گفتم: طاقت ادامه این وضع را ندارم. فرمود: امروز به قصابى محل مراجعه کن و گوشت گوساله بخر و در حیاط خانه و در فضاى باز آن را بروى آتش کباب کن و بعد میل نما، مشکل تو حل مى شود.
جناب استاد براى اینکه دانشپژوهان و دارندگان علم از برزخ و قیامت غافلند و به علمشان عمل نمى کنند، تأسف مىخوردند و گاهى بعضى قضایا را که خودشان دیده بودند در رؤیا و مکاشفه نقل مى کردند. از جمله مى فرمودند: در رؤیا دیدم بسیار جاى گرمى است و چاهى است، پیرمردى را به موى سرش به وسیله منجنیق بسته بودند و از درون چاه بیرون مى کشیدند.
فرمودند: یکى از اهل دانش که مردم به او اهتمام داشتند و به او رجوع مى کردند را در برزخ دیدم که در یک کیوسک زندانى است، گفتم: علت چیست؟ گفتند: ایشان حرفى زده است که بعدها در قتل شخصى نقش داشته است. (روح وریحان: ص ۱۱۸-۱۱۹)
خصوصیات علویه
یکى از دوستان اهل علم تهرانى از دوستداران جناب استاد برایم نقل کردند:
قبلاً مادرم از تهران برایم در قم پیغام داده بود عیالى برایت پیدا کردم و بیا؛ بنده توجهى نکردم. تا این که در تهران عقد فلان تلمیذ استاد به سال ۱۳۶۱ بود و استاد هم تشریف داشتند.
آن روز در مراسم عقد، بنده مدحى خواندم و حضرت استاد تشویقم کرد. پیش خود گفتم، بد نیست استخاره براى ازدواج با دخترى که مادرم پیشنهاد کرده بگیرم. عرض کردم: لطف بفرمایید استخارهاى برایم بگیرید، استخاره را با قرآن با سبک خاص خودش که به خطوط قبل و بعد نگاه مىکردند گرفتند و بعد به بنده نگاه کردند و تبسم نمودند و فرمودند: نکاح است؟
عرض کردم: آرى، فرمودند: علویّه است تاج سر است، بعد مشخصات جسمى او را فرمودند، و من خندیدم.
فرمود اسمش را بگویم؟ در این وقت آقایى نشسته بود و تقاضاى استخارهاى کرد. ایشان فرمود: حال استخاره براى شما ندارم.
من بعد از مراسم عقد، به مادرم زنگ زدم و گفتم: دختر علویّه است، گفت: نمىدانم. از همشیرهام پرسید، او هم گفت نمىدانم. بعد که براى این ازدواج اقدام کرد درست همان خصوصیات را که استاد فرموده بودند تطبیق مىکرد؛ و به سال ۱۳۶۲ با همان علویّه ازدواج کردم. (صحبت جانان: ص ۲۱۰)
عذاب بالای سر آنان
اوایل انقلاب یک نفر از اهل علم که به سمتى در حکم و داورى مشغول بود، روزى تصمیم مىگیرد نزد استاد استخاره بگیرد و از آن سمت کناره بگیرد، چرا که از نظر معنوى بُعدآور بود و اشتغال فکرى مىآورد… خدمت ایشان رسید و بدون گفتن قصدش، تقاضاى استخارهاى کرد.
ایشان فرمودند: این جایى که شما هستى عذاب بالاى سر اینان حدود بیست مترى مىباشد زود از آن جا بیرون برو.
آن اهل علم، از آن سمت کناره گرفت، و به رشته دیگرى از خطابه و کلام روى آورد و در کارش هم توفیق نصیب راهش گردید. (صحبت جانان: ص ۱۶۰)
شش قل هوالله
واعظ شهیر، حجه الاسلام شیخ حسین انصاریان فرمود: در اوایل انقلاب و زمان فعالیت منافقین و ترورها در تهران، من پیاده رفت و آمد داشتم. منافقین هم ترور کور زیاد داشتند، من هم که شناخته شده بودم. آن وقت آقاى کشمیرى را کسى نمى شناخت. بعضى در تهران و بعضى هم در قم او را مى شناختند.
روزى یک نفر به خانه ما آمد و گفت: من از طرف آقاى کشمیرى آمدم. ایشان فرمودند: برو به خانه انصاریان و بگو تو که پیاده این طرف و آن طرف مىروى، قبل از این که از خانه بیرون بروى، به شش جهت خود سوره توحید )قل هو اللّه( را بخوان و بدَم؛ و تو ترور نخواهى شد.
آن شخص گوینده را نمىشناختم و نپرسیدم که کیست و او هم رفت.
توضیح: سوره توحید براى هر جهت یک بار خوانده مى شود. چنانچه امام صادق علیه السلام به مفضل بن عمر فرمود: «خودت را از مردم محافظت کن با (بسم الله الرحمن الرحیم) و سوره توحید (قل هو اللّه) در شش جهت خودت بخوان، راست و چپ، بالا و پایین، جلو و عقب». (مژده دلدار: ص ۳۰ و ۳۱)
زن و بچه ملاصدرا نمى شوند
یکى از علاقمندان استاد گفت: روزى صبح با زن و بچهام در خانه بحث و صحبت مى کردم و مى خواستم به آنها مطالبى را که مى گویم بفمانم. به آنها مىگفتم: چطور شما (با این همه دلیل) صحبت مىکنم نمى فهمید.!
بعد منزل آیت اللّه کشمیرى آمدم. ایشان بدون این که من حرفى بزنم فرمود: زن و بچه انسان که ملاصدرا نمىشود، که هر چه گفته مىشود تفهیم شوند. فهمیدم جنابش از صحبت من در درون باخبر شده است. (صحبت جانان: ص ۱۸۳)
جنازه شهید
روزى عرض شد: قریب بیست روز است که فلان شیخ برادرش که فرمانده گردانى بود مفقودالاثر شده است، الان نمىداند برادرش شهید یا اسیر و یا مجروح شده است؛ نظر جنابعالى چیست؟ ایشان با انگشت مبارک روى فرش یک ضربدر کشید؛ بعد فرمود: اخوى ایشان شهید شده است و به زودى جنازهاش را مىآورند، اما به ایشان اطلاع ندهید که اذیت مى شود. بعد از چند روز جنازه شهید احمد رضا رحیمى را از جبهه هاى جنگ آوردند و در قبرستان على بن جعفر قم دفن کردند. (صحبت جانان: ص ۱۳۶)
پذیرایى
یکى از شاگردان استاد مى گوید:
«با استاد و دو تن از طلاب که از قم همراه استاد بودند، بر مرقد بابا رکنالدین بودیم. من کنار استاد ایستاده بودم و آن دو با کمى فاصله از ما نشسته بودند. ناگهان مشاهده کردم شخصى چهارشانه با ریش حنایى رنگ و به نسبت بلند، در حالى که یک سینى با چهار فنجان قهوه در دست داشت به ما نزدیک مى شود.
همان دم استاد به من فرمود: مى بینى؟
آن چه مى دیدم را به ایشان عرض کردم. آنگاه فرمود: خودش است! خودش است!
بابا رکن الدین آمد و جلو هر یک از ما چهار نفر فنجانى از قهوه قرار داد و آن دو (شاگرد هم) فنجان مقابل خود را برداشتند. یکى از آن دو، همه قهوه خود را از بالاى شانه خود به پشت سرش ریخت و دیگرى هم همین کار را کرد ولى مقدار کمى قهوه از گوشه لبش وارد دهانش شد.
پس از آن واقعه شخصى که کمى از آن قهوه را چشیده بود، چنان مست بابا رکن الدین شده بود که مى گفت: نمى دانید اینجا چه خبر است! اگر انسان از قم براى زیارت اینجا پیاده بیاید، جا دارد». (مژده دلدار: ص ۲۶ و ۲۷)
آقاى تاکى گفت: شبى از شبها در نجف اشرف در حالىکه سه چهار ساعت از شب گذشته بود، از صحن حرم حضرت امیرالمؤمنین ردّ مى شدم.
در این هنگام دیدم آیت اللَّه کشمیرى در کنار صحن تنها نشسته اند، با دیدن ایشان مردّد شدم که اگر خدمت ایشان بروم وقت مى گذرد، و اگر نروم شاید اسائه ادب باشد.
در این فکر بودم، لحظه اى نگذشت، چون دوباره نگاه کردم کسى را ندیدم و گویى اصلاً آنجا نبوده است.
یکى از تلامذه از حضرت استاد در این باره سؤال کرد که کیفیت این قضیه چطور بوده است؟
ایشان فرمودند: از کنار ضریح امام به صحن آمدم و قبض بر من غالب بود و حال کسى را نداشتم. ایشان را دیدم، توجهى کردم تا از جلو چشم او محو شوم، او براى بار دوم مرا ندید. (صحبت جانان: ص ۱۹۰)
عنایت توجه خاص حضرت اباالفضل علیه السلام
حضرت آیت اللَّه کشمیرى صبحها قریب دو ساعت به ظهر مانده در یکى از ایوانهاى صحن امیرالمؤمنین علیه السلام مى نشستند و افراد مختلف در این موقع براى گرفتن استخاره به ایشان مراجعه مى کردند.
ایشان فرمودند: مدتى بود، مى دیدم زنى با عباى سیاه و حالت زنان معیدى (روستایى و چادرنشین) زیر ناودان طلا مى نشیند و زنها به او مراجعه مى کنند. او نیز با تسبیحى که به دست دارد برایشان استخاره مى گیرد.
این حالت نظرم را جلب کرد. روزى به یکى از خدّام صحن مطهر گفتم هنگام ظهر که کار این زن تمام مى شود او را نزد من بیاور، از او سؤالاتى دارم.
خادم، یک روز پس از اینکه کار استخاره آن زن تمام شد، او را نزد من آورد. از او سؤال کردم: تو چه مى کنى؟ گفت: براى زنها استخاره مى گیرم. گفتم استخاره را از که آموختى؟ چه ذکرى مى خوانى؟ و چگونه مسائل را به مردم مى گوئى؟
گفت: من داستانى دارم و شروع به تعریف آن کرد و گفت: من زنى بودم که با شوهرم و فرزندانم زندگى عادى را مى گذراندم؛ شوهرم در اثر حادثه اى از دنیا رفت و من با چهار فرزند یتیم ماندم!
خانواده شوهرم، به این عنوان که من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است، مرا از خود طرد کردند. خانواده خودم هم اعتنایى به مشکلات مادى من نداشتند؛ لذا زندگى را با زحمات زیاد و رنج فراوان مى گذراندم.
ضمناً از آنجا که زنى جوان بودم، طبعاً دامهایى نیز براى انحرافم گسترده مى شد. چندین مرتبه بر اثر احتیاجات مادى نزدیک بودم و به دام بیفتم و به فساد کشیده شوم و تن به فحشاء بدهم؛ ولى خداوند کمک نمود و خوددارى کردم؛ تا روزى بر اثر شدت احتیاج و گرفتارى تصمیم گرفتم که چون زندگى برایم سخت شده و دیگر چاره اى نداشتم تن به فحشاء بدهم.
من تصمیم خودم را گرفته بودم؛ اما اینبار نیز خدا به فریادم رسید و مرا نجات داد.
در بین ما رسم است که اگر حاجتى داریم به حرم حضرت ابوالفضل مى آییم و سه روز اعتصاب غذا مى کنیم تا حاجتمان را بگیریم و اکثراً هم حاجت خود را مى گیرند. من تصمیم گرفتم این رسم را انجام دهم؛ پس رفتم کنار ضریح حضرت عباس علیه السلام و اعتصاب غذا را شروع کردم. روز سوم بود که کنار ضریح خوابم برد و حضرت عباس به خوابم آمد و حاجتم را برآورد و فرمود: تو براى مردم استخاره بگیر. عرض کردم من که استخاره بلد نیستم. فرمود: تو تسبیح را به دست بگیر؛ ما حاضریم و به تو مى گوییم که چه بگویى.
از خواب بیدار شدم و با خود گفتم: این چه خوابى است که دیده ام؟ آیا به راستى حاجت من روا شده است و دیگر مشکلى نخواهم داشت؟
مردّد بودم چه کنم؟ بالاخره، تصمیم گرفتم که اعتصابم را شکسته و از حرم خارج شوم، ببینم چه مى شود از حرم خارج شدم و داخل صحن گردیدم. از یک راهرو خروجى که مى گذشتم زنى به من برخورد کرد و گفت: خانم استخاره مى گیرى؟
تعجب کردم این زن چه مى گوید؟ معمول نیست که زن استخاره بگیرد، آن هم زنى چادرنشین و روستایى! آیا این خانم از خوابم مطلع است؟ آیا از طرف حضرت مأمور است؟ بالاخره به او گفتم: من که تسبیح براى استخاره ندارم.
فوراً تسبیحى به من داد و گفت: این تسبیح را بگیر و استخاره کن.
دست بردم و با توجهى که به حضرت ابوالفضل داشتم، مشتى از دانه هاى تسبیح را گرفتم، دیدم حضرت در مقابلم ظاهر شد و فرمود به این زن چه بگویم. مطلب را گفتم و او رفت. از آن تاریخ من هفته اى یک روز به این محل زیر ناودان طلا مى آیم و زنانى که وضع مرا مى دانند، نزدم مى آیند و من براى ایشان استخاره مى گیرم. بابت هر استخاره پولى به من مى دهند. ظهر آن روز با پول حاصله، وسایل معیشت زندگى خودم و فرزندانم را تهیه مى کنم و به منزل برمى گردم. (صحبت جانان: ص ۱۹۲ الى ۱۹۵)
منبع
http://erfanekeshmiri.ir