تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-ی

۳۷ ذکر یوسف بن الحسین، رحمه اللّه علیه‏(تذکره الأولیاء)

آن معتکف حضرت دایم، آن حجّت ولایت و لا یخافون لومه لائم، آن آفتاب نهانى، آن در ظلمت آب زندگانى، آن شاه‏باز کونین، قطب وقت یوسف بن الحسین- رحمه اللّه علیه- از جمله مشایخ بود و از متقدّمان اولیا، [عالم‏] به انواع علوم ظاهر و باطن، و زبانى داشت در بیان معارف و اسرار، و صحبت مشایخ بزرگ یافته. و با ابو تراب صحبت داشته و از رفیقان ابو سعید خرّاز بود. و مرید ذو النّون مصرى، و عمرى دراز یافته بود و پیوسته در کار جدّى تمام داشت و در ملازمت قدمى ثابت و همّتى بلند داشت. و ابتداى احوال او آن بود که دختر امیر عرب چون او را بدید، بر او فتنه شد، که عظیم صاحب جمال بود. دختر فرصت جست و خود را پیش او انداخت. او بلرزید و آنجا رها کرد و به قبیله‏یى دورتر رفت و آن شب نخفت. همه شب سر بر زانو نهاده بود، و در خواب شد. موضعى که مثل آن ندیده بود بدید و جمعى سبزپوشان گرد آمدند، و یکى بر تخت نشسته پادشاه‏وار. یوسف آرزو کرد که بداند که: ایشان کیان‏اند؟ خود را به نزدیک ایشان افگند. ایشان او را راه بدادند و تعظیم کردند. پرسید که:«شما کیان‏اید؟». گفتند: «فرشتگانیم. و این که بر تخت نشسته است یوسف پیغمبر است علیه الصّلاه و السّلام- به زیارت یوسف بن الحسین آمده است».

گفت: مرا گریه آمد که:«من که باشم که پیغمبر خداى به پرسش من آید؟». در این بودم که یوسف- علیه السّلام-از تخت فروآمد و مرا در کنار گرفت و بر تخت نشاند. گفتم: «یا نبىّ اللّه! من که باشم که با من این لطف کنى؟». گفت: «در آن ساعت که آن دختر صاحب جمال خود را پیش تو انداخت و تو خود را به حق- تعالى- مى‏سپردى و پناه بدو مى‏جستى حق- تعالى- تو را بر من و ملایکه عرضه کرد و جلوه فرمود: گفت بنگر اى یوسف! توآن یوسفى که قصد کردى به زلیخا تا دفع کنى او را. و او آن یوسف است که قصد نکرد به دختر شاه عرب و بگریخت. مرا با این فرشتگان به زیارت تو فرستاد و بشارت داد که تو از گزیدگان حقّى». پس گفت: «در هر عهدى نشانه‏اى باشد و در این عهد نشانه ذو النّون مصرى است و نام اعظم او داند. پیش او رو».

یوسف چون بیدار شد، جمله نهادش درگرفت و شوق بدو غالب شد و روى به مصر نهاد و در آرزوى نام بزرگ حق- تعالى- مى‏سوخت. چون به مسجد ذو النّون رسید، سلام کرد و بنشست. ذو النّون گفت: «علیک السّلام». یوسف یک سال در گوشه مسجد بنشست که زهره نداشت که از ذو النّون چیزى پرسد، و بعد از یک سال ذو النّون گفت که: «این جوان از کجاست؟». گفت: «از رى». یک سال دیگر هیچ نگفت و یوسف هم در آن گوشه مقیم بود. چون یک سال دیگر بگذشت، ذو النّون گفت: «این جوان به چه کار آمده است؟». گفت: «به زیارت شما». بعد از آن گفت: «هیچ حاجتى هست؟».

گفت: «بدان آمده‏ام که اسم اعظم در من آموزى». یک سال دیگر هیچ نگفت. بعد از آن کاسه‏یى چوبین سر پوشیده بدو داد و گفت: «از رود نیل بگذر. فلان جایگه شیخى است. این کاسه بدو ده و هر چه به تو گوید، یاد گیر». یوسف کاسه برداشت و روان شد.چون پاره‏ یى راه برفت، وسوسه‏یى در وى پیدا شد که: «در این کاسه چه باشد؟ که مى‏جنبد». سر کاسه بگشاد. موشى برون جست و برفت. یوسف متحیّر بماند.

گفت:«اکنون کجا روم؟ پیش شیخ روم یا پیش ذو النّون؟». عاقبت پیش آن شیخ رفت با کاسه تهى. شیخ چون او را بدید، تبسّمى کرد. گفت: «نام بزرگ خداى- تعالى- از او خواسته‏اى؟». گفت: «آرى». گفت: «ذو النّون بى‏صبرى تو مى‏دید. موشى به تو داد.

سبحان اللّه! موشى نگه نمى‏توانى داشت. اسم اعظم چون نگه دارى؟». یوسف خجل شد و به مسجد ذو النّون آمد. ذو النّون گفت: «دوش هفت بار از حق- تعالى- اجازت خواستم تا اسم اعظم به تو آموزم، دستورى نداد.- یعنى هنوز وقت نیست- پس حق- تعالى- فرمود که: او را به موشى بیازماى.

چون بیازمودم چنین بود. اکنون به شهر خود بازرو تا وقت آید». یوسف گفت: «وصیّتى کن». گفت: «وصیّت آن است که تو را به سه چیز وصیّت مى‏کنم، یکى بزرگ و یکى خرد و یکى میانه: بزرگ آن است که هر چه خوانده‏اى فراموش کنى و هر چه نبشته‏اى بشویى تا حجاب برخیزد- یوسف گفت:«این نتوانم».- و میانه آن است که مرا فراموش کنى و نام من با کسى نگویى که: پیر من چنین گفته است و شیخ من چنین فرموده است، که همه خویشتن‏ ستایى است-

گفت:«این هم نتوانم»- [وصیّت خرد آن است که: خلق را نصیحت کن و به خداى خوان- گفت: این توانم‏] ان شاء اللّه، تعالى امّا به شرطى نصیحت کنى که خود را در میان نبینى». گفت: «چنین کنم». پس باز رى آمد- و او بزرگ‏زاده شهر رى بود- و اهل شهر او را استقبال کردند.چون مجلس آغاز کرد، سخن حقایق بیان کرد. اهل ظاهر به خصمى او برخاستند، که در آن وقت به جز علم صورت علمى دیگر نبود، و او نیز در ملامت رفتى.تا چنان شد که کس به مجلس او نیامد. روزى درآمد که مجلس گوید، کسى را ندید.خواست که بازگردد. پیرزنى آواز داد که: «نه با ذو النّون عهد کرده بودى که خلق را در میان نبینى در نصیحت کردن، و از براى خدا گویى؟». چون این بشنید، متحیّر شد و سخن آغاز کرد. اگر کسى بودى و اگر نه، پنجاه سال بدین حال بگذرانید. و ابراهیم خوّاص مرید او شد و حال او قوى گشت. و ابراهیم از برکه صحبت او به جایى رسید که بادیه را بى‏زاد و راحله قطع مى‏کرد. تا ابراهیم گفت: شبى ندایى شنیدم که: «برو و یوسف حسین را بگوى که: تو از راندگانى». ابراهیم گفت: مرا این سخن چنان سخت آمد که اگر کوهى بر من زدندى، آسان‏تر از این سخن بودى که با وى گویم. شبى دیگر همان آواز شنودم. هم چنین تا سه شب همان آواز مى ‏شنیدم که: «او را بگوى که تو از راندگانى، و اگر نگویى زخمى چنان خورى که برنخیزى». برخاستم و با اندوهى تمام به مسجد شدم. او را دیدم در محراب نشسته. چون‏ مرا بدید گفت: «هیچ بیت یاد دارى».

گفتم: «دارم». بیتى تازى یاد داشتم، بگفتم. او را وقت خوش شد. برخاست و دیرى بر پاى بود و آب از چشمش روان شد چنان که با خون آمیخته شد. پس روى به من کرد و گفت: «از بامداد تا اکنون پیش من قرآن مى‏خواندند، یک قطره آب از چشم من نیامد.

بدین یک بیت که خواندى، چنین حالى ظاهر شد و طوفان از چشم من روان گشت.

مردمان راست مى‏ گویند که: زندیق است و از حضرت خطاب راست مى‏آید که: او از راندگان است. کسى که از بیت چنین شود و از قرآن بر جاى بماند، رانده بود». ابراهیم گفت: من متحیّر شدم در کار او. و اعتقاد من سستى گرفت. ترسیدم. برخاستم و روى به بادیه نهادم. اتّفاق با خضر افتادم. فرمود که: «یوسف بن الحسین زخم خورده حقّ است و لکن جاى او اعلى علّیّین است، که در راه حق چندان قدم باید زد که اگر دست ردّ بر پیشانى تو بازنهند، هنوز اعلى علّیّین جاى تو باشد. که هر که در این راه از پادشاهى بیفتد، از وزارت نیفتد».

نقل است که عبد الواحد بن زید مردى شطّار بود. مادر و پدرش پیوسته از پى او دویدندى که به غایت ناخلف بود. به مجلس یوسف حسین بگذشت. او این کلمه مى‏گفت: دعاهم بلطفه کانّه محتاج الیهم- حق تعالى بنده عاصى [را] مى‏خواند به لطف خویش، چنان که کسى را به کسى حاجت بود- عبد الواحد نعره‏یى بزد و بیفتاد. و برخاست و به گورستان رفت سه شبانه روز. اوّل شب یوسف بن الحسین در خواب خطابى شنید که: ادرک الشّابّ التّائب- این جوان تایب را دریاب- یوسف مى‏گردید تا در آن گورستان به وى رسید. سر وى در کنار نهاد. او چشم باز کرد و گفت: «سه شبانروز است تا تو را فرستاده‏اند. اکنون مى‏ آیى».

نقل است که در نشابور بازرگانى کنیزکى ترک داشت. به هزار دینار خریده. و غریمى داشت در شهر دیگر. خواست که به تعجیل برود و مال خود از وى بستاند. و در نشابور بر کس اعتماد نداشت که کنیزک را به وى سپارد. پیش ابو عثمان حیرى آمد وحال بازنمود. ابو عثمان گفت: «قبول نمى‏کنم». شفاعت بسیار کرد و گفت: «در حرم خود او را راه ده. که هر چه زودتر بازآیم». القصّه قبول کرد و بازرگان برفت. ابو عثمان را بى‏اختیار نظرى بر آن کنیزک افتاد و عاشق او شد، چنان که بى‏طاقت گشت. ندانست که چه کند. برخاست و پیش شیخ خود ابو حفص حداد رفت. ابو حفص او را گفت که:«تو را به رى مى‏باید رفت پیش یوسف حسین». ابو عثمان در حال عزم عراق کرد.

چون به رى رسید مقام یوسف بن الحسین پرسید. گفتند: «آن زندیق مباحى را چه کنى؟ تو از اهل صلاح مى‏نمایى. تو را صحبت او زیان دارد». از این نوعها بسیار بگفتند.

ابو عثمان از رفتن پشیمان گشت و بازگشت. چون به نشابور آمد، ابو حفص گفت:«یوسف بن حسین را دیدى؟». گفت «نه». گفت: «چرا؟». حال بازگفت که شنیدم که مردى چنین و چنین است، نرفتم و بازآمدم. ابو حفص گفت: «بازگرد و او را ببین».

ابو عثمان بازگشت و باز رى آمد و خانه او پرسید. صدچندان دیگر بگفتند. او گفت:«مرا مهمّى است پیش او»، تا نشان دادند. چون به در خانه او رسید، پیرى دید نشسته.پسرى امرد صاحب جمال پیش او و صراحى و پیاله نهاده، و نور از روى او مى‏ ریخت.

درآمد و سلام کرد و بنشست. شیخ یوسف در سخن آمد و چندان سخن عالى بگفت که ابو عثمان متحیّر شد. پس گفت: «اى خواجه! از براى خداى، با چنین کلمات و چنین مشاهده، این چه حال است که تو دارى: خمر و امرد؟». یوسف گفت: «این امرد پسر من است. قرآنش مى‏آموزم، و در این گلخن صراحیى افتاده بود، برداشتم و پاک بشستم و پرآب کردم تا هر که خواهد بازخورد، که کوزه نداشتم». ابو عثمان گفت: «از براى خدا چرا چنین مى‏کنى تا مردم مى‏گویند آنچه مى‏گویند؟». یوسف گفت: «از براى آن مى‏کنم تا هیچ‏کس کنیزک ترک به معتمدى به خانه من نفرستد». ابو عثمان چون این بشنید، در پاى شیخ افتاد و دانست که هر که به صلاح مشهورتر است، در کار او رگى از ملامت است».

نقل است که در چشم یوسف بن الحسین سرخیى بود ظاهر و فتورى از غایت بى‏خوابى. از ابراهیم خوّاص‏ پرسیدند که: «عبادت او چگونه است؟». گفت: «چون از نماز خفتن فارغ شود، تا روز بر پاى باشد. نه رکوع کند و نه سجود». پس از یوسف پرسیدند که: «تا روز ایستادن چه عبادت باشد؟». گفت: «نماز فریضه به آسانى مى‏گزارم. امّا مى‏خواهم که نماز شب گزارم، همچنین ایستاده باشم، امکان آن نبود که تکبیر توانم گفت، از عظمت او. ناگاه چیزى بمن درآید و مرا هم چنین مى‏دارد تا به وقت صبح. چون صبح برآید، فریضه بگزارم».

نقل است که وقتى به جنید نامه‏یى نوشت که: «خداى- تعالى- تو را طعم نفس تو مچشاناد، که اگر این طعم بچشاند، پس از آن هیچ نبینى».

و گفت: «هر امّتى را صفوه‏یى است که ایشان ودیعت خداى- عزّ و جلّ- اند، که ایشان را از خلق پنهان مى‏دارد. اگر ایشان در این امّت هستند، صوفیان‏اند».

و گفت:«آفت صوفیان در صحبت کودکان و در معاشرت اضداد و در رفیقى زنان است». و گفت: «قومى که مى‏ دانند که خداى- عزّ و جلّ- ایشان را مى‏بیند، پس ایشان شرم دارند از نظر حق که مهابت چیزى کنند جز آن که وى فرموده است و هر که به حقیقت ذکر خداى- عزّ و جلّ- کند، ذکر غیر فراموش کند در یاد کرد او. و هر که فراموش کند ذکر اشیاء در ذکر حق، همه چیز بدو نگه دارند، از بهر آن که خداى- تعالى- او را عوض بود از همه چیز». و گفت: «اشارت خلق بر قدر یافت خلق است و یافت خلق بر قدر شناخت خلق و شناخت [خلق‏] بر قدر محبّت خلق است و هیچ حال نیست به نزدیک خداى- تعالى- دوست‏ تر از محبّت بنده‏یى خداى را».

و پرسید [ند] از محبّت. گفت: «هر که خداى را دوست دارد، خوارى و ذلّ او سخت ‏تر بود و شفقت او و نصیحت [او] خلق خداى را بیشتر بود». و گفت: «علامت صادق دو چیز است: تنهایى دوست دارد و نهان داشتن طاعت».

و گفت: «توحید خاصّ آن است که در سرّ و دل، در وجد، چنان پندارد که پیش حضرت او ایستاده است، تدبیر او بر او مى‏رود، و در احکام و قدرت او، در دریاهاى توحید او، از خویشتن فانى شده و او را خبر نه. اکنون که هست همچنان است که پیش از این بود در جریان حکم او».

و گفت: «هر که در بحر تجرید افتاد، هر روز تشنه‏تر بود و هرگز سیراب نگردد.زیرا که تشنگى حقیقت دارد و آن جز به حق ساکن نشود». و گفت: «عزیزترین چیزى در دنیا اخلاص است و هر چند جهد مى‏ کنم تا ریا از دل خود برون کنم، به لونى دیگر از دل من بروید».

و گفت: «اگر خداى- تعالى- را با جمله معاصى بینم، دوست‏تر از آن دارم که با ذرّه‏یى تصنّع بینم». و گفت: «از علامت زهد آن است که طلب مفقود نکند تا وقتى که موجود خود را مفقود نگرداند». و گفت: «غایت عبودیّت آن است که بنده او باشى در همه چیز». و گفت: «هر که بشناخت او را به فکر، عبادت کرد او را [به دل‏]». و گفت: «ذلیل‏ترین کسان مردم طامع‏اند، چنان که شریف‏ترین ایشان درویش صادق است».

چون وفاتش نزدیک آمد، گفت: «بار خدایا! تو مى‏دانى که نصیحت کردم خلق را قولا، و نصیحت کردم نفس را فعلا. و خیانت نفس من به نصیحت خلق خویش بخش».

بعد از وفات به خوابش دیدند. گفتند: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟». گفت:«بیامرزید». گفتند: «به چه سبب؟». گفت: «به برکت آن که هرگز هزل با جدّ نیامیختم».و السّلام.

تذکره الأولیاء//فریدالدین عطار نیشابوری

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=