آیه اللّه حسینى تهرانى در کتاب معادشناسى از قول یکى از اقوام که از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نیز در کاظمین ساکن بوده و اکنون در تهران مقیم است نقل مى کند:
هنگامى که در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم . بیماریم شدید شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفید واقع نشد.
مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به کاظمین براى معالجه آوردند و در آن شهر نزدیک صحن مطهّر یک اطاق در مسافرخانه اى تهیّه کردیم . آنجا نیر معالجات مؤ ثر واقع نشد و من بى حال در بستر افتاده بودم . طبیبى از بغداد به کاظمین آوردند ولى معالجه وى نیز سودى نبخشید.
تا آنجا که دیدم حضرت عزرائیل وارد شد با لباس سفید و چهره اى بسیار زیبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا: حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام و حضرت فاطمه زهرا علیها السلام و حضرت امام حسن علیه السلام و حضرت امام حسین علیه السلام به ترتیب وارد شدند و همه نشستند و به من تسکین دادند و من مشغول صحبت کردن با انها شدم و آنها نیز با هم مشغول گفتگو بودند.
در این حال که من بصورت ظاهر بیهوش افتاده بودم ، دیدم مادرم پریشان است و از پلّه هاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر علیه السلام و حضرت جوادالائمه علیه السلام نگاهى نمود و عرض کرد:
یا موسى بن جعفر علیه السلام ! یا جوادالائمه علیه السلام ! من بخاطر شما فرزندم را اینجا آوردم شما راضى هستید بچّه ام را اینجا دفن کنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و کلاّ
(البته این مناظر را این آقاى مریض با چشم ملکوتى خود مى دیده است نه با چشم سر. زیرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود)
همینکه مادرم با آن بزرگواران که هر دو باب الحوائجند مشغول تکلّم بود دیدم آن حضرات به اطاق ما تشریف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله علیه و آله عرض کردند:
خواهش مى کنیم تقاضاى مادر این سیّد را بپذیرید!
حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله رو کردند به ملک الموت وفرمودند:
برو تا زمانى که پروردگار مقرّر فرماید پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمدید کرده است ! ما هم مى رویم . انشاءاللّه براى موقع دیگر.
مادرم از پله ها پایین آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم که حد نداشت و به مادر مى گفتم : چرا این کار را کردى ، من داشتم با امیرالمؤ منین علیه السلام مى رفتم . با پیغمبر صلى الله علیه و آله مى رفتم ! با حضرت فاطمه علیها السلام و آقا اباعبداللّه علیه السلام و آقا امام مجتبى علیه السلام مى رفتم . تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى که ما حرکت کنیم !
داستانهایی از علما//علیرضاخاتمی