بگویم کدام روستا بوده
اهل علمى براى استاد نقل کرد که شخصى در اصفهان به نام حاج على داراى صفات ممتازه و حالات غریبه بود. رسولى از طرف امام زمان علیه السلام آمد و شبى (وقت نماز مغرب) او را گرفت و با طىّ الارض به یکى از روستاهاى شیراز برد.
میزبان، کشاورزى از دوستداران حقیقى حضرت بود. آن هنگام چند نفر از یاران حضرت حاضر شدند. او براى یاران از گردوهاى همان باغ آورد. براى حضرت فنجانى از غیب حاضر شد. مقدارى را خوردند و بقیه را به حاج على دادند که میل کند. بعد از پایان ملاقات، رسول حضرت او را به اصفهان بازگرداند. استاد فرمود:
اگر مرا به اطراف شیراز ببرند و جایى بنشینم، چاى یا قهوهاى هم حاضر باشد، مى توانم بگویم کدام روستا بوده که حضرت تشریف بردند. ( مژده دلدار: ص ۴۲)
عنایات امام حسینعلیه السلام
یکى از علاقمندان استاد گفت: هنگامى که حال مزاجى جناب استاد خوب بود و کسالتى نداشتند و تازه به ایران آمده بودند، وقتى توجه مىکردند حالات زندگان و مردگان را ادراک مىکردند. بنده جلسه اولى که به حضور آیه اللّه کشمیرى رسیدم و کسى در آن مجلس از علمیت مرحوم پدرم نزد ایشان تعریف کرد، فرمود: ایشان پرهیزگار هم بودند و مورد عنایت امام حسین علیه السلام قرار دارند. بعد بعضى از خصیصه هاى پدرم را گفتند؛ انگار سالها با پدرم معاشرت داشتند.
پرسیدند: رابطه ایشان با امام حسین علیه السلام چگونه بود. عرض کردم: از چهارده سالگى زیارت عاشورا مى خواندند. فرمود: اهتمام در طول این مدت به زیارت عاشورا نشانه ارادت به امام حسین علیه السلام و در برزخ از این رابطه به نحو احسن برخوردارند. (میناگردل: ص ۱۱۵ و ۱۱۶)
یک عربى با حضرت استاد ارتباط خانوادگى داشت و مرید ایشان بود. گاهى با زنش دعوا مى کرد و تند مى شد و چیزهاى نامربوط از زبانش صادر و به زنش مى گفت.
وقتى خدمت استاد مى آمد، ایشان مى فرمودند: حیف است انسان از دهانش حرفهاى بد صادر شود و به زنش فحش بدهد!
چند بار که این قضیه تکرار شد، آن عرب فکر مىکرد که زنش مىآید منزل آقا و به خانم آقا مى گوید و او به آقا مطالب را مى گوید. لذا به زنش این نکته را گفت، آن زن قسم یاد مى کرد که اصلاً این طور نیست. تا این که روزى زن و شوهر براى خرید به بازار قم رفتند. توى بازار دعواشان مى شود و مرد حرفهاى نامربوط و بد به زنش مى گوید.
بعد از خرید، تصمیم مى گیرند منزل آقا بیایند. چون به منزل آقا مى رسند، حضرت استاد مى فرمایند: بله بعضى ها بازار مى روند، توى بازار دعوا مى کنند و این حرفها را به هم مىزنند، حیف است از تو که چنین حرفهایى را مىزنى!
مرد عرب مىفهمد، که زنش قضایاى درون خانه را به منزل آقا نمىرساند، بلکه استاد به علم باطنى مىدیده و مىدانسته است. (صحبت جانان: ص ۱۸۳)
احضار ارواح
یک نفر از اهل دانش در محضر دو تن از استادان خود که آنها از شاگردان عارف باللّه، آیت اللّه قاضى قدس سره بودند، شاگردى کرده بود. در سالهایى که حال مزاجى جناب استاد بسیار ممتاز بود، چند بار با ایشان ملاقات داشت.
در یکى از ملاقاتها استاد فرمود: »برنامهاى است که اگر انجام شود مى توان با ارواح تماس برقرار کرد. اگر بخواهى، به شما مى دهم«! ولى آن اهل دانش قبول نکرد.
فقیر گوید: نکته اى که در حال بزرگان دیده مى شود این است که گاهى با مخاطب خود طورى سخن مى گویند که «بلى» و «خیر» از اراده متکلم است نه مخاطب؛ و مخاطب این رمز را متوجه نمىگردد. ( مژده دلدار: ص ۳۲ و ۳۳)
حاج محمد اولیاء الله
استاد فرمود: پیرمردى به نام حاج محمد در یکى از حجره هاى کربلا ساکن بود که دلش مى خواست در کربلا بمیرد، ولکن در مشهد رحلت کرد. او کمى دافعه داشت ولى با این حال نزدش مى رفتم، چرا که چیزهایى از عهده اش بر مى آمد. روزى آبگوشت درست کرده بود و براى صرف غذا مرا دعوت کرد.
به من گفت: در خوردنى ها چه چیزى را دوست مى دارى؟ گفتم: خربزه مشهد.
از آن لحظه به بعد غذاى آبگوشت را مى خوردم، اما مزه خربزه مشهد را مى چشیدم.
استاد فرمود: روزى فرزندم، سید محمود گفت: مى خواهم بروم ایران. گفتم: براى چه چیزى؟ گفت: بروم کار کنم. مادر سید محمود شروع به گریه کرد و من هم اصرار مى کردم که نرود، اما فایده اى نداشت. رفتم کربلا در حجره حاج محمد و قضیه رفتن سید محمود به ایران را به او گفتم.
گفت: عکسش را دارى؟ گفتم: آرى.
عکسش را به حاج محمد دادم و گفت: نه! سفر به ایران نه!!
عکس را از او گرفتم و برگشتم نجف و به خانه رفتم. شب سید محمود گفت: من هر چه فکرش را مىکنم، مىبینم که صلاح نیست به ایران بروم که این تأثیر کار حاج محمد بود. ( مژده دلدار: ص ۶۴ و ۶۵)
خبر از تولد فرزند
سید… تاجر فرش دو دختر داشت و ۱۸ سال داراى بچه نبود، ناراحتى قلبى هم داشت. به واسطه یکى از دوستان حضرت استاد، خدمت رسید. استاد روزى فرمودند: ناراحتى قلبى شما خوب مىشود، پس از معاینه اطباء دیدند دیگر مشکل قلب ندارد.
روزى دیگر فرمودند: شما بچهدار مىشوید و خدا یک پسر سالم به شما مىدهد. آقا سید تعجب مى کند و براى کارش به آلمان مىرود و بعد خانوادهاش به او اطلاع مى دهند که حامله است. دکترها به وسیله سونوگرافى و معاینه گفتند بچه دختر است.
سید به رئیس بیمارستان تهران مىگوید آقایى گفته است بچه پسر است، او در جواب مى گوید: آخوندها این چیزها را نمى دانند گوش به حرف آخوندها نده!!
دو روز قبل از زایمان سید خدمت استاد مى رسد و عرض مى کند: دکتر متخصص زایشگاه تهران مى گوید: بچه دختر است. فرمود: پسر است، اسمش را على بگذار. دو روز بعد خانوادهاش زایمان کرد و پسر شد. رئیس بیمارستان تعجب کرد و به سید گفت: مرا پیش این آقا ببر که این چنین دقیق خبر داده است. (روح وریحان: ص ۵۸ الى ۶۰)