آن صاحب همت، آن ثابت امت، آن کوه حلم، آن بحر علم، آن دولت باز ازلى و ابدى، شیخ جعفر خلدى- رحمه اللّه علیه- عالم زمانه بود و در علم طریقت یگانه بود و از کبراء اصحاب جنید بود و از قدماء ایشان، و در انواع علوم متبحر و در اصناف حقایق متعیّن.
و او را کلماتى عالى است، حواله آن با کسى دیگر کرد. وقتى مىگفت: «صد و سى و اند دیوان اهل تصوّف نزدیک من است». گفتند از «کتب محمد ترمذى هیچ هست تو را؟». گفت: «نه، که او را از شمار صوفیان ندانم که او آرایش مشایخ بود و مقبول بود».
نقل است که شصت حج بکرده بود. مریدى داشت، او را حمزه علوى گفتند. شبى حمزه قصد کرد که به خانه شیخ برود. شیخ گفت: «امشب اینجا باش» مگر حمزه طعامى به مرغ در تنور خواست نهاد تا فرزندانش بخورند. گفت: «اگر امشب اینجا باشم فردا نماز بامداد اینجا بباید کرد و بباید بود تا نماز بامداد و چاشتگاه با شیخ بگزارم و دیر شود و طفلان گرسنه بمانند و در بند من باشند». پس گفت: «شیخا! بروم». گفت: «امشب اینجا بباش». گفت: «مهمى دارم». گفت: «تو دانى». به خانه آمد و آن طعام به مرغ در تنور نهاد. پس دیگر روز کنیزک را گفت: «آن طعام بیار». کنیزک آن طعام را از تنور برآورد و در راه که مىآمد پایش بر سنگ افتاد و تابه بر زمین افتاد و بشکست و طعام بریخت، مرغ بر راهگذر بیفتاد. حمزه گفت: «بازرو. آن مرغ بیار تا بشویم و بکار بریم».
در این بودند که ناگاه سگى از در درآمد و مرغ را ببرد. گفت: «اکنون چون این همه از دست بشد، بارى برخیزم و صحبت شیخ از دست ندهم». و به نزدیک شیخ آمد. شیخ را چون چشم بر او افتاد گفت: «هر که گوشت پاره دل مشایخ گوش ندارد گوشت او به سگ دهند». حمزه پشیمان شد و توبه کرد.
نقل است که یک روز پیغامبر را- علیه السّلام- به خواب دید. گفت: «تصوّف چیست؟». گفت: «ترک دعوى و پنهان داشتن معنى». و از او پرسیدند که: «تصوّف چیست؟». گفت: «حالتى که در او ظاهر شود عین ربوبیّت و مضمحل گردد عین عبودیّت». و گفت: «تصوّف طرح نفس است در عبودیّت و بیرون آمدن از بشریت و نظر کردن به خداى- تعالى- به کلیّت». و از او پرسیدند از تلوین فقر. گفت: «تلوین ایشان تلوینى براى زیادتى [است] از بهر آن که هر که را تلوین نبود زیادتى نبود».
و گفت:«چون درویش را بینى که بسى خورد، بدانکه او از سه چیز خالى نبود: یا وقتى که بر او گذشته است و نه در آن وقت چنان بوده است که باید، یا بعد از این خواهد بود چنان که نه بر جاده بود، یا در حال موافقتى ندارد».
او را پرسیدند از توکل، گفت: «توکل آن است که چیزى بود و اگر نبود، دل در دو حالت یکسان بود، بل که اگر نبود طرب در او بود و اگر بود طرب در او نبود. بل که توکل استقامت است با خداى- تعالى- در هر دو حالت». و گفت: «خیر دنیا و آخرت در صبر یک ساعت است». و گفت: «فتوت حقیر داشتن نفس است و بزرگ داشتن حرمت مسلمانان».
و گفت: «عقل آن است که تو را دور کند از مواضع هلاک».و گفت: «بنده خاصّ باش خداى را تا از اغیار نگردى». و گفت: «سعى احرار از بهر نفس خویش نبود بل که براى برادران بود». و گفت: «شریف همت باش، که به همّت شریف به مقام مردان توان رسید نه به مجاهدات». و گفت: «لذت معامله نیابند با لذت نفس، از جهت آن که اهل حقایق خود را دور کردهاند از اهل علایق، و قطع کردهاند آن علایق که ایشان را قاطع است از حق، پیش از آن که آن علایق بر ایشان راه بریده گرداند». و گفت: «هر که جهد نکند در معرفت خویش قبول نکنند خدمت او». و گفت: «روح صلاح به هر که رسد لازم گیرد مطالبه نفس به صدق در جمله احوال، و هر که روح معرفت به وى رسد او بشناسد موارد و مصادر کارها، و هر که روح مشاهده بدو رسد مکرم گردد به علم لدنّى».
نقل است که او دعایى داشت آزموده، وقتى او را نگینى در دجله افتاد. آن دعا برخواند. حالى نگاه کرد، نگین در میان کتاب بازیافت. شیخ ابو نصر سرّاج گوید: «آن دعا این بود: یا جامع الناس لیوم لا ریب فیه، اجمع ضالّتى». چون وفاتش نزدیک آمد به بغداد بود و خاک او به شونیزیه است، آنجا که سرى سقطى و جنید.
رحمه اللّه علیه.
تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری