الاجل الافضل شهاب الدین شرف الادباء صابربن اسمعیل الترمذی رحمهاللخه علی قبره . ادیبی اریب و فاضلی است شاه سپاه بلاغت و امیر سریر براعت وارباب هنر و فضل بتقدم او اعتراف نموده و از دریای فضایل او اغتراف کرده و انوری او را پیش از خویش داشته است و خود را کم ازو گفته در آن قطعه که میگوید:چون سنائی هستم آخر گرنه همچون صابرم .
و از قلاید قصاید او آنست که در مدح علاءالدین اتسزبن محمدبن ملکشاه سقی اللخه ثراه گفته است ، قصیده :
ای روی تو چو خلد و لب تو چو سلسبیل //بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل
در طاعت هوای تو آمد دلم از آنک //از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل
ناهید پیش طلعت تو کی دهد فروغ //خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل
از بار رنج هجر تو قدّم شده چو نال //وز زخم دست عشق تو خدم شده چو نیل
آخر به لطف تربیت شاه روزگار//یابد شفا ز انده و غم این دل علیل
خورشید خسروان ملک اتسز که ذات او//در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل
قدر فلک بجنب معانی او حقیر//مال جهان به پیش ایادی او قلیل
نه همچو رای او بضیا اختر مضی ٔ//نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل
رستم بوقت کوشش با او بود جبان //حاتم بگاه بخشش پیشش بود بخیل
حسّاد او به بند نوائب شده اسیر//اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل
در صحن بیشه زهره ٔ شیران شود تباه //چو رخش او بعرصه ٔ میدان زند صهیل
ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین //ای کف تو برزق خلایق شده کفیل
در گرد ملک ، جاه تو حصنی شده حصین //بر فرق خلق ، عدل تو ظلی شده ظلیل
اسلام در حمایت تو یافته پناه //اقبال بر ستاره ٔ تو ساخته مقیل
تیغت براه مرگ دلیلست خصم را//واندر جهان رهی نبود جز چنین دلیل .
.هم او راست در مدح مجدالدین رئیس خراسان در هر بیتی از غزل سرو و یاقوت لازم دارد و در هر بیتی از مدح آفتاب و آسمان :
سرو سیمینی و سیمین سرو را یاقوت بار//جزع من بی سرو و بی یاقوت تو یاقوت بار
گر نه قوت از دیده ٔ یاقوت بار من گرفت //پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار
سرو و یاقوتت چو قوت از دیده ٔ من یافتند//چون مرا ندهی بدان سرو و بدان یاقوت بار
دوری امسال من از وصل آن بالا و لب //طعنه زد چشمم همی بر سرو و بر یاقوت پار
منت از من دار کز قد و لب تو گشته اند//هم بقامت هم بقیمت سرو و هم یاقوت خوار
خوار چون داری مرا کز عشق سیمین سرو تو//کرده ام با زر چهره اشک چون یاقوت یار
در خیال سایه ٔ سرو تو با این چشم و دل //بیگزندم ز آب و آتش در صفت یاقوت بار
چون بقدت سرو خوانم سرو دارد از [ تو شرم ]//چون لبت وقت صفت میدارد از یاقوت عار
خوش بخند از نیکوئی کز عشق بالا و لبت //جزع من گرید همی بر سرو و بر یاقوت زار
نیست با تیمار قدت سرو را در باغ صبر//نیست با عشق لبت یاقوت را در کان قرار
حرمت و صبرم ببردی ز آن لب و قامت چنانک //حرمت یاقوت رمّانی و سرو جویبار
در فراق سرو تو چون خیزران گشتم نحیف //وز غم یاقوت تو چون زر شدم زردو نزار
یکزمان ای سرو سیمین با قدح پیش من آی //تامی از عکس لبت یاقوت گردد آبدار
لاله زیر سروبن چون جام یاقوتین شکست //باده ٔ یاقوت رنگ و جام یاقوتین بیار
تا ز دست سرو سیمین می خورد یاقوت رنگ //صدر عالی سید شرق آفتاب افتخار
آفتابی کآسمانش در ایادی زیردست //آسمانی کآفتابش در معانی پیشکار
رؤیتش چون آفتاب ایمن ز خوف اضطراب //همتش چون آسمان فارغ ز بیم اضطرار
آسمان از عزم او گردد همی گرد زمین //آفتاب از حزم او تابد همی بر روزگار
ز آن کند تأثیر طبع آفتاب و آسمان //سنگ را یاقوت سرخ و خاک را زرّ عیار
ای معالی را چنان چون آسمان را آفتاب //وی مکارم را چنان چون بوستان را نوبهار
آسمان مجد و فضلت اختران بی عدد//آفتاب جود و بذلت ذرّه های بیشمار
گوئی از رأی منیر و نسبت والای تست //آفتاب و آسمان را نور و رفعت مستعار
از طریق نور و رفعت گوئی اندر ذات تو//مختصر کرد آفتاب و آسمان را کردگار
روشن از ذهن تو گشته ست آفتاب پرشعاع //زینت از بزم تو برده ست آسمان پرنگار.
و هم او گوید و درین قصیده الف نیست :
قد من شد چو دو زلف بخم دوست بخم //دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد//پیشه ٔ عشق همیشه نه چنین بود؟ بغم
دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید//کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم
چشم من چون خط و زلفینش ببندند به بند//عزّ و ذُل ّ و بد و نیک و عمل و عزل بهم
لب و غمزه بهمه نوش همی بخشد و نیش //من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم
سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت که دید//مشک ومی کو سبب لهو شد و موجب غم
سخنش هست بتلخی سبب وحشت دل //دهنش هست بتنگی سبب دهشت دم
زلف مشکینش بدل جستن من موصوفست //چون دل معتمد ملک بتوفیق و همم
بدو زلفش همه خوبی و کشی و خوشیست //به نگین بود همه مملکت و دولت جم
قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم //قبله ٔ همت و حلم و لطف و جود و کرم
بهمه وجه مسلم بهمه مجد مثل //بهمه فضل مقدم بهمه عِلم عَلم
مدح لفظش نبود جز همه مقصود سخن //جود دستش نبود جز همه محسود درم
حکمت و جود بدست و بدلش منسوبند//که بکف عمده ٔ جودست و بدل گنج حِکم
بی کفش هست همه دعوی همت مشکل //بی دلش هست همه دعوی حکمت مبهم
وقت عفو و گه خشمش بکف دشمن و دوست //سم بمعنی همه چون نوش بود نوش چو سم
فلکی گشت بهمت ملکی گشت بخلق //ملکش بنده ٔ خلق و فلکش تحت قدم
نیست پیش قلمش طبع سخن گوی فصیح //نیست وقت سخنش صابی و عُتبی معجم .
و این قطعه که در سلاست و لطف بی نظیر است
وهم او راست ، قطعه :
ز حد گذشت و بغایت رسید و بیمر شد//جفای انجُم و جور جهان و قصد فلک
جفا و جور جهان را یکیست میر و ملک //دعاو قصد فلک را یکیست دیو و ملک
زمانه از همگان بر منست مستولی //که نزد او همه حق منست مستهلک
فسانه شد همه احوال من به بود و نبود//فساد گشت همه عمر من به لی و به لک
ز غیر خویش بشایستگی بدید آیم //بوقت تجربه گر برزنند زر بمحک
چو آب از آتش و روز از شب و حق از باطل //چو شادی از غم و نیک از بدو یقین از شک
از آنکه معتقد مرتضی و فاطمه ام //به اعتقاد بدید آید ابله از زیرک
ز روزگار بدردم ز دوستان محروم //چومرتضی ز خلافت چو فاطمه ز فدک
ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام //در آب دیده ٔ سوزان گداختم چو نمک .
هم او راست با شمالی عتاب کند، قطعه :
ای شمالی گرم تو نستائی //چون منی ناستوده کی ماند
گر تو آهنگ صیقلی نکنی //تیغ من نازدوده کی ماند
گر اجل جان وزرکان ببرد//کشت من نادروده کی ماند
ابر اگر پیش آفتاب آید//نور او نانموده کی ماند
بد و نیک تو هر دو می شنوم //نیک و بد ناشنوده کی ماند.
در ترمذ امیری بود ظالم اخطی نام چندان آه آبستن متظلمان بدین دودآهنگ دخانی آسمانی برآمد که ملایکه به وکیلداری دعوات مظلومان برخاستند،روزی جشنی ساخته بود و آب آتش رنگنوش میکرد،ناگاه قدری از آن در حلق او جست و در گلوی او گرفت و هم از راه آب به آتش رفت،
شهاب الدین ادیب صابر میگوید، قطعه :
روز می خوردن بدوزخ رفتی ای اخطی ز بزم //صدهزاران آفرین بر روز می خوردنْت باد
تا تو رفتی عالمی از رفتن توزنده شد//گرچه اهل لعنتی رحمت بر این مردنْت باد.
و وقتی جماعتی از ظرفا درحق یکی هجوی گفتند و آن را برو بستند، چون بشنید بغایت برنجید و این سه بیت بفرستاد:
گفتند که کرده ای نکوهش //آن را که ستوده ٔ جهانست
واین فعل نه فعل این ضمیرست //و این قول نه قول این زبانست
این قصد کدام زن بمرد است //وین فعل کدام قلتبانست .
هم او راست در حق عمادی گوید، قطعه :
عمادی دی بنزدیک من آمد//نشستم ساعتی دی با عمادی
ز دیدار عمادی دی بدیدم //مراد دل بوقت بی مرادی
چه گوئی دید خواهد دیده ٔ من //عمادی کرده امروزم مرادی .
هم او راست در مرثیه ٔ معشوق ، قطعه :
دلبر بدان جهان شد تا بنگرد که هست //حورا بدو بحسن برابر بدان جهان
رضوانْش بار داشت ازیرا نبود حور//چون او بنفشه زلف و سمن بر بدان جهان
رنج و عذاب هر دو جهان بر دل منست //تا من بدین جهانم و دلبر بدان جهان .
هم او راست ، قطعه :
دوات ای پسر آلت دولتست //بدو دولت تند را رام کن
چو خواهی که دولت کنی از دوات //الف را ز پیوند تا لام کن
دوات از قلم نامداری گرفت //قلم گیر ونام از قلم وام کن .
هم او راست ، قطعه :
پیوسته از خدای جهان واجب الوجود // دیدار حور خواهم بس در سجود خویش
گوئی که جود باز عدم شد که کس نماند // کو تربیت کند چو منی را بجود خویش
چون از وجود هیچ کسم نیست راحتی // در رنج مانده ام همه روز از وجود خویش .
هم او راست بدوست نویسد، قطعه :
آرزومندی من خدمت دیدار ترا//چون جفای فلک و محنت من بسیارست
تن من کز تو جدا ماند همه نزد خلق (؟)//چون جهان پیش دل و چشم تو بیمقدارست
دلم از فرقت تو تنگ چو چشم مورست //عیشم از دوری توتلخ چو زهر مارست
بدل خواب و خرد در دل و در دیده ٔ من //شب و روز از غم دیدار (؟) تو خون و خارست
گوشم از گوهر الفاظ تو محروم شده ست //همچو الفاظ تو چشمم همه گوهربارست
گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه ای //که مرا بی تو به یاد تو فراوان کارست
روزگارت همه خوش باد که بی دیدن یار//روزگار و سر و کارم همه ناهموارست .
(لباب الالباب عوفی ).
دولتشاه سمرقندی در تذکرهالشعراء آرد:
دانشمندی ماهر و ادیبی فاضل و شاعری کامل بوده است و در عهد دولت سلطان سنجر از ترمذ بمرو افتاد و اصل او از بخاراست فاما در خراسان نشو و نما یافته ، معارض رشید وطواط است تا حدی که یکدیگر را اهاجی رکیکه گفته اند ایراد آن هجویات درین کتاب از حرمت دور نمود، خاقانی معتقد ادیب صابر و منکر وطواط است و انوری صابر را در شاعری مسلم میداردو الحق صابر بغایت خوشگوی بوده است و سخن او صاف و روان است و بطبایع نزدیکتر از اشعار اقران او بوده ،
و مربی ادیب صابر سید اجل بزرگوار ابوجعفر علی بن حسین قدامه موسوی است که او را از تعظیم و قدر او رئیس خراسان می نوشته اند و سلطان سنجر سید را برادر خود خوانده و مسکن و موطن سید نیشابور بوده و ضیاع و عقارو احشام او در خراسان بی نهایت بوده است و بغایت سیدی مکرم و مدبر صاحب ناموس بوده است و این سوگندنامه را صابر بمدح سید انشا نموده و این است بعضی از آن قصیده ، و للخه در قائله :
تنم بمهر اسیر است و دل بعشق فدی //همی بگوش من آید ز لفظ عشق ندی
دلم فدی شدو چشمم ندید روی خلاص //خلاص نیست اسیران عشق را بفدی
من و توئیم نگارا که عشق و خوبی را//ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی
ملامتست ازین عشق و عشق بر مجنون// غرامتست ازین حسن و حسن بر لیلی
از آن قبل که عسل را حلاوت لب تست //خدای عزوجل در عسل نهاد شفی
و در تهنیت آنکه سلطان سیدابوجعفر را برادر خطاب نمود قصیده ای میگوید و این بیت از آن قصیده است . لِلخه در قائله :اگرچه بهترین خلقِ عالم را پسر باشدبزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش .
حکایت کنند که صابر نزد سلطان سنجر و ارکان دولت او محترم بودی ، چون اتسز خوارزمشاه با سلطان در خوارزم عصیان ظاهر کرد سلطان ادیب صابر را مخفی بخوارزم فرستاد تا دایم متفحص حالات و منهی اخبار باشد. اتسز شخصی فدائی را فرستاد تا روز جمع سلطان را زخم زند و هلاک کند، ادیب صابر صورت و هیئت آن شخص را بعینه بر کاغذی تصویر کرد و بمرو فرستاد، آن شخص را یافتند و سیاست کردند و ادیب صابر در خوارزم بود اتسز خبر یافت که ادیب صابر چنین کاری کرده است ،ادیب را دست و پا بسته در جیحون انداخت و غرق ساخت ، و کان ذلک فی شهور سنه ست و اربعین و خمسمائه (۵۴۶ ه . ق.). خوندمیر در حبیب السیر آرد:
از شعراء زمان سلطان سنجر ادیب صابر ترمذی است و ادیب در سلک شعراء و فضلا انتظام داشت و اشعار فصاحت شعار بر صفحات روزگار می نگاشت و مهارت او در این فن بمرتبه ای بود که حکیم انوری او را بر خود ترجیح کرده در آن قطعه که در باب تعداد فضائل خود بنظم آورده و این قطعه از جمله منظومات اوست :
دوات ای پسر آفت دولت است// بدو دولت تند را رام کن
چو خواهی که دولت کنی از دوات// الف را ز پیوند تا لام کن
.و در آن ایام که اتسز پسر قطب الدین محمد نوشتکین در خوارزم بود با سلطان سنجر آغاز و اظهار مخالفت نمود و سلطان ادیب را به رسم رسالت نزد اتسز فرستاد و سخنان مشفقانه پیغام داد اتسز کلمات پسندیده سلطان را بسمع رضا اصغا نموده و ادیب را در خوارزم توقیف فرمود و دو سفاک بی باک را فریب داده بمرو ارسال داشت تا فرصت جسته سلطان را بقتل رسانند و ادیب صابر بر این مکیدت اطلاع یافته صبر نتوانست کرد لاجرم عریضه ای مشتمل بر خیال آن محتال نزد سلطان بااقبال فرستاد و سلطان سنجر بعضی از منهیان را بر وجدان آن دو بداختر نامزد گردانیده آن جماعت فدائیان را در خرابات یافتندو حسب الحکم هر دو را بقتل رسانیدند و چون این خبر به اتسز رسید فرمود تا ادیب صابر را در جیحون انداختند انتهی .
سال غرق وی را (۵۴۶ ه . ق)نوشته اند. رجوع به لباب الالباب عوفی ج ۱ ص ۸۰ و ۸۳ و ۸۶، و ج ۲ ص ۱۱۷ و ۱۲۵ و ۱۵۲ و تذکرهالشعراء دولتشاه سمرقندی چ لیدن ص ۱۷، ۶۵، ۹۲، ۹۳ و ۱۱۸ و حبط ج ۱ ص ۳۸۲ و ۴۲۱ و المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران ص ۱۸۹، ۲۸۶، ۳۴۲ و جهانگشای جوینی شود.
لغت نامه دهخدا