وى از طبقه رابعه است، نام وى احمد بن محمّد بن القاسم بن منصور. از ابناى رؤسا و وزراست، و نسب وى به کسرى مى رسد.
روزى جنید در مسجد جامع سخن مىگفت، گذر وى بر مجلس جنید افتاد، و جنید با مردى سخن مىگفت. با آن مرد گفت: «اسمع یا هذا!» ابو على پنداشت که او را مىگوید، بیستاد و گوش با وى داشت. کلام جنید در دل وى جاى گرفت و اثر تمام کرد. هر چه در آن بود ترک کرد و بر طریقت قوم اقبال نمود.
حافظ حدیث بوده، و عالم و فقیه و ادیب و امام و سیّد قوم. خال ابو عبد اللّه رودبارى است.
شیخ ابو على کاتب گوید: «ما رأیت أجمع لعلم الشّریعه و الحقیقه من أبی على الرّودبارى، رحمه اللّه تعالى.»
هرگاه که ابو على کاتب، ابو على رودبارى را نام بردى، گفتى که «سیّدنا» شاگردان وى را از آن رشک مىآمد، گفتند: «این چیست که وى را سیّد خود مىگویى؟» گفت: «آرى، او از شریعت به طریقت شد، ما از حقیقت به شریعت مىآییم.»
شیخ الاسلام گفت: «تا مرد را از پیشگاه با آستان نبرند، نداند که آن که از آستان به پیشگاه مىفرستند کیست. بس سرد بود که از ناز با نیاز فرستند. از نیاز با ناز آى و از طهارت به نماز شو!»
ابو على رودبارى در بغداد با جنید و نورى و ابو حمزه و مسوحى و با آنان که در طبقه ایشان بودند از مشایخ- قدّس اللّه اسرارهم- صحبت داشته، و در شام با ابو عبد اللّه جلّا. وى از بغداد است، اما به مصر مقیم گشته، و شیخ مصریان و صوفیان ایشان بوده، و از شعراى صوفیان است.
وى گفته در وقت نزع:
و حقّک لا نظرت إلى سواکا | بعین مودّه حتّى أراکا |
توفى سنه احدى و عشرین و ثلاثمائه. و هم وى گفته:
من لم یکن بک فانیا عن حظّه | و عن الهوى و الأنس بالأحباب |
أو تیمّته صبابه جمعت له | ما کان مفترقا من الأسباب |
فکانّه بین المراتب قائم | لمنال حظّ او جزیل ثواب |
شیخ الاسلام گفت که: «مرا در این شعر بر وى حسد است، که هیچ کس را جاى باز نگذاشته که همه بگفته.»
و هم وى گفته: «و الا هم قبل أعمالهم، و عاداهم قبل أعمالهم، ثمّ جازاهم بأعمالهم.»
شیخ الاسلام گفت که: «کل این علم همه این است، و خلق غافلاند از این. خلق مشغول به پوستند، مغز مىباید یعنى حقیقت.»
و هم وى گفته: «أضیق السّجون معاشره الأضداد.»
و هم وى گفته: «فضل المقال على الفعال منقصه، و فضل الفعال على المقال مکرمه.»
و هم وى گفته: «علامه إعراض اللّه عن العبد أن یشغله بما لا ینفعه».
و هم وى گفته: «ما لم تخرج من کلّیّتک لم تدخل فی حدّ المحبّه.»
وقتى به گرمابه رفت. در جامهخانه چشمش بر مرقّعى افتاد، در فکر شد که تا از درویشان در گرمابه کیست. چون در رفت، درویشى را دید به خدمت بر پاى ایستاده، بر سر جوانى امرد که پیش حجّام نشسته بود. ابو على هیچ نگفت. چون آن جوان امرد برخاست، آن درویش آب به سر وى فروگذاشت و خدمت نیکو بجاى آورد، و چون غسل کرد، إزار خشک آورد. آن جوان بیرون رفت، آن درویش نیز در خدمت وى بیرون رفت. ابو على نیز به نظاره بیرون رفت. آن درویش جامه به سر آن جوان فروافکند و گلاب بر وى افشاند و عود بسوخت، و مروحه بر گرفت و او را باد مىکرد و آیینه پیش وى داشت و هرچه بتوانست از جهد و امکان بجاى آورد. آن جوان در وى مىننگریست. چون جوان برخاست تا بیرون رود، درویش را صبر برسید، گفت: «اى پسر! چه باید کرد تا تو به من نگرى؟» گفت: «بمیر تا برهى و به تو بنگرم!» درویش بیفتاد و بمرد و آن جوان برفت. ابو على فرمود تا درویش را به خانقاه بردند، و کفن ساخت و دفن کرد. پس از آن به مدّتى، شیخ ابو على به حج مىرفت، آن جوان را دید در بادیه، مرقّعى خشن پوشیده. ابو على به وى نگریست، گفت: «تو آن هستى که آن درویش را گفتى: بمیر تا به تو بنگرم؟» گفت: «هستم، اى شیخ. و آن خطایى بود که بر من رفت.» شیخ گفت: «اینجا چون افتادى؟» گفت: «از آن روز به این کاردرآمدم. آن شب وى را به خواب دیدم، مرا گفت: بمردم و هم به من ننگریستى. اکنون بارى به من نگر! از خواب درآمدم و توبه کردم و به سر خاک وى شدم و موى ببریدم، و مرقّع به گردن افکندم و با خداى عهد کردم که تا زنده باشم هر سال مى شوم و به نام وى لبیک مىزنم و حجّى مىکنم، و به سر خاک وى مىآیم و به او مىسپارم، کفّارت گفت و کرد خود را.»
[۱] عبد الرحمن جامى، نفحات الأنس، ۱جلد، مطبعه لیسى – کلکته، ۱۸۵۸٫
خطا: فرم تماس پیدا نشد.