آن استاد علم و بیان، آن بنیاد کشف و عیان، آن گمشده عشق و مودّت، آن سوخته شوق و محبّت، آن مخلص درد و اشتیاق، شیخ وقت ابو على دقّاق-رحمه اللّه علیه و قدّس اللّه سرّه العزیز- امام وقت بود و شیخ عهد و سلطان طریقت و پادشاه حقیقت، و زبان حق بود. در احادیث و تفسیر، و بیان و تقریر، و وعظ و تذکیر، شأنى عظیم داشت، و در ریاضت و کرامت آیتى بود، و در لطایف و حقایق و مقام و حال متعیّن.
مرید نصرآبادى بود و بسى مشایخ کبار را دیده بود و خدمت کرده. بزرگان گفتهاند: «در هر عهدى نوحهگرى بوده است و نوحه گر آن وقت بوعلى دقّاق است». آن درد و شوق و سوز و ذوق که او را بوده است، کس را نشان ندهند؛ و هرگز در عمر خویش پشت بازننهاده بود. و ابتدا در مرو بود که واقعه بدو فرودآمد. چنان که به یکى از کبار مشایخ گفت: «در مرو ابلیس را دیدم که خاک بر سر مىکرد. گفتم: اى لعین! چه بوده است؟
گفت: خلعتى که هفتصد هزار سال است تا منتظر آن بودم و در آرزوى آن مىسوختم، در بر پسر آردفروشى انداختند».
شیخ بوعلى فارمدى با کمال عظمت خویش مى گوید: «مرا هیچ حجّت فردا نخواهد بود، الا آن که گویم هم نام بوعلى دقّاقام» و استاد بوعلى مىگوید: «درخت خودرو است که کسى او را نپرورده باشد، برگ بیاورد و لیکن بار نیارد و اگر بار بیاردبى مزه آرد. مرد نیز هم چنین باشد، چون او را استاد نبوده باشد از او هیچچیز نیاید».
پس گفت: «من این طریق از نصرآبادى گرفتم، و او از شبلى، و او از جنید، و او از سرى، و او از داود، و او از معروف، و او از تابعین». و گفت: «هرگز نزدیک استاد ابو القاسم نصرآبادى نرفتم تا غسل نکردم». و به ابتدا که او را در مرو مجلسى نهادند، به سبب آن بود که بوعلى شبوى پیرى بود به شکوه. گفت: «ما را از این سخن نفسى زن». استاد گفت: «ما را آن نیست». گفت: «روا باشد که ما نیاز خویش به تو دهیم، تو را بر نیاز ما سخن گشاده گردد». استاد سخن گفت، تا از آنجا کار را در پیوست.
نقل است که بعد از آن که سالها غایب بود، سفر حجاز و سفرهاى دیگر کرده بود و ریاضتها کشیده، روزى برهنه به رى رسید و به خانقاه عبد اللّه عمر- رضى اللّه عنهما- فرودآمد. کسى او را بازشناخت و گفت: «استاد است».
پس خلق بر او زحمت کردند.بزرگان گرد آمدند تا درس گوید و مناظره کند. گفت: «این خود صورت نبندد، و لکن انشاءالله که سخنى چند گفته شود». پس منبر نهادند. و هنوز حکایت مجلس او کنند که آن روز چون بر منبر شد اشارت به جانب راست کرد و گفت: «اللّه اکبر». پس روى به مقابله کرد و گفت: «رضوان من اللّه اکبر» پس اشارت به جانب چپ کرد و گفت: «و اللّه خیر و ابقى». خلق به یکبار به هم برآمدند و غریو برخاست تا چندین جنازه برگرفتند.
استاد در میان آن مشغلهها از منبر فرودآمده بود. بعد از آن او را طلب کردند، نیافتند. به شهر مرو رفت تا آنگاه به نشابور افتاد. درویشى گفت: «روزى به مجلس او درآمدم به نیّت آن که بپرسم از متوکّلان؛ و او دستارى طبرى بر سر داشت. دلم بدان میل کرد.
گفتم: ایها الاستاد! توکل چه باشد؟ گفت: آن که طمع از دستار مردمان کوتاه کنى؛ و دستار در من انداخت».
و گفت: «وقتى بیمار بودم. مرا آرزوى نشابور بگرفت. به خواب دیدم که قایلى گفت که: تو ازین شهر نتوانى رفت که جماعتى از پریان را سخن تو خوش آمده است و به مجلس تو هر روز حاضر باشند. تو از بهر ایشان بازداشتهاى درین شهر».
نقل است که در میان مردمان چون چیزى افتادى که دل مردمان بدان مشغول شدى، استاد گفتى: «این از غیرت حق است. مىخواهد که آنچه مى رود نرود».
نقل است که یک روز بر سر منبر ملامت آدمى مى کرد که: «چه سودست؟ که حسود و معجب و متکبر! و آن چه بدین ماند». سائلى گفت: «با این همه صفات ذمیمه که آدمى دارد اما جاى دوستى دارد». استاد گفت: «از خدا بترسید که مى گوید: یحبهم و یحبّونه».
نقل است که روزى بر سر منبر مىگفت: «خدا و خدا و خدا». کسى گفت:«خواجه خدا چه بود؟». گفت: «نمىدانم». گفت: «چون نمىدانى چرا مىگویى؟». گفت:«این نگویم چه کنم؟».
نقل است که درویشى در مجلس او برخاست و گفت: «درویشم و سه روز است تا چیزى نخوردهام». و جماعتى از مشایخ حاضر بودند، او بانگ بر او زد که: «دروغ مىگویى که فقر سرّ پادشاه است و پادشاه سرّخویش به جایى ننهد که او با کسى گوید و عرضه کند به عمرو و به زید».
نقل است که مردى فقّاعى بود. بر در خانقاه استاده. به وقت سفره بیامدى و چیزى از آن فقّاع بیاوردى و بر سفره نشستى و فقّاع به صوفیان دادى، و چون سیر بخوردندى، آنچه فاضل آمدى ببردى. روزى بر لفظ استاد برفت که: «این جوانمرد وقتى صافى دارد». شبانه استاد به خوابش دید. گفت: جایى بالا دیدم. جمله ارکان دین و دنیا جمع شده و میان من و ایشان بالایى بودى و من بدان بالا بازشدم. مانعى پیشم آمد تا هر چند خواستم که بر آنجا روم نتوانستم شد. ناگاه فقّاعى بیامدى و گفتى. «بوعلى دست به من ده. که در این راه شیران پس روباهانند» سپس دیگر روز استاد بر منبر بود فقّاعى از در درآمد. استاد گفت: او را راه دهید، که اگر دوش دستگیر ما نبودى ما از بازماندگان بودیم». فقّاعى گفت: «استاد! هر شب ما آنجا آییم. به یک شب که تو آمدى ما را غمزى کردى؟».
نقل است که روزى یکى درآمد که: «از جاى دور آمدهام نزدیک تو اى استاد!».گفت: «این حدیث به قطع مسافت نیست. از نفس خویش گامى فراتر نه که همه مقصودها تو را به حاصل است». نقل است که یکى درآمد و شکایت کرد از دست شیطان. استاد گفت: «درخت [تعلّق] از میان برکن، تا گنجشک بر آن ننشیند، که تا آشیان دیو در او بود، مرغان شیطان بر او مى نشینند».
نقل است که بازرگانى بود خشگو نام، مگر رنجور شد، شیخ به عیادت او آمد.گفت: «اى فلان! چه افتاده است؟» گفت: «نیم شبى برخاستم تا وضو سازم و نماز شب کنم. تابى در پشتم افتاد و دردى سخت پدید آمد و تب درپیوست». استاد گفت: «تو را با فضول چه کار تا نماز شب کنى؟ تا لاجرم به درد پشت مبتلا گردى. تو را مردار دنیا از خود دور باید کرد. کسى که سرش درد کند او را طلایى بر پاى نهند، هرگز به نشود؛ و چون دست نجس بود، او آستین شوید، هرگز پاک نگردد».
نقل است که یک روز به خانه مریدى شد- و آن مرد دیرگاه بود تا در انتظار او بود- چون شیخ درآمد گفت: «اى شیخ یک سخن بگویم؟». گفت: «بگوى». گفت:«کى خواهى رفت؟» گفت: «اى بیچاره هنوز وصال نایافته آواز فراق بلند کردى؟».
نقل است که روزى صوفیى پیش استاد نشسته بود. عطسه داد. گفت: «یرحمک ربّک». صوفى در حال پاىافزار در پاى کردن گرفت بر عزم رفتن. گفتند: «حال چیست؟». گفت: «چون زبان شیخ بر ما به رحمت گشاده شد، کارى که بایست برآمد.چه خواهد بود بیش از این؟». این بگفت و برفت.
نقل است که روزى استاد نشسته بود و مرقّعى نو زیبا درپوشیده، و در عهد شیخ ابو الحسن برنودى یکى بود از عقلاء مجانین. از در خانقاه درآمد پوستینى کهنه آلوده پوشیده. استاد به طیبت مىگفت- و در مرقع خویش مىنگریست- که: «بو الحسن به چند خریدهاى این پوستین؟». شیخ نعره بزد و گفت: «بوعلى رعنایى مکن، که این پوستین به همه دنیا خریدهام و به همه بهشت بازنفروشم». استاد سر در پیش افگند و زار بگریست؛ و چنین گفتند که: «دیگر هرگز با هیچکس طیبت نکرد».
نقل است که استاد گفت: «روزى درویشى در خانقاه درآمد که: گوشهیى با من پردازید تا بمیرم، او را خانه پرداختیم. در آنجا شد و چشم در گوشهیى گذاشت و مىگفت: اللّه اللّه، و من پنهان گوش مى داشتم. گفت: اى ابو على! مرا مبشول. برفتم و بازآمدم. او همان مىگفت تا جان بداد. کسى به طلب غسّال و کرباس فرستادیم، تا نگاه کردیم او را هیچ جاى ندیدیم. حیران فروماندیم. گفتم: این کس را به من نمودى خداوندا! به زندگى بدیدمش و به مردگى ناپدید شد. او کجا شد؟» هاتفى آواز داد که: «چه جویى کسى را که ملکالموت جست، نیافت. حور و قصور جستند، نیافتند».
گفتم: «خداوندا او کجا رفت؟». آواز آمد: «فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر».
استاد گفت: «وقتى پیرى را دیدم، در مسجدى خراب، خون مىگریست، چنان که زمین مسجد رنگ گرفته بود. گفتم: اى پیر با خویشتن رفقى بکن، تو را چه افتاده است؟ گفت: اى جوانمرد طاقتم برسید در آرزوى لقاء او». و گفت: «خداوندى بر بنده خود خشم گرفت، شفیعان فرا کرد تا او را عفو کرد و بنده همچنان مىگریست. شفیع گفت: اکنون این گریستن بر چیست؟ او تو را عفو کرد،
خداوند گفت: او رضاء من مىجوید و او را اندر آن راه نیست. بدان همى گرید».
نقل است که یک روز جوانى از در خانقاه درآمد و بنشست. گفت: «اگر کسى را اندیشه معصیتى به خاطر درآید، طهارت را هیچ زیان دارد؟» استاد بگریست و گفت:«سؤال این جوانمرد را جواب بگویید». زین الاسلام گفت: «مرا خاطرى درآمد. لکن از استاد شرم داشتم که بگویم. طهارت ظاهر را خلل نکند اما طهارت باطن را بشکند».
نقل است که گفت: « [مرا] درد چشم پدید آمد چنان که از درد مدتى بىقرار شدم، و خوابم نیامد، ناگاه لحظهیى در خواب شدم. آوازى شنیدم که أ لیس اللّه بکاف عبده؟پس بیدار شدم، دردم برفت و دیگر هرگز درد چشم نبود».
یک روز استاد بو سعید خرگوشى و استاد بوعلى را از حمام بازآورده بودند. و هر دو بیمار بودند. استاد بوعلى بدو گفت: «چه بود اگر همچنین هر دو به سلامت نشسته باشیم تا وقت نماز درآید. و به تعجب بماندم که: چندین بار طهارت مىباید کرد» و ایشان هر دو را یک علت بود بوسعید دهان بر گوش استاد نهاد و گفت:«راست بدان ماند که ستیزه همى کند، لیکن هر چه از او بود، خوش بود».
نقل است که گفت: «وقتى در بیابانى پانزده شبانه روز گم شدم. چون راه بازیافتم لشکریى دیدم که مرا شربتى آب داد. زیانکارى آن شربت آب، سى سال است که هنوز در دل من مانده است».
نقل است که بعضى را از مریدان که سختتر بودندى، ایشان را در زمستان به آب سرد غسل فرمودى و بعضى را که نازکتر بودندى با ایشان رفق کردى و گفتى. «با هر کسى کار به قدر وسع او توان کرد». و گفتى: «کسى که بقالى خواهد کرد، او را به خروار اشنان باید اما اگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام بود». یعنى: علم آن قدر تمام است که بدان کار کنى، اما اگر براى فروختن آموزى هرگزت کار برنیاید، که مقصود از علم عمل است و تواضع. چنان که نقل است که: روزى به مرو به دعوتش خواندند. در راه که مىرفت از خانهیى ناله پیرزنى مىآمد که مىگفت: «بار خدایا مرا چنین گرسنه بگذاشتهاى و چندین طفل بر من گماشتهاى، آخر این چه چیز است که تو با من مىکنى؟». شیخ برگذشت و چون به دعوت رسید، بفرمود تا طبقى بیاراستند.
خداوند دعوت شادمان شد که: «امروز شیخ زلّه خواهد کرد تا به خانه برد»- و او را نه خانه بود و نه اهل- چون بیاراستند، برخاست و بر سر نهاد و بر در سراى آن پیرزن ببرد و بدیشان داد. ببین تا این چه شکستن و نیاز بوده باشد؟ و یک روز مىگفته است: «اگر فردا مرا به دوزخ فرستند کفّارم سرزنش کنند که: اى شیخ چه فرق است میان ما و تو؟ من گویم: جوانمردى باید. آخر مرا روز با زارى بوده باشد. و لیکن سنت خدا این است.
فلمّا اضاء الصّبح فرّق بیننا | و اىّ نعیم لا یکدّره الدّهر؟ |
عجب اینست با سخنى چنین، هم او مىگوید که: « [اگر] بدانمى که روز قیامت قدمى وراء من خواهد بود، از هر چه کردهام روى بگردانمى»- اما شاید که در آن وقت که این گفته باشد او را با او داده باشند تا همه محو محض عبودیّت بود و در این وقت او را از میان برداشته باشند، و بر زبان او سخن مىرانده تا محو ربوبیّت بوده باشد- چنان که نقل است که یک روز عید به مصلّى، خلقى انبوه حاضر بودند. او را خوش آمد، گفت:«به عزّت تو، اگر مرا خبر باشد که از ایشان کسى پیش از من تو را بیند، بر فور بى هیچ توقفى جان از من برآید». و امّا شاید که چون آنجا زمان نباشد، از پیش و پس، و از پس دیدن نباشد. شرح این سخن دراز است: لیس عند اللّه صباح و لا مساء.
و او را کلماتى عالى است: و گفت: «نگر تا از بهر او با هیچ آفریده خصومت نکنى، که آنگاه دعوى کرده باشى که تو آن تویى. و تو آن خود نیستى، تو را خداوندى است. شغل خویش بدو بازگذار تا خود خصمى ملک خویش، او کند». و گفت: «چنان باش که مرده باشى و سه روز برآمده». و گفت: «هر که جان خود را جاروب در معشوق نمى کند او عاشق نیست».
و گفت: «هر که را به دون حق انس باشد در حال خود، ضعیف باشد و هر که جز از وى گوید در مقال خود، کاذب باشد».
و گفت: «هر که نیّت مخالفت پیر کند، بر طریقت بنماند و علاقه ایشان بریده گردد هر چند در یک بقعه باشند؛ و هر که صحبت پیرى کند آنگاه به دل اعتراض کند عهد صحبت بشکست و توبه بر وى واجب شد»- با آن که گفتهاند: حقوق استاد را توبه نباشد- و گفت: «ترک ادب درختى است که راندن بار آرد. هر که بىادبى کند بر بساط پادشاهان، به درگاه فرستند و هر که بىادبى کند بر درگاه، با ستوربانى فرستند».
و گفت: «هر که با او صحبت کند بىادب، جهل او او را به کشتن سپارد زود». و گفت: «هر که را ایستادگى نبود با خداى در بدایت، نتواند نشست با او در نهایت؛ و در نهایت ایستادگى از راه مجاهده، نشستنى دست دهد از راه مشاهده». و گفت: «خدمت که بود بر درگاه بود. بر بساط، مشاهده بود به نعت هیبت، بعد از آن افسردگى بود از استیلاء قربت، بعد از آن فنا بود از خود در تمامى غیبت، و از بهر این است که احوال مشایخ در نهایت از مجاهده به سکون بازمى گردد و اوراد ظاهر ایشان برقرار نمى ماند».
و گفت: «چون مرید مجرّد بود در بدایت از همّى، و در نهایت از همّتى، او معطّل بود»- و همّ آن است که مشغول گرداند ظاهر او را به عبادت، و همّت آن است که جمع گرداند باطن او را به مراقبت- و گفت: «شادیى طلب تمامتر از شادى وجدان، از بهر آن که شادى وجدان را خطر زوال است و در طلب امید وصال». و گفت: «این حدیث نه به علّت است و نه از جهد، و لیکن طینت است، کما قال اللّه یحبهم و یحبّونه- گفت ایشان را دوست داریم و ایشان ما را دوست دارند- و در میان، ذکر طاعت و عبادت نکرد ومحبت مجرّد یاد کرد از علت». و گفت: «مصیبت ما امروز بیش از مصیبت اهل دوزخ خواهد بود فردا، از بهر آن که اهل دوزخ را فردا ثواب فوت خواهد شد، و ما را امروز به نقد وقت مشاهده خدمت حق فوت مىشود؛ و تو فرق مىکن میان این دو مصیبت». و گفت: «هر که ترک حرام کند، از دوزخ نجات یابد، و هر که ترک شبهت کند به بهشت رسد و هر که ترک زیادتى کند به خداى رسد». و گفت: «بدین حدیث نتوان رسید به مردى، هر که در این حدیث رسید، از اینجا خلاص نتوان یافت به مردى». و گفت: «آن آرایش که گاهگاه به مردم درآید، بىسببى از اطلاع حق بود که متجلى شود روح را». و گفت: «اگر بنده مطیع خداوند بود در جمله عمر مگر نفسى، و او را در حظیره قدس فرودآرند چون حسرات آن نفس بر او کشف کنند، آن بهشت بر وى دوزخ گردد؛ و اگر در جمله عمر طاعت نچشیده بود مگر نفسى، اگر او را در دوزخ کنند و کشف گردانند بر او این یک نفس، آتش فرومیرد و دوزخ بر او بهشت شود». و گفت: «هر که حاضر است اگر سرّ خویش اختیار کند بدان مطالبت کنند و اگر غایب است که اختیار کند، نپرسند».
و گفت: «اگر عقوبت کند اظهار قدرت بود و اگر بیامرزد اظهار رحمت بود و همهکس بیش نرسد». و گفت: «غربت آن نیست که برادران، یوسف را به درمى چند بفروختند.غریب آن مدبر است که آخرت را به دنیا فروشد».
و گفت: «باید که هر که این آیت بشنود: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً- الآیه- به جان درباختن بخیلى نکند». و گفت: «ایّاک نعبد تو را نگاه داشتن شریعت است و ایّاک نستعین امر به حقیقت است». و گفت: «چون حق- تعالى تنهاى شما را بخریده است به بهشت، به دیگرى مفروشید که بیع درست نباشد و اگر باشد سود نکند». و گفت: «سه رتبت است:
سؤال و دعا و ثنا، سؤال آن را که دنیا خواهد، دعا آن را که عقبى خواهد، ثناء آن را که مولى خواهد». و گفت: «مراتب سخاوت سه قسم است: سخاوت وجود و ایثار. هر که حق را بر نفس خود برگزیند صاحب سخاوت است و هر که حق را بر دل خود برگزیند صاحب جود است و هر که حق را بر جان خود برگزیند صاحب ایثار است». و گفت: «هر که از حق خاموش گردد دیوى بود گنگ». و گفت: «بر شما باد که حذر کنید از صحبت سلاطین، که ایشان را رأىچون رأى کودکان بود و صولت چون صولت شیران».
و گفت:«شیوه سلاطین آن است که از ایشان صبر نیست، و با ایشان طاقت نیست». و گفت: «معنى و لا تحمّلنا ما لا طاقه لنا به، پناه خواست از فراق». و گفت: «تواضع توانگران درویشان را دیانت است و تواضع درویشان توانگران را خیانت». و گفت: «اگر ملایکه طالب علم را پر بگسترانند، آن که طالب معلوم بود خود چگونه بود؟». و گفت: «اگر طلب علم فریضه است، طلب معلوم فریضهتر». و گفت: «مرید آن است که در عمر خویش نخسبد و مرد آن که یک ساعت نخسبد و پیغامبر چنین بود- علیه السلام- چون از معراج بازآمد هرگز دیگر نخفت زیرا که همه دلشده بود». و گفت: «ابراهیم- علیه السلام- اسماعیل را گفت: اى پسر در خواب دیدم که تو را قربان همىباید کرد. گفت: اى پدر اگر نخفتیى آن خواب ندیدى». و گفت: «دیدار در دنیا به اسرار بود و در آخرت به ابصار».
و گفت:«ارادت و همّت امانت حق است پیش ارباب بدایات و اصحاب نهایت. ارباب بدایت به ارادت طاعت مجاهده توانند کرد و اصحاب نهایت به همّت به مکاشفه و مشاهده توانند رسید؛ و همّت چون کیمیاست طالب مال را، و همّت قرارى است بىآرام که هرگز ساکن نشود نه در دنیا و نه در آخرت». و گفت: «جهد توانگران به مال است و جهد درویشان به جان». و گفت: «صحبت کردن با اژدها آسانتر که با درویشى که همه بخیل است». و گفت: «بزرگترین همه چیزها نشستن بر بساط فقر است و ترک گرفتن آفاق به کلّى، چنان که او را نه معلومى بود، نه جاهى، نه مالى، نه چیزى». گفتند: «هرکس که بدین صفت بود، او را هیچ ثواب بود؟». گفت: «آن چه مردمان مىپوشند او مىپوشد و آنچه مىخورند او مىخورد و لیکن به سرّ از ایشان جدا بود». و گفت: «وقت تو آن است که آنجااى، اگر وقت تو دنیاست به دنیایى و اگر عقباست به عقبایى، و اگر شادى است در شادیى و اگر اندوه است در اندوهى».
و گفت: «چنان که تو را از شکم مادر بیرون آورد از میان نجاست و شیر پاک خالص غذاى تو گردانید و تو را به پاکى پرورش داد همچنان از دنیا بیرون بردت از میان گناه و معاصى و شراب رحمت و مغفرت و عزّت چشاند، و پاک گرداند و در بهشت فرودآرد پاک از همه آفتى». و گفت: «خداى- تعالى- عاصیان را دوست مىدارد، خطاب مىکند سیّد المرسلین را- صلوات اللّه و سلامه علیه-که: نماز شب کن تا مقام شفاعت یابى، به نیّتى که مادران شب دایه را بیدار کنند تا شیر به فرزند دهند».
گفتند: «فتوت چیست؟». گفت: «حرکت کردن از براى دیگران و از پیغمبر بود- علیه السلام- که فردا همه خواهند گفت: نفسى نفسى، او خواهد گفت: امّتى امّتى». و گفت: «جمع اثباتى است بىنفى و تفرقه نفیى است بىاثبات، و تفرقه آن بود که به تو منسوب بود و جمع آن که از تو برده باشد». و گفت: «فقر عطاى حق است، هر که به حقّ آن قیام نکند به سبب آن که از او شکایت کند، آن سبب عقوبت او گردد». و گفت: «اگر توبه از بیم دوزخ یا امید بهشت مىکنى، بىهمتى است. توبه بر آن کن خدایت دوست دارد: ان اللّه یحبّ التّوّابین». و گفت: «توکل صفت انبیا بود و تسلیم صفت ابراهیم و تفویض صفت پیغمبر ما- صلّى اللّه علیه و سلم- صاحب توکل به وعده آرام گیرد و صاحب تسلیم به علم، و صاحب تفویض به حکم، و توکل بدایت باشد و تسلیم وسط و تفویض نهایت». و گفت: «صاحب معرفت باش به خداى تا همیشه شاد باشى».
و گفت:«عالم را روا نبود که خبر دهد مگر آن چه خوانده باشد، و عارف را روا نبود که خبر دهد مگر [آنچه] یافته باشد». و گفت: «چنان که ربوبیّت از حق زایل نشود، باید که عبودیّت که صفت بنده است از بنده زایل نشود». و گفت: «اول مقام بنده علم است به خداى و غایتش معرفت خداى و فایده آن مشاهده است؛ و بنده بازنهبایستد از معصیت مگر به تهدید و وعید به انواع عقاب، و آزاد آن است که او را از کرم، کشف چیزى کند، بسنده بود او را از زجر و نهى». و گفت: «عقل را دلالت، و حکمت را اشارت، و معرفت را شهادت».
و گفت: «توحید نظر کردن است در اشیاء به عین عدم». و گفت: «به صفاى عبادت نتوان رسید الا به چهار چیز: اول معرفت خداى، دوم معرفت نفس، سوم معرفت موت، چهارم معرفت ما بعد الموت. هر که خداى را بشناخت، به حق او قیام کرد به صدق و اخلاص و صفا و عبودیّت؛ و هر که نفس را بشناخت به شریعت و حقیقت، روى به مخالفت او نهاد، و مخالفت او طاعت است مداوم؛ و هر که موت را بشناخت شایستگى آن ساخته گردانید و آمدن آن را مستعد شد؛ و هر که ما بعد الموت را بشناخت از وعد و وعید در خوف و رجا بماند: فلا یأمن مکر اللّه الّا القوم الخاسرون». و گفت: «نقد در
فعل است تا صفت، و فکرت در صفت تا موصوف، و عبارت نقد است به اشارت و فکرت آن است که اشارت و عبارت بدو نرسد». و گفت: «ما دام که بنده صاحب توحید است، حال او نیکوست از جهت آن که شفیع اعظم توحید است و هر که توحید ندارد کسى شفاعت او نکند؛ و آن که صاحب توحید نبود لا محاله که روزى آمرزیده شود». و گفت: «عارف باش تا متحمّل باشى». و گفت: «قومى را در قبض افگند، از براى آن منکر شدند و جمعى را در بسط بداشت، از این جهت به وحدانیّت مقرّ آمدند».
و گفت:«فراغت ملک است، که آن را غایت نیست». و گفت: «غریب نه آن است که کسى ندارد، غریب آن مدبرى بود که آخرت بفروشد». و گفت: «قبض اوایل فناست و بسط اوایل بقا، هر که را در قبض انداخت باقى گردانید». و گفت: «از آبوگل چه آید جز خطا؟ و از خدا چه آید جز عطا؟». و گفت: «عارف همچون مردى است که بر شیر نشیند، همه کس از او ترسند، و او از همه کس بیش ترسد».
نقل است که یک روز در استدراج سخن مىگفت. سائل گفت: «استدراج کدام بود؟». گفت: «آن نشنیدهاى که فلان کس به مدینه کلو بازمىبرد؟». (!)
نقل است که آخر چندان درد در او پدید آمده بود که هر شبگاهى بر بام خانه شدى- آن خانه که اکنون در برابر تربت اوست و آن را بیت الفتوح گفتندى- چون بر بام شدى، روى به آفتاب کردى و گفتى:
«اى سرگردان مملکت امروز چون بودى؟ و چون گذشتى؟ هیچ جا از اندهگینى از این حدیث و هیچ جا از زیر و زبرشدگان این واقعه خبر یافتى؟». همه از این جنس مىگفتى تا که آفتاب فروشدى، پس از بام فرودآمدى.
و سخن او در آخر چنان شد که کسى فهم نمىکرد و طاقت نمىداشت. لاجرم به مجلس، مردم اندک آمدندى. چنان که هفده هجده کس زیادت نبودندى، چنان که پیر هرى مىگوید که: «چون بوعلى دقّاق را سخن عالى شد، مجلس او از خلق خالى شد».
نقل است که در ابتداء حال، غلبات وجدى داشت که هیچکس را ازین حدیث مسلّم نمىداشت تا چنان شده بود که پیوسته مىگفتى: «بار خدایا! مرا به کاهبرگى بخش و مرا در کار مورى کن». و در مناجات مىگفتى که: «مرا رسوا مکن که بسى لافها زدهام از تو بر سر منبر با این چنین گناه کار تو، و اگر رسوام خواهى کرد، بارى در پیش این مجلسیان رسوام مکن. مرا همچنان در مرقّع صوفیان رها کن و رکوه و عصایى به دستم ده که من شیوه صوفیان دوست مىدارم. آنگاه مرا با عصا و رکوه و مرقّع به وادیى از وادى هاى دوزخ درده که تا من ابد الابد خونابه فراق تو مىخورم و در آن وادى نوحه تو مىکنم و بر سر نگوسارى خویش مىگریم، و ماتم بازماندگى خویش مىدارم، تا بارى اگر قرب توام نبود، نوحه توام بود». و مىگفت: «بار خداوندا ما دیوان خویش به گناه سیاه کردیم و تو موى ما را به روزگار سپید کردى. اى خالق سیاه و سفید، فضل کن و سیاه کرده ما را در کار سپید کرده خویش کن». و بازمىگفت: «اى خداوند! آن که تو را به تحقیق بداند، طلب تو همیشه کند، و اگر چه، داند که هرگزت نیابد». و گفت: «گرفتم که در فردوسم فرودآوردى و به مقام عالىام رسانیدى، آن را چه کنم، که بهتر از این توانستمى بود، و نبودم».
بعد از وفات استاد را به خواب دیدند و پرسیدند که: «خداى- تعالى- با تو چه کرد؟». گفت: «مرا به پاى بداشت و هر گناه که بدان اقرار آوردم بیامرزید، مگر یک گناه که از آن شرم داشتم که یاد کردمى. مرا در عرق بازداشت تا آنگاهکه همه گوشت از رویم فروافتاد». گفتند: «آن چه بود؟». گفت: «در کودکى به امردى نگرسته بودم. مرا نیکو آمده بود». و یکبار دیگرش به خواب دیدند که عظیم بىقرارى مىکرد و مىگریست. گفتند: «اى استاد چه بوده است؟ مگر دنیا مىبایدت؟». گفت: «بلى، و لکن نه براى دنیا یا مجلس که گویم، بلکه براى آن تا میان در بندم و عصا برگیرم و همه روز به یکیک در همىشوم و خلق را وعظ همىکنم که: مکنید، که نمىدانید که از که بازمىمانید». و دیگرى به خواب دید. گفت: «خداى با تو چه کرد؟». گفت: «هر چه کرده بودم از بد و نیک، جمله گرد کرد بر من به ذرّه ذرّه، پس به کوه درگذاشت». و یکى دیگرش به خواب دید که بر صراط مىگذشت، پهناى آن پانصدساله راه بود. گفت: «این چیست؟ که ما را خبر دادند که صراط از موى باریکتر است و از تیغ تیزتر». گفت: «این سخن راست است لیکن به رونده بگردد، روندهیى که آنجا فراختر رفته باشد، اینجا باریکش باید رفت، و اگر تنگتر رفته باشد اینجا فراختر باید رفت».
نقل است که استاد را شاگردى بود نام او ابو بکر صیرفى. بر سر تربت استاد نشسته بود. گفت: «به خواب دیدم که: تربت از هم باز شدى و استاد برآمدى و خواستى که به هوا برپرد. گفتمى: کجا مىروى؟ گفتى: همچنین گویان مىروم که ما را در ملکوت اعلى منبرها نهادهاند». و چنین نقل کردهاند که به مدت یک سال این ابو بکر بعد از نماز دیگر روز آدینه بر سر تربت استاد نشستى- یعنى که: «به مجلس آمدهام». و همین ابو بکر را مىآرند که گفت: «چون قاضى بو عمر وفات کرد- و او از اقران استاد بود- به خواب دیدم که همىرفتم تا به مجلس استاد روم. گفتندى: کجا مىروى؟ گفتمى: به ملکوت آسمان اعلى به مجلس استاد. گفتندى: امروز مجلس نیست که قاضى بوعمر درگذشته است».
شیخ ابو القاسم قشیرى حکایت کرد که: «جوانى به نزدیک من آمد و همىگریست. گفتم: چه بوده است؟ گفت: دوش به خواب دیدم که قیامت بودى و مرا به دوزخ فرستادندى. من گفتمى: که مرا به دوزخ مفرستیدکه به مجلس بوعلى دقّاق رسیدهام. مرا گفتندى: به مجلس او رسیده اى؟ گفتم: آرى. گفتند: او را به بهشت برید».
رحمه اللّه علیه
تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری