گریه هاى شیخ انصارى بعد از مرجعیّت    

  مرحوم آیه اللّه حاج شیخ محمّدحسن نجفى مشهور به صاحب جواهر در روزهاى آخر زندگیش دستور داد مجلسى تشکیل شود و همه علماى طراز اوّل نجف اشرف در آن شرکت کنند. مجلس مزبور در محضر صاحب جواهر تشکیل گردید. ولى شیخ انصارى در آن حضور نداشت .

صاحب جواهر فرمود: شیخ مرتضى انصارى را نیز حاضر کنید.پس از جستجوى زیاد دیدند شیخ در گوشه اى از حرم امیرالمؤ منین علیه السلام رو به قبله ایستاده و براى شفاى صاحب جواهر دعا مى کند و از پروردگار مى خواهد تا او از این مرض عافیت یابد.

بعد از اتمام دعا شیخ را به مجلس بردند. صاحب جواهر شیخ را بر بالین خود نشاند، دستش را گرفته و بر روى قلب خود نهاد و گفت : آلآنَ طابَ لى المَوت (اکنون مرگ براى من گواراست ). سپس به حاضرین فرمود:هذا مرجِعُکُم مِن بَعدى (این مرد مرجع شما پس از من است ). بعد رو به شیخ انصارى نموده و گفتند: قَلَّل مِن اِحتیاطک فَاِنَّ الشَّریعَهَ سَمحَهُ سَهلَه (ازاحتیاطات خود بکاه . پس همانا دین اسلام دینى سهل وآسان است )

آن مجلس پایان یافت و طولى نکشید که صاحب جواهر به دیار قدس پر کشید و نوبت شیخ مرتضى انصارى رسید که زعامت امّت را بر عهده گیرد. امّا او با اینکه چهارصد مجتهد مسلّم اعلمیّتش را تصدیق کردند از صدور فتوى و قبول مرجعیّت خوددارى ورزید و به سیّدالعلماء مازندرانى که در ایران به سر مى برد و شیخ با او در کربلا همدرس بود نامه اى به این مضمون نوشت : هنگامى که شما در کربلا بودید و با هم از محضر درس شریف العلماء استفاده مى بردیم استفاده و فهم شما از من بیشتر بود. اینک سزاوار است به نجف آمده و این امر را عهده دار شوید.

سیّدالعلماء در جواب نوشت : آرى ! لیکن شما در این مدّت در حوزه مشغول به تدریس و مباحثه بوده اید ولى من در اینجا گرفتار امور مردم هستم . شما در این مقام از من سزاوارترید.

شیخ انصارى پس از دریافت پاسخ نامه اش به حرم مطهّر مولا على علیه السلام مشرّف شده و از روح مطهّر آن امام در این امر خطیر استمداد طلبید.

یکى از خدّام حرم مى گوید: طبق معمول ساعتى قبل از طلوع فجر براى روشن کردن چراغها به حرم رفتم . ناگهان از طرف پایین پاى حضرت امیر علیه السلام صداى گریه و ناله سوزناکى به گوشم رسید، شگفتزده شدم خدایا! این صدا از کیست ؟ آخر این وقت شب زائرى به حرم نمى آید. همین فکرها بودم و آهسته آهسته جلو آمدم ببینم جریان از چه قرار است ناگهان دیدم شیخ انصارى صورتش را به ضریح مطهّر گذاشته و همانند مادر جوان از دست داده مى گرید و با زبان دزفولى خطاب به مولا مى گوید: آقاى من ! اى اباالحسن ! یا امیرالمؤ منین ! این مسئولیّتى که اینک بر دوشم آمده بسیار خطیر و مهّم است . از تو مى خواهم مرا از لغزش و عدم عمل به تکلیف مصون ومحفوظ دارى و در طوفانهاى حوادث ناگوار همواره راهنمایم باشى و الاّ از زیر بار این مسئولیّت فرار کرده ونخواهم پذیرفت .

داستانهای از علما//علی رضا خاتمی

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *