تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-م

۲۹ ذکر معروف کرخى، رحمه اللّه علیه(تذکره الأولیاء)

 

آن همدم نسیم وصال، آن محرم حریم جلال، آن مقتداى صدر طریقت، آن رهنماى راه حقیقت، آن عارف اسرار شیخى، قطب وقت معروف کرخى- رحمه اللّه علیه- مقدّم طریقت بود و مقتداى طوایف و مخصوص به انواع لطایف بود. و سیّد محبّان وقت بود و خلاصه عارفان عهد. بل که اگر عارف نبودى، معروف نبودى. کرامت و ریاضت او بسیار است و در فتوّت و تقوى آیتى [بود] و عظیم لطفى و قربى داشته است و در مقام انس و شوق به غایت بوده است. و مادر و پدرش ترسا بودند. چون بر معلّم فرستادندش، استاد گفت: «بگو: ثالث ثلاثه».

گفت: «نه. بل هو اللّه الواحد». هر چند مى‏گفت: «بگو که: خداى سه است»، او مى‏گفت: «یکى». هر چند استاد مى‏زدش سودى نداشت. یک‏بار سخت بزدش. معروف بگریخت و او را بازنمى‏یافتند. مادر و پدر گفتند: «کاشکى بازآمدى و به هر دین که او خواستى ما موافقت کردیمى». وى برفت و بدست علىّ بن [موسى‏] الرّضا مسلمان شد. بعد از آن به چند گاه بیامد و در خانه پدر بکوفت. گفتند: «کى است؟». گفت: «معروف». گفتند: «بر کدام دینى؟». گفت: «بر دین محمّد، رسول اللّه». پدر و مادرش نیز در حال مسلمان شدند.

آن‏گه به داود طایى افتاد و بسیار ریاضت کشید و عبادت تمام به جاى آورد و چندان در صدق قدم زد که مشار الیه گشت. محمّد بن منصور الطّوسى گفت- رحمه اللّه علیه-: به نزدیک معروف بودم در بغداد. اثرى در روى او دیدم. گفتم: «دى به نزدیک تو بودم، این نشان نبود. این چیست؟». گفت: «چیزى که تو را چاره است مپرس و از چیزى پرس که تو را به کار آید». گفتم: «به حقّ معبود که: بگوى». گفت: «دوش نماز مى‏کردم. خواستم که به مکّه روم و طوافى کنم. به سوى زمزم رفتم تا آب خورم. و پاى من بلغزید و روى من بدان درآمد و این نشان آن است».

نقل است که به دجله رفته بود به طهارت، و مصحف و مصلّى در مسجد نهاده بود.پیر زنى درآمد و برگرفت و مى‏رفت و معروف از پى او مى‏رفت تا بدو رسید. با وى سخن گفت و سر در پیش افگند تا چشم بر روى او نیفتد. گفت: «هیچ پسرک قرآن خوان دارى؟». گفت: «نه». گفت: «مصحف به من ده و مصلّى تو را». آن زن از حلم او در تعجّب ماند و هر دو بازجاى نهاد. معروف گفت: «مصلّى تو را حلال، برگیر». زن بشتافت از شرم و خجالت آن.

نقل است که روزى با جمعى مى‏رفت. جماعتى جوانان در فسادى بودند. تا به لب دجله رسیدند، یاران گفتند: «یا شیخ! دعا کن تا حق- تعالى- این جمله را غرق کند تا شومى ایشان منقطع گردد». معروف گفت: «دستها بردارید». پس گفت: «الهى! چنان که در این جهانشان عیش خوش مى‏دارى، در آن جهانشان عیش خوش ده». اصحاب متعجّب بماندند. گفتند: «شیخا! ما سرّ این دعا نمى‏دانیم». گفت: «توقّف کنید تا پیدا آید». آن جمع چون شیخ را بدیدند، رباب بشکستند و خمر بریختند و گریه بر ایشان افتاد و در دست و پاى شیخ افتادند و توبه کردند. شیخ گفت: «دیدید که مراد جمله حاصل شد، بى‏غرق و بى‏آنکه رنجى به کسى رسیدى».

سرى سقطى گفت: روز عید معروف را دیدم که دانه خرما [بر] مى‏چید. گفتم:«این را چه مى‏کنى؟». گفت: «این کودک را دیدم که مى ‏گریست. گفتم: چرا مى ‏گریى؟

گفت: من یتیمم. نه پدر دارم و نه مادر. کودکان را جامه نو است و مرا نه [و ایشان جوز دارند و من ندارم‏]. این دانه‏ها مى‏چینم تا بفروشم و وى را گر دکان خرم، تا نگرید، و بازى کند». سرى گفت: «این کار را من کفایت کنم و دل تو را فارغ کنم». این کودک رابردم و جامعه نو در وى پوشیدم و جوز خریدم و دل وى شاد کردم. در حال نورى در دلم پیدا شد و حالم دگرگون گشت.

نقل است که روزى معروف را مسافرى رسید و در خانگاه قبله نمى‏دانست.روى به طرفى دگر کرد و نماز گزارد. بعد از آن چون او را معلوم گشت، از آن خجل شد.

گفت «آخر چرا مرا خبر نکردى؟». شیخ گفت: «مادرویشیم، و درویش را با تصرّف چه کار؟» و آن مسافر را مراعات بى ‏حدّ کرد.

نقل است که معروف را خالى بود که والى آن شهر بود. روزى در جایى خراب مى‏گذشت. معروف را دید نشسته، و نان مى‏خورد و سگى با وى هم کاسه. و لقمه‏ یى در دهان خود مى‏نهاد و یکى در دهان سگ. خال گفت: «شرم ندارى که با سگ نان مى‏خورى؟». گفت: «از شرم نان بدو مى‏دهم». پس سر برآورد و مرغى را از هوا بخواند.مرغ فروآمد و بر دست وى نشست و به پر خود چشم و روى خود را مى ‏پوشید.

معروف گفت: «هر که از خداى عزّ و جلّ- شرم دارد، همه چیز از او شرم دارند». خال خجل شد.

نقل است که یک روز طهارت خود بشکست. در حال تیمّم کرد. گفتند: «اینک دجله. تیمّم چرا مى‏کنى؟» گفت: «تواند بود که به آنجا نرسم».

نقل است که یک‏بار شوق بر او غالب شد. ستونى بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چنان بفشرد که نزدیک بود که ستون پاره گردد.

[و او را کلماتى است عالى‏]. گفت: «جوانمردى سه چیز است: یکى وفا بى‏ خلاف، دوّم ستایش بى‏جود، سیّوم عطاء بى‏ سؤال». و گفت: «علامت گرفت خداى عزّ و جلّ، در حقّ کسى آن است که او را مشغول کند به کار نفس خویش به چیزى که او را به کار نیاید». و گفت: «علامت اولیاء خداى- عزّ و جلّ- آن است که فکرت ایشان اندیشه خداى بود و قرار ایشان با خداى بود و شغل ایشان در خداى بود».

و گفت:«چون حق- تعالى- بنده‏یى را خیرى خواسته است، در عمل خیر بر وى بگشاید و درسخن بر وى ببندد- سخن گفتن مرد در چیزى که به کار نیاید، علامت خذلان است- و چون به کسى شرّى خواهد بر عکس این بود».

و گفت: «حقیقت وفا به هوش بازآمدن است از خواب غفلت و فارغ شدن اندیشه از فضول آفت». و گفت: «چون خداى- تعالى- به کسى‏ خیرى خواهد، بر او بگشاید در عمل و بربندد بر وى در کسل». و گفت: «طلب بهشت، بى‏عمل گناه است و انتظار شفاعت بى‏نگاهداشت سنّت نوعى است از غرور، و امید داشتن به رحمت در نافرمانى جهل و حماقت است». و گفت: «تصوّف گرفتن حقایق و گفتن به دقایق و نومید شدن از آنچه هست در دست خلایق». و گفت: «هر که عاشق ریاست است، هرگز فلاح نیابد».

و گفت: «من راهى مى‏دانم به خداى- عزّ و جلّ- آن که از کسى چیزى نخواهى و هیچت نبود که کسى از تو خواهد». و گفت: «چشم فروخوابانید و اگر همه نرى بود یا ماده‏یى». و گفت: «زبان از مدح نگه دارید چنان که از ذمّ نگه دارید».

و پرسیدند که: «به چه چیز دست یابیم بر طاعت؟». گفت: «بدان که دنیا از دل بیرون کنى که اگر اندک چیزى از دنیا در دل شما آید، هر سجده که کنید آن چیز را کنید».

و سؤال کردند از محبّت. گفت: «محبّت نه از تعلیم خلق است، که محبّت از موهبت حقّ است و از فضل او». و گفت: «عارف را اگر خود هیچ نعمتى نبود، او خود همه در نعمت است».

نقل است که یک روز طعامى خوش مى‏ خورد. او را گفتند: «چه مى‏خورى؟».

گفت: «من مهمانم. آنچه مرا دهند، آن خورم. با این همه یک روز با نفس خود مى‏ گفتم:

اى نفس! خلاص ده مرا تا تو نیز خلاص یابى».

و ابراهیم یک روز از او وصیّتى خواست. گفت: «توکّل کن به خداى تا خداى با تو بود و انیس تو بود و بازگشت بدو بود، که از همه بدو شکایت کنى. که جمله خلق تو را نه منفعت توانند رسانید و نه دفع مضرّت توانند کرد». و گفت: «التماسى که کنى از آنجا کن که جمله درمانها نزدیک اوست و بدانکه: هر چه به تو فرومى‏آید- رنجى یا بلایى یا فاقه [یى‏]- یقین مى‏دان که فرج یافتن در نهان داشتن است». و دیگرى مى‏گفت: «مرا وصیّتى کن». گفت: «حذر کن از آن، که خداى- تعالى- تو را مى‏بیند و تو در زمره مساکین نباشى».

سرى گفت: معروف مرا گفت: «چون تو را به خداى- عزّ و جلّ- حاجتى بود، سوگندش ده، بگو: یا ربّ! به حقّ معروف‏

کرخى که حاجت من روا کنى. که حالى اجابت افتد».

نقل است که سى و یک روز بر در رضا- رضى اللّه عنه- مزاحمت کردند و پهلوى معروف کرخى را بشکستند. و بیمار شد. سرى او را گفت: «مرا وصیّتى کن».

گفت: «چون بمیرم، پیراهن من به صدقه ده، که مى‏خواهم که از دنیا برهنه بیرون روم، چنان که از مادر برهنه آمدم». لاجرم در تجرید همتا نداشت و آن قوّت تجرید او بود که بعد از وفات او خاک او را تریاک مجرّب مى‏گویند. که به هر حاجت که به خاک او روند، حق- تعالى- روا گرداند. پس چون وفات کرد از غایت خلق و تواضع او بود که همه ادیان در وى دعوى کردند: جهودان و ترسایان و مؤمنان.

خادم او گفت که: وصیّت شیخ چنین است که: «جنازه مرا هر که از زمین بر تواند داشت، من از آن قومم». ترسایان و جهودان نتوانستند برداشت. اهل اسلام بیامدند و برداشتند و نماز کردند و هم آنجا او را در خاک کردند.

نقل است که یک روز روزه‏دار بود و روز به نماز دیگر رسیده بود و در بازار مى‏رفت. سقّایى مى‏گفت: رحم اللّه من شرب- خداى، عزّ و جلّ رحمت کناد بر آن‏کس که از این آب بخورد- بستد و بازخورد. گفتند: «نه روزه‏دار بودى؟». گفت: «آرى، لکن به دعاى او رغبت کردم». و چون وفات کرد به خوابش دیدند. گفتند: «خداى- عزّ و جلّ با تو چه کرد؟». گفت: «مرا در کار آن سقّا کرد و بیامرزید». محمّد بن الحسین- رحمه اللّه- گفت: معروف را به خواب دیدم. گفتم: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟».

گفت: «مرا بیامرزید». گفتم: «به زهد و ورع؟» گفت: «نه. به قبول یک سخن که از پسر سمّاک شنیدم به کوفه که گفت: هر که به جملگى به خداى- تعالى- بازگردد، خداى- عزّ و جلّ- به رحمت بدو بازگردد و همه خلق را بدو بازگرداند. سخن او در دل من افتاد و به خداى بازگشتم و از جمله شغلها دست بداشتم مگر خدمت علىّ بن موسى الرّضا.

این سخن او را گفتم. گفت: اگر بپذیرى این تو را کفایت».

سرى گفت: معروف را به خواب دیدم در زیر عرش، چون یکى که واله و مدهوش باشد و از حق- تعالى- ندا مى‏رسید به فرشتگان‏ که: «این کى است؟».

گفتند:«بار خدایا! تو داناترى». فرمان آمد که معروف است که از دوستى ما واله گشته است و جز به دیدار ما باز هوش نیاید و جز به لقاء ما از خود خبر نیابد».

تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابوری

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=