حکایت علمای متاخر

حکایات حاج آقا رحيم ارباب

احترام به سيّده

جناب آقاى ((حجة الاسلام والمسلمين سيد محمود بهشتى اصفهانى )) فرمودند: يكى از رفقا ((جناب آقاى سجادى )) كه در خيابان شيخ بهايى قنادى دارند. يك شب براى من تعريف كردند:
ما جهت طلاق دادن يك ((خانم علويه )) كه شوهرش ديوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عليه رفتيم ، هوا خيلى سرد بود و به آن علويه گفتيم كه شما درِ خانه بايستيد تا ما برويم ببينيم آقا نظرشان چيست ؟
وقتى قضيه را خدمت آقاى ارباب عرض كرديم . ايشان فرمودند: من براى اين كار معذورم و ما را راهنمايى كردند كه خدمت ((آية اللّه شمس آبادى )) رضوان اللّه تعالى عليه برويم .
وقتى كه خواستيم مرخص شويم ، ايشان فرمودند: حالا آن علويه كجاست ؟ گفتيم : آقا! خانم جلوى در ايستاده .
تا اين را گفتيم ايشان دستهايشان را بلند كردند و گفتند:
خدايا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها عذر خواهى كن كه ما در اتاق گرم كنار بخارى نشستيم و يك علويه اين مدت در سرما زير برف ايستاد.
مرحوم ارباب اين جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها حلاليت بگيرد.

مرحوم ارباب

((حضرت حاج آقاى هاشم زاده )) فرمودند:
يك پولى به مبلغ دو هزارتومان داشتم مى خواستم خمس و سهم امامش را بدهم ، خمس را به فاميل مادرم كه سيد بود دادم ، و سهم امام را آوردم خدمت آقاى ارباب .
وقتى به منزلشان آمدم ، آقا منزل تشريف نداشتند و گفتند آقا تشريف مى آورند. در منزل آقا يك سكوئى بود نشستم تا ايشان تشريف آوردند.
سلام كرده گفتم : آقا من دو هزار تومان داشتم ، كه خمس آن رابه فاميل مادرم كه سيد و بيچاره بود دادم و سهم امام را براى شماآوردم .
يك وقت ديدم عصا را كنار گذاشت . سر اندر پا سه مرتبه به من نگاه كرد و فرمود: شما برويد اينها را هم به مستحقينش بدهيد قبول من است ، قبول اينجانب است و شما وكيل هستيد كه اينها را به مستحقينش ‍ بدهيد.

آتش نمى سوزاند

نقل كرده بودند:
يك روز در محله خود ((مرحوم ارباب )) كه يكى از قصبات اصفهان بود آمدند گفتند: آقا ما با سنگ نان ميپذيم و آن دو سنگ است كه گذاشته ايم و آتش ‍ درست مى كنيم ، يكى از آن سنگها گرم مى شود و ديگرى را هر كارى مى كنيم با اينكه يك بيست و چهار ساعت آتش روشن است ولى گرم نمى شود.
آقا مى فرمايند: برويد سنگ را برداريد بياوريد، آن سنگ را كه سرد بود مى آورند.
آقا فرمايد: سنگ را بشكنيد، سنگ را كه مى شكنند مى بينند وسط اين سنگ يك كرم است يك ذره برگ سبز هم دم دهنش است دارد ميخورد.
آقا به گريه افتاده ، مى گويد: خداوند متعال اين حيوان را وسط اين سنگ حفظش كرده و آتش را بى اثر كرده كه اين حيوان نسوزد.

جواب خدا

((حاج آقاى هاشمى زاده )) فرمودند:
((مرحوم ارباب )) فرمودند: ما يك مرغ داشتيم اين جوجه در آورده بود يكى از جوجه ها توى تخم يك قدرى مانده بود. من مى خواستم به اين حيوان كمك كنم آمدم اين تخم را شكستم نمى دانم كه اين حيوان مرده يامانده ،
نمى دانم فردا جواب خدا را چه بدهم ، كه تو چه كاره بودى كه دست گذاشتى ، آن حيوان خودش مى داند كه چه وقت آن تخم راسوراخ كند.

دو ادّعا

((جناب حاج آقاى ناجى در اصفهان )) فرمودند:
مرحوم ((آيه الله ارباب )) دو سه سال آخرعمرش نابينا شد،ايشان مدارج علميش خيلى بالابود ومتون را از حفظ بود.
يك روز از ايشان پرسيدند كه آقا شما پس ازاين همه عمر آيا ادعايى هم داريد يانه ؟
اين مرد بزرگوار فرموده بودند: من در مسائل علمى ادعايى ندارم ، ولى در مسائل شخصى خودم فقط دو ادعا دارم . يكى اينكه به عمرم غيبت نشنيدم و غيبت هم نگفتم .
دوم : درطول عمرم چشمم به نامحرم نيفتاد و كسى را هم نديدم .
از ايشان گفته بودند كه ايشان فرموده بودند:
برادرم باهمسرش چهل سال منزل ما بودند، در اين چهل سال يك بار همسربرادرم را هم نديدم .

تكميل و تكامل

((حضرت آية اللّه حاج شيخ حيدر على محقق )) فرمودند:
((حاج آقا رحيم ارباب )) يكى از شاگردان خوب مرحوم كاشى بوده ايشان مى فرمودند:
يك روز من ((تخت فولاد)) رفتم ، فرداى آن روز كه سر درس آخوند رفتم مرحوم آخوند فرمودند: آقا رحيم ديروز سر درس نيامدى كجا بودى ؟
من گفتم : بله آقا ديروز رفتم ((تخت فولاد)) زيارت قبور مؤ منين .
تا اين را گفتم : آقا شروع كرد به گريه كردن و فرمود: كدام مؤ من ، اينها دزدهاى بازار بودند، رفتند تخت فولاد مومن شدند، وقتى مُردند افراد با ايمان شدند، آنجا كه عالم تكميل و تكامل نيست .

داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=