حقیر، خیابان عبّاسى را که منتهى مى شود به شرطه خانه (نظمیّه و هربانى) پیمودم تا به آخر، و از آنجا اصطبلرا جویا شدم، نشان دادند. واردمحوّطه اى شدم بسیار بزرگ تقریباً به مساحت هزار متر مربع و دور تا دور آنطویله هاى اسبان بود که به خوردن علوفه خود مشغول بودند. پرسیدم: محلّ سیّد هاشم کجاست؟ گفتند: در آنزاویه.بدان گوشه و زاویه رهسپار شدم. دیدم: دَکّهاى است کوچک تقریباً ۳* ۳ متر، و سیّدى شریف تا نیمه بدن خود را کهدر پشت سندان است در زمین فروبرده، و بطورى که کوره از طرف راست و سندان در برابراو به هر دو با هم ترسى دارد، مشغول آهن کوبى و نعل سازى است. یک نفر شاگرد هم در دسترس اوست
چهرهاش چون گل سرخ برافروخته، چشمانش چون دو عقیق مىدرخشد. گرد و غبار کوره و زغال بر سر وصورتش نشسته و حقّاً و حقیقهً یک عالَمى است که دست به آهن مى برد و آن را با گاز انبر از کوره خارج، وبروى سندان مى نهد،و با دست دیگر آن را چکّش کارى میکند. عجبا! این چه حسابى است؟! این چه کتابى است؟!
من وارد شدم، سلام کردم. عرض کردم: آمده ام تا نعلى به پاى من بکوبید!
فوراً انگشت مُسَبِّحه (سَبّابه) را بر روى بینى خود آورده اشاره فرمود: ساکت باش! آنگاه یک چائى عالى معطّرو خوشطعم از قورى کنار کوره ریخت و در برابرم گذارد و فرمود: بسم الله، میل کنید!
چند لحظه اى طول نکشید که شاگرد خود را به بهانهاى دنبال کارى و خریدى فرستاد. او که از دکّان خارج شد، حضرت آقا به من فرمود: آقا جان! این حرفها خیلى محترم است؛ چرا شما نزد شاگرد من که از این مسائل بى بهره است چنین کلامى را گفتید!
روح مجرد//علامه محمد حسین طهرانی