‍ کرد:مالى که با مروّت و جوانمردى باشد.
فرمود که اگر این را نداشته باشد؟ گفت : فقر و پریشانى که با آن صبر و شکیبائى باشد.
فرمود:اگر این را نداشته باشد؟ اعرابى گفت که صاعقه اى از آسمان فرود بیاید و او را بسوزاند که او اهلیّت غیر این ندارد.

پس حضرت خندید و کیسه اى که هزار دینار زر سرخ داشت نزد او افکند وانگشترى عطا کرد او را، که نگین آن دویست درهم قیمت داشت و فرمود که به این زرها ذمّه خود را برى کن و این خاتم را در نفقه خود صرف کن .اعرابى آن زرها را برداشت و این آیه مبارکه را تلاوت کرد: (اَللّهُ اَعُلَمُ حُیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَه (۳۰)).(۳۱)

و ابن شهر آشوب روایت کرده که چون امام حسین علیه السّلام شهید شد بر پشت مبارک آن حضرت پینه ها دیدند از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام پرسیدند که این چه اثرى است ؟ فرمود: از بس که انبانهاى طعام و دیگر اشیاء چندان بر پشت مبارک کشید و به خانه زنهاى بیوه و کودکان یتیم و فقراء و مساکین رسانید این پینه ها پدید گشت .(۳۲) و از زهد و عبادت آن حضرت روایت شده است که بیست و پنج حجّ پیاده به جاى آورد و شتران و محملها از عقب او مى کشیدند و روزى به آن حضرت گفتند که چه بسیار از پروردگار خود ترسانى ؟ فرمود که از عذاب قیامت ایمن نیست مگر آنکه در دنیا از خدا بترسد.(۳۳)

و ابن عبدربّه در کتاب (عقد الفرید) روایت کرده است که خدمت على بن الحسین علیه السّلام عرض شد که چرا کم است اولاد پدر بزرگوار شما؟ فرمود: تعجّب است که چگونه مثل من اولادى از براى او باشد؛ چه آنکه پدرم در هر شبانه روز هزار رکعت نماز مى کرد پس چه زمان فرصت مى کرد که نزد زنها برود!؟(۳۴)

و سیّد شریف زاهد ابو عبداللّه محمّد بن على بن الحسن ابن عبد الّرحمن علوى حسینى در کتاب (تغازى ) روایت کرده از ابوحازم اعرج که گفت : حضرت امام حسن علیه السّلام تعظیم مى کرد امام حسین علیه السّلام را چنانکه گویا آن حضرت بزرگتر است از امام حسن علیه السّلام .

و از ابن عبّاس روایت کرده که گفت : سبب آن را پرسیدم از امام حسن علیه السّلام ؟ فرمود که از امام حسین علیه السّلام هیبت مى برم مانند هیبت امیرالمؤ منین علیه السّلام ، و ابن عبّاس گفته که امام حسن علیه السّلام با ما در مجلس نشسته بود هرگاه که امام حسین علیه السّلام مى آمد در آن مجلس حالش را تغییر مى داد به جهت احترام امام حسین علیه السّلام .

و به تحقیق بود حسین بن على علیه السّلام زاهد در دنیا در زمان کودکى و صِغَر سنّ و ابتداء امرش و استقبال جوانیش ، مى خورد با امیرالمؤ منین علیه السّلام از قوت مخصوص او، و شرکت و همراهى مى کرد با آن حضرت در ضیق و تنگى و صبر آن حضرت و نمازش نزدیک به نماز آن حضرت بود و خداوند قرار داده بود امام حسن وامام حسین علیهماالسّلام را قُدوه و مقتداى امّت ، لکن فرق گذاشته بود ما بین اراده آنها تا اقتدا کنند مردم به آن دو بزرگوار، پس اگر هر دو به یک نحو و یک روش بودند مردم در ضیق واقع مى شدند.

روایت شده از مسروق که گفت : وارد شدم روز عرفه بر حسین بن على علیه السّلام و قدح هاى سویق مقابل آن حضرت و اصحابش گذاشته شده بود و قرآنها در کنار ایشان بود یعنى روزه بودند و مشغول خواندن قرآن بودند، و منتظر افطار بودند که به آن سویق افطار نمایند پس ‍ مساءله اى چند از آن حضرت پرسیدم جواب فرمود، آنگاه از خدمتش ‍ بیرون شدم ؛ پس از آن خدمت امام حسن علیه السّلام رفتم دیدم مردم خدمت آن جناب مى رسند و خوانهاى طعام موجود و بر آنها طعام مهیّا است و مردم از آنها مى خورند و با خود مى برند، من چون چنین دیدم متغیّر شدم حضرت مرا دید که حالم تغییر کرده پرسید: اى مسروق چرا طعام نمى خورى ؟ گفتم : اى آقاى من ! من روزه دارم و چیزى را متذکّر شدم ، فرمود: بگو آنچه در نظرت آمده ، گفتم : پناه مى برم به خدا از آنکه شما یعنى تو و برادرت اختلاف پیدا کنید، داخل شدم بر حسین علیه السّلام دیدم روزه است و منتظر افطار است و خدمت شما رسیدم شما رابه این حال مى بینم ! حضرت چون این را شنید مرا به سینه چسبانید فرمود: یابن الا شرس ! ندانستى که خداوند تعالى ما را دو مقتداى امّت قرار داد، مرا قرار داد مقتداى افطار کنندگان از شما، و برادرم را مقتداى روزه داران شما تا در وسعت بوده باشید.

و روایت شده که حضرت امام حسین علیه السّلام در صورت و سیرت شبیه ترین مردم بود به حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم و در شبهاى تار نور از جبین مبین و پائین گردن آن حضرت ساطع بود و مردم آن حضرت را به آن نور مى شناختند.(۳۵)
و در مناقب ابن شهر آشوب و دیگر کتب روایت شده که حضرت فاطمه علیهاالسّلام حسنین علیهماالسّلام را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم آورد و عرض کرد: یا رسول اللّه این دو فرزند را عطائى و میراثى بذل فرما، فرمود: هیبت و سیادت خود را به حسن گذاشتم و شجاعت وجود خود را به حسین عطا کردم ، عرض کرد راضى شدم .(۳۶)
و به روایتى فرمود حسن را هیبت و حلم دادم و حسین را جود و رحمت .

و ابن طاوس از حذیفه روایت کرده است که گفت : شنیدم از حضرت حسین علیه السّلام در زمان حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حالتى که امام حسین علیه السّلام کودک بود که مى فرمود: به خدا سوگند! جمع خواهند شد براى ریختن خون من طاغیان بنى امّیه و سر کرده ایشان عمربن سعد خواهد بود، گفتم که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، ترا به این مطلب خبر داده است ؟ فرمود که نه ، پس من رفتم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم و سخن آن حضرت را نقل کردم ، حضرت فرمود که علم او علم من است .

وابن شهر آشوب از حضرت على بن الحسین علیه السّلام روایت کرده است که فرمود: در خدمت پدرم به جانب عراق بیرون شدیم و در هیچ منزلى فرود نیامد و از آنجا کوچ نکرد مگر اینکه یاد مى کرد یحیى بن زکّریا علیهماالسّلام را و روزى فرمود که خوارى و پستى دنیا است که سر یحیى را براى زن زانیه از زنا کاران بنى اسرائیل به هدیّه فرستادند.(۳۷)

و در احادیث معتبره از طریق خاصّه و عامّه روایت شده است که بسیار بود که حضرت فاطمه علیهاالسّلام در خواب بود و حضرت امام حسین علیه السّلام در گهواره مى گریست و جبرئیل گهواره آن حضرت را مى جنبانید و با او سخن مى گفت و او را ساکت مى گردانید، چون فاطمه علیهاالسّلام بیدار مى شد مى دید که گهواره حسین علیه السّلام مى جنبد و کسى با او سخن مى گوید و لکن شخصى نمایان نیست چون از حضرت رسالت مى پرسید مى فرمود: اوجبرئیل است .(۳۸)

فصل سّوم : در بیان ثواب بکاء و گفتن و خواندن مرثیه و اقامه مجلس عزاء براى آنحضرت

شیخ جلیل کامل جعفر بن قولویه در (کامل )از ابن خارجه روایت کرده است که گفت : روزى در خدمت حضرت صادق علیه السّلام بودیم و جناب امام حسین علیه السّلام را یاد کردیم حضرت بسیار گریست و ما گریستیم ، پس حضرت سر برداشت و فرمود که امام حسین علیه السّلام مى فرمود: که منم کشته گریه و زارى ، هیچ مؤ منى مرا یاد نمى کند مگر آنکه گریان مى گردد.(۳۹)
ونیز روایت کرده است که هیچ روزى حسین بن علىّ علیه السّلام نزد جناب صادق علیه السّلام مذکور نمى شد که کسى آن حضرت را تا شب متبسّم بیند و در تمام آن روز محزون و گریان بود و مى فرمود که جناب امام حسین علیه السّلام سبب گریه هر مؤ من است .(۴۰)

و شیخ طوسى و مفید از ابان بن تغلب روایت کرده اند که حضرت صادق علیه السّلام فرمود که نَفَسِ آن کسى که به جهت مظلومیّت ما مهموم باشد تسبیح است ، و اندوه او عبادت و پوشیدن اسرار ما از بیگانگان در راه خدا جهاد است .
آنگاه فرمود که واجب مى کند این حدیث به آب طلا نوشته شود.(۴۱)
و به سندهاى معتبره بسیار از ابو عماره مُنْشِد(یعنى شعر خوان )روایت کرده اند که گفت : روزى به خدمت جناب صادق علیه السّلام رفتم حضرت فرمود که شعرى چند در مرثیه حسین علیه السّلام بخوان ، چون شروع کردم به خواندن حضرت گریان شد و من مرثیه مى خواندم و حضرت مى گریست تا آنکه صداى گریه از خانه آن حضرت بلند شد.

و به روایت دیگر حضرت فرمود: به آن روشى که در پیش خود مى خوانید و نوحه مى کنید بخوان ، چون خواندم حضرت بسیار گریست و صداى گریه زنان آن حضرت نیز از پشت پرده بلند شد، چون فارق شدم حضرت فرمود که هر که شعرى در مرثیه حضرت حسین علیه السّلام بخواند و پنجاه کس را بگریاند بهشت او را واجب گردد. و هر که سى کس را بگریاند بهشت او را واحب گردد. و هر که بیست کس ‍ را و هر که ده کس را و هر که پنج کس را. و هر که یک کس را بگریاند بهشت او را واجب گردد.و هر که مرثیه بخواند و خود بگرید بهشت او را واجب گردد. و هر که او را گریه نیاید پس تَباکى کند بهشت او را واجب گردد.(۴۲)

و شیخ کَشّى رحمه اللّه از زید شحّام روایت کرده است که من با جماعتى از اهل کوفه در خدمت حضرت صادق علیه السّلام بودیم که جعفر بن عفّان وارد شد حضرت او را اکرام فرمود و نزدیک خود او را نشانید، پس ‍ فرمود: یا جعفر! عرض کرد: لَبّیک خدا مرا فداى تو گرداند، حضرت فرمود: بَلَغَنى انّکَ تَقُولُ الشِعْر فى الْحُسَیْنِ وَ تَجیدُ؛ به من رسید که تو در مرثیه حسین علیه السّلام شعر مى گوئى و نیکو مى گوئى ، عرض کرد: بلى فداى تو شوم ، فرمود که پس بخوان . چون جعفر مرثیه خواند حضرت و حاضرین مجلس ‍ گریستند و حضرت آن قدر گریست که اشک چشم مبارکش بر محاسن شریفش جارى شد.

پس فرمود: به خدا سوگند که ملائکه مقربّان در اینجا حاضر شدند و مرثیه تو را براى حسین علیه السّلام شنیدند و زیاده از آنچه ما گریستیم گریستند. و به تحقیق که حقّ تعالى در همین ساعت بهشت را با تمام نعمتهاى آن از براى تو واجب گردانید و گناهان ترا آمرزید. پس فرمود: اى جعفر! مى خواهى که زیادتر بگویم ؟ گفت : بلى اى سیّد من ، فرمود که هر که در مرثیه حسین علیه السّلام شعرى بگوید وبگرید و بگریاند البتّه حقّ تعالى بهشت را براى او واجب گرداند و بیامرزد او را.(۴۳)

حامى حوزه اسلام سیّد اجلّ میرحامد حسین طاب ثراه در (عبقات ) از (معاهدالتّنصیص ) نقل کرده که محمّد بن سهل صاحب کُمَیْت گفت که من و کمیت داخل شدیم بر حضرت صادق علیه السّلام در ایّام تشریق کمیت گفت : فدایت شوم اذن مى دهى که در محضر شما چند شعر بخوانم ؟ فرمود: این ایّام شریفه خواندن شعر، عرضه داشت که این اشعار در حقّ شما است ؛ فرمود:بخوان و حضرت فرستاد بعض اهلبیتش را حاضر کردند که آنها هم استماع کنند، پس کمیت اشعار خویش بخواند و حاضرین گریه بسیار کردند تا به این شعر رسید

شعر :

یُصیبُ بِهِ الرّامُونَ عَنْ قَوْسِ غَیْرهِم

فَیا اَّخِراً اَسْدى لَهُ الْغَىَّ اَوَّلَهُ

حضرت دستهاى خود را بلند کرد و گفت :

اَلّلهُمَ اْغفِرْ لِلْکُمَیْتِ وَ ما قَدَّمَ وَ ما اَخَّرَ وَما اَسَرَّ وَ ما اَعْلَنَ وَ اَعْطِهِ حَتّى یَرْضى .(۴۴)

و شیخ صدوق رحمه اللّه در (امالى ) از ابراهیم بن ابى المحمود روایت کرده که حضرت امام رضا علیه السّلام فرمودند: همانا ماه محرّم ماهى بود که اهل جاهلیّت قتال در آن ماه را حرام مى دانستند و این امّت جفا کار خونهاى ما را در آن ماه حلال دانستند و هتک حرمت ما کردند و زنان و فرزندان ما را در آن ماه اسیر کردند و آتش در خیمه هاى ما افروختند و اموال مارا غارت کردند و حرمت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را در حقّ ما رعایت نکردند، همانا مصیبت روز شهادت حسین علیه السّلام دیده هاى ما را مجروح گردانیده است و اشک ما را جارى کرده و عزیز ما را ذلیل گردانیده است و زمین کربلا مُوَرِث کرب و بلاء ما گردید تا روز قیامت ، پس بر مثل حسین باید بگریند گریه کنندگان ، همانا گریه بر آن حضرت فرو مى ریزد گناهان بزرگ را.

پس حضرت فرمود که پدرم چون ماه محرّم داخل مى شد کسى آن حضرت را خندان نمى دید و اندوه و حزن پیوسته بر او غالب مى شد تا عاشر محرّم چون روز عاشورا مى شد روز مصیبت و حزن و گریه او بود و مى فرمود:امروز روزى است که حسین علیه السّلام شهید شده است .(۴۵)

و ایضاً شیخ صدوق از آن حضرت روایت کرده که هر که ترک کند سعى در حوائج خود را در روز عاشورا، حقّ تعالى حوائج دنیا و آخرت او را بر آورد و هر که روز عاشورا روز مصیبت و اندوه وگریه او باشد، حق تعالى روز قیامت را روز شادى و سرور او گرداند و دیده اش در بهشت به ما روشن باشد و هر که روز عاشورا را روز برکت شمارد و براى برکت آذوقه در آن روز در خانه ذخیره کند، برکت نیابد در آنچه ذخیره کرده است و خدا او را در روز قیامت با یزید و عبیداللّه بن زیاد و عمر بن سعد – لعنهم اللّه – دراسفل درک جهنم محشور گرداند.

و ایضاً به سند معتبر از ریان بن شبیب – که خال معتصم خلیفه عبّاسى بوده است – روایت کرده که گفت : در روز اوّل مُحَرّم به خدمت حضرت امام رضا علیه السّلام رفتم ، فرمود که اى پسر شبیب آیا روزه اى ؟ گفتم : نه ، فرمود که این روزى است که حقّ تعالى دعاى حضرت زکرّیا رامستجاب فرمود دروقتى که از حقّ تعالى فرزند طلبید وملائکه اورا ندا کردند در محراب که خدا بشارت مى دهد تو را به یحیى ،پس هر که این روز را روزه دارد دُعاى او مستجاب گردد چنانکه دعاى زکرّیامستجاب گردید.

پس فرمود که اى پسر شبیب !محرّم ماهى بودکه اهل جاهلیّت درزمان گذشته ظلم وقتال رادراین ماه حرام مى دانستند براى حرمت این ماه ، پس ‍ این امّت حرمت این ماه را نشناختند و حُرمت پیغمبر خود را ندانستند، و در این ماه با ذریّت پیغمبر خود قتال کردند و زنان ایشان را اسیر نمودند و اموال ایشان را به غارت بردند پس خدا نیامرزد ایشان را هرگز!.

اى پسر شبیب ! اگر گریه مى کنى براى چیزى ، پس گریه کن براى حسین بْن على علیهماالسّلام که او را مانند گوسفند ذبح کردند و او را باهیجده نفر ازاهل بیت او شهید کردند که هیچ یک را در روى زمین شبیه ومانندى نبود. وبه تحقیق که گریستند براى شهادت او آسمانهاى هفتگانه وزمینهاو به تحقیق که چهار هزار ملک براى نصرت آن حضرت از آسمان فرود آمدند چون به زمین رسیدند آن حضرت شهید شده بود.

پس ایشان پیوسته نزد قبر آن حضرت هستند ژولیده مو گردآلود تاوقتى که حضرت قائم آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم ظاهر شود، پس ‍ ازیاوران آن حضرت خواهند بود ودروقت جنگ شعار ایشان این کلمه خواهد بود: یا لَثاراتِ الْحُسَیْن علیه السّلام .
اى پسر شبیب ! خبر داد مرا پدرم ازپدرش از جدّش که چون جدّم حسین علیه السّلام کشته شد آسمان خون و خاک سرخ بارید؛ اى پسر شبیب ! اگر گریه کنى برحسین علیه السّلام تا آب دیده تو برروى تو جارى شود، حقّ تعالى جمیع گناهان صغیره و کبیره ترا بیامرزد خواه اندک باشد وخواه بسیار.

اى پسر شبیب !اگر خواهى خدا را ملاقات کنى و هیچ گناهى برتو نباشد پس زیارت کن امام حسین علیه السّلام را. اى پسرشبیب !اگر خواهى که در غرفه عالیه بهشت ساکن شوى با رسول خداوائمه طاهرین علیهماالسّلام پس لعنت کن قاتلان حسین علیه السّلام را. اى پسر شبیب !اگر خواهى که مثل ثواب شهداى کربلا راداشته باشى پس هرگاه که مصیبت آن حضرت رایاد کنى بگو: یالَیْتَنی کُنْتُ مَعَهُم فَاَفُوزَ فَوْزًا عَظیما؛ یعنى اى کاش من بودم با ایشان و رستگارى عظیمى مى یافتم .

اى پسرشبیب !اگر خواهى که در درجات عالیات بهشت با ما باشى پس ‍ براى اندوه ما، اندوهناک باش ، وبراى شادى ما، شاد باش وبر تو باد به ولایت و محبّت ما که اگر مَردى سنگى دوست دارد حقّتعالى اورا در قیامت باآن محشور مى گرداند.(۴۶)
ابن قولویه به سند معتبر روایت کرده از ابى هارون مکفوف (یعنى نابینا)،که گفت : به خدمت حضرت صادق علیه السّلام مشرّف شدم آن حضرت فرمود که مرثیه بخوان براى من ، پس شروع کردم به خواندن ، فرمود: نه این طریق بلکه چنان بخوان که نزد خودتان متعارف است ونزد قبر حسین علیه السّلام مى خوانید پس من خواندم :

اُمْرُرْ عَلى جَدَثِ الْحُسَیْنِ فَقُلْ لاَِعْظُمِه الزَّکِیَّه . – تتمّه این شعر درآخر باب در ذکر مراثى خواهد آمد – حضرت گریست من ساکت شدم فرمود: بخوان ، من خواندم آن اشعار را تا تمام شد، حضرت فرمود: باز هم براى من مرثیه بخوان ، من شروع کردم به خواندن این اشعار:

شعر :

یا مَرْیَمُ قوُمى فَانْدُبى مَوْلاکِ

وَ عَلَى الْحُسَیْنِ فَاسْعَدی ببُکاکِ

پس حضرت بگریست و زنها هم گریستند وشیون نمودند. پس چون از گریه آرام گرفتند، حضرت فرمود: اى اباهارون ! هر که مرثیه بخواند براى حسین علیه السّلام پس بگریاند ده نفر را، از براى او بهشت است پس ‍ یک یک کم کرد از ده تا، تاآنکه فرمود: هر که مرثیه بخواند و بگریاند یک نفر را، بهشت از براى او لازم شود، پس فرمود:هر که یاد کند جناب امام حسین علیه السّلام راپس گریه کند، بهشت اورا واجب شود.(۴۷)

ونیز به سند معتبر از عبداللّه بن بُکَیْر روایت کرده است که گفت : روزى از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدم که یابن رسول اللّه ! اگر قبر حضرت امام حسین علیه السّلام رابشکافند آیادر قبر آن حضرت چیزى خواهند دید؟ حضرت فرمود که اى پسر بُکَیْر! چه بسیار عظیم است مسائل تو،به درستى که حسین بن على علیهماالسّلام با پدر و مادر و برادر خود است در منزل رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و با آن حضرت روزى مى خورند و شادى مى نمایند و گاهى بر جانب راست عرش آویخته است و مى گوید: پروردگارا! وفا کن به وعده خود که با من کرده اى و نظر مى کند به زیارت کنندگان خود و ایشان را با نامهاى ایشان و نام پدران ایشان و مسکن و ماءواى ایشان و آنچه در منزلهاى خود دارند مى شناسد زیاده از آنچه شما فرزندان خود را مى شناسید و نظر مى کند به سوى آنها که بر او مى گریند و طلب آمرزش از براى ایشان مى کند و از پدران خود سؤ ال مى نماید که از براى ایشان استغفار کنند و مى گوید: اى گریه کننده بر من ! اگر بدانى آنچه خدا براى تو مهیّا گردانیده است از ثوابها، هر آینه شادى تو زیاد از اندوه تو خواهد بود، و از حّق تعالى سؤ ال مى کند که هر گناه و خطا که گریه کننده بر او کرده است بیامرزد.(۴۸)

ایضاً به سند معتبر از (مِسْمَع کِرْدین ) روایت کرده است که حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام به من فرمود که اى مِسْمَع ! تو از اهل عراقى آیا به زیارت قبر امام حسین علیه السّلام مى روى ؟ گفتم : نه ، چه من مردى مى باشم معروف و مشهور از اهل بصره و نزد ما جماعتى هستند که تابع خلیفه اند و دشمنان بسیار داریم از اهل قبایل و ناصبیان و غیر ایشان و ایمن نیستیم که احوال مرا به والى بگویند و ازایشان ضررها به من رسد، حضرت فرمود که آیا هرگز به خاطر مى آورى آنچه به آن حضرت کردند؟ گفتم : بلى . فرمود که جزع مى کنى براى مصیبت آن حضرت ؟ گفتم : بلى ، به خدا قسم که جزع مى کنم و مى گریم تا آنکه اهل خانه من اثر اندوه در من بیابند و امتناع مى کنم از خوردن طعام تا از حال من آثار مصیبت ظاهر مى شود. حضرت فرمود که خدا رحم کند گریه ترا به درستى که تو شمرده مى شوى از آنهائى که جزع مى کنند از براى ما و شاد مى شوند براى شادى ما و اندوهناک مى شوند براى اندوه ما و خائف مى گردند براى خوف ما و ایمن مى گردند براى ایمنى ما و زود باشد که بینى در وقت مرگ خود که پدران من حاضر شوند نزد تو و سفارش کنند ملک موت را در باب تو و بشارتها دهند ترا که دیده تو روشن گردد و شاد شوى و ملک موت بر تو مهربانتر باشد از مادر مهربان نسبت به فرزند خویش . پس حضرت گریست و من نیز گریستم تا آخر حدیث که چشم را روشن و دل را نورانى مى کند.(۴۹)

و نیز به سند معتبر از زُراره روایت کرده است که حضرت صادق علیه السّلام فرمود: اى زُراره ! به درستى که آسمان گریست بر حسین علیه السّلام چهل صباح به سرخى و کسوف و کوه ها پاره شدند و از هم پاشیدند و دریاها به جوش و خروش آمدند و ملائکه چهل روز بر آن حضرت گریستند و زنى از زنان بنى هاشم خضاب نکرد و روغن بر خود نمالید و سرمه نکشید و موى خود را شانه نکرد تا آنکه سر عبیداللّه بن زیاد را براى ما آوردند و پیوسته ما در گریه ایم از براى آن حضرت و جدّم على بن الحسین علیهماالسّلام ، چون پدر بزرگوار خود را یاد مى کرد آن قدر مى گریست که ریش مبارکش از آب دیده اش تر مى شد و هر که آن حضرت را بر آن حال مى دید از گریه او مى گریست ، و ملائکه اى که نزد قبر آن امام شهیدند گریه براى او مى کنند و به گریه ایشان مرغان هوا و هر که در هوا و آسمان است از ملائکه ، گریان شوند.(۵۰)

و نیز ابن قولویه به سند معتبر از داود رقّى روایت کرده است که گفت : روزى در خدمت حضرت صادق علیه السّلام بودم که آب طلبید چون بیاشامید آب از دیده هاى مبارکش فرو ریخت و فرمود: اى داود! خدا لعنت کند قاتل حسین علیه السّلام را، پس فرمود: هر بنده اى که آب بیاشامد و یاد کند آن حضرت را و لعنت کند بر قاتل او، البته حقّ تعالى صد هزار حسنه براى او بنویسد و صد هزار گناه از او رفع کند و صد هزار درجه براى او بلند کند و چنان باشد که صد هزار بنده آزاد کرده باشد و در روز قیامت با دل خنک و شاد و خرّم مبعوث گردد.(۵۱)

شیخ طوسى ۱ به سند معتبر روایت کرده است که معاویه بن وهب گفت : روزى در خدمت امام جعفر صادق علیه السّلام نشسته بودیم که ناگاه پیرمردى منحنى به مجلس در آمد و سلام کرد حضرت فرمود: و علیک السّلام و رحمه اللّه ، اى شیخ ! بیا نزدیک من . پس آن مرد پیر به نزدیک آن حضرت رفت و دست مبارک امام را بوسید و گریست . حضرت فرمود: سبب گریه تو چیست اى شیخ ؟ عرض کرد: یا بن رسول اللّه ! من صد سال است آرزومندم که شما خروج کنید و شیعیان را از دست مخالفان نجات دهید و پیوسته مى گویم که در این سال خواهد شد و در این ماه و این روز خواهد شد و نمى بینم آن حالت را در شما، پس چگونه گریه نکنم .
پس حضرت به سخن آن پیرمرد گریان شد فرمود: اى شیخ ! اگر اجل تو تاءخیر افتد و ما خروج کنیم با ما خواهى بود و اگر پیشتر از دنیا مفارقت کنى ، در روز قیامت با اهل بیت حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم خواهى بود؛ آن مرد گفت : بعد از آنکه این را از جناب شما شنیدم هر چه از من فوت شود پروا نخواهم کرد.

حضرت فرمود که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: که در میان شما دو چیز بزرگ مى گذارم که تا متمسّک به آنها باشید و گمراه نگردید: کتاب خدا و عترت من اهل بیت من ، چون در روز قیامت بیائى با ما خواهى بود؛ پس ‍ فرمود: اى شیخ ! گمان نمى کنم از اهل کوفه باشى ؟ عرض کرد از اطراف کوفه ام ، فرمود که آیا نزدیکى به قبر جدّم حسین مظلوم علیه السّلام ؟ گفت : بلى ، فرمود: چگونه است رفتن تو به زیارت آن حضرت ؟ گفت : مى روم و بسیار مى روم : فرمود که اى شیخ ! این خونى است که خداوند عالم طلب این خون خواهد کرد و مصیبتى به فرزندان فاطمه علیهاالسّلام نرسیده است و نخواهد رسید مثل مصیبت حسین . به درستى که آن حضرت شهید شد با هفده نفر از اهل بیت خود که براى دین خدا جهاد کردند و براى خدا صبر کردند پس خدا جزا داد ایشان را به بهترین جزاهاى صبر کنندگان .

چون قیامت بر پا شود حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم بیاید و حضرت امام حسین علیه السّلام با او باشد و حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دست خود را بر سر مبارک امام حسین علیه السّلام گذاشته باشد و خون از آن ریزد، پس گوید: پرودگارا! سئوال کن از امّت من که به چه سبب کشتند پسر مرا! پس حضرت فرمود: هر جزع و گریه مکروه است مگر جزع و گریه کردن بر حضرت امام حسین علیه السّلام

فصل چهارم : در ذکر اخبارى که در شهادت آن حضرت رسیده (۵۲)

شیخ جعفر بن قولویه روایت کرده است از سلمان که گفت : نماند در آسمانها ملکى که به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نیامد و تعزیت نگفت آن حضرت را در مصیبت فرزندش حسین علیه السّلام ، و همه خبر دادند آن حضرت را به ثوابى که حقّ تعالى به شهادت او کرامت فرموده است و هر یک آوردند براى آن حضرت آن تربت را که آن مظلوم را در آن تربت به جور و ستم شهید خواهند کرد و هر یک که مى آمدند حضرت مى فرمود که خداوندا مخذول گردان هر که او را یارى نکند و بکش هرکه او را بکشد، و ذبح کن هر که او را ذبح کند و ایشان را به مطلب خود نرسان .

راوى گفت : دعاى آن حضرت در حقّ ایشان مستجاب شد و یزید بعد از کشتن آن جناب تمتّعى از دنیا نبرد حقّ تعالى به ناگاه او را گرفت . شب مست خوابید صبح او رامرده یافتند مانند قیر سیاه شده بود.
وهیچ کس نماند از آنها که متابعت او کردند در قتل آن حضرت یا درمیان آن لشکر داخل بودند مگرآنکه مبتلا شدند به دیوانگى یا خوره یا پیسى واین مرضها درمیان اولاد ایشان نیزبه میراث بماند(۵۳)

و نیز از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام روایت کرده است که چون حضرت امام حسین علیه السّلام در کودکى به نزد حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى آمد،آن حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رامى فرمود که یا على ، اورابراى من نگاه دار پس اورا مى گرفت و زیر گلوى او را مى بوسید و مى گریست !روزى آن امام مظلوم گفت :اى پدر!چراگریه مى کنى ؟حضرت فرمود:اى فرزند گرامى !چون نگریم که موضع شمشیر دشمنان را مى بوسم حضرت امام حسین علیه السّلام گفت که اى پدر! من کشته خواهم شد؟فرمود: بلى ، واللّه تو و برادرتو وپدر تو همه کشته خواهید شد،امام حسین علیه السّلام گفت : پس قبرهاى مااز یکدیگر دور خواهد بود؟حضرت فرمود:بلى اى فرزند، امام حسین علیه السّلام گفت :پس که زیارت ماخواهد کرد از امّت تو؟ پس حضرت فرمود که زیارت نمى کنند مرا وپدر ترا وبرادر ترا مگر صدّیقان از امّت من .(۵۴)

ونیز ازحضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که فرمود: روزى حضرت امام حسین در دامن حضرت رسول علیه السّلام نشسته بود حضرت با اوبازى مى کرد واورا مى خندانید پس عایشه گفت :یارسول اللّه !چه بسیار خوش دارى این طفل را!حضرت فرمود که واى برتو!چگونه دوست ندارم آن را وخوش نیاید مراازاو وحال آنکه این فرزند میوه دل من است ونوردیده من است وبه درستى که امّت من اورا خواهند کشت پس هرکه بعدازشهادت او،او رازیارت کند حقّ تعالى براى اویک حجّ ازحجّهاى من بنویسد، عایشه تعجّب کرداز روى تعجّب گفت که یک حجّازحجّهاى تو؟حضرت فرمود:بلکه دو حجّاز حجّهاى من باز او تعجّب کرد،حضرت فرمود: بلکه چهار حجّ وپیوسته او تعجّب مى کرد وحضرت زیاده مى کرد و تاآنکه فرمود: نود حجّ از حجّهاى من که با هر حجّى عمره بوده باشد.(۵۵)

و شیخ مفید و طبرسى و ابن قولویه و ابن بابویه (رضوان اللّه علیهم ) به سندهاى معتبره از اصبغ بن نباته و غیره روایت کرده اند که روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بر منبر کوفه خطبه مى خواند و مى فرمود که از من بپرسید آنچه خواهید پیش از آنکه مرا نیابید، پس به خدا سوگند که هر چه سؤ ال کنید از خبرهاى گذشته و آینده البتّه به آن شما را خبر مى دهم ؛ پس سعد بن (۵۶)ابى وقاص (۵۷) برخاست و گفت : یا امیرالمؤ منین ! خبر ده مرا که در سر و ریش من چند مو هست ؟ حضرت فرمود که خلیل من رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم خبر داد که تو این سؤ ال از من خواهى کرد و خبر داد او مرا که چند مو در سر و ریش تو هست و خبر داد که در بن هر موئى از تو شیطانى هست که ترا گمراه مى کند و در خانه تو فرزندى هست که فرزند من حسین را شهید خواهد کرد، و اگر خبر دهم عدد موهاى ترا تصدیق من نخواهى کرد ولیکن به آن خبرى که گفتم حقیقت گفتار من ظاهر خواهد شد و در آن وقت عمر بن سعد کودکى بود و تازه به رفتار آمده بود لعنه اللّه علیه (در روایت (ارشاد) و(احتجاج )اسم سعد برده نشده بلکه دارد مردى برخاست و این سؤ ال را نمود و حضرت همان جواب را فرمود و در آخر فرمود اگر نه آن بود که آنچه پرسیدى برهانش مشکل است به تو خبر مى دادم عدد موهاى ترا لکن نشانه آن همان بچه تو است الخ .(۵۸)

حمیرى در (قُرب الا سناد) از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت امیرالمومینن علیه السّلام با دو کس از اصحاب خود به زمین کربلا رسید چون داخل آن صحرا شد آب از دیده هاى مبارکش ریخت فرمود که این محل خوابیدن شتران ایشان است و این محل فرود آوردن بارهاى ایشان است و در اینجا ریخته مى شود خونهاى ایشان ، خوشا به حال تو اى تربت که خونهاى دوستان خدا بر تو ریخته مى شود.(۵۹)

شیخ مفید روایت کرده است : عمر بن سعد به حضرت امام حسین علیه السّلام گفت که نزد ما گروهى از بى خردان هستند که گمان مى کنند من تو را خواهم کشت ، حضرت فرمود که آنها بى خردان نیستند ولیکن عُلما و دانایانند، امّا به این شادم که بعد از من گندم عراق نخواهى خود مگر اندک زمانى .(۶۰)

و شیخ صدوق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که امام حسین علیه السّلام روزى بر امام حسن علیه السّلام وارد شد چون چشم وى بر برادر افتاد گریست و فرمود: اى اباعبداللّه ! چه به گریه در آورد؟
گفت گریه من به جهت بلائى است که به تو مى رسد، امام حسن علیه السّلام فرمود: آنچه به من مى رسد سمّى است که به من مى دهند ولکن لایَوْمَ کَیَْومِک ؛ روزى چون روز تو نیست ! سى هزار نفر به سوى تو آیند همه مدّعى آن باشند که از امّت جدّ تواَند و منتحل دین اسلامند و اجتماع بر قتل و ریختن خون وانتهاک حرمت و سبى نساء و ذَرارى و غارت مال و متاع تو مى کنند و در این هنگام لعنت بر بنى امیّه فرود مى آید و آسمان خون مى بارد و هر چیز بر تو مى گرید حتّى وحوش در بیابانها و ماهیها در دریاها.(۶۱)
مؤ لّف گوید: که الحق اگر متاءمّل بصیرى ملاحظه کند مصیبتى اعظم از این مصیبت نخواهد دید که از اوّل دنیا تا کنون بعد از مراجعه به تواریخ و سِیَر واقعه اى به این بزرگى ندیدیم که پیغبرزاده خودشان را با اصحاب و اهل بیت او یک روز بکشند و رحل و متاع او را غارت کنند و خِیام او را بسوزانند و سر او را و اصحاب و اولاد او را با عیال و اطفال شهر به شهر ببرند و یکسره پشت پاى به ملّت و دینى که اظهار انتساب به او مى کنند بزنند و سلطنت و قوّت ایشان استناد به همان دین باشد نه دین دیگر و ملّت دیگر.
ما سَمِعْنا بِهذا فی آباءنا اْلاَوَّلینَ فَاِنّالِلّهِ وَ انّا اِلَیْهِ راجعُونَ مِنْ مُصیبَهٍ ما اَعْظَمَها وَاَوْجَعَها وَاَنْکاها لِقُلُوبِ اْلمُحِبّینَ وَللّهِ دَرَّمَهْیار حَیْثُ قالَ:

شعر : یُعَظِّموُنَ لَهُ اَعْوادَ مَنْبَرِهِ

وَ تَحْتَ اَرْجُلِهِمْ اَوْلادَهُ وَضَعُوا

بِاَىِّ حُکْمٍ بَنوُهُ یَتْبَعوُنَکُمُ

وَ فَخْرُکُمْ اَنَّکُمْ صَحْبٌ لَهُ تَبَعٌ (۶۲)

مقصد دوم : در بیان امورى که متعلّق است به حضرت امام حسین ع از هنگام حرکت از مدینه طیبه تا ورود به کربلا و

شهادت مسلم بن عقیل و شهادت دو کودک او

فصل اوّل : دربیان توجّه ابى عبداللّه علیه السّلام به جانب مکّه معظّمه

بیان امُورى که متعلّق به حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام است از زمان حرکت آن حضرت از مدینه تا ورود به کربلا و شهادت مسلم بن عقیل و شهادت دو کودک او: چون در کتب فَریقَیْن این واقعه هائله به طور مختلف ایراد شده دراین رساله اکتفاءمى شود به مختصرى ازآنچه اعاظم عُلما در کتب معتبره ذکرنموده اند وما تاممکن باشد ازروایت شیخ مفید وسیّدبن طاوس وابن نما و طبرى تجاوز نمى کنیم وروایت ایشان رابه روایت سایرین اختیار مى کنیم ، وغالباًدر صدر مطلب اشاره به محلّ اختلاف وناقِل آن مى رود. الحال مى گوئیم :

بدان که چون حضرت امام حَسَن علیه السّلام به ریاض قدس ارتحال نمود شیعیان در عراق به حرکت در آمده عریضه به حضرت امام حسین علیه السّلام نوشتند که ما معاویه را از خلافت خلع کرده با شما بیعت مى کنیم حضرت در آن وقت صلاح در آن امر ندانسته امتناع از آن فرموده وایشان را به صبر امر فرمود تا انقضاء مدّت خلافت معاویه پس چون معاویه علیه اللّعنه در شب نیمه ماه رجب سال شصتم هجرى از دنیا رخت بر بست فرزندش یزید علیه اللّعنه به جاى او نشست و به اِعداد امر خلافت خود پرداخت نامه اى نوشت به ولید بن عتبه بن ابى سفیان که از جانب معاویه حاکم مدینه بود به این مضمون که : اى ولید! باید بیعت بگیرى از براى من از ابو عبداللّه الحسین و عبداللّه بن عمر (۶۳) و عبداللّه بن زبیر و عبد الرحمن بن ابى بکر، و باید کار بر ایشان تنگ گیرى و عذر از ایشان قبول ننمائى و هر کدام از بیعت امتناع نماید سر از تن او برگیرى و به زودى براى من روانه دارى .

چون این نامه به ولید رسید مروان را طلبید و با او در این امر مشورت کرد. مروان گفت :که تا ایشان از مردن معاویه خبر دار نشده اند به زودى ایشان را بطلب و بیعت از براى یزید از ایشان بگیر و هر کدام که قبول بیعت نکند او را به قتل رسان . پس درآن شب ولیدایشان را طلب نمود و ایشان در آن وقت در روضه منوّره حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مجتمع بودند، چون پیغام ولید به ایشان رسید امام حسین علیه السّلام فرمود که چون به سراى خود باز شدم من دعوت ولید را اجابت خواهم کرد.

پیک ولید که عمر بن عثمان بود برگشت عبد اللّه زبیر گفت که یا ابا عبد اللّه ! دعوت ولید در این وقت بى هنگام مى نماید و مرا پریشان خاطر ساخت در خاطر شما چه مى گذرد؟ حضرت فرمود: گمان مى کنم که معاویه طاغیه مرده است و ولید ما را از براى بیعت یزید دعوت نموده . چون آن جماعت بر مکنون خاطر ولید مطّلع گردیدند عبداللّه عمر و عبدالرّحمن بن ابى بکر گفتند که ما به خانه هاى خود مى رویم و در به روى خود مى بندیم .

و ابن زبیر گفت که من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد. حضرت امام حسین علیه السّلام فرمود که مرا چاره اى نیست جز رفتن به نزد ولید پس ‍ حضرت به سراى خویش تشریف برد و سى نفر از اهل بیت و موالى خود را طلبید و امر فرمود که سلاح بر خود بستند وآنها را با خود برد و فرمود که شما بر در خانه بنشینید و اگر صداى من بلند شود به خانه در آئید. پس حضرت داخل خانه شد چون وارد مجلس گردید دید که مروان نیز در نزد ولید است پس حضرت نشست . ولید خبر مرگ معاویه را به حضرت داد آن جناب کلمه استرجاع گفت پس ولید نامه یزید را که در باب گرفتن بیعت نوشته بود براى آن حضرت خواند، آن جناب فرمود: من گمان نمى کنم که تو راضى شوى به آنکه من پنهان با یزید بیعت کنم بلکه خواهى خواست از من که آشکارا در حضور مردم بیعت کنم که مردم بدانند، ولید گفت : بلى چنین است .

حضرت فرمود: پس امشب تاءخیر کن تا صبح تا ببینى راءى خود را در این امر. ولید گفت : برو خداوند با تو همراه تا آنکه در مجمع مردم ترا ملاقات نمائیم .
مروان به ولید گفت که دست از او بر مدار اگر الحال از او بیعت نگیرى دیگر دست بر او نمى یابى مگر آنکه خون بسیار از جانِبَین ریخته شود اکنون دست بر او یافته اى او را رها مکن تا بیعت کند و اگرنه او را گردن بزن . حضرت از سخن آن پلید در غضب شد و فرمود که یابن الزّرقاء! تو مرا خواهى کشت یا او، به خدا سوگند که دروغ گفتى و تو و او هیچ یک قادر بر قتل من نیستید. پس رو کرد به ولید و فرمود: اى امیر! مائیم اهل بیت نبوّت و معدن رسالت و ملائکه در خانه ما آمد و شد مى کنند و خداوند ما را در آفرینش مقدّم داشت و ختام خاتمیّت بر ما گذاشت و یزید مردى است فاسق و شرابخوار و کشنده مردم به ناحقّ و علانیه به انواع فسوق و معاصى اقدام مى نماید و مثل من کسى با مثل او هرگز بیعت نمى کند و دیگر تا ترا ببینم گوئیم و شنویم . این را فرمود و بیرون آمد و با یاران خود به خانه مراجعت نمود و این واقعه درشب شنبه سه روز به آخر ماه رجب مانده بود، چون حضرت بیرون رفت مروان با ولید گفت که سخن مرا نشنیدى به خدا سوگند دیگر دست بر او نخواهى یافت .

ولید گفت : واى بر تو! راءیى که براى من پسندیده بودى موجب هلاکت دین و دنیاى من بود، به خدا سوگند که راضى نیستم جمیع دنیا از من باشد و من در خون حسین علیه السّلام داخل شوم ، سُبحان اللّه تو راضى مى شوى که من حسین رابکشم براى آنکه گوید با یزید بیعت نکنم ؛ به خدا قسم هر که در خون او شریک شود او را در قیامت هیچ حسنه نباشد و نخواهد بود، مروان در ظاهر گفت که اگر از براى این ملاحظه بود خوب کردى ولکن در دل راءى ولید را نپسندید . ولید در همان شب در بیعت ابن زبیر مبالغه نمود و او امتناع مى کرد تا آنکه درهمان شب از مدینه فرار نموده متوجّه مکّه شد چون ولید بر فرار او مطّلع شد مردى از بنى امیّه را با هشتاد سوار از پى او فرستاد چون از راه غیر متعارف رفته بود چندان که او را طلب کردند نیافتند و برگشتند.

چون صبح شد حضرت امام حسین علیه السّلام از خانه بیرون آمده و در بعضى از کوچه هاى مدینه مروان آن حضرت را ملا قات کرد و گفت : یا ابا عبداللّه ! من ترا نصیحت مى کنم مرا اطاعت کن و نصیحت مرا قبول فرما. حضرت فرمود: نصیحت تو چیست ؟ گفت : من امر مى کنم ترا به بیعت یزید که بیعت او بهتر است از براى دین و دنیاى تو!؟ حضرت فرمود: اِنّا لِلهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونَ وَ عَلَى اْلاِسْلامِ السَّلام …

کلمات حیرت انگیز مروان باعث این شد که حضرت کلمه استرجاع بر زبان راند و فرمود: بر اسلام سلام باد هنگامى که امّت مبتلا شدند به خلیفه اى مانند یزید و به تحقیق که من شنیدم از جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که مى فرمود خلافت حرام است بر آل ابى سفیان و سخنان بسیار در میان حضرت و مروان جارى شد پس مروان گذشت از آن حضرت به حالت غضبان چون آخر روز شنبه شد باز ولید کسى به خدمت حضرت امام حسین علیه السّلام فرستاد و در امر بیعت تاءکید کرد حضرت فرمود: صبر کنید تا امشب اندیشه کنم و در همان شب که شب یکشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود متوجّه مکّه شد و چون عازم خروج از مدینه شد سر قبر جدّش پیغمبر و مادرش فاطمه و برادرش ‍ حسن علیهماالسّلام رفت و با آنها وداع کرد و با خود برداشت فرزندان خود و فرزندان برادر و برادران خود و تمام اهل بیت خود را مگر محمّد بن الحنفیه رحمه اللّه که چون دانست که آن حضرت عازم خروج است به خدمت آن حضرت آمد وگفت : اى برادر گرامى ! تو عزیزترین خلقى نزد من و از همه کس به سوى من محبوب ترى و من آن کس نیستم که نصیحت خود را از احدى دریغ دارم و تو سزاوارترى در باب آنچه صلاح شما دانم عرض کنم ؛ زیرا که تو ممازجى با اصل من و نفس من و جسم من و جان من و توئى امروز سند و سیّد اهل بیت و تو آن کسى که طاعتت بر من واجب است ؛ چه آنکه خداوند ترا برگزیده است و در شمار سادات بهشت مقررّ داشته است .

اى برادر من ، صلاح شما را چنین مى دانم که از بیعت یزید کناره جوئى و از بلاد و شهرهائى که درتحت فرمان او است دورى گزینى و به بادیه ملحق شوى و رسولان به سوى مردم بفرستى و ایشان را به بیعت خویش دعوت نمائى پس اگر بیعت تو را اختیار نمایند خدا را حمد کنى و اگر با غیر تو بیعت کردند به این دین و عقل تو نکاهد و به مروّت و فضل تو کاهش نرسد. همانا من مى ترسم بر تو که داخل یکى از بلاد شوى و اهل آن مختلف الکلمه شوند گروهى با تو و طایفه اى مخالف تو باشند و کار به جدال و قتال منتهى شود آن وقت اوّل کس توئى که هدف تیر و نشان شمشیر شوى و خون تو که بهترین مردمى از جهت نفس و از قبل پدر و مادر ضایع شود و اهل بیت شریف ، ذلیل و خوار شوند. حضرت فرمود که اى برادر، پس به کجا سفر کنم ؟ گفت : برو به مکّه و در همانجا قرار گیر و اگر اهل مکّه با تو شیوه بى وفائى مسلوک دارند متوجّه بلاد یمن شو که اهل آن بلاد شیعیان پدر و جّد تواَند و دلهاى رحیم و عزمهاى صمیم دارند و بلاد ایشان گشاده است و اگر در آنجا نیز کار تو استقامت نیابد متوجّه کوهستانها و ریگستانها و درّه ها شو و پیوسته از جائى به جائى منتقل شو تا ببینى که عاقبت کار مردم به کجا منتهى شود.

حضرت فرمود که اى برادر هر آینه نصیحت و مهربانى کردى و امید دارم که راءیت محکم و متین باشد و موافق بعضى روایات پس محمّد بن حنفیّه سخن را قطع کرد و بسیار گریست و آن امام مظلوم نیز گریست پس فرمود که اى برادر، خدا ترا جزاى خیر دهد نصیحت کردى و خیرخواهى نمودى اکنون عازم مکّه معظّمه گردیده ام و مهیّاى این سفر شده ام و برادران و فرزندان برادران و شیعیان خود را با خود مى برم و اگر تو خواهى در مدینه باش و دیده بان و عین من باش و آنچه سانح شود به من بنویس . پس آن حضرت دوات و قلم طلبیده وصیّت نامه نوشت و آن را در هم پیچیده و مهر کرد و به دست او داد و درآن میان شب روانه شد. (۶۴)
و موافق روایت شیخ مفید در وقت بیرون رفتن از مدینه این آیه را آن حضرت تلاوت نمود که در بیان قصّه بیرون رفتن حضرت موسى است از ترس فرعون به سوى مَدْیَن .
(فَخَرَجَ مِنْها خاَّئَفاً یَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنی مِنَ الْقَوْم الظّالِمینَ)؛(۶۵)

یعنى پس بیرون رفت از شهر در حالتى که ترسان و مترقَب رسیدن دشمنان بود گفت پروردگارا نجات بخش مرا از گروه ستمکاران . و از راه متعارف آن حضرت روانه شد پس اهل بیت آن حضرت گفتند که مناسب آن است که از بیراهه تشریف ببرید چنانکه ابن زبیر رفت تا آنکه اگر کسى به طلب شما بیاید شما را در نیابد، حضرت فرمود که من از راه راست به در نمى روم تا حق تعالى آنچه خواهد میان من و ایشان حکم کند.(۶۶)

و از جناب سکینه علیهاالسّلام مروى است که فرمود وقتى ما از مدینه بیرون شدیم هیچ اهل بیتى از ما اهل بیت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترسان و هراسان تر نبود.
از حضرت امام محمّد باقر علیه السّلام روایت است که چون حضرت امام حسین علیه السّلام اراده نمود که از مدینه طیّبه بیرون رود مخدّرات و زنهاى بنى عبدالمطّلب از عزیمت آن حضرت آگهى یافتند پس به خدمت آن حضرت شتافتند و صدا را به نوحه و زارى بلند کردند تا آن که آن حضرت در میان ایشان عبور فرمود وایشان را قسم داد که صداهاى خود را از گریه و نوحه ساکت کنند وصبر پیش آورند. آن محنت زدگان جگر سوخته گفتند: پس ما نوحه وزارى را براى چه روزبگذاریم به خدا سوگند که این زمان نزد ما مانند روزى است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم ازدنیا رفت ومثل روزى است که امیرالمؤ منین علیه السّلام وفاطمه علیهاالسّلام ورقّیه وزینب وامّ کلثوم دختران پیغمبر از دنیا رفتند، خدا جان مارا فداى تو گرداند اى محبوب قلوب مؤ منان واى یادگار بزرگواران ، پس یکى ازعمّه هاى آن حضرت آمد وشیون کرد و گفت : گواهى مى دهم اى نور دیده من که دراین وقت شنیدم که جنّیان برتو نوحه مى کردند و مى گفتند:

شعر :

وَاِنَّقَتیلَ الطَّفّ مِنْ آلِ هاشِمٍ

اَذَلُّ رقابًا مِنْ قُریْشٍفَذَلَّتِ(۶۷)

و موافق روایت قطب راوندى و دیگران ، امّسلمه زوجه طاهره حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم دروقت خروج آن حضرت به نزد آن جناب آمد عرض کرد:اى فرزند، مرا اندوهناک مگردان به بیرون رفتن به سوى عراق ؛ زیرا که من شنیدم ازجدّبزرگوار تو که مى فرمود که فرزند دلبند من حسین در زمین عراق کشته خواهد شد در زمینى که آن راکربلا گویند. حضرت فرمود که اى مادر به خدا سوگند که من نیز این مطلب رامى دانم ومن لامحاله باید کشته شوم و مرا از رفتن چاره اى نیست و به فرموده خدا عمل مى نمایم ، به خدا قسم که مى دانم درچه روزى کشته خواهم شد و مى شناسم کشنده خود را و مى دانم آن بقعه را که در آن مدفون خواهم شد و مى شناسم آنان را که با من کشته مى شوند از اهل بیت و خویشان و شیعیان خودم واگر خواهى اى مادر به تو بنمایم جائى راکه در آن کشته و مدفون خواهم گردید.

پس آن حضرت به جانب کربلا اشاره فرمود به اعجاز آن حضرت زمینها پست شد وزمین کربلانمودار گشت وامّسلمه محلّ شهادت آن حضرت راومضجع ومدفن او را و لشکرگاه او را بدید و هاى هاى بگریست .
پس حضرت فرمود:که اى مادر! خداوند مقدّر فرموده و خواسته مرا ببیند که من به جور و ستم شهید گردم و اهل بیت و زنان و جماعت مرا متفّرق و پراکنده دیدار کند و اطفال مرا مذبوح و اسیر در غُل و زنجیر نظاره فرماید در حالتى که ایشان استغاثه کنند و هیچ ناصرى و معینى نیابند.

پس فرمود: اى مادر! قَسَم به خدا من چنین کشته خواهم شد اگر چه به سوى عراق نروم نیز مرا خواهند کشت . آنگاه امّ سلمه گفت که در نزد من تربتى است که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم مرا داده است و اینک در شیشه آن را ضبط کردم . پس حضرت امام حسین علیه السّلام دست فراز کرد و کفى از خاک کربلا بر گرفت و به امّ سلمه داد و فرمود: اى مادر! این خاک را نیز با تربتى که جدّم به تو داده ضبط کن و در هر هنگامى که این هر دو خاک خون شود بدان که مرا در کربلا شهید کرده اند.

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء) فرموده و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند (شیخ مفید و دیگران ) که چون حضرت سیّدالشّهدا علیه السّلام از مدینه معلّى بیرون رفت فوجهاى بسیار از ملائکه با علامتهاى محاربه و نیزه ها در دست و بر اسبهاى بهشت سوار، بر سر راه آن حضرت آمدند و سلام کردند و گفتند: اى حجّت خدا بر جمیع خلایق بعد از جدّ و پدر و برادر خود، به درستى که حقّ تعالى جدّ ترا در مواطن بسیار به ما مَدَد و یارى کرد اکنون ما را به یارى تو فرستاده است . حضرت فرمود: وعده گاه ما و شما آن موضعى است که حقّ تعالى براى شهادت و دفن من مقرّر فرموده است ، و آن کربلا است ، چون به آن بقعه شریفه برسم به نزد من آئید، ملائکه گفتند: اى حجّت خدا! هر حکمى که خواهى بفرما که ما اطاعت مى کنیم و اگر از دشمنى مى ترسى ما همراه توئیم و دفع ضرر ایشان از تو مى کنیم حضرت فرمود که ایشان ضررى به من نمى توانند رسانید تا به محل شهادت خود برسم ، پس ‍ افواج بى شمار از مسلمانان جنّیان ظاهر شده چون به خدمت آن حضرت آمدند گفتند: اى سیّد و بزرگ ما، ما شیعیان و یاوران توئیم آنچه خواهى در باب دشمنان خود و غیر آن بفرما تا ما اطاعت کنیم و اگر بفرمائى جمیع دشمنان ترا در همین ساعت هلاک کنیم بى آنکه خود تعبى بکشى و حرکتى بکنى به عمل آوریم ؛ حضرت ایشان را دعا کرد و فرمود: مگر نخوانده اید این آیه را: اَیْنَما تَکوُنُوا یُدرِکْکُمُ اْلَمْوتُ وَلَوْکُنْتُمْ فی بُروُج مُشَیَّدَهٍ. در قرآن که حقّ تعالى بر جدّمن فرستاد.
یعنى در هر جا باشید در مى یابد شما را مرگ و هر چند بوده باشید در قلعه هاى محکم .
و باز فرموده است :قُلْ لَوْ کُنْتُم فی بُیُوتِکُمْ لَبَرَزَ الَذینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ اْلقَتْلُ اِلى مَضاجِعِهم ؛

یعنى بگو اى محمّد به منافقان که اگر مى بودید در خانه هاى خود البتّه بیرون مى آمدند آنها که برایشان کشته شدن نوشته شده بود به سوى محلّ کشته شدن و استراحت ایشان ،اگر من توقّف نمایم و بیرون نروم به جهاد به که امتحان خواهند کرد این خلق گمراه را و به چه چیز ممتحن خواهند کرد این گروه تباه را و که ساکن خواهد شد درقبر درکربلا که حقّتعالى بر گزیده است آن را در روزى که زمین راپهن کرده است و آن مکان شریف را پناه شیعیان من گردانیده و بازگشت به سوى آن بقعه مقدّسه راموجب ایمنى دنیا و آخرت ایشان ساخته ولیکن به نزد من آئید در روز عاشوراء که در آخر آن روز من شهید خواهم شد در کربلا در وقتى که احدى از اهل بیت من نمانده باشد که قصد کشتن او نمایند و سر مرا براى یزید پلید ببرند. پس جنّیان گفتند که اى حبیب خدا، اگر نه آن بود که اطاعت امر تو واجب است ومخالفت تو ما راجایز نیست هرآینه مى کشتیم جمیع دشمنان تراپیش از آنکه به تو برسند. حضرت فرمود که به خدا سوگند که قدرت ما بر ایشان زیاده از قدرت شما است ولیکن مى خواهیم که حجّت خدا را بر خلق تمام کنیم وقضاى حقّ تعالى را انقیاد نمائیم .(۶۸)
شیخ ممجّد آقاى حاجى میرزا محمّد قمى صاحب (اربعین حسینیه ) دراین مقام فرمود:

شعر :

گفت من با این گروه بد ستیز

دادخواهى دارم اندر رستخیز

کربلا گردیده قربانگاه من

هست هفتاد ودوتن همراه من

بقعه من کعبه اهل دل است

مر گروه شیعیان را معقل است

گربمانم من به جاى خویشتن

پس که مدفون گردد اندر قبر من

تاپناه خیل زَوّ اران شود

شافع جرم گنهکاران شود

امتحان مردم برگشته خو

کى شود گر من گریزم از عدو

موعد من با شما در کربلا است

روزعاشورا که روز ابتلا است

فصل دوم : در ورود آن حضرت به مکّه و آمدن نامه هاىاهل کوفه

در سابق گذشت که خروج سیّد الشّهداء علیه السّلام از مدینه در شب یکشنبه دو روز به آخر رجب مانده بود. پس بدان که آن حضرت در شب جمعه که سوم ماه شعبان بود وارد مکّه معظّمه شد و چون داخل مکّه شد به این آیه مبارکه تمثّل جست : (وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاَّءَ مَدْیَنَ قالَ عَسى رَبّى اَنْ یَهْدِیَنی سَواَّءَ السَّبیل )؛(۶۹)

یعنى چون حضرت موسى علیه السّلام متوجّه شهر مدین شد گفت : امید است که پرودگار من هدایت کند مرا به راه راست که مرا به مقصود برساند.
واز آن سوى چون ولید بن عتبه والى مدینه بدانست که امام حسین علیه السّلام نیز به جانب مکّه شتافت کسى به طلب عبداللّه بن عمر فرستاد که حاضر شود براى یزید بیعت کند، عبداللّه در پاسخ گفت : چون دیگران تقدیم بیعت کردند من نیز متابعت خواهم کرد، چون ولید در بیعت ابن عمر نگران سود و زیانى نبود مصلحت بتوانى دید و او را به حال خود گذاشت ، عبداللّه بن عمر نیز طریق مکّه پیش داشت .

بالجمله ؛ چون اهل مکّه و جمعى که از اطراف به عمره آمده بودند خبر قدوم مسرّت لزوم حضرت حسین علیه السّلام را شنیدند، به خدمت آن جناب مبادرت نمودند و هر صبح و شام به ملازمت آن حضرت مى شتافتند و عبداللّه بن زبیر در آن وقت رحل اقامت به مکّه افکنده بود و ملازمت کعبه نموده بود و پیوسته براى فریب دادن مردم در جانب کعبه ایستاده مشغول به نماز بود و اکثر روزها بلکه در هر دو روز یک دفعه به خدمت آن حضرت مى رسید ولکن بودن آن حضرت در مکّه بر او گران مى نمود؛ زیرا مى دانست که تا آن حضرت در مکّه است کسى از اهل حجاز با او بیعت نخواهد کرد.

و چون خبر وفات معاویه به کوفه رسید و کوفیان از فوت او مطّلع شدند و خبر امتناع امام حسین علیه السّلام و ابن زبیر از بیعت یزید و رفتن ایشان به مکّه به آنها رسید شیعیان کوفه در منزل سلیمان بن صُرد خزاعى جمع شدند و حمد و ثناى الهى اداکردند و در باب فوت معاویه و بیعت یزید سخن گفتند، سلیمان گفت که اى جماعت شیعه ! همانا بدانید که معاویه ستمکاره رخت بربست و یزید شرابخواره به جاى او نشست و حضرت امام حسین علیه السّلام سر از بیعت او بر تافت و به جانب مکّه معظّمه شتافت و شما شیعیان او و از پیش شیعه پدر بزرگوار او بوده اید پس اگر مى دانید که او را یارى خواهید کرد و با دشمنان او جهاد خواهید نمود نامه به سوى او نویسید و او را طلب نمائید، و اگر ضعف و جُبْن بر شما غالب است و در یارى او سستى خواهید ورزید و آنچه شرط نیک خواهى و متابعت است به عمل نخواهید آورد او را فریب ندهید و در مهلکه اش نیفکنید. ایشان گفتند که اگر حضرت او به سوى ما بیاید همگى به دست ارادت با او بیعت خواهیم کرد، و در یارى او با دشمنانش ‍ جان فشانیها به ظهور خواهیم رسانید. پس کاغذى به اسم سلیمان بن صُرد و مُسَیّب بن نَجَبَه (۷۰) و رفاعه بن شدّاد بجَلى (۷۱) و حبیب بن مظاهر رحمه اللّه و سایر شیعیان به سوى او نوشتند و در آن نامه بعد از حمد و ثنا، بیان هلاکت معاویه درج کردند که یابن رسول اللّه ! ما در این وقت امام و پیشوایى نداریم به سوى ما توجّه نما و به شهر ما قدم رنجه فرما تا آنکه شاید از برکت جناب شما حقّ تعالى حقّ را بر ما ظاهر گرداند و نعمان بن بشیر حاکم کوفه در قصر الا ماره در نهایت ذلّت نشسته و خود را امیر جماعت دانسته لکن ما او را امیر نمى دانیم و به امارت نمى خوانیم و به نماز جمعه او حاضر نمى شویم و در عید با او به جهت نماز بیرون نمى رویم ، و اگر خبر به ما رسد که حضرت تو متوجّه این صوب گردیده او را از کوفه بیرون مى کنیم تا به اهل شام ملحق گردد والسلام .

پس آن نامه را با عبداللّه بن مِسْمعَ همدانى و عبداللّه بن وال به خدمت آن زبده اهلبیت عِصمت و جلال فرستادند و مبالغه کردند که ایشان آن نامه را با نهایت سرعت به خدمت آن حضرت برسانند، پس ایشان به قدم عجل و شتاب راه در نور دیدند تا دهم ماه رمضان به مکّه معظّمه رسیدند و نامه کوفیان را به خدمت آن امام معظّم رسانیدند.

مردم کوفه بعد از دو روز از فرستادن آن قاصدان ، قیس بن مُسْهِر صیداوى و عبداللّه بن شدّاد و عُم ارَه بْنِ سلولى را به سوى آن حضرت فرستادند بانامه هاى بسیار که قریب به صد و پنجاه نامه باشد که هر نامه اى از آن را عظماى اهل کوفه از یک کس و دو کس و سه و چهار کس ‍ نوشته بودند، و دیگر باره صنادید کوفه بعد از دو روز هانى بن هانى سبیعى و سعیدبن عبداللّه حنفى را به خدمت آن حضرت روان داشتند با نامه اى که در آن این مضمون را نوشتند:

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم ؛ این عریضه اى است به خدمت حسین بن على علیه السّلام از شیعیان و فدویان آن حضرت .
امّا بعد، به زودى خود را به دوستان و هوا خواهان خود برسان که همه مردم این ولایت منتظر قدوم مسّرت لزوم تواند و به غیر تو نظر ندارند البتّه البتّه شتاب فرموده و به تعجیل تمام خود را به این مشتاقان مستهام برسان والسّلام .
پس شَبَث بن رِبعْى و حَجّارْبْنِ اَبْجَرْ و یزید بن حارث بن رُوَیْم وعُرْوه بن قیس و عمروبن حَجّاج زبیدى و محمّدبن عمروتیمى نامه اى نوشتند به این مضمون :
امّا بعد؛ صحراها سبز شده و میوها رسیده پس اگر مشیّت حضرت تو تعلّق گیرد به سوى ما بیا که لشکر بسیارى از براى یارى تو حاضرند و شب و روز به انتظار مقدم شریف تو به سر مى برند والسلام .
و پیوسته این نامه ها به آن حضرت مى رسید تا آنکه در یک روز ششصد نامه از آن بى وفایان به آن حضرت رسید و آن جناب تاءمّل مى نمود و جواب ایشان را نمى نوشت تا آنکه جمع شد نزد آن حضرت دوازده هزار نامه .(۷۲)

فصل سوّم : در فرستادن آن حضرت سیّد جلیل مسلم بنعقیل را به جانب کوفه و فرستادن نامه اى بارسول دیگر به اشراف بصره
چون رُسُل ورَسائل کوفیان بى وفا از حّدگذشت تاآنکه دوازده هزار نامه نزد حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام جمع شد لاجرم آن جناب نامه اى به این مضمون در جواب آنها نگاشت :

بسم الله الرحمن الرحیم
این نامه اى است از حسین بْن على به سوى گروه مسلمانان و مؤ منان کوفیان
اَمّا بعد؛ به درستى که هانى و سعید آخر کس بودند از فرستادگان شمابرسیدند و مکاتیب شما را برسانیدند بعداز آنکه رسولان بسیار و نامه هاى بى شمار از شماها به من رسیده بود و برمضامین همه آنها اطلاع یافتم وحاصل جمیع آنها این بود:که ماامامى نداریم به زودى به نزد مابیا شاید که حقّ تعالى ما رابه برکت تو برحقّ وهدایت مجتمع گرداند.

اینک به سوى شما فرستادم برادر وپسر عّم وثقه اهل بیت خویش مُسلم بن عقیل را پس اگر بنویسد به سوى من که مجتمع شده است راءى عُقَلاء ودانایان واشراف شما بر آنچه در نامه هادرج کرده بودید،همانا من به زودى به سوى شما خواهم آمد ان شاءاللّه ،پس قَسَم به جان خودم که امام نیست مگر آن کسى که حکم کند درمیان مردم به کتاب خدا وقیام نماید در میان مردم به عدالت وقدم از جّاده شریعت مقدّسه بیرون نگذارد ومردم را بردین حقّمستقیم دارد،والسلام .

پس مسلم بن عقیل پسر عّم خویش راکه به وفور عقل وعلم وتدبیر و صلاح و سدادو شجاعت ممتاز بود. طلبید وبراى بیعت گرفتن از اهل کوفه باقیس بن مسهر صیداوى و عماره بن عبداللّه سلولى وعبدالرّحمن بن عبداللّه اَرْحبى متوجّه آن صوب گردانید وامر کرد اورابه تقوى وپرهیزکارى وکتمان امر خویش از مخالفان و حُسن تدبیر ولطف ومدارا وفرمود که اگر اهل کوفه بربیعت من اتفاق نمایند، حقیقت حال را براى من بنویس ،پس مسلم آن حضرت را وداع کرده ازمکّه بیرون شد.
سیّدبن طاوس و شیخ بن نما و دیگران نوشته اند که حضرت امام حسین علیه السّلام نامه نوشت به مشایخ واشراف بصره که از جمله احنف بن قیس ومنذربن جارود ویزیدبن مسعود نهشلى وقیس بن هیثم (۷۳) بودند،بدین مضمون :

بسم اللّه ارحمن الرحیم
این نامه اى است از حسین بن على بن ابى طالب .
امّا بعد؛ همانا خداوند تبارک وتعالى محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلّم رابه نبوّت و رسالت بر گزید تا مردمان را بذل نصیحت فرمود و ابلاغ رسالت پروردگار خود نمود آنگاه حقّتعالى او را تکرّما به سوى خود مقبوض داشت و بعد از آن اهل بیت آن حضرت به مقام او اَحَقّ واَوْلى بودند ولکن جماعتى بر ماغلبه کردند وحقّ مارا به دست گرفتند و ما به جهت آنکه فتنه انگیخته نشود و خونها ریخته نگردد خاموش ‍ نشستیم اکنون این نامه را به سوى شما نوشتم وشما را به سوى خدا و رسول مى خوانم پس به درستى که شریعت نابود گشت وسنّت رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بر طرف شد،اگر اجابت کنید دعوت مرا واطاعت کنید فرمان مرا شما را از طریق ضلالت بگردانم وبه راه راست هدایت نمایم والسلام .

پس آن نامه را به مردى از موالیان خودسلیمان نام که مُکّنى به ابو رزین بود سپرد که به تعجیل تمام به صنادید بصره رساند، سلیمان چون نامه آن حضرت را به اشراف بصره رسانید از مضمون آن آگهى یافتند وشادمان شدند .
پس یزید بن مسعود نهشلى مردم بنى تمیم و جماعت بنى حنظله وگروه بنى سعد را طلب فرمود چون همگى حاضر شدند گفت : اى بنى تمیم !چگونه است مکانت و منزلت من در میان شما ؟گفتندبه به ! از براى مرتبت تو به خدا سوگند که تو پشت وپشتوان مائى وهامه فخر وشرف ومرکز عزّ وعلائى ودرشرف ومکانت بر همه پیشى گرفته اى ،یزید بن مسعود گفت : همانا من شما را انجمن ساختم تا با شما مشورتى کنم واز شما استعانتى جویم ،گفتند:ما هیچ دقیقه از نصیحت تو فرو نگذاریم وآنچه صلاح است در میان آریم اکنون هرچه خواهى بگوى تا بشنویم . گفت دانسته باشید که معاویه هلاک گشته ورشته جوربگسیخت و قواعد ظلم وستم فرو ریخت ومعاویه پیش ازآنکه بمیرد براى پسرش بیعت گرفت و چنان دانست که این کار بر یزید راست آید و بنیان خلافت او محکم گردد و هیهات از این اندیشه محال که صورت بندد جز به خواب و خیال وبا این همه یزید شرابخوار فاجر درمیان است دعوى دار خلافت وآرزومند امارت است وحال آنکه از حلیه حلم برى و از زینت علم عرى است ،سوگند به خدا که قتال با اواز جهاد با مشرکین افضل است .

هان اى جماعت !حسین بن على پسر رسول خدا است صلى اللّه علیه و آله و سلّم با شرافت اصل وحصافت عقل او را فضلى است از هندسه صفت بیرون وعلمى است از اندازه جهت افزون ، او را به خلافت سلام کنید،یعنى محکم دست بیعت با او فرادهید که با رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم قرابت دارد وعاِلم به سُنَن واحکام است ،صغیر راعطوفت کند وکبیر را ملاطفت فرماید ،و چه بسیار گرامى است رعّیت را رعایت او وامّت را امامت او لاجرم خداوند اورا بر خلق حجّت فرستاد وموعظت او را ابلاغ داد.

هان اى مردم ! ملاحظه کنید تا کورکورانه از نور حقّ به یک سوى خیمه نزنید و خویشتن را در وادى ضلالت و باطل نیفکنید، همانا صخر بن قیس یعنى احنف در یوم جمل از رکاب امیرالمؤ منین علیه السّلام تقاعد ورزید و شما را آلایش خذلان داد، اکنون آن آلودگى را به نصرت پسر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بشوئید.

سوگند به خداى که هر که از نصرت آن حضرت مسامحت آغازد خداوند او را در چاه مذلّت اندازد و ذلّت او در عترت و عشیرت او به وراثت سرایت کند و اینک من زره مبارزت در بر کرده ام و جوشن مشاجرت بر خود پوشیده ام ، و بدانید آن کس که کشته نشود هم سرانجام جان دهد و آن کس که از مرگ بگریزد عاقبت به چنگ او گرفتار آید، خداوند شما را رحمت کند مرا پاسخ دهید و جواب نیکو در میان آرید. نخست بنوحنظله بانگ برداشتند و گفتند: یا ابا خالد! ما خدنگهاى کنایه توئیم و رزم آزمودگان عشیرت توئیم اگر ما از کمان گشاد دهى بر نشان زنیم و اگر بر قتال فرمائى نصرت کنیم چون به دریاى آتش زنى واپس ‍ نمانیم ، و چند که سیلاب بلا بر تو روى کند روى نگردانیم با شمشیرهاى خود به نصرت تو بپردازیم و جان و تن را در پیش تو سپر سازیم .

آنگاه بنوسعد بن یزید ندا در دادند که یا ابا خالد! ما هیچ چیز را مبغوضتر از مخالفت تو ندانیم و بیرون تو گام نزنیم ، همانا صخر بن قیس ما را به ترک قتال ماءمور ساخت و هنر ما در ما مستور ماند، اکنون ما را لحظه اى مهلت ده تا با یکدیگر مشاورت کنیم پس از آن صورت حال را به عرض ‍ رسانیم . از پس ایشان بنو عامر بن تمیم آغاز سخن کردند و گفتند:یا ابا خالد! ما فرزندان پدران توئیم و خویشان و هم سوگندان توئیم ، ما خشنود نگردیم از آنچه که ترا به غضب آرد و ما رحل اقامت نیفکنیم آنجا که میل تو روى به کوچ و سفر آورد دعوت ترا حاضر اجابتیم و فرمان ترا ساخته اطاعتیم .
ابو خالد گفت : اى بنو سعد! اگر گفتار شما با کردار شما راست آید خداوند همواره شما را محفوظ دارد و به نصرت خود محفوظ فرماید.
ابو خالد چون برمکنون خاطر آن جماعت اطّلاع یافت نامه اى براى جناب امام حسین علیه السّلام بدین منوال نوشت :

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
امّا بعد؛ پس به تحقیق که نامه شما به من رسید و بر مضمون آن آگهى یافتم و دانستم که مرا به سوى اطاعت خود خواندى و به یارى خویش ‍ طلب فرمودى ، همانا خداوند تعالى خالى نگذارد جهان را از عالمى که کار به نیکوئى کند و دلیلى که به راه رشاد هدایت فرماید و شما حجّت خدائید بر خلق ، و امان و امانت او در روى زمین ، و شما شاخه هاى زیتونه احمدیّه اید و آن درخت را اصل رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و فرع شمائیداکنون به فال نیک به سوى ما سفر کن که من گردن بنى تمیم را در خدمت تو خاضع داشتم و چنان در طاعت و متابعت تو شایق گماشتم که شتر تشنه مرآبگاه را، و قلاّده طاعت ترا در گردن بنى سعد انداختم و گردن ایشان را براى خدمت تو نرم و ذلیل ساختم و به زلال نصیحت ساحت ایشان را که آلایش تقاعد و توانى در خدمت داشت بشستم و پاک و صافى ساختم .
چون این نامه به حضرت حسین علیه السّلام رسید فرمود: خداوند در روز دهشت ایمن دارد و در روز تشنه کامى سیراب فرماید.امّا احنف بن قیس او نیز حضرت را به این نمط نامه کرد:
(اَمّا بعد ؛ فَاصْبِرْ فَاِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَّقٌ وَ لا یَسْتَخِفَنَّکَ اَلذَّینَ لا یُوقنوُنَ)(۷۴)

از ایراد این آیه مبارکه به کنایت اشارتى از بى وفائى اهل کوفه به عرض ‍ رسانید.امّا چون نامه امام حسین علیه السّلام به منذربن جارود رسید بترسید که مبادا این مکاتبت از مکیدتهاى عبیداللّه بن زیاد باشد و همى خواهد اندیشه هاى مردم را باز داند و هر کس را به کیفر عمل خود رساند و دختر منذر که (بحریّه ) نام داشت نیز در حباله نکاح عبیداللّه بود، لاجرم منذر آن مکتوب را با رسول آن حضرت به نزد ابن زیاد آورد و چون ابن زیاد آن مکتوب را قرائت کرد امر کرد که رسول آن حضرت را گردن زدند و بعضى گفته اند که به دارکشید.

و این رسول همان ابو رزین سلیمان مولاى آن حضرت بوده که جلالت شاءنش بسیار بلکه شیخ ما در کتاب (لؤ لؤ و مرجان ) به مراتب عدیده رتبه او را از هانى بن عروه مقدم گرفته (۷۵) و چون ابن زیاد از قتل او بپرداخت بالاى منبر رفت و مردم بصره را به تهدید و تهویل تنبیهى بلیغ نمود و برادرش عثمان بن زیاد را جاى خود گذاشت و خود به جانب کوفه شتافت .
و بالجمله مردم بصره وقتى تجهیز لشکر کردند که در کربلا به نصرت امام حسین علیه السّلام حاضر شوند ایشان را آگهى رسید که آن حضرت را شهید کردند، لاجرم بار بگشودند و به مصیبت و سوگوارى بنشستند.(۷۶)

فصل چهارم : درآمدن جناب مسلم به کوفه و کیفیّت بیعت مردم

در فصل سابق به شرح رفت که حصرت امام حُسین علیه السّلام جواب نامه هاى کوفیان را نوشت و مُسلم بن عقیل را فرمان داد تا به سمت کوفه سفر نماید و آن نامه را به کوفیان برساند. اکنون ، بدان که جناب مسلم حسب الا مر آن حضرت مهیّاى کوفه شد،پس آن حضرت را وداع کرده از مکّه بیرون شد (موافق بعضى کلمات ، مسلم نیمه شهر رَمَضان از مکّه بیرون شد وپنجم شوّال درکوفه واردشد ) وطىّ منازل کرده تا به مدینه رفت و در مسجد مدینه نماز کرد و حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلّم را زیارت کرده به خانه خود رفت و اهل و عشیرت خود را دیدار کرده و وداع آنها نموده و با دو دلیل از قبیله قیس متوجّه کوفه شد. ایشان راه را گم کرده و آبى که با خود برداشته بودند به آخر رسید وتشنگى برایشان غلبه کرده تا آنکه آن دو دلیل هلاک شدند وجناب مسلم به مشقّت بسیار خود را در قریه مضیق به آب رسانید واز آنجا نامه اى در بیان حال خود و استعفاء از سفر کوفه براى جناب امام حسین علیه السّلام نوشت وبه همراهى قیس بن مسهر براى آن حضرت فرستاد.

حضرت استعفاى او را قبول نفرموده واو را امر به رفتن کوفه نمود.چون نامه حضرت به مسلم رسید به تعجیل به سمت کوفه روانه شد تا آنکه به کوفه رسید و در خانه مختار بن ابى عبیده ثقفى که معروف بود به خانه سالم بن مسیّب نزول اجلال فرمود به روایت طبرى بر مسلم بن عوسجه نازل شد و مردم کوفه از استماع قدوم مسلم اظهار مسرّت و خوشحالى نمودند و فوج فوج به خدمت آن حضرت مى آمدند و آن جناب نامه امام حسین علیه السّلام را براى هر جماعتى از ایشان مى خواند و ایشان از استماع کلمات نامه گریه مى کردند و بیعت مى نمودند.

در (تاریخ طبرى ) است که میان آن جماعت عابس بن ابى شبیب شاکرى رحمه اللّه بوده برخاست و حمد ثناى الهى به جاى آورد و گفت : امّا بعد ؛ پس من خبر نمى دهم شما را از مردم و نمى دانم چه در دل ایشان است و مغرور نمى سازم . شما را با ایشان ، به خدا سوگند که من خبر مى دهم شما را از آنچه توطین نفس کرده ام بر آن ، به خدا قسم که جواب دهم شما را هرگاه مرا بخوانید وکارزار خواهم کرد البتّه با دشمنان شما و پیوسته در یارى شما شمشیر بزنم تا خدا را ملاقات کنم ومزد خود نخواهم مگر ازخدا.

پس حبیب بن مظاهر برخاست وگفت :خدا ترا رحمت کند اى عابس ‍ همانا آنچه در دل داشتى به مختصر قولى ادا کردى ، پس حبیب گفت :قَسَم به خداوندى که نیست جز او خداوند بحقّ من نیز مثل عابس و بر همان عزمم . پس حنفى برخاست (ظاهراًمُراد سعید بن عبداللّه حنفى است )(۷۷)

ومثل این بگفت . شیخ مفید رحمه اللّه و دیگران گفته اند که بر دست مسلم هیجده هزارنفر از اهل کوفه به شرف بیعت آن حضرت سرافراز گردیدند و در این وقت مسلم نوشت به سوى آن حضرت که تاکنون هیجده هزار نفر به بیعت شما در آمده اند اگر متوجّه این صوب گردید مناسب است .(۷۸)
چون خبر مُسلم وبیعت کوفیان در کوفه منتشر شد،نعمان بن بشیر که از جانب معاویه ویزید در کوفه والى بود مردم راتهدید وتوعید نمود که از مُسلم دست کشیده وبه خدمتش رفت و آمد ننماید،مردم کلام اورا وقعى ننهادند وبه سمع اطاعت نشنیدند.
عبداللّه بن مسلم بن ربیعه که هواخواه بنى اُمیّه بود چون ضعف نعمان را مشاهده نمود نامه به یزید نوشت مشتمل براخبار آمدن مسلم به کوفه وبیعت کوفیان وسعایت درامر نعمان وخواستن والى مقتدرى غیر ازآن و ابن سعد و دیگران نیز چنین نامه نوشتند ویزیدرا بر وقایع کوفه اِخبار دادند .

چون این مطالب گوشزد یزید پلید گردید به صوابدید (سر جون ) که در شمارعبید معاویه بود لکن به مرتبه بلند در نزد معاویه ویزید رسیده بود چنان صلاح دید که علاوه برامارت بصره ، حکومت کوفه را نیز به عهده عبیداللّه بن زیاد واگذارد و اصلاح این گونه وقایع رااز وى بخواهد. پس نامه نوشت به سوى عبیداللّه بن زیاد که در آن وقت والى بصره بود،بدین مضمون :

که یابن زیاد! شیعیان من از مردم کوفه مرا نامه نوشتند و آگهى دادند که پسر عقیل وارد کوفه گشته ولشکر براى حسین جمع مى کند چون نامه من به تو رسید بى تَاَنّى به جانب کوفه کوچ کن وابن عقیل رابه هر حیله که مقدور باشد به دست آورده و در بندش کن یا اینکه او رابه قتل رسان ویااز کوفه بیرونش کن .

چون نامه یزید به ابن زیادپلید رسید همان وقت تهیّه سفر کوفه دید، عثمان برادرخود را در بصره نایب الحکومه خویش نمود. و روز دیگر بامسلم بن عمروباهلى و شریک بن اعور حارثى و حشم واهل بیت خود به سمت کوفه روانه شد چون نزدیک کوفه رسید صبرکرد تا هوا تاریک شد آنگاه داخل شهر شد در حالتى که عمامه سیاه برسرنهاده ودهان خود را بسته بود،و مردم کوفه چون منتظر قدوم امام مظلوم بودند در شبى که ابن زیاد داخل کوفه مى شد گمان کردند که آن حضرت است که به کوفه تشریف آورده اظهار فرح وشادى مى کردند و پیوسته بر او سلام مى کردند ومرحبا مى گفتند و آن ملعون را به واسطه ظلمت و تغییر هیئت نمى شناختند تا آنکه از کثرت جمعیّت مسلم بن عمرو به غضب در آمد وبانگ زد برایشان وگفت :دور شوید اى مردم که این عبیداللّه بن زیاد است ،پس مردم متفرّق شدند و آن ملعون خود را به قصرالاماره رسانید وداخل قصر شد وآن شب رابیتوته نمود. چون روز دیگر شد مردم را آگهى داد که جمع شوند آنگاه بر منبر رفت وخطبه خواند وکوفیان را تهویل وتهدید نمود و از معصیت سلطان ، ایشان راسخت بترسانید ودر اطاعت یزید ایشان را وعده جایزه واحسان داد آنگاه از منبر فرود آمد و رؤ ساء قبائل و محلاّت را طلبید ومبالغه وتاءکید نمود که هر که را گمان برید که در مقام خلاف ونفاق است با یزید، نام اورا نوشته و بر من عرضه دارید،واگر در این امر توانى وسُستى کنید خون و مال شما بر من حلال خواهد گردید .

وبه روایت (طبرى ) و (ابوالفرج ) چون مسلم داخل باب خانه هانى شد پیغام فرستاد براى او که بیرون بیا مرا با تو کارى است ،چون هانى بیرون آمد مسلم فرمود که من به نزد تو آمده ام که مرا پناه دهى ومیهمان خود گردانى ،هانى پاسخش داد که مرابه امر سختى تکلیف کردى واگر نبود ملاحظه آنکه داخل خانه من شدى و اعتماد بر من نمودى دوست مى داشتم که از من منصرف شوى لکن الحال غیرت من نگذارد که ترا از دست دهم و ترا از خانه خویش بیرون کنم داخل شو ،پس مسلم داخل خانه هانى شد.(۷۹)
وبه روایت سابقه چون مسلم داخل خانه هانى شد شیعیان در پنهانى به خدمت آن جناب مى رفتند و بااو بیعت مى کردند و ازهر که بیعت مى گرفت او را سوگند مى داد که افشاى راز ننماید، و پیوسته کار بدین منوال بود تا آنکه به روایت ابن شهر آشوب بیست و پنج هزار تن با او بیعت کردند وابن زیاد نمى دانست که مسلم در کجااست و بدین جهت جاسوس قرار داده بود که بر احوال مسلم اطّلاع یابند تا آنکه به تدبیر وِحیَل به واسطه غلام خود معقل مطّلع شد که آن جناب در خانه هانى است و معقل هر روز به خدمت مسلم مى رفت و بر خفایاى احوال شیعیان آگهى مى یافت و به ابن زیاد خبر مى داد و چون هانى از عبیداللّه بن زیاد متوهّم بود تمارض نمود و به بهانه بیمارى به مجلس ابن زیاد حاضر نمى شد .

روزى ابن زیاد محمّدبن اشعث واسماءبن خارجه و عمروبن الحجّاج پدر زن هانى را طلبید وگفت : چه باعث شده که هانى نزد من نمى آید؟ گفتند: سبب ندانیم جز آنکه مى گویند او بیمار است . گفت : شنیده ام که خوب شده واز خانه بیرون مى آید و در دَرِ خانه خود مى نشیند واگر بدانم که او مریض است به عیادت او خواهم رفت اینک شما بشتابید به نزد هانى و او را تکلیف کنید که به مجلس من بیاید و حقوق واجبه مرا تضییع ننماید، همانا من دوست ندارم که میان من و هانى که از اشراف عرب است غبار کدورتى مرتفع گردد.

پس ایشان به نزد هانى رفتند و او را به هر نحوى که بود به سمت منزل ابن زیاد حرکت دادند، هانى در بین راه به اسماء، گفت : اى پسر برادر من از ابن زیاد خائف و بیمناکم ، اسماء گفت : مترس زیرا که او بدى با تو در خاطر ندارد و او را تسلّى میداد تا آنکه هانى را به مجلس آن ملعون در آوردند به مکر و خدعه و تزو یر و حیله آن شیخ قبیله رانزد عبیداللّه آورند، چون نظر عبیداللّه به هانى افتاد گفت :

اَتتکَ بِخائنٍ رِجْلاُه ؛ مراد آن که به پاى خود به سوى مرگ آمدى پس با او شروع کرد به عتاب و خطاب که اى هانى ! این چه فتنه اى است که در خانه خود بر پا کرده اى و با یزید در مقام خیانت بر آمده اى و مسلم بن عقیل را در خانه خود جا داده اى و لشکر و سلاح براى او جمع مى کنى و گمان مى کنى که این مطالب بر ما پنهان و مخفى خواهد ماند.

هانى انکار کرد پس ابن زیاد، مَعْقِل را که بر خفایاى حال هانى و مسلم بن عقیل مطّلع بود طلبید چون نظر هانى بر معقل افتاد دانست که آن ملعون جاسوس ابن زیاد بوده و آن لعین را بر اسرار ایشان آگاه کرده و دیگر نتوانست انکار کند. لا جرم گفت : به خدا سوگند که من مسلم را نطلبیده ام و به خانه نیاورده ام بلکه به جبر به خانه من آمده و پناه طلبید و من حیا کردم که او را از خانه خود بیرون کنم اکنون مرا مرخص کن تا بروم و او را از خانه خود بیرون کنم تا هر کجا که خواهد برود و از پس آن به نزد تو بر گردم و اگر خواسته باشى رهنى به تو بسپارم که نزد تو باشد تا مطمئن باشى به برگشتن من به نزد تو؛ ابن زیاد گفت : به خدا قسم که دست از تو بر ندارم او تا را به نزد من حاضر گردانى ، هانى گفت : به خدا سوگند هرگز نخواهد شد، من دخیل و مهمان خود را به دست تو دهم که او را به قتل آورى ؛ و ابن زیاد مبالغه مى کرد در آوردن و او مضایقه مى کرد. پس چون سخن میان ایشان به طول انجامید مسلم بن عمر و باهلى برخاست و گفت : ایّها الا میر! بگذار تا من در خلوت با او سخن گویم و دست او را گرفته به کنار قصر برد و در مکانى نشستند که ابن زیاد ایشان رامى دید و کلام ایشان را مى شنید، پس مسلم بن عمرو گفت : اى هانى ! ترا به خدا سوگند مى دهم که خود را به کشتن مَدِه و عشیره و قبیله خود را در بلا میفکن ، میان مسلم و ابن زیاد و یزید رابطه قربت و خویشى است و او را نخواهند کشت ، هانى گفت : به خدا سوگند که این ننگ را بر خود نمى پسندم که میهمان خود را که رسول فرزند رسول خدا است به دست دشمن دهم و حال آن که من تندرست و توانا باشم و اعوان و یاوران من فراوان باشند، به خدا سوگند اگر هیچ یاور نداشته باشم مسلم را به او وا نخواهم گذاشت تا آن که کشته شوم .

ابن زیاد چون این سخنان را بشنید هانى را به نزد خود طلبید چون او را به نزدیک او بردند هانى را تهدید کرد و گفت : به خدا سوگند که اگر در این وقت مسلم را حاضر نکنى فرمان دهم که سر از تنت بردارند، هانى گفت : ترا چنین قوّت و قدرت نیست که مرا گردن زنى چه اگر پیرامون این اندیشه گردى در زمان سراى تو را با شمشیرهاى برهنه حصار دهند و ترا به دست طایفه مَذْحِج کیفر فرمایند، و چنان گمان مى کرد که قوم و قبیله او با او همراهى دارند و در حمایت او سستى نمى نمایند، ابن زیاد گفت : و الهفاه عَلَیْکَ اَبا الْبارِقَهِ تُخَوفُنى ؛گفت : مرا به شمشیرهاى کشیده مى ترسانى . پس امر کرد که هانى را نزدیک او آوردند. پس با آن چوب که در دست داشت بر رو و بینى او بسیار زد تا بینى هانى شکست و خون بر جامه هاى او جارى شد و گوشت صورت او فرو ریخت تا چندان که آن چوب شکست و هانى دلیرى کرده دست زد به قائمه شمشیر یکى از اعوانى که در خدمت ابن زیاد بود و خواست آن شمشیر را به ابن زیاد بکشد آن مرد طرف دیگر آن تیغ را گرفت و مانع شد که هانى تیغ براند، ابن زیاد که چنین دید بانگ بر غلامان زد که هانى را بگیرید و بر زمین بکشید و ببرید، غلامان او را بگرفتند و کشیدند و در اُطاقى از بیوت خانه اش افکندند و در بر او بستند، چون اسماءبن خارجه و به روایت شیخ مفید حسّان بن اسماء این حالت را مشاهده کرد روى به ابن زیاد آورد و گفت : تو ما را امر کردى و رفتیم و این مرد را به حیله آوردیم اکنون با او غدر نموده این نحو رفتار مى نمائى ؟! ابن زیاد از کلام او در غضب شد و امر کرد که او را مشت بر سینه زدند و به ضرب مشت و سیلى او را نشانیدند. و در این وقت محمّدبن الاشعث برخاست و گفت : امیر مؤ دّب ما است آنچه خواهد بکند ما به کرده او راضى مى باشیم . پس خبر به عمروبن حجّاج رسید که هانى کشته گشته ، عمرو قبیله مَذْحج را جمع کرد و قصر الاماره آن لعین را احاطه کرد و فریاد زد که منم عمروبن حجّاج اینک شجاعان قبیله مَذْحج جمع شدند و طلب خون هانى مى نمایند ابن زیاد متوهّم شد، شُریح قاضى را فرمان کرد که به نزد هانى رو و او را دیدار کن آنگاه مردم را خبر ده که او زنده است و کشته نگشته است . شُریح چون به نزد هانى رفت دید که خون از روى او جارى است و مى گوید کجایند قبیله و خویشان من اگر ده نفر از ایشان به قصر در آیند مرا از چنگ ابن زیاد برهانند. پس شُریح از نزد هانى بیرون شد و مردم را آگهى داد که هانى زنده است و خبر قتل او دروغ بوده ، چون قبیله او بدانستند که او زنده است خدا را حمد نموده و پراکنده شدند.

و چون خبر هانى به جناب مسلم رسید امر کرد که در میان اصحاب خود ندا کنند که بیرون آئید از براى قتال بى وفایان کوفه چون صداى را شنیدند بر دَرِ خانه هانى جمع شدند مسلم بیرون آمد براى هر قبیله عَلَمى ترتیب داد در اندک وقتى مسجد و بازار پر شد از اصحاب او و کار بر ابن زیاد تنگ شد و زیاده از پنجاه نفر در دارالا ماره با او نبودند و بعضى از یاوران او که بیرون بودند راهى نمى یافتند که به نزد او روند پس ‍ اصحاب مُسلم قصر الاماره را در میان گرفتند و سنگ مى افکندند و بر ابن زیاد و مادرش دشنام مى دادند. ابن زیاد چون شورش کوفیان را دید، کثیربن شهاب را به نزد خود طلبید و گفت : ترا در قبیله مَذْحج دوستان بسیار است از دارالاماره بیرون شوبا هر که ترا اطاعت نماید از مَذْحج مردم را از عقوبت یزید و سوُء عاقبت حرب شدید بترسانید و در معاونت مُسلم ایشان را سُست گردانید، و محمّدبن اشعث را فرستاد که دوستان خود را از قبیله کِنْدَه در نزد خود جمع کند و رایت امان بگشاید و ندا کند که هر که در تحت این رایت درآید به جان و مال و عِرْض در امان باشد.

و همچنین قعقاع ذهلى و شَبَت بن رِبعى و حَجّاربن الجبر و شمرذى الجوشن را براى فریب دادن آن بى وفایان غدّار بیرون فرستاد.
پس محمّدبن اشعث عَلَمى بلند کرد و جمعى برگرد آن جمع شدند و آن گروه دیگر به وساوس شیطانى مردم را از موافقت مسلم پشیمان مى کردند و جمعیّت ایشان را به تفرّق مبدّل مى گردانیدند تا آنکه گروهى بسیار از آن غدّاران را گرد آوردند و از راه عقب قصر به دارالاماره در آمدند.

و چون ابن زیاد کثرتى در اتباع خود مشاهده کرد عَلَمى براى شَبثَبن رِبعْى ترتیب داد و او را با گروهى از منافقان بیرون فرستاد و اشراف کوفه و بزرگان قبایل را امر کرد که بر بام قصر بر آمده و اتباع مسلم را ندا کردند که اى گروه بر خود رحم کنید و پراکنده شوید که اینک لشکرهاى شام مى رسند و شما را تاب ایشان نیست و اگر اطاعت کنید، امیر متعهّد شده است که عذر شما را از یزید بخواهد و عطاهاى شما را مضاعف گرداند، و سوگند یاد کرده است که اگر متفّرق نشوید چون لشکرهاى شام برسند مردان شما را به قتل آورند و بى گناه را به جاى گناهکار بکشند و زنان و فرزندان شما بر اهل شام قسمت شود.

و کثیربن شهاب و اشرافى که با ابن زیاد بودند نیز از این نحو کلمات مردم را تخویف و انذار مى دادند تا آنکه نزدیک شد غروب آفتاب ، مردم کوفه را این سخنان وحشت آمیز دهشت انگیز شد بناى نفاق و تفرّق نهادند.

مُتفّرق شدن کوفیان بى وَفااز دور مُسْلِم بنعَقیل رحمه اللّه

اَبُومِخْنَف از یونس بن اسحاق روایت کرده و او از عبّاس جدلى که گفت : ما چهار هزار نفر بودیم که با مسلم بن عقیل براى دفع ابن زیاد خروج کردیم هنوز به قصر الاماره نرسیده بودیم که سیصد نفر شدیم یعنى به این نحو مردم از دور مسلم متفرّق شدند.(۸۰)
بالجمله ؛ مردم کوفه پیوسته از دور مسلم پراکنده مى شدند و کار به جائى رسید که زنها مى آمدند و دست فرزندان یا برادران خویش را گرفته و به خانه مى بردند، و مردان مى آمدند و فرزندان خود را مى گفتند که سر خویش گیرید و پى کار خود روید که چون فردا لشکر شام رسد ما تاب ایشان نیاوریم ، پس پیوسته مردم ، از دور مسلم پراکنده شدند تا آنکه وقت نماز شد و مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا کرد، در حالتى که از آن جماعت انبوه با او باقى نمانده جز سى نفر، مسلم چون این نحو بى وفائى از کوفیان دید خواست از مسجد بیرون آید هنوز به باب کِنْدَه نرسیده بود که در مرافقت او زیاده از ده کس موافقت نداشت ، چون پاى از در کِنْدِه بیرون نهاد هیچ کس با او نبود و یک تنه ماند، پس آن غریب مظلوم نگاه کرد یک نفر ندید که او را به جائى دلالت کند یا او را به منزل خود برد یا او را معاونت کند اگر دشمنى قصد او نماید.

پس متحیّرانه در کوچه هاى کوفه مى گردید و نمى دانست که کجا برود تا آنکه عبور او به خانه هاى بنى بَجیلَه از جماعت کِنْدَه افتاد چون پاره اى راه رفت به در خانه طَوْعَه رسید و او کنیز اشعث بن قیس بود که او را آزاد کرده بود و زوجه اسید خضرمى گشته بود و از او پسرى به هم رسانیده بود، و چون پسرش به خانه نیامده بود طَوْعَه بر در خانه به انتظار او ایستاده بود، جناب مسلم چون او را دید نزدیک او تشریف برد و سلام کرد طوعه جواب سلام گفت پس مسلم فرمود:یا اَمَهَ اللّهِ اِسْقنی ماَّءً.

شعر :

غریب کوفه با چشم پراختر

بدان زن گفت کاى فرخنده مادر

مرا سوز عطش بربوده از تاب

رَسان بر کام خشکم قطره آب

مرا به شربت آبى سیراب نما، طَوْعَه جام آبى براى آن جناب آورد، چون مسلم آب آشامید آنجا نشست ، طوعه ظرف آب را برد به خانه گذاشت و برگشت دید آن حضرت را که در خانه او نشسته گفت : اى بنده خدا! مگر آب نیاشامیدى ؟ فرمود: بلى . گفت : بر خیز و به خانه خود برو، مسلم جواب نفرمود، دوباره طوعه کلام خود را اعاده کرد همچنان مسلم خاموش بود تا دفعه سوم آن زن گفت : سُبْحان اللّه ، اى بنده خدا! بر خیز به سوى اهل خود برو؛ چه بودن تو در این وقت شب بر در خانه من شایسته نیست و من هم حلال نمى کنم براى تو:

شعر :

شب است و کوفه پر آشوب و تشویش

روان شو سوى آسایشگه خویش

مسلم بر خاست فرمود: یا اَمَه اللّه ! مرا در این شهر خانه و خویشى و یارى نیست غریبم و راه به جائى نمى برم آیا ممکن است به من احسان کنى ومرا در خانه خود پناه دهى و شاید من بعد از این روز مکافات کنم ترا،عرضه کرد قضیّه شما چیست ؟ فرمود :من مُسلم بن عقیلم که این کوفیان مرا فریب دادند و از دیار خود آواره کردند ودست از یارى من برداشتند و مرا تنها و بى کس گذاشتند ،طوعه گفت :توئى مسلم ؟!فرمود بلى . عرض کرد:بفرما داخل خانه شو؛پس او را به خانه آورد و حجره نیکو براى او فرش کرد وطعام براى آن جناب حاضر کرد، مسلم میل نفرمود، آن زن مؤ منه به قیام خدمت اشتغال داشت ، پس زمانى نگذشت پسرش بلال به خانه آمد چون دید مادرش به آن حجره رفت و آمد بسیار مى کند در خاطرش گذشت که مطلب تازه اى است لهذا از مادر خویش از سبب آن حال سؤ ال نمود مادرش خواست پنهان دارد پسر اصرار والحاح کرد، طَوْعَه خبر آمدن مُسلم رابه او نقل کرد واو را سوگند دادکه افشاء آن راز نکند، پس بلال ساکت گردید وخوابید.

وامّا ابن زیاد لَعین چون نگریست که غوغا وغُلواى (بالضّم وفتح اللاّم ویسکن ،سرکشى واز حدّ در گذشتن )
اصحاب مسلم دفعهً واحده فرونشست با خود اندیشید که مبادا مسلم با اصحاب خویش در کید وکین من مکرى نهاده باشند تامُغافِصَهً بر من بتازند وکار خود را بسازند و بیمناک بود که دَرِ دارالاماره بگشاید واز براى نماز به مسجد در آید.

لاجرم مردم خویش را فرمان داد که از بام مسجد تختهاى سقف راکنده وروشن کنند وملاحظه نمایند مبادا مسلم واصحابش در زیر سقفها وزوایاى مسجد پنهان شده باشند، آنهابه دستور العمل خویش رفتار کردند وهرچه کاوش نمودند خبرى از مسلم نجستند،ابن زیاد را خبر دادند که مردم متفرّق شده اند و کسى در مسجد نیست ، پس آن لعین امر کردکه باب سدّه را مفتوح کردند و خود با اصحاب خویش داخل مسجد شد و منادى او در کوفه ندا کرد که هر که از بزرگان و رؤ ساء کوفه به جهت نماز خفتن در مسجد حاضر نشود خون او هدر است .پس در اندک وقتى مسجد از مردم مملو شد پس نماز راخواند وبر منبر بالا رفت بعداز حمد و ثنا گفت : همانا دیدید اى مردم که ابن عقیل سفیه جاهل چه مایه خلاف و شقاق انگیخت ، اکنون گریخته است پس هر کسى که مسلم در خانه او پیدا شود و ما را خبر نداده باشد جان و مال او هدر است و هر که او را به نزد ما آورد بهاى دیت مسلم را به او خواهم داد و ایشان را تهدید و تخویف نمود.

پس از آن رو کرد به حُصَیْن بن تَمیم وگفت .اى حُصَیْن ! مادرت به عزایت بنشیند اگر کوچه هاى کوفه را محافظت نکنى و مسلم فرار کند، اینک ترا مسلّط برخانه هاى کوفه کردم و داروغه گرى شهر را به تو سپردم ، غلامان واتباع خود رابفرست که کوچه و دروازه هاى شهر را محافظت نمایند تا فردا شود خانه ها را گردش نموده و مسلم را پیدا کرده حاضرش ‍ نمایند.

پس از منبر به زیر آمد و داخل قصر گردید، چون صبح شد آن ملعون در مجلس نشست و مردم کوفه را رخصت داد که داخل شوند و محمّد بن اشعث را نوازش نموده در پهلوى خود جاى داد، پس در آن وقت پسر طوعه به در خانه ابن زیاد آمد و خبر مسلم را به عبدالرّحمن پسر محمّد اشعث داد، آن ملعون به نزد پدر خود شتافت و این خبر را آهسته به او گفت ، ابن زیاد چون در جنب محمّد اشعث جاى داشت بر مطلب آگهى یافت پس محمّد را امر کرد که برخیزد و برود و مسلم را بیاورد و عبیداللّه بن عبّاس سلمى را با هفتاد کس از قبیله قیس همراه او کرد.

پس آن لشکر آمدند تا در خانه طوعه رسیدند مسلم چون صداى پاى اسبان را شنید دانست که لشکر است و به طلب اوآمده اند، پس شمشیر خود را برداشت وبه سوى ایشان شتافت آن بى حیاها در خانه ریختند آن جناب برایشان حمله کرد وآنها را ازخانه بیرون نمود باز لشکر بر او هجوم آوردند مسلم نیز بر ایشان حمله نمود و از خانه بیرون آمد.

ودر (کامل بهائى ) است که چون صداى شیهه اسبان به گوش مسلم رسید مُسلم دعا مى خواند دعا را به تعجیل به آخر رسانید وسلاح بپوشید وگفت : آنچه برتو بود اى طَوْعَه از نیکى کردى واز شفاعت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم نصیب یافتى ، من دوش در خواب بودم عمّم امیرالمؤ منین علیه السّلام را دیدم مرا فرمود: فرداپیش من خواهى بود.(۸۱)

و (مسعُودى ) و (ابوالفرج ) گفته اند: چون مسلم از خانه بیرون شد وآن هنگامه واجتماع کوفیان را دید ونظاره کرد که مردم از بالاى بامها سنگ بر او مى زنند و دسته هاى نى را آتش زده بر بدن او فرو مى ریزند فرمود:
اَکُلّما اَرى مِنَ الاَجْلابِ لِقَتْلِ ابْنِ عَقیلٍ یا نَفْسُ اُخْرُجی اِلَى الَمْوتِ الَّذی لَیْسَ مِنْهُ مَحیصٌ؛. یعنى آیا این هنگامه واجتماع لشکر براى ریختن خون فرزند عقیل شده ؟اى نفس بیرون شو به سوى مرگى که از او چاره و گریزى نیست ،پس با شمشیر کشیده در میان کوچه شد و بر کوفیان حمله کرد و به کارزار مشغول شدو رجز خواند.

شعر :

اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاّحُرّاً

وَاِنْ رَاَیْتُ المَوْتَ شَیْئانُکْراً

کُلُّ امْرِءٍ یَوْماًمُلاقٍ شَرّاً

اَوْ یَخْلُطَ الْبارِد سُخْناً مُرّاً

رُدَّ شعاعِ(۸۲) النَفْسِ فَاسْتَقَرّا

اَخافُ اَنْ اُکْذَبَ اَوْ اُغَرّا (۸۳)

مبارزه مسلم رحمه اللّه با کوفیان :

علاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء) فرموده که چون مسلم صداى پاى اسبان را شنید دانست که به طلب او آمدند
گفت : اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیْه راجِعُونَ و شمشیر خود را برداشت و از خانه بیرون آمد چون نظرش بر ایشان افتاد شمشیر خود را کشید و بر ایشان حمله آورد و جمعى از ایشان را بر خاک هلاک افکند و به هر طرف که رو مى آورد از پیش او مى گریختند تا آنکه در چند حمله چهل و پنج نفر ایشان را به عذاب الهى واصل گردانید، و شجاعت و قوّت آن شیر بیشه هیجاء به مرتبه اى بود که مردى را به یک دست مى گرفت و بر بام بلند مى افکند تا آنکه بکر بن حمران ضربتى بر روى مکرّم او زد و لب بالا و دندان او را افکند و باز آن شیر خدا به هر سو که رو مى آورد کسى در برابر او نمى ایستاد چون از محاربه او عاجز شدند بر بامها بر آمدند و سنگ و چوب بر او مى زدند و آتش برنى مى زدند و بر سر آن سرور مى انداختند، چون آن سیّد مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از حیات خود ناامید گردید شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد و جمعى را از پا درآورد.

چون ابن اشعث دید که به آسانى دست بر او نمى توان یافت گفت : اى مسلم ! چرا خود را به کشتن مى دهى ما ترا امان مى دهیم و به نزد ابن زیاد مى بریم و او اراده قتل تو ندارد مسلم گفت : قول شما کوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بى دین وفا نمى آید، چون آن شیر بیشه هیجاء از کثرت مقاتله اعداء و جراحتهاى آن مکّاران بى وفا مانده شد و ضعف و ناتوانى بر او غالب گردید ساعتى پشت به دیوار داد.

چون ابن اشعث بار دیگر امان بر او عرض کرد به ناچار تن به امان در داد با آنکه مى دانست که کلام آن بى دینان را فروغى از صدق نیست به ابن اشعث گفت : که آیا من در امانم ؟ گفت : بلى . پس به رفیقان او خطاب کرد آیا مرا امان داده اید؟ گفت : بلى دست از محاربه برداشت و دل بر کشته شدن گذاشت .

و به روایت سیّد بن طاوس هر چند امان بر او عرض کردند قبول نکرده در مقاتله اعدا اهتمام مى نمود تا آنکه جراحت بسیار یافت و نامردى از عقب او در آمد ونیزه بر پشت او زد و او را به روى انداخت آن کافران هجوم آوردند و او را دستگیر کردند انتهى .(۸۴) پس استرى آوردند و آن حضرت را بر او سوار کردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشیر او را گرفتند. مسلم در آن حال از حیات خود ماءیوس شد و اشک از چشمان نازنینش جارى شد و فرمود: این اوّل مکر و غدر است که با من نمودید، محمّد بن اشعث گفت : امیدوارم که باکى بر تو نباشد، مسلم فرمود: پس ‍ امان شما چه شد؟! پس آه حسرت از دل پر درد بر کشید و سیلاب اشک (۸۵) از دیده بارید و گفت : اَنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجعُونَ.

عبداللّه بن عبّاس سلمى گفت : اى مسلم ! چرا گریه مى کنى آن مقصد بزرگى که تو در نظر دارى این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست . گفت : گریه من براى خودم نیست بلکه گریه ام بر آن سیّد مظلوم جناب امام حسین علیه السّلام و اهل بیت او است که به فریب این منافقان غدّار از یار و دیار خود جدا شده اند و روى به این جانب آورده اند نمى دانم بر سر ایشان چه خواهد آمد.

پس متو جّه ابن اشعث گردید و فرمود: مى دانم که بر امان شما اعتمادى نیست و من کشته خواهم شد، التماس دارم که از جانب من کسى بفرستى به سوى حضرت امام حسین علیه السّلام که آن جناب به مکر کوفیان و وعده هاى دروغ ایشان ترک دیار خود ننماید و بر احوال پسر عّم غریب و مظلوم خود مّطلع گردد؛ زیرا میدانم که آن حضرت امروز یا فردا متوجّه این جانب مى گردد، و به او بگوید که پسر عمّت مسلم مى گوید که از این سفر برگرد پدر و مادرم فداى تو باد که من در دست کوفیان اسیر شدم و مترصّد قتلم و اهل کوفه همان گروهند که پدر تو آرزوى مرگ مى کرد که از نفاق ایشان رهائى یابد؛ ابن اشعث تعهّد کرد. پس مسلم را به در قصر ابن زیاد برد و خود داخل قصر شد و احوال مسلم را به عرض آن ولد الزّنا رسانید. ابن زیاد گفت : تو را با امان چه کار بود من ترا نفرستادم که او را امان بدهى ، ابن اشعث ساکت ماند.

چون آن غریق بحر محنت و بلا را در قصر بازداشتند تشنگى بر او غلبه کرده بود و اکثر اعیان کوفه بر در دارالا ماره نشسته منتظر اذن بار بودند در این وقت مسلم نگاهش افتاد بر کوزه اى از آب سرد که بر در قصر نهاده بودند رو به آن منافقان کرده و فرمود: جرعه آبى به من دهید، مسلم بن عمرو گفت : اى مسلم ! مى بینى آب این کوزه را چه سرد است به خدا قسم که قطره اى از آن نخواهى چشید تا حمیم جهنّم را بیاشامى ، جناب مسلم فرمود: واى بر تو کیستى تو؟ گفت : من آن کسم که حقّ را شناختم و اطاعت امام خود یزید نمودم هنگامى که تو عصیان او نمودى ، منم مسلم بن عمرو باهلى .

حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزایت بنشیند چقدر بد زبان و سنگین دل وجفا کار مى باشى هر آینه تو سزاوارترى از من به شُرب حمیم و خلود در جحیم .
پس جناب مسلم از غایت ضعف و تشنگى تکیه بر دیوار کرد و نشست ، عمروبن حریث بر حال مسلم رقّتى کرد غلام خود را فرمان داد که آب براى مسلم بیاورد و آن غلام کوزه پر آب با قدحى نزد مسلم آورد و آب در قدح ریخت و به مسلم داد چون خواست بیاشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آب را ریخت و آب دیگر طلبید این دفعه نیز خوناب شد.
در مرتبه سوم خواست که بیاشامد دندانهاى ثنایاى او در قدح ریخت . مسلم گفت : اْلحَمْدُ لِلِّهِ لوْ کانَ مِنَ الرِّزْقِ اْلَمقْسُوم لَشَرِبتُهُ. گفت : گویا مقدور نشده است که من از آب دنیا بیاشامم .

در این حال رسول ابن زیاد آمد مسلم را طلبید، آن حضرت چون داخل مجلس ابن زیاد شد سلام نکرد یکى از ملازمان ابن زیاد بانگ بر مسلم زد که بر امیر سلام کن ، فرمود: واى بر تو! ساکت شو سوگند به خدا که او بر من امیر نیست ، و به روایت دیگر فرمود: اگر مرا خواهد کشت سلام کردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد کشت بعد از این سلام من بر او بسیار خواهد شد، ابن زیاد گفت : خواه سلام بکنى و خواه نکنى من تو را خواهم کشت . پس مسلم فرمود: چون مرا خواهى کشت بگذار که یکى از حاضرین را وصىّ خود کنم که به وصیّتهاى من عمل نماید، گفت : مهلت ترا تا وصیت کنى ، پس مسلم در میان اهل مجلس رو به عُمر بن سعد کرده گفت : میان من و تو قرابت و خویشى است من به تو حاجتى دارم مى خواهم وصیّت مرا قبول کنى ، آن ملعون براى خوش آمد ابن زیاد گوش به سخن مسلم نداد.

شعر :

عبیداللّه گفت اى بى حمّیت

ز مسلم کن قبول این وصیّت

اى عُمر! مسلم با تو رابطه قرابت دارد چرا از قبول وصّیت او امتناع مى نمایى بشنو هر چه مى گوید. عُمر چون از ابن زیاد دستور یافت دست مسلم را گرفت به کنار برد، مسلم گفت : وصّیت هاى من آن است که :
اولاً من در این شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشیر و زره مرا بفروش ‍ و قرض مرا ادا کن .
دوم آنکه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زیاد رخصت بطلبى و دفن نمائى .

سوّم آنکه به حضرت امام حسین علیه السّلام بنویسى که به این جانب نیاید چون که من نوشته ام که مردم کوفه با آن حضرت اند و گمان مى کنم که به این سبب آن حضرت به طرف کوفه مى آید؛ پس عمر سعد تمام وصیتهاى مسلم را براى ابن زیاد نقل کرد، عبیداللّه کلامى گفت که حاصلش آن است که اى عُمر تو خیانت کردى که راز او را نزد من افشا کردى امّا جواب وصیّتهاى او آن است که ما را با مال او کارى نیست هر چه گفته است چنان کن ، و امّا چون او را کشتیم در دفن بدن او مضایقه نخواهیم کرد.
و به روایت ابو الفرج ابن زیاد گفت : امّا در باب جثّه مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم کرد چون که او را سزاوار دفن کردن نمى دانم به جهت آنکه با من طاغى و در هلاک من ساعى بود.

امّا حسین اگر او اراده ما ننماید ما اراده او نخواهیم کرد، پس ابن زیاد رو به مسلم کرد و به بعضى کلمات جسارت آمیز با آن حضرت خطاب کرد مسلم هم با کمال قوّت قلب جواب او را مى داد و سخنان بسیار در میان ایشان گذشت تا آخر الا مر ابن زیاد – علیه اللّعنه ولد الزّنا – ناسزا به او و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و امام حسین علیه السّلام و عقیل گفت ، پس ‍ بکر بن حمران را طلبید (۸۶) و این ملعون را مسلم ضربتى بر سرش زده بود پس او را امر کرد که مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن ، مسلم گفت به خدا قسم اگر در میان من و تو خویشى و قرابتى بود حکم به قتل من نمى کردى .(۸۷)

و مراد آن جناب از این سخن آن بود که بیا گاهاند که عبیداللّه و پدرش ‍ زیاد بن ابیه زنا زادگانند و هیچ نسبى و نژادى از قریش ندارند. پس بکر بن حمران لعین دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثناى راه زبان آن مقرّب درگاه به حمد و ثناء و تکبیر و تهلیل و تسبیح و استغفار و صلوات بر رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم جارى بود و با حقّ تعالى مناجات مى کرد و عرضه مى داشت که بارالها تو حکم کن میان ما و میان این گروهى که ما را فریب دادند و دروغ گفتند و دست از یارى ما برداشتند پس بکر بن حمران – لعنه اللّه علیه – آن مظلوم را در موضعى از بام قصر که مشرف بر کفشگران بود برد و سر مبارکش را از تن جدا کرد و آن سر نازنین به زمین افتاد پس بدن شریفش را دنبال سر از بام به زیر افکند و خود ترسان و لرزان به نزد عبیداللّه شتافت . آن ملعون پرسید که سبب تغییر حال تو چیست ؟ گفت : در وقت قتل مسلم مرد سیاه مهیبى را دیدم در برابر من ایستاده بود و انگشت خویش را به دندان مى گزید و من چندان از او هول و ترس برداشتم که تا به حال چنین نترسیده بودم ، آن شقى گفت : چون مى خواستى به خلاف عادت کار کنى دهشت بر تو مستولى گردیده و خیال در نظر تو صورت بسته :

شعر :

چه شد خاموش شمع بزم ایمان

بیاوردند هانى را ز زندان

گرفتندش سر از پیکر به زودى

به جرم آن که مهماندار بودى

پس ابن زیاد هانى را براى کشتن طلبید و هر چند محمّد بن اشعث و دیگران براى او شفاعت کردند سودى نبخشید، پس فرمان داد هانى را به بازار برند و در مکانى که گوسفندان را به بیع و شرا در مى آورند گردن زنند، پس هانى را کتف بسته از دارالا ماره بیرون آوردند و او فریاد بر مى داشت که وامَذْحِجاهُ وَ لا مَذحِجَ لِىَ الیَوْم یا مَذْحِجاهُ وَ اَیْنَ مَذْحِجُ.

از (حبیب السِیَّر) نقل است که هانى بن عروه (۸۸) از اشراف کوفه و اعیان شیعه بشمار مى رفت و روایت شده که به صحبت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم تشرّف جسته و در روزى که شهید شد هشتاد و نه سال داشت (۸۹). و در (مروج الذّهب ) مسعودى است (۹۰) که تشخّص و اعیانیّت هانى چندان بود که چهار هزار مرد زره پوش با او سوار مى شد و هشت هزار پیاده فرمان پذیر داشت و چون اَحْلاف یعنى هم عهدان و هم سوگندان خود را از قبیله کِنْدَه و دیگر قبائل دعوت مى کرد سى هزار مرد زره پوش او را اجابت مى نمودند این هنگام که او را به جانب بازار براى کشتن مى بردند چندان که صیحه مى زد و مشایخ قبائل را به نام یاد مى کرد و وامَذْحِجاهُ مى گفت هیچ کس او را پاسخ نداد لاجرم قوّت کرد و دست خود را از بند رهائى داد و گفت : آیا عمودى یا کاردى یا سنگى یا استخوانى نیست که من با آن جدال و مدافعه کنم ، اعوان ابن زیاد که چنین دیدند به سوى او دویدند و او را فرو گرفتند و این دفعه او را سخت ببستند و گفتند: گردن بکش ! گفت : من به عطاى جان خود سخىّ نیستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم کرد پس یک تن غلام ابن زیاد که (رشید ترکى ) نام داشت ضربتى بر او زد و در او اثر نکرد هانى گفت : اِلَى اللّهِ الْمعاد اللّهم اِلى رَحْمَتِکَ وَ رِضْوانِکَ ؛

یعنى بازگشت همه به سوى خدا است ،خداوندا! مرا ببر به سوى رحمت و خشنودى خود، پس ضربتى دیگر زد و او را به رحمت الهى واصل گردانید.
وچون مسلم وهانى کشته گشتند به فرمان ابن زیاد، عبدالاعلى کلبى را که از شجعان کوفه بود و در روز خروج مسلم به یارى مسلم خروج کرده بود و کثیربن شهاب او را گرفته بود، و عماره بن صلَخت ازدى را که او نیز اراده یارى مسلم داشت ودستگیر شده بود هردو را آوردند وشهید کردند.

وموافق روایت بعضى از مقاتل معتبره ،ابن زیاد امر کرد که تن مسلم وهانى را به گرد کوچه وبازار بگردانیدند و در محلّه گوسفند فروشان به دار زدند. وسبط بن الجوزى گفته که بدن مسلم را در کناسه به دار کشیدند. وبه روایت سابقه چون قبیله مَذْحِج چنین دیدند جُنْبشى کردند و تن ایشان را از داربه زیر آوردند و بر ایشان نماز گزاردند وبه خاک سپردند.(۹۱) پس ابن زیاد سرمسلم را به نزد یزید فرستاد و نامه ا به یزید نوشت و احوال مسلم و هانى را در آن درج کرد، چون نامه و سرها به یزید رسید شاد شد وامر کرد تا سر مسلم و هانى را بر دروازه دمشق آویختند وجواب نامه عبیداللّه را نوشت وافعال او را ستایش کردو اورا نوازش بسیار نمود ونوشت که شنیده ام حسین علیه السّلام متوجّه عراق گردیده است باید که راهها را ضبط نمائى ودر ظفر یافتن به او سعى بلیغ به عمل آورى و به تهمت وگمان ،مردم را به قتل رسانى و آنچه هر روز سانح مى شود براى من بنویسى . وخروج مسلم در روز سه شنبه ماه ذى الحجّه بود وشهادت او در روز چهارشنبه نهم که روز عرفه باشد واقع شد.

وابو الفرج گفته مادَر مسلم ام ولد بود و (علیّه )نام داشت وعقیل اورا در شام ابتیاع نموده بود.(۹۲)
مؤ لّف گوید: که عدد اولاد مسلم رادر جائى نیافتم ، لکن آنچه بر آن ظفر یافتم پنج تن شمار آوردم .
نخستین :عبداللّه بن مسلم که اوّل شهید از اولاد ابو طالب است در واقعه طَفّ بعد از علّى اکبر و مادَرِ او رقیّه دختر امیرالمؤ منین علیه السّلام است .
دوّم : محمّدومادَرِ او امّ ولد است و بعد از عبداللّه در کربلا شهید گشت .

و دوتن دیگر از فرزندان مسلم به روایت مناقب قدیم ، محمّد و ابراهیم است که مادَرِایشان از اولاد جعفر طیّار مى باشد، و کیفیّت حبس و شهادت ایشان بعد از این به شرح خواهد رفت .
فرزند پنجم : دخترکى سیزده ساله به روایت اعثم کوفى و او با دختران امام حسین علیه السّلام درسفر کربلا مصاحبت داشت .
و بدان که مسلم بن عقیل را فضیلت وجلالت افزون است از آنکه در این مختصر ذکرشود کافى است در این مقام ملاحظه حدیثى که در آخر فصل پنجم از باب اوّل به شرح رفت ومطالعه کاغذى که حضرت امام حسین علیه السّلام به کوفیان در جواب نامه هاى ایشان نوشت وقبر شریفش در جنب مسجد کوفه واقع وزیارتگاه حاضر وبادى وقاصى ودانى است .
و سیّدبن طاوس از براى او دو زیارت نقل فرمود واحقر هردو زیارت را در کتاب (هدیه الزّائرین ) نقل نمودم .(۹۳) و قبر هانى رحمه اللّه مقابل قبر مسلم واقع است .
و عبداللّه بن زبیر اسدى ، هانى و مسلم را مرثیه گفته در اشعارى که صدر آن این است :

شعر :

فَاِنْ کُنْت لاتَدرینَ مَا الْمُوتُ فَانْظُرى اِلى

ِالى هانِی فى السّوقِ وَابْنِ عَقیلٍ

(وَاِنّى لاََ سْتَحْسِنُ قَوْلَ بَعْضِ الّسادَهِالجَلیلِفى رِثاءِ مُسْلِمِ بْنِ عقیلٍ):

شعر :

سَقَتْکَ دَماً یا بْنَ عَمِّ الْحُسَیْنِ

مَدامِعُ شیعَتِکَ السّافِحَه

وَ لا بَرِحَتْ هاطِلاتُ الدُّمُوعِ

تُحَیِّکَغادِیَهًرائِحَهً

لاِ نّکَ لَم تُرْوَ مِنْ شَرْبَهٍ

ثنایاکَ فیها غَدَتْ طائِحَهً(۹۴)

رَمُوکَ مِنَ الْقَصْرِ اِذْ اَوْ ثَقُوکَ

فَهَلْ سَلِمَتْ فیکَ مِنْ جارِحَهٍ

تَجُرُّ بِاَسْواقِهِمْ فِى الْحِبالِ

اَلَسْتَ اَمیرَ هُمُ الْبارحَه

اَتَقضى وَ لَمْ تَبْکِکَ الْباکیاتُ

اَمالَکَ فِى الْمِصْر مِن نائِحه

لَئنْ تِقْضِ نَحْباً فَکَمْ فى زَرُوْد(۹۵)

عَلَیْکَ العَشیّهُ مِنْ صائحهٍ

فصل پنجم : در کیفیت اسیرى و شهادت طفلان مسلم

چون ذکر شهادت مسلم شد مناسب دیدم که شهادت طفلان او را نیز ذکر کنم اگر چه واقعه شهادت آنها بعد از یک سال از قتل مسلم گذشته واقع شده ؛ شیخ صدوق به سند خود روایت کرده از یکى از شیوخ اهل کوفه که گفت : چون امام حسین علیه السّلام به درجه رفیعه شهادت رسید اسیر کرده شد از لشکرگاه آن حضرت دو طفل کوچک از جناب مسلم بن عقیل و آوردند ایشان را نزد ابن زیاد، آن ملعون طلبید زندانبان خود را و امر کرد او را که این دو طفل را در زندان کن و بر ایشان تنگ بگیر و غذاى لذیذ و آب سرد به ایشان مده آن مرد نیز چنین کرده و آن کودکان در تنگناى زندان به سر مى بردند و روزها روزه مى داشتند، و چون شب مى شد دو قرص نان جوین با کوزه آبى براى ایشان پیرمرد زندانى مى آورد و به آن افطار مى کردند تا مدّت یک سال حبس ایشان به طول انجامید،

پس از این مدّت طویل یکى از آن دو برادر دیگرى را گفت که اى برادر مدّت حبس ما به طول انجامید و نزدیک شد که عمر ما فانى و بدنهاى ما پوسیده و بالى شود پس هرگاه این پیرمرد زندانى بیاید حال ما را براى او نقل کن و نسبت ما را به پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به او بگو تا آنکه شاید بر ما توسعه دهد، پس هنگامى که شب داخل شد آن پیرمرد به حسب عادت هر شب آب و نان کودکان را آورد، برادر کوچک او را فرمود که اى شیخ ! محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مى شناسى ؟ گفت : بلى چگونه نشناسم و حال آنکه آن جناب پیغمبر من است ! گفت : جعفر بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : بلى ، جعفر همان کسى است که حق تعالى دو بال به او عطا خواهد کرد که در بهشت با ملائکه طیران کند. آن طفل فرمود که على بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : چگونه نشناسم او پسر عمّ و برادر پیغمبر من است .آنگاه فرمود: اى شیخ ! ما از عترت پیغمبر تو مى باشیم ، ما دو طفل مسلم بن عقیلیم اینک در دست تو گرفتاریم این قدر سختى بر ما روا مدار و پاس حرمت نبوى را در حقّ ما نگه دار. شیخ چون این سخنان را بشنید بر روى پاى ایشان افتاد و مى بوسید و مى گفت : جان من فداى جان شما اى عترت محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلم این در زندان است گشاده بر روى شما به هر جا که خواهید تشریف ببرید.

پس چون تاریکى شب دنیا را فرا گرفت آن پیرمرد آن دو قرص نان جوین را با کوزه آب به ایشان داد و ایشان را ببرد تا سر راه و گفت : اى نوردیدگان ! شما را دشمن بسیار است از دشمنان ایمن مباشید پس شب را سیر کنید و روز پنهان شوید تا آنکه حقّ تعالى براى شما فرجى کرامت فرماید. پس آن دو کودک نورس در آن تاریکى شب راه مى پیمودند تا هنگامى که به منزل پیر زنى رسیدند پیر زن را دیدند نزد در ایستاده از کثرت خستگى دیدار او را غنیمت شمرده نزدیک او شتابیدند و فرمودند: اى زن ! ما دو طفل صغیر و غریبیم و راه به جائى نمى بریم چه شود بر ما منّت نهى و ما را در این تاریکى شب در منزل خود پناه دهى چون صبح شود از منزلت بیرون شویم و به طریق خود رویم ؟ پیرزن گفت : اى دو نوردیدگان ! شما کیستید که من بوى عطرى از شما مى شنوم که پاکیزه تر از آن بوئى به مشامم نرسیده ؟ گفتند: ما از عترت پیغمبر تو مى باشیم که از زندان ابن زیاد گریخته ایم . آن زن گفت : اى نوردیدگان من ! مرا دامادى است فاسق و خبیث که در واقعه کربلا حضور داشته مى ترسم که امشب به خانه من آید و شما را در اینجا ببیند و شما را آسیبى رساند. گفتند: شب است و تاریک است و امید مى رود که آن مرد امشب اینجا نیاید ما هم بامداد از اینجا بیرون مى شویم . پس زن ایشان را به خانه در آورد و طعامى براى ایشان حاضر نمود و کودکان طعام تناول کردند و در بستر خواب بخفتند.و موافق روایت دیگر گفتند: ما را به طعام حاجتى نیست از براى ما جا نمازى حاضر کن که قضاى فوائت خویش کنیم پس ‍ لختى نماز بگذاشتند و بعد از فراغ بخوابگاه خویش آرمیدند. طفل کوچک برادر بزرگ را گفت که اى برادر چنین امید مى رود که امشب راحت و ایمنى ما باشد بیا دست به گردن هم کنیم و استشمام رایحه یکدیگر نمائیم پیش از آنکه مرگ ما بین ما جدائى افکند.

پس دست به گردن هم در آوردند و بخفتند چون پاسى از شب گذشت از قضا داماد آن عجوزه نیز به جانب منزل آن عجوزه آمد و در خانه را کوبید زن گفت : کیست ؟ آن خبیث گفت : منم زن پرسید که تا این ساعت کجا بودى ؟ گفت : در باز کن که نزدیک است از خستگى هلاک شوم ، پرسید مگر ترا چه روى داده ؟ گفت : دو طفل کوچک از زندان عبیداللّه فرار کرده اند و منادى امیر ندا کرد که هر که سر یک تن از آن دو طفل بیاورد هزار درهم جایزه بگیرد و اگر هر دو تن را بکشد دو هزار درهم عطاى او باشد و من به طمع جایزه تا به حال اراضى کوفه را مى گردم و به جز تَعَب و خستگى اثرى از آن دو کودک ندیدم . زن او را پند داد که اى مرد از این خیال بگذر وبپرهیز از آنکه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم خصم تو باشد، نصایح آن پیر زن در قلب آن ملعون مانند آب در پرویزن مى نمود بلکه از این کلمات بر آشفت و گفت :تو حمایت از آن طفل مى نمائى شاید نزد تو خبرى باشد برخیز برویم نزد امیر همانا امیر ترا خواسته . عجوزه مسکین گفت : امیر را با من چکار است وحال آنکه من پیرزنى هستم در این بیابان به سر مى برم ، مرد گفت : در را باز کن تا داخل شوم وفى الجمله استراحتى کنم تا صبح شود به طلب کودکان برآیم ، پس آن زن در باز کرد وقدرى طعام وشراب براى او حاضر کرد، چون مرد از کار خوردن بپرداخت به بستر خواب رفت یک وقت از شب نفیر خواب آن دوطفل را در میان خانه بشنید مثل شتر مست بر آشفت ومانند گاو بانگ مى کرد و در تاریکى به جهت پیدا کردن آن دو طفل دست بر دیوار و زمین مى مالید تا هنگامى که دست نحسش به پهلوى طفل صغیر رسید آن کودک مظلوم گفت تو کیستى ؟گفت : من صاحب منزلم ، شماکیستید؟ پس آن کودک برادر بزرگتر را پیدا کرد که بر خیز اى حبیب من ، ازآنچه مى ترسیدیم در همان واقع شدیم .

پس گفتند: اى شیخ ! اگر ماراست گوئیم که کیستیم در امانیم ؟ گفت : بلى . گفتند: درامان خدا وپیغمبر؟ گفت :بلى ! گفتند: خدا ورسول شاهد و وکیل است براى امان ؟ گفت : بلى ! بعد ازآنکه امان مغلّظ از او گرفتند، گفتند: اى شیخ !ما از عترت پیغمبر تو محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى باشیم که از زندان عبیداللّه فرار کرده ایم ، گفت : از مرگ فرار کرده اید و به گیر مرگ افتاده اید و حمد خدا را که مرا برشما ظفر داد.

پس آن ملعون بى رحم در همان شب دو کتف ایشان را محکم ببست و آن کودکان مظلوم به همان حالت آن شب را به صُبح آوردند، همین که شب به پایان رسید آن ملعون غلام خود را فرمان داد که آن دو طفل را ببرد در کنار نهر فرات و گردن بزند، غلام حسب الاءمر مولاى خویش ایشان را برد به نزد فرات چون مطّلع شد که ایشان از عترت پیغمبر مى باشند اقدام در قتل ایشان ننمود و خود را در فرات افکند واز طرف دیگر بیرون رفت آن مرد این امر را به فرزند خویش ارجاع نمود، آن جوان نیز مخالفت حرف پدر کرده و طریق غلام را پیش داشت ، آن مرد که چنین دید، شمشیر برکشید به جهت کشتن آن دو مظلوم به نزد ایشان شد کودکان مسلم که شمشیر کشیده دیده اشک از چشمشان جارى گشت و گفتند: اى شیخ ! دست ما را بگیر و ببر بازار و ما را بفروش وبه قیمت ما انتفاع ببر ومارا مکش که پیغمبر دشمن تو باشد، گفت :چاره نیست جز آنکه شمارا بکشم وسر شمارا براى عبیداللّه ببرم ودو هزار درهم جایزه بگیرم ، گفتند: اى شیخ !قرابت و خویشى ما را با پیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ملاحظه نما، گفت : شما را به آن حضرت هیچ قرابتى نیست ، گفتند: پس مارا زنده ببر به نزد ابن زیاد تا هر چه خواهد در حقّ ما حکم کند، گفت : من باید به ریختن خون شما در نزد او تقّرب جویم . گفتند: پس بر صِغَرِ سنّ و کودکى ما رحم کن . گفت : خدا در دل من رحم قرار نداده . گفتند: الحال که چنین است ، ولابدّ ما را مى کشى پس ما را مهلت بده که چند رکعت نماز کنیم ؟

گفت : هر چه خواهید نماز کنید اگر شما را نفع بخشد، پس کودکان مسلم چهار رکعت نماز گزاردند .پس از آن سربه جانب آسمان بلند نمودند و با حقّ تعالى عرض کردند: یاحَىُّیاحَلیُم یا اَحْکَمَ الْحاکمینَ اُحْکُمْ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُ بِاْلحَقّ.
آنگاه آن ظالم شمشیر به جانب برادر بزرگ کشید وآن کودک مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طِفل کوچک که چنین دید خود را در خون برادر افکند ومى گفت به خون برادر خویش خضاب مى کنم تا به این حال رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ملاقات کنم ،آن ملعون گفت : الحال ترا نیز به برادرت ملحق مى سازم پس آن کودک مظلوم را نیز گردن زد سر از تنش برداشت ودر توبره گذاشت وبدن هر دو تن را به آب افکند و سرهاى مبارک ایشان را براى ابن زیاد برده ،چون به دارالاماره رسید و سرها را نزد عبیداللّه بن زیاد نهاد، آن ملعون بالاى کرسى نشسته بود و قضیبى بر دست داشت چون نگاهش به آن سرهاى مانند قمر افتاد بى اختیار سه دفعه از جاى خود برخاست و نشست وآنگاه قاتل ایشان را خطاب کرد که واى بر تو در کجا ایشان را یافتى ؟ گفت : در خانه پیرزنى از ما ایشان مهمان بودند، ابن زیاد را این مطلب ناگوار آمد گفت : حقّ ضیافت ایشان را مراعات نکردى ؟ گفت : بلى ، مراعات ایشان نکردم ، گفت : وقتى که خواستى ایشان را بکشى با تو چه گفتند؟ آن ملعون یک یک سخنان آن دو کودکان را براى ابن زیاد نقل کرد تا آنکه گفت : آخر کلام ایشان این بود که مهلت خواستند نماز خواندند پس از نماز دست نیاز به در گاه الهى برداشتند وگفتند: یاحُى یاحَلیُم یا اَحْکَمَ الْحاکمِینَ اُحْکُمْ بَیْنَاوَ بَیْنَهُ بِالْحّقِ.

عبیداللّه گفت : احکم الحاکمین حکم کرد. کیست که بر خیزد واین فاسق را به درک فرستد؟ مردى از اهل شام گفت : اى امیر! این کار رابه من حوالت کن ، عبیداللّه گفت که این فاسق را ببر درهمان مکانى که این کودکان در آنجاکشته شده اند گردن بزن ومگذار که خون نحس او به خون ایشان مخلوط شود و سرش را زود به نزد من بیاور. آن مرد نیز چنین کرده و سر آن ملعون را بر نیزه زده به جانب عبیداللّه کوچ مى داد، کودکان کوفه سر آن ملعون راهدف تیر دستان خویش کرده ومى گفتند: این سر قاتل ذریّه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم است (۹۶)

مؤ لّف گوید: که شهادت این دو طِفل به این کیفیّت نزد من مستبعد است لکن چون شیخ صَدوق که رئیس محدّثین شیعه و مروّج اخبار و عُلوم ائمّه علیهماالسّلام است آن را نقل فرموده ودر سند آن جمله اى از عُلما و اجلاّء اصحاب ما واقع است لاجرم ما نیز متابعت ایشان کردیم و این قضیّه را ایراد نمودیم .واللّه تعالى العالم .

منتهی الامال//شیخ عباس قمی



۱- (مصباح المتهّجد) ص ۵۷۲٫
۲- (المناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۸۴٫
۳- (سوگنامه کربلا) ترجمه لهوف ابن طاوس ، ص ۳۴، (مثیر الا حزان ) ابن نما، ص ۱۶ ، (ارشاد) شیخ مفید ۲/۲۷٫
۴- (تهذیب الاحکام )۶/۳۹،(دروس ) شهید اوّل ۲/۸٫
۵- (الکافى ) ،۱/۴۶۴،حدیث دوم .
۶- (امالى شیخ طوسى )ص ۳۶۷،مجلس ۱۳،حدیث ۷۸۱٫
۷-(امالى شیخ صدوق ) ص ۲۰۰، مجلس ۲۸، حدیث ۲۱۵، (کامل الزیارات ) ابن قولویه ص ۶۴، باب بیستم ، حدیث اول .
۸-(بحار الانوار) ۴۳/۲۴۵٫
۹- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۵۷٫
۱۰-(علل الشرایع ) ص ۲۴۳، باب ۱۵۶، حدیث سوم .
۱۱- (الکافى ) ۱/۴۶۴،حدیث چهارم .
۱۲- سوره آل عمران (۳)، آیه ۶۱٫
۱۳- سوره احزاب (۳۳)، آیه ۴۰٫
۱۴- (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحدید۱۱/۲۶ و ۲۷٫
۱۵- (مستدرک الصحیحین )۳/۱۶۶٫
۱۶-(منافب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۳۳٫
۱۷-(ذخائر العقبى ) ص ۱۳۰٫
۱۸- سوره نساء(۴)،آیه ۶۴٫
۱۹-(مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۵۱٫
۲۰-(مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۷۸٫
۲۱- (تهذیب الاحکام )۲/۶۷، (مناقب )ابن شهر آشوب ۴/۸۱٫
۲۲-(مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۴۲٫
۲۳-(مناقب ) ابن شهر آشوب ۳/۴۴۲ از (امالى ) مفید نیشابورى نقل کرده .
۲۴-(منتخب طریحى )ص ۱۲۱٫
۲۵-(تفسیر عیّاشى )۲/۲۵۷٫
۲۶-(اشعار اعرابى )
لَمْ یَخِبِ الانَ مَنْ رَجاکَوَمَنْ

مِنْ دؤ نِ بابِکَ الحَلقَه

اَنْتَ جَوادٌ وَ اَنْتَ معْتَمَدٌ

اَبوکَ قَدْکان قاتِلَ الْفَسَقَه

لَوْلاَ الَّذی کانّ مِنْ اَوئِلِکُمْ

کانَتْ عَلَیْنَا الْجَحیمُ مُنْطَبَقه

۲۷-اشعار حضرت امام حسین علیه اَّلاف التحیه و الثناء:
خُذْهافَاِنّی اِلَیْکَ مُعْتَذِرٌ

وَاعْلَمْ باَنّی عَلَیْکَ ذوُ شَفَقَه

لَوْکانَ فی سَیْرنَا الْغَداهُ عَصاً

اَمْسَتْ سمانا عَلَیْکَ مُنْدَفِقَهُ

لکِنَّ رَیْبَ الزَّمانِ ذوُغِیر

وَالْکَفُّ مِنّى قَلیلَه النّفَقَهِ

(شیخ عبّاس رحمه اللّه )
۲۸- سوره اعراف (۷)، آیه ۱۹۹-۲۰۲٫
۲۹-سوره یوسف (۱۲) آیه ۹۲٫
۳۰- سوره انعام (۶)آیه ۱۲۴٫
۳۱- (مقتل خوارزمى )ص ۲۲۵-۲۲۷،چاپ دار انوار الهدى .
۳۲- (مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۷۳٫
۳۳-(مناقب ) ابن شهر آشوب ۴/۷۶٫
۳۴-(عقد الفرید) ۴/۱۷۱٫
۳۵-(مناقب )ابن شهر آشوب ۴/۸۳
۳۶-(مناقب )ابن شهر آشوب ۳/۴۴۷
۳۷-(مناقب )ابن شهر آشوب ۴/۹۲
۳۸- (بحارالانوار) ۴۴/۱۸۸
۳۹- (کامل الزیارات ) ابن قولویه ص ۱۱۷، چاپ صدوق .
۴۰-(همان ماءخذ) ص ۱۱۶،باب ۳۶
۴۱-(امالى شیخ طوسى ) ص ۱۱۵،حدیث ۱۷۸،(امالى شیخ مفید) ص ۳۳۸، مجلس ۴۰٫
۴۲- (بحار الا نوار) ۴۴/۲۸۲٫
۴۳- (رجال کشّى )۲/۵۷۴٫
۴۴- (معاهد التنصیص )۳/۹۶؛ (الاَغانى ) ۱۷/۲۶٫
۴۵-(امالى شیخ صدوق )ص ۱۹۰،مجلس ۲۷،حدیث ۱۹۹٫
۴۶- (امالى شیخ صدوق ) ص ۱۹۱-۱۹۳، مجلس ۲۷ ،حدیث ۱و۲٫
۴۷-(کامل الزیارات )ص ۱۱۱،باب ۳۳٫
۴۸-(کامل الزیارات ) ص ۱۱۰،باب ۳۲٫
۴۹-(همان ماءخذ) ص ۱۰۸، حدیث ۶٫
۵۰-(کامل الزیارات )ص ۸۳ باب ۲۶٫
۵۱-(کامل الزیارات ) ص ۱۱۴، باب ۳۴٫
۵۲-(امالى شیخ طوسى ) ص ۶، حدیث ۲۶۸٫
۵۳-(کامل الزیارات ) ص ۵۹، باب ۱۷٫
۵۴-(کامل الزیارات ) ص ۶۸-۶۹،باب ۲۲٫
۵۵-(کامل الزیارات ) ص ۶۷،باب ۲۲٫
۵۶-این است که این مکالمه در کوفه واقع شده در زمان خلافت ظاهرى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام و بنابراین ، عمر بن سعد در کربلا تقریبا بیست و پنج سال داشت شش سال از عمر نحسش گذشته بود پس آنچه از کتب غیره معتبره وارد شده که ابن سعد در زمان رسول خدا صلى اللّه علیه و آله بوده بى اصل است و اگر بعضى از علماى عامّه ولادت او را در روز کشته شدن عمر نوشته اند شاید اشتباه بر ناقل شده و مراد روز کشته شدن عثمان باشد و مناسب لفظ (یحبو)و(یدرج ) در این روایت معتبر هم همین است .
و بر فرض اگر درست باشد، عمر سعد در کربلا سى و هفت ساله تقریباً بوده ، به هر حال ، آنچه در اَلْسِنَه عوام مشهور است که از عمر سعد به ریش سفید صحراى کربلا تعبیر مى کنند بى ماءخذ است . و اللّه العالم (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۵۷-به مطالب مقصد سوم مراجعه شود در وقایع روز عاشورا.
۵۸-(ارشاد) شیخ مفید ۱/۳۳۰ (اعلام الورى ) ۱/۳۴۴
۵۹- (قرب الا سناد)صفحه ۲۶، حدیث ۸۷، چاپ مؤ سسه آل البیت علیه السّلام
۶۰-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۱۳۱-۱۳۲
۶۱-(امالى شیخ صدوق ) صفحه ۱۷۷، مجلس ۲۴، حدیث ۱۷۹٫
۶۲-(بحار الانوار) ۴۵/۱۴۳٫
۶۳- ذکر این سه نفر تا آخر کلام ایشان بعد از آمدن ولید موافق روایت ابن شهر آشوب و غیره است ولکن مخفى نماند که آنچه در تاریخ ضبط شده فوت عبد الرحمن بن ابى بکر است در زمان سلطنت معاویه . (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۶۴- (بحار الانوار) ۴۴/۳۲۹٫
۶۵- سوره قصص (۲۸)،آیه ۲۱٫
۶۶-(ارشاد) شیخ مفید ۲/۳۵٫
۶۷-(بحار الانوار)۴۵/۸۸٫
۶۸-(جلاء العیون ) علامه مجلسى ص ۶۰۲٫
۶۹- سوره قصص (۲۸)،آیه ۲۲٫
۷۰- بنون و جیم و باء مفتوحات قاله ابن الاثیر.
۷۱- بجیله کحنیفه قبیله والنسبه بجَلى کحنفّى .
۷۲- سوگنامه کربلا (ترجمه لهوف ابن طاوس ) ص ۶۸-۷۰
۷۳- به تقدیم یاء مثناه بر ثاء مثلثه .
۷۴- سوره روم (۳۰)، آیه ۶۰٫
۷۵- (لؤ لؤ و مرجان ) ص ۱۰۲٫
۷۶-(سوگنامه کربلاء)، ترجمه لهوف ص ۸۰-۸۲٫
۷۷- (تاریخ طبرى ) ۶/۱۸۴، تحقیق : صدقى جمیل العطار
۷۸- (ارشاد) شیخ مفید ۲/۴۱٫
۷۹- (تاریخ طبرى ) ۶/۱۸۹، (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۱۰۰٫
۸۰-(تاریخ طبرى ) ۶/۱۹۳ از (ابومِخْنَف ) نقل کرده است .
۸۱- (کامل بهائى )، عماد الدین طبرى ۲/۲۷۵، چاپ مرتضوى .
۸۲- یقال مارَت نَفْسه شُعاعاً اى تفرّقت من الخوف .
۸۳-(مروج الذهب ) مسعودى ۳/۵۹، (مقاتل الطالبیین ) ص ۱۰۶٫
۸۴- (جلاء العیون ) ص ۶۱۸ و ۶۱۹، (سوگنامه کربلا) ترجمه لهوف ابن طاوس ص ۱۰۳٫
۸۵-
قَدْ اَمَّنَتْهُ وَ لااَمانَ لِغَدْرِها

فَبَدَتْ لَهُ مِمّا یَجِنُّ عَلائِمُ

وَ اَسَرَتْهُ مُلْتَهِبَ الْفؤ ادِ مِنَ الظّماءِ

وَ لَهُ عَلَى الْوَجَناتِ دَمْعُ ساجِمٌ

لَم یَبْکِ مِنْ خَوفٍ عَلى نَفْس لَهُ

لکِنَّهُ اَبْکاهُ رَکبٌ قادِمٌ

یَبْکى حُسَیْناً اَنْ یُلاقى مالَقى

مِنْ غَدْرِهِمْ فَتُباحُ مِنْهُ مَحارِمٌ

۸۶- طلبیدن بکر بن حمران موافق روایت ابن شهر آشوب درست نیاید؛ چه او نقل کرده که مسلم بکر را درمعرکه قتال به درک فرستاد.(شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۸۷- (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج ص ۱۰۸ و ۱۰۹٫
۸۸- در رؤ یاى صادقه میرزا یحیى ابهرى است که حضرت امام حسین علیه السّلام را دید در حرم مطّهر بین ضریح و در وسطى ایستاده بود و نور جلالش مانع از مشاهده جمالش است و پیرمرد محاسن سفیدى پشت به دیوار مقابل آن حضرت ایستاده در کمال ادب چون خواست داخل حرم شود آن پیرمرد مانع شد به ملاحظه حضرت فاطمه و خدیجه کبرى و حضرت رسول و امیرالمؤ منین علیهماالسّلام که در حرم بودند و گفت دانستم که پیغمبرانى که از اجداد آن حضرت بودند با امامان داخل حرم بودند، مى گوید پس من قهقرى بیرون آمدم از حرم تا دَرِ رواق آنجا ایستادم . پس نقل کرده شفا گرفتن خود را از حضرت تا آنکه گفته دیدم در پهلوى خود ایستاده شیخ جلیلى که محاسنش سفید است پس با وى گفتم : شیخنا! این پیرمرد که محاسن سفید دارد و خارج از م شد او متوّلى است ؟ فرمود او را نشناختى با اینکه زیادتر از یک ساعت است که به او متوسّل شده اى ؟! گفتم به حق این امام نشناختم او را! فرمود: او حبیب بن مظاهر است . گفتم : از کجا دانستى که من متوسّل به حبیب شده ام زیادتر از یک ساعت ؟ فرمود: ما مى دیدیم ترا پس خجالت کشیدم که اسم او را بپرسم چون از دست من رفت از شخص دیگرى پرسیدم اسم او را، گفت : هانى بن عروه بود. پس تاسّف خوردم که چرا او را نشناختم تا دامنش را بگیرم (شیخ عبّاس قمى رحمه اللّه )
۸۹- (حبیب السّیر) ۲/۴۳، چاپ خیّام .
۹۰- (مروج الذهب ) ۳/۵۹٫
۹۱- (تذکره الخواص ) سبط ابن جوزى ص ۲۱۹
۹۲- (مقاتل الطالبیین ) ص ۸۶ به جاى (علیه ) ، (حلیه ) ذکر شده است .
۹۳- هدیه الزائرین ص ۲۱۵ – ۲۱۸، چاپ تبریز، ۱۳۴۳ ق
۹۴-کساقطه لفظاً و معنًى .
۹۵- (زرود) اسم آن منزل است که خبر شهادت مسلم رسید چنانچه خواهد آمد. ان شاءاللّه
۹۶-(امالى شیخ صدوق ) ص ۱۴۳، حدیث ۱۴۵٫در متن (یا حىّ یا قیوّم ) و (یا حىّ یا حکیم یا حلیم )ذکر شده بود که با متن (امالى ) تصحیح شده و در متن آورد شد.

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=