تذكره الأولياء ونفحات الانسعرفا-د

۲۳ ذکر ابو سلیمان دارائى، رحمه الله علیه(تذکره الأولیاء)

 

آن مجرّد باطن و ظاهر، آن مسافر غایب و حاضر، آن در ورع و معرفت عامل، آن درصد گونه صفت کامل، آن دریاى دانائى، ابو سلیمان دارائى- رحمه اللّه علیه- یگانه وقت بود و لطیف عهد و از غایت لطف او را ریحان القلوب گفتندى و در ریاضت صعب و جوع مفرط شأنى نیکو داشت چنان که او را بندار الجائعین گفتندى که هیچ‏کس از این امّت بر جوع، آن صبر نتوانستند کرد که او. در معرفت و حالات عیوب القلب و آفات عیوب النّفس حظّى داشت و او را کلماتى عالى است و اشارتى لطیف. و دارا نام دیهى است از دمشق. او از آنجا بود.

احمد حوارى که مرید او بود، گفت: شبى در خلوت نماز مى‏ کردم و در آن میان راحتى عظیم یافتم. دیگر روز به ابى سلیمان گفتم. گفت: «ضعیف مردى که تو را هنوز خلوت در پیش است تا در خلا دیگر گونه‏اى و در ملا دیگر [گونه‏]. و در دو جهان هیچ‏چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق تواند بازداشت». و ابو سلیمان گفت: شبى در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود و در وقت دعا یک دست پنهان کردم. راحتى عظیم از راه این دست به من رسید. در خواب شدم. هاتفى آواز داد که: «یا با سلیمان! آنچه روزى آن دست بود که بیرون کرده بودى، دادیم. اگر دست دیگر نیز بیرون بودى، نصیب‏ وى نیز بدادمى». سوگند خوردم که: «هرگز دعا نکنم در سرما و گرما، مگر هر دو دست بیرون کرده باشم». پس گفت: «سبحان آن خدایى که لطف خود در بى‏کامى و نامرادى ما نهاد». و گفت: وقتى خفته بودم.

ورد من فوت شد. حورى دیدم که مرا گفت: «خوش مى‏ خسبى و پانصد سال است تا مرا مى‏ آرایند در پرده از بهر تو». گفت: شبى حورى دیدم از گوشه‏ ایى که مى‏ خندید و روشنى او به حدّى بود که وصف نتوان کرد [و صفت زیبایى او به غایتى که در عبارت مى‏نگنجد]. گفتم: «این روشنى و جمال از کجا آوردى؟». گفت: «شبى قطره‏یى چند از دیده باریدى. از آن روى من شستند. این همه از آن است. که آب چشم شما گلغونه رویهاى حوران است، هر چند بیشتر خوب‏تر». و گفت: «مرا عادت بودى که به وقت نان خوردن نمکدان بیاوردندى تا نان بر نمک زدمى.

شبى در آن نمک کنجدى بود که خورده شد. یک سال وقت خود گم کردم».- جایى که کنجدى نمى‏گنجد، صدهزار شهوت با دل تو، ندانم چه خواهى کرد؟- و گفت: دوستى داشتم که هر چه خواستمى بدادى. یک‏بار چیزى خواستم. گفت: «چند خواهى؟».حلاوت دوستى او از دلم برفت.

و گفت: «بر فلان خلیفه انکار خواستم کرد و دانستم که قبول نکند. از آن نه اندیشیدم. لکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم که مرا ببینند و صلابت آن انکار در دل من شیرین گردد. آنگه بى‏اخلاص شوم». و گفت: مریدى دیدم در مکّه که هیچ نخوردى الّا آب‏زمزم. گفتم: «اگر این خشک شود، چه کنى؟». پس برخاست و گفت: «جزاک اللّه خیرا، که چندین سال زمزم‏پرست بودم». این بگفت و برفت.

احمد حوارى گفت: [ابو] سلیمان در وقت احرام لبیک نگفتى. گفتى: «حق- تعالى- به موسى- علیه السّلام- وحى کرد که ظالمان امّت خود را بگوى تا مرا یاد نکنند که هر ظالم که مرا یاد کند، من او را به لعنت یاد کنم». پس گفت: «شنیده‏ام که هر که نفقه حجّ از مال شبهت کند، آنگاه گوید: لبّیک، او را گویند: لا لبّیک و لا سعدیک حتّى تردّ ما فى یدیک».

نقل است که پسر فضیل طاقت شنیدن آیت عذاب نداشت. گفتند: «پسر تو دردرجه خوف به چه حدّ رسید؟». گفت: «به اندکى گناه». این با [ابو] سلیمان گفتند.

گفت: «کسى را که خوف بیش بود، از بسیارى گناه بود نه ازاندکى».

نقل است که صالح بن عبد الکریم گفت: «رجا و خوف در دل مؤمن دو نور است». با او گفتند: «کدام روشن‏تر؟». گفت: «رجا». این سخن به [ابى‏] سلیمان رسید.

گفت: «سبحان اللّه! این چگونه سخنى است؟ که ما دیده‏ایم که از خوف تقوى و صوم و صلاه و اعمال دیگر مى‏خیزد و از رجا نخیزد. پس چگونه روشن‏تر بود؟». و گفت: «من مى‏ ترسم از آتشى، که آن عقوبت خداى- عزّ و جلّ- است تا مى‏ ترسم از خدایى که عقوبت او آتش است». و گفت: «اصل همه چیزها در دنیا و آخرت خوف است از حق- تعالى- هرگه که رجا بر خوف غالب شود، دل فساد یابد و هرگاه که خوف در دل دایم بود، خشوع بر دل ظاهر گردد. و اگر دایم نگردد و گاه‏گاه بر دل خوفى مى‏گذرد، هرگز دل را خشوع حاصل نیاید». و گفت: «هرگز از دلى خوف جدا نشود، الّا که آن دل خراب گردد».

و یک روز احمد حوارى را گفت: «چون مردمان را بینى که به رجا عمل مى‏کنند، اگر توانى که تو بر خوف عمل مى‏کنى بکن. لقمان- علیه السّلام- پسر خود را گفت:بترس از خدا، ترسیدنى که از او ناامید نشوى از رحمت او، و امیددار به خداى، امیدداشتنى که در او ایمن نباشى از مکر او».

و گفت: «چون دل خود را در شوق اندازى، بعد از آن در خوف انداز، تا آن شوق را خوف از راه برگیرد»- یعنى تو این ساعت به خوف محتاج‏ترى از آن که به شوق- و گفت: «فاضل‏ترین کارها خلاف رضاى نفس است و هر چیزى را علامتى است. علامت خذلان دست داشتن از گریه است، و هر چیزى را زنگارى است و زنگار دل سیر خوردن است». و گفت: «احتلام عقوبت است، از آن جهت که علامت سیرى است».

و گفت: «هر که سیر خورد، شش چیز به وى درآید:عبادت را حلاوت نیابد، و حفظ وى در یادداشت حکمت کم شود، و از شفقت بر خلق محروم ماند که پندارد که همه جهانیان سیراند، و عبادت بر وى گران شود و شهوات در وى زیادت گردد، و همه مؤمنان گرد مساجد گردند و او گرد مزابل».

و گفت: «جوع نزد خداى- عزّ و جلّ- از خزانه‏هایى است مدّخر، که ندهد به کسى الّا که او را دوست دارد». و گفت: «چون آدمى سیر شود، جمله اعضاى او به شهوات گرسنه شوند، و چون گرسنه شود، جمله اعضاى او از شهوات سیر گردد»- یعنى تا شکم سیر نشود هیچ شهوت آرزویى نکند- و گفت: «گرسنگى کلید آخرت است و سیرى کلید دنیا».

و گفت: «هرگاه که تو را حاجتى بود از حوائج دنیا و آخرت، هیچ مخور تا آن وقت که آن حاجت روا شود. از بهر آن که سیر خوردن عقل را متغیّر گرداند و حاجت خواستن متغیّر بود پس بر تو باد به جوع، که جوع، نفس را ذلیل کند و دل را رقیق، و علم سماوى بر تو ریزد». و گفت: «اگر یک لقمه از حلال شبى کمتر خورم دوست‏تر دارم از آن که تا روز نماز کنم. زیرا که شب، آن وقت درآید که آفتاب فروشود. و شب دل مؤمن آن وقت آید که معده از طعام پر شود». و گفت: «صبر نکند از شهوت دنیا مگر نفسى که در دل او نور بود که با خودش مشغول مى‏دارد». و گفت: «چون بنده صبر نکند از شهوات دنیا بر آن که دوست‏تر دارد، چگونه صبر کند بر آنچه دوست‏تر ندارد؟». و گفت: «بازنگشت آن که بازگشت الّا از راه. که اگر برسیدى بازنگشتى ابدا».

و گفت: «خنک آن که در همه عمر خویش یک خطره به اخلاص دست دادش».

و گفت:«هرگاه که بنده خالص شود، از بسیارى ریا و وسواس خلاص یابد». و گفت: «اعمال خالص اندکى است». و گفت: «اگر صادق خواهد که صفت نکند آنچه در دل او بود، زبانش کار نکند». و گفت: «صدق با زبان صادقان به هم برفت و نامى [ماند] بر زبان کاذبان». و گفت: «هر چیزى را زیورى است و زیور صدق خشوع است».

و گفت:«صدق را مطیّه خویش و حق را شمشیر خود ساز، و خداى را غایت مطلوب خویش دان».

و گفت: «قناعت از رضا، به جاى ورع است از زهد. این اوّل رضا است و آن اوّل زهد». و گفت: «خداى را بندگانند که شرم مى‏دارند که با او معاملت کنند به صبر. پس با او معاملت مى‏کنند به رضا»- یعنى در صبر کردن معنى آن بود که: من خود صبر دارم. امّا در رضا هیچ نبود، و چنان که دارد، چنان باشد. صبر به تو تعلّق دارد ورضا بدو- و گفت: «راضى بودن و رضا آن است که از خداى- تعالى- بهشت نخواهى و از دوزخ پناه نطلبى». و گفت: «من نمى‏شناسم زهد را حدّى و ورع را حدّى و غایتى، و لکن راهى از وى مى‏دانم». و گفت: «از هر مقامى حالتى به من رسید، مگر از رضا که به جز بویى از او به من نرسید. با این همه اگر خلق عالم را به دوزخ برند و همه به کره روند من به رضا روم. زیرا که اگر رضاى من نیست درآمدن به دوزخ، رضاى اوست».

و گفت:«ما در رضا به جایى رسیدیم که اگر هفت طبقه دوزخ در چشم راست ما نهند، در خاطر ما نگذرد که: چرا در چشم چپ ننهادند؟».

و گفت: «تواضع آن است که در عمل خویش هیچ عجب پدید نیارى».

و گفت:«هرگز بنده تواضع نکند تا وقتى که نفس خویش را نداند. و هرگز زهد نکند تا نشناسد که دنیا هیچ نیست. و زهد آن است که هر چه تو را از حق تعالى بازدارد، ترک آن کنى».

و گفت: «علامت زهد آن است که اگر کسى صوفى در تو پوشد که قیمت آن سه درم بود، در دلت رغبت صوفى نبود که قیمتش پنج درم بود». و گفت: «بر هیچ‏کس به زهد گواهى مده، به جهت آن که او در دل غایب است از تو، و در ورع حاضر».

و گفت «ورع در زبان سخت‏تر است که سیم و زر در دل». و گفت: «حصن حصین نگه‏داشتن زبان است و مقرّ عبادت گرسنگى است، و دوستى دنیا سر همه گناه‏هاست». و گفت: «تصوّف آن است که بر وى افعالى مى‏رود که جز خداى- تعالى- نداند و پیوسته با خداى بود چنان که جز خداى نداند». و گفت: «تفکّر در آخرت ثمره حکمت و زندگى دلهاست». و گفت: «از غیرت، علم زیادت شود و از تفکّر خوف».

و در پیش او کسى ذکر معصیتى کرد. او زار بگریست و گفت: «به خدا چندان آفت مى‏بینم در طاعت، که خود حاجت به معصیت‏ نیست». و گفت: «عادت کنید چشم را به گریه و دل را به فکرت». و گفت: «اگر بنده به هیچ نگرید مگر بر آن که ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت، او را این اندوه تمام است تا وقت مرگ».

و گفت:«هر که خداى را شناخت، دل را فارغ گرداند به ذکر او، و مشغول شود به خدمت او و مى‏گرید بر خطاهاى خویش». و گفت: «در بهشت صحراهاست، چون بنده به ذکر مشغول شود، فریشتگان به نام او درختها مى‏نشانند. پس چون بنده ذکر بس کند، ایشان نیز بس کنند». و گفت: «هر که پنددهنده‏یى خواهد، گو: در اختلاف روز و شب نگر».

و گفت: «هر که نیکى کند به روز، در شب مکافات یابد [و هر که در شب نیکى کند به روز مکافات یابد]». و گفت: هر که به صدق از شهوت بازایستد، حق- تعالى- از آن کریم‏تر است که او را عذاب کند. و آن شهوت را از دل او ببرد».

و گفت: «هر که به نکاح و سفر و حدیث نوشتن مشغول شد، روى به دنیا آورد.مگر زن نیک که او از دنیا نیست. بل که از آخرت است»- یعنى تو را فارغ دارد تا به کار آخرت پردازى. اما هر که تو را از حق بازدارد از مال و اهل و فرزند، شوم بود-

و گفت:«هر عمل که آن را در دنیا به نقد ثواب نیایى، بدانکه آن را در آخرت جزایى نخواهى یافت»- یعنى راحت قبول آن طاعت باید که هم اینجا به تو رسد- و گفت: «آن یک نفس سرد که از دل درویشى برآید- به وقت آرزویى که از یافت آن عاجز بود- فاضل‏تر از هزارساله طاعت و عبادت توانگر». و گفت: «بهترین سخاوت آن بود که موافق حاجت بود». و گفت: «آخر قدم زاهدان اوّل اقدام متوکّلان است». و گفت: «اگر غافلان بدانند که از ایشان چه فوت مى‏ شود از آنچه ایشان در آنند، جمله به مفاجات از سختى بمیرند».

و گفت: «حق- تعالى- عارف را، بر بستر خفته باشد که بر وى سرّ بگشاید و روشن کند، آنچه هرگز نگشاید و روشن نکند ایستاده را در نماز». و گفت: «عارف را چون چشم دل گشاده شود، [چشم‏] سر بسته شود. جز او کس نبیند». چنان که گفت:«نزدیک‏ترین‏ چیزى که بدان قربت جویند به حضرت حق- تعالى- آن است که خداى تعالى- بر دل مطلع است. از دل تو داند که از دنیا و آخرت نمى‏خواهى الّا او را» و گفت «اگر معرفت را صورت کنند بر جائى، هیچ‏کس ننگرد در وى، الّا که بمیرد از زیبایى جمال او، و تیره گردد همه روشنى‏ها در جنب نور او». و گفت: «معرفت به خاموشى نزدیک‏تر است که به سخن گفتن. و دل مؤمن روشن است به ذکر، و ذکر غذاى اوست وانس راحت وى. معاملت او تجارت او، و مسجد دکّان او و عبادت کسب او و قرآن بضاعت او و دنیا کشتزار او و قیامت خرمنگاه او و ثواب حق- تعالى- ثمره رنج او».

و گفت: «بهترین [چیزى در این‏] روزگار ما صبر است و صبر دو قسم است. صبرى است بر آنچه کاره آنى، در هر چه اوامر حقّ است و لازم است گزاردن. و صبرى از آنچه طالب آنى، در هر چه تو را هوا بر آن دعوت کند و حق تو را از آن نهى کرده است». و گفت: «چیزى که در او شرّ نبود، شکر است در نعمت، و صبر در بلا».

و گفت:«هر که نفس خود را قیمتى داند، هرگز حلاوت خدمت نداند». و گفت: «اگر مردم خواهند تا مرا خوار کنند چنان که من خود را خوار گردانیدم، نتوانند و اگر خواهند که مرا عزیز گردانند چنان که من خود را، نتوانند»- یعنى خوارى من در معصیت است [و عزّ من در طاعت‏]- و گفت: «هر چیزى را کاوینى هست و کاوین بهشت ترک دنیا کردن است و هر چه در دنیاست». و گفت: «در هر دلى که دوستى دنیا قرار گرفت، دوستى آخرت از آن دل رخت برداشت».

و گفت: «چون حکیم ترک کرد دنیا را، به نور حکمت منوّر شد». و گفت: «دنیا نزد خداى- عزّ و جل- کمتر است از پر پشه‏یى. قیمت آن چه بود تا کسى در آن زاهد شود؟». و گفت: «هر که وسیلت جوید به خداى- عزّ و جلّ- به تلف کردن نفس خویش، خداى- تعالى- نفس وى بر وى نگه دارد و او را از اهل جنّت گرداند». و گفت: «خداى تعالى- مى‏ فرمایدکه: بنده من! اگر از من شرم دارى، عیب‏هاى تو را بر مردم پوشیده کنم و زلّت‏هاى تو را از لوح محفوظ محو کنم و روز قیامت در شمار با تو استقصا نکنم».

و مریدى را گفت: «چون از دوستى خیانتى بینى، عتاب مکن. که باشد که در عتاب سخنى شنوى از آن سخت‏تر». مرید گفت: «چون بیازمودم، چنان بود».

احمد حوارى گفت: یک روز شیخ جامه سپید پوشیده بود. گفت: کاشکى دل من در میان دلها چون پیراهن من بودى در میان پیراهنها». و شیخ جنید- رحمه اللّه علیه- گفت که: «احتیاط وى چنان بود که بسیار بود که گفتى: چیزى در دلم آید از نکته این قوم، به چند روز آن را نپذیرم الّا به دو گواه عدل از کتاب و سنّت».

و در مناجات گفتى: «الهى! چگونه شایسته خدمت تو بود آن که شایسته خدمتکار تو نتواند بود، یا چگونه امید دارد به رحمت تو، آن که شرم نمى‏دارد که نجات یابد از عذاب تو؟».و وى صاحب معاذ جبل بود و علم از وى گرفته بود.

نقل است که چون مرگش نزدیک آمد، اصحابش گفتند که: «ما را بشارت ده که به حضرتى مى‏روى که خداوندى غفور است». و گفت: «چرا نمى‏ گویى به حضرت خداوندى مى‏روى که به صغیره حساب کند و به کبیره عذاب؟». و جان بداد.

بعد از وفات به خوابش دیدند. گفتند: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه کرد؟».

گفت:«رحمت کرد و عنایت نمود در حقّ من. و لکن اشارت این قوم مرا عظیم زیان داشت»- یعنى انگشت‏نماى بودم میان اهل دین- و السّلام.

تذکره الأولیاء//فرید الدین عطار نیشابورى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button
-+=