حکایات پیامبران (ع)

ترنج مرگ

آورده اند که موسى پیغمبر علیه السلام روزى ملک الموت را دید، گفت : به چه کار آمده اى ، به زیارت یا به قبض روح ؟ گفت : به قبض روح . گفت : چندان امانم ده که (مادر و) عیال را وداع کنم . گفت : مهلت نیست . گفت : چندان که خداى را سجده کنم . دستورى یافت .

در سجده گفت : خداوندا! ملک الموت . را بگو که چندان مهلتم دهد که مادر و عیال را وداع کنم . ندا آمد که مهلت دهد. موسى علیه السلام به در خانه مادر آمد. (گفت : اى جان مادر!) سفر دورم در پیش است .

گفت : اى فرزند چه سفر است ؟ گفت : سفر قیامت . مادر به گریه آمد. به در خانه عیال و اطفال آمد و ایشان را وداع کرد. کودکى خرد داشت دست زد و دامن موسى گرفت و مى گریست . موسى نیز به گریه در آمد. خطاب عزت رسید که اى موسى ! به درگاه ما مى آیى ، این گریه و زارى (از بهر) چیست ؟ گفت : خداوندا! بر این کودکانم رحم مى آید.

ندا آمد که اى موسى ! دل فارغ دار که من ایشان را نیکو دارم (و به نیات حسنه شان بپرورم .)

موسى با ملک الموت گفت : از کدام عضو جان بیرون خواهى کرد؟ (گفت : از دهان .) گفت : از دهانى که بى واسطه با خداى سخن گفته ام یا (از دستى که بدان الواح تورات گرفته ام یا) از پایى که بدان به طور به مناجات رفته ام ؟

ملک الموت ترنجى به وى داد تا ببویید و به یک بوییدن روح وى را قبض کرد.

فرشتگان گفتند: یا اءهون الاءنبیاء موتا کیف و جدت الموت ؟ قال : کشاه تسلخ و هى حیه . (یعنى : اى آنکه در میان پیامبران آسانترین مرگ را داشته اى ! مرگ را چگونه یافتى ؟ گفت : همچون گوسفندى که پوست از (بدن ) آن بر کنند در حالى که زنده باشد).

داستان عارفان //کاظم مقدم

Show More
Back to top button
-+=