یک بار یکى از آشنایان از تهران خدمت آقاى انصارى رسید و براى دستوالعمل گرفتن اصرار کرد. ایشان فرمود: تو با خانمت بدرفتارى مى کنى ، برو اخلاقت رو درست کن ! حجاب تو این است .
اون شخص مى گفت : وقتى برگشتم همسرم خیلى با ناراحتى به من گفت : باز رفتى مسافرت ؟! خم شدم دستش رو بوسیدم ، تعجب کرد و پرسید این کار رو کى به تو یاد داده ؟ گفتم همان آقایى که مى گویى چرا رفتى پیشش .
ایشان هم به آقاى انصارى علاقمند مى شود و در سفر بعدى با هم به همدان مى آیند و خدمت آقا مى رسند و… یک روز یک بازارى خدمتشان آمد و گفت یک تیرگى در من ایجاد شده و نمى توانم نمازم را با توجه بخوانم .
مى فرمایند: براى این است که در فلان معامله اى که کردى دروغ گفتى ! برو استغفار کن و آن را جبران کن.
سوخته//موسسه مطالعاتی شمس الشموس