آشنای آقای مظفر با آقاسید علی قاضی (بسیارخواندنی)

مـرحـوم آیـت الله شـیـخ محمدرضا مظفر، یکى از شاگردان مرحوم قاضى در مورد آشنایى خـویـش بـا ایـن عـالم متواضع خاطره اى بسیار آموزنده بیان فرموده اند که نشان از روح بلند این انسان فروتن دارد:

در یکى از روزهاى گرم نجف ، از کوچه هاى باریک و خلوت رو به سوى خانه ام بودم که سـیـدى را از دور دیـدم کـه در کـنـار سـقـاى آب کـه کـودک کـار کـشیده اى بود ایستاده است .(۵۱) سـقـا به علت افتادن ظرفهاى سنگین آب از پشت الاغ گریه مى کرد؛ چون نمى توانست به تنهایى ظروف را در پشت حیوان قرار بدهد. همین که به نزدیکى آنها رسیدم ، سـید از من خواهش کرد که به آنها کمک کنم . من با تعجب به آنها نگاه کردم ، زمین پر از آب و ظـروف به کلى گل آلود بود. هر کدام از ظرفها ۸۰ لیتر آب را در خود جاى مى داد. مـن از جـهـت ایـنـکـه طـفـره بـروم ، به سید گفتم : فرض کنید که من یکى از ظرفها را بـرداشـتـم و شـما دیگرى را، چه کسى ریسمان آنها را به هم مى بندد؟ باز با بى حـوصـلگـى گـفـتـم : آقا! ظروف خیلى سنگین است ، همچنین گلى ، لباسهایمان چه مى شود؟ اگر بخواهیم اینها را از زمین بلند کنیم لباسهایمان گلى مى شود.

 لباسهاى شما هـم کـه سفید است ! من هر چه خواستم بهانه بیاورم و از این کار دست بکشم و سید را از کـارش ‍ مـنـصـرف بـکنم . باز دیدم که سید با فروتنى از من مى خواهد که در این کار به آنها کمک کنم . ناچار عمامه سفید خود را از سر برداشته ، لباسهایم را از تن بیرون کـرده و در جـاى مـنـاسـبـى گـذاشـتـم . او هم به تبعیت از من ، عمامه و لباسهایش را از تن بـیـرون کرد. باز من نظاره گر کوچه بودم که ببینم آیا کسى مى آید که به ما کمک کند یـا نـه . ظـروف را از زمـیـن حـرکـت داده ، نـتوانستم بلند کنم ؛ ناچار به زمین انداختم . با تندى به سید گفتم : سید! اگر بخواهیم دو نفره ظروف سنگین را پشت الاغ بگذاریم ، بـایـد بـا ریـسـمـان هـر دو تـا را بـه هـم گـره زد تـا مـانـنـد تـرازو هـمـکف و مساوى هم باشند و من هم به سقا اشاره کردم که سر الاغ را نگه دارد که حرکت نکند. با هر چه توان در بدن داشتیم ، ظروف را حرکت داده و کمى از زمین بلند کرده و با تکیه به سینه ، ریـسـمـان را بـا قـدرت زیـاد کـشیدیم . خلاصه با زحمت زیاد، ظروف آب را پشت حیوان قرار دادیم .

سـیـد بـا اشـاره سـر بـه مـن فـهـمـانـد کـه کـار تـمـام شـد. در ایـن حـال نـظـرم بـه لبـاسـهـا و انـگـشـتـان حـنـایـى او افـتـاد کـه گـل آلود بـودنـد. بـا دستها و لباسهاى گل آلود، عمامه و عباى خود را برداشته ، تنگى نـفـس امـانـم را از دسـتـم گـرفت ؛ نتوانستم راه بروم ؛ به دیوار تکیه داده کمى استراحت نـمـودم . بـه خود گفتم : این چه بلایى بود که به سرم آمد! چون سید کمى به خود آمد و خستگى به در کرد، خواست با من سر صحبت را باز کند. از من پرسید:

اهـل مـنـبـرى ؟گـفـتـم : بـلى . در ایـن موقع به قیافه او نگاه کردم ، دیدم جـمـال و هـیبت بلندش چقدر بزرگ و نورانى است ! باز از من پرسید:

سـیـد بـا اشـاره سـر بـه مـن فـهـمـانـد کـه کـار تـمـام شـد. در ایـن حـال نـظـرم بـه لبـاسـهـا و انـگـشـتـان حـنـایـى او افـتـاد کـه گـل آلود بـودنـد. بـا دستها و لباسهاى گل آلود، عمامه و عباى خود را برداشته ، تنگى نـفـس امـانـم را از دسـتـم گـرفت ؛ نتوانستم راه بروم ؛ به دیوار تکیه داده کمى استراحت نـمـودم . بـه خود گفتم : این چه بلایى بود که به سرم آمد! چون سید کمى به خود آمد و خستگى به در کرد، خواست با من سر صحبت را باز کند. از من پرسید:

اهـل مـنـبـرى ؟گـفـتـم : بـلى . در ایـن موقع به قیافه او نگاه کردم ، دیدم جـمـال و هـیبت بلندش چقدر بزرگ و نورانى است ! باز از من پرسید: آیا حفظ کرده اى قصیده مشهور علامه حلى را که مطلع آن این است :


ان لم اقف حیث جیش الموت یزدحم
فلا مشت بى فى طرق العلى قدم ؟

پـاسـخ دادم : بـلى ، قـصـیـده را خـوانـده ام . و بـاز شروع کرد به خواندن بقیه قـصـیده و در حین خواندن ، توضیح مى داد که چگونه علامه این قصیده را بعد از به نظم کـشـیـدن ، پـیـش ادبا و شعراى مشهور عرب خوانده و مورد تکریم و تعظیم قرار گرفته اسـت . سـیـد ایـن کـلمـات را بـا عربى فصیح و توام با لهجه ترکى بیان مى نمود. این برخورد، باب آشنایى ما با مرحوم قاضى بود.

 دریای عرفان//هادی هاشمیان

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *