ایشان فرمودند:
حضرت ((آقا سید جعفر میردامادى )) از قول پدرش نقل مى کرد، که پدرش شاگرد مرحوم خان و ((آخوند کاشى )) بوده ((مرحوم خان قشقایى )) زودتر از مرحوم کاشى به رحمت خدا مى روند، در وقتى که مرحوم خان رحمت خدا مى رود مى گویند:
مرحوم آخوند خیلى حالش بد بوده بقدرى مریض بوده که نمى توانسته راه برود، مرحوم آخوند خیلى مضطرب و ناراحت بود آخه رفیق صمیمى او بوده .
جنازه مرحوم خان را توى ((مدرسه صدر)) آوردند که براو نماز بخوانند، تا جنازه را به مدرسه آوردند که دور حیاط مدرسه بگردانند بى تابى میکرده و نمى توانسته قدم از قدم بردارد.
خُب ایشان زعیم وبزرگ حوزه هم بود، ایشان به شاگردانش اشاره میکند که زیر بغل هایم را بگیرید. گفتند: آقا شما نمى توانید راه بروید نمى خواهید بیائید. بفرمائید؟
مرحوم آخوند مى فرمایند: خیر من باید بروم خلاصه زیربغلهاى آخوند را مى گیرند و ایشان چند قدمى به مشایعت جنازه مرحوم خان مى روند و بیشتر از آن نتوانستند قدم جلوتر بگذارند، همان چند قدم را مشایعت مى کنند و بر مى گردند و بعد جنازه را از مدرسه بیرون مى برند، مسئله تمام مى شود.
سه شب از این ماجرا نگذشته بود که من مرحوم خان را خواب دیدم . مرحوم خان به من فرمود: فلانى برو از آخوند تشکر کن .
من گفتم : براى چه تشکر کنم ؟!
گفت : آخه تو که نمى دانى . گفتم چرا مى دانم ایشان چند قدمى که بیشتر به مشایعت شما نیامد من در آنجا بودم این چیزى نبود.
فرمود: آخه تو نمى فهمى مرحوم آخوند که چندقدم آمد یک سِرى اذکارى رادنبال جنازه ام گفت .که این اذکارسبب شد من از برزخ نجات پیدا کنم وکُلیّه کارمان رتق وفتق گردد و تو برو از او تشکر کن و به او بگوالحق که حق رفاقت رابجاآوردى.
داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده