مرحوم آیت الله سید محمد حسین حسینی تهرانی در کتاب معادشناسی می نویسند:
چـنـدیـن نـفـر از رفـقـا و دوسـتان نجفی ما از یکی از بزرگان علمی و مدرسین نجف اشرف نـقـل کـردنـد کـه او مـی گـفـت : مـن دربـاره مـرحـوم اسـتـاد العـلمـاء العـامـلیـن و قـدوه اهـل الحـق و الیـقـیـن و السید الاعظم و السند الافخم و طوء اسرار رب العالمین ، آقای حاج مـیـرزا عـلی آقـا قـاضـی طـبـاطـبایی – رضوان الله علیه – و مطالبی که از ایشان احیانا نـقـل می شد و احوالاتی که به گوش می رسید در شک بودم .
با خود می گفتم : آیا این مـطـالبـی کـه ایـنها دارند درست است یا نه ؟ این شاگردانی که تربیت می کنند و دارای چـنـیـن و چـنـان از حـالات و مـلکـات و کـمـالاتـی مـی گـردنـد، راسـت اسـت یـا تخیل ؟ مدتها با خود در این موضوع حدیث نفس می کردم و کسی هم از نیت من خبر نداشت تا یک روز رفتم برای مسجد کوفه برای نماز و عبادت و به جا آوردن بعضی از اعمالی که برای آن مسجد وارد شده است .
مـرحـوم قـاضـی قـدس سـره به مسجد کوفه زیاد می رفتند و برای عبادت در آنجا حجره خاصی داشتند و زیاد به این مسجد و مسجد سهله علاقمند بودند و بسیاری از شبها را به عـبـادت و بـیداری در آنها به روز می آوردند. در بیرون مسجد به مرحوم قاضی برخورد کـرده و سـلام کـردیـم و احـوال پـرسی از یکدیگر نمودیم و به قدری با یکدیگر سخن گـفـتیم تا رسیدیم پشت مسجد. در این حال در پای آن دیوارهای بلندی که دیوارهای مسجد را تشکیل می دهد، در طرف قبله در خارج مسجد، در بیابان هر دو با هم روی زمین نشستیم تا قـدری رفـع خـسـتـگـی کـرده و سپس به مسجد برویم . با هم گرم صحبت شدیم و مرحوم قـاضـی قـدس سـره از اسـرار و آیـات الهـیـه بـرای ما داستانها بیان می فرمود و از مقام جـلال و عـظـمـت توحید و قدم گذاردن در این راه و در اینکه یگانه هدف خلقت ، انسان است ، مـطـالبـی را بـیـان مـی نـمـود و شـواهـدی اقـامـه مـی نـمـود مـن در دل بـا خـود حـدیـث نفس کرده و گفتم که واقعا ما در شک و شبهه هستیم و نمی دانیم چه خبر اسـت . اگـر عـمـر ما بدین منوال بگذرد وای بر ما! اگر حقیقتی باشد و به ما نرسد وای بـر مـا! و از طـرفـی هـم نـمـی دانـم کـه واقـعـا راسـت اسـت تـا دنبال کنم .
در ایـن حال مار بزرگی از سوراخ بزرگی بیرون آمد و در جلوی ما خزیده ، به موازات دیـوار مـسـجـد حرکت کرد. چون در آن نواحی مار بسیار است و غالبا مردم آنها را می بینند، ولی تـا بـه حـال شـنـیـده نـشـده اسـت کـه کـسـی را گـزیـده بـاشـد. هـمـیـن کـه مـار بـه مقابل ما رسید و من فی الجمله وحشتی کردم . مرحوم قاضی اشاره ای به مار کرد و فرمود: مـت بـاذن الله ؛ بـمـیـر بـه اذن خدا مار فورا در جای خود خشک شد. مرحوم قاضی بـدون ایـنـکـه اعـتـنـایـی کـنـد، شـروع کـرد بـه دنـباله صحبتی که با هم داشتیم و سپس برخاستیم و به داخل مسجد رفتیم .
مرحوم قاضی اول دو رکعت نماز در میان مسجد گذارده و پس از آن به حجره خود رفتند و من هـم مـقـداری از اعـمـال مـسـجـد را بـه جای آوردم و در نظر داشتم که بعد از به جا آوردن آن اعـمـال ، بـه نـجـف اشـرف مـراجـعت کنم . در بین اعمال ناگاه به خاطرم گذشت که آیا این کـاری کـه این مرد کرد، واقعیت داشت یا چشم بندی بود مانند سحری که ساحران می کنند؟ خـوب اسـت بـروم بـبینم مار مرده است یا زنده شده و فرار کرده است .
این خاطره به سخت بـه من فشار می آورد تا اعمالی که در نظر داشتم به اتمام رسانیدم و فورا آمدم بیرون مـسـجـد در هـمـان مـحـلی که با مرحوم قاضی نشسته بودیم . دیدم مار خشک شده و بر زمین افـتـاده اسـت . پـا زدم بـه آن ؛ دیـدم ابـدا حـرکـتـی نـدارد. بـسـیـار منقلب و شرمنده شدم . برگشتم به مسجد که چند رکعتی نماز گذارم ، نتوانستم و این فکر مرا گرفته بود که واقـعا اگر این مسائل حق است ، پس چرا ما ابدا به آنها توجهی نداریم . مرحوم قاضی در حـجره خود بود و به عبادت مشغول بود که بیرون آمد و از مسجد خارج شد برای نجف و من نـیـز خـارج شدم . در مسجد کوفه باز هم به هم برخورد کردیم آن مرحوم لبخندی به من زد و فرمود:خوب است آقاجان ؛ امتحان هم کردی ، امتحان هم کردی !
دریای عرفان //هادی هاشمیان