ابوبکر زین الدین بن اسماعیل الورّاق الازرقی الهروی . پدر وی اسماعیل ورّاق معاصر فردوسی بود و فردوسی هنگام فرار از سلطان محمود غزنوی چون بهرات رسیدبخانه ٔ او نزول کرد و مدت ششماه در منزل او متواری بود. از بعض ابیات او معلوم میشود که نام او جعفر بوده است . در خطاب بطغانشاه بن الب ارسلان سلجوقی گوید:
خسروا جانم نژند و تنگدل دارد همی
زیستن در بینوائی بودن اندر یکدری
سرد و سوزان اندرآمد باد آذرمه ز دشت
تیره گون شد باغ آزاری ز باد آذری
گر بزرّ جعفری دستم نگیری خسروا
بینوائیهاو سرماها خورم من جعفری
قصائد وی غالباً در مدح دو تن از شاهزادگان سلجوقی است : یکی شمس الدوله طغانشاه بن الب ارسلان بن جغری بیک بن مکائیل بن سلجوق ، دیگر امیرانشاه بن قاوردبن جغری بیک بن میکائیل بن سلجوق ، و قاورد اولین ملوک سلجوقیه ٔ کرمان است و امیرانشاه بسلطنت نرسید لهذا تاریخ وفاتش را مورخین اهتمام نکرده و ضبط نکرده اند ولی در تاریخ سلجوقیه ٔ کرمان تألیف محمد ابراهیم آمده است که : ((چون سلطانشاه بن قاورد در سنه ٔ۴۷۶ هَ . ق . وفات نمود از اولاد قاورد جز تورانشاه بن قاوردکسی نمانده بود)). پس معلوم میشود که امیرانشاه بن قاورد مذکور قبل از سنه ٔ ۴۷۶ وفات کرده ، پس عصر ازرقی فی الجمله معلوم گردید. تقی الدین کاشی وفات ازرقی رادر سنه ٔ ۵۲۷ مینویسد و ظاهراً ازرقی اقلاً چهل سال زودتر از این تاریخ وفات کرده است زیرا که اگر تا این تاریخ در حیات بوده لابد مدتی طویل معاصر معزی بوده است و حال آنکه عوفی گوید: ((ازرقی بمدتی سابق بر معزّی بود)) دیگر آنکه در دیوان او هیچ ذکری از سلطان ملکشاه و سلطان سنجر و وزرا و امرای ایشان نیست و اگر ازرقی تا سنه ٔ ۵۲۷ زیسته بودی البته مدح و ثنای آن سلاطین عظیم الشان که همه شعردوست و فضل پرور بودند دردیوان او مثبت بودی ، دیگر آنکه پدر ازرقی چنانکه گذشت معاصر فردوسی بود و وفات فردوسی مدتی قبل از سنه ٔ۴۲۱ واقع شده و مستبعد است که پسر چنین کسی صد و ده سال دیگر (یعنی تا سنه ٔ ۵۲۷) در قید حیات باشد.
خلاصه از قرائن ظاهر میشود که ازرقی قبل از جلوس سلطان ملکشاه بن آلب ارسلان یعنی قبل از سنه ٔ ۴۶۵ وفات کرده وزمان وی را در نیافته است . ازرقی در تشبیهات غریبه و تخیلات عجیبه و تصویر اشیاء غیرموجوده ٔ در خارج یدی طولی داشته و غالب بلکه تمام اشعار او بر همین سبک و اسلوب است . رشیدالدین وطواط در حدائق السحر در صنعت تشبیه گوید: ((و البته نیکو و پسندیده نیست اینکه جماعتی از شعرا کرده اند و میکنند چیزی را تشبیه کردن بچیزی که در خیال و وهم موجود باشد نه در اعیان چنانک انگشت افروخته را بدریای مشکین که موج او زرین باشد تشبیه کنند و هرگز در اعیان نه دریای مشکین موجوداست نه موج زرین و اهل روزگار از قلت معرفت ایشان بتشبیهات ازرقی مفتون و معجب شده اند و در شعر او همه تشبیهات از این جنس است و بکار نیاید)).
بسیاری ازصاحبان تذکره و حاجی خلیفه در کشف الظنون تألیف کتاب سندبادنامه و الفیه و شلفیه را به ازرقی نسبت داده اند و این قول خطای محض است . اما کتاب سندبادنامه از قصص و حکایات فرس یا هند است و مدتی طویل قبل از اسلام تألیف شده . مسعودی در مروج الذهب که در حدود سنه ٔ ۳۳۲ هَ . ق . تألیف شده درباب اخبار هند و ملوک قدیمه ٔ آن گوید: ((ثم ملک بعده کوش ، فاحدث هند آراء فی الدیانات علی حسب ما رأی من صلاح الوقت و ما یحمله من التکلیف اهل العصر (؟) و خرج من مذهب من سلف و کان فی مملکته و عصره سندباذ و له کتاب الوزراء السبعه و المعلم و الغلام و امراءه الملک و هذا [ هو ] الکتاب المترجم بکتاب سندباذ)). ابوالفرج محمدبن اسحاق الوراق المعروف بابن ابی یعقوب الندیم در کتاب الفهرست که در سنه ٔ ۳۷۷ هَ . ق .تألیف شده و در سنه ٔ ۱۸۷۲ م . باهتمام علامه ٔ مستشرق فلوگل آلمانی بطبع رسیده است در باب ((اخبار المسامرین و المخرفین و اسماء الکتب المصنفه فی الاسمار و الخرافات )) گوید: ((فاما کتاب کلیله و دمنه فقد اختلف فی امره فقیل عملته الهند و خبر ذلک فی صدر الکتاب و قیل عملته ملوک الاسکانیه و نحلته الهند و قیل عملته الفرس و نحلته الهند و قال قوم ان الذی عمله بزرجمهر الحکیم اجزاء واﷲ اعلم بذلک .
کتاب سندباذ الحکیم و هو نسختان کبیره و صغیره و الخلف فی مثل الخلف فی کلیله و دمنه و الغالب و الاقرب الی الحق ان یکون الهند صنفته )). خواه اصل تألیف سندبادنامه از ایرانیان بوده یا از حکمای هند در هر صورت یک نسخه ٔ پهلوی ازآن تا زمان سامانیه موجود بوده است و در عهد امیر نوح بن منصوربن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل سامانی (سنه ٔ ۳۶۶ – ۳۸۷) بفرمان وی خواجه عمید ابوالفوارس قناوزی آنرا از زبان پهلوی بپارسی ترجمه کرد و این نسخه ظاهراً از میان رفته است و در حدود سنه ٔ ۶۰۰ هَ . ق .بهاءالدین محمدبن علی بن محمدبن عمر الظهیری الکاتب السمرقندی که دبیر سلطان طمغاج خان ابراهیم ماقبل آخرین از ملوک خانیه ٔ ماوراءالنهر بود ترجمه ٔ ابوالفوارس قناوزی را اصلاح و تهذیب کرده بزبان فارسی فصیح ممزوج به ابیات و امثال عرب درآورد و ظاهراً ازرقی همان ترجمه ٔ ابوالفوارس قناوزی را برشته ٔ نظم کشیده یا اقلاً در صدد نظم آن بوده است چنانکه ازین ابیات مستفاد میشود در قصیده ای در مدح طغانشاه گوید:
شهریارا بنده اندر مدحت فرمان تو
گر تواند کرد بنماید ز معنی ساحری
هرکه بیند شهریارا پندهای سند باد
نیک داند کاندر او دشوار باشد شاعری
من معانیهای او را یاور دانش کنم
گر کند بخت تو شاها خاطرم را یاوری
و این نسخه ٔ نظم ازرقی (اگر فی الواقع از عالم قوه بحیز فعلیت درآمده بوده ) الاَّن بکلی از میان رفته است و اثری از آن باقی نیست و مرتبه ٔ دیگر سندباد در سنه ٔ ۷۷۶هَ . ق . بنظم رسیده است و ناظم آن معلوم نیست و یک نسخه ازین نظم در کتابخانه ٔ دیوان هند (اندیا آفیس ) در لندن موجود است و این ضعیف آنرا دیده ام ، نظم آن بغایت سخیف و سست و رکیک است و بهیچ نمی ارزد. اما کتاب الفیه و شلفیه ، آن نیز از کتب قدیمه است و مدتها قبل از عصر ازرقی معروف بوده ، از جمله ابن الندیم در کتاب الفهرست ص ۳۱۴ درباب ((اسماء الکتب المؤلفه فی الباه الفارسی و الهندی و الرومی و العربی )) از جمله این دو کتاب را می شمرد: ((کتاب الالفیه الصغیر و کتاب الالفیه الکبیر)) و بیهقی در تاریخ مسعودی گوید که :((سلطان مسعود غزنوی بروزگار جوانی که بهرات میبود پنهان از پدر شراب میخورد، پوشیده از ریحان خادم فرود سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت مرد و زن که ایشان را از راههای نبهره نزدیک وی بردندی در کوشک و باغ عدنانی فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را و این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند صورتهای الفیه از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند خبر این خانه بصورت الفیه سخت پوشیده با امیر محمود نبشتند.الخ )) پس نسبت تألیف اصل این کتاب نیز بازرقی مانند سندباد خطای محض و وهم صرف ناشی از قلت تتبع است وممکن است ازرقی در آن دستی برده و برای طغانشاه اصلاح و تهذیبی کرده باشد. واﷲ الموفق للصواب . (حواشی چهارمقاله ٔ محمد قزوینی ص ۱۷۴ ببعد).
نظامی عروضی در چهارمقاله گوید: آل سلجوق همه شعردوست بودند اما هیچکس بشعردوستی تر از طغانشاه بن الب ارسلان نبود و محاورت و معاشرت او همه با شعرا بودو ندیمان او همه شعرا بودند چون امیر ابوعبداﷲ قرشی و ابوبکر ازرقی … مگر روزی امیر با احمد بدیهی نردمی باخت و نرد ده هزاری بپائین کشیده بود و امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود احتیاطها کرد و بینداخت تا دوشش زند، دویک برآمد عظیم طیره شد و از طبع برفت و جای آن بود و آن غضب بدرجه ای کشید که هر ساعت دست بتیغ می کردو ندیمان چون برگ بر درخت همی لرزیدند که پادشاه بود و کودک بود و مقمور بچنان زخمی . ابوبکر ازرقی برخاست و بنزدیک مطربان شد و این دوبیتی بازخواند:
گر شاه دوشش خواست ، دویک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رأی شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد
بامنصور بایوسف در سنه ٔ تسع و خمسمائه (۵۰۹ هَ . ق .) که من بهرات افتادم مرا حکایت کرد که امیر طغانشاه بدین دوبیتی چنان با نشاط آمد و خوش طبع گشت که برچشمهای ازرقی بوسه داد و زر خواست پانصد دینار و دردهان او میکرد تا یک درست مانده بود و بنشاط اندر آمد و بخشش کرد سبب آن همه یک دوبیتی بود. ایزد تبارک و تعالی بر هر دو رحمت کناد. بمنه و کرمه . (چهارمقاله چ لیدن صص ۴۳ – ۴۴).
ازوست :
ز روی دریا این ابر آسمان آهنگ
کشید رایت پروین نمای بر خرچنگ
مشعبد آمد پروین او که از دل کوه
چو وهم مرد مشعبد همی نماید رنگ
سپهررنگین زو گشت کوه سیم اندود
ستاره وار روان در سپهر رنگین رنگ
سحاب گوئی دُر منضّدست بکیل
شمال گوئی عود مثلّث است بتنگ
شکفت شاخ سمن گرد بوستان گوئی
همی برآرد در ثمین سر از ارتنگ
دهان ابر بهاری همی فشاند دُر
گلوی مرغ نگارین همی نوازد چنگ
ز شاخهای سمن مرغکان باغ پرست
بلحن باربدی وار برکشند آهنگ
دهان لاله تو گوئی گهی که نوش کند
بروی سبزه ٔ زنگارگون نبید چو زنگ
چو ابر فندق سیمین بر آبدان ریزد
برآرد از دل پیروزه شکل سیمین رنگ
مشعبدیست که بر خردمهره های رخام
بحقه های بلورین همی کند نیرنگ
زمین ز زخم صبا شد نگارخانه ٔ چین
چمن ز شاخ سمن شد بهارخانه ٔ گنگ
شکفته لاله تو گوئی همی که عرضه کند
بزیر سایه ٔ رایات سرخ لشکر زنگ
بزخم نازده برق از مسام سنگ سیاه
همی فشاند خون چون سنان شاه بجنگ
گزیده شمس دول شهریار کهف امم
طغان شه ابن محمد طبایع فرهنگ
رکاب مرکب او بر کرانه ٔ خورشید
زبان نیزه ٔ او در دهان هفت اورنگ
سخاوت و همم و حلم و طبع روشن او
ز چرخ و انجم و دریا و کوه دارد ننگ …
همیشه تا نرود بر سپهر چشمه ٔ آب
همیشه تا نبود چون ستاره چوب زرنگ
موافق تو کند در سعود ناز و طرب
مخالف تو کند در غمان غریو و غرنگ
عوفی گوید: ممدوح ازرقی شمس الدوله طغانشاه بن محمد السلجوقی باغی بهشت ساحت اردیبهشت راحت ساخت و قصری رفیعنهاد بدیع نهاد و او را در صفت آن باغ چند قصیده ٔ غراست ، آن روزگار که شاه بدان عمارت و سرای نقل کرد این قصیده بخواند:
بفال همایون و فرخنده اختر
ببخت موفّی وسعد موفّر
بوقتی که هست اندرو فال خوبی
بروزی که هست اندرو سعد اکبر
ببزم نو اندر سرای نو آمد
خداوند فرزانه شاه مظفر
سخی شمس دولت گزین کهف ملت
ملک بوالفوارس طغانشاه صفدر
زبان بزرگی و طبع مروت
سپهر معالی و خورشید گوهر
بباغی خرامید خسرو که او را
بهار و بهشت است مولی و چاکر
چمنهای اورا ز نزهت ریاحین
روشهای او را ز خوبی صنوبر
بگاه بهار اندرو روی لاله
بوقت خزان اندرو چشم عبهر
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درو زخم مزهر
درختانش از عود و برگ از زمرد
نباتش ز مینا و خاکش ز عنبر
بکشی چو اندیشه ٔ مرد عاشق
بخوبی چو رخساره ٔ یار دلبر
یکی برکه ٔ ژرف در صحن بستان
چو جان خردمند و طبع سخنور
نهادش نه دریا و کوثر ولیکن
بژرفی چو دریا بپاکی چو کوثر
ز پاکی چو جان و ز خوبی چو دانش
ز صفوت هوا وز لطافت چو آذر
دوان اندرو ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور
بیکسوی این باغ خُرم سرائی
پر از صفه و کاخ و ایوان و منظر
نگویم که عین بهشتست لیکن
بهشتست اندر سرای مکدر
برافراز او چنبر چرخ گردان
سر پاسبان رابساید بچنبر
زبس نغزکاری چو باغ سلیمان
زبس استواری چوسد سکندر
تصاویر او دهشت طبع مانی
تماثیل او حسرت جان آزر
همه سایه و صورت و شخص ایوان
در آن برکه ٔ لاجوردین مصوّر
تو گوئی مگر جام کیخسروستی
منقش درو شکل هر هفت کشور
سر کنگره گرد دیوار باغش
بساید همی پیکر اندر دوپیکر
گوزنان بالیده شاخند گوئی
برآمیخته زخم را یک بدیگر
نپرّد مگر صحن او را بسالی
مهندس باندیشه عنقا بشهپر
مزیّن درو صفه های مربّع
منقّش درو شمسه های مدوّر
بصفه درون پیکر پیل جنگی
بشمسه درون صورت شاه سرور
خداوند گنج و خداوند دولت
خداوند شمشیر و دیهیم و افسر
بشمشیر اوبازبستست گیتی
عرض بازبستست لابد بجوهر
باندیشه اندر نگنجد مدیحش
که مدحش تمام است و اندیشه ابتر
گر از باختر برکشد تیغ هندی
رسد موج خون در زمان تا بخاور
بتشریف ملکت درون عین معنی
بتصریف دولت درون لفظ مصدر
کسی کو ندیده ست مر ناوکش را
در آتش مرکب ندیده ست صرصر
ایا شهریاری که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند محور
ز تف سنان تو نازاده دشمن
چو سیماب بگریزد ازناف مادر
کسی کز سنان تو جان داده باشد
ز بیم سنان تو ناید بمحشر
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
درو هفت دریا بود هفت فرغر
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخنگوی گردد ز فر تو منبر
شعاع درفش توبر هر که تابد
نیاید ز اولاد آن دوده دختر
فلک را بسوزانی از عکس زوبین
زمین را بیاوباری از نعل اشقر
تو آنی که شیر ژیان روز هیجا
همی بر سنان تو افسر کند سر
زمین پیکر از یکدگر بگسلاند
بروز نبرد تو زآهنگ لشکر
ز خنجر کنی جامه ٔ زندگانی
اگر نام خود برنگاری بخنجر
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهش گری پروبال از کبوتر
بنام خلاف تو گر گل نشانی
سنان جگردوز و خنجر دهد بر
فری زان همایون براق شهانشه
که با آب و آتش بپوید برابر
بهنگام تیزی و هنگام کندی
سبکتر ز کشتی گران تر ز لنگر
بچشم و بموی و بسم ّ و سرین گه
چو جزع و چو مشک و چو پولاد و مرمر
به آب اندرون همچو لؤلؤ بیضا
به آتش درون همچو یاقوت احمر
بر افراز او شاه هنگام هیجا
چو بر کوه خارا ز پولاد عرعر
ایا شهریاری که کوه سیه را
بسنبی بپیکان پولادپیکر
درین بزم شاهانه و رسم شاهان
بنور می لعل بفروز ساغر
مئی گیر شاها که پز بوی و رنگش
شود دیده و مغز پر مشک و گوهر
بلطف روان و بنور ستاره
ببوی گلاب و برنگ معصفر
بروشن می لعل خوشبوی خوش روی
ز فرخ وزیر خردمند برخور
وزیری که او را وزارت مهیا
وزیری که او را جلالت مسخّر
وزیری که جان سخن راست دانش
وزیری که شخص سخا راست جوهر
وزیری که پرداخت جائی بماهی
به از قصر کسری و ایوان قیصر
بدل ناصح ملک و پیروز دولت
بجان بنده ٔ شاه فرخنده اختر
ایا شهریاری کجا تیغعدلت
ز گیتی ببرید دست ستمگر
بمان اندرین دولت و ملک چندان
کجا آب حیوان برآید ز اخگر
فلک را بجز بنده ٔ خویش مشناس
زمین جز بکام دل خویش مسپر
و هم او راست در صفت باغ :
گوئی که ماه و مشتری از جرم آسمان
تحویل کرده اند بباغ خدایگان
وز ماه و مشتریست همه خاک پرنگار
نور عجیب صورت و شکل بدیعسان
نی نی که ماه و مشتری از وی ربوده اند
در روشنی فزونی و در نیکوئی توان
گوئی که بوستان بهشتست بر زمین
رضوان بماه و مشتری آکنده بوستان
مرجان عودسوز دروشاخ نسترن
مینای مشک سای درو برگ ضیمران
باد اندرو بزیده ز پهناء آبسکون
ابر اندرو گذشته ز بالای قیروان
در دست باد عنبر سارای بی قیاس
در چشم ابر لؤلؤ شهوار بی کران
از سیم خام برگ برآورده نسترن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان
زلف بنفشه عنبر این سوده در شکم
رخسار لاله لؤلؤ آن کرده در دهان
در زیر سرو نغمه ٔ کبکان رودزن
بر شاخ بید نعره ٔ مرغان شعرخوان
نسرین و ارغوان ز سر لشکر سمن
بر آسمان کشیده علمهای پرنیان
آن آب نیلگون معکّس گمان بری
مالیده کرته ایست ز پیروزه بهرمان
از دانش و ز جان اثری نی درو ولیک
ازنیکویی چو دانش وز روشنی چو جان
و آن قصر کوه پیکر انجم لقا درو
پهنای خاک دارد و بالای آسمان
زآسیب چنبر فلک اندر فراز او
بر کنگره خمیده رود مرد پاسبان
از صحن باغ کنگره ای را چو بنگری
زان هر یکی خیال خیالی کند عیان
گوئی که خرد بچه ٔ سیمرغ بیعدد
برکرده اند تیزی منقار زآشیان
وان گردش مزمل زرین شگفت را
آبی بروشنی چو روان اندرو روان
پیروزه همچو سیم کشیده فرورود
از گوشه ٔ مزمل زرین در آبدان
گوئی ز زرّ پخته همی سیم بفگند
ثعبان سیم پیکر پیروزه استخوان
باغی بدین نشانی و حوضی بدین صفت
پاکیزه تر ز کوثر و خرم تر از جنان
جمشیدوار شاه نشسته میان باغ
دربسته آدمی و پری پیش اومیان
شمس دول ستوده ٔ ایام فخر ملک
تیغ خلیفه سایه ٔ اسلام شه طغان
در پیش او نشسته و بر پای صف زده
شاهان کاردیده و گردان کاردان
دوران خود سپرده بفرمان او سپهر
و اشکال خویش دیده بتوقیع او جهان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هواء سبک چون زمین گران
یاقوت ناب در کف او گشته آفتاب
میناء سبز بر سر او گشته سایه بان
بر کف نهاد لعل مئی کز خیال او
اندیشه لاله زار شود دیده گلستان
از مشک و لعل شعری و پروین کند پدید
شعری برنگ بسّد و پروین برنگ بان
گر بگذرد پری بشب اندر شعاع او
از چشم آدمی نتواند شدن نهان
ساقی ز نور عکسش گوئی سیاوشست
آتش پناه ساخته از بهر امتحان
خوش بوی تر ز عنبر و رنگین تر از عقیق
روشن تر از ستاره وصافی تر از روان
جامی چو بحر ژرف کزو بد گذر کند
عنقا بزخم شهپر و کشتی ببادبان
شاهان چنان مئی بچنین جام کرده نوش
از دست سیم ساق بتی نوش ناروان
از صوت شعرخوان سر افلاک پرخروش
وز زخم رودزن دل مِرّیخ پرفغان
ای خسروی که نام ترا بندگی کند
در حدّ روم قیصر و در خاک ترک خان
از پای همت تو همی تابد آفتاب
وز دست حشمت تو همی گردد آسمان
گر طبع جود شکل مکان گیر داردی
جود ترا هزار فلک بایدی مکان
بر کان زر ز دست تو گر صورتی کنند
زر نقش مهر گردد و بیرون جهد ز کان
بر سکّه گر نگار کنی شکل دست تو
بر زر رقم شود که ببخشید رایگان
از حرص آنکه خواسته بخشی بخواستن
خواهی که موی بر تن سایل شود زبان
هرچ آن گمان بری تو قضا هم بدان رود
گوئی ز کیمیای قضاکرده ای گمان
زآن پایدار مانده ستاره که روز جنگ
از عکس خنجر تو بیابد همی نشان
در خاک هند رُمح ز بیم سنان تو
بگداخت شاخ شاخ و لقب کرد خیزران
روزی که آب و آتش خیزد ز رمح و تیغ
بیجاده روید از سر پیروزه گون سنان
در باد زخم ژاله زند ابر هندوی
بر درع لاله کارد و بر جوشن ارغوان
از هیبت استخوان مبارز چنان شود
کز خوردنش همای کند قصد زعفران
از نیزه های رمح دگر عالمی کنند
در دامن ستاره بر افعی و افعوان
مالک کشان کشان سوی دوزخ کشد نگون
آنرا که زخم تیغ تو بازافکند ستان
بیرون فکنده نیزه ٔ خطی ز روی دست
واندر کشیده کرّه ٔ ختلی بزیر ران
پیدا شود ز چهره ٔ دشمن بچند میل
بر گوهر بلارک تو گنج شایگان
پیکان بقبضه درکشد از بهر جنگ تو
در روی زه خدنگ برون پرّد از کمان
ای اختر سخا که بسیر نوال خویش
هر روز بر سپهر تفاخر کنی قران
دشمن چو بحر آتش بیند جهان ز تو
در موج او نهنگ سر تیغ جان ستان
آب حیات خورد سنان عَدُوّ تو
کش هرکه خورد زنده بمانده ست جاودان
ای خسروی که از کف راد تو زایرت
بر صد هزار گنج فزونست قهرمان
رمح ترا یقین خلیلست روز جنگ
کز آتش سنان تو ناید بدو زیان
گر چشمه ای ز گوهر تیغتو برکشند
صد جان زنگ خورده برون پرّد از میان
فردوس را بمجلس تو سرزنش کنند
آنها که در سرای توبودند میهمان
من بنده از زمانه نژند زمانه ام
ارجو که گردم از همم شاه شادمان
بیرون نکرد خواهم تا عمر من بود
مهرت ز جان مدیح ز دل خامه از بنان
تا ارغوان نثار بود خاک نوبهار
تا زعفران نثار بود باد مهرگان
افزون ز روزگار ملک شادمان زیاد
در نعمت ستوده و در دولت جوان
و رجوع به لباب الالباب ج ۱ ص ۳۱۸ و ج ۲ ص ۸۶ و ۱۰۴ و ۳۳۴ و تذکره ٔ دولتشاه ص ۷۲ و ۷۳ و مجمع الفصحاء ج ۱ ص ۱۳۹ و فهرست المعجم فی معاییر اشعارالعجم و قاموس الاعلام ترکی شود .
لغت نامه دهخدا