تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-جعرفا-نعرفای قرن نهم

۴۳۱- شیخ الاسلام احمد النّامقى الجامى، قدّس اللّه تعالى سرّه‏(نفحات الانس)‏

کنیت وى‏ ابو نصر احمد بن ابى الحسن است، و وى از فرزندان جریر بن عبد اللّه البجلى است.- رضى اللّه تعالى عنه- که در سال وفات رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- ایمان آورده است. قال- رضى اللّه عنه: «ما حجبنی رسول اللّه- صلّى اللّه علیه و سلّم- منذ أسلمت و لا رانى إلّا تبسّم فی وجهى.» و بسیار بلندقامت و باجمال بوده است، و امیر المؤمنین عمر- رضى اللّه تعالى عنه- وى را یوسف این امّت نام نهاده است.

حضرت شیخ را حقّ- سبحانه و تعالى- چهل و دو فرزند داده بوده است، سى و نه پسر و سه دختر. و بعد از وفات وى چهارده پسر و سه دختر باقى مانده بوده‏اند، و این چهارده پسر همه عالم و عامل و کامل و صاحب تصنیف و صاحب کرامات و صاحب ولایت و مقتدا و پیشواى خلق بوده ‏اند.

وى امّى بوده است که در سنّ بیست و دو سالگى توفیق توبه یافته و به کوه رفته، و بعد از هژده سال ریاضت در چهل سالگى وى را به میان خلق فرستاده‏اند و ابو اب علم لدنّى بر وى گشاده. زیادت از سیصد تاى کاغذ در علم توحید و معرفت و علم سرّ و حکمت و روش طریقت و اسرار حقیقت تصنیف کرده است که هیچ عالم و حکیم بر آن اعتراض نکرده است و نتوانسته. و این تصنیفات همه به آیات قرآن و اخبار رسول- صلّى اللّه علیه و سلّم- مقیّد و مؤیّد است.

حضرت شیخ- قدّس اللّه تعالى سرّه- در کتاب سراج السائرین آورده است که: «بیست و دوساله بوده‏ام که حقّ- عزّ شأنه- به لطف و کرم خود مرا توبه کرامت کرد، و چهل‏ساله بودم که مرا به میان خلق فرستاد. و اکنون شصت و دوساله‏ام که این کتاب را به فرمان جمع مى‏کنم تا این غایت صد و هشتاد هزار مرد است که بر دست ما توبه یافته‏اند.» و بعد از آن بسیار سال دیگر زیسته‏اند. شیخ ظهیر الدّین عیسى- که یکى از فرزندان ایشان است- در کتاب رموز الحقائق‏ آورده است که: «تا آخر عمربر دست پدرم، شیخ الاسلام احمد- قدّس اللّه تعالى سرّه- ششصد هزار کس توبه کرده‏اند و از راه معصیت به طریق طاعت باز آمده.»

شیخ ابو سعید ابو الخیر را- قدّس اللّه تعالى روحه- خرقه‏اى بود که در آن طاعت کردى، و چنین گویند که آن خرقه از ابو بکر صدّیق- رضى اللّه تعالى عنه- میراث مانده بود مشایخ را، تا نوبت به شیخ ابو سعید رسید. وى را نمودند که: «آن خرقه را به احمد تسلیم کن!» فرزند خود شیخ ابو طاهر را وصیّت کرد که: «بعد از وفات من به چند سال جوانى نوخطّ، بلندبالا، به چشم ازرق، به نام احمد، از در خانقاه تو در آید، و [تو] در میان یاران نشسته باشى به جاى من.زنهار که آن خرقه به وى تسلیم کن!»

چون کار شیخ به آخر رسید، شیخ ابو طاهر را آرزوى آن مى‏بود که ولایتى که حضرت شیخ را بود به وى سپارد. شیخ چشم باز کرد و گفت: «ولایتى که شما طمع مى‏دارید به دیگرى سپردند، و علم شیخى ما بر در خراباتیى زدند و کارى که ما را بود بدو تسلیم کردند.» کس ندانست که حال چیست، تا آن که بعد از چند سال از وفات شیخ، شبى شیخ ابو طاهر در خواب دید که شیخ ابو سعید با جمعى از یاران به تعجیل مى‏رفت، ابو طاهر پرسید که: «یا شیخ! چه تعجیل است؟» شیخ گفت: «تو نیز برو که قطب الاولیا مى‏رسد.» شیخ ابو طاهر خواست که برود بیدار شد.

دیگر روز شیخ ابو طاهر در خانقاه نشسته بود، جوانى به آن صفت که شیخ گفته بود درآمد. شیخ بو طاهر در حال بدانست، وى را اعزاز بسیار کرد، اما چنانچه مقتضاى بشریّت است اندیشه‏ناک شد که: «خرقه پدر را چون از دست دهم؟» آن جوان گفت: «اى خواجه! در امانت خیانت روا نباشد.» خواجه ابو طاهر را وقت خوش شد، برخاست و آن خرقه را که شیخ ابو سعید به دست خویش بر سر میخى نهاده بود،

و تا آن روز آنجا بود، بیاورد و به سر آن جوان فروانداخت. و گویند که آن خرقه را بیست و دو تن از مشایخ پوشیده بودند و در آخر به شیخ الاسلام احمد حواله شد. بعد از آن هیچ کس ندانست که آن خرقه کجا شد.

بزرگان گفته‏اند که چهل مرد ولى شدند که ارادت ایشان به شیخ بود، قدّس اللّه تعالى سرّه. از آن جمله یکى شیخ الاسلام احمد بود، و یکى خواجه بو على- و همانا که مراد ابو على‏فارمدى است- و هر دو معروف و مشهور بودند. و یکى از این طایفه گفته که: «خواجه بو على را بر خاطرها واقف کردند، و به اظهار آن مأذون نبود. و شیخ الاسلام احمد را هم بر خاطرها واقف کردند، و هم بر ظاهرها حاکم، و به اظهار آن مأذون بود.»

از حضرت شیخ الاسلام احمد پرسیدند که: «ما مقامات مشایخ شنیده‏ایم و کتب ایشان دیده، از هیچ کس مثل این حالات که از شما ظاهر مى‏شود ظاهر نشده است!» فرمود که: «ما در وقت ریاضت هر ریاضت که دانستیم که اولیاى خداى- تعالى- کرده بودند به‏جاى آوردیم، و بر آن مزیدى نیز کردیم. حقّ- سبحانه و تعالى- به فضل و کرم خود هرچه پراکنده به ایشان داده بود به یک بار به احمد داد. در هر چهارصد سال چون احمد شخصى پدید آید، آثار عنایت ایزد- تعالى- در باب او این باشد که همه خلق بینند. هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی‏ (۴۰/ نمل)».

جامع مقامات حضرت شیخ گوید که: «از بدایت حال ایشان سؤال کردم.» فرمودند که:

«من بیست و دوساله بودم که حضرت حقّ- سبحانه و تعالى- مرا توبه کرامت کرد. و سبب توبه من آن بود که چون نوبت دور اهل فسق و فساد به من رسید، شحنه نامق غایب بود و حریفان دور طلب داشتند. من گفتم: شحنه غایب است، چون بازآید دور بدهم. حریفان گفتند: ما توقّف نمى‏کنیم،

شاید که او دیرتر آید. گفتم: سهل است، چون بازآید اگر مضایقه کند دورى دیگر بدهم. چون شحنه باز آمد، مضایقه کرد و دور دیگر طلب داشت. چون به وثاق من آمدند و طعامى به کار بردند، کس به خمخانه رفت تا خمر آرد تمام خمها تهى یافت، و در آن خمخانه چهل خم بود. تعجّبها کردم تا این چه تواند بود، و آن حال از حریفان نهان داشتم و از جاى دیگر خمر آوردم و در پیش ایشان نهادم، و من به تعجیل تمام درازگوشى در پیش کردم و به جانب رز روان شدم که آنجا خمر داشتم تا زودتر بیارم. برفتم و درازگوش بار کردم. درازگوش در رفتن کندى مى‏کرد، و من وى را سخت مى‏رنجانیدم تا زودتر بازآیم، که دل به حریفان معلّق داشتم.

ناگاه آوازى سخت به گوش من رسید که: احمد! این حیوان را چرا رنجه مى‏دارى؟ ما او را فرمان نمى‏دهیم تا برود. از شحنه عذر مى‏خواهى، قبول نمى‏کند، از ما چرا عذر نخواهى تا از تو قبول کنیم؟ روى بر زمین نهادم و گفتم: الهى! توبه کردم که بعد از این هرگز خمر نخورم. فرمان ده این درازگوش را تا من بروم تا در روى آن قوم خجل نگردم. در حال درازگوش روان شد. چون خمر پیش ایشان بردم، قدحى پیش من داشتند، گفتم: من توبه کرده‏ام. ایشان گفتند:

احمد! بر ما مى‏خندى یا بر خود؟ الحاح مى‏کردند، ناگاه آوازى به گوش من رسید که: یا احمد! بستان و بچش و از این قدح همه را بچشان! بستدم و بچشیدم، شهد شده بود به امر حقّ- سبحانه و تعالى- و همه حاضران را بچشانیدم. در حال توبه کردند و از هم بپراکندند، و هر کسى روى به چیزى نهاد و من واله‏وار روى به کوه آوردم و به عبادت و ریاضت و مجاهده مشغول شدم. چون یک چندى در کوه بودم، در خاطر من دادند که: احمد راه حقّ چنین روند که تو مى‏روى؟ قومى صاحب فرضان‏ رها کرده‏ اى که حقّ ایشان در ذمّه تو واجب است و ایشان را ضایع گذاشته‏اى! بعد از آن خاطرى دیگر درآمد که: در خانه تو بیرون از چیزهاى دیگر چهل خم است که در آن خمر بوده است، هرچه دارند گو بر خود خرج کنید! چون دانستى که چیزى دیگر نماند، آنگاه به غم‏خوارگى ایشان مشغول شو! چون ساعتى بر آمد، به خاطر من فرودادند که: یا احمد! نیکورونده‏اى باشى در راه حقّ- سبحانه- که توکّل بر خم خمر کنى! راه غلط کرده‏اى. چرا توکّل بر کرم حقّ- سبحانه و تعالى- نکنى تا او صاحب فرضان ترا از خزانه فضل خود روزى رساند که رزّاق بر حقیقت اوست، تو تکیه بر خم خمر کنى نیکو باشد؟

صفرایى عظیم بر سر من زد. بیخود از کوه درآمدم و در خانه رفتم و عصا در گردانیدم و خمها را شکستن گرفتم. شحنه ده را خبر کردند که: احمد از کوه درآمده است و جنونى بر وى غالب شده، مى‏شکند و مى‏ریزد. شحنه کس فرستاد و مرا از خانه بیرون آورد، و در پایگاه اسبان بازداشت. من بر سر آخور اسبان بنشستم و دست بر هم مى‏زدم و این بیت مى‏گفت:

اشتر به خراس مى‏بگردد صد گرد تو نیز ز بهر دوست گردى در گرد

اسبان سر از علف برداشتند و سر بر دیوار زدن گرفتند، و آب از چشمهاى ایشان روان شد. ستوربان بدید برفت و شحنه را گفت: دیوانه‏اى آورده‏اند و در پایگاه اسبان بازداشته‏اند، تا اسبان جمله دیوانه شدند و دهان از علف برداشتند و سر بر دیوار مى‏زنند. شحنه آمد و مرا بیرون آورد و از من عذرها خواست. من به جانب کوه بازگشتم و چند سال بیرون نیامدم، و حقّ- سبحانه و تعالى- از خزانه فضل خویش هر بامداد هر یک از صاحب فرضان مرا یک من گندم بدادى که در زیر بالین ایشان پیدا آمدى، چنانکه همه را کفایت کردى، و اگر مهمانان نیز رسیدندى همه را فرا رسیدى، بلکه چیزى به سرآمدى.»

خواجه بو القاسم کرد مردى بوده بزرگ و مال‏دار و با خیر. وى گفته که: «مرا حادثه‏اى افتاد که هر چه داشتم بکلّى از دست من برفت. حال من به اضطرار رسید. عیال بسیار داشتم و هیچ کسبى نمى‏دانستم. پیوسته به خدمت علما و مشایخ، و مزارها مى‏رفتم و استمداد همّت مى‏کردم، که طاقت احتیاج به خلق نداشتم.

روزى در مسجد نشسته بودم عظیم تنگدل، پیرى درآمد و دو رکعت نماز بگزارد. پس به نزدیک من آمد و بر من سلام کرد. هیبت عظیم از او بر من مستولى شد، که بس نورانى و مهیب بود. پس پرسید که: چرا تنگدلى؟ قصّه خود با وى گفتم. گفت: احمد بن ابى الحسن را که در این کوه است، مى‏شناسى؟ گفتم: مرا دوست دیرینه است: گفت: برخیز و به نزدیک وى رو که مردى صاحب کرامت است، باشد که درد خود را از او درمان یابى.

روز دیگر برخاستم و پیش وى رفتم، سلام کردم، جواب داد و پرسید که: حال تو چیست؟

گفتم: مپرس! و قصّه خود با وى گفتم. فرمود که: چند روز است که خاطر ما به تو مى‏کشید، دانستم که ترا کارى افتاده است. برو و خاطر مشغول مدار! حقّ- تعالى- سهل گرداند، قبول کردم که امشب در وقت مناجات بر حضرت حقّ- تعالى- عرضه دارم تا چه جواب آید. دیگر روز بامداد به خدمت او رفتم. چون چشم مبارک او بر من افتاد، گفت: پیشتر آى! حقّ- سبحانه و تعالى- کار تو راست آورد. پس فرمود که: هر روز کفاف ترا چند باید؟ گفتم: چهار دانگ.

فرمود که: هر روز چهار دانگ ترا بر آن سنگ حواله کردند، مى‏آى و مى‏بر! و بعضى از افاضل در آن زمانها گفته است:

بو القاسم کرد شد چو یکسر مضطر بگشاد بر او کرامت احمد در
کردند حواله کفافش به حجر هر روز چهار دانگ مى‏آ مى‏بر

پیش آن سنگ رفتم پاره‏اى زر دیدم از سنگ بیرون آمده، برداشتم و به خدمت شیخ رفتم و گفتم: من پیر شده‏ام و اطفال خرد دارم، چون من نمانم، حال چگونه بود؟ فرمود که: تا خیانت نکنند از فرزندان هر که آید بردارد.» بعد از وى مدتى فرزندان مى‏بردند. چون یکى از فرزندان خیانت کرد، دیگر نیافتند.

وقتى حضرت شیخ را عزیمت هرات شد. چون به ده شکیبان رسیدند، جمعى از بزرگان که همراه بودند پرسیدند که: «حضرت شیخ به هرات در خواهد آمد؟» شیخ فرمود که: «اگر نبرندنى، که مشایخ ماضى شهر هرات را باغچه انصاریان گفته‏اند.» این خبر به جابر بن عبد اللّه رسید، گفت که: «ما برویم و شیخ الاسلام احمد را بر دوش گیریم و به شهر آریم.» پس فرمود تا محفّه پدر وى- شیخ الاسلام عبد اللّه انصارى را، قدّس سرّه- بیرون آوردند و در شهر منادى کردند که: «همه اکابر به استقبال شیخ الاسلام احمد بیرون آیند!» چون به ده شکیبان رسیدند و به خدمت حضرت شیخ درآمدند و نظر مبارک وى بر ایشان افتاد، بر جاى خود نماندند و حالتهاى عظیم پیدا آمد.

روز دیگر محفّه‏اى درآوردند و استدعا کردند که: «قرار بر آن است که شما را بر دوش به شهر بریم، کرم فرمایید و در محفّه نشینید!» حضرت شیخ اجابت کرد و در محفّه نشست، و دو بازوى پیش محفّه را شیخ جابر بن عبد اللّه و قاضى ابو الفضل یحیى برگرفتند، و دو بازوى پس را امام ظهیر الدّین زیاد و امام فخر الدّین على هیصم بر گرفتند، و روان شدند و به هیچ کس دیگر نمى‏دادند. حضرت شیخ خاموش مى‏بود تا ساعتى برفتند، پس فرمود که: «محفّه را بنهید تا سخنى بگویم!» چون محفّه را بنهادند، فرمود که: «شما مى‏دانیدکه ارادت چیست؟»

گفتند:«بفرمایید!» گفت: «ارادت فرمانبردارى است.» همه گفتند: «بلى.» فرمود که: «چون چنین است، شما سوار شوید تا دیگران محفّه بردارند تا هر کسى را نصیبى باشد!» اکابر سوار شدند، و دیگران محفّه بر گرفتند. چندان خلق از شهر و روستا آمده بودند که بسیار کس بود که نوبت محفّه به وى نرسید. چون به شهر رسیدند، در خانقاه شیخ الاسلام عبد اللّه الانصارى نزول فرمودند.

در شهر هرات مردى بود، نام وى شیخ عبد اللّه زاهد. مدت سى سال روزه وصال داشته، مشهور و معروف بود و صاحب قبول. و یکى از خواجگان فرزند خود را از راه ارادت به حکم‏وى کرده بود، و دوازده سال در خانه وى بکر مانده بود. چون شیخ الاسلام احمد به هرات رسید، آن زاهد ضعیفه خود را گفت که: «جامه من بیار تا به نزدیک شیخ احمد روم! که مى‏گویند مردى بزرگ است تا بنگرم که حال او چیست.» ضعیفه گفت: «زینهار! اگر از راه امتحان خواهى رفت مرو! که او نه آن مرد است که تصوّر کرده‏اى. اگر در دل دارى که آنچه او فرماید فرمان برى و به جاى آرى برو، و اگر نه گرد او مگرد که زیان کنى.» زاهد گفت: «برو جامه بیار که تو ندانى.» جامه در پوشید و به خدمت حضرت شیخ احمد آمد و سلام کرد. حضرت شیخ جواب داد و فرمود که: «چون عزم سلام ما کردى، مى‏دانى که آن عورت با تو چه گفت، فرمان خواهى برد؟» زاهد گفت: «چون راست مى‏ گویى، چون فرمان نبرم؟» فرمود که: «بازگرد و گذر بر کوى سنگین کن، بر دکّان محمّد قصّاب مروزى گردرانى گوشت بخته است بر قناره آویخته، بستان و قدرى دوشاب و روغن از بقّال بستان و در دست گیر و به خانه بر، که من حمل سلعته فقد برئ من الکبر. بگوى تا از آن گوشت قلیه‏اى سازند و از آن روغن و دوشاب شیرینیى کنند، و با آن عورت افطار کن، و آنچه در این دوازده سال بر تو واجب بوده است به جاى آر، و به حمّامى فرورو و غسلى برآر! هم در ساعت هر چه چندین سال طالب آن بوده‏اى و نیافته‏اى، اگر ترا حاصل نیاید، بیا و دامن احمد بگیر تا از عهده آن بیرون آید!»

چون شیخ این بگفت، زاهد با خود گفت که: «مرا کارى مى‏فرماید که در وسع من نیست، و من در این سى سال در خود هیچ قوّت ندیده‏ام. با زن بکر به چه قوّت دخول کنم؟» حضرت شیخ دانست که زاهد چه مى‏اندیشد، فرمود که: «برو! سهل باشد. مترس، اگر حاجت افتد از احمد مدد خواه!» زاهد برخاست و آنچه شیخ فرموده بود به‏جاى آورد و قلیه و حلوایى ساختند و با هم افطار کردند. در میان طعام خوردن حرکتى در زاهد پیدا آمد، و خواست که به معاشرت مشغول شود. زن گفت: «چندان توقّف کن که از طعام بپردازیم!» چون از طعام فارغ شدند، زاهد خواست که به مباشرت پردازد در خود قوّت آن نیافت. از حضرت شیخ استمداد کرد. شیخ در میان جمع نشسته بود تبسّم فرمود و گفت: «یا زاهد! کار را باش و مترس که راست آمد!» زاهد را مقصود به حصول پیوست، و روى به حمّام نهاد. چون غسل تمام کرد، در ساعت‏

هر چه درون چهار دیوار شهر بود تمامى بر وى کشف شد. چون به خدمت شیخ آمد، شیخ فرمود که: «احمد را چه جرم، چون همّت تو بیش از این چهار دیوار نبود؟ اگر عوض چهار دیوار شهر چهار دیوار دنیا بودى کشف شدى.»

روزى حضرت شیخ را از خانقاه شیخ الاسلام عبد اللّه الانصارى- رحمه اللّه- به دعوتى مى‏بردند. چون خادم کفش شیخ را راست بنهاد، شیخ فرمود که: «ساعتى توقّف باید کرد که کارى در پیش‏ است.» بعد از ساعتى ترکمانى با خاتون خود درآمد، و پسرى دوازده‏ساله در غایت جمال، امّا به دو چشم نابینا، درآوردند و گفتند: «اى شیخ! حضرت حقّ- سبحانه و تعالى- ما را مال و نعمت فراوان داده است، و فرزند بیش از این نداریم، و حقّ- تعالى- از وى هیچ دریغ نداشته است، مگر روشنایى چشم. وى را در اطراف عالم گردانیدیم، هرجا بزرگى و مزارى و طبیبى شنیدیم آنجا بردیم، هیچ فایده نداشت. ما را چنان معلوم شده است که هر چه از خداى- تعالى- درمى‏خواهى راست مى‏شود. اگر نظرى در کار فرزند ما کنى تا چشم وى روشن شود، هر چه داریم فداى تو و ما بنده و مولاى تو، و اگر مقصود ما حاصل نشود خود را در این خانقاه بر زمین مى‏زنیم تا هلاک شویم.» شیخ فرمود که: «عجب کارى است! مرده زنده کردن و نابینا بینا گردانیدن و أبرص را علاج کردن معجزه عیسى است، صلوات الرّحمن علیه. احمد که این حدیث است؟» پس برپاى‏خاست و روان شد. مرد و زن خود را در میان سراى بر زمین زدن گرفتند. چون به میان دالان خانقاه رسید، حالتى عظیم بر وى ظاهر شد و بر زبان وى گذشت که: «ما کنیم ما.» چنانکه چند کس از ائمّه که حاضر بودند آن را شنیدند. پس حضرت شیخ بازگشت و به خانقاه درآمد و بر کنار صفّه بنشست و فرمود که: «آن کودک را پیش من آرید!» آوردند. دو ابهام را بر دو چشم کودک نهاد و بکشید و گفت: «انظر بأذن اللّه، عزّ و جلّ!» کودک در حال به هر دو چشم بینا گشت.

بعد از آن جمعى از ائمه سؤال کردند که: «اوّل بر زبان مبارک شما رفت که: احیاى موتى و ابراى أکمه و أبرص معجزه عیسى است- علیه السّلام- و بار دوم بر زبان شما گذشت که: ما کنیم ما، این دو سخن چون به هم راست آید؟» شیخ فرمود که: «آنچه اوّل گفته شد سخن‏ احمد بود، و جز آن نتواند بود. امّا چون به دالان رسیدیم، به سرّ ما فرودادند که: احمد باش! مرده رازنده عیسى مى‏کرد و ابراى أکمه و أبرص عیسى مى‏کرد؟ آن ما کنیم ما. بانگ بر من زدند و گفتند: بازگرد که ما روشنایى چشم آن کودک در نفس تو نهاده‏ایم! این حدیث بر دل چندان زور آورد که به زبان بیرون آمد. پس آن قول و فعل همه از حق بود، اما بر دست و نفس احمد ظاهر شد.»

روزى اکابر هرات بر حضرت شیخ درآمدند، و میان ایشان در توحید و معرفت سخنى مى‏رفت. شیخ فرمود که: «شما به تقلید این سخن مى‏گویید.» ایشان از این سخن عظیم متغیّر شدند و گفتند که: «ما هر یک را بر اثبات هستى صانع- جلّ شأنه- هزار دلیل حفظ باشد، ما را مقلّد مى‏خوانى؟» شیخ فرمود که: «اگر هر کدام ده هزار دلیل حفظ دارید، که جز مقلّد نیستید.» ایشان گفتند: «ما را بر این سخن برهانى باید.» شیخ خادم را گفت که: «سه دانه مروارید و طشتى حاضر کن!» حاضر کرد. شیخ با ایشان گفت: «اصل این مروارید چه بوده است؟»

گفتند:«قطرات باران نیسانى که صدف گرفته است، و در حوصله وى به قدرت کامله حقّ- سبحانه- مروارید شده.» شیخ الاسلام آن مرواریدها را در طشت افکند و فرمود که: «هر که از سر تحقیق روى فرا این طشت کند و بگوید که: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. این هر سه مروارید آب گردد و در یکدیگر دود!» ائمه گفتند: «این عجب باشد، شما بگویید!» شیخ فرمود که: «نخست شما بگویید! چون نوبت به من رسد، من نیز بگویم.» ایشان به نوبت بگفتند، مرواریدها همچنان برقرار بود. چون نوبت به شیخ رسید، حالتى بر وى ظاهر شد، روى فرا طشت کرد و گفت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم.» هر سه مروارید آب گشت و در یکدیگر دوید، و در طشت مى‏گشت.

حضرت شیخ گفت: «أسکن بإذن اللّه، تعالى!» فى‏ الحال یک دانه مروارید ناسفته منعقد شد. همه متحیّر شدند و به آنچه حضرت شیخ فرموده بود اعتراف نمودند.

ولادت حضرت شیخ در سنه احدى و اربعین و اربعمائه بوده است، و وفات وى در سنه ستّ و ثلاثین و خمسمائه.

عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫

خطا: فرم تماس پیدا نشد.

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=