آیه اللّه آقا سیّد جمال گلپایگانى (رض ) مى فرمودند:
روزى نشسته بودم . ناگاه وارد باغى شدم که بسیار مجلّل وباشکوه بود و مناظر دلفریبى داشت .ریگهاى زمین آن بسیار دلربا بود و درختها بسیار باطراوت وخرّم و نسیم هاى جانفراز لابلاى آنها جارى بود.من وارد شدم و یکسره به وسط باغ رفتم . دیدم حوضى است بسیار بزرگ و مملو از آب صاف و درخشان . بطورى که ریگهاى کف آن دیده مى شد.
این حوض لبه اى داشت و دختران زیبایى که چشم ، آنها را ندیده با بدنهاى عریان دور تا دور این حوض نشسته و به لبه ودیواره حوض یک دست خود را انداخته و با آب بازى مى کنند و با دست آبهاى حوض را بر روى لبه و حاشیه مى ریزند.و آنها یک رئیس دارند که از آنها بزرگتر و زیباتر بود و او شعر مى خواند و این دختران همه با هم اشعار او را تکرار مى کردند.
او با آواز بلند یک قصیده طولانى را بندبند مى خواند و هر بندش خطاب به پروردگار بود که : به چه جهت قوم عاد را هلاک کردى ؟ و نیز قوم ثمود را و فرعونیان را در دریا غرق کردى ؟ و …
و چون هر بند که راجع به قوم خاصّى بود تمام مى شد این دختران همه با هم مى گفتند:به چه حسابى ؟ به چه کتابى ؟
و همین طور آن دختر رئیس ، اعتراضات خود را بیان کرد و اینها همه تاءییداً پاسخ مى دادند.من وارد شده بودم ولى دیدم اینها همه با من نامحرمند. لذا یک دور استخر که حرکت کردم از همان راهى که آمده بودم به بیرون باغ رهسپار شدم .
داستانهایی ازعلما//علیرضاخاتمی