مقدمه چاپ اول
یاد دارم که طفل بودم و پدر و عم من در اثناء صحبت اشعارى دلانگیز بطریق مثل مى آوردند و از امواج صورت و حرکات آنان آثار سرخوشى و شادمانى محسوس مى گردید، وقتى مىپرسیدم این شعر از کیست مى گفتند که از ملاست.
پدر من و دیگر واعظان و عالمان آن ولایت نیز به همین روش اشعارى بر سر منبر انشاد مىنمودند و بعضى از مستمعان که حالتى یا اندکمایه اطلاعى داشتند سر از خوشى مى جنبانیدند. وقتى در خانه از قائل شعر تحقیق مى کردم در پاسخ من مىگفتند از مثنوى است. پیران خاندان و خویشان کهنسال در ضمن قصه و حکایتهاى گذشته نقل مىکردند- که جد و جده من اشعار بسیارى از مثنوى حفظ داشتهاند و در مجالس و بر سر منبر مى خوانده اند.
روایت مى شد که نیاى من بدین سبب نزد عوام و فقیهان تنگ مغز آن روزگار چندان مقبول و پسندیده نبود و پیوسته این طایفه بتلویح یا تصریح او را در روایت اشعار مثنوى سرزنش مى نمودند و او گوش بدین سخنان فرا نمىداد و گاهى نیز منکران را بصوب رشاد ارشاد مىکرد و بر ادله واهى آنان خط بطلان مى کشید.
مىشنیدم که چون جد من تحصیلات خود را به پایان رسانید از استاد اجازه اجتهاد درخواست و او بجهت آزمایش علم و دانش و نیل او به درجه اجتهاد فرمود تا رسالهاى در شرح و بیان این بیت مثنوى بنویسد:
حیرت اندر حیرت آمد زین قصص | بیهشى خاصگان اندر اخص | |
این روایات کموبیش در وجود من مؤثر مىشد و آن اشعار در خاطر نقش مىبست ولى هنوز نمىدانستم که ملا کیست و مثنوى چیست.
قدرى که درجه تحصیل بالا رفت و بخط فارسى آشنائى و از قرائت قرآن فراغ حاصل آمد و هنگام آن رسید که در مقدمات عربیت خوضى رود و شروعى افتد مرا بمکتب دیگرى سپردند که معلم یا باصطلاح آخوند آن مکتب پیرى بود هشتادساله که به خدمت بسیارى از کملین و رجال رسیده بصیرت بیشتر و اطلاع کاملترى داشت.
معلم مکتب پس از آنکه چندى سپرى شد، سرگذشت خود را براى ما شرح مى داد که من در ایام جوانى صیت حاج ملا هادى حکیم سبزوارى را شنیده از بشرویه بسبزوار افتادم، در آن موقع حاج ملا سلطان على گنابادى (از مشایخ بزرگ قرن اخیر) هم بقصد تحصیل حکمت و ادراک خدمت و صحبت حکیم در سبزوار بسر مى برد و مغنى درس مىداد و من مقدمات عربیت را نزد آن بزرگوار خوانده بمحضر حاجى حاضر مىگردیدم- و در ضمن سرگذشته اى شگفت از حاجى و شاگردان او نقل مىکرد و اشعار مثنوى براى ما مى خواند و او را در حال خواندن نشاطى عجیب دست مى داد.
این مکتبدار پیر که علاوه بر ادراک مجلس حکیم سبزوارى در طهران سعادت حضور عدهاى بسیار از دانشمندان مانند مرحوم جلوه و آقا محمد رضاى قمشهاى را یافته بود حالات و اطوار شگفتى از خود بظهور مىآورد و به مثنوى عشق مىورزید و روىهمرفته جهاندیده و مجرب و آزادهمنش بود و ما را به آزادگى و حریت ضمیر سوق مىداد و صحبت او مرا بر آن مىداشت که مثنوى را بدست آورم و بخوانم و بتقلید پدر و نیاى خود از آن گنجینه آسمانى توشهاى برگیرم و سخنان خود را در مجالس بدان گوهران ثمین آرایش دهم.
در ده کوچک ما که از هر جهت فقیر و بىمایه بود و اهل سواد آن انگشت شمار بودند دسترسى بکتاب مثنوى میسر نمى گردید چه تنها سه نسخه چاپى آن وجود داشت که دارندگان آن را چون راز عشق مخفى مىنمودند و نسخه خانوادگى هم در دست عاریتگیرندگان تلف شده بود. روزگارى گذشت و ایامى به خوشى و تلخى سپرى شد تا اینکه عزیمت مشهد جزم گردید و آنجا بمحضر استادم مرحوم عبد الجواد ادیب نیشابورى (۱۲۸۱- ۱۳۴۴) راه یافتم و بکلى ربوده آن بیان شیرین و گفتار ملیح گردیده سر از قدم نشناختم و دل بر فراق خویشان و پیوستگان نهاده آهنگ اقامت کردم تا از محضر استاد فائده برگیرم.
استاد مرحوم در علوم بلاغت و فنون ادب سخت توانا و بر اسرار آن نیک واقف بود و ذوقى از نسیم صبحگاه لطیفتر داشت و اشعار فراوان از قدماء شعراى عرب و ایران که انتخاب آنها از جودت فکر و لطف قریحه او حکایت مىکرد محفوظ او بود و گاهوبیگاه به قرائت و املاء آن ابیات مجلس افاضت و محضر درس را نمودار جنات عدن مىساخت و از فرط رغبت بتکمیل طالب علمان همواره اصرار مىکرد که آن اشعار گزیده را بنویسند و از بر کنند.
رسم چنان بود که دانش آموزان روشنبین علاوه بر مجلس درس که فیض عام و بهمنزله خوان یغما بود و نزل دانش در کنار مستحقان و نامستحقان ریخته مىشد صبحگاه به حجره خاص که مسکن شبانروزى استاد بود حاضر شوند و آنچه میسر گردد از افاضات و معارف وى بقید کتابت درآورند و ابیات و قصائد منتخب بعربى و پارسى در دفاتر خود بنویسند و روز دیگر حفظ کرده بقصد تصحیح بر استاد فروخوانند.
اما بیشتر محفوظات استاد از گفتار متقدمان پارسى و تازى بود و بابیات جزل و حماسیات میلى هرچه تمامتر به خرج مىداد و از شعرهاى رقیق و نازک کارى هاى متأخرین لذت نمى برد و دانش آموزان را هم بمذاق خود مشغول دیوانهاى شعراء خراسان مى کرد و از مطالعه سخن دیگران بازمیداشت.
بنده هم بجهت آنکه عقیده ثابتى به استاد داشتم و راستى آنکه بصفاء ذهن و لطافت قریحه او معجب بودم و بفضائل نفسانى وى عشق مى ورزیدم و گاهى نیز نظمى بى سروسامان و بیتى شکسته بسته مى سرودم به راهنمائى آن فاضل فرشته خو بتتبع و مطالعه دیوانهاى پیشینیان وقت صرف مى کردم چندانکه شب و روز هنگام آسایش و حرکت از خواندن یا تکرار و حفظ شاهنامه و دیوان فرخى و مسعود سعد و منوچهرى غفلت نمى ورزیدم و طبعا نظر به پیروى سلیقه استاد با مولانا جلال الدین سروکارى نداشتم سهلست خالى از انکار هم نبودم.
در آغاز سال ۱۳۰۳ بطهران آمدم و روزگارى پس از آن باز کارم مطالعه همان نوع شعر بود تا بدان غایت که از مطالعه دیوانها خاطرم را ملالتى شگفت به هم رسید و بیش میلى و رغبتى نماند. در این میانه یکى از دوستان (حاجى ملک الکلام) مرا بخواندن آثار سنائى خاصه حدیقه هدایت کرد و من بموجب گفته او حدیقه را بدست آوردم و از روى کمال بىرغبتى به قرائت آن پرداختم ولى چیزى نگذشت که عهد من با خرمدلى و مسرت از گفته شاعران تجدید یافت و پنداشتى درى از رحمت برویم گشودند.
دردسر ندهم و از حال و کار خود سخن نرانم، حدیقه و آثار سنائى کلید سعادتى دیگر بدست من داد زیرا مرا بآثار و گفتار مولانا جلال الدین راهبر شد و بنده شیفته و فریفته مثنوى گردیدم و بذوق تمام دل در کار مطالعه آن بستم و هر بیت که بنظرم خوش و دلکش مىآمد حفظ مىکردم، اما هنوز نمى دانستم مولانا جلال الدین که بوده و در چه عهدى مىزیسته و کدام حوادث بر وى گذشته است.
اما سبب اصلى و باعث حقیقى در توجه این ضعیف بتحقیق تاریخ زندگانى و مطالعه احوال مولانا جلال الدین آن بود که در تابستان سال ۱۳۰۸ یکى از خداوندان معرفت فرمود که من درباره ملاقات مولانا با شیخ سعدى بکتب تذکره و منابع تاریخى راجع به زندگانى این دو بزرگ بنگرم و چگونگى آن را پژوهش کنم. بنده نظر به اهمیت سؤال همت بستم که هرچه ممکن باشد بغور این موضوع برسم و این نقطه تاریک را روشن کنم زیرا گمان مىکردم که پیشینیان سایر قسمتهاى تاریخ حیات مولانا را چنانکه باید واضح و روشن ساخته اند.
بکتب تذکره و تواریخى که بدین مطلب مربوط مى نمود نظر افکندم و مدتى دراز در سنجش و مقایسه اخبار و روایات صرف کردم، راستى هرچه پیشتر رفتم از مقصود دورتر افتادم و هر قدر بیشتر خواندم کمتر دانستم و نزدیک بدان بود که عزمم قرین فتور گردد و همتم سستى پذیرد و از سر نومیدى روى در کار دیگر کنم، قضا را در مهرماه همان سال تدریس تاریخ ادبیات فارسى در دانشسراى عالى (دار المعلمین عالى آن روز) بدین ضعیف واگذار شد و ناچار گردیدم که در تاریخ مردان بزرگ و ناموران این کشور استقصائى هرچه تمامتر کنم تا در نزد دانشجویان بسمت تقصیر موسوم نگردم و داغ اهمال بر جبین کارم نخورد، بدین جهت تجدید عزم نمودم و دل بر مطالعه دواوین و آثار قدما نهادم و هرچند مى بایست احوال بسیارى از شعرا و نویسندگان را تحقیق نمایم با این همه از مقصود اصلى هم غافل نبودم و گاه وبیگاه آنچه مى یافتم بر کاغذ پارهاى تعلیق مى کردم و در گوشه اى مى گذاردم تا نوبت تدریس بشرح احوال و تحقیق آثار مولانا رسید. بار دیگر مجموع آن تعلیقات و یادداشتها را بمیزان خرد سنجیدم و برابر یکدیگر بداشتم، این همه اخبارى سست و متناقض بود که عقل ببطلان آن گواهى مى داد و در حکم خرد راست نمىنمود و روایتى چند مکرر بود که متأخرین از متقدمین گرفته و بىهیچگونه تأمل و تدبرى در صحت و سقم آن در کتب خود آورده و گاهى براى اظهار قدرت سجعى بارد یا ترصیعى بىمزه در عبارت افزوده بودند. دانستم که آنچه آنان نوشته و بنده گرد آورده ام غالبا افسانه آمیز و از حقیقت و مطابقت تاریخ بر کنار است. غم و اندوه گریبان جانم بگرفت، بر عمر گذشته دریغ مى خوردم و راه به جائى نمىبردم و وقت نیز تنگ درآمده بود. در این میانه خبر شدم که نسخه مناقب افلاکى نزد دوست ارجمند آقاى سید عبد الرحیم خلخالى موجود است، درخواستم تا آن نسخه را برسم امانت بدین بنده بفرستند، از آنجا که ایشان را بنشر آثار گذشتگان اهتمامى بسیار است آن کتاب عزیز و نامه نفیس را از بنده دریغ ننمودند. قرب یک ماه در مطالعه آن روز و شب مصروف کردم و چند بار از آغاز تا به انجام خواندم و اخبار صحیح و مطالب تاریخى آن را بىهیچ تصرفى نقل نمودم.
اما این کتاب هرچند از قدیمترین منابع تاریخ زندگانى مولاناست و مؤلف آن خود مثنوىخوان تربت شریف بوده و به خدمت سلطان ولد و عدهاى از اصحاب مولانا رسیده و اکثر روایات او منتهى مى شود به کسانى که سعادت ادراک مجلس مولانا یافته اند با این همه از حسن عقیدت یا نظر بترویج خاندان مولانا اغلب روایات و حکایات را با ذکر کرامات آمیخته و نیز در نقل سنین و تواریخ به هیچروى دقت ننموده چندانکه تشخیص درست از نادرست به دشوارى میسر است.
لیکن با همه این خللها این هنر دارد که کاملتر و مشروحترین کتابى است که در شرح احوال و زندگانى مولانا و پدر او سلطان العلماء و یاران برگزیده وى صلاح الدین و حسام الدین و شمس الدین و برهان الدین محقق و پسرش سلطان ولد و چند تن از خاندان او تألیف کرده اند و مطالعه آن براى کسانى که مى خواهند مولانا را بشناسند و از تربیت اصلى و سیر معنوى او آگاهى یابند ضرورى شمرده مى شود و اکثر روایتها که در تذکره ها دیده مى آید از آن کتاب اقتباس شده است.
سخن آشکار و گشاده مى گویم، پس از مقابله این روایات با آنچه از کتب دیگران یادداشت کرده بودم بدین نکته برخوردم که تحقیق زندگانى مولانا براى تذکرهنویسان ایرانى سخت دشوار و مشکل بوده است، چه مولانا در همان آغاز زندگانى از میهن خود بدور افتاده است و اهل میهن وى از سوانح عمر و حوادث حیات او بدین جهت کمتر آگاهى داشته اند، گذشته از آنکه زندگى او اسرارآمیز بوده و موافق و مخالف رفتار و گفتارش را نوعى دیده و باقتضاء فکر و اندیشه خود تأویل مى نهاده اند و ازاینروى خبرهاى آمیخته بکرامت و داستانهاى انکارانگیز که هیچیک در حکم خرد روا نیست در تاریخ آن بزرگوار افزوده و سرچشمه تحقیق را به گل انباشته اند.
بار دیگر از روان پاک مولانا همت خواستم و مجموعه تعلیقات را بر آثار آن صراف عالم معانى عرضه داشتم و شرحى درباره مولانا در قلم آوردم، دوستان من که از این کار باخبر بودند مرا تحریض و ترغیب نمودند تا نتیجه رنج خود را بوسیله خطابه منتشر سازم. بنا به خواهش ایشان در زمستان ۱۳۱۱ شش خطابه راجع به زندگانى و آثار مولانا در انجمن ادبى ایراد کردم و اداره تندنویسى مجلس از راه مساعدت و همراهى دو تن از تندنویسان (همدمى- صفاکیش) را مأمور کردند که القائات این ضعیف را بقید کتابت درآوردند و بنده را مرهون محبت و همراهى خویش ساختند زیرا در حقیقت زمینه این تألیف را اداره تندنویسى مجلس بدست من دادند.
دوستان که گفتار بنده را شنیده و از فرط عنایت نیم هنر دیده و هفتاد عیب ننگریسته بودند، دمبهدم مرا بر تألیف مختصرى مشوق و محرض مىآمدند و بنده قلت بضاعت خویش را با عظمت مقام مولانا سنجیده بر این کار دلیرى نمىنمودم زیرا مىدانستم و هماکنون مىدانم که هرچه تحقیق ما بهغایت رسد باز دست اندیشه از دریافت پایگاه آن گوینده آسمانى کوتاه است.
از شما پنهان چه دارم گاهگاهى هم برسم فال از روان مولانا دستورى مىخواستم و ورقى از مثنوى برمىگشودم اجازت نمىرسید و بنده از کار بستن فرمان دوستان خود تن مىزدم و دیده بر رهگذار غیب گشوده مىداشتم، چند ماهى بیش برنیامد که «معارف سلطان العلماء بهاء ولد» از کتابخانه استاد دانشمند آقاى على اکبر دهخدا بدست من افتاد و برق امیدى در گوشه دلم بتافت، آن را به مطالعه گرفتم و هرچه مرا در کار بود بشکل یادداشت به نوشته هاى پیشین بیفزودم و گره بسى از مشکلها را بدان وسیلت باز کردم و خیالم تا حدى آرامش پذیرفت.
در پائیز ۱۳۱۲ یکى از دوستان مشفق با جناب آقاى على اصغر حکمت وزیر دانشپرور معارف سخنى از رنج و کوشش من به میان آورده بود و جناب معظم له که دلباخته دانش و فریفته آثار بزرگان این کشورند اشارت فرموده بودند که بنده این تألیف را آغاز کنم و هرچه زودتر بسر آورم.
بنده را بیش جاى عذر نماند، با جهد تمام روى در این کار کردم و همت بستم که فرمان بجاى آرم و چند صفحه از فصل نخستین بنوشتم اما خاطرم پریشان بود و میل داشتم که نسخه ولدنامه را هم پیدا کنم و با اطمینان بیشتر بتألیف این نامه پردازم زیرا یکى از دوستان وعده کرده بود که آن کتاب را براى من بفرستد ولى این اندیشه بحصول نپیوست و خیال من تشویش تمام داشت.
ناگاه سعادت آسمانى و پرتو باطن مولانا این حجاب هم از چهره مقصود برگرفت و نسخه ولدنامه تألیف سلطان ولد پیدا شد و به ملکیت این ضعیف درآمد و در مدت اندک عنایت پنهانیان گرهگشائیهاى عجب کرد و لوازم کار از نسخ خطى کهن غزلیات و مثنوى بىهیچ کوششى پیاپى میسر گردید ولى وظائف دیگر در عهده اهتمام بنده افتاده بود و زیادت فراغى نمانده و عوارض جسمانى و نالانى و ناتوانى پیش آمده دواعى همت و بواعث عزیمت فتورى هرچه قوىتر مى نمود و انجام این منظور در عهده تعویق مى ماند و این بنده از اسباب ظاهرى نومید گشته با دل سوزان و چشم اشکبار دست بدرگاه خدا برداشته از ملهم غیبى مدد مى خواستم که فرصتى با دید آید و مجالى میسر شود تا از این آتش تابناک که در زیر خاکستر الفاظ و عبارات نهفته مانده و هریک چند بدم سوخته اى گوشهاى از رخ روشن جلوه داده و اینک پس از هفتصد سال در جان این ضعیف زبانه زده پرتوى به عاریت گیرم و چراغ استعدادى چند که منتظر زبانه نور است بدان فروغ ظلمتسوز بگیرانم. ناگاه برق عاطفت الهى روشنى نمود و قانون تأسیس دانشگاه بتصویب مجلس شورى رسید و بموجب تبصره ماده (۱۶) تألیف رسالهاى براى بنده ضرورى گردید و گوئى این تبصره کحل الجواهر عزیمت من بود.
ناچار مطالعه آثار مولانا و منابع قدیم و جدید را از سر گرفتم و گرم در کار آمده کارنامه مولانا را مىنبشتم که دوست فاضل ارجمند من آقاى رشید یاسمى در تابستان ۱۳۱۳ از سفر اروپا ارمغانى گرانبها بمن آورد و آن مجموعه تعلیقات و یادداشتهائى بود که استاد بزرگوار کامل الحال و القال آقاى کاظمزاده ایرانشهر از گفته بازماندگان و معتقدان مولانا در عهد حاضر گرد آورده اند.
استاد صاحبدل خیال کرده بودند که شرح حالى از مولانا بدان قلم جانبخش و بیان شیرین تألیف نمایند وقتى که آقاى یاسمى صحبت کوشش بنده در این راه کرده بودند تمامت آن یادداشتها را براى تکمیل این تصنیف بفرستادند و گذشت خود را از معنویات که سخت ترین عقبه طریق سلوک است نیز بثبوت رسانیدند.
بنده با نهایت اهتمام روز و شب بانشاء و تحریر این رساله مىگذرانیدم تا آنکه در اردیبهشت ۱۳۱۴ به پایان رسید و آن را به شوراى دانشگاه تهران تقدیم نمودم و شوراى دانشگاه پس از رسیدگى در امرداد همان سال بتصویب رسانیدند.
درین میانه «مقالات شمس» نیز بسعى وزارت معارف عکسبردارى شده در دسترس بنده گذاشته آمد و لوازم تکمیل کار هرچه فراهمتر گردید، ولى وسائل انتشار و طبع دست فراهم نمىداد. عاقبت آن هم بتوجه جناب آقاى حکمت وزیر معارف که مبدا و منشأ تألیف این کتاب بودهاند صورت امکان پذیرفت و شوراى دانشگاه نیز اجازه دادند که بطبع این رساله اقدام نمایم زیرا این تاریخ تقریبا هفتصدمین سال ظهور مولانا مى باشد. در این موقع به دلم گذشت که در مطالب و فصول و ابواب کتاب تصرفى کنم و اگر حاجت باشد مطابق اسناد نوى که بدست آمده سخنى بیفزایم یا بکاهم زیرا اسباب کار به هر جهت مهیا شده و از منابع قدیم کتب ذیل بدست من افتاده بود:
۱- معارف سلطان العلماء بهاء ولد نسخه خطى متعلق به استاد دانشمند آقاى على اکبر دهخدا که ممیزات آن را در صفحه (۳۲- ۳۶) ذکر نموده ام.
۲- مقالات شمس نسخه عکسى متعلق به وزارت معارف، ممیزات آن در صفحه (۸۸- ۹۰) مذکور است.
۳- مثنوى مولانا جلال الدین چاپ علاء الدوله.
۴- کلیات شمس چاپ هند و نسخه خطى قدیمى که ظاهرا در قرن هشتم نوشته شده متعلق بمؤلف و نسخه خطى از کتابخانه جناب آقاى حاج سید نصر اللّه تقوى.
۵- رباعیات مولانا طبع اسلامبول.
۶- فیه ما فیه یا مقالات که تقریرات مولانا جلال الدین است طبع طهران.
۷- مثنویهاى ولدى نسخه خطى متعلق بمؤلف (ذکر آن در صفحه ۱۸۷).
۸- معارف سلطان ولد (در صفحه ۱۷۵- ۱۷۶ ذکر آن به میان آمده).
۹- مناقب العارفین تألیف شمس الدین افلاکى که مشتمل است بر شرح حال:
سلطان العلماء بهاء ولد، برهان الدین محقق، شمس الدین تبریزى، مولانا جلال الدین صلاح الدین زرکوب، حسام الدین چلبى، بهاء الدین محمد معروف به سلطان ولد، عارف چلبى فریدون بن سلطان ولد، مؤلف این کتاب معاصر سلطان ولد بوده و اطلاعات مفید از تاریخ خاندان مولانا بدست داده و خامهاى توانا داشته است و اکثر مطالب آن را در ضمن این رساله مندرج کردهام چندانکه خوانندگان را بخواندن مناقب حاجت نیست و هرجا که انتقادى لازم بوده است هم دریغ نداشته ام.
۱۰- ثواقب محمود مثنوى خوان که در سنه ۹۹۸ بزبان ترکى تألیف یافته و مستند اکثر مطالب آن همان روایات افلاکى مىباشد (کتاب مزبور را آقاى زین العابدین رهبرى شاگرد من در دانشسراى عالى ترجمه نمود).
گذشته از تذکره ها و کتب دیگر که هرجا سخنى از آنها روایت کردهام پاى صفحه نوشته ام.
دیگربار عزم نو کردم و تألیف خود را سراپا خوانده بمناسبت، مطالبى کسر و اضافه نموده و دو فصل یکى درباره آثار مولانا و دیگر در ذکر خاندان وى بر اصل بیفزودم تا مجموع کتاب بموجب تلک عشره کامله داراى ده فصل گردید بترتیب ذیل:
فصل اول- آغاز عمر،
فصل دوم- ایام تحصیل،
فصل سوم- دوره انقلاب و آشفتگى،
زندگانى مولانا، مقدمات، ص: ۱۲
فصل چهارم- روزگار تربیت و ارشاد،
فصل پنجم- پایان زندگانى،
فصل ششم- معاصرین مولانا از مشایخ تصوف و علما و ادبا،
فصل هفتم- شهریاران و امراء معاصر،
فصل هشتم- صورت و سیرت مولانا،
فصل نهم- آثار مولانا،
فصل دهم- خاندان مولانا،
و عزیمت بنده چنانست که اگر فرصت یابم دومین جلد این کتاب را که بتحقیق و مطالعه آثار و عقائد مولانا مخصوص است از صورت تعلیق بیرون آرم و بجمال تدوین بیارایم و اینک این تألیف ناچیز را بر نظر هنرمندان مىگذرانم امید که مقبول افتد.
محتاج به یادآورى نیست که اکثر مطالب این تألیف نظر به ارتباطى که با عوالم عشق و ارادت دارد با اصطلاحات مخصوص این طائفه نوشته شده و حمل آن بر ظاهر خلاف مراد است.
*** در خاتمه از مساعى آقاى مهدى اکباتانى معاون و مصحح مطبعه مجلس شوراى ملى که در تصحیح و ظرافت طبع این کتاب رنج بسیار تحمل نموده است سپاس قلبى خویش را اظهار مىدارد.
بهمن ماه ۱۳۱۵
بدیع الزمان
شرح حال مولوى
فصل اول- آغاز عمر
اسم و القاب
نام او باتفاق تذکره نویسان[۱] محمد و لقب او جلال الدین است و همه مورخان او را بدین نام و لقب شناخته اند و او را جز جلال الدین بلقب خداوندگار نیز مى خوانده اند[۲] «و خطاب لفظ خداوندگار گفته بهاء ولد است» و در بعضى از شروح[۳] مثنوى هم از وى بمولانا خداوندگار تعبیر مى شود و احمد افلاکى در روایتى از بهاء ولد نقل مى کند «که خداوندگار من از نسل بزرگ است» و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر که این دسته از صوفیه معتقدند و سلطنت و حکومت ظاهرى و باطنى اقطاب نسبت به مریدان خود در اعتقاد همه صوفیان تناسب تمام دارد چنانکه نظر بهمین عقیده بعضى اقطاب (بعد از عهد مغل) بآخر و اول اسم خود لفظ شاه[۴] اضافه کرده اند.
لقب مولوى که از دیرزمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقتبین اختصاص دارد در زمان[۵] خود وى و حتى در عرف تذکرهنویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین و لقبهاى خاص او نمى باشد و ظاهرا این لقب از روى عنوان دیگر یعنى (مولاناى روم) گرفته شده باشد.
در منشآت[۶] قرن ششم القاب را (بمناسبت ذکر جناب و امثال آن پیش از آنها) با یاء نسبت استعمال کردهاند مثل جناب اوحدى فاضلى اجلى و تواند بود که اطلاق مولوى هم از این قبیل بوده و بتدریج بدین صورت یعنى با حذف موصوف به مولاناء روم اختصاص یافته باشد و مؤید این احتمال آنست که در نفحات الانس این لقب بدین صورت (خدمت مولوى) بکرات در طى ترجمه حال او بکار رفته و در عنوان ترجمه حال وى نه در این کتاب و نه در منابع قدیمتر مانند تاریخ گزیده و مناقب العارفین کلمه مولوى نیامده است.
لیکن شهرت مولوى (به مولاناء روم) مسلم است و به صراحت از گفته حمد اللّه مستوفى[۷] و فحواى اطلاقات تذکرهنویسان مستفاد مىگردد و در مناقب العارفین هر کجا لفظ (مولانا) ذکر مىشود مراد همان جلال الدین محمد است.
احمد افلاکى در عنوان او لفظ «سر اللّه الاعظم» آورده ولى در ضمن کتاب به هیچ وجه بدین اشاره نکرده و در ضمن کتب دیگر هم دیده نمى شود.
یکى از دوستان دانشمند[۸] مؤلف عقیده دارد که تخلص مولوى خاموش[۹] بوده
مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش[۱] در ششم ربیع الاول سنه ۶۰۴ هجرى قمرى اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومى و مولاناى روم همان طول اقامت وى در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده چنانکه خود وى نیز همواره خویش را از مردم[۲] خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست مىداشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است،
نسبتش به گفته بعضى[۳] از جانب پدر به ابو بکر صدیق مىپیوندد و اینکه مولانا در حق فرزند معنوى خود حسام الدین چلپى گوید[۴] «صدّیق ابن الصدّیق رضى اللّه عنه و عنهم الارموى الاصل المنتسب الى الشیخ المکرم بما قال امسیت کردیّا و اصبحت عربیا» دلیل این عقیده توان گرفت چه مسلم است که صدیق در اصطلاح اهل اسلام لقب ابو بکر است و ذیل آن به صراحت مىرساند که نسبت حسام الدین بابو بکر بالاصاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست در شخصیت و وجود مولوى که مربى و مرشد او و زاده ابو بکر صدیق است و صرفنظر از این معنى هیچ فائده بر ذکر انتساب اصلى حسام الدین به ارمیه و نسبت او از طریق انحلال و قلب عنصر بشیخ مکرم یعنى ابو بکر مترتب نمى گردد.
بهاء الدین ولد
پدر مولانا محمد بن[۵] حسین خطیبى است که به بهاء الدین ولد معروف شده و او را سلطان العلماء[۶] لقب دادهاند و پدر او حسین بن احمد[۷] خطیبى به روایت افلاکى از افاضل روزگار و علامه زمان بود چنانکه رضى الدین[۸] نیشابورى در محضر وى تلمذ مى کرد و مشهور چنانست که مادر بهاء الدین از خاندان خوارزمشاهیان بود ولى معلوم نیست که بکدام یک از سلاطین آن خاندان انتساب داشت و احمد افلاکى او را دخت علاء الدین محمد خوارزمشاه عمّ جلال الدین خوارزمشاه و جامى دختر علاء الدین محمد بن خوارزمشاه و امین احمد رازى وى را دخت علاء الدین محمد عمّ سلطان محمد خوارزمشاه مىپندارد و این اقوال مورد اشکال است چه آنکه علاء الدین محمد خوارزمشاه پدر جلال الدین است نه عمّ او و سلطان تکش جز علاء الدین محمد پادشاه معروف (متوفى ۶۱۷) فرزند دیگر بدین نام و لقب نداشته و نیز جزو فرزندان ایل ارسلان بن اتسز هیچکس بلقب و نام علاء الدین محمد شناخته نگردیده و مسلم است که بهاء الدین ولد هنگام وفات ۸۵ ساله بود و وفات او به روایت امین احمد رازى در سنه ۶۲۸ واقع گردیده و بنابراین ولادت او مصادف بوده است با سال ۵۴۳ و در این[۹]تاریخ علاء الدین محمد خوارزمشاه بوجود نیامده و پدر او تکش خوارزمشاه نیز قدم در عالم هستى ننهاده بود.
قطع نظر از آنکه وصلت محمد خوارزمشاه با حسین خطیبى که در تاریخ صوفیان و سایر طبقات نام و نشانى ندارد به هیچروى درست نمىآید و چون جامى و امین احمد رازى در شرح حال مولانا بروایات کرامتآمیز دور از حقیقت افلاکى اتکاء کردهاند پس در حقیقت بنظر منبع جدید اقوال آنان را شاهد گفته افلاکى نتوان گرفت ولى دولتشاه و مؤلف آتشکده که با منابع دیگر سروکار داشتهاند از نسبت بهاء ولد به خوارزمشاهیان بههیچوجه سخن نرانده و این قضیه را بسکوت گذرانیده اند.
پس مقرر گردید که انتساب بهاء ولد بعلاء الدین محمد خوارزمشاه به صحت مقرون نیست و اگر اصل قضیه یعنى پیوند حسین خطیبى با خوارزمشاهیان ثابت و مسلم باشد و بقدر امکان در روایات افلاکى و دیگران جانب حسن ظن مراعات شود باید گفت که حسین خطیبى با قطب الدین محمد بن نوشتکین پدر اتسز (المتوفى سنه ۵۲۱) پیوند کرده و جامى و افلاکى بجهت توافق لقب و نام او با لقب و نام علاء الدین محمد بن تکش که در زندگى پدر قطب الدین لقب داشته باشتباه افتادهاند و بر این فرض اشکال مهم مادر تقدیم ولادت بهاء ولد بر ولادت جد و پدر مادر خود مرتفع خواهد گردید.
بهاء ولد از اکابر صوفیان بود، خرقه او به روایت افلاکى به احمد غزالى[۱۰] مىپیوست و خویش را بامر معروف و نهى از منکر معروف ساخته و عده بسیارى را با خود همراه کرده بود و پیوسته مجلس مىگفت «و هیچ مجلس نبودى که از سوختگان جان بازیها نشدى و جنازه بیرون نیامدى و همیشه نفى مذهب حکماى[۱۱] فلاسفه و غیره کردى و بمتابعت صاحب شریعت و دین احمدى ترغیب دادى» و خواص و عوام بدو اقبال داشتند[۱۲] «و اهل بلخ او را عظیم معتقد بودند» و آخر اقبال خلق خوارزمشاه را خائف کرد تا بهاء ولد را به مهاجرت مجبور ساخت.
مهاجرت بهاء ولد از بلخ
به روایت احمد افلاکى و باتفاق تذکرهنویسان بهاء ولد بواسطه رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده در وحشت خوارزمشاه آن بود که بهاء ولد بر سر منبر به حکما و فلاسفه بد مىگفت و آنان را مبتدع مىخواند و بر فخر رازى[۱۳] که استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حکماى عهد بود این معانى گران مىآمد و خوارزمشاه را به دشمنى بهاء ولد برمىانگیخت تا میانه این دو، اسباب وحشت قائم گشت و بهاء ولد تن بجلاء وطن درداد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانى نشسته است بشهر خویش بازنگردد و هنگامى که از بلخ عزیمت کردند از عمر مولانا پنج سال مىگذشت.
یقین است که محمد خوارزمشاه با سلسله کبراویه بد بوده و ازآنروى مجد الدین بغدادى را که از بزرگان این طایفه و از خلفاى نجم الدّین کبرى محسوبست بجیحون درافکند و بنقل حمد اللّه مستوفى[۱۴] مولانا (و ظاهرا پدر مولانا) بدین سلسله بستگى داشت و جزو خلفاء نجم الدّین بود و چون مولانا خود در عهد نجم الدّین و پیش از مهاجرت پدر طفلى خردسال بوده ناچار باید گفت که غرض حمد اللّه پدر مولاناست و اشتباه از کاتب است و اگر این دعوى مسلم گردد سبب مخالفت خوارزمشاه با بهاء ولد روشنتر خواهد بود.
اکنون باید دید که خلاف و کینهورزى فخر الدّین رازى با طبقه صوفیان و بهاء ولد اصل تاریخى دارد یا آنکه فقط بجهه اختلاف صوفیه و فلاسفه در اتکاء بدلیل عقل و بىبنیاد شمردن آن میان فخر رازى و بهاء ولد که هریک در طبقه خود عظمت هرچه تمامتر داشته اند دشمنى فرض شده است.
فخر الدّین رازى در خدمت خوارزمشاه گرامى و معزّز بود چنانکه خوارزمشاه به خانه وى مىرفت و بنقل وصاف[۱۵] ابتداء سلطان محمد به زهاد و گوشهنشینان و متصوفه عقیده راسخ داشت و پیوسته در ترجیح آنان بر علما با فخر رازى جدال مىکرد و اعتقاد داشت که چون این طائفه در خواهش بر نفس هواپرست بسته و به کمتر قوت و خشنتر جامهاى قناعت کرده اند بصدور کرامات و حصول مقامات تخصیص یافتهاند و فخر الدّین همواره جانب علما را بدلیل عقل و نقل ترجیح مىداد تا اینکه فخر رازى روزى از خربندگان اصطبل خاصّ دو تن را مقرر فرمود تا لباس ژنده درپوشیدند و بر سر سجاده مرقع بنشستند و فوجى از تلامذه بر قاعده مریدان گرد آن دو، حلقه زدند و فخر الدّین خوارزمشاه را بیاورد تا از همت آنان مدد جوید و او با تواضع تمام بنشست و از انفاسشان مدد جست و صلات موفور مبذول داشت و چون خوارزمشاه بیرون آمد فخر الدّین گفت این دو صوفى نماى سجاده نشین که امروز خوارزمشاه به خدمتشان تبرّک مى جوید دیروز در اصطبل خاصّ همنفس اسبان و استران بودند و امروز جامه مرقع پوشیده سجادهنشین گشته اند، تنها به پوشیدن جامه کبود شاهد حقیقت رخ ننماید و فضیلت عالم که شبانروز در طلب علم تحمل شدائد مىکند پایمال نگردد. سلطان اعتراف کرد و باز بساط مجادلت نگسترد و نیز مؤلف روضات الجنات[۱۶] از کتاب سلم السموات نقل مىکند که میانه فخر الدّین رازى و مجد الدّین بغدادى کینه و دشمنى بهغایت رسیده بود تا آخرالامر به سعایت شاگردان او سلطان مزبور مجد الدّین را در آب جیحون غریق ساخت و از روى این قرائن مىتوان گفت که فخر الدّین رازى با صوفیان نظر خوبى نداشته و شاید بر تقدّم آنان در حضرت خوارزمشاه حسد مى برده و بوسائل شتّى در تخریب بنیاد عقیده وى بدین صنف متشبث مىشده است بنابراین سعایت وى در حق بهاء ولد هم از مرحله واقع بدور نخواهد بود.
قطع نظر از رقابت شخصى از دیرباز میانه فلاسفه که وسیله ادراک حقائق را تنها دلیل عقل مىدانند و صوفیان که عقل را محدود و پاى استدلالیان[۱۷] را چوبین و بى تمکین مى شمارند و معتقدند که جز بهوسیله صفاء روح بر اثر ریاضات و جذبه الهى بشهود حقائق نتوان رسید، بساط منازعت چیده شده بود و شعراء[۱۸] متصوف قرن ششم با بیانى هرچه صریحتر طریقه حکما را نکوهش مىکردند و آنان را مبتدع و از جاده صواب منحرف مىشمردند و بهاء الدین هم بر سیرت اسلاف (چنانکه از مناقب العارفین برمى آید) فلاسفه را بانحراف از صوب صواب مذمّت مى کرد و بالمواجهه به فخر الدّین طعنه مىزد و همو در ضمن یکى از فصول المعارف مىگوید: «فخر رازى وزین کیشى و خوارزمشاه را و چندین مبتدع دیگر بودند گفتم که شما صد هزار دلهاى با راحت را و شکوفه و دولتها را رها کردهاید و در این دو سه تاریکى گریخته اید و چندین معجزات و براهین را مانده اید و به نزد دو سه خیال رفته اید، این چندین روشنائى آن مدد نگیرد که این دو سه تاریکى عالم را بر شما تاریک دارد و این غلبه از بهر آنست که نفس غالب است و شما را بیکار مىدارد و سعى مىکند به بدى» و این فصل تا بآخر بطعن و تعریض آکنده است و مولانا فرزند بهاء الدین در مذهب فلاسفه[۱۹] طعنها کرده و در حق فخر رازى مى گوید:
اندرین ره گر خرد ره بین بُدى | فخر رازى رازدار دین بُدى | |
و از این مقدمات به خوبى روشن است که فخر رازى و بهاء ولد هریک در عقیده و رواج مسلک خود پاى برجا و ساعى بودهاند و تصادم و خلاف آنان هم طبیعى و ضرورى بوده و ناچار پیروان و هواخواهان ایشان به مخالفت یکدیگر برخاسته و آتش فتنه را دامن مى زده اند.
مسلک تصوف از قرن پنجم باین طرف عظمت تمام یافته و در بین عوامّ هم منتشر شده بود و امراء نامدار و سلاطین بمجالس مشایخ تصوف مىرفتند و در کارهاى مهم وساطت آنان را با کمال منت مى پذیرفتند.
اقطاب و مشایخ از طرفى روش خود را بدین و مذهب نزدیک ساخته و سخنان و مجالس خود را بذکر خدا و رسول و آیات قرآن و احادیث آراسته و جنبه عوامپسندى به آنها داده و زبان طعن و تعریض مخالفان را بسته بودند و از طرف دیگر در موقعى که اکثر علماء مذهب و ارباب فقه و حدیث آلایش مادى پیدا کرده و بشغل قضا و تدریس مشغول بودند و اکثر وظایف دیوانى داشتند و حدود شرع را از باب رعایت خاطر دیوانیان مهمل و معطل مىگذاردند و عامه که بظواهر امور بیشتر فریفته مىشوند از علماء نومید شده بودند، مشایخ و اقطاب بترک دنیا و اعراض از امرا و عزلت و انقطاع ظواهر حال خود را مى آراستند و برخى[۲۰] بامر معروف و نهى از منکر نیز مىپرداختند و در حقیقت عامه آنان را متصدى اجراى حدود و تعلیم فروع و خواص مکمل روح و متمم انسانیت و نردبان آسمان معرفت و برخى هم غایت ایجاد و مغز عالم وجود مى پنداشتند و روىهمرفته بازار تصوف گرمترین بازارها شده بود و فتوح پیاپى بمشایخ مىرسید و صوفیان در حشمت و نعمت ایام بسر مى بردند.
لیکن فلاسفه بجهت برترى تعلیمات فلسفى از افق عامه و قصور آنان از ادراک غایات براهین از شهرت و قبول عام بىنصیب بودند و علماى ظاهرپرست که بالوپر افکارشان در قفس ریاستپرستى و حفظ تمایل عوام فروریخته و شکسته بود این طایفه را بانتحال مذاهب دهریین و ارباب تعطیل و نفى حدوث عالم و انکار معاد جسمانى و بداندیشى نسبت باصول ادیان و نوامیس الهى متهم مىساختند و هرچند حکماء اسلام آراء و اقوال خود و گذشتگان را باصول مذهب نزدیک ساخته و حتى الامکان در صدد بودند که نتایج آزادى و تعقل را با تقلید وفق دهند (و آخرالامر اعمال همین نظر فلسفه را از معنى و مسیر اصلى خود خارج ساخت) ولى عامه و رؤساء آنان به هیچروى فلاسفه را جزو متمسکین بحبل اللّه نمىشناختند بخصوص از وقتىکه حجه الاسلام ابو حامد غزالى[۲۱] بر ردّ فلاسفه کمر بست و نام ابو على سینا و ابو نصر فارابى و عموم فلاسفه را در زیر گرد تکفیر مىخواست محو کند که پس از وى کافر خواندن و تبرّى از فلاسفه بحدى کشید که برخى از شعرا[۲۲] نیز حکمت را علم تعطیل و حکما را زندیق خواندند و ارباب حکمت از روى ضرورت به امیران و شاهان وقت توسل جستند و تصنیفات به نامشان موشح کردند.
فخر رازى نیز که در فنون حکمت و طرق کلام و به گفته آن عالم کرامى[۲۳] در علم ارسطو و کفریات ابن سینا و فلسفه فارابى سرآمد علماى آن عهد شناخته شده بود، براى حفظ جان و بدست آوردن فرصتى از پى تألیف و نشر افکار و علوم به امراى[۲۴] غور پیوست و بآخر در دربار سلطان محمد خوارزمشاه که بنقل بعضى در خدمت فخر رازى بشرف تلمذ نائل آمده بود حشمتى تمام یافت و عطاى جزیل مىگرفت و ظاهرا سعایت او در حق اشخاص خاصه متصوّفه که در این عهد زمامدار عوام و در برابر قواى دیوانى نزد عامه نافذالامر بودند مورد قبول واقع مىگردید. پس به شهادت و حکومت قرائن و حدس تاریخى درصورتىکه مخالفت فخر رازى و بهاء ولد مسلم باشد تواند بود که فخر رازى نزد سلطان محمد سعایت کرده و او را از بهاء ولد رنجیده خاطر و متوحش ساخته باشد.
به روایت افلاکى دلگرانى این عارف و آن حکیم مشهور در سنه ۶۰۵ آغاز گردید و از فحواى حکایات مىرساند که در موقع هجرت بهاء ولد هنوز فخر رازى زنده بوده و سفر بهاء ولد وقتى اتفاق افتاد که از عمر مولانا پنج سال مىگذشت و چون ولادت او باتفاق آراء به سال ۶۰۴ واقع شده پس فرض عزیمت بهاء ولد پیشتر از سال ۶۰۹ ممکن نیست و بقول اکثر حدوث این واقعه در سنه ۶۱۰ بود و فخر رازى در سنه ۶۰۶ وفات یافت و ازاینروى هنگام هجرت بهاء ولد چهار سال تمام مىگذشت که آن آفتاب معرفت سر در نقاب تیره خاک کشیده بود، پس ادعاء دخالت او در رنجش سلطان از بهاء ولد ضرورىالبطلانست.
و روایات افلاکى در این باب بقدرى با یکدیگر متعارض است که اصلاح و جمع آنها امکان ندارد، چه با اینکه به گفته او بهاء ولد در موقعى که مولانا پنجساله بود هجرت کرد در حکایت دیگر مىآورد که مولانا در شهر بلخ ششساله بود و گوید هنوز بهاء ولد از بغداد عزیمت نکرده بود که خبر هجوم مغل بشهر بلخ و حصار گرفتن آن به خلیفه رسید و از حرکت بهاء ولد به گفته افلاکى تا محصور شدن بلخ و قتل عام چنگیز در آن شهر و نواحى قریب هشت سال فاصله است و ظاهرا افلاکى براى اینکه کرامت خاندان مولانا را ثابت و آنان را بهغایت تقرّب در بارگاه الهى بلکه نهایت اقتدار و توانائى در عالم کون و فساد و تصرف در حوادث و اکوان معرفى کند این روایات را بدون رعایت ترتیب تاریخ گرد آورده و دیگران هم بتقلید او در کتب خود نوشتهاند، باوجود روایات گذشتگان که در حد امکان بقرائن تاریخى تأیید شد نظر این ضعیف آنست که علت عمده در عزیمت و هجرت بهاء ولد از بلخ خوف و هراس از خونریزى و بىرحمى لشگر تاتار بود که تمام مردم را به وحشت و بیم افکنده و آنان را که مکنت و قدرتى داشتند بجلاء وطن و دورى از خانمان و خویشان مجبور گردانید و بدین جهت بسیارى از مردم ایران بممالک دوردست هجرت کردند و از اشعار اثیر الدین اومانى[۲۵] بدست مى آید که از بسیارى جمعیت در شهر بغداد کار اجاره مساکن به سختى کشیده بود و مهاجرین با رنج فراوان مىتوانستند آرامگاه و منزلى بچنگ آرند و تنها در این موقع از عرفا بهاء ولد بخارج ایران سفر نگزید بلکه شیخ نجم الدین رازى[۲۶] معروف به دایه (مؤلف مرصاد العباد) هم از ماوراءالنّهر به رى و از آنجا به قونیه پناه برد و این سخن با گفته حمد اللّه مستوفى[۲۷] که در شرح حال مولانا گوید «در فترت مغل بروم شد» بهر جهت مطابق مى آید.
و مؤید این گفته آنست که سلطان ولد در مثنوى ولدى هجرت جدّ خود را بر اثر آزار اهل بلخ و مقارن حمله مغل گرفته و از فخر رازى و خوارزمشاه[۲۸] در ضمن اشعار نام نبرده و فقط در سرفصل این قصه نام خوارزمشاه دیده مىشود و ذکر مهاجرت بهاء ولد در مثنوى ولدى بدینطریق است:
چونکه از بلخیان بهاء ولد | گشت دلخسته آن شه سرمد | |
ناگهش از خدا رسید خطاب | کاى یگانه شهنشه اقطاب | |
چون ترا این گروه آزردند | دل پاک ترا ز جا بردند | |
بدر آ از میان این اعدا | تا فرستیمشان عذاب و بلا | |
چونکه از حق چنین خطاب شنید | رشته خشم را دراز تنید | |
کرد از بلخ عزم سوى حجاز | زانکه شد کارگر در او آن راز | |
بود در رفتن و رسید خبر | که از آن راز شد پدید اثر | |
کرد تاتار قصد آن اقلام | منهزم گشت لشکر اسلام | |
بلخ را بستد و به زارى زار | کُشت از آن قوم بىحد و بسیار | |
شهرهاى بزرگ کرد خراب | هست حق را هزار گونه عذاب | |
و این ابیات سند قویست که عزیمت بهاء ولد از بلخ پیش از سنه ۶۱۷ که سال هجوم چنگیز ببلخ است بوقوع نپیوسته و آنچه دیگران نوشتهاند سرسرى و بىسابقه تأمل و تدبّر بوده است.
به روایت افلاکى وقتىکه این خبر به خوارزمشاه رسید و از عزیمت بهاء ولد و رنجش خاطر او و شورش اهل بلخ براى منع بهاء ولد آگاهى یافت متوهم گردید «بار دیگر قاصدان معتبر پیش سلطان العلماء فرستاد و طریق مستغفرانه پیش آورد و بعد از نماز خفتن پادشاه خود با وزیر به خدمت آمد و لابهها کرد تا فسخ عزیمت کند، سلطان العلماء تن در نداد و خوارزمشاه درخواست، تا نهانى حرکت کند» و معلوم نیست افلاکى با اینکه مثنوى ولدى را در دست داشته و خود همنشین و تربیتیافته سلطان ولد بوده از روى کدام مأخذ و بچه نظر برخلاف روایت پیر و مرشد خود این روایات را گرد آورده است.
پوشیده نیست که رفتن خوارزمشاه بعد از نماز خفتن و در تاریکى شب به خانه بهاء ولد به هیچروى با قرائن تاریخى نمىسازد، پادشاهى با آن عظمت و حشمت که نام خلیفه عباسى از خطبه مىافکند و از خاندان على خلیفه برمىگزیند و در توانایى خود مىبیند که آنچه مأمون با عراقت نسب و بسطت ملک و نفاذ امر و مساعدت اکثر ایرانیان از پیش نبرد بهآسانى انجام دهد هرگز از اعراض بهاء ولد و امثال او گردى بر دامن جاهش نمىنشست تا شبانه به خانه او رود و التماس فسخ عزیمت کند و از حرکت بهاء ولد به آشکار بیم دارد و خواستار عزیمت نهانى گردد، با اینکه همو مجد الدین بغدادى را با همه شهرت و بزرگى بجیحون افکند و غریق دریاى نیستى گردانید.
ملاقات مولانا با شیخ عطار
پس از آنکه بهاء ولد با خاندان خود بر اثر رنجش خوارزمشاه یا خوف سپاه خونخوار مغل شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت قصد حج کرد و بجانب بغداد رهسپار گردید و چون بنیشابور رسید وى را با شیخ فرید الدین عطار[۱] اتفاق ملاقات افتاد و به گفته دولتشاه[۲] شیخ عطار خود «بدیدن مولانا بهاء الدین آمد و در آن وقت مولانا جلال الدین کوچک بود، شیخ عطار کتاب اسرارنامه را به هدیه بمولانا جلال الدین داد و مولانا بهاء الدین را گفت زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند» و دیگران هم این داستان را کموبیش ذکر کرده و گفتهاند[۳] که مولانا پیوسته اسرارنامه را با خود داشتى. شیخ فرید الدین عطار از تربیتیافتگان نجم الدین کبرى و مجد الدین بغدادى بود و بهاء ولد همچنانکه گذشت با این سلسله پیوند داشت و یکى از اعاظم طریقه کبراویه بشمار مىرفت و رفتن شیخ عطار بدیدن وى نظر به وحدت مسلک ممکن است حقیقت داشته باشد و زندگانى شیخ عطار[۴] هم تا سال ۶۱۸ مسلم است و بجهات تاریخى نیز در این قضیه اشکالى نیست.
لیکن بنا به گفته تذکرهنویسان در تاریخ مهاجرت بهاء ولد یعنى سنه ۶۱۰ در قسمت اخیر داستان و دادن اسرارنامه بمولانا که در آن موقع ششساله بود تا حدى تردید دست مىدهد و بحسب روایت حمد اللّه مستوفى و فحواى ولدنامه در تاریخ هجرت بهاء ولد یعنى حدود سنه ۶۱۸ آنگاه که مولوى چهاردهمین مرحله زندگانى را پیموده بود این تردید هم باقى نمىماند و توجه مولانا به اسرارنامه و اقتباس[۵] چند حکایت از حکایات آن کتاب در ضمن مثنوى این ادعا را تأیید تواند کرد. هرچند ممکن است اقتباس همان حکایات سبب وضع این روایت و تمهید مقدمه براى اثبات کرامت عطار و نظر مشایخ بمولانا شده باشد و این قصه در مثنوى ولدى و نیز در مناقب العارفین با اینکه افلاکى در اینگونه روایات نظر مخصوص دارد ذکر نشده و از آن روى مىتوان در صحت آن تردید کرد.
برخى از متأخرین[۶] از این مرحله پاى برتر نهاده و گفتهاند که مولانا در ایام جوانى به خدمت عطار رسید و از جمله محارم اسرار او شد و پس از آن ملازمت سنائى اختیار کرد و چون مسلم است که سنائى به سال ۵۴۵ یعنى پنجاه و نه سال پیش از ولادت مولانا وفات یافت پس بطلان جزو اخیر روایت واضح است و اینکه گفتهاند مولانا از محارم اسرار عطار شد از روى داستان سابق و بخشیدن اسرارنامه ساخته شده است.
بهاء ولد در بغداد
به روایت جامى[۷] وقتىکه بهاء ولد ببغداد درآمد «جمعى پرسیدند که اینان چه طایفهاند و از کجا مىآیند و به کجا مىروند، مولانا بهاء الدین فرمود که من اللّه و الى اللّه و لا قوه الا باللّه، این سخن را به خدمت شیخ شهاب الدین[۸] سهروردى رسانیدند فرمود که ما هذا الا بهاء الدین البلخى و خدمت شیخ استقبال کرد. چون برابر مولانا رسید از استر فرود آمد و زانوى مولانا را بوسید و بجانب خانقاه استدعا کرد، مولانا گفت موالى را مدرسه مناسبتر است در مستنصریه نزول کرد و خدمت شیخ بدست خود موزه وى را کشید، روز سیم عزیمت مکه مبارکه نمودند» و این روایت با گفته افلاکى چندان تفاوت ندارد جز آنکه افلاکى گوید خلیفه سه هزار دینار مصرى بفرستاد و بهاء ولد رد کرد که حرام و مشکوک است و خلیفه مدمن مدام روى او را نشاید دیدن و در مقام او مقیم شدن و در مجلس تذکیر خلیفه حاضر بود و بهاء ولد بوى طعنها زد و از هجوم مغل و انقراض خلافت بنى عباس آگاهى داد.
و قطع نظر از عدم امکان تعرض بهاء ولد به خلیفه و اخبار از انقراض خلافت با اندک تأمل در تاریخ حرکت بهاء ولد (۶۱۸) روشن مىگردد که جامى و افلاکى در ورود بهاء ولد به مدرسه مستنصریه بغلط رفته اند.
مدرسه مستنصریه
مدرسه مستنصریه منسوبست به المستنصر باللّه ابو جعفر منصور بن الظاهر خلیفه عباسى (۶۲۴- ۶۴۰) که مطابق روایت ابن الفوطى[۹] بناء آن بامر مستنصر در سنه ۶۲۵ آغاز گردید و به سال ۶۳۱ انجام یافت و مقرر[۱۰] گشت که از هریک از مذاهب چهارگانه (مالکى، حنفى، شافعى، حنبلى) ۶۲ تن بتحصیل فقه مشغول باشند و ازاینروى محصلین فقه در آن مدرسه ۲۴۸ تن بودهاند و براى هر دسته مدرس و معید معین شد و در دار الحدیث هم ده تن به قرائت حدیث در روزهاى شنبه و دوشنبه و پنجشنبه اشتغال داشتند و علاوه بر اینها، مدرسه داراى مکتبخانه نیز بود و علم حساب و طب نیز خوانده مىشد و تعهد مرضى هم از وظائف مدرس طب بشمار مىرفت و امور معاش محصلین مدرسه از هر جهت منظم بوده و علاوه بر ماهیانه کلیه لوازم معاش روزانه بدیشان مىرسید.
کتابخانه آن مدرسه هم کتب بسیار داشت که به خوبى ترتیب یافته بود و کتابدار و دستیاران وى نیز مشاهره وافى داشتند و اثیر الدین اومانى در صفت بغداد قصیدهاى سروده و در وصف مستنصریه گفته است:
صحن مستنصریش بنگر اگر مى خواهى | که به دنیى دوم جنت مأوى بینى | |
پس ببین منظره بارگهش تا ز شرف | گنبدى برشده تا گلشن جوزا بینى | |
دیده و دل شودت روشن ازو به سکه چو شمع | گشته در سیم و زرش غرق سراپا بینى | |
طاق او را که نهد وسمه بر ابروى هلال | برده در منزلتش صرفه ز عوّا بینى | |
در و دیوار وى ار بنگرى از غایت لطف | روشن امروز در او صورت فردا بینى | |
شب و روز از پى تکرار و اعادت در وى | عقل را همچو صدا حاکى آوا بینى | |
عقل کل را شده بر طاق نهاده ز علوم | در کتبخانه او جمله سخنها بینى | |
و چون مدرسه مستنصریه به سال ۵۳۱ تمام شده و ورود بهاء ولد ببغداد در سنه ۶۱۸ و درست ۱۳ سال قبل از اتمام بناى مدرسه بوقوع پیوسته (بلکه به روایت افلاکى در آن تاریخ بهاء ولد زندگانى را بدرود گفته بود)، پس ورود وى به مدرسه مستنصریه محال و گفته جامى و افلاکى غلط است و در ولدنامه و تذکره دولتشاه قصه مسافرت بهاء ولد ببغداد دیده نمى شود.
بهاء ولد بیش از سه روز در بغداد اقامت نگزید و چهارم روز به عزیمت حج بار سفر بست و چون از مناسک حج بپرداخت در بازگشت بطرف شام روانه گردید و مدت نامعلومى هم در آن نواحى بسر مىبرد و به روایت جامى بعد از انجام حج به ارزنجان رفت و چهار سال تمام در آن شهر مقیم بود، ملک ارزنجان در آن تاریخ محل حکمرانى آل منکو جک بود که برخى از ایشان به دوستى علم و جانبدارى دانشمندان شهرت یافته و در صفحات تاریخ نام خود را به یادگار گذاردهاند و از دیرباز شعرا و علما بدیشان توجه داشته و در ستایش آنان اشعار سروده و به نامشان کتبى به رشته تألیف کشیدهاند و ملک ارزنجان در این سالها بوجود مشهورترین شهریاران این دودمان فخر الدین بهرام شاه، آراسته شده بود.
فخر الدین بهرام شاه
و او یکى از ملوک و رادمردان بزرگ اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم بشمار است و بزرگترین و نامورترین منکو جکیان مىباشد و با اینهمه تاریخ زندگانى و شرح وقایع سلطنت او بتفصیل معلوم نیست، لیکن ابن الاثیر در ضمن حوادث سنه ۶۲۲ از وفات ملک ارزنگان خبر مىدهد و یقین است که مراد وى همین فخر الدین بهرام شاه بن داود است زیرا در ذیل حوادث سال ۶۲۵ بمناسبت هم از مرگ وى و نشستن پسرش علاء الدین داود شاه بجاى او و تسلط علاء الدین کیقباد سلجوقى بر ارزنگان سخن مىراند و چون علاء الدین بعد از پدر بتخت نشسته و زندگانى بهرام شاه نیز از روى تاریخ ابن بى بى[۱۱] تا سال ۶۱۶ که عز الدین کیکاوس بن کیخسرو سلجوقى دختر وى را بزنى گرفت مسلم است، پس ملک ارزنگان که ابن الاثیر از وفات او در حوادث سنه ۶۲۲ خبر مى دهد همین فخر الدین بهرام شاه خواهد بود.
آغاز شهریارى او نیز اگرچه از روى تحقیق در دست نیست ولى چون وى بنص ابن الاثیر شصت سال متجاوز سلطنت کرده و وفاتش به سال ۶۲۲ بوده مىتوان گفت که در حدود سنه ۵۶۰ به پادشاهى نشسته است.
بهرام شاه پادشاهى کریم و دانش دوست بود «و بظلف نفس و حسن سیرت و علوّ همت و نقاء جیب و طهارت ذیل و فرط مرحمت و شفقت فرید و وحید جهان بود و در ایام پادشاهى او در ارزنجان هیچ سور و ماتم واقع نشدى که از مطبخ او آنجا برگ و نوا نبودى یا خود تشریف حضور نفرمودى و در موسم دى که جبال و برارى را غلائل و حواصل از انعام عام در بر افکندندى فرمودى که حبوب را بگردون در کوه و هامون بردندى و پاشیدندى تا طیور و وحوش را از آن طعمه مرتب بودى. کتاب مخزن الاسرار را نظامى گنجوى بنام او کرد و به خدمتش تحفه فرستاد و پنج هزار دینار و پنج سر استر رهوار جائزه فرمود»[۱۲] و حکیم نظامى[۱۳] در ستایش وى گوید:
خضر سکندرمنش چشمه راى | قطب رصد بند مجسطى گشاى | |
شاه فلک تاج سلیمان نگین | مفخر آفاق ملک فخر دین | |
نسبت داودى او کرده چُست | بر شرفش نام سلیمان درست | |
یکدله شش طرف و هفت گاه | نقطه نه دایره بهرام شاه | |
سرور شاهان به تواناترى | نامور دهر به داناترى | |
خاص کن ملک جهان بر عموم | هم ملک ار من و هم شاه روم | |
سلطنت اورنگ و خلافت سریر | روم ستاننده و ابخاز گیر | |
عالم و عادلتر اهل وجود | محسن و مکرم ترا بناى جود | |
علاء الدین داود شاه (۶۲۲- ۶۲۵) فرزند وى هم پادشاهى بلندهمت و باشرم و کریم النفس[۱۴] و «به انواع علوم سیما نجوم آراسته بود و اجزاء منطق و طبیعى و الهى بهغایت نیک مىدانست و از ریاضى بهره تمام داشت و شعر چون آب زلال بل سحر حلال گفتى» و به روایت ابن بىبى چون علاء الدین کیقباد ملک ارزنگان از کارداران او انتزاع کرد و آقشهر قونیه را با آب گرم بحکم اقطاع بدو ارزانى داشت این دو بیتى به خدمت سلطان فرستاد:
شاها دل دشمنان تو با درد است | رخساره دشمن از نهیبت زرد است | |
انصاف که باوجود صد غصه مرا | در ملک تو آب تو آب گرم نانى سرد است | |
و موفق الدین[۱۵] عبد اللطیف بغدادى معروف بابن لباد (۵۵۷- ۶۲۹) از حکما و اطباء بزرگ قرن هفتم بقصد علاء الدین به ارزنجان رفت و بمقامات بلند نائل آمد و از صلات و جوائز او بهره وافى یافت و چندین کتاب بنام وى تألیف کرد.
چنین که مقرر گردید فخر الدین و پسرش علاء الدین هریک بهنوبت مقصد فضلاء و خود نیز بفضائل نفسانى آراسته بودهاند و بنابراین اقامت بهاء ولد که از پیش حمله مغل گریخته و از وطن آواره و در طلب مأوى و محلى امن و آرام بود که با فراغ بال و جمعیت خاطر بنشر افکار خود و راهنمائى خلق پردازد در ملک ارزنجان و نزد فخر الدین یا علاء الدین شهریاران آن ناحیت از روى شواهد تاریخى امکانپذیر است و گفته جامى را به آسانى رد نتوان کرد.
و احمد افلاکى را عقیده چنانست که بهاء ولد پس از انجام حج چهار سال در ملاطیه[۱۶] و سپس هفت سال در لارنده[۱۷] رحل اقامت افکند و امیر موسى فرمانرواى لارنده براى او مدرسه اى بنا کرد.
و این امیر موسى که افلاکى نام مىبرد معلوم نشد کیست و او قطعا جز آن امیر موسى حکمران لارنده برادر بدر الدین بن قرمان است که ابن بطوطه[۱۸] گوید وى بر لارنده حکومت داشت و آن را به الملک الناصر تسلیم کرد تا اینکه بدر الدین دیگربار آن را از چنگ عمال او بیرون آورد چه مراد او از الملک الناصر محمد بن سیف الدین قلاون است که بممالک روم دستاندازى کرد نه الملک لناصر قلج ارسلان (المتوفى سنه ۶۳۵) و نه الملک الناصر داود بن الملک المعظم صاحب کرک (المتوفى سنه ۶۵۹) و نه الملک الناصر یوسف بن الملک العزیز صاحب شام (المقتول سنه ۶۵۹) زیرا هیچیک از این سه تن بر ممالک روم حکومت نداشته اند.
جاى شگفت است که سلطان ولد در مثنوى ولدى هرچند عزیمت بهاء ولد را از بلخ مقارن حمله مغل گرفته و تمام زندگى بهاء ولد در قونیه بنقل وى دو سال بوده و از روى قرائنى که بدست مىدهد وفاتش نیز در حدود سنه ۶۲۸ اتفاق افتاده از حوادث زندگانى بهاء ولد در فاصله ۶۱۸ و ۶۲۶ یاد نمىکند و چنان مىنماید که بهاء ولد پس از انجام حج بىفاصله به قونیه آمده و پس از ذکر سفر وى از بلخ چنین گفته است:
نتوان گفت در ره آن سلطان | که چها داد با کهان و مهان | |
چه کراماتها که در هر شهر | مىنمود آن عزیز و زبده دهر | |
گر شوم من بشرح آن مشغول | فوت گردد از آن سخن مأمول | |
لازم آمد از آن گذر کردن | وز مهمات خود خبر کردن | |
آمد از کعبه در ولایت روم | تا شدند اهل روم ازو مرحوم | |
از همه ملک روم قونیه را | برگزید و مقیم شد اینجا | |
هرچند مىتوان تصور کرد که بهاء ولد پیش از سفر مکه مدتى در این شهرها بسر برده و آخر عزیمت حج کرده و پس از آن در روم مقیم شده و سلطان ولد براى رعایت اختصار از ذکر آن حوادث خوددارى کرده است. به گفته افلاکى و جامى مولانا در سن هجدهسالگى در شهر لارنده بفرمان پدر گوهر خاتون دختر خواجه لالاى سمرقندى را که مردى معتبر بود بعقد ازدواج کشید (و ازاینروى[۱۹] باید حدوث این واقعه با سال ۶۲۲ مصادف بوده باشد) و بهاء الدین محمد معروف بسلطان ولد و علاء الدین محمد از این اقتران در وجود آمدند سنه ۶۲۳.
پس از آنکه هفت سال بر زندگى بهاء ولد در لارنده گذشت و خبر او به دور و نزدیک رسید و آوازه تقوى و فضل و تأثیر سخن او بلند شد و پادشاه سلجوقى روم علاء الدین کیقباد از مقاماتش آگاهى یافت طالب دیدار وى گردید و بهاء ولد بخواهش او به قونیه[۲۰] روانه شد و بدان شهریار پیوست.
علاء الدین کیقباد
یکى از اعاظم شهریاران سلجوقى روم بود و بحسن تدبیر و شهامت و اقدام بر جهانگیرى و همت بلند از همسران خود امتیاز داشت و ممالک روم در عهد او از تجاوز بیگانگان و تغلب متعدیان در امنوامان بود و وسعت ملک و عرصه پادشاهیش هرچه وسیعتر گردید و در تمام مدت سلطنت خود (۶۱۷- ۶۳۴) اوقات را به فراغت نگذاشت و بگشادن قلاع و فتح بلاد یا دفاع از متجاوزان اشتغال مىورزید[۲۱] «اوقات لیل و نهار را بر مصالح ملک و مملکت موزع و مقسم کرده در مجلس انس او هزل را مجال محال بودى بلکه بتواریخ ملوک و ذکر محاسن سیر پادشاهان قدیم مستغرق داشتى، وقتها از طبع لطیف دو بیتهاء ظریف انشاء فرمودى و از آن جملت این دو بیتى[۲۲] است:
تا هشیارم بر خردم تاوانست | چون مست شدم عقل ز من پنهانست | |
مى خور که میان مستى و هشیارى | وقتى است که اصل زندگانى آنست | |
و ذکر سلاطین قدیم بتعظیم بر زبان راندى و از سلاطین محمود بن سبکتکین و قابوس بن وشمگیر را معتقد بودى و باخلاق ایشان تشبه کردى و همواره کتاب کیمیاء سعادت[۲۳] و سیر الملوک[۲۴] نظام الملک را در مطالعه داشتى، نرد و شطرنج بىنظیر گوى و نیزه خوب باختى، در جمله صناعات از عمارت و صناعت و سکاکى و نحاتى و نجارى و رسامى و سراجى مهارت و حذاقت بىنهایت یافته بود و قیمت جواهر نیکو کردى» علاء الدین بفرط دیندارى و تعفف موسوم شده و بر اثر خوابى[۲۵] که دیده بود به طایفه صوفیه دلبستگى داشت و وقتىکه شهاب الدین[۲۶] سهروردى از جانب الناصر لدین اللّه خلیفه عباسى (۴۷۵- ۶۲۲) منشور شهریارى بدو آورد بنفس خود پذیره شد و دست او را بوسید و باحترام و توقیر تمام وى را به قونیه وارد کردند و تا در قونیه بود سلطان بکرات به زیارت مبارکش استسعاد یافت و از تأثیر نفس او چنان شد که مىخواست[۲۷] «چون ابراهیم ادهم طریق عیسى مریم پیش گیرد» و شیخ او را منع فرمود و بر اثر نصایح و ترغیب او بعدل و دادگسترى[۲۸] «سلطان از لباس نخوت و غرور و عجب و غفلت بکلى منسلخ شده بود و چون جان فرشته همه خیر گشته».
خاندان علاء الدین هم از آغاز جهاندارى به همراهى و احتفاظ متفکرین و ارباب عقل و درایت و حکما و فلاسفه و نزد عوام و ظاهرپرستان به جانبدارى اصحاب تعطیل و زندقه و اعتقاد آراء فیلسوفان متهم بودند و شهاب الدوله قتلمش بن اسرائیل بن سلجوق نیاى این دودمان از فن نجوم و دیگر شعب حکمت به خوبى آگاهى داشت و فرزندان او هم بر آئین پدر بعلوم اوائل و دارندگان آنها رغبت به خرج مىدادند و بگفته ابن الاثیر[۲۹] بدین جهت بنیان عقائد دینى آنان سستى گرفت و نیز رکن الدین سلیمان شاه بن قلج ارسلان (۵۸۸- ۶۰۰) بجد دوستار[۳۰] و هواخواه فلاسفه بود و در بزرگ داشت و ترفیه خاطر حکما مىکوشید و صلات گرانمایه از ایشان دریغ نمىکرد و این طبقه از هرجا که آواره مىشدند بدو پناه مىبردند.
همچنین به شعرا از صامت و ناطق عطیت و صلت موفور مبذول مىداشتند چنانکه رکن الدین سلیمان شاه به گفته ابن بىبى[۳۱] «فضلا و شعرا و هنرمندان را بلطف تربیت از مومات فقر وفاقت بریاض دعت و نعمت رهنمونى مىفرمود، امام الکلام[۳۲] ظهیر الدین فاریابى قصیدهاى که مشهور است و مطلعش اینکه:
زلف سرمستش چو در مجلس پریشانى کند | جان اگر جان در نیندازد گرانجانى کند | |
به خدمتش فرستاد در وجه جائزه دو هزار دینار و ده سر اسب و پنج سر استر و پنج نفر غلام و پنج نفر کنیزک و پنجاه قد جامه از هر نوع به قصاد او تسلیم فرمود» و سلطان غالب عز الدین کیکاوس (۶۰۷- ۶۱۷)[۳۳] هم «اکثار[۳۴] جوائز قرائض از فرائض شمردى و در صلات شعرا باقصى الغایات پیوستى، دختر حسام الدین سالار قصیده هفتاد و دو بیت از موصل به خدمتش فرستاد بعوض هر بیتى صد دینار زر سرخ درباره او انعام فرمود و صدر نظام الدین احمد ارزنجانى را به قصیدهاى که در مدح سلطان در جواب شمس طبسى[۳۵] گفته بود و در محافل انشاد کرده از مرتبه انشا بعارضى ممالک روم مترقى گردانید».
صدور و امراء این دولت نیز اغلب در فنون و علوم دست داشتند و از فضائل نفسانى بهرهور بودند مانند کمال الدین کامیار از امراء علاء الدین کیقباد[۳۶] «که از اکابر دهر و فضلاء عصر بود و در فقه از مقتبسان نظام الدین حصیرى و در اجزاء حکمت از مستفیدان شهاب الدین[۳۷] مقتول بود و از جمله ابیاتى که با حکیم شهاب الدین بدان مجارات کرده است این است:
للسهروردى
یا صاح اما رایت شهبا ظهرت | قد احرقت القلوب ثم استترت | |
طرنا طربا لضوئها حین طرت | اورت و توارت و تولت و سرت | |
للامیر کمال الدین کامیار:
یا صاح اما ترى بروقا ومضت | قد حیرت العقول حین اعترضت | |
حلّت و لحت و لوّحت و انقرضت | لاحت و تجلّت و تخلّت و مضت» | |
و صاحب شمس الدین اصفهانى که بانواع فضائل آراسته بود و شعرى نیک مى گفت و در دولت عز الدین کیکاوس مکانتى عظیم داشت و برهان الدین محقق ترمدى را بوى عنایت بسیار بود چنانکه ذکر آن بیاید.
آشفتگى اوضاع ایران در موقع حمله مغل به اندازهاى رسیده بود که روستائى و شهرى هیچ شب در بستر امن و آسایش نمىغنودند و هیچ روز الّا در انتظار مرگ یا اسارت بسر نمىکردند و بدین جهت هرکس مىتوانست پشت بر یار و دیار خویش را ببلاد دوردست که اندیشه تعرض آن قوم خونآشام بدان دیرتر صورت مى بست مى افکند تا مگر روزى از طوفان آفت بر کنار باشد و یاران عزیز و خویشان ارجمند را بیش غرقه دریاى خون نبیند و هرچند بعضى ممالک بواسطه قبول ایلى و انقیاد یا علل دیگر یکچند از دستاندازى مغولان در امان بود لیکن باز هم دلها آن آرام که باید نداشت و نیز براى طبقه متفکرین و روشنبینان همه جا آماده نبود چنانکه در فارس که بحسن تدبیر اتابکان محفوظ مانده بود هرچند کار زهدپیشگان و ظاهریان رونق داشت ارباب تعقل و حقائقشناسان به خوارى تمام مى زیستند و اتابک ابو بکر بن سعد[۳۸] «باران انعام و اصطناع سرّ او علانیه از سر علاء نیت و سناء طویت بر زهاد و عباد و صلحا و متصوفه فائض داشتى و جانب ایشان را بر ائمه و علما و افاضل مرجح دانستى و چون به داعیه حسن اعتقاد خریدار متاع زهد و تقشف بود متسلسلان و متزهدان خود را درزى زهادت و معرض من تشبه بقوم فهو منهم جلوهگرى مىکردند و به ایادى و انعامات او محظوظ مى شدند و ارباب بلاهت و اصحاب نفوس ساذجه را گفتى اولیا و جلساء خداى تعالىاند و نفوس ملکى دارند و از شائبه شعوذه و احتیال خالى و على ضد هذا الحال از خداوندان ذکا و فطنت و اهل نطق و فضیلت مستشعر بودى و ایشان را به جربزه و فضول نسبت دادى لاجرم چند افراد از ائمه نامدار و علماء بزرگوار را بهواسطه نسبت علم حکمت ازعاج کرد و قهرا و جبرا از شیراز اخراج».
و بهاء الدین ولد هرچند از طریقه فلاسفه بر کنار بود لیکن در تصوف به عالىترین درجه ارتقا جسته و افکار بلندش از حیز افهام برتر بود و بر اسرار دین و شریعت و نوامیس ارباب ملل چندان وقوف و بصیرت داشت که اگر ظاهرپرستان و دشمنان حکمت از مکنون اسرارش آگاه مىشدند و حقائق افکارش از لباس آیات سماوى و احادیث عریان مىدیدند از وى (صد چندانکه از حکما) تبرى مىجستند و آن راهشناس خبیر را در بازار تقشف و تزهد و سادگى و ابلهنمائى بجوى نمى خریدند.
پس بهاء ولد از آن جهت که بلاد روم از ترکتاز مغل بر کنار مىنمود و پادشاهى دانا و صاحب بصیرت و گوهرشناس و عالمپرور و محیطى آرام و آزاد داشت بدان نواحى هجرت گزید و رحل اقامت افکند و چنانکه از روایت افلاکى گفته آمد علاء الدین کیقباد وى را از لارنده به قونیه خواست و روز ورود او به قونیه پیشباز رفت و او را به حرمت هرچه بیشتر در شهر آورد و مىخواست او را در طشتخانه[۳۹] خود منزل دهد بهاء ولد تمکین نکرد و به مدرسه التونبه منزل ساخت.
از روى قرائنى که افلاکى بدست مىدهد ورود بهاء ولد بقونیه باید با اواسط سنه ۶۱۷ مصادف شده باشد و این سخن با گفتار خود او که از اقامت بهاء ولد به سال ۶۲۲ در لارنده سخن رانده بود و با روایت ولدنامه که اصل منابع تاریخ مولانا و خاندان اوست سازگار نیست.
چنانکه از ولدنامه مستفاد است بهاء ولد پس از انقضاء حج خود بىسابقه دعوت از علاء الدین کیقباد یا کسان دیگر بروم آمد و یکچند در قونیه مىزیست که خبر او بسلطان نرسیده بود و چون آوازه فضل و دانش ظاهرى و معرفت و شهود باطنى و کمال نفس و صدق قلب و طهارت ذیل و تقوى و زهد بهاء ولد بگوش سلطان رسید با امیران قونیه به زیارتش آمد و وعظش بشنید و از سر صدق دست ارادت در دامن او زد و با خواص خود پیوسته سخن از هیبت دیدار و قوت تأثیر سخن بهاء ولد کردى، تفصیل این قضیه در- ولدنامه چنین است:
آمد از کعبه در ولایت روم | تا شدند اهل روم ازو مرحوم | |
از همه ملک روم قونیه را | برگزید و مقیم شد اینجا | |
بشنیدند جمله مردم شهر | که رسید از سفر یگانه دهر | |
همچو گوهر عزیز و نایابست | آفتاب از عطاش پرتابست | |
نیستش در همه علوم نظیر | هست از سرّهاى عشق خبیر | |
رو نهادند سوى او خلقان | از زن و مرد و طفل و پیر و جوان | |
آشکارا کرامتش دیدند | زو چه اسرارها که بشنیدند | |
همه بردند ازو ولایتها | همه کردند ازو روایتها | |
چند روزى برین نسق چو گذشت | که و مه، مرد و زن مریدش گشت | |
بعد از آن هم علاء دین سلطان | اعتقاد[۴۰] تمام با میران | |
آمدند و زیارتش کردند | قند پند و را ز جان خوردند | |
گشت سلطان علاء دین چون دید | روى او را بعشق و صدق مرید | |
چونکه وعظش شنید و شد حیران | کرد او را مقام در دلوجان | |
دید بسیار ازو کرامتها | یافت در خویش ازو علامتها | |
که نبد قطرهایش اول از آن | روى کرده بگفت به امیران | |
که چو این مرد را همىبینم | مىشود بیش صدقم و دینم | |
دل همىلرزدم ز هیبت او | مىهراسم به گاه رؤیت او | |
دائما با خواص این گفتى | روز و شب در مدح او سفتى | |
و اهل روم عظیم معتقد بهاء ولد شدند و او «بوعظ[۴۱] و افاده مشغول بودى و سلطان علاء الدین ادرار و انعام در حق مولانا بتقدیم رسانیدى و مولانا را احترامى زائد الوصف دست داد» و به روایت افلاکى «سلطان او را در مجلسى که تمام شیوخ بودند دعوت کرد و بىاندازه حرمت نهاد و مرید وى شد و جمیع سپاه و خواص مرید شدند»و ارادت جمیع خواص و سپاه سلطان خالى از مبالغه نیست.
از جمله مریدان وى امیر بدر الدین گهرتاش معروف به زردار که لالاى سلطان بود به شکرانه حالتى که از صفاء نیت شیخ در خود یافت هم بفرمان بهاء ولد جهت فرزندان او مدرسهاى بساخت که محل تدریس مولانا شد و احمد افلاکى از آن به مدرسه حضرت خداوندگار تعبیر مىکند و مدت اقامت بهاء ولد در قونیه از روى گفته احمد افلاکى نزدیک بده سال بود زیرا مطابق روایات وى ورود بهاء ولد بقونیه سنه ۶۱۷ و وفاتش در چاشتگاه جمعه ۱۸ ربیع الآخر سنه ۶۲۸ اتفاق افتاد[۴۲] و چنانکه گذشت روایات وى متناقض است و به روایت ولدنامه مدت اقامت وى در قونیه بیش از دو سال نکشیده بود که تن بر بستر ناتوانى نهاد و زندگى را بدرود گفت و داستان وفات او در ولدنامه چنین مى آید:
بعد دو سال از قضاى خدا | سر ببالین نهاد او ز عنا | |
شاه شد از عناى او محزون | هیچ از این غصهاش نماند سکون | |
آمد و شست پیش او گریان | با دو چشم پرآب دل بریان | |
گفت این رنج هم ازو زائل | شود ار هست حق بما مائل | |
که شود نیک بعد از این سلطان | او بود من شوم رهیش از جان | |
همچو لشکر کشیش گردم من | خدمت او کنم بجان و بتن | |
چون بدیدیش هر زمان سلطان | باز کردى اعاده آن پیمان | |
شه چو گشتى روانه سوى سرا | او بگفتى به حاضران که هلا | |
اگر این مرد راست مىگوید | از خدا بود ما همىجوید | |
وقت رحلت رسیده است مرا | رفت خواهم ازین جهان فنا | |
خود همان بود ناگه از دنیا | نقل فرمود جانب عقبا | |
چون بهاء ولد نمود رحیل | شد ز دنیا بسوى رب جلیل | |
در جنازهاش چو روز رستاخیز | مرد و زن گشته اشکخونینریز | |
علما سر برهنه و میران | جمله پیش جنازه با سلطان | |
شه ز غم هفت روز بر ننشست | دل چون شیشهاش ز درد شکست | |
هفته خوان نهاد در جامع | تا بخوردند قانع و طامع | |
مالها بخش کرد بر فقرا | جهت عرس آن شه والا | |
بنا بنقل دولتشاه[۴۳] بهاء ولد «در شهور سنه احدى و ثلاثین و ستمائه بجوار رحمت ایزدى انتقال کرد» ولى روایت افلاکى بصواب نزدیکتر و با ولدنامه مطابقتر است زیرا چنانکه بیاید مولانا بعد از وفات پدر یک سال بىشیخ و پیر گذرانید و پس از آن سید برهان الدین محقق ترمدى بروم آمده و مولانا ۹ سال تمام با وى مصاحبت و ارادت داشت که او روى ملال از جهان درکشید و قالب تهى کرد و مولانا ۵ سال دیگر بارشاد و وعظ و تذکیر مشغول بود که شمس الدین تبریزى بوى بازخورد و چون اتفاقى است که ملاقات مولانا با شمس الدین به سال ۵۴۲ بود پس فاصله از وفات بهاء ولد تا این تاریخ کمابیش ۱۵ سال بوده و ازاینروى روایت افلاکى بصواب نزدیکتر مى نماید.
معارف بهاء ولد
با آنکه بهاء الدین در علوم نقلى و سلوک ظاهر و باطن پیشواى ارباب حال و قال و انگشتنماى روزگار بود و از فتوى و وعظ و تذکیر و معارف او خلق بهرهها مىبردند و همه روزه مجلس او باصناف مردم از دانشمندان و رهروان انباشته مىشد و فضیلتخواهان و حقیقتجویان از مجلس او با دامنها فوائد و افاضات و فتوح و گشایشهاى غیبى برمىخاستند ظاهرا به عادت این طبقه که بتصنیف و تألیف چندان عقیده ندارند و گویند:
دفتر صوفى سواد حرف نیست | جز دل اسپید همچون برف نیست | |
بتألیف و قید معانى نفسانى در کتاب نپرداخته و تنها اثر موجود او کتابیست بنام معارف که افلاکى در ضمن حال مولانا ذکر آن بدینطریق مىآرد «مولانا معارف بهاء ولد تقریر مىفرمود» و ابتدا بگمان این ضعیف مىرسید که مقصود از معارف بهاء ولد افکار و آراء بهاء ولد است نه کتابى از آثار وى موسوم بمعارف تا اینکه نسخه اى[۴۴] بى آغاز بدست آمد که در آخر آن نوشته اند:
«تم الکتاب المعارف (کذا) فى اوائل شهر صفر المظفر سنه سته و خمسین و تسعمائه کتبه الفقیر الحقیر خدا داد المولوى القونوى».
و در ضمن کتاب یکجا نام بهاء ولد و در فصل دیگر خطاب وى در مجلس به فخر رازى و زین کیشى و خوارزمشاه که از روى قطع علاء الدین محمد بن تکش مقصود است بنظر رسید و تقریبا هیچ شبهت باقى نماند (مخصوصا که آنچه در این کتاب راجع بفخر رازى و خوارزمشاه ذکر شده با اندک اختلافى در مناقب العارفین از گفته بهاء ولد نقل شده است) که معارف بهاء ولد همین کتابست.
اما کتاب معارف صورت مجالس و مواعظ بهاء ولد مىباشد که باغلب احتمال خود او آنها را مرتب ساخته و به رشته تحریر درآورده و اغلب به عباراتى مانند با خود مىگفتم و با خود مى اندیشیدم آغاز سخن مىکند و حقائق تصوف را با بیانى هرچه عالى تر و قاهرتر روشن مىگرداند چنانکه صرفنظر از دقت افکار بسیارى از فصول این کتاب در حسن عبارت و لطف ذوق بىنظیر است و یکى از بهترین نثرهاى شاعرانه مى باشد.
تأثیر این کتاب در فکر و آثار مولانا بسیار بوده و پس از مطالعه و مقایسه دقیق بر متتبعین و ارباب نظر پوشیده نمىماند که مولانا با پدر خود در اصول عمده و مبانى تصوف شریک بوده و نیز در مثنوى[۴۵] و غزلیات از معانى این کتاب اقتباساتى کرده است.
فصل دوم- ایام تحصیل
چون بهاء ولد سر در حجاب عدم کشید مولانا که در آن هنگام بیست و چهارمین مرحله زندگانى را مىپیمود به وصیت[۱] پدر یا بخواهش[۲] سلطان علاء الدین و برحسب روایت ولدنامه بخواهش مریدان[۳] بر جاى پدر بنشست و بساط وعظ و افادت بگسترد و شغل فتوى و تذکیر را برونق آورد و رایت شریعت برافراشت و یک سال تمام دور از طریقت مفتى شریعت بود تا برهان الدین محقق ترمدى بدو پیوست.
برهان الدین محقق ترمدى
از سادات حسینى[۴] ترمد است که در آغاز حال[۵] درد طلب دست در دامن جان وى زد و او را بمجلس بهاء الدین ولد که در بلخ انعقاد مىیافت کشانید و به حلقه مریدان درآورد. کشش معنوى و جنسیت روحانى برهان الدین را که هنوز جوان بود بنده آن پیر راهبین کرد و چون زبانه[۶] شمع در نور آفتاب وجودش در وجود شیخ محو ساخت و کار برهان بشهود کشید و شاهد غیب را مشاهده کرد و افلاکى گوید که تمام مدت ریاضت محقق ترمدى بیش از چهل روز نبود[۷].
و بعضى[۸] گویند که هم در بلخ بهاء ولد تربیت مولانا را ببرهان الدین گذاشت و او نسبت بمولانا سمت لالائى و اتابکى داشت و اینکه دولتشاه[۹] او را مرشد و پیر بهاء ولد مىپندارد سهو عظیم و مخالف اسناد قدیم و روایات ولدنامه و افلاکى مىباشد.
وقتىکه بهاء ولد[۱۰] از بلخ هجرت مىکرد برهان الدین در بلخ نبود و سر خویش گرفته و در ترمد منزوى و معتزل مىزیست و چون بهاء ولد مسافرت نمود پیوسته خبر او از دور و نزدیک مىپرسید تا نشان او در روم دادند و برهان الدین بطلب شیخ عازم روم شد. چون بدان ملک رسید یک سال تمام از وفاتش گذشته بود و بنابراین تاریخ وصول او بروم مطابق بوده است با سنه ۶۲۹. افلاکى در مناقب العارفین و جامى بتقلید وى در نفحات الانس آورده است که در وقت وفات بهاء ولد برهان الدین «به معرفت گفتن مشغول بود در میان سخن آهى کرد و فریاد برآورد که دریغا شیخم از کوى عالم خاک بسوى عالم پاک رفت و فرمود فرزند شیخم جلال الدین محمد بىنهایت نگران من است بر من فرض عین است که بجانب دیار روم روم و این امانت را که شیخم بمن سپرده است بوى تسلیم کنم» و داستان این کرامت در ولدنامه که اصح منابع تاریخى راجع بحیات مولاناست نیامده و ظاهرا از قبیل کرامات و داستانهاى دیگر باشد که افلاکى از اشخاص شنیده و بىتحقیق یا از روى حسن عقیدت در کتاب خود گنجانیده است و اینک ابیات ولدنامه با اختصار:
مدتى چون بماند در هجران | طالب شیخ خویش شد برهان | |
گشت بسیار و اندر آخر کار | داد با وى خبر یکى مختار | |
گفت شیخت بدانکه در روم است | نیست پنهان بجمله معلوم است | |
این طرف عزم کرد آن طالب | عشق شیخش چو شد بر او غالب | |
چونکه شادان به قونیه برسید | شیخ خود را ز شهریان پرسید | |
همه گفتند آنکه مىجوئى | هر طرف بهر او همىپوئى | |
هست سالى که رفته از دنیا … | رخت را برده باز در عقبا | |
و با تصریح سلطان ولد فرزند مولانا که خود هم از مریدان سید بوده به اینکه «داد با وى خبر یکى مختار» در ضعف گفتار افلاکى و جامى شبهه نخواهد ماند و توان گفت که انقلاب و آشفتگى بلاد خراسان بر اثر هجوم مغل نیز در مهاجرت برهان الدین از مولد خود بطلب شیخ بىتأثیر نبوده است.
به روایت افلاکى هنگامى که سید به قونیه رسید «مگر حضرت خداوندگار بسوى لارنده رفته بود و حضرت سید چند ماه در مسجد سنجارى معتکف شده با دو درویش خدمتکار مکتوبى بجانب حضرت مولانا فرستاد که البته عزیمت فرماید که در مزار والد بزرگوار خود این غریب را دریابند که شهر لارنده جاى اقامت نیست که از آن کرده در قونیه آتش خواهد باریدن چون مکتوب سید به مطالعه مولانا رسید از حد بیرون رقتها کرد و شادان شده و بزودى مراجعت نمود» لیکن در ولدنامه هیچگونه اشارتى بدین مطلب نیست و تواند بود که سلطان ولد رعایت اختصار کرده و از تفصیل این وقایع صرفنظر نموده باشد.
چنانکه از ولدنامه و یکى از روایات مناقب العارفین مستفاد است سید مولانا را در انواع علوم بیازمود و وى را در فنون قال نادر یافت «و برخاست و به زیر پاى خداوندگار بوسه ها دادن گرفت و بسى آفرینها کرد و گفت که در جمیع علوم دینى و یقینى از پدر بصد مرتبه و درجه گذشتهاى اما پدر بزرگوارت را هم علم قال بکمال بود و هم علم حال بتمام داشت مى خواهم که در علم حال سلوکها کنى و آن معنى از حضرت شیخم بمن رسیده است و آن را نیز هم از من حاصل کن تا در همه حال ظاهرا و باطنا وارث پدر باشى و عین او گردى» مولانا این سخن از سید بپذیرفت و مرید وى گشت و در ریاضت و مجاهدت بایستاد و مردهوار[۱۱] خویش را بدو تسلیم کرد تا به زندگانى ابد برسد و از تنگناى تن و آلودگى که کان اندوه و غم است برهد و مرغ جانش در فضاى بىآلایشى که معدن شادیها و جهان خوشى است بالوپر بگشاید.
مدت ارادتورزى[۱۲] مولانا بسید نه سال بوده است و ازاینروى تا سال ۶۳۸ سروکار مولانا با برهان الدین افتاده و به رهنمائى آن عارف کامل سراپا نور گردیده[۱۳] و از تغیر نفس بر اثر توارد احوال ظاهرى و معنوى که در هر حال نتیجه نقص و انفعال است دور شده بود و براى نیل بکمال و مرتبه خداوندى سیر و سلوک مى نموده است.
مولانا در حلب
چنانکه در مناقب العارفین مذکور است مولانا دو سال پس از وفات پدر و ظاهرا به اشارت برهان الدین «بجانب شام عزیمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نماید و کمال خود را با کملیت رساند و گویند سفر اولش آن بود» و مطابق روایت همو برهان الدین در این سفر تا قیصریه با مولانا همراه بود و او در این شهر مقیم شد لیکن مولانا بشهر حلب رفت و بتعلیم علوم ظاهر پرداخت. هرچند در ولدنامه و تذکرهها به مسافرت مولانا براى تحصیل علوم بحلب یا محل دیگر ایما و اشارهاى هم دیده نمىشود لیکن تبحر و استیلاء مولانا در علوم چنانکه از آثارش مشهود است ثابت مى کند که او سالها در تحصیل فنون و علوم اسلامى که بسیارى از مشایخ متأخرین آنها را بنام آنکه قال حجاب حال است ترک گفته و ناقص و بىکمال بار آمدهاند رنج برده و اکثر یا همه کتب مهم را بدرس یا به مطالعه خوانده و چنانکه بیاید محدث و فقیه و ادیب و فیلسوف استاد بوده است و چون شهرت علمى در آن عهد خاصه در علوم شرعى متکى به اجازه و علو مقام بسته بعلو سلسله اسناد بوده و ناچار استادان فقه و حدیث مىبایست اجازه و سلسله روایت خود را باستادى متبحر و صدوق و عالى الاسناد منتهى سازند پس ناچار مولانا که در آغاز حال شغل وعظ و افتا و تدریس و تذکیر داشت درس خوانده و استاد دیده بود و سلسله روایت احادیث و احکام فقه را که متصدى تدریس آن بود به یکى از محدثان و فقیهان آن روزگار مستند مى گردانید.
و چون دمشق و حلب در این عهد از مراکز مهم تعلیمات اسلامى بشمار مىرفت و بسیارى از علماى ایران از هجوم مغل بدان نواحى پناه برده و اوقات خود را بنشر علوم مشغول گردانیده و عده بسیار از عرفا نظر بهآنکه دمشق و حوالى جبل لبنان مکان مقدس و موقف ابدال و هفت مردان یا هفتتنان و تجلى گاه بوارق غیبى است در آن نواحى اقامت گزیده بودند و بانتظار دیدار رجال الغیب در کوههاى لبنان شب بروز مىآوردند و شیخ اکبر محیى الدین مؤسس و بنیادگذار اصول عرفان و شارح کلمات متصوفه هم در شام جاى داشت. پس روایت افلاکى در مسافرت مولانا که طالب علوم ظاهر و باطن بود بدین نواحى از واقع بدور نیست و اگرچه ذکر این سفر در ولدنامه که مبتنى بر اختصار و بیان مقامات معنوى مولاناست نیامده باوجود این قرائن باید سخن افلاکى را مسلم داشت.
مدرسه حلاویه
به روایت افلاکى مولانا با چند یارى از مریدان پدر که ملازم خدمتش بودند در مدرسه حلاویه نزول فرمود و این مدرسه حلاویه[۱۴] در آغاز یکى از کنائس بزرگ رومیان بود که آن را بمناسبت قدمت و روایات مذهبى (درآمدن مسیح و حواریون و اقامت آنان در محل آن کنیسه) بىاندازه حرمت مىنهادند و چون در سنه ۵۱۸ صلیبیان بحلب حملهور شدند و امیر حلب[۱۵] ایلغازى بن ارتق صاحب ماردین عار فرار بر خویش آسان نمود.
قاضى ابو الحسن محمد بن یحیى بن خشاب چهار کنیسه بزرگ را در حلب بصورت مسجد درآورد و یکى همین کنیسه بود که آن را مسجد سراجین خواندند. بعد از آن نور الدین محمود بن زنگى معروف بملک عادل (۵۴۱- ۵۶۹) چند حجره و ایوانى بر آن مسجد بیفزود و بصورت مدرسه درآورد (سنه ۵۴۴) و بر اصحاب و پیروان ابو حنیفه وقف نمود.
در سنه ۶۴۳ عمر بن احمد معروف بابن العدیم بامر الملک الناصر یوسف بن محمد (۶۳۴- ۶۵۹) عمارت این مدرسه را تجدید نمود و بار دیگر در سنه ۱۰۷۱ بفرمان سلطان محمد خان از سلاطین آل عثمان آن را مرمت کردهاند و تا سنه ۱۳۴۱ هجرى قمرى این بنا موجود و پاى بر جاى بوده است.
این مدرسه اوقاف بسیار داشته و طلاب آن از هر جهت مرفه و فارغ بال مىزیستهاند و واقف شرط کرده بود که هر ماه رمضان ۳۰۰۰ درهم به مدرس بدهند تا فقها را مهمان نماید و در نیمه شعبان و موالید ائمه دین حلوا قسمت کند و ظاهرا بهمین سبب این مدرسه را حلاویه خواندهاند و مدرسین این مدرسه نیز همواره از علماء بزرگ و نامور انتخاب مىشدهاند و اولین مدرس آن برهان الدین ابو الحسن بلخى بوده که وى را از دمشق خواستهاند و امام برهان الدین احمد بن على اصولى سلفى را هم بنیابت وى مقرر داشتهاند و این مدرسه یکى از مراکز عمده حنفیان بوده است.
کمال الدین ابن العدیم
وقتىکه مولانا در حلاویه اقامت کرد تدریس آن مدرسه بر عهده کمال الدین ابو القاسم عمر بن احمد معروف بابن العدیم قرار گرفته بود که یکى از افراد بیت ابى جراده و خاندان بنى العدیم بشمار مىرفت[۱۶] نسب این خاندان منتهى مىشود به ابى جراده عامر بن ربیعه که از صحابه امیر المؤمنین على بن ابى طالب ع بود و خاندان وى در محله بنى عقیل واقع در بصره اقامت داشتند و اولین بار موسى بن عیسى چهارمین فرزند ابى جراده در قرن سوم بقصد تجارت در حلب رحل اقامت افکند و فرزندان وى بتدریج در این شهر داراى شهرت و مکنت شدند و از آغاز قرن پنجم که ابو الحسین احمد بن یحیى متوفى در ۴۲۹ بتصدى شغل قضا کامیاب آمد على التحقیق تا قرن هفتم و ظاهرا[۱۷] مدتى پس از آن این منصب بارث و استحقاق در این دودمان تبدیل مىیافت و گاهى نیز منصب تدریس بر قضا علاوه مى شد.
علت شهرت این خانواده به بنى العدیم ظاهرا آنست که قاضى هبه اللّه بن احمد باوجود ثروت و مکنت بیکران همواره در اشعار خود از تنگدستى و درویشى مىنالید و بدین جهت او را عدیم یعنى فقیر و بىچیز و خاندانش را بنى العدیم گفتند.
کمال الدین ابو القاسم فرزند چهارم هبه اللّه معروف بعدیم است که در سنه ۴۸۸ متولد گردید و به اندکسال در علوم و فنون ادب و فقه و حدیث و معرفت رجال تبحرى عظیم و شهرتى وافى بدست آورد و در حسن خط یکى از استادان زمانه بشمار مىرفت و در شاعرى نیز دستى داشت.
بنا بنقل یاقوت حموى که خود در سنه ۶۱۹ به خدمت کمال الدین رسیده اولین بار کمال الدین در سنه ۶۱۶ که ۲۸ سال از عمرش مىگذشت بتدریس مدرسه شادبخت منصوب شد و ظاهرا بعد از این تاریخ در مدرسه حلاویه شغل تدریس یافت[۱۸] و درحوالى سنه ۶۴۳ این مدرسه را بامر ملک ناصر مرمت کرد.
ابن العدیم چند کتاب مهم تألیف کرده که از آن جمله یکى تاریخ حلب است موسوم به زبده الطلب و دیگر کتاب الاخبار المستفاده فى ذکر بنى جراده که آن را بخواهش یاقوت مدون ساخت و دیگر کتاب الدرارى فى ذکر الذرارى بنام الملک- الظاهر و دیگر کتابى در خط و فنون و آداب آن.
هنگامى که عساکر[۱۹] خونخوار مغل در سنه ۶۵۸ بحلب تاختند قاضى ابن العدیم بمصر پناه برد و پس از بازگشت مغل بموطن خود برگشت و در ویرانى آن شهر ابیات غمانگیز بنظم آورد و دو سال بعد از آن واقعه به سال ۶۶۰ درگذشت.
افلاکى کمال الدین را نظر به اهمیت و نفوذ کلمه و وسعت مکنت و جاه ظاهر ملک الامرا و ملک ملک حلب خوانده و در باب محبت و عنایت او نسبت بمولانا گوید «مگر ملک الامراى حلب کمال الدین ابن عدیم ملک ملک حلب بود مردى بود فاضل و علامه عصر و کاردان و صاحبدل و روشن درون از غایت اعتقاد خدمات متوافر مى نمود و پیوسته ملازم حضرتش مى بود از آن جهت که فرزند سلطان العلماء بود و بتدریس مشغول مى شد و چون در ذات حضرت مولانا فطانت و ذکاوت عظیم مى یافت در تعلیم و تفهیم او جد بىحد مىنمود و از همه طلبه علم بیشتر و پیشتر بدو درس مى گفت».
و چون کمال الدین فقیه حنفى بود ناچار باید مولانا رشته فقه و علوم مذهب را در نزد وى تحصیل کرده باشد.
مدت اقامت مولانا در شهر حلب معلوم نیست و روایت افلاکى در این باب مضطرب است و یکجا مىگوید مولانا بواسطه کرامات مشهور شد و از آفت اشتهار بدمشق رفت و نیز روایت مىکند که سلطان عز الدین روم ملک الادبا بدر الدین یحیى را به خدمت کمال الدین روانه کرد تا مولانا را بروم باز آرد و سلطان عز الدین روم هیچکس نتواند بود جز سلطان عز الدین کیکاوس بن کیخسرو (۶۴۴- ۶۵۵) که چندین سال پیش از بقیه پاورقى از ذیل صفحه قبل جلوس او بر تخت سلطنت مولانا از سفر بازآمده و بر مسند تدریس و فتوى متمکن شده بود و بنابراین اگر این روایت صحتى داشته باشد و سلطان عز الدین کس بطلب مولانا فرستاده باشد ناچار در سفرهاى مولانا بدمشق ما بین ۶۴۵ و ۶۴۷ بوده است.
مولانا در دمشق
بعد از آنکه مولانا مدتى در حلب بتکمیل نفس و تحصیل علوم پرداخت عازم دمشق گردید و مدت هفت یا چهار سال هم در آن ناحیه مقیم بود و دانش مىاندوخت و معرفت مى آموخت.
پیشتر مذکور افتاد که شهر دمشق در این عهد مرکزیت یافته و مجمع علم و دانش و ملاذ گریختگان فتنه مغل گردیده بود و در همین تاریخ شیخ اکبر محیى الدین[۲۰] مراحل آخرین زندگانى را در این شهر مىپیمود و رفتن مولانا که در صدد تحصیل کمال و شیفته صحبت مردان راه بود بدمشق بواقع نزدیک است.
رابطه دمشق با تاریخ زندگانى مولانا بسیار است و غزلیات و ابیات مولانا در وصف شام مىرساند که مولانا را با این ناحیه که تابشگاه جمال شمس تبریزى و چنانکه بیاید اولین نقطهاى بوده است که این دو یار دمساز با یکدیگر دیدار کرده اند سر و سرى دیگر است و دو سفر مولانا در فاصله ۶۴۵ و ۶۴۷ و فرستادن پسران خود بدمشق براى تحصیل هم شاهد این گفتار تواند بود.
به گفته افلاکى «چون حضرت مولانا بدمشق رسید علماى شهر و اکابر هرکه بودند او را استقبال کردند و در مدرسه مقدسیه فرود آوردند و خدمات عظیم کردند و او به ریاضت تمام بعلوم دین مشغول شد» و مسلم است که مولانا کتاب هدایه[۲۱] فقه را در این شهر خوانده و بصحبت محیى الدین[۲۲] هم نائل آمده است.
توقف مولانا در دمشق ظاهرا بیش از چهار سال که روایت کردهاند بطول نینجامیده، چه او در حلب چندى مقیم بوده و در موقع وفات برهان الدین محقق (۶۳۸) حضور داشته و چون مسافرتهاى او در حدود ۶۳۰ شروع شده است بنابراین آن روایت که مدت اقامت او را در دمشق به هفت سال مىرساند از حیز صحبت بدور خواهد بود.
بازگشت مولانا بروم و انجام کار برهان محقق
مولانا پس از چندى اقامت در حلب و شام که مدت مجموع آن هفت سال بیش نبود بمستقر خاندان خویش یعنى قونیه باز آمد و چون به قیصریه رسید «علما و اکابر و عرفا پیش رفتند و تعظیم عظیم کردند. خدمت صاحب اصفهان[۲۳] را آن خواست بود که حضرت مولانا را به خانه خود برد. سید برهان الدین تمکین نداد که سنت مولاناى بزرگ آنست که در مدرسه نزول کنند».
بعد از این تاریخ بنا ببعضى روایات مولانا بدستور برهان الدین به ریاضت پرداخت و سه چله[۲۴] متوالى برآورد و سید نقد وجود او را بىغش و تمام عیار و بىنیاز از ریاضت و مجاهدت یافت «سر به سجده شکر نهاد و حضرت مولانا را در کنار گرفت و بر روى مبارک او بوسهها افشان کرد، بار دیگر سر نهاد و گفت در جمیع علوم عقلى و نقلى و کشفى و کسبى بىنظیر عالمیان بودى و الحاله هذه در اسرار باطن و سر سیر اهل حقایق و مکاشفات روحانیان و دیدار مغیبات انگشت نماى انبیا و اولیا شدى» و دستورى داد تا به دستگیرى و راهنمائى گمگشتگان مشغول گردد.
در اینکه مولانا تربیتیافته برهان محقق است شکى نیست و از آثار مولانا و ولدنامه این مطلب به خوبى روشن است و سلسله و نسبت خرقه مولانا را هم شمس الدین افلاکى بهوسیله همین برهان الدین به پدرش سلطان العلماء و آخرالامر بمعروف کرخى مىرساند منتهى بنا به روایت ولدنامه مولانا مدت ۹ سال تمام مصاحب و ملازم برهان الدین بوده و بنقل افلاکى مولانا بدستور او بحلب و شام رفته پس از آن اسرار ولایت را به ودیعه گرفته است.
و چون تمام مصاحبت مولانا با برهان محقق ۹ سال بیش نبوده و او نیز در حدود سنه ۶۲۹ بروم آمده است پس باید وفات او به سال ۶۳۸ واقع شده باشد و با اینهمه افلاکى شرحى از ملاقات شهاب الدین سهروردى که سنه ۶۱۸ بروم آمده با برهان الدین و ارادت یکى از مغولان بوى در موقع فتح قیصریه (۶۴۰) و آمدن یکى از شیخزادگان بغداد بعد از قتل خلیفه (۶۵۶) به خدمت وى نقل کرده و این هر سه روایت با گفتههاى خود او و ولدنامه مخالف و بکلى غلط است.
وفات سید[۲۵] در قیصریه بوقوع پیوست و صاحب شمس الدین اصفهانى مولانا را از این حادثه مطلع ساخت و او به قیصریه[۲۶] رفت و کتب و اجزاء سید را برگرفت و بعضى را برسم یادگار بصاحب اصفهانى داد و باز به قونیه برگشت.
برهان الدین علاوه بر کمال اخلاقى و سیر و سلوک صوفیان و طى مقامات معنوى دانشمندى کامل و فاضلى مطلع بود و پیوسته کتب و اسرار[۲۷] متقدمان را مطالعه مىکرد و خلق را به طریقت راستان و مردان راستین هدایت مىنمود و این معنى مسلم است که او مردى کامل و به گفته مولانا نورشده و بظواهر پشت پا زده و مست تجلیات الهى بوده است[۲۸] و او را بسبب اشرافى که بر خواطر داشت سید سردان مى گفتند. افلاکى روایت مىکند «خاتونى بزرگ که آسیه وقت بود مرید سید شده بود. روزى بطریق مطایبه سؤال کرد که در جوانى ریاضات و مجاهدات را بکمال رسانیده بودى چه معنى که در این آخر عمر روزه نمىگیرى و اغلب نمازها از تو فوت مىشود، فرمود که اى فرزند ما همچون اشتران بار کشیم، بارهاى گران کشیده و شدائد روزگار چشیده و راههاى دور و دراز کوفته قطع مراحل و منازل بىحد کرده و پشم و موى هستى فروریزانیده لاغر و نحیف و نامراد گشتهایم و در زیر بار گران گامزن و اندک خور و تنگ گلو شده اکنون ما را به اندک روزى بجو باز بسته چون پرورده شویم در عیدگاه وصال قربان گردیم زیرا که قربان لاغر در مطبخ سلطان بکار نبرند و پیوسته فربه را فربه باشد» و گویا مراد وى آن باشد که ما از مجاهده و طلب دلیل گذشته اهل مشاهده و مستغرق دیدار مطلوب گشتهایم و طلب الدلیل بعد الوصول الى المطلوب قبیح.
او از عرفاى گذشته به سنائى غزنوى ارادت و عشقى تمام داشته و همچنان عشقى[۲۹] که مولانا را بشمس تبریزى بوده وى را به سنائى بوده است.
مولانا در مجالس[۳۰] خود کلمات سید را نقل مى کرده و سلطان ولد فرزند مشهور او هم به خدمت سید رسیده و از خدمت وى بکسب معانى و معارف بهرهمند آمده چنانکه در ولدنامه گوید:
این معانى و این غریب بیان | داد برهان دین محقق دان | |
مولانا بعد از وفات برهان محقق
چون برهان دین از خاکدان تن بعالم پاک اتصال یافت مولانا بر مسند ارشاد و تدریس متمکن گردید و قریب پنج سال یعنى از ۶۳۸ تا ۶۴۲ به سنت پدر و اجداد کرام در مدرسه بدرس فقه و علوم دین مىپرداخت و همه روزه طالبان علوم شریعت که به گفته دولتشاه[۳۱] عده آنان به ۴۰۰ مىرسید در مدرس و محضر او حاضر مىشدند و هم برسم فقها و زهدپیشگان آن زمان مجلس تذکیر منعقد مىکرد و مردم را به خدا مىخواند و از خدا مىترسانید «و دستار خود را[۳۲] مىپیچید و ارسال مىکرد و رداى فراخآستین چنانکه سنت علماى راستین بود مىپوشید» و مریدان بسیار بر وى گرد آمدند وصیتش در عالم منتشر گردید چنانکه سلطان ولد گوید:
ده هزارش مرید بیش شدند | گرچه اول ز صدق دور بدند | |
مفتیان بزرگ اهل هنر | دیده او را بجاى پیغامبر | |
وعظ گفتى ز جود بر منبر | گرم و گیرا چو وعظ پیغامبر | |
صید[۳۳] خوبش گرفت عالم را | کرده زنده روان عالم را | |
گشت اسرار ازو چنان مکشوف | که مریدش گذشت از معروف | |
فصل سوم- دوره انقلاب و آشفتگى
مولانا چنانکه گذشت پس از طى مقامات از خدمت برهان محقق اجازه ارشاد و دستگیرى یافت و روزها بشغل تدریس و قیل و قال مدرسه مىگذرانید و طالب علمان و اهل بحث و نظر و خلاف بر وى گرد آمده بودند و مولانا سرگرم تدریس و لم و لا نسلم بود. فتوى مىنوشت و از یجوز و لا یجوز سخن مىراند او از خود غافل و با عمرو و زید[۳۴] مشغول ولى کارداران[۳۵] غیب دل در کار وى نهاده بودند و آن گوهر بىچون را آلوده چون و چرا نمىپسندیدند و آن دریاى آرام را در جوش و خروش مىخواستند و عشق غیور منتهز فرصت تا آتش در بنیاد غیر زند و عاشق و طالب دلیل را آشفته مدلول و مطلوب کند و آن سرگرم تدریس را سرمست و بیخود حقیقت سازد.
خلق بزهد و ریاضت و علم ظاهر که مولانا داشت فریفته بودند و به خدمت و دعاء او تبرک جسته او را پیشواى دین و ستون شریعت احمدى مىخواندند ناگهان پرده برافتاد و همه کس را معلوم شد که آن صاحب منبر[۳۶] و زاهد کشور رندى لاابالى و مستى پیمانه بدست و عاشقى کفزنان و پایکوبانست و دستار دانشمندانه و رداى فراخ آستین که نشان ظاهریان و بستگان حدود است بر وى عاریت و جولانگاه او بیرون از عالم حد و نشیمن وى نه این کنج محنتآباد است.[۳۷]
تا وقتىکه مولاناى ما در مجلس بحث و نظر بو المعالى[۳۸] گشته فضل و حجت مىنمود، مردم روزگار او را از جنس خود دیده به سخن وى که درخور ایشان بود فریفته و بر تقوى و زهد او متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمس حقیقت پرتوى بر آن جان پاک افکند و چنانش تافته و تابناک ساخت که چشمها از نور او خیره گردید و روز کوران محجوب که از ادراک آن هیکل نورانى عاجز بودند از نهاد تیره خود بانکار برخاستند و آفتاب جانافروز را از خیرگى چشم شب تاریک پنداشتند. مولانا طریقه و روش خود را بدل کرد، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت بوى تغییر دادند، آن آفتاب تیرگىسوز که این گوهر شبافروز را مستغرق نور و از دیده محجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اقیانوس آرام را متلاطم و موجخیز گردانید و کشتى اندیشه را از آسیب آن به گرداب حیرت افکند سرّ مبهم و سرفصل تاریخ زندگانى مولانا شمس الدین تبریزى بود.
شمس الدین تبریزى
شمس الدین محمد بن على بن ملک داد[۳۹] از مردم تبریز بود و خاندان وى هم اهل تبریز بودند و دولتشاه[۴۰] او را پسر خاوند جلال الدین یعنى جلال الدین حسن[۴۱] معروف بنو مسلمان از نژاد بزرگ امید که ما بین سنه ۶۰۷- ۶۱۸ حکومت الموت داشت شمرده و گفته است که جلال الدین «شیخ شمس الدین را بخواندن علم و ادب نهانى به تبریز فرستاد و او مدتى در تبریز بعلم و ادب مشغول بوده» و این سخن سهو است چه گذشته از آنکه در هیچیک از مأخذهاى قدیمتر این حکایت ذکر نشده جلال الدین حسن نومسلمان بنص عطا ملک جوینى[۴۲] جز علاء الدین محمد (۶۱۸- ۶۵۳) فرزند دیگر نداشته و چون ببعضى روایات[۴۳] شمس در موقع ورود به قونیه یعنى سنه ۶۴۲ شصتساله بوده پس ولادت او باید در ۵۸۲ اتفاق افتاده باشد.
چنانکه افلاکى در چند موضع از مناقب العارفین روایت مىکند شمس الدین ابتدا مرید شیخ ابو بکر زنبیلباف یا سلهباف تبریزى بود که اگرچه از مبادى تربیت او اطلاعى نداریم ولى «در ولایت و کشف القلب یگانه زمان خود بوده» و شمس به گفته خود جمله ولایتها از او یافته لیکن مرتبه شمس بدانجا رسید که به پیر خود قانع نبود «و در طلب اکملى سفرى شد و مجموع اقالیم را چند نوبت گرد برآمد و به خدمت چندین ابدال و اوتاد و اقطاب و افراد رسیده و اکابر صورت و معنى را دریافته» و گویا بدین جهت یا نظر بطیران او در عالم معنى «مسافران صاحبدل او را شمس پرنده گفتندى».
جامى در ضمن[۴۴] حکایتى مىرساند که فخر الدین عراقى و شمس الدین تبریزى هر دو تربیت یافتگان بابا کمال[۴۵] جندى از خلفاء نجم الدین کبرى بودهاند و این روایت نسبت به فخر الدین عراقى مشکل است زیرا او باصح اقوال از ابتدا مرید شیخ بهاء الدین زکریاى مولتانى[۴۶] بوده و به خدمت بابا کمال نرسیده است. علاوه بر آن[۴۷] گفته اند که فخر الدین عراقى ۲۵ سال تمام در خدمت بهاء الدین زکریا طى مقامات معنوى مى کرد و وفات بهاء الدین به سال ۶۶۶ اتفاق افتاد و عراقى پیش از آنکه ببهاء الدین پیوندد بتدریس علوم رسمى مى پرداخت ناگهان جذبهاى دامنگیر وى شد و او را بدیار هند کشانید و ازاینروى تاریخ ابتداء سلوک و وصول او به خدمت بهاء الدین تقریبا مصادف است با سال ورود شمس الدین تبریزى براى ارشاد مولانا به قونیه (۶۴۲).
بعضى گفته اند که شمس الدین مرید و تربیت یافته رکن الدین سجاسى[۴۸] است که (بقیه از ذیل صفحه ۵۰) شیخ اوحد الدین کرمانى[۴۹] هم وى را به پیرى برگزیده بود و این روایت هرچند از نظر تاریخ مشکل نمىنماید و ممکن است که اوحد الدین مذکور و شمس الدین هر دو به خدمت رکن الدین رسیده باشند و لیکن اختلاف طریقه این دو با یکدیگر چنانکه بیاید تا اندازهاى این قول را که در منابع قدیمتر هم ضبط نشده ضعیف مى سازد.
پیش از آنکه شمس الدین در افق قونیه و مجلس مولانا نورفشانى کند در شهرها مى گشت و به خدمت بزرگان مىرسید و گاهى مکتبدارى مى کرد[۵۰] و نیز به جزویات کارها مشغول مىشد «و چون اجرت دادندى موقوف داشته تعلل کردى و گفتى تا جمع شود که مرا قرض است تا ادا کنم و ناگاه بیرون شو کرده غیبت نمودى» و چهارده ماه تمام در شهر حلب[۵۱] در حجره مدرسه به ریاضت مشغول بود «و پیوسته نمد سیاه پوشیدى و و پیران طریقت او را کامل تبریزى[۵۲] خواندندى.»
ملاقات اوحد الدین کرمانى با شمس الدین تبریزى
وقتى[۵۳] شمس الدین در اثناء مسافرت ببغداد رسید و شیخ اوحد الدین کرمانى را که شیخ یکى از خانقاههاى بغداد و به مقتضاى المجاز قنطره الحقیقه عشق زیبا[۵۴] چهرگان و ماهرویان را اصل مسلک خود قرار داده بود و آن را وسیله نیل بجمال و کمال مطلق مىشمرد دیدار کرد «پرسید که در چیستى گفت ماه را در آب طشت مىبینم فرمود که اگر در گردن دنبل ندارى چرا در آسمان نمىبینى» مراد اوحد الدین آن بود که جمال مطلق را در مظهر انسانى که لطیفست مىجویم و شمس الدین بروى آشکار کرد که اگر از غرض شهوانى عارى باشى همه عالم مظهر[۵۵] جمال کلى است و او را در همه و بیرون از مظاهر توانى دید.
شیخ اوحد الدین «به رغبت تمام گفت که بعد الیوم مىخواهم که در بندگیت باشم، گفت بصحبت ما طاقت نیارى، شیخ بجد گرفت که البته مرا در صحبت خود قبول کن، فرمود بشرطى که على ملأ الناس در میان بازار بغداد با من نبیذ بنوشى، گفت نتوانم گفت براى من نبیذ خاص توانى آوردن، گفت نتوانم، گفت وقتى من نوش کنم با من توانى مصاحبت کردن، گفت نه نتوانم مولانا شمس الدین بانگى بزد که از پیش مردان دور شو» چنانکه از این حکایت و دیگر روایات مستفاد است مولانا شمس الدین بحدود ظاهر بىاعتنا و برسوم پشت پا زده و از مجردان چالاک این راه و غرض وى از این سخنان آزمایش اوحد الدین بوده است در مقام تجرید و تفرید که حقیقت آن در مرحله معاملات صرفنظر از خلق و توجه بخالق است بتمام و کمال همت و صاحب این مقام را پس از رعایت دقائق اخلاص اندیشه رد و قبول عام نباشد که گفته اند:
از پى رد و قبول عامه خود را خر مساز | زانکه نبود کار عامه جز خرى یا خرخرى | |
چنانکه شمس الدین در طریق معامله به همه همت روى به نقطه و مرکز حقیقت آورده و از پسند و ناپسند کوتاهبینان گذشته و رعایت حدود و رسوم مسجد و خانقاه را که آن روزها سرمایه خودفروشى و خویشتنبینى بعضى از کمهمتان زهدنماى جاهپرست بشمار مىرفت ترک گفته بود و در عالم لاحدى و فضاى آزادى پروبال همت مىگشاد، در مرحله تعلیم و تعلم هم بتوقف به روایت گفتار گذشتگان و قناعت بقال قال[۵۶] حدثنا که مبناى بیشتر علماى آن عهد است عقیده نداشت و مىگفت هرکس باید از خود سرچشمه زاینده دانش باشد و اندیشه[۵۷] قطره مثال را به دریاى بى پایان و خشکناشونده کمال پیوسته گرداند و به گفتار کسان که بر اندازه نصیب خود از حقیقت سخن رانده اند خویش را از شهود حق بر وفق نصیبى که دارد محروم نسازد چنانکه «روزى در خانقاه نصره الدین وزیر اجلاسى عظیم بود و بزرگى را بشیخى تنزیل مى کردند و جمیع شیوخ و علما و عرفا و امرا و حکما حاضر بودند و هریکى در انواع علوم و حکم و فنون کلمات مى گفتند و بحثها مى کردند مگر شمس الدین در کنجى مراقب گشته بود از ناگاه برخاست و از سر غیرت بانگى برایشان زد که تا کى از این حدیثها مى نازید یکى در میان شما از حدثنى قلبى عن ربى خبرى نگوئید این سخنان که مىگویند از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره سخنان مردم آن زمان است که هریکى در عهدى بمسند مردى نشسته بودند و از درد حالات خود معانى مىگفتند و چون مردان این عهد شمائید اسرار و سخنان شما کو» و نظر بهمین[۵۸] عقیده مولانا را نیز از خواندن و مطالعه کلمات بهاء ولد بازمیداشت زیرا بهطورىکه از اخبار مستفاد است مىخواست که مولانا به مطالعه کتاب و اسرار عالم که با تکامل علم هنوز هم بشر سطرى از صفحات بیشمار آن را به پایان نرسانیده مشغول شود و فکر گرم رو خویش را پاى بست گفتار قید مانند این و آن نکند.
ورود شمس به قونیه و ملاقات او با مولانا
شمس الدین بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادى الآخره[۵۹] سنه ۶۴۲ به قونیه وصول یافت و به عادت[۶۰] خود که در هر شهرى که رفتى بخان فرود آمدى «در خان شکرفروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر در حجرهاش دو سه دینارى با قفل بر در مىنهاد و مفتاح بر گوشه دستارچه بسته بر دوش مىانداخت تا خلق را گمان آید که تاجرى بزرگست خود در حجره غیر از حصیرى کهنه و شکسته کوزه و بالشى از خشت خام نبودى» مدت اقامت شمس در قونیه تا وقتىکه مولانا را منقلب ساخت بتحقیق نپیوسته و چگونگى دیدار وى را با مولانا هم باختلاف نوشتهاند و ما این روایات را بترتیب خواهیم نوشت و سپس بذکر عقیده قریب بواقع خواهیم پرداخت.
روایت افلاکى
افلاکى نقل مىکند که روزى مولانا از مدرسه پنبهفروشان درآمده بر استرى راهوار نشسته بود و طالب علمان و دانشمندان در رکابش حرکت مى کردند از ناگاه[۶۱] شمس الدین تبریزى بوى بازخورد و از مولانا پرسید که بایزید بزرگتر است یا محمد؟
مولانا، گفت این چه سؤال باشد محمد ختم پیمبرانست وى را با ابو یزید چه نسبت، شمس الدین گفت پس چرا محمد مى گوید
ما عرفناک حق معرفتک
و بایزید گفت سبحانى ما اعظم شانى. مولانا از هیبت این سؤال بیفتاد و از هوش برفت، چون به خود آمد دست مولانا شمس الدین بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورد و در حجره درآورد و تا چهل روز به هیچ آفریده راه ندادند.
جامى در نفحات الانس نیز همین روایت را نقل کرده با این تفاوت که گوید سرّ کلام محمد و بایزید را که اولین از سر شرح صدر و استسقاى عظیم و دومین از کمى عطش و تنگى حوصله ناشى شده بود بیان کرد «مولانا شمس الدین نعره بزد و بیفتاد، مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمود تا او را برگرفتند و به مدرسه بردند تا به خود بازآمد سر مبارک او بر زانو نهاده بود بعد از آن دست او را بگرفت و روانه شد و مدت سه ماه در خلوتى لیلا و نهارا بصوم وصال نشستند که اصلا بیرون نیامدند و کسى را زهره[۶۲] نبود که در خلوت ایشان درآید.
روایت محیى الدین مؤلف الجواهر المضیئه[۶۳]
محیى الدین عبد القادر (۶۹۶- ۷۷۵) که در اوائل عمر خود با سلطان ولد فرزند مولانا معاصر بوده حکایت آشفتگى مولانا را بدینطریق روایت مىکند که سبب تجرد و انقطاع مولانا چنانست که روزى وى در خانه نشسته بود و کتابى چند گرد خود نهاده و طالب علمان بر وى گردآمده بودند. شمس الدین تبریزى درآمد و سلام گفت و بنشست و اشارت بکتب کرد و پرسید این چیست: مولانا گفت تو این ندانى، هنوز مولانا این سخن به انجام نرسانیده بود که آتش در کتب و کتبخانه افتاد. مولانا پرسید این چه باشد، شمس الدین گفت تو نیز این ندانى برخاست و برفت. مولانا جلال الدین مجردوار برآمد و بترک مدرسه و کسان و فرزندان گفت و در شهرها بگشت و اشعار بسیار بنظم آورد و بشمس تبریزى نرسید و شمس ناپیدا شد و قریب بدین روایت است آنچه جامى و دیگران[۶۴] بتبع وى در کتب خود نوشتهاند که «چون خدمت مولانا شمس الدین به قونیه رسید و بمجلس مولانا درآمد خدمت مولانا در کنار حوضى نشسته بود و کتابى چند پیش خود نهاده پرسید:
این چه کتابهاست، مولانا گفت این را قیل و قال گویند ترا با این چه کار خدمت مولانا شمس الدین دست دراز کرد و همه کتابها را در آب انداخت، خدمت مولانا بتأسف تمام گفت هى درویش چه کردى بعضى از آنها فوائد والد بود که دیگر یافت نیست.
شیخ شمس الدین دست در آب کرد و یکانیکان کتابها را بیرون آورد و آب در هیچ یک اثر نکرده، خدمت مولانا گفت این چه سرّ است، شیخ شمس الدین گفت این ذوق و حال است ترا از این چه خبر بعد از آن با یکدیگر بنیاد صحبت کردند».
روایت دولتشاه[۶۵]
و دولتشاه در باب دیدار شمس با مولانا گوید «روزى شیخ رکن الدین سنجابى[۶۶] شیخ شمس الدین را گفت که ترا مىباید رفت بروم و در روم سوختهایست آتش در نهاد او مى باید زد.
شمس به اشارت پیر روى بروم نهاد و در شهر قونیه دید که مولانا بر استرى نشسته و جمعى موالى در رکاب او روان از مدرسه به خانه مىرود. شیخ شمس الدین از روى فراست مطلوب را دید بلکه محبوب را دریافت و در عنان مولانا روان شد و سؤال کرد که غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست مولانا گفت روش سنت و آداب شریعت شمس گفت اینها همه از روى ظاهر است.
مولانا گفت وراى این چیست، شمس گفت علم آنست که بمعلوم رسى و از دیوان سنائى این بیت برخواند:
علم کز تو ترا بنستاند | جهل از آن علم به بود بسیار | |
مولانا از این سخن متحیر شد و پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس و افاده بازماند».
روایت ابن بطوطه[۶۷]
ابن بطوطه که در نیمه اول از قرن هشتم در اثناء سفر خود به قونیه رفته و شرح مختصرى نیز راجع بمولانا و پیروان او نوشته در سبب انقلاب مولانا گوید «روایت کنند که او (مولانا) در آغاز کار فقیهى مدرس بود که طلاب در یکى از مدارس قونیه بروى گرد مىشدند. یک روز مردى حلوافروش که طبقى حلواى بریده بر سر داشت و هر پارهاى به فلسى مىفروخت به مدرسه درآمد. چون بمجلس تدریس رسید شیخ (مولانا) گفت طبق خویش را بیار، حلوافروش پارهاى حلوا برگرفت و بوى داد، شیخ بستاند و بخورد، حلوائى برفت و به هیچکس از آن حلوا نداد. شیخ ترک تدریس گفت و از پى او برفت و دیرى کشید که بمجلس درس باز نیامد و طلاب مدتى دراز انتظار کشیدند.
سپس به جستجوى او برخاستند و آرامگاه او نشناختند تا پس از چند سال برگشت و جز شعر پارسى نامفهوم سخنى نمىگفت. طلاب از پیش مىرفتند و آنچه مىگفت مىنوشتند و از آنها کتابى بنام مثنوى جمع کردند».
اکنون چون بدقت در این روایات نگریم روشن مىگردد که روایت افلاکى و دولتشاه در این مشترک است که علت انقلاب مولانا سؤال شمس و تصادف این دو بقیه پاورقى از ذیل صفحه ۵۷ هنگام بازگشت مولانا از مدرسه بوده و اختلاف آنها در سؤال شمس است ولى روایت دولتشاه ضعیفتر از روایت افلاکى مىباشد زیرا سخت دور است که مولانا با آنکه در مهد تصوف و کنار پدرى صوفى مسلک و صاحب داعیه ارشاد تربیت شده و سالها در خدمت برهان محقق به طى مدارج سلوک گذرانیده بود در پاسخ پرسش درویشى جوابى بدان سستى ایراد کند و از جواب دومین شمس از دست برود و نیز روایت مؤلف الجواهر المضیئه با روایت دومین جامى در این اشتراک دارد که آشفتگى و میل مولانا بتجرید و ترک ظاهر بسبب کرامت شمس پس از بىاعتنائى مولانا بوى دست داده و این هر دو روایت هرچند ممکن است براى ارباب حالت که دیده بکحل ما زاغ بینا کرده و این آثار عجیب را کمترین اثر از وجود اولیا دانستهاند صحیح و درست باشد لیکن در نظر ارباب تاریخ که چشم بر حوادث و اسباب ظاهرى گماشتهاند به هیچروى شایسته قبول نتواند بود.
روایت ابن بطوطه نیز خلاف بدیهه عقل و ازهرجهت بطلان آن مقطوع است چه گذشته از آنکه این خبر در هیچیک از کتب متقدمین و متأخرین نیست و با هیچ یک از روایات اندک مناسبتى هم ندارد بحکم خرد راست و اندیشه درست پیداست که پارهاى[۶۸] حلوا سبب آشفتگى و انقلاب مرد دانا و مجربى که سرد و گرم روزگار چشیده و به خدمت بسیارى از ارباب معرفت رسیده نتواند بود علاوه بر اینکه ناپیدا شدن مولانا خبریست که هیچ اصل[۶۹] تاریخى ندارد و در مثنوى ولدى و مناقب افلاکى که مأخذ قدیمى و معتبر تاریخ مولاناست ذکر آن نیست و گمان مىرود که ابن بطوطه خبر مذکور را از دشمنان خاندان مولانا یا از افواه عوام بىاطلاع شنیده و بدون مطالعه و تحقیق روایت کرده باشد.
با دقت بیشتر واضح مى گردد که روایت افلاکى و دولتشاه نیز خالى از اشکال[۷۰] نیست، چه سؤال شمس بسیار ساده و پیش پا افتاده و عادیست و طفلان طریقت هم از جواب امثال آن عاجز نبوده و نمىباشند تا چه رسد بمولانا که از آغاز زندگانى با حقائق عرفان آشنا شده و در مهد تصوّف تربیت یافته بود.
هرچند مىتوان تصور کرد که مولانا با شمس الدین در حلب[۷۱] یا شام دیدار کرده و دست در دامن عشق و ارادت زده و سؤال شمس الدین یادآوریى از آن سخنان باشد که با مولانا در آغاز کار به میان آورده است و مؤید این سخن روایت افلاکى است که از ملاقات مولانا با شمس الدین در شام حکایتى[۷۲] نقل کرده است.
صرفنظر از این اخبار که این حادثه را خارقالعاده و آشفتگى مولانا را ناگهانى نشان مىدهد هرگاه بمأخذ قدیمتر و صحیحتر یعنى ولدنامه بنگریم خواهیم دانست که اینها همه شاخ و برگهائى است که ارباب مناقب و تذکرهنویسان بدین قصه دادهاند و تا این حادثه را که از نظر نتیجه یعنى تغییر حال و تبدیل جمیع شئون زندگى مولانا غیر عادى است با مقدمات خلاف عادت جلوه دهند روایاتى از خود ساخته و یا شنیدههاى خویش را بدون تحقیق در کتب نوشتهاند.
مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولدنامه عشق مولانا بشمس مانند جستجوى موسى است از خضر که با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهى باز هم مردان خدا را طلب مىکرد و مولانا نیز با همه کمال و جلالت در طلب اکملى روز مىگذاشت تا اینکه شمس[۷۳] را که از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد و مرید وى شد و سر در قدمش نهاد و یکباره در انوار او فانى گردید و او را به خانه خویش خواند. اینک ابیات ولدنامه:
غرضم از کلیم مولاناست | آنکه او بىنظیر و بىهمتاست | |
آنکه چون او نبود کس بجهان | آنکه بود از جهان همیشه جهان | |
آنکه اندر علوم فائق بود | بسرىّ شیوخ لائق بود | |
مفتیان گزیده شاگردش … | همه صفها زده ز جان گردش | |
هر مریدش ز بایزید افزون | هریکى در وله دو صد ذو النون | |
با چنین عزّ و قدر و فضل و کمال | دائما بود طالب ابدال | |
خضرش بود شمس تبریزى | آنکه با او اگر درآمیزى | |
هیچکس را به یک جوى نخرى | پردههاى ظلام را بدرى | |
آنکه از مخفیان نهان بود او | خسرو جمله واصلان بود او | |
اولیا گر ز خلق پنهانند | خلق جسمند و اولیا جانند | |
جسم جان را کجا تواند دید | راه جان را بجان توان ببرید | |
اینچنین اولیا که بینااند | از ازل عالمند و والااند | |
شمس تبریز را نمىدیدند | در طلب گرچه بس بگردیدند | |
غیرت حق ورا نهان مىداشت | دور از وهم و از گمان مىداشت | |
نزد یزدان چو بود مولانا | از همه خاصتر بصدق و صفا | |
گشت راضى که روى بنماید | خاص با او بر آن بیفزاید | |
طمع اندر کس دگر نکند | مهر باقى ز دل برون فکند | |
غیر او را نجوید اندر دهر | گرچه باشد فرید و زبده عصر | |
نشود کس بدان عطا مخصوص | او بود با چنان لقا مخصوص | |
بعد بس انتظار رویش دید | هم شنید آنچه کس ز کس نشنید | |
چون کشید از نیاز بوى ورا | بىحجابى بدید روى ورا … | |
شد بر او عاشق و برفت از دست | گشت پیشش یکى بلندى و پست | |
دعوتش کرد سوى خانه خویش | گفت بشنو شها ازین درویش | |
خانهام گرچه نیست لائق تو | لیک هستم بصدق عاشق تو | |
بنده را هرچه هست و هرچه شود | بىگمان جمله آن خواجه بود | |
پس ازین روى خانه خانه تست | به وثاقت همىروى تو درست | |
بعد از آن هر دو خوش روانه شدند | شاد و خندان بسوى خانه شدند | |
از این ابیات پدید است که مولانا از آغاز[۷۴] عاشق و بجان جویان مردان حق بود و به نشانهاى کاملان و واصلان آشنائى داشت و مغز را از پوست بازمىدانست و چون جان که[۷۵] بر تن پرتو مىافکند پرتو ابدال در جان وى مىتافت و چون شمس الدین را دریافت آن[۷۶] نشانها و تازگیها که علامت دیدار و اتصال به دریاى بىکرانه جمال آن معشوق لطیف است در چهره جذاب و دلفریب او دید و از گرمى و گیرائى نفس او دانست که با معدن دلفریبى و کان دلربائى پیوند دارد و هم بجذب جنسیت دست از دلوجان برداشت و سر در قدمش نهاد و آن عشق بىچون و شور پردهدر که سالیان دراز در نهاد مولانا مستور و فرصت ظهور را منتهز بود تاب مستورى[۷۷] نیاورد و سر از روزن جان آن عاشق پارساصورت و صوفى مفتى شکل برآورد و نواى بیخودى و شور مستى در عالم انداخت و صلاى عشق در داد که:
بشنو از نى چون حکایت مىکند | وز جدائیها شکایت مىکند | |
مولانا که تا آن روز خلقش بىنیاز مىشمردند نیازمندوار به دامن شمس درآویخت و با وى به خلوت نشست و چنانکه در دل بر خیال[۷۸] غیر دوست بسته داشت در خانه بر آشنا و بیگانه ببست و آتش استغنا در محراب و منبر زد و بترک مسند تدریس و کرسى وعظ گفت و در خدمت استاد عشق زانو زد و با همه استادى نوآموز گشت و به روایت افلاکى مدت این خلوت به چهل روز یا سه ماه کشید و اینک ابیات ولدنامه که این مطلب را هرچه روشنتر مىکند:
ناگهان شمس دین رسید بوى | گشت فانى ز تاب نورش فى | |
از وراى جهان عشق آواز … | برسانید بىدف و بىساز | |
شرح کردش ز حالت معشوق | تا که سرّش گذشت از عیوق | |
گفت اگرچه بباطنى تو گرو | باطن باطنم من این بشنو | |
سرّ اسرار و نور انوارم | نرسند اولیا به اسرارم | |
عشق در راه من بود پرده | عشق زنده است پیش من مرده | |
دعوتش کرد در جهان عجب | که ندید آن بخواب ترک و عرب | |
شیخ استاد گشت نوآموز | درس خواندى به خدمتش هر روز | |
منتهى بود مبتدى شد باز | مقتدا بود مقتدى شد باز | |
گرچه در علم فقر کامل بود | علم نو بود کان بوى بنمود | |
شمس الدین بمولانا چه آموخت و چه فسون ساخت که چندان فریفته گشت و از همه چیز و همه کس صرفنظر کرد و در قمار محبت نیز خود را در باخت بر ما مجهولست ولى کتب مناقب و آثار بر این متفق است که مولانا بعد از این خلوت روش خود را بدل ساخت و بجاى اقامه نماز و مجلس وعظ بسماع نشست و چرخیدن و رقص بنیاد کرد و بجاى قیل و قال مدرسه و جدال اهل بحث گوش به نغمه جانسوز نى و ترانه دلنواز رباب نهاد.
و با آنکه در آغاز کار و پیش از آنکه ذرهوار در شعاع شمس رقصان شود سخت به نماز و روزه مولع بود چنانکه هر سه روز یکبار روزه گشادى و شب تا بروز در نماز بودى و بسماع و رقص درنیامده بود و در صورت عبادت و تقوى کمال حاصل مىکرد و از تجلیات الهى برخوردار مىگشت. چون آفتاب حقیقت شمس بر مشرق جان او تافت و عشق در دل مولانا کارگر افتاد و شمس را به راهنمائى برگزید به اشارت او بسماع درآمد و بیش از آن حالات و تجلیات که از پرهیز و زهد مىدید در صورت سماع بر او جلوهگر گردید چنانکه سلطان ولد در جزو سوم مثنوى ولدى گوید:
پیشتر از وصل شمس الدین ز جان | بود در طاعت ز روزان و شبان | |
سال و مه پیوسته آن شاه گزین | بود مشغول علوم زهد و دین | |
آن مقاماتش از آن ورزش رسید | با تقى و زهد ره را مىبرید | |
اندر آن مظهر بدش جلوه ز حق | هر دمى مىبرد از حق نو سبق | |
چونکه دعوت کرد او را شمس دین | در سماعى که بد آن پیشش گزین | |
چون درآمد در سماع از امر او | حال خود را دید صد چندان ز هو | |
شد سماعش مذهب و رایى درست | از سماع اندر دلش صد باغ رست | |
مولانا در انوار شمس مستغرق شده و از یاران منقطع گردیده و براساس و روش خود که کمال[۷۹] در صحبت مردان کامل است و چنانکه علوم[۸۰] ظاهر بتکرار و تدریس قوت مىگیرد. قوت فقر و تصوف از مصاحبت و دمسازى یاریست که آئینه جمالنماى سالک باشد. دست تمنى در دامن صحبت شمس الدین محکم کرده بود و هرچه از نقود داشت یا از فتوح بدست مىآورد همه را در قدم شمس نثار مىکرد.
یاران و شاگردان و خویشان مولانا که با چشمهاى غرضآمیز بشمس مىنگریستند و او را مردى لاابالى و بیرون از طور معرفت مىشناختند بشیخى و پیشوائى او رضا نمى دادند و تمکین و تسلیم مولانا که شیخ و شیخزاده و مفتى بود بر ایشان گران مى آمد. اهل قونیه و اکابر زهاد و علما هم از تغییر روش مولانا خشمگین شدند و چنان ثلمه و رخنه عظیم که از تبدل حال آن فقیه مفتى و حامل لواء علوم صحابه و اکابر ماضین در بنیان شرع محمدى راه یافت بر خود هموار نمىکردند بدین جهت «کافه خلق قونیه بجوش آمدند و از سر غیرت و حسد درهم شده هیچکس را معلوم نشد که او چه کس است و از کجاست» مریدان نیز تشنیع آغاز کردند و به شکایت پرداختند:
گفته باهم که شیخ ما زچهرو | پشت بر ما کند ز بهر چو او | |
ما همه نامدار ز اصل و نسب | از صغر در صلاح و طالب رب | |
بنده صادقیم در ره شیخ | ما همه عاشقیم در ره شیخ | |
شده ما را یقین که مظهر حق | اوست بىمثل وزو بریم سبق | |
برتر از فهم و عقل این ره ماست | شاه جمله شهان شهنشه ماست | |
همه از وعظ او چنین گشتیم | در دل غیر مهر او کشتیم | |
همه چون باز صیدها کردیم | صیدها را بشاه آوردیم | |
شد ز ما شیخ در جهان مشهور | دوستش شاد و دشمنش مقهور | |
چه کس است اینکه شیخ ما را او | برد از ما (از جا) چو یک کهى را جو | |
مریدان و اهل قونیه به ملامت و سرزنش برخاستند ولى مولانا سرگرم کار خود بود و از آن پندها[۸۱] بندش سختتر شده بىپروا آفتابپرستى مىکرد چنانکه وقتى جلال الدین قراطاى «مدرسه خود را تمام کرده اجلاس عظیم کرد و همان روز در میان اکابر علما بحث افتاد که صدر کدام است و آن روز حضرت مولانا شمس الدین به نوى آمده بود در صف نعال میان مردم نشسته و باتفاق از حضرت مولانا پرسیدند که صدر چه جاى را گویند فرمود که صدر علما در میان صفه است و صدر عرفا در کنج خانه و صدر صوفیان بر کنار صفه و در مذهب عاشقان صدر کنار یار است همانا که برخاست و بر کنار مولانا شمس الدین بنشست و گویند همان روز بود که مولانا شمس الدین در میان مردم و اکابر قونیه مشهور شد» ملامت یاران آتش عشق مولانا را دامن مىزد و بیخودى و آشفتگى او بر ملامت و حسد آنان مىافزود تا غلوّشان در عداوت و دشمنى شمس از حد گذشت «و باتفاق تمام قصد آن بزرگ کردند فترتى عظیم در میان یاران واقع شد».
مسافرت شمس الدین به دمشق
شمس الدین از گفتار و رفتار مردم متعصّب قونیه و یاران مولانا که او را ساحر مىخواندند رنجیدهخاطر گشت و هذا فراق بینى و بینک برخواند آن غزلهاى[۱] گرم و پرسوز مولانا و اصرار و ابرام و عجز و نیاز عاشقانه او هم در شمس کارگر نیفتاد سر خویش گرفت و برفت و این[۲] سفر روز پنجشنبه ۲۱ شوال ۶۴۳ واقع گردید و بنابراین تمام مدت مصاحبت این دو تقریبا شانزده[۳] ماه بوده است.
مولانا در طلب شمس بقدم جد ایستاد «قرب ماهى طلب مىکردند اثرى پیدا نشد» ولى گویا آخرالامر خبر[۴] یافت که اینک مطلع شمس دمشق شام است، نامه و پیام متواتر کرد و پیک در پیک پیوست و به روایت افلاکى این چهار غزل[۵] را در این هنگام به خدمت شمس فرستاد.
نامه و غزل اول
ایها النور فى الفؤاد تعال | غایه الوجد و المراد تعال | |
انت تدرى حیاتنا بیدیک | لا تضیّق على العباد تعال | |
یا سلیمان دار هدهد لک | فتفضل بالا فتقاد تعال | |
ایها العشق ایها المعشوق | جز عن الصدّ و العناد تعال | |
ایها السابق الذى سبقت | منک مسبوقه الوداد تعال | |
فمن البحر صحه الارواح | انجز العود یا معاد تعال | |
استر العیب و ابذل المعروف | هکذا عاده الجواد تعال | |
چه بود پارسى تعال بیا | یا بیا یا بده تو داد تعال | |
چون بیائى زهى گشاد مراد | چون نیائى زهى کساد تعال | |
اى گشاد عرب قباد عجم | تو گشائى دلم به یاد تعال | |
اى درونم تعالگویان تو | وى ز بود تو بود باد تعال | |
طفت[۶] فیک البلاد یا قمرا | بى محیط و بالبلاد تعال | |
انت کالشمس اذ دنت و نأت | یا قریبا على العباد تعال | |
نامه و غزل دوم
اى ظریف جهان سلام علیک | ان دائى و صحتى بیدیک | |
گر به خدمت نمىرسم ببدن | انما الروح و الفؤاد لدیک | |
گر خطابى نمىرسد بىحرف | پس جهان پرچرا شد از لبیک | |
نحس گوید ترا که بدّلنى | سعد گوید ترا که یا سعدیک | |
آه از تو بر تو هم بنفیر | آه المستغاث منک الیک | |
دارو درد بنده چیست بگو | قبله النور ذقت من شفتیک | |
شمس دین عیش دوست نوشت باد | زانکه پیدا شده است فى عینیک | |
نامه و غزل سوم
زندگانى صدر عالى باد | ایزدش پاسبان و کالى باد | |
هرچه نسیه است مقبلان را عیش | پیش او نقد وقت و حالى باد | |
مجلس گرم و پرحلاوت او … | از حریف فسرده خالى باد | |
جانهاء گشاده پر در غیب | بسته پیشش چو نقش قالى باد | |
بر یمین و یسار او دولت | هم جنوبى و هم شمالى باد | |
دو ولایت که جسم و جان خوانند | بر سر هر دو شاه و والى باد | |
بخت نقد است شمس تبریزى | او بسم غیر او مثالى باد | |
نامه و غزل چهارم
به خدائى که در ازل بوده است | حى و دانا و قادر و قیوم | |
نور او شمعهاى عشق فروخت | تا که شد صد هزار سر معلوم | |
از یکى حکم او جهان پر شد | عاشق و عشق و حاکم و محکوم | |
در طلسمات شمس تبریزى | گشت گنج عجائبش مکتوم | |
که از آن دم که تو سفر کردى | از حلاوت جدا شدم چون موم | |
همه شب همچو شمع مىسوزم | ز آتشش جفت و ز انگبین محروم | |
در فراق جمال تو ما را | جسم ویران و جان ازو چون بوم | |
هان عنان را بدین طرف برتاب | زفت کن پیل عشق را خرطوم | |
بىحضورت سماع نیست حلال | همچو شیطان طرب شده مرجوم | |
یک غزل بىتو هیچ گفته نشد | تا رسید آن مشرّفه مفهوم | |
پس بذوق سماع[۷] نامه تو | غزلى پنج و شش بشد منظوم | |
شامم از تو چو صبح روشن باد | اى به تو فخر شام و ارمن و روم | |
این نامه هاى منظوم که قدیمترین اشعار تاریخى مولانا نیز مىباشد آخرالامر در دل شمس تأثیر بخشید و ظاهرا مایل گردید که بار دیگر بجانب آن یار دلسوخته عنان مهر برتابد.
یاران مولانا هم که در نتیجه[۸] غیبت شمس و پژمردگى و دلتنگى مولانا از دیدار و حلاوت گفتار و ذوق تربیت و ارشاد او بىبهره مانده و مورد بىعنایتى شیخ کامل عیار خود واقع گردیده بودند از کرده خود نادم و پشیمان شدند و دست انابت در دامن عفو و غفران مولانا زدند و چنانکه در ولدنامه است:
پیش شیخ آمدند لابهکنان | که ببخشا مکن دگر هجران | |
توبهها مى کنیم رحمت کن | گر دگر این کنیم لعنت کن | |
توبه ما بکن ز لطف قبول | گرچه کردیم جرمها ز فضول | |
بارها گفته اینچنین به فغان | ماهها زین نسق بروز و شبان | |
مولانا عذرشان بپذیرفت و فرزند خود سلطان ولد را بطلب شمس روانه دمشق کرد.
تمام مدت[۹] اقامت شمس در دمشق بیش از ۱۵ ماه نکشید و اینکه دولتشاه[۱۰] گوید که شمس بتبریز رفت و مولانا بطلب او عزم تبریز نمود و او را با خود بروم آورد اشتباه است چه سلطان ولد که خود در این وقایع حاضر بوده و افلاکى نیز این قضیه را روایت نکرده اند.
بازگشت شمس الدین به قونیه
بنا به روایت ولدنامه[۱۱] و دیگر کتب مولانا سلطان ولد را بعذر خواهى از گناه و گستاخى مریدان نزد شمس الدین فرستاد و به لابه و عجز تمام درخواست کرد که از جرم و ناسپاسى یاران تنگحوصله تنگمغز درگذرد و بار دیگر ان ابروار[۱۲] باران لطف و کرم بر سر بوستان و شورستان ببارد و چون ناقص[۱۳] طبعان ترشروى گوهر خویش پدید کردند او نیز که معدن کمال و کان حلاوتست کار خود کند و دوستان را به تلخى فراق باز نگذارد.
سلطان ولد بفرمان پدر با بیست تن[۱۴] از یاران براى آوردن آن صنم[۱۵] گریزپا ساز سفر کرد و همچنان در سرما و گرما راه و بیراه در نوشت تا در دمشق[۱۶] شمس الدین را دریافت و رهآوردى که بامر پدر از نقود با خود آورده بود نثار قدم وى کرد و پیغامهاى پرسوز و گداز عاشق هجراندیده را بلطف تمام بگوش معشوق بىپروا رسانید.
دریاى مهر شمس جوشیدن گرفت و گوهرهاى[۱۷] حقائق و معارف بر سلطان ولد افشاند و خواهش مولانا را بپذیرفت و عازم قونیه[۱۸] گردید (سنه ۶۴۴). سلطان ولد بندگیها نمود و بیش از یک ماه از سر صدق و نیاز نه از جهت حاجت پیاده در رکاب شمس راه مىسپرد تا به قونیه رسید و مولانا از غرقاب حسرت رها شد و خاطرش چون گل از نسیم صبا بشکفت و مریدان نیز پوزشها کردند و باز روى بشمس و مولانا آوردند و هریک بقدر وسع و به اندازه طاقت خویش خوان نهادند و سماع دادند و مولانا با شمس چندى تنگاتنگ صحبت داشت تا اینکه:
باز گستاخان ادب بگذاشتند | تخم کفران و حسدها کاشتند | |
مردم قونیه و مریدان در خشم آمدند و بدگوئى شمس آغاز کردند و مولانا را دیوانه و شمس را جادو خواندند و سخن آشفتگى مولانا نقل مجالس علما و داستان هر کوچه و بازار شد و ظاهرا علت شورش فقها و عوام قونیه اولا آن بود که مولانا پس از اتصال بشمس ترک تدریس و وعظ گفته بسماع و رقص نشست و نیز جامه فقیهانه را بدل کرد و «فرمود از هند بارى فرجى ساختند و کلاه از پشم عسلى بر سر نهاد و گویند در آن ولایت جامه هند بارى را اهل عزا مىپوشیدند و قاعده قدما آن بود چنانکه در این عهد غاشیه مىپوشند همچنان پیرهن را پیشباز پوشیده و کفش و موزه مولوى در پاى کردند و دستار را با شکرآویز برپیچیدند و فرمود که رباب را شش خانه ساختند چه از قدیم العهد رباب عرب چهارسو بود، بعد از آن بنیاد سماع نهاد و از شور عشق و غوغاى عاشقان اطراف عالم پر شد و دائما لیلا و نهارا بتواجد و سماع مشغول شدند».
بدیهى است که بنیاد سماع و ترک تدریس از فقیه و مفتى و مدرسى در محیط مذهبى و میانه فقهاء قونیه چه اندازه زشت و بدنما بود و تا چه حد مردم را بشمس بدبین مى ساخت بدین جهت آنان که حسن نیت و ایمانى داشتند از سر درد مسلمانى حسرت مىخوردند که «دریغا نازنین مردى و عالمى و پادشاهزاده که از ناگاه دیوانه شد و مختل العقل گشت» و رقبا و حاسدان خاندان مولانا از بومیان قونیه و مهاجرین که بر پیشرفت طریقه و احترام پدر و شخص مولانا از دیرباز حسد مى بردند در این هنگام فرصت غنیمت شمرده آتش فتنه را بنام غیرت مسلمانى و حمیت دین دامن مىزدند و بانواع و اقسام در صدد آزار خاطر شریف و برکندن بنیاد عظمت مولانا برمى آمدند و بنام بحث علمى یا حمایت شرع از مولانا مسائل مى پرسیدند و تحریم سماع را مطرح مىکردند و مولانا سرگرم کار خود بود و پرواى آنان نداشت، ثانیا آنکه شمس الدین چنانکه گذشت پایبند[۱۹] ظواهر نبود و گاهى برخلاف عقاید و آراء ظاهریان عمل مىکرد و سخن مىگفت و مردم که پیمانه استعدادشان تنگست حوصله تحمل آن اعمال و کلمات که از شرح صدر و سعه خاطر ناشى مىشد به هیچروى نداشتند و آن را بر بىدینى و نامسلمانى حمل مىکردند و مولانا به نیاز و صدق تمام همین شمس را که در عقیده عوام کافر بود مىپرستید و او را مغز دین و سرّ اللّه مىشمرد و به آشکار شمس من و خداى من[۲۰] مىگفت و پیداست که این روش هم در دلهاى ظاهریان ناخوش و در مذاق عامیان ناگوار مىآمد و بیشتر سبب انکار مى شد.
ثالثا مولانا مریدان قدیم و خالص داشت که بعضى از بلخ در رکاب پدرش آمده و عدهاى نیز در بلاد روم بدین خاندان پیوسته بودند و او را پیشواى بحق و شیخ راستین و قطب زمان مىشمردند و گاهوبیگاه به خدمت مىرسیدند و از فوائد مجلس او بهرهها مىبردند و پس از آمدن شمس و انقلاب حال مولانا آن مجالس بهم خورد و دست مریدان از دامان شیخ کوتاه ماند و شمس الدین[۲۱] نیز پیوسته «بر در حجره مىنشست و مولانا را در حجره کرده با هر یارى که از مولانا مىپرسید مىگفت چه آورده و چه شکرانه مىدهى تا او را به تو نمایم» و یقین است که این حرکت باوجود آن سوابق بر مریدان هموار نبود و طعن و تشنیع علما و مردم قونیه در حق شمس بدین رفتار منضم شده آنان را به دشمنى و عداوت شمس وامىداشت.
احتمال قوى مىرود که بعضى از پیوستگان[۲۲] و خویشان مولانا نیز که از شورش اهل قونیه و شکست کار خود نگران بوده یا آنکه نام جاوید و عظمت روزافزون آن بزرگ را در عالم ماده و معنى دیدن نمىتوانستهاند با این گروه همراه و در آزار شمس همدست شده باشند چنانکه بعضى گویند[۲۳] علاء الدین محمد فرزند مولانا با دشمنان همدست شده و بعضى او را شریک خون شمس شمرده اند.
غیبت و استتار شمس الدین
بنا به روایات ولدنامه چون یاران بکین شمس الدین کمر بستند و بجد به آزار وى برخاستند شمس دل از قونیه برکند و عزم کرد که دیگر بدان شهر پرغوغا باز نیاید و چنان رود که خبرش بدور و نزدیک نرسد و از وى نومید شوند و به مرگش همداستان گردند و این سخن با سلطان ولد در میان نهاد و شرح آن در ولدنامه چنین است:
باز چون شمس دین بدانست این | که شدند آن گروه پر از کین | |
آن محبت برفت از دلشان | باز شد دل زبون آن گلشان | |
نفسهاى خبیث جوشیدند | باز در قلع شاه کوشیدند | |
گفت شه با ولد که دیدى باز | چون شدند از شقا همه دمساز | |
که مرا از حضور مولانا | که چو او نیست هادى و دانا | |
فکنندم جدا و دور کنند | بعد من جملگان سرور کنند | |
خواهم اینبار آنچنان رفتن | که نداند کسى کجاام من | |
همه گردند در طلب عاجز | ندهد کس ز من نشان هرگز | |
سالها بگذرد چنین بسیار | کس نیابد ز گرد من آثار | |
چون کشانم دراز گویند این | که ورا دشمنى بکشت یقین | |
چند بار این سخن مکرر کرد | بهر تأکید را مقرر کرد | |
ناگهان گم شد از میان همه | تا رود از دل اندهان همه | |
و افلاکى از سلطان ولد روایت مىکند که «مگر شمس در بندگى مولانا نشسته بود در خلوت شخصى آهسته از بیرون اشارت کرد تا بیرون (آید) فى الحال برخاست و بحضرت مولانا گفت که بکشتنم مى خوانند، بعد از توقف بسیار پدرم فرمود الا له الخلق و الامر فتبارک اللّه مصلحت است گویند هفت کس ناکس عنود و حسود که دست یکى کرده بودند و ملحدوار در کمین ایستاده چون فرصت یافتند کاردى راندند و شمس الدین چنان نعره بزد که آن جماعت بىهوش گشتند چون این خبر بسمع مولانا رسانیدند فرمود که یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید جامى[۲۴] نیز همین روایات را از افلاکى گرفته و این جمله را در آخر افزوده است که «چون آن جماعت بهوش باز آمدند غیر از چند قطره خون بیش ندیدند از آن ساعت تا امروز نشانى از آن سلطان معنى پیدا نیست» و تذکرهنویسان همه این روایت را پذیرفته و در کتب خود آوردهاند و دولتشاه[۲۵] نقل مىکند که مردم قونیه فرزندى از فرزندان مولانا را بر آن داشتند تا دیوارى بر شمس انداخت و او را هلاک ساخت و خود گوید این قول را در هیچ نسخه و تاریخ که بر آن اعتمادى باشد ندیدهام بلکه از درویشان و مسافران شنیدهام لاشک اعتماد را نشاید و در میانه این روایات گفته سلطان ولد از همه صحیحتر است زیرا او خود در این وقایع حاضر و شاهد قضایائى بوده است که در خانه و مدرسه پدرش اتفاق افتاده و به از همه کس به چگونگى آنها وقوف داشته است. علاوه بر آنکه روایت افلاکى و جامى خالى از اشکال نیست زیرا اگر شمس مىدانست که او را خواهند کشت چگونه از خلوت بیرون شد و مولانا با آن همه عشق و محبت که ساعتى از دیدار او شکیب نداشت چگونه بهجران ابد تن در داد و شمس را بدست مردمکشان باز گذاشت و سخن جامى در ناپدید شدن جسد شمس مایه حیرت و از روى قطع منشأ آن اندیشه اثبات کرامتست براى اولیا.
اختلاف اخبار و روایات[۲۶] در باب عاقبت کار شمس و محل قبر وى (که پهلوى مولاناى بزرگ یا در مدرسه مولانا پهلوى بانى مدرسه امیر بدر الدین مدفونست) هم دلیل است که تذکرهنویسان و اصحاب مناقب از این قضیه خبر درستى نداشتهاند و آنان که این خبر را قطعى شمردهاند مأخذشان همان روایت بىبنیان افلاکى است که از قول سلطان ولد نقل کرده و با ولدنامه که نسبت آن بسلطان ولد قطعى است به هیچروى سازش ندارد. مؤلف الجواهر المضیئه نیز که با مولانا قریب العصر است حادثه قتل شمس را بصورت تردید تلقى کرده ولى غیبت و استتار او را ثابت شمرده و گفته است:[۲۷]
«و عدم التبریزى و لم یعرف له موضع فیقال ان حاشیه مولانا جلال الدین قصدوه و اغتالوه و اللّه اعلم» و دولتشاه هم گوید[۲۸] «و در فوت آن سلطان عارفان اختلاف است».
جستجوى مولانا از شمس و دو بار مسافرت او بدمشق هم در طلب شمس دلیل دیگر بر درستى اشعار ولدنامه تواند بود، چه اگر این حادثه بر مولانا مسلم شده بود مدت دو سال در صدد جستجوى شمس برنمىآمد و شهر بشهر و کوبکو به امید دیدارش نمىگشت و چون همه روایات تذکرهنویسان در کشتن شمس به یک مأخذ نادرست برمىگردد و در برابر روایت ولدنامه و تردید دولتشاه و مؤلف الجواهر المضیئه و قرائن خارجى بخلاف آن بر مسافرت و ناپدید شدن او دلیل است، پس باحتمال قوىتر باید گفت که شمس الدین در قونیه بقتل نرسیده ولى پس از هجرت هم خبر و اثرى از وى نیافتهاند و انجام[۲۹] کار او به درستى معلوم نیست و سال غیبتش بالاتفاق ۶۴۵ بوده است.
پس از غیبت و استتار شمس خبر کشته شدن او در قونیه انتشار یافته بود و مولانا[۳۰] هم از این واقعه جانگزاى آگهى داشت ولى دلش بر صحت این خبر گواهى نمىداد و آشفتهوار بر بام و صحن مدرسه مىگشت و بسوز دل آه مىکشید و این دو رباعى را بدرد تمام مىخواند:[۳۱]
از عشق تو هر طرف یکى شبخیزى | شب گشته ز زلفین تو عنبربیزى | |
نقاش ازل نقش کند هر طرفى | از بهر قرار دل من تبریزى | |
***
که گفت که آن زنده جاوید بمرد | که گفت که آفتاب امید بمرد | |
آن دشمن خورشید برآمد بر بام | دو چشم ببست و گفت خورشید بمرد | |
باز در مجمعى که اکابر حاضر بودند گفت:
که گفت که روح عشقانگیز بمرد | جبریل امین ز خنجر تیز بمرد | |
آنکس که چو ابلیس در استیز بمرد | مىپندارد که شمس تبریز بمرد | |
اخبار و اراجیف که شاید بعضى از آن را هم دشمنان براى رنجش دل مولانا مىساختند از هم نمىگسست و خبر مرگ و قتل و زندگانى و وجود شمس همه روز بگوش مىرسید و مولانا در جوش و خروش و میان امید و نومیدى سرگردان بود و مانند کشتىشکستگان که سرنوشت زندگانى خود را در دریاى بىپایان و میان موجهاى هول انگیز بتخته پارهاى که به اندک موج زیر و زبر گشته بنیاد هستى آدمى را بر باد مى دهد تسلیم مىکنند در آن طوفان غم دل به خبرهاى بىاساس داده بود و شور و بىقرارى خود را به گفته مسافران تسکین مىداد و از هرکس قصه شمس مى خواست و مى گفت:[۳۲]
لحظه قصهکنان قصه تبریز کنید | لحظه قصه آن غمزه خونریز کنید | |
و چندان فریفته خبر بود که پس از استتار شمس «هرکه به دروغ خبرى دادى که من شمس الدین را در فلان جا دیدم در حال دستار و فرجى خود را به مبشر ایثار کردى و شکرانهها دادى و بسى شکرها کردى و شکفتى مگر روزى شخصى خبر داد که شمس الدین را در دمشق دیدم نهچندانى بشاشت نمود که توان گفتن و هرچه از دستار و فرجى و کفش پوشیده بود بوى بخشید، عزیزى گفته باشد که دروغ مىگوید او را ندیده است مولانا فرمود که براى خبر دروغ او دستار و فرجى دادم چه اگر خبرش راست بودى بجاى جامه جان مىدادم» و گویا این بیت اشاره بدین سخن باشد:
خبر رسیده بشام است شمس تبریزى | چه صبحها که نماید اگر بشام بود | |
مولانا پس از جستجوى بسیار بىاختیار و بىقرار و یکباره آشفتهحال گردید و سررشته اختیار و تدبیرش از دست برفت و شب و روز از غایت شور چرخ مىزد و شعر و غزل مىگفت و «بعد از چهلم روز دستاردخوانى بر سر نهاد و دیگر دستار سپید بر سر نبست و از برد یمانى و هندى فرجى ساخت تا آخر وقت لباس ایشان آن بود» تبدیل طریقه و روش مولانا و گرمى او در سماع و رقص همچنانکه[۳۳] عدهاى از ارباب ذوق و اصحاب حال را مجذوب و ربوده و پروانه وجود وى گردانید، جماعت فقها و متعصبان قونیه را بخلاف و انکار برانگیخت و اجتماع[۳۴] و رغبت یاران مولانا بسماع و طرب خشم آنان را تندتر مىکرد و سخن تحریم[۳۵] سماع و رقص ورد مجالس بود و فقیهان و محدّثان بر غربت اسلام و ضعف دین افسوس و دریغ مىخوردند و آشکارا بر روش مولانا که حافظان قرآن[۳۶] را به شعرخوانى و طرب مىخواند و معتکفان مساجد و صومعه ها را در مجلس سماع بجولان مىآورد انکار مى کردند و آن را بدعت و کفر صریح مى شمردند و پیغامهاى درشت مىفرستادند و بسخنان تلخ مشرب عیش یاران را مکدر مى ساختند چنانکه وقتى «علماء شهر که در آن عصر بودند و هریکى در انواع علوم متفق علیه باتفاق تمام به نزد خیر الانام قاضى سراج الدین ارموى جمع آمدند و از میل مردم باستماع رباب و رغبت خلائق بسماع شکایت کردند که رئیس علما و سرور فضلا خدمت مولویست و در مسند شریعت قائم مقام رسول اللّه چرا باید که چنین بدعتى پیش رود و این طریقت تمشیت یابد.
قاضى گفت این مرد مردانه مؤید من عند اللّه است و در همه علوم ظاهر نیز بىمثل است با او نباید پیچیدن، او داند با خداى خود، بو الفضولى چند چند فضولى در مسائل از فقه و خلافى و منطق و اصول و عربیت و حکمت و علم نظر و علم معانى و بیان و تفسیر و نجوم و طب و طبیعیات بر ورقى نوشته بدست ترکى فقیه دادند تا به خدمت مولانا برد. ترک پرسانپرسان حضرتش را در دروازه سلطان بر کنار خندق بیافت دید که به مطالعه کتابى مشغول شده است، فقیه اجزاء را بدست مولانا داد در حال مطالعه ناکرده دوات و قلم خواسته جواب هر مسئله را در تحت آن ثبت کرد بتفصیل و همچنین جوابات مجموع مسائل را در همدیگر آمیخته مجملا مسئلهاى ساخت، چون ترک فقیه کاغذ را بمحکمه بازآورد بعد از اطلاع فضوح مشکلات على العموم در غمام غموم فروماندند همانا که حضرت مولانا در عقب رقعه فرمود نوشتن که معلوم راى عالمآراى علما باشد که مجموع خوشیهاى جهان را از نقود و عقود و عنقود و اعراض و اجناس و آنچه در آیت زین للناس است و جمیع مدارس و خانقاهها را به خدمت صدور مسلم داشته به هیچ منصبى از آنها نگران نیستیم و بکلى على (عن ظ) الدنیا و ما فیها قطع نظر کردهایم تا صدور را اسباب متوافر و لذات مرتب و مستوفى باشد و زحمت خود را دور داشته و در کنجى منزوى گشته ایم و در خانه خمول فروکشیدهایم چه اگر آن رباب حرام که فرموده بودند و نفى کرده بکار عزیزان شایستى و بایستى حقا که دست از آنجا باز کشیده آن هم ایثار ائمه دین مىکردیم و از غایت ناچیزى و ناملتفتى رباب غریب را بنواختیم چه غریبنوازى کار مردان دین و خاصان یقین است و این غزل فرمود:
هیچ مىدانى چه مى گوید رباب | ز اشک چشم و از جگرهاى کباب[۳۷]» | |
مولانا در جواب این پیغامها چنانکه دیدیم جوابهاى لطیف مى داد و بسخنان گرم و نرم آن سنگدلان دم سرد را در کار مى کشید و ناسزاها و گزافگوئیها را بخلق جمیل تحمل و بدگویان را براه صواب ارشاد مىفرمود و گوش به فریاد بدخواهان نمىداد و مجالس سماع را گرمتر مى داشت چنانکه قوالان و سرودگویان و نوازندگان چنگ و رباب از کار مى رفتند و مولانا همچنان چرخ مىزد و شورهاى عجب مى کرد و ما شرح این حالت را به فرزند مولانا بازمى گذاریم که به بیانى هرچه صریحتر مشاهدات خود را بدین طریق شرح مى دهد:
نیست این را نهایت آن سلطان | بازگو چون شد از فراق و چسان | |
روز و شب در سماع رقصان شد | بر زمین همچو چرخ گردان شد | |
بانگ و افغان او بعرش رسید | نالهاش را بزرگ و خرد شنید | |
سیم و زر را به مطربان مىداد | هرچه بودش ز خانومان مىداد | |
یک زمان بىسماع و رقص نبود | روز و شب لحظه نمىآسود | |
تا حدى که نماند قوالى | که ز گفتن نماند چون لالى | |
همشان را گلو گرفت از بانگ | جمله بیزار گشته از زر و دانگ | |
غلغله اوفتاد اندر شهر | شهر چه بلکه در زمانه و دهر | |
کاین چنین قطب و مفتى اسلام | کوست اندر دو کون شیخ و امام | |
شورها مىکند چو شیدا او | گاه پنهان و گه هویدا او | |
خلق از وى ز شرع و دین گشتند | همگان عشق را رهین گشتند | |
حافظان جمله شعرخوان شدهاند | بسوى مطربان روان شدهاند | |
پیر و برنا سماعباره شدند | بر براق و لا سواره شدند | |
ورد ایشان شده است بیت و غزل | غیر این نیستشان صلاه و عمل | |
عاشقى شد طریق و مذهبشان | غیر عشق است پیششان هذیان | |
کفر و اسلام نیست در رهشان | شمس تبریز شد شهنشهشان | |
گفته منکر ز غایت انکار | نیست بر وفق شرع و دین این کار | |
جان دین را شمرده کفر آن دون | عقل کل را نهاده نام جنون | |
مسافرتهاى مولانا بدمشق در طلب شمس
ظاهرا پس از فحص و جستجوى بسیار از مجموع اخبار بر مولانا مسلم شد که اینک مشرق آفتاب عشق دمشق است و شمس الدین در آن ناحیت که اقامت گاه مردان خدا و جاى مراقبت هفتتنان و ابدال است دور از حسد و طعنه روز کوران و دشمنان خورشید فاش بسر مى برد.
دل مولانا نسبه بدین خبر قرار گرفت زیرا اولین ملاقات او با شمس در شام اتفاق افتاده بود و نیز بار نخستین که شمس از قونیه دلگیر شد و سفر گزید او را از همین نواحى بدست آوردند و مولانا نیز با این سرزمین سروکار داشت چه چند سال از دوره جوانى و بهار زندگانى را در این شهر بطلب دانش و پژوهش حقیقت گذرانیده بود و یاد آن روزگار خوش او را بدانسو مىکشید.
جنبش و جوشش فقیهان و عامیان قونیه هم خاطر مولانا را که جز هدایت و رهنمائى و نجات آن قوم منظورى نداشت و پى نشاط دل و سوق ضمیر آنان از گلستان رنگ و بو به گلستان جان و مرعاى عشق[۳۸] دل چون چنگ را با زخمه خوشآهنگ آسمانى بنوا درآورده اشعار و غزل مىسرود رنجه و آزرده گردانید ناچار دلش از مسکن مألوف بگرفت و در طلب یار سفر کرده و تألیف خاطر پراکنده عزیمت دمشق[۳۹] فرمود و در راه این غزل را که مشتمل بر علت این سفر نیز هست بنظم آورد،
ما عاشق سرگشته و شیداى دمشقیم | جان داده و دلبسته به سوداى دمشقیم | |
آن صبح سعادت چو بتابید از آن سوى | هر شام و سحر مست سحرهاى دمشقیم | |
از روم بتازیم دگر بار سوى شام | کز طره چون شام مطرّاى دمشقیم | |
از مسکن مألوف چو بگرفت دل ما | ما طالب تألیف ز ابناى دمشقیم | |
مخدومى شمس الحق تبریز چو آنجاست | مولاى دمشقیم و چه مولاى دمشقیم | |
مولانا در دمشق مجلس سماع و رقص ساز کرد و پیوسته با فغان و زارى و بى قرارى شمس را از هر کوى و برزن مىجست و نمىیافت و از سر اشتیاق ناله پرسوز برمىآورد و اشعار غمانگیز مىسرود که:
چند کنم ترا طلب خانه به خانه در بدر | چند گریزى از برم گوشه به گوشه کو بکو | |
به روایت ولدنامه بسیارى از مردم دمشق که اهل دید بودند بمولانا گرویدند و مال و خواسته در قدمش نثار مىکردند و برخى نیز که از سرّ کار خبر نداشتند از حالات مولانا تعجب مى کردند.
معلوم است که شمس تبریز مشهور نبود و علاوه بر شهرت پدر و خاندان در علم ظاهر به عقیده مردم همتاى مولانا شمرده نمىشد بدین جهت آشفتگى مولانا و پشت پا زدن او بر مقامات خود بعشق و در طلب درویش گمنام بىسروپایى به نظرشان شگفت مىآمد و از تعلق خاطر او بشمس که برحسب عقیده ظاهرى ایشان یکى از بندگان مولانا هم بحساب نمىرفت عجب مىکردند و این ابیات ولدنامه اقوال و خیالات اهل دمشق را در این قضیه روشن مىگرداند:
با چنان مستى و چنان جوشش | با چنان عشق و با چنان کوشش | |
کرد آهنگ و رفت جانب شام | در پیش شد روانه پخته و خام | |
چون رسید اندر آن سفر بدمشق | خلق را سوخت او ز آتش عشق | |
همه را کرد سغبه و مفتون | همه رفتند از خودى بیرون | |
خانمان را فداى او کردند | امرش از دل بجاى آوردند | |
همه از جان مرید و بنده شدند | همچو سایه پیش فکنده شدند | |
طالبش طفل گشته پیر و جوان | همه او را گزیده از دلوجان | |
شامیان هم شدند واله او | کاینچنین فاضل و پیمبرخو | |
از چه گشتند[۴۰] عاشق و مجنون | کاندر او مدرج است صد ذو النون | |
عالم و عامى و غنى و فقیر | مانده خیره در آن فغان و نفیر | |
گفته چه شیخ و چه مرید است این | که نبدشان به هیچ قرن قرین | |
تا جهان شد ز عهد آدم کس | نشنید اینچنین هوا و هوس | |
دیده بر روى او هزار اثر | هرکه را بوده در درون گوهر | |
همه گفتند خود عجب اینست | اینچنین دیده کو خدابین است | |
مثلش اندر دهور نشنیدیم | نه چنو در زمانه هم دیدیم | |
که بود در جهان ازو بهتر | در بزرگىّ و عز ازو مهتر | |
که شد است اینچنین وراجویان | هر طرف گشته خیرهسر پویان | |
شمس تبریز خود چه شخص بود | تا پیش اینچنین یگانه دود … | |
اى عجب شیخ ازو چه مىجوید | که پیش هر طرف همىپوید | |
جستجو و کوشش مولانا به جائى نرسید و شمس تبریز روى ننمود ناچار با جمع یاران به قونیه[۴۱] باز آمد و دیگربار بارشاد و اصلاح و تکمیل خلق پرداخت و سماع بنیاد کرد و یکچند در قونیه مقیم بود تا اینکه باز عشق شمس سر از گریبان جان او درآورد و بار دیگر روى بدمشق نهاد.
علت این مسافرت نیز که چهارمین سفر مولانا بدمشق مىباشد همان دلتنگى از قونیه و تنگ حوصلگى مردم آن مرزوبوم بود و ظاهرا اخبارى که بر وجود و ظهور شمس در دمشق دلالت داشت بگوش مولانا رسیده و بدین جهت دیگربار مسکن مألوف را بدرود گفته بدمشق که برق امید در آن مىتافت عزیمت فرمود و ماهى چند در آن شهر آرام گرفت و در طلب مطلوب بىآرام و بىقرار بود لیکن اینبار[۴۲] نومیدى تمام بحصول پیوست و از شخص جسمانى و پیکر مادى شمس اثرى مشهود نگردید و مولانا بمعنى[۴۳] و صورت روحانى شمس که در درون او ممثل شده و چون رنگ و بوى با گل و شیرینى با شکر به وجودش درآمیخته بود (هم بمسلک خود که عشق به باده[۴۴] باید داشت نه بجام و پیمانه) متوجه گردید و عشق آغاز کرد و بعد ازین آن باده شورانگیز را از پیمانه وجود صلاح الدین و حسام الدین مى آشامید.
مدت اقامت مولانا در دمشق در این سفر و سفر نخستین بتحقیق نپیوسته و چون این قسمت از تاریخ زندگانى مولانا در هیچیک از تذکرهها نقل نشده و تنها مأخذ آن اشعار ولدنامه و مناقب العارفین افلاکى است که آن هم فقط به یکى از این دو سفر اشاره مىکند و اشعار ولدنامه نیز مبهم است و بلفظ چند سالى و ماهها اکتفا شده بدین جهت مدت حقیقى اقامت مولانا را در دمشق معلوم نتوان کرد ولى باحتمال اغلب مىتوان گفت که این سفرها در فاصله ۶۴۵ و ۶۴۷ واقع گردیده چه تمام مدت مصاحبت صلاح الدین با مولانا بنقل افلاکى ده سال بوده و او هم در سنه ۶۵۷ درگذشته است و بنابراین حدس ما قریب بواقع خواهد بود.
هرچند از لفظ چند سالى در بیت ولدنامه راجع بسفر نخستین و ماهها در باب سفر دوم ممکن است بیش از این مدت مستفاد گردد ولى چون مفهوم حقیقى چند سالى و ماهها مبهم است و شعرا نیز در سنوات چندان دقتى لازم نمىشمارند باستناد آن از حدس مذکور صرفنظر نتوان کرد.
به روایت افلاکى علت بازگشت مولانا بولایت روم آن بود که «چون جمیع اهالى قونیه و اکابر روم در فراق مولانا بیچاره شدند باتفاق بحضرت سلطان روم و امرا کیفیت حال را عرضه داشته محضرى معتبر در دعوت مولانا نوشته تمامت علما و شیوخ و قضاه و امرا و اعیان بلاد روم على العموم نشانها کردند و باز بوطن مألوف و مزار والد عزیزش دعوت کردند» و بر بطلان این سخن اگرچه دلیلى در دست نیست و قرائن و روایات حاکى است که پادشاهان سلجوقى روم به خاندان مولانا ارادت مىورزیدهاند با اینهمه بىشک سبب اصلى در بازگشت مولانا همان نومیدى از دیدار شمس بوده است.
در ایام اقامت دمشق با آنکه مولانا سر در طلب شمس داشت باز هم بىیار و دمسازى که پیکر محبت را در مرآه سلوک وى توان دید بسر نمىکرد و با شیخ حمید الدین نامى از اولیاء کامل خدا دوستى مىورزید و چون عزیمت قونیه فرمود وى را در دمشق بگذاشت و با خویشتن به قونیه نیاورد.
_______________________________________________
[۱] ( ۱)- گمان مىرود که غزلهاى ذیل از این معنى حکایت کند:
روشنى خانه توئى خانه بمگذار و مرو | عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو | |
بشنیدهام که عزم سفر مىکنى مکن | مهر حریف و یار دگر مىکنى مکن | |
مىبینمت که عزم جفا مىکنى مکن | عزم عقاب و فرقت ما مىکنى مکن | |
[۲] ( ۲)- گویند که مولانا جلال الدین تاریخ نخستین غیبت شمس را بدین صورت بحسام الدین املا فرمود:« سافر المولى الاعز الداعى الى الخیر خلاصه الارواح سر المشکوه و الزجاجه و المصباح شمس الحق و الدین نور اللّه فى الاولین و الآخرین اطال اللّه عمره و لقانا بالخیر لقائه یوم الخمیس الحادى و العشرین من شهر شوال سنه ثلاث و اربعین و ستمائه».
[۳] ( ۳)- زیرا شمس الدین در ۲۶ جمادى الآخره سنه ۶۴۲ به قونیه آمده و در این تاریخ مسافرت نموده است و اینکه بعضى مدت اقامت او را در قونیه ۱۲۰ روز گفتهاند سهو است.
[۴] ( ۴)- در شرح حالى که به ضمیمه مثنوى مولانا منطبعه بمبئى ۱۳۴۰ بطبع رسیده مذکور است که شمس الدین نامهاى بمولانا نوشت و چون مأخذ روایات این شرح حال مطابق اظهار نویسنده آن مناقب افلاکى و مناقب درویش سپهسالار است که ۴۰ سال مصاحب مولانا بوده و ناچار از دیدار خود در آن کتاب سخن رانده است این روایت مورد اعتماد تواند بود.
[۵] ( ۵)- لیکن غزلى که در ذیل مذکور مىگردد هرگاه از مولانا باشد پنجمین آن نامهها خواهد بود که بجانب شمس فرستاده است:
زندگانى مجلس سامى | باد در سرورى و خودکامى | |
نام تو زنده باد کز نامت | یافتند اصفیا نکونامى | |
مىرسانم سلام و خدمتها | که رهى را ولى انعامى | |
چه دهم شرح اشتیاق که خود | ماهیم من تو بحر اکرامى | |
ماهى تشنه چون بود بىآب | اى که جان را تو دانه و دامى | |
سبب این تحیت آن بوده است | که تو کار مرا سرانجامى | |
حامل خدمت از شکرریزت | دارد امید شربتآشامى | |
زان کرمها که کردهاى با خلق | خاص آسوده است و هم عامى | |
بکشش در حمایتت کامروز | توئى اهل زمانه را حامى | |
تا که در ظل تو بیارامد | که تو جان را پناه و آرامى | |
که شوم من غریق منت تو | کابتدا کردى و در اتمامى | |
باد جاوید بر مسلمانان | سایهات کآفتاب اسلامى | |
این سوارکار و خدمتى باشد | تا که خدمت نمایم و رامى | |
شمس تبریز در جهان وجود | عاشقان را بجان دلارامى | |
کلیات شمس منطبعه هندوستان( صفحه ۷۷۹).
[۶] ( ۱)- از این بیت توان دانست که مولانا اینبار هم بطلب شمس در شهرها طواف کرده است.
[۷] ( ۱)- از این بیت گفته آنان که گویند شمس الدین بمولانا نامه نوشت تأیید مىشود و نیز معلوم مىگردد که نامههاى منظوم از چهار بیشتر بوده.
[۸] ( ۲)- در مقالات شمس مذکور است« اینکه کسى بگوید که ما سعى کردیم که ش( شاید ظ) که فلان بیاید بدان امید کردیم که م( مولانا- در تمام این کتاب این حرف کنایه از مولاناست) را بر آن دارد که وعظ گوید» مقالات شمس نسخه عکسى( صفحه ۳۰).
[۹] ( ۳)- زیرا که شمس الدین بتاریخ ۲۱ شوال ۶۴۳ از قونیه هجرت گزید و در سال ۶۴۴ به قونیه بازآمد و هرگاه تاریخ ورود وى در ذىالحجه آن سال هم فرض شود باز هم مدت غیبتش بیش از ۱۵ ماه نتواند شد.
[۱۰] ( ۴)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۷) و بعضى از متاخرین هم به پیروى دولتشاه ذکرى از این سفر کردهاند و این سخن چنانکه گفته آمد مخالف اسناد قدیم است و اشعار مولانا در اشتیاق تبریز مانند:
ساربانا بار بگشا ز اشتران | شهر تبریز است و کوى گلستان | |
فر فردوسى است این پالیز را | شعشعه عرشى است مر تبریز را | |
هر زمانى موج روحانگیز جان | از فراز عرش بر تبریزیان | |
دفتر ششم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۶۲۵) و یا این بیت:
شمس تبریزى بروم آمد بر من شام بود | وقت صبحى من به تبریزش خرامان یافتم | |
مبتنى بر تعبیرات شاعرانه است و حاکى از حقیقت تاریخى نیست و باعتماد آن از نصوص ولدنامه دست نباید کشید. این نکته نیز پوشیده میاد که از روایات افلاکى چنین مفهوم مىشود که شمس الدین دو سفر بسوى دمشق رفته و آنهم باحتمال اقوى غلط است.
[۱۱] ( ۱)- اشعار ولدنامه:
بود شه را عنایتى بولد | در نهان اندرون برون از حد | |
خواند او را و گفت رو تو رسول | از برم پیش آن شه مقبول | |
ببر این سیم را به پایش ریز | گویش از من که اى شه تبریز | |
آن مریدان که جرمها کردند | زانچه کردند جمله واخوردند | |
همه گفته کنیم از دلوجان | خانومان را فداى آن سلطان | |
همه او را بصدق بنده شویم | در رکابش بفرق سر بدویم | |
رنجه کن این طرف قدم را باز | چند روزى بیا و با ما ساز | |
[۱۲] ( ۲)- اشاره است بدین قطعه عنصرى:
تو ابر رحمتى اى شاه و آسمان هنر | همى ببارى بر بوستان و شورستان | |
بدین دو جاى تو یکسان همىرسى لیکن | ز شوره گرد برآید چو نرگس از بستان | |
[۱۳] ( ۳)- از این ابیات ولدنامه اقتباس شده:
چون تو لطفى و ما یقین همه قهر | کى دهد چاشنى شکر زهر | |
آنچه از ما سزید اگر کردیم | همچو خار خلنده سر کردیم | |
تو چو گلشن بیا و وصل نما | همچو مه ز ابر هجر باز برآ | |
[۱۴] ( ۱)- مطابق روایت افلاکى.
[۱۵] ( ۲)- اشاره بدین غزل مولاناست که گویند در موقع رفتن سلطان ولد بشام سروده است:
بروید اى حریفان بکشید یار ما را | بمن آورید آخر صنم گریزپا را | |
به بهانههاى شیرین به ترانههاى موزون | بکشید سوى خانه مه خوب خوشلقا را | |
اگر او بوعده گوید که دم دگر بیایم | همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را( الخ). | |
[۱۶] ( ۳)- مطابق تمام روایات سلطان ولد شمس الدین را در دمشق یافت و به قونیه آورد، اشعار ولدنامه نیز به صراحت مفید این سخن است ولى در کتاب مقالات شمس برخى اشارات هست که مىرساند شمس را از حلب به قونیه آوردهاند« از جمله مرا تو آوردى از حلب به هزار ناز و پیاده آمدى و گفتى على اذا لاقیت لیلى بخلوه زیاره بیت اللّه عریان( رجلان) حافیا من سوار و تو سوار» مقالات شمس، نسخه عکسى( صفحه ۲۷) و ذکر پیاده آمدن آورنده مفید آنست که خطاب بسلطان ولد باشد و در این صورت باید گفت شمس را از حلب به قونیه کشانیدهاند و نیز در صفحه ۲۹ از همان کتاب مىآید« و شما چون بحلب آمدید در من هیچ تغییر دیدید در لونم و آن صد سال بودى( و اگر آن ظ) همچنین و چندان دشوار و ناخوش آمد که زشتست گفتن و از وجهى خوشم آمد اما ناخوشى غالب بود الا این جانب م( مولانا) را راجح کردم» و باز در صفحه ۸۱ دیده مىشود« این نیز نیافتم الا م( مولانا) را یافتم بدین صفت و اینکه مىبازگشتم از حلب بصحبت او بنابراین صفت بود و اگر گفتندى مرا که پدرت از گور برخاست و آمد بتل باشر جهت دیدن تو و خواهد باز مردن بیا ببینش من گفتمى گو بمیر چه کنم و از حلب بیرون نیامدمى الا جهت آن آمدم» و این همه معارض اقوال و نصوص ولدنامه و دیگران است و شاید فرض توان کرد که شمس دو سفر کرده یکى بحلب و دیگرى بدمشق و سلطان ولد در سفر دوم بطلب وى رفته است.
[۱۷] ( ۴)- براى توضیح ابیات ولدنامه باختصار نقل مىشود:
بعد از آن شست با حضور و ادب | از سر لطف شه گشاد دو لب | |
در سخن آمد و درر بارید | در دل و سینه عقل نو کارید | |
چون شنید از ولد رسالت را | خوش پذیرفت آن مقالت را | |
بازگشت از دمشق جانب روم | تا رسد در امام خود مأموم | |
شد ولد در رکاب او پویان | نز ضرورت ولى ز صدق و ز جان | |
شاه گفتش که شو تو نیز سوار | بر فلان اسب خنگ خوشرفتار | |
ولدش گفت اى شه شاهان | با تو کردن برابرى نتوان | |
چون بود شهسوار و بنده سوار | نبود این روا مگو زنهار | |
چون رسیدند پیش مولانا | نوش شد جمله نیش مولانا | |
در سجود آمدند جمله شهان | چون شود تن بگو ز دیدن جان | |
وان جماعت که مجرمان بودند | منکر قطب آسمان بودند | |
جملهشان جان فشان باستغفار | سر نهادند کاى خدیو کبار | |
توبه کاریم از آنچه ما کردیم | از سر صدق روى آوردیم | |
بعد از آن هریکى سماعى داد | هریکى خوان معتبر بنهاد | |
[۱۸] ( ۱)- از مقالات شمس( صفحه ۲۸) مستفاد است که در این سفر رنج بسیار بشمس الدین وارد گردیده و او آنهمه را بخاطر مولانا تحمل نمود.
[۱۹] ( ۱)- رجوع کنید به صفحه ۵۴ از همین کتاب و در مقالات شمش( صفحه ۹۵) آمده که« این مردمان را حقست که به سخن من الف ندارند، سخنم همه بوجه کبریا مىآید قرآن و سخن محمد همه بوجه نیاز آمده است لاجرم همه معنى مىنماید سخنى مىشنوند نه در طریق طلب و نه در نیاز از بلندى به مثابهاى که برمىنگرى کلاه مىافتد» و همین بلندى گفتار و آزادگى شمس در کردار خود که همواره از آن در مقالات شمس به« بىنفاقى» تعبیر مىشود سبب اختلاف عقائد مردمان در حق آن بزرگ گردید تا آنکه بعضى از تنگمغزان آن کردار و گفتار را ناپسند داشته گوینده را نامسلمان مىانگاشتند و جمعى نیز درباره او غلو مىکردند چنانکه در مقالات( صفحه ۴۳) ذکر شده« آن یکى مىگوید تا این منبر است درین جامع کس این سخن را بدین صریحى نگفته است مصطفى ۴ گفته است اما پوشیده و مرموز بدین صریحى و فاشى گفته نشده است و هرگز این گفته نشود زیرا که تا این غایت این نوع خلق که منم با خلق اختلاط نکرده است و نه آمیخته است و خود نبوده است سنت و اگر بگوید بعد من برادر من باشد کوچکین» و ازین گفته پیداست که بعضى مردم شمس را برتر از پیشینیان گمان مىکردهاند و شمس نیز پایه خویش را از پیشوایان خلائق فراتر مىدانسته است.
[۲۰] ( ۱)- اشاره است بدین غزل مولانا که بمطلع ذیل آغاز مىشود:
پیر من و مرید من درد من و دواى من | فاش بگفتم این سخن شمس من و خداى من | |
و در تمامى این غزل« شمس من و خداى من» تکرار یافته است.
[۲۱] ( ۲)- بمناسبت مقام این بیت مولانا بر خاطر مىگذرد:
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در | تو بگو به هر که آمد که سر شما ندارد | |
[۲۲] ( ۳)- چنانکه از مجموع روایات و اخبار واضح مىشود مولانا پس از اتصال بشمس رشته الفت و دمسازى با خویشان و پیوستگان نیز گسسته مىداشت حتى آنکه بترک صحبت فرزندان و خاندان خویش گفته بود چنانکه در غزلى فرماید:
چو خویش جان خود جان تو دیدم | ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم | |
[۲۳] ( ۴)- مطابق روایت افلاکى علاء الدین محمد فرزند مولانا در خون شمس شده بود و هم در آن ایام تب محرقه و علتى عجیب پیدا کرد و مولانا از غایت انفعال به جنازه وى حاضر نگردید، سائر ارباب تذکره هم کمابیش این روایت را از افلاکى گرفته و در تذکرهها نوشتهاند و این سخن با ولدنامه مخالف و بقوت مورد تردید است.
[۲۴] ( ۱)- نفحات الانس.
[۲۵] ( ۱)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۲۰۱).
[۲۶] ( ۲)- چه سلطان ولد به صراحت گوید که شمس متوارىوار فرار نمود و در خاتمه مثنوى مولانا منطبعه بمبئى ۱۳۴۰ که شرح احوال او را از مناقب درویش سپهسالار نقل کردهاند عاقبت کار شمس را بهمین صورت نوشتهاند و این هر دو تاریخ اصح و اقدم منابع شرح احوال مولاناست و در برابر روایت افلاکى و متأخرین که از همان منبع گرفتهاند بخلاف این مىباشد و احتمال اینکه شاید واقعه قتل شمس پس از وفات سلطان ولد آشکار شده باشد هم ضعیف است زیرا روایت قتل شمس را افلاکى بسلطان ولد و همعصران وى اسناد داده است و همو مىگوید که چون شمس الدین به درجه شهادت رسید آن دونان مغفل او را در چاهى افکندند و سلطان ولد بر اثر خوابى که دیده بود جسدش را از آن چاه برآورد و در مدرسه مولانا پهلوى بانى مدرسه امیر بدر- الدین( مقصود امیر بدر الدین گهرتاش معروف به زردار است، رجوع کنید به صفحه ۳۱ از همین کتاب) دفن کردند و هم روایت مىکند که شمس الدین در جنب مولاناى بزرگ مدفونست و به اندک دقت از این اختلاف و اضطراب که در اقوال و روایات افلاکى است مشاهده مىافتد که این راوى اخبار مولانا و مناقبنویس تربت شریف هم از عاقبت کار شمس الدین آگاهى درستى نداشته و حتى در کتاب پیر و مرشد خود سلطان ولد هم مطالعه کافى ننموده است.
[۲۷] ( ۱)- الجواهر المضیئه، طبع حیدرآباد، جلد دوم( صفحه ۱۲۵).
[۲۸] ( ۲)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۲۰۱).
[۲۹] ( ۳)- زیرا چنانکه گذشت( صفحه ۷۶- ۷۷ از همین کتاب) اخبار و روایات در این باب مختلف است و از اشعار مولانا هم چه در مثنوى و چه در غزلیات به صراحت این مطلب مستفاد نیست و ممکن است از روى آن اشارات براى هریک از این دو روایت مختلف مؤیدات و قرائنى بدست آورد چنانکه ازین ابیات:
دریغا کز میان اى یار رفتى | بدرد و حسرت بسیار رفتى | |
کجا رفتى که پیدا نیست گردت | زهى پرخون رهى کاین بار رفتى | |
بشنو این قصه بلهانه امیر عسسان | رندى از حلقه ما گشت درین کوى نهان | |
تو مگو دفع که این دعوى خون کهنست | خون عشاق نخفته است و نخسبد بجهان | |
فتنه و آشوب و خونریزى مجو | بیش از این از شمس تبریزى مگو | |
شاید بتوان اشاراتى بر قتل شمس تصور نمود و در مقابل آن از تعبیرات مولانا که همواره از انجام کار شمس الدین بلفظ غائب شدن یا پنهان گشتن یا آنکه رفتن عبارت مىکند ممکنست قرینهاى بر روایت دیگر یعنى فرار شمس بدست آورد مثلا از این ابیات:
شمس تبریزى به چاهى رفتهاى چون یوسفى | اى تو آب زندگانى چون رسن پنهان شدى | |
( در نسخه طبع هند بجاى):
شمس تبریز که غائب شد زین چرخ کبود | من نشانش بنشانم تنناها یا هو | |
[۳۰] ( ۱)- چنانکه در غزلى گوید:
گفت یکى خواجه سنائى بمرد | مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد | |
شمس مگو مفخر تبریزیان | هرکه بمرد از دو جهان او نمرد | |
و معنى و الفاظ این غزل مقتبس است از این قطعه رودکى:
مرد مرادى نه همانا که مرد | مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد | |
جان گرامى به پدر باز داد | کالبد تیره بمادر سپرد | |
[۳۱] ( ۲)- این خبر و اشعار از مناقب افلاکى نقل شده است.
[۳۲] ( ۱)- این بیت مولانا هم از همین معنى حکایت مىکند:
هرکه کند حدیث تو بر لب او نظر کنم | ز آن هوس دهان تو تا لب ما مزیدهاى | |
[۳۳] ( ۲)- مانند قاضى شمس الدین ماردینى و سراج الدین ارموى از فقهاء صاحب حال که مرید مولانا گردیده و از باده وجود او سرگرم و مستان شده بودند و مولانا به کثرت مریدان خود اشارت کرده گوید:
دو هزار شیخ جانى به هزار دل مریدند | چو خدیو شمس دین را ز دل و ز جان مریدم | |
علمى بدست مستى دو هزار مست با وى | به میان شهر گردان که خمار شهریارم | |
[۳۴] ( ۱)- و گویا در اشاره بدین وقایع گفته است:
چون مرا جمعى خریدار آمدند | کهنهدوزان بر سر کار آمدند | |
از ستیزه ریش را صابون زدند | وز حسد ناشسته رخسار آمدند | |
خلق را پس چون رهانند از حسد | کز حسد این قوم بیمار آمدند | |
[۳۵] ( ۲)- مولانا گوید:
گفت کسى کاین سماع جاه و ادب کم کند | جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من | |
سوى مدرس خرد آیند در سؤال | کاین فتنه عظیم در اسلام شد چرا | |
[۳۶] ( ۳)- اشاره است بدین بیت ولدنامه که گفتار مخالفان را شرح مىدهد:
حافظان جمله شعرخوان شدهاند | بسوى مطربان روان شدهاند | |
[۳۷] ( ۱)- و تمامى این غزل که از غرر غزلیات مولاناست در کلیات شمس، طبع هند، صفحه ۱۱۱ توان یافت.
[۳۸] ( ۱)- از این ابیات مولانا اقتباس شده است:
من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین | به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو | |
این دل همچو چنگ را مست و خراب و دنگ را | زخمه بکف گرفتهام همچو ستاش مىزنم | |
هر رگ از این رباب نو زخمه نو نواى نو | تا ز نواش پى برد دل که کجاش مىزنم | |
شرح که بىزبان بود بىخبر دهان بود | بهر شماست این نوا بهر شماش مىزنم | |
و اصطلاح مرعاى عشق درین بیت مذکور است:
لاغران خسته از مرعاى عشق | فربهان و تندرستان مىرسند | |
[۳۹] ( ۲)- گویا درباره این سفر و سفر دوم فرماید:
بجان عشق که از بهر عشق دانه و دام | که عزم صد سفرستم ز روم تا سو شام | |
دل عزم سفر دارد اندر طلب آن شه | چون سوخت پروبالش زین مرغ سفر ناید | |
اخبار ندانم من آثار ندانم من | تا از بر آن دلبر آثار و خبر ناید | |
بغم فرونروم باز سوى یار روم | بدان بهشت و گلستان نوبهار روم | |
جوار مفخر آفاق شمس تبریزى | بهشت عدن بود هم در آن جوار روم | |
من چو جاندارى بدم در خدمت آن پادشاه | اینک( لیک ظ) اکنون در فراقش مىکنم جان سایئى | |
در هواى سایه عنقاى آن خورشید لطف | دل به غربت برگرفته عادت عنقایى | |
[۴۰] ( ۱)- گشته است ظ.
[۴۱] ( ۱)- ظاهرا این بیت ازین قضیه حکایت کند:
برجه اى ساقى چالاک میان را بربند | به خدا کز سفر دور و دراز آمدهایم | |
[۴۲] ( ۲)- در اشاره به نومیدیهاى خود گوید:
باز گرد شمس مىگردم عجب | هم ز فر شمس باشد این سبب | |
شمس باشد بر سببها مطلع | هم ازو حبل سببها منقطع | |
صد هزاران بار ببریدم امید | از که از شمس این ز من باور کنید | |
هرچند ممکن است نومیدى در حال سلوک مقصود باشد چه نظایر این احوال از خوف و رجا و نومیدى و امیدوارى سالکان را بسیار افتد.
[۴۳] ( ۳)- و شرح این سخن در ولدنامه چنین است:
شمس تبریز را بشام ندید | در خودش دید همچو ماه پدید | |
گفت گرچه بتن ازو دوریم | بىتن و روح هر دو یک نوریم | |
خواه او را ببین و خواه مرا | من ویم او منست اى جویا | |
گفت چون من ویم چه مىجویم | عین اویم کنون ز خود گویم | |
وصف حسنش که میفزودم من | خود همان حسن و لطف بودم من | |
خویش را بودهام یقین جویان | همچو شیره درون خم جوشان | |
شیره از به هر کس نمىجوشد | در پى حسن خویش مىکوشد | |
[۴۴] ( ۱)- چنانکه نظر بهمین عقیده مولانا همواره دست در دامن یارى زده عشق مىورزید و هرگز تأسف و دریغ را به خود راه نمىداد و مجلسیان را هم از تلهف و تأسف بازمیداشت چنانکه شمس الدین ملطى روایت مىکند که« روزى مصحوب مولانا در باغ چلبى حسام الدین بودیم حضرت مولانا هر دوپاى مبارک در آب جوى کرده معارف مىفرمود همچنان در اثناى کلام با ثناى صفات شمس الدین تبریزى مشغول گشته مدحهاى بىنهایت مىفرمود و خدمت مقبول الاقطاب بدر الدین ولد در آن حالت آهى بکرد و گفت حیف زهى دریغ مولانا فرمود که چرا حیف و چه حیف و این حیف بر کجاست و موجب حیف چیست و حیف در میان ما چه کار دارد، بدر الدین شرمسار گشته و سر نهاد و گفت حیفم بر آن بود که مولانا شمس الدین تبریزى را در نیافتم همانا که حضرت مولانا دمى خاموش گشته هیچ نگفت بعد از آن فرمود که اگر به خدمت مولانا شمس الدین نرسیدى به روان مقدس پدرم به کسى رسیدى که در هر تار موى او هزار شمس الدین آونگانست و در ادراک سرّ سر او حیران اصحاب شادىها کردند و سماع برخاست و حضرت مولانا این غزل آغاز فرمود:
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان | آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان | |
گفت که سلطان منم جان گلستان منم | حضرت چون من شهى وانگه یاد فلان» | |
و نظر بهمین عقیده گفته است:
شمس تبریز خود بهانه است | مائیم بحسن و لطف مائیم | |
و شرح این عقیده و تأثیر آن در اشعار و اخلاق و روش مولانا اگر تأخیرى در اجل باشد به بیانى مستوفى مذکور آید و اصطلاح مى و باده حسن و کوزه و پیمانه صورت ازین بیت گرفتهام:
گفت صورت کوزه است و حسن مى | مى خدایم مىدهد از ظرف وى | |
مثنوى، دفتر پنجم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۵۲۱).
_____________________________________________________________
[۱] ( ۱)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۴) و آتشکده در ذکر شعراء بلخ.
[۲] ( ۲)- تذکره هفت اقلیم هم در ذکر شعراء بلخ.
[۳] ( ۳)- سلطان ولد در باب رجوع مریدان جد به پدر خود گوید:
تعزیه چون تمام شد پس از آن | خلق جمع آمدند پیر و جوان | |
همه کردند رو به فرزندش | که توئى در جمال مانندش | |
بعد از این دست ما و دامن تو | همه بنهادهایم سوى تو رو | |
شاه ما بعد از این تو خواهى بود | از تو خواهیم جمله مایه و سود | |
شست بر جاش شه جلال الدین | رو بدو کرد خلق روى زمین | |
[۴] ( ۱)- نفحات الانس.
[۵] ( ۲)- سلطان ولد در مثنوى ولدى شرح ارادت سید را ببهاء ولد چنین گفته است:
در جوانى به بلخ چون آمد | خواست آن جایگاه آرامد | |
جد ما را چو دید آن طالب | که بر او بود عشق حق غالب | |
گشت سید مریدش از دلوجان | تا روان را کند ز شیخ روان | |
در مریدى رسید او بمراد | ز آنکه شیخش عطاى بىحد داد | |
[۶] ( ۳)- اشاره است باین ابیات مثنوى در تمثیل فنا و بقاى درویش:
گفت قائل در جهان درویش نیست | ور بود درویش آن درویش نیست | |
هست از روى بقا آن ذات او | نیست گشته وصف او در وصف هو | |
چون زبانه شمع پیش آفتاب | نیست باشد هست باشد در حساب | |
هست باشد ذات او تا تو اگر | بر نهى پنبه بسوزد زان شرر | |
نیست باشد روشنى ندهد ترا | کرده باشد آفتاب او را فنا | |
مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۲۹۰)
[۷] ( ۴)- این روایت افلاکى است و در مناقب محمود مثنوىخوان( در سنه ۹۹۷ بترکى تألیف گردیده و مأخذ بیشتر روایاتش همان مناقب افلاکى مىباشد)، مدت ریاضت او دوازده سال ضبط شده است.
[۸] ( ۵)- مناقب افلاکى.
[۹] ( ۶)- تذکره دولتشاه طبع لیدن( صفحه ۱۹۳) که به تبعیت او مؤلف آتشکده همین اشتباه را مرتکب شده است.
[۱۰] ( ۷)- مناقب افلاکى.
[۱۱] ( ۱)- اشاره است باین ابیات:
شد مریدش ز جان و سر بنهاد | همچو مرده به پیش او افتاد | |
پیش او چون بمرد زندهش کرد | گریهاش برد و کان خندهاش کرد | |
[۱۲] ( ۲)- مناقب افلاکى و هفت اقلیم و نفحات الانس و ظاهرا سند همه این بیت ولدنامه باشد:
بود در خدمتش بهم نه سال | تا که شد مثل او بقال و بحال | |
[۱۳] ( ۳)- اقتباس و اشاره بدین ابیات است:
پخته گرد و از تغیر دور شو | رو چو برهان محقق نور شو | |
چون ز خود رستى همه برهان شدى | چونکه گفتى بندهام سلطان شدى | |
مثنوى، دفتر دوم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۱۳۳).
[۱۴] ( ۱)- کلیه مطالب راجع به مدرسه حلاویه منقولست از کتاب نهر الذهب فى تاریخ حلب تألیف کامل بن حسین بالى حلبى الشهیر بالغزى طبع حلب، جلد دوم( صفحه ۲۱۶- ۲۳۴).
[۱۵] ( ۲)- این سخن در کتاب نهر الذهب نقل شده ولى به روایت ابو الفداء ایلغازى به سال ۵۱۶ وفات یافته و حکومت حلب در موقع حمله صلیبیان بدان شهر با فرزند او تمرتاش بود که بسبب تنآسانى و عیاشى با اهل حلب در این جنگ همراهى ننمود، تاریخ ابو الفداء حوادث سنه ۶۱۸.
[۱۶] ( ۱)- آنچه راجع بکمال الدین ابن عدیم و خاندان او درین فصل ذکر شده مستفاد است از معجم الادباء یاقوت، جلد ششم، طبع ۱۹۱۳( صفحه ۱۸- ۴۶).
[۱۷] ( ۲)- زیرا ابن بطوطه که به سال ۷۲۵ از موطن خود طنجه ببلاد مشرق مسافرت نموده از ناصر الدین بن العدیم یاد کرده و گوید او قاضى حنفیان حلب بود. رحله ابن بطوطه، جلد اول، طبع مصر( صفحه ۴۳).
[۱۸] ( ۳)- و چون به روایت افلاکى مولانا در مدرسه حلاویه نزد ابن العدیم بتکمیل و تحصیل علوم اشتغال ورزیده و مسافرت او نیز بشهر حلب على التحقیق در فاصله سنوات( ۶۳۰- ۶۳۸) اتفاق افتاده پس کمال الدین ابن عدیم باید در این تاریخ بتدریس حلاویه منصوب شده باشد.
[۱۹] ( ۱)- رجوع کنید بتاریخ ابو الفداء، حوادث سنه ۶۶۰ که اشتباها نام پدر کمال الدین را عبد العزیز نوشته است.
[۲۰] ( ۱)- محیى الدین محمد بن على طائى اشبیلى( ۵۶۰- ۶۳۸) از اجله عرفا و اکابر متصوفه اسلام بشمار است که اصول تصوف و عرفان را بر قواعد عقلى و اصول علمى متکى ساخت و آنها را بوجوه استدلال تقریر نمود و چنانکه از خود او روایت مىکنند ۲۴۰ کتاب تألیف کرده اوست و از همه مهمتر و مشهورتر کتاب فتوحات مکى است که ظاهرا مفصلترین کتب عرفانى باشد و فصوص الحکم که شروح بسیار بر آن نوشتهاند و از جنبه ادبى مقامى عالى دارد و محیى الدین را در وحدت وجود طریقهاى خاص است که عامه فقها و برخى از متصوفه مانند علاء الدوله سمنانى( المتوفى ۷۳۶) بسبب آن در مذهب او طعنها کردهاند ولى بیشتر آراء عرفا و حکماء قرون اخیر از آن عقیده سرمایه گرفته و تقریبا کتب و آراء محیى الدین مبناى اصلى تصوف اسلامى از قرن هشتم تا عهد حاضر بوده است.
وفات محیى الدین در دمشق واقع شد و او را در صالحیه دمشق دفن کردند و هماکنون مزار او معروف است و ظاهرا مراد مولانا از کان گوهر در این بیت:
اندر جبل صالح کانیست ز گوهر | زان گوهر ما غرقه دریاى دمشقیم | |
مدفن محیى الدین و« صالح یا صالحه» تحریفى از صالحیه باشد.
[۲۱] ( ۱)- مقصود« هدایه فى الفروع» مىباشد که کتابیست در فقه به روش حنفیان تألیف شیخ الاسلام برهان الدین على بن ابى بکر مرغینانى حنفى المتوفى( ۵۹۲) و این کتاب مطمح نظر بسیارى از علماء متقدمین و متأخرین قرار گرفته و شروح و تعلیقات و حواشى شتى بر آن نوشتهاند. براى اطلاع بیشتر رجوع کنید بکشف الظنون، طبع اسلامبول، جلد دوم( صفحه ۶۴۸- ۶۵۴) و اینکه مولانا کتاب هدایه را در دمشق خوانده مستفاد است از صدر این روایت افلاکى از قول مولانا« مرا در جوانى یارى بود در دمشق که در درس هدایه شریک من بود» و بنا ببعضى روایات کتاب هدایه را مولانا به فرزند خود سلطان ولد درس داده بود.
[۲۲] ( ۲)- سند این گفتار آنست که کمال الدین حسین خوارزمى در شرح مثنوى موسوم بجواهر الاسرار گوید« دیگر وقتىکه حضرت خداوندگار در محروسه دمشق بود چند مدت با ملک العارفین موحد محقق کامل الحال و القال شیخ محیى الدین العربى و سید المشایخ و المحققین شیخ سعد الدین الحموى و زبده السالکین و عمده المشایخ عثمان الرومى و موحد مدقق عارف کامل فقیر ربانى اوحد الدین کرمانى و ملک المشایخ و المحدثین شیخ صدر الدین القونوى صحبت فرمودهاند و حقایق و اسرارى که شرح آن طولى دارد با همدیگر بیان کرده» و این سخن بواقع نزدیک است چه از مولانا که مردى متفحص و طالب و جویاى مردان خدا بود دور مىنماید که مدتى در دمشق اقامت گزیند و محیى الدین را با همه شهرت دیدار نکند و از مقالات ولد چلبى در روزنامه حاکمیت ۱۳۴۵ قمرى( مجموعه یادداشتها و مقالات آقاى کاظمزاده ایرانشهر) مستفاد است که مولانا در موقعى که با پدرش بشام وارد گردید محیى الدین را زیارت کرد و هنگام بازگشت مولانا جلال الدین پشت سر پدر مىرفت محیى الدین گفت سبحان اللّه اقیانوسى از پى یک دریاچه مىرود.
[۲۳] ( ۱)- مقصود صاحب شمس الدین اصفهانى است وزیر عز الدین کیکاوس( ۶۴۴- ۶۵۵) که به روایت افلاکى از مریدان و یاران برهان محقق بود.
[۲۴] ( ۲)- احمد دده مجموع ریاضات مولانا را که به مراقبت برهان الدین متحمل شده به هزار و یک روز مىرساند( مقالات ولد چلبى) خدمت و ریاضت ۱۰۰۱ روز که مساوى عدد« رضا» مىباشد سنت مولویان است.
[۲۵] ( ۱)- افلاکى گوید هنگام وفات این رباعى برخواند:
اى دوست قبولم کن و جانم بستان | مستم کن و از هر دوجهانم بستان | |
با هرچه دلم قرار گیرد بىتو | آتش بمن اندر زن و آنم بستان | |
[۲۶] ( ۲)- این سفر در سال ۶۴۴ بوقوع پیوست( مقالات ولد چلبى).
[۲۷] ( ۳)- در فیه ما فیه( طبع طهران صفحه ۱۵۹) مذکور است که« شیخ الاسلام ترمدى گفت که سید برهان الدین محقق ترمدى سخنهاى تحقیق خوب مىگوید از آن است که کتب مشایخ و مقالات و اسرار ایشان را مطالعه مىکند».
[۲۸] ( ۴)- مناقب افلاکى و نفحات الانس.
[۲۹] ( ۱)- مناقب افلاکى و در فیه ما فیه( صفحه ۲۸۸) آمده که« گفتند که سید برهان الدین سخن خوب مىفرماید اما شعر سنائى در سخن بسیار مىآورد».
[۳۰] ( ۲)- افلاکى گوید که مولانا این ابیات را بحسام الدین چلبى یاد مىداد و فرمود که از سید برهان الدین یادگار دارم و الابیات هذه
الروح من نور عرش اللّه مبدأها | و تربه الارض اصل الجسم و البدن | |
قد الف الملک الجبار بینهما | لیصلحا لقبول العهد و المحن | |
الروح فى غربه و الجسم فى وطن | فارحم غریبا کئیبا نازح الوطن | |
و در فیه ما فیه نیز از کلمات سید نقل کرده است( صفحه ۲۴ و ۳۰۲).
[۳۱] ( ۳)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۴).
[۳۲] ( ۴)- یعنى مانند فقها چه فقه در لغت بمعنى فهم و دانش است و پارسى فقیه دانشمند مىباشد و دانشمند بمعنى فقیه در اشعار و کتب پیشینیان مستعمل است.
[۳۳] ( ۱)- صیت ظ
[۳۴] ( ۱)- اشاره است بدین قطعه سعدى:
طبع ترا تا هوس نحو کرد | صورت عقل از دل ما محو کرد | |
اى دل عشاق به دام تو صید | ما به تو مشغول و تو با عمر و زید | |
[۳۵] ( ۲)- مضمون این عبارات از این ابیات مولانا مستفاد است:
عاشقى بر من پریشانت کنم نیکو شنو | کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو | |
تو بر آنکه خلق مست تو شوند از مرد و زن | من بر آنکه مست و حیرانت کنم نیکو شنو | |
بس جهد مىکردم که من آیینه نیکى شوم | تو حکم مىکردى که من خمخانه سیکى شوم | |
[۳۶] ( ۳)- از این ابیات مولانا اقتباس شده:
زاهد کشورى بدم صاحب منبرى بدم | کرد قضا دل مرا عاشق کفزنان تو | |
غزلسرا شدم از دست عشق و دست زنان | بسوخت عشق تو ناموس و شرم هرچم بود | |
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه | کدام کوه که باد تواش چو که نر بود | |
زاهد سجادهنشین بودم با زهد و ورع | عشق درآمد ز درم برد بخمار مرا | |
[۳۷] ( ۱)- اشاره به گفته خواجه حافظ:
که اى بلندنظر شاهباز سدرهنشین | نشیمن تو نه این کنج محنتآبادست | |
[۳۸] ( ۲)- مولانا گوید:
بو المعالى گشته بودى فضل و حجت مىنمودى | نک محک عشق آمد کو سؤالت کو جوابت | |
[۳۹] ( ۳)- نام و نسب او بهمین طریق در مناقب افلاکى و نفحات الانس ضبط شده است.
[۴۰] ( ۴)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۵).
[۴۱] ( ۵)- علت شهرت او بنو مسلمان آن بود که وى به گفته مورخین از طریقت آباء خود دست کشیده جانب شرع و ظواهر مسلمانى را نامرعى نمىگذارد و بدین سبب از بغداد باسلام او حکم کردند و ائمه اسلام بر صحت آن فتوى نوشتند. رجوع شود بجلد سوم جهانگشاى جوینى، ضمیمه گاهنامه ۱۳۱۴، طبع طهران( صفحه ۱۳۰).
[۴۲] ( ۱)- جهانگشاى جوینى، جلد سوم( صفحه ۱۳۴ از طبع طهران).
[۴۳] ( ۲)- مقالات ولد چلبى( روزنامه حاکمیت ۱۳۴۵) و چون این مقالات متکى بر اسناد قدیم و گفته مناقبنویسان مىباشد و غالب محتویات آن از کتب پیران قدیم و مطلع طریقه مولویه نقل شده باسانى در صحت مطالب آن تردید نتوان کرد، خاصه در این مورد که قرائن خارجى و روایات کتب مناقب نیز بر صحت آن گواهى مىدهد چه شمس الدین در قونیه داراى اهل و عیال بود و در طریقت تصوف از بزرگان شمرده مىشد و مدتها سیاحت اقالیم کرده و به خدمت بسى بزرگان رسیده بود و ناچار مىبایست مراحلى از عمر پیموده باشد و از قوت گفتار و وسعت اطلاع شمس الدین در کتاب مقالات به خوبى واضح است که او مردى کاردیده بوده و در طى مدارج سلوک سالها رنج برده است و شاید این بیت مولانا هم دلیلى دیگر باشد:
بازم ز تو خوشجوان خرم | اى شمس الدین سالخورده | |
[۴۴] ( ۳)-« گویند در آنوقت که مولانا شمس الدین در صحبت بابا کمال بوده شیخ فخر الدین عراقى نیز بموجب فرموده شیخ بهاء الدین زکریا آنجا بوده است و هر فتحى و کشفى که شیخ فخر الدین عراقى را روى نموده آن را در لباس نظم و نثر اظهار مىکرد و بنظر بابا کمال مىرسانید و شیخ شمس الدین از آن هیچچیز اظهار نمىکرد، روزى بابا کمال وى را گفت فرزند شمس الدین از آن اسرار و حقائق که فرزند فخر الدین عراقى ظاهر مىکند بر تو هیچ لائح نمىشود گفت بیش از آن مشاهده مىافتد اما بهواسطه آنکه وى بعض مصطلحات ورزیده مىتواند که آنها را در لباس نیکو جلوه دهد و مرا آن قوت نیست بابا کمال فرمود که حق سبحانه و تعالى ترا مصاحبى روزى کند که معارف اولین و آخرین را بنام تو اظهار کند و ینابیع حکم از دل او بر زبانش جارى شود و بلباس حرف و صوت درآید طراز آن لباس نام تو باشد» و این حکایت در هیچیک از ولدنامه و مناقب افلاکى نقل نشده باوجود آنکه افلاکى در مثل این موارد از ذکر اخبار صحیح و سقیم خوددارى نمىکند و باحتمال اقوى این حکایت بمناسبت آنکه اغلب غزلیات مولانا بنام شمس تبریزى اختتام مىپذیرد جعل شده است.
[۴۵] ( ۱)- براى اطلاع از احوال او رجوع کنید بنفحات الانس و کمال الدین حسین خوارزمى در مقدمه شرح خود بر مثنوى سلسله ارادت مولانا را بهواسطه شمس الدین که از مریدان بابا کمال بوده( به عقیده او) بنجم الدین کبرى مىرساند.
[۴۶] ( ۲)- شیخ بهاء الدین زکریا از تربیتیافتگان شهاب الدین سهروردى و در موطن خود ملتان سند صاحب خانقاه بود و پیروان بسیار داشت، فخر الدین عراقى و امیر حسین هروى صاحب زاد المسافرین و کنز الرموز و نزهه الارواح( المتوفى ۷۱۹) بنا بر مشهور مرید وى بودند و فرزندان او مدتها در ملتان خانقاه پدر را معمور داشته طالبان این راه را دستگیرى مىنمودند.
به گفته ابن بطوطه نسب بهاء الدین زکریا بمحمد بن قاسم قرشى که در زمان حکومت حجاج بن یوسف( ۷۵- ۹۵) بقصد غزا بسند آمده بود مىکشید و ناچار این محمد بن قاسم قرشى جز محمد بن قاسم ثقفى که در عهد حجاج بحدود سند و هند تاخت خواهد بود. براى اطلاع از احوال بهاء الدین زکریا و خاندان او رجوع کنید بنفحات الانس در ضمن شرح حال خود وى و نیز در ذکر امیر حسین هروى و عراقى و تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۲۱۵ ۲۱۶) و رحله ابن بطوطه، طبع مصر، جلد دوم( صفحات ۴ و ۹ و ۳۰ و ۵۶- ۵۷).
[۴۷] ( ۳)- جامى در نفحات الانس.
[۴۸] ( ۴)- این روایت هم در نفحات مذکور است و در تذکره دولتشاه طبع لیدن( صفحه ۱۹۶) بجاى سجاسى سنجابى دیده مىشود و آن بىشبهه سهو است از مؤلف یا ناسخ و سجاس از توابع زنجانست. بگفته جامى نسبت ارادت رکن الدین بهوسیله قطب الدین ابهرى به ابو النجیب سهروردى منتهى مىگردد.
[۴۹] ( ۱)- اوحد الدین ابو حامد یا حامد کرمانى از اجله عرفاى قرن هفتم است که بصحبت محیى الدین عربى رسیده و محیى الدین ذکر او در باب ثامن از فتوحات آورده است و شهاب الدین سهروردى روش وى را در عشق بمظاهر منکر بود. در سال ۶۳۲ خلیفه عباسى المستنصر اوحد الدین را خلعت داد و استرى بخشید و بسمت شیخى رباط مرزبانیه منصوب کرد. اهل بغداد نزد وى مىرفتند و از مجالس او فوائد برمىگرفتند.
هدایت در کتاب مجمع الفصحاء، جلد اول، طبع ایران( صفحه ۸۹) و ریاض العارفین( صفحه ۳۸) وفات او را به سال ۵۳۶ پنداشته و آن سهو است و ظاهرا از تاریخ( ۶۳۵) تبدیل یافته باشد.
اوحد الدین رباعیات عرفانى ملیح دارد و مثنوى مصباح الارواح و اسرار الاشباح که جامى و امین احمد رازى و بیش از آنان هدایت در مجمع الفصحاء از ابیات آن نقل کرده هم زاده طبع اوست و آن مثنویى است بوزن لیلى و مجنون نظامى که اساس آن از مثنوى سیر العباد الى المعاد پرداخته طبع سنائى غزنوى اقتباس شده و در حد خود بلند و متین است.
براى اطلاع از زندگانى او رجوع کنید بکتاب الحوادث الجامعه، طبع بغداد( صفحه ۷۳) و تاریخ گزیده، چاپ عکسى( صفحه ۷۸۸) و نفحات الانس جامى و تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۲۱۰) که اشتباها او را مرید شهاب الدین سهروردى شمرده و نیز( صفحه ۲۲۳) که در آنجا امیر حسینى هروى را مرید او پنداشته و آن نیز سهو است و تذکره هفت اقلیم و آتشکده در ذکر شعراء کرمان که این اخیر نام او را اوحدى نوشته و از لقب و کنیه او باشتباه عظیم دوچار شده و گمان کرده است که ابو حامد شاعرى دیگر و اوحدى شاعرى دیگر است و همو رباعى مسلم اوحد الدین را به ابو حامد نسبت داده است و نیز بریاض العارفین، طبع ایران( صفحه ۳۷- ۳۸) و مجمع الفصحاء، طبع ایران، جلد اول( صفحه ۸۹- ۹۴) و در صفحه« ۴۷» از همین کتاب گذشت که به روایت کمال الدین حسین خوارزمى مولانا جلال الدین را در دمشق با اوحد الدین اتفاق دیدار افتاده بود و در یکى از غزلیات منسوب بمولانا که مطلعش اینست:
بمناجات بدم دوش زمانى بسجود | دیده پرآب و بجانم تف آتش بفزود | |
ذکر شده که پیرى بمولانا صورت نمود و او حالت و شرح واقعه خود را پرسید، سپس از نام او سؤال کرد و در جواب مولانا
گفت آن پیر مرا اوحد کرمانى دان | که بارشاد من آمد در غیبت بشهود | |
و چون جمعکننده دیوان غزلیات مولانا معروف بکلیات شمس طبع هندوستان هرچه توانسته از غزلهاى دیگران هم بمولانا نسبت داده و این غزل هم به روش مولانا چندان شباهتى ندارد بنابراین نسبت این غزل بمولانا مورد تردید تواند بود.
[۵۰] ( ۱)- افلاکى روایت مىکند که شمس الدین در ارز روم مکتبدارى مىکرد و مؤید گفته اوست. آنچه در مقالات شمس، نسخه عکسى( صفحه ۵۸ و ۶۱) راجع به مکتبدارى شمس الدین دیده مىشود و هم در صفحه چهارم از همان کتاب این عبارت موجود است« تو ابراهیمى که مىآمدى بکتاب مرا معلمى مىدیدى» که به صراحت مفید این معنى مىباشد.
[۵۱] ( ۲)- مناقب افلاکى و از کتاب مقالات شمس( صفحات ۱۴ و ۱۵ و ۲۷ و ۲۹ و ۸۱) اقامت او در حلب مستفاد مىگردد.
[۵۲] ( ۳)- و این گفته افلاکى را نخستین عبارت از صفحه اول کتاب مقالات تایید مىکند و آن سخن اینست« پیر محمد را پرسید همه( کذا) خرقه کامل تبریزى این پیش او چه بودى».
[۵۳] ( ۴)- مناقب افلاکى و نفحات الانس و تذکره هفت اقلیم در ذکر اکابر تبریز.
[۵۴] ( ۵)- علاوه بر آنکه جامى و دیگر تذکرهنویسان این عقیده را به اوحد الدین نسبت دادهاند از اشعار خود او نیز این عقیده بدست مىآید چنانکه از رباعى ذیل:
زان مىنگرم بچشم سر در صورت | زیرا که ز معنى است اثر در صورت | |
این عالم صورتست و ما در صوریم | معنى نتوان دید مگر در صورت | |
[۵۵] ( ۶)- چنانکه سعدى گوید:
محقق همان بیند اندر ابل | که در خوبرویان چین و چگل | |
[۵۶] ( ۱)- اشاره است بدین قطعه ناصرخسرو که در طعن ارباب حدیث گفته است:
کردى از بر قران به پیش ادیب | نحو سعدان بخوانده صرف خلیل | |
وانگهى قال قال حدثنا | گفتهاى صد هزار بر تقلیل | |
چه بکار اینت چون ز مشکلها | آگهى نیستت کثیر و قلیل | |
[۵۷] ( ۲)- مقتبس است از گفته مولانا:
قطره دانش که بخشیدى ز پیش | متصل گردان به دریاهاى خویش | |
قطرهاى علمست اندر جان من | وارهانش از هوا و خاک تن | |
پیش از آن کاین خاکها خسفش کنند | پیش از آن کاین بادها نشفش کنند | |
مثنوى، جلد اول، چاپ علاء الدوله( صفحه ۴۹).
[۵۸] ( ۱)- افلاکى از مولانا روایت مىکند« که در اوائل حالات اوقات کلمات مولاناى بزرگ را مطالعه مىکردم و لایزالى بایستى که در آستینم بودى و شمس الدین از مطالعه آن مرا منع مىکرد همانا جهت رعایت خاطر او مدتى ترک مطالعه کرده بودم چنانکه مولانا شمس الدین زنده بود بدان معانى نپرداختم».
[۵۹] ( ۲)- مقالات شمس الدین، نسخه عکسى( صفحه ۱۱۴) و این مطابق است با گفته افلاکى منتهى در مناقب افلاکى تنها ۲۶ جمادى نوشته شده و بامداد روز شنبه و اینکه مقصود از جمادى، جمادى الاخرى مىباشد نه جمادى- الاولى از مقالات شمس ماخوذ گردیده است.
[۶۰] ( ۳)- افلاکى گوید« و هرجا که رفتى در خان فرود آمدى» و این سخن که در مقالات( صفحه ۲۰) مذکور است« مرا حق نباشد که بوجود( باوجود ظ) این قوم در کاروانسراى روم با بیگانه خوشتر که با اینها» بر گفته افلاکى دلیل توان گرفت.
[۶۱] ( ۱)- ممکن است از این ابیات مولانا:
منم آن ناگهان ترا دیده | گشته سر تا بپا همه دیده | |
جان من همچو مرغ دیوانه | در غمت از گزاف پریده | |
بر چرخ سحرگاه یکى ماه عیان شد | از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد | |
چون باز که برباید مرغى به گه صید | بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد | |
هم استفاده نمود که ملاقات او با شمس الدین ناگهان واقع گردیده است.
[۶۲] ( ۲)- این دو بیت از گفته مولانا بخاطر مىرسد:
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق | نشسته دوبهدو جانى و جانى | |
میان هر دو گر جبریل آید | نباشد ز آتشش یکدم امانى | |
[۶۳] ( ۱)- الجواهر المضیئه، طبع حیدرآباد، جلد دوم( صفحه ۱۲۴- ۱۲۵) که چون گفتار او بعربى بود بپارسى ترجمه کرده آمد.
[۶۴] ( ۲)- مانند امین احمد رازى مؤلف تذکره هفت اقلیم و آذر مؤلف آتشکده.
[۶۵] ( ۳)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۶- ۱۹۷) و این روایت در تذکره آتشکده هم هست( در ذکر رجال بلخ).
[۶۶] – و صحیح سجاسى است چنانکه در صفحه« ۵۱» این کتاب گذشت.
[۶۷] ( ۱)- رحله ابن بطوطه، جلد اول، طبع مصر( صفحه ۱۸۷).
[۶۸] ( ۱)- و اشارات مولانا به حلوائى و حلوافروش در غزلیات( تقریبا ۲۰ مورد در نظر است) مبتنى بر اصطلاحات و تعبیرات شاعرانه است و گواه گفتار ابن بطوطه نیست.
[۶۹] ( ۲)- سخن مؤلف الجواهر المضیئه که مولانا در شهرها گشت اشارت به مسافرتهاى مولاناست در طلب شمس که ذکر آن بیاید و با گفتار ابن بطوطه ارتباطى ندارد و اینکه ابن بطوطه مىگوید جز شعر پارسى نامفهوم سخنى نمىگفت و مریدان آن سخن را گرد کرده مثنوى نام نهادند بسیار شگفت و ناشى از عدم اطلاع و ساده ضمیرى ابن بطوطه مىباشد چه اولا اشعار مولانا براى کسانى که پارسى مىدانند نامفهوم نیست، ثانیا چگونه ممکن است شخصى جز شعر هیچ نوع سخن نگوید، ثانیا آثار مولانا منحصر بشعر و مثنوى نمىباشد و آثار منثور او مانند مکاتیب و کتاب فیه ما فیه موجود است و ابن بطوطه از آنها آگاهى نداشته و از فرط یکتادلى و سلامت نفس این خبر بىبنیان را در کتاب خود آورده است.
[۷۰] ( ۱)- بنا بظاهر چنین مىنماید ولى از مقالات شمس برمىآید که این سؤال و جواب میانه این دو بزرگ رد و بدل شده و مورد استشهاد از مقالات این سخن است« و اول کلام تکلمت معه کان هذا اما ابا یزید( ابو یزید صواب است) کیف ما لزم المتابعه و ما قال سبحانک ما عبدناک فعرف الى التمام و الکمال هذا الکلام و اما( ان ظ) هذا الکلام الى این مخلصه و منتهاه فسکر من ذلک لطهاره سره»( مقالات شمس صفحه دوم) و از قرائن معلوم است که ضمیر« معه» بمولانا راجع مىگردد و ازینرو باید باور کرد که این سؤال و جواب واقع گردیده ولى اینکه مبدأ انقلاب مولانا همین سؤال بوده در حد خود مورد اشکال است.
[۷۱] ( ۲)- از مقالات شمس و روایات افلاکى معلوم مىگردد که شمس مدتى در حلب و شام مقیم بود و چنانکه گفته آمد مولانا هم قریب هفت سال در این دو ناحیت اقامت گزیده بود و بدین جهت فرض ملاقات او با شمس در یکى ازین دو نقطه خالى از قوت نیست و این سخن شمس در مقالات صفحه ۳۶« ازم( مولانا در همه جاى این کتاب) به یادگار دارم از شانزده سال که مىگفت که خلائق همچو اعداد انگورند عدد از روى صورتست چون بیفشارى در کاسه آنجا هیچ عدد هست» مىتوان ملاقات مولانا را با شمس در حلب استفاده نمود چه از اقامت مولانا در حلب تا آخرین سال مصاحبت او با شمس( ۶۳۰- ۶۴۵) تقریبا ۱۶ سال فاصله مىباشد و آن معنى که از مولانا بعنوان یادگار شانزدهساله روایت مىکند همان است که از هفت قرن پیش در این ابیات مثنوى به یادگار مانده است.
ده چراغ ار حاضر آرى در مکان | هریکى باشد بصورت غیر آن | |
فرق نتوان کرد نور هریکى | چون به نورش روى آرى بىشکى | |
گر تو صد سیب و صد آبى بشمرى | صد نماید یک شود چون بفشرى | |
در معانى قسمت و اعداد نیست | در معانى تجزیه و افراد نیست | |
مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله( صفحه ۱۸).
[۷۲] ( ۱)- و آن حکایت اینست« همچنان روایت کردند که روزى در میدان دمشق سیر مىکرد در میان خلائق بشخص عجب مقابل افتاد نمد سیاه پوشیده و کلاه نمدى بر سر نهاده گشت مىکرد چون بحضرت مولانا رسید دست مبارکش را بوسه داد و گفت اى صراف عالم معانى ما را دریاب و آن حضرت مولانا شمس الدین تبریزى بود عظم اللّه ذکره».
[۷۳] ( ۲)- در مقالات صفحه ۸۱ این عبارت دیده مىشود« بحضرت حق تضرع مىکردم که مرا با اولیاء خود اختلاط ده و همصحبت کن بخواب دیدم که مرا گفتند که ترا با یک ولى همصحبت کنیم، گفتم کجاست آن ولى، شب دیگر دیدم که گفتند در روم است چون بعد چندین مدت بدیدم گفتند که وقت نیست هنوز
\iُ الامور مرهونه باوقاتها\E
» که معلوم مىدارد شمس نیز در طلب مردان بساق جد و قدم اجتهاد ایستاده بجان صحبت اولیا مىجست و مطلوبش را در روم نشان داده بودند و روایات افلاکى نیز مطابق مقالات است و میانه این روایات با ولدنامه تصور اختلاف نباید کرد چه جذب و کشش در اعتقاد مولانا از هر دو طرف( عاشق و معشوق) صورت مىگیرد.
تشنه مىگوید که کو آب گوار | آب هم گوید که کو آن آبخوار | |
و اصطلاح مستوران قباب غیرت یا قباب حق( یعنى اولیاء مخفى که بسه طبقه مىشوند) که در کتب صوفیان بنظر مىرسد ماخوذ است ازین حدیث
\iُ« اولیائى تحت قبابى لا یعرفهم غیرى»\E
.
[۷۴] ( ۱)- این بیت مولانا را بخاطر بیاورید:
گر زنده جانى یابمى من دامنش برتابمى | اىکاشکى در خوابمى در خواب بنمودى لقا | |
[۷۵] ( ۲)- این بیت را یاد کنید:
آنچنانکه پرتو جان بر تنست | پرتو ابدال بر جان منست | |
مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله( صفحه ۸۶).
[۷۶] ( ۳)- این مضمون از ابیات ذیل مستفاد است:
شرح روضهگر دروغ و زور نیست | پس چرا چشمت از آن مخمور نیست | |
این گدا چشمى و این نادیدگى | از گدائى تست نز بیکلربگى | |
چون ز چشمه آمدى چو نى تو خشک | گر تو ناف آهوئى کو بوى مشک | |
گر تو مىآئى ز گلزار جنان | دسته گل کو براى ارمغان | |
زانچه مىگوئى و شرحش مىکنى | چه نشانه در تو ماند اى سنى | |
مثنوى، دفتر پنجم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۴۹۷).
[۷۷] ( ۴)- اشاره است به بیت مشهور ذیل:
پرىرو تاب مستورى ندارد | در ار بندى سر از روزن برآرد | |
[۷۸] ( ۵)- بیت سعدى بخاطر مىگذرد:
ما در خلوت بروى غیر ببستیم | و از همه باز آمدیم و با تو نشستیم | |
[۷۹] ( ۱)- این مطلب را تمام صوفیان کمابیش معتقدند بلکه آن را مىتوان بنیاد تصوف خواند و در اشعار و کلمات مولانا اشارات بسیار بدین معنى یافته مىشود چنانکه در ابیات ذیل:
گفت پیغمبر على را کاى على | شیر حقى پهلوانى پردلى | |
لیک بر شیرى مکن هم اعتمید | اندرا در سایه نخل امید | |
هرکسى گر طاعتى پیش آورند | بهر قرب حضرت بىچون و چند | |
تو تقرب جو بعقل و سر خویش | نى چو ایشان بر کمال و بر خویش | |
اندرا در سایه آن عاقلى | کش نتاند برد از ره ناقلى | |
مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله( صفحه ۷۸).
[۸۰] ( ۲)- ازین ابیات اقتباس شده:
علمآموزى طریقش قولیست | حرفتآموزى طریقش فعلیست | |
فقر خواهى آن بصحبت قائم است | نى زبانت کار مىآید نه دست | |
دانش آن را ستاند جان ز جان | نى ز راه دفتر و نى از بیان | |
مثنوى، دفتر پنجم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۴۵۶).
چونکه مؤمن آینه مؤمن بود | روى او ز آلودگى ایمن بود | |
یار آئینه است جان را در حزن | بر رخ آئینه اى جان دم مزن | |
مثنوى، دفتر دوم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۱۰۵).
[۸۱] ( ۱)- اشاره است بدین ابیات:
گفت اى ناصح خمش کن چند پند | پند کمتر کن که بس سخت است بند | |
سختتر شد بند من از پند تو | عشق را نشناخت دانشمند تو | |
مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه ۲۹۴).
[۸۲] بدیع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدین محمد(مولوى)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶.
[۱] ( ۱)- براى اطلاع صحیح از احوال و آثار او به مقدمهاى که استاد علامه آقاى قزوینى بر تذکره الاولیاء، طبع لیدن نوشتهاند مراجعه کنید.
[۲] ( ۲)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۳).
[۳] ( ۳)- جامى در نفحات الانس.
[۴] ( ۴)- رجوع شود به مقدمه استاد علامه آقاى قزوینى بر تذکره الاولیاء که ازین بیت عطار
اینچنین گفته است نجم الدین ما | آنکه بوده در جهان از اولیا | |
به دلالت فعل« بوده» بر زمان بعید زندگانى او را پس از شهادت نجم الدین کبرى( سنه ۶۱۸) محقق شمردهاند.
[۵] ( ۵)- یکى حکایت بازرگان است که بهندوستان سفر مىکرد و خواهش طوطى از وى( مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله صفحه ۴۱- ۴۸) و دیگر حکایت باز شاه که به خانه پیرزن افتاد( مثنوى، دفتر دوم، صفحه ۱۱۲) و سوم حکایت شکوه پشه از جور باد بسلیمان( مثنوى، دفتر سوم، صفحه ۳۱۵- ۳۱۶) که این هر سه از اسرارنامه اقتباس شده است.
[۶] ( ۱)- روضات الجنات، مجلد چهارم، طبع ایران( صفحه ۱۹۸).
[۷] ( ۲)- نفحات الانس.
[۸] ( ۳)- شیخ شهاب الدین ابو حفص عمر بن محمد بن عبد اللّه السهروردى( ۵۳۹- ۶۳۲) از اکابر صوفیه بشمار است. کتاب عوارف المعارف و رشف النصائح و اعلام التقى تألیف کرده و همو مراد شیخ سعدى است درین بیت معروف:
مرا شیخ داناى مرشد شهاب | دو اندرز فرمود بر روى آب | |
و او علاوه بر مقامات معنوى نزد خلفا و شهریاران عهد خویش حرمتى عظیم داشت و در کارهاى مهم وساطت و سفارت مىکرد.
براى اطلاع از احوال او رجوع کنید به الحوادث الجامعه، طبع بغداد( صفحه ۸۴- ۷۵) و نفحات الانس.
[۹] ( ۱)- کمال الدین ابو الفضل عبد الرزاق بن احمد معروف به ابن الفوطى( ۶۴۲- ۷۲۳) از علما و مورخین قرن هفتم است که فنون حکمت را نزد خواجه نصیر طوسى( ۵۹۷- ۶۷۲) تحصیل کرده است و مدت ده سال مباشرت کتابخانه رصد مراغه بدو مفوض بوده است. کتاب الحوادث الجامعه که متضمن حوادث تاریخى قرن هفتم هجرى مىباشد از آثار اوست.
[۱۰] ( ۲)- الحوادث الجامعه، طبع بغداد( صفحه ۵۳- ۵۹).
[۱۱] ( ۱)- مختصر تاریخ ابن بىبى( صفحه ۶۷- ۷۲).
[۱۲] ( ۲)- مختصر تاریخ ابن بىبى( صفحه ۲۱- ۲۲).
[۱۳] ( ۳)- حکیم نظامى الیاس بن یوسف بن زکى مؤید که به قوىترین احتمال ما بین( سنه ۵۳۵- ۵۴۰) متولد شده و در فاصله( ۵۹۷- ۶۰۳) وفات یافته از بزرگترین شعراء داستانسراى ایرانست و خمسه او را که به پنج گنج موسوم است در فن و روش خود نظیر نتوان یافت و چون مخزن الاسرار را بنام این بهرام شاه بنظم آورده و او نیز در حدود( ۵۶۰) به سلطنت رسیده پس این اشعار که در بعضى نسخ مخزن الاسرار بدین صورت آمده:
بود حقیقت بشمار درست | بیست و چهارم ز ربیع نخست | |
از گه هجرت شده تا این زمان | پانصد و پنجاه و دو افزون بر آن | |
درست نیست و اگر انتساب این ابیات به نظامى صحیح باشد نسخه دیگر که( پانصد و پنجاه و نه) بجاى( پانصد و پنجاه و دو) افاده مىکند بصواب نزدیکتر خواهد بود.
[۱۴] ( ۱)- مختصر تاریخ ابن بىبى( صفحه ۱۵۰).
[۱۵] ( ۲)- موفق الدین ابو محمد عبد اللطیف بن یوسف معروف به ابن لباد اصلا از اهل موصل ولى مولد او بغداد است و او در فن نحو و لغت و کلام و طب و فنون حکمت استادى ماهر بود و کتب بسیار تصنیف کرده. پدرش یوسف در علوم شرعى مبرز و از علوم عقلى مطلع و عمش سلیمان هم فقیهى بارع بود، الملک الناصر صلاح الدین ایوبى و خاندان او در نکوداشت موفق الدین غایت سعى مبذول مىداشتند.
براى آگاهى از تاریخ زندگانى او رجوع کنید بطبقات الاطباء، طبع مصر، جلد دوم( صفحه ۲۰۱- ۲۱۳).
[۱۶] ( ۱)- ملطیه ظ.
[۱۷] ( ۲)- بنا ببعضى روایات فخر الدین برادر مولانا در همین شهر وفات یافته و مدفونست.
[۱۸] ( ۳)- رحله ابن بطوطه، طبع مصر، جلد اول( صفحه ۱۸۷).
[۱۹] ( ۱)- چه ولادت مولانا به سال ۶۰۴ اتفاق افتاده و ۱۸ سال پس از آن با سنه ۶۲۲ مطابق مىگردد
[۲۰] ( ۲)- به روایت کمال الدین حسین در شرح مثنوى وقتى بهاء ولد در بغداد بود جمعى از طرف علاء الدین کیقباد بدان شهر آمده و مرید او شده و صفات بهاء ولد را براى سلطان نقل کرده بودند و او انتظار دیدار مىداشت، چون بهاء ولد بروم نزدیک شد قاصدان به بندگى فرستاد و استعجال حضرت کرد و بنا ببعضى روایات کسان علاء الدین او را در همان شهر بغداد بروم دعوت کردند.
[۲۱] ( ۳)- مختصر تاریخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه ۹۳- ۹۴)
[۲۲] ( ۱)- این دوبیتى را با مختصر تغییرى بخیام نسبت مىدهند
[۲۳] ( ۲)- کیمیاء سعادت اثر خامه امام ابو حامد غزالى( ۴۵۰- ۵۰۵) است که آن را پس از تألیف کتاب معروف خود احیاء علوم الدین به فارسى بسیار فصیح تدوین نموده و در حقیقت ترجمه کتاب احیاء العلوم و موضوع آن اخلاق است.
[۲۴] ( ۳)- سیر الملوک همان سیاستنامه است که به خواجه نظام الملک ابو على حسن بن اسحاق( ۴۰۸- ۴۸۵) وزیر معروف سلاجقه نسبت دادهاند و گفتار ابن بىبى دلیل صحت انتساب اصل آن کتاب به خواجه تواند بود.
[۲۵] ( ۴)- رجوع کنید بمختصر تاریخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه ۹۵).
[۲۶] ( ۵)- شهاب الدین سهروردى از جانب خلیفه الناصر لدین اللّه( ۵۷۵- ۶۲۲) در سال( ۶۱۸) براى علاء الدین کیقباد خلعت و منشور فرمانروائى ممالک روم برد و مقرعه حدود که چهل چوب باشد به پشت آن سلطان کوفت و ظاهرا این روش نسبت به همه سلاطین معمول بوده چنانکه مولانا فرموده است:
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند | جفاى عشق کشیدن فن سلاطین است | |
[۲۷] ( ۶- ۷)- مختصر تاریخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه ۹۵).
[۲۸] ( ۶- ۷)- مختصر تاریخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه ۹۵).
[۲۹] ( ۱)- کامل ابن اثیر، حوادث( سنه ۴۵۶).
[۳۰] ( ۲)- کامل ابن اثیر، حوادث( سنه ۶۰۰)
[۳۱] ( ۳)- مختصر تاریخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه ۱۹).
[۳۲] ( ۴)- ظهیر الدین طاهر بن محمد فاریابى( المتوفى ۵۹۸) از شعراء زبردست قرن ششم است که در قصیده سبکى خاص و لطیف دارد و تغزلات او نغز و دلپذیر است و او علاوه بر شاعرى از حکمت و ریاضى آگهى داشته چنانکه آثار آن از اشعارش مشهود مىشود. با طغانشاه بن مؤید حکمران نیشابور( ۵۶۸- ۵۸۲) و اتابک قزلارسلان( ۵۸۲- ۵۸۷) و اتابک نصره الدین ابو بکر محمد( ۵۸۷- ۶۰۷) معاصر بود، دیوان اشعار او بطبع رسیده ولى قسمتى از قصائد شمس طبسى را ناشر دیوان بخیال آنکه ظهیر در آغاز کار شمس تخلص مىکرده هم باشعار ظهیر آمیخته است.
[۳۳] ( ۵)- ابن الاثیر وفات او را در ذیل حوادث( ۶۱۶) یاد نموده است.
[۳۴] ( ۶)- مختصر تاریخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه ۴۵).
[۳۵] ( ۱)- قاضى شمس الدین محمد بن عبد الکریم( المتوفى ۶۲۴) از مردم طبس و از افاضل علماء و شعراء اواخر قرن ششم و اوائل قرن هفتم بشمار است. بیشتر ایام زندگانى در هرات و سمرقند بسر مىبرد و از نظام الملک صدر الدین محمد بن محمد وزیر قلج طمغاج خان ابراهیم از سلاطین آل افراسیاب عنایتها دید در فن شعر شاگرد رضى الدین نیشابورى بود ولى به پیروى سبک خاقانى رغبتى عظیم مىنمود. رضى الدین اشعارش بپسندید و به مداومت بر آن روش او را تشویق کرد. براى آگهى از حال او رجوع کنید به لباب الالباب، طبع لیدن، جلد دوم( صفحه ۳۰۷- ۳۱۱) که مصنف آن با شمس الدین معاصر بوده و او را در سمرقند دیده و آثار البلاد تألیف زکریا بن محمود قزوینى و تذکره هفت اقلیم و آتشکده در ذکر طبس و تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۵۱- ۱۶۶) و مجمع الفصحاء، طبع ایران، جلد اول( صفحه ۳۰۶- ۳۰۹).
[۳۶] ( ۲)- مختصر تاریخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه ۲۱۷).
[۳۷] ( ۳)- شهاب الدین یحیى بن حبش بن امیرک سهروردى معروف بشهاب مقتول و شیخ اشراق( ۵۴۹- ۵۸۷) از اعاظم حکما و دانشمندان اسلام و در حکمت صاحب طریقه مخصوص است، ذهنى وقاد و طبعى بلند داشت و از شاگردان مجد الدین جیلى استاد فخر رازى بوده و در آخر عمر بحلب افتاده بود، عوام حلب که خود را عالم و حامى دین مىپنداشتند آن حکیم جلیل را بفساد مذهب یعنى پیروى حکما و ارباب تعطیل منسوب کردند و ملک ظاهر داراى حلب بفرمان پدر خود صلاح الدین یوسف وى را بقتل رسانید.
شهاب الدین کتب بسیار تألیف نموده که از آن جمله کتاب حکمه الاشراق و تلویحات و مطارحات و هیاکل النور نزد اکابر فن مشهور و منظور است، براى اطلاع از زندگى او رجوع کنید بطبقات الاطباء، طبع مصر، جلد دوم( صفحه ۱۶۷- ۱۷۱) و ابن خلکان، طبع ایران، جلد دوم( صفحه ۴۱۰- ۴۱۳).
[۳۸] ( ۱)- تاریخ وصاف، جلد دوم.
[۳۹] ( ۱)- و اما الطشتخاناه فهى بیت تکون فیه آله الغسل و الوضوء و قماش السلطان البیاض الذى لا بد له من الغسل و آله الحمام و آلات الوقود نهایه الارب، طبع مصر، جلد هشتم( صفحه ۲۲۵).
[۴۰] ( ۱)- ظ« به اعتقاد» بحذف همزه وصل و اتصال حرف ربط بما بعد باید خوانده شود و این رسم در اشعار فارسى معمول است چنانکه فردوسى در داستان رستم و اسفندیار گوید:
دگر بدکنش دیو بد بدگمان | تنش بر زمین و سرش باسمان | |
یعنى به آسمان.
[۴۱] ( ۲)- تذکره دولتشاه طبع لیدن( صفحه ۱۹۴).
[۴۲] ( ۱)- در نسخه خطى مناقب( ۶۱۸) نوشته شده ولى مسلم است که سهو از کاتب بوده چه گذشته از قراین بسیار در تذکره هفت اقلیم که مطالب آن از روى مناقب گرفته شده، تاریخ وفات بهاء ولد( ۶۲۸) مىباشد.
[۴۳] ( ۱)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۴).
[۴۴] ( ۲)- این نسخه متعلق است به دانشمند استاد آقاى على اکبر دهخدا و بخط نسخ نسبه خوب و کمغلطى نوشته شده و از اوائل نسخه مقدارى از اوراق سقط شده است.
[۴۵] ( ۱)- چنانکه بهاء ولد گوید« اکنون چو تو خود را رغبتى دیدى به اللّه و بصفات اللّه میدان که آن تقاضاى اللّه است و اگر میلت به بهشت است و در طلب بهشتى آن میل بهشتست که ترا طلب مىکند و اگر ترا میل به آدمیست آن آدمى نیز ترا طلب مىکند که هرگز از یک دست بانگ نیاید» و مولانا در مثنوى( دفتر سوم، چاپ علاء الدوله، صفحه ۳۰۸) گوید:
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو | که نه معشوقش بود جویاى او | |
چون در این دل برق نور دوست جست | اندر آن دل دوستى میدان که هست | |
در دل تو مهر حق چون شد دو تو | هست حق را بىگمانى مهر تو | |
هیچ بانگ کف زدن آید بدر | از یکى دست تو بىدست دگر | |
و نیز در المعارف آمده« اکنون اى خواجه یقینى حاصل کن در راه دین و آن مایه خود را نگاهدار از دزدان و همنشینان که ایشان به نغزى همه راحت ترا بدزدند همچنانکه هوا آب را بدزدد» و همین معنى را مولانا در ضمن یک بیت فصیح( دفتر سوم مثنوى، چاپ علاء الدوله صفحه ۲۶۰) آورده است:
اندکاندک آب را دزدد هوا | و اینچنین دزدد هم احمق از شما | |
مثل دیگر از المعارف« آخر تو از عالم غیب و از آن سوى پرده بدینسوى پرده آمدى و ندانستى که چگونه آمدى باز چو ازین پرده روى چه دانى که چگونه روى» و همین معنى در مثنوى( دفتر سوم، صفحه ۲۲۵ از همان چاپ) نیز بدین صورت آمده است.
چون ستاره سیر بر گردون کنى | بلکه بىگردون سفر بىچون کنى | |
آنچنان کز نیست در هست آمدى | هین بگو چون آمدى مست آمدى | |
راههاى آمدن یادت نماند | لیک رمزى با تو برخواهیم خواند | |
و مأخذ حکایت امیر که مىخواست به گرمابه رود و غلام او که سنقر نام داشت و بمسجد رفت و خواجه را بر در مسجد بانتظار گذارد که مولانا در دفتر سوم مثنوى( صفحه ۲۷۳ از چاپ علاء الدوله) هرچه لطیفتر بنظم آورده هم کتاب المعارف بهاء ولد است و اینکه مولانا در غزلى گوید:
اگر تو یار ندارى چرا طلب نکنى | وگر بیار رسیدى چرا طرب نکنى | |
به کاهلى بنشینى که این عجب کاریست | عجب توئى که هواى چنین عجب نکنى | |
اقتباسى است از این عبارت معارف« اگر راهى ندیدهاى جد کن تا راهى بینى و اگر راه دیدى توقف چه مىکنى و چه اندیشه غم( اندیشه و غم ظ) مىخورى».
[۴۶] بدیع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدین محمد(مولوى)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶.
[۱] ( ۱)- براى اطلاع صحیح از احوال و آثار او به مقدمه اى که استاد علامه آقاى قزوینى بر تذکره الاولیاء، طبع لیدن نوشته اند مراجعه کنید. [۱] ( ۲)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۳). [۱] ( ۳)- جامى در نفحات الانس. [۱] ( ۴)- رجوع شود به مقدمه استاد علامه آقاى قزوینى بر تذکره الاولیاء که ازین بیت عطاراینچنین گفته است نجم الدین ما | آنکه بوده در جهان از اولیا | |
به دلالت فعل« بوده» بر زمان بعید زندگانى او را پس از شهادت نجم الدین کبرى( سنه ۶۱۸) محقق شمردهاند.
[۱] ( ۵)- یکى حکایت بازرگان است که بهندوستان سفر مىکرد و خواهش طوطى از وى( مثنوى، دفتر اول، چاپ علاء الدوله صفحه ۴۱- ۴۸) و دیگر حکایت باز شاه که به خانه پیرزن افتاد( مثنوى، دفتر دوم، صفحه ۱۱۲) و سوم حکایت شکوه پشه از جور باد بسلیمان( مثنوى، دفتر سوم، صفحه ۳۱۵- ۳۱۶) که این هر سه از اسرارنامه اقتباس شده است. [۱] ( ۱)- روضات الجنات، مجلد چهارم، طبع ایران( صفحه ۱۹۸). [۱] ( ۲)- نفحات الانس. [۱] ( ۳)- شیخ شهاب الدین ابو حفص عمر بن محمد بن عبد اللّه السهروردى( ۵۳۹- ۶۳۲) از اکابر صوفیه بشمار است. کتاب عوارف المعارف و رشف النصائح و اعلام التقى تألیف کرده و همو مراد شیخ سعدى است درین بیت معروف:مرا شیخ داناى مرشد شهاب | دو اندرز فرمود بر روى آب | |
و او علاوه بر مقامات معنوى نزد خلفا و شهریاران عهد خویش حرمتى عظیم داشت و در کارهاى مهم وساطت و سفارت مىکرد.
براى اطلاع از احوال او رجوع کنید به الحوادث الجامعه، طبع بغداد( صفحه ۸۴- ۷۵) و نفحات الانس.
[۱] ( ۱)- کمال الدین ابو الفضل عبد الرزاق بن احمد معروف به ابن الفوطى( ۶۴۲- ۷۲۳) از علما و مورخین قرن هفتم است که فنون حکمت را نزد خواجه نصیر طوسى( ۵۹۷- ۶۷۲) تحصیل کرده است و مدت ده سال مباشرت کتابخانه رصد مراغه بدو مفوض بوده است. کتاب الحوادث الجامعه که متضمن حوادث تاریخى قرن هفتم هجرى مىباشد از آثار اوست. [۱] ( ۲)- الحوادث الجامعه، طبع بغداد( صفحه ۵۳- ۵۹). [۱] ( ۱)- مختصر تاریخ ابن بىبى( صفحه ۶۷- ۷۲). [۱] ( ۲)- مختصر تاریخ ابن بىبى( صفحه ۲۱- ۲۲). [۱] ( ۳)- حکیم نظامى الیاس بن یوسف بن زکى مؤید که به قوىترین احتمال ما بین( سنه ۵۳۵- ۵۴۰) متولد شده و در فاصله( ۵۹۷- ۶۰۳) وفات یافته از بزرگترین شعراء داستانسراى ایرانست و خمسه او را که به پنج گنج موسوم است در فن و روش خود نظیر نتوان یافت و چون مخزن الاسرار را بنام این بهرام شاه بنظم آورده و او نیز در حدود( ۵۶۰) به سلطنت رسیده پس این اشعار که در بعضى نسخ مخزن الاسرار بدین صورت آمده:بود حقیقت بشمار درست | بیست و چهارم ز ربیع نخست | |
از گه هجرت شده تا این زمان | پانصد و پنجاه و دو افزون بر آن | |
درست نیست و اگر انتساب این ابیات به نظامى صحیح باشد نسخه دیگر که( پانصد و پنجاه و نه) بجاى( پانصد و پنجاه و دو) افاده مىکند بصواب نزدیکتر خواهد بود.
[۱] ( ۱)- مختصر تاریخ ابن بىبى( صفحه ۱۵۰). [۱] ( ۲)- موفق الدین ابو محمد عبد اللطیف بن یوسف معروف به ابن لباد اصلا از اهل موصل ولى مولد او بغداد است و او در فن نحو و لغت و کلام و طب و فنون حکمت استادى ماهر بود و کتب بسیار تصنیف کرده. پدرش یوسف در علوم شرعى مبرز و از علوم عقلى مطلع و عمش سلیمان هم فقیهى بارع بود، الملک الناصر صلاح الدین ایوبى و خاندان او در نکوداشت موفق الدین غایت سعى مبذول مىداشتند.براى آگاهى از تاریخ زندگانى او رجوع کنید بطبقات الاطباء، طبع مصر، جلد دوم( صفحه ۲۰۱- ۲۱۳).
[۱] ( ۱)- ملطیه ظ. [۱] ( ۲)- بنا ببعضى روایات فخر الدین برادر مولانا در همین شهر وفات یافته و مدفونست. [۱] ( ۳)- رحله ابن بطوطه، طبع مصر، جلد اول( صفحه ۱۸۷). [۱] ( ۱)- چه ولادت مولانا به سال ۶۰۴ اتفاق افتاده و ۱۸ سال پس از آن با سنه ۶۲۲ مطابق مىگردد [۱] ( ۲)- به روایت کمال الدین حسین در شرح مثنوى وقتى بهاء ولد در بغداد بود جمعى از طرف علاء الدین کیقباد بدان شهر آمده و مرید او شده و صفات بهاء ولد را براى سلطان نقل کرده بودند و او انتظار دیدار مىداشت، چون بهاء ولد بروم نزدیک شد قاصدان به بندگى فرستاد و استعجال حضرت کرد و بنا ببعضى روایات کسان علاء الدین او را در همان شهر بغداد بروم دعوت کردند. [۱] ( ۳)- مختصر تاریخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه ۹۳- ۹۴) [۱] ( ۱)- این دوبیتى را با مختصر تغییرى بخیام نسبت مىدهند [۱] ( ۲)- کیمیاء سعادت اثر خامه امام ابو حامد غزالى( ۴۵۰- ۵۰۵) است که آن را پس از تألیف کتاب معروف خود احیاء علوم الدین به فارسى بسیار فصیح تدوین نموده و در حقیقت ترجمه کتاب احیاء العلوم و موضوع آن اخلاق است. [۱] ( ۳)- سیر الملوک همان سیاستنامه است که به خواجه نظام الملک ابو على حسن بن اسحاق( ۴۰۸- ۴۸۵) وزیر معروف سلاجقه نسبت دادهاند و گفتار ابن بىبى دلیل صحت انتساب اصل آن کتاب به خواجه تواند بود. [۱] ( ۴)- رجوع کنید بمختصر تاریخ السلاجقه ابن بىبى( صفحه ۹۵). [۱] ( ۵)- شهاب الدین سهروردى از جانب خلیفه الناصر لدین اللّه( ۵۷۵- ۶۲۲) در سال( ۶۱۸) براى علاء الدین کیقباد خلعت و منشور فرمانروائى ممالک روم برد و مقرعه حدود که چهل چوب باشد به پشت آن سلطان کوفت و ظاهرا این روش نسبت به همه سلاطین معمول بوده چنانکه مولانا فرموده است:خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند | جفاى عشق کشیدن فن سلاطین است | |
شهاب الدین کتب بسیار تألیف نموده که از آن جمله کتاب حکمه الاشراق و تلویحات و مطارحات و هیاکل النور نزد اکابر فن مشهور و منظور است، براى اطلاع از زندگى او رجوع کنید بطبقات الاطباء، طبع مصر، جلد دوم( صفحه ۱۶۷- ۱۷۱) و ابن خلکان، طبع ایران، جلد دوم( صفحه ۴۱۰- ۴۱۳).
[۱] ( ۱)- تاریخ وصاف، جلد دوم. [۱] ( ۱)- و اما الطشتخاناه فهى بیت تکون فیه آله الغسل و الوضوء و قماش السلطان البیاض الذى لا بد له من الغسل و آله الحمام و آلات الوقود نهایه الارب، طبع مصر، جلد هشتم( صفحه ۲۲۵). [۱] ( ۱)- ظ« به اعتقاد» بحذف همزه وصل و اتصال حرف ربط بما بعد باید خوانده شود و این رسم در اشعار فارسى معمول است چنانکه فردوسى در داستان رستم و اسفندیار گوید:دگر بدکنش دیو بد بدگمان | تنش بر زمین و سرش باسمان | |
یعنى به آسمان.
[۱] ( ۲)- تذکره دولتشاه طبع لیدن( صفحه ۱۹۴). [۱] ( ۱)- در نسخه خطى مناقب( ۶۱۸) نوشته شده ولى مسلم است که سهو از کاتب بوده چه گذشته از قراین بسیار در تذکره هفت اقلیم که مطالب آن از روى مناقب گرفته شده، تاریخ وفات بهاء ولد( ۶۲۸) مىباشد. [۱] ( ۱)- تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۹۴). [۱] ( ۲)- این نسخه متعلق است به دانشمند استاد آقاى على اکبر دهخدا و بخط نسخ نسبه خوب و کمغلطى نوشته شده و از اوائل نسخه مقدارى از اوراق سقط شده است. [۱] ( ۱)- چنانکه بهاء ولد گوید« اکنون چو تو خود را رغبتى دیدى به اللّه و بصفات اللّه میدان که آن تقاضاى اللّه است و اگر میلت به بهشت است و در طلب بهشتى آن میل بهشتست که ترا طلب مىکند و اگر ترا میل به آدمیست آن آدمى نیز ترا طلب مىکند که هرگز از یک دست بانگ نیاید» و مولانا در مثنوى( دفتر سوم، چاپ علاء الدوله، صفحه ۳۰۸) گوید:هیچ عاشق خود نباشد وصلجو | که نه معشوقش بود جویاى او | |
چون در این دل برق نور دوست جست | اندر آن دل دوستى میدان که هست | |
در دل تو مهر حق چون شد دو تو | هست حق را بىگمانى مهر تو | |
هیچ بانگ کف زدن آید بدر | از یکى دست تو بىدست دگر | |
و نیز در المعارف آمده« اکنون اى خواجه یقینى حاصل کن در راه دین و آن مایه خود را نگاهدار از دزدان و همنشینان که ایشان به نغزى همه راحت ترا بدزدند همچنانکه هوا آب را بدزدد» و همین معنى را مولانا در ضمن یک بیت فصیح( دفتر سوم مثنوى، چاپ علاء الدوله صفحه ۲۶۰) آورده است:
اندکاندک آب را دزدد هوا | و اینچنین دزدد هم احمق از شما | |
مثل دیگر از المعارف« آخر تو از عالم غیب و از آن سوى پرده بدینسوى پرده آمدى و ندانستى که چگونه آمدى باز چو ازین پرده روى چه دانى که چگونه روى» و همین معنى در مثنوى( دفتر سوم، صفحه ۲۲۵ از همان چاپ) نیز بدین صورت آمده است.
چون ستاره سیر بر گردون کنى | بلکه بىگردون سفر بىچون کنى | |
آنچنان کز نیست در هست آمدى | هین بگو چون آمدى مست آمدى | |
راههاى آمدن یادت نماند | لیک رمزى با تو برخواهیم خواند | |
و مأخذ حکایت امیر که مىخواست به گرمابه رود و غلام او که سنقر نام داشت و بمسجد رفت و خواجه را بر در مسجد بانتظار گذارد که مولانا در دفتر سوم مثنوى( صفحه ۲۷۳ از چاپ علاء الدوله) هرچه لطیفتر بنظم آورده هم کتاب المعارف بهاء ولد است و اینکه مولانا در غزلى گوید:
اگر تو یار ندارى چرا طلب نکنى | وگر بیار رسیدى چرا طرب نکنى | |
به کاهلى بنشینى که این عجب کاریست | عجب توئى که هواى چنین عجب نکنى | |
اقتباسى است از این عبارت معارف« اگر راهى ندیدهاى جد کن تا راهى بینى و اگر راه دیدى توقف چه مىکنى و چه اندیشه غم( اندیشه و غم ظ) مىخورى».
[۱] بدیع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدین محمد(مولوى)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶.
[۱] ( ۱)- مناقب افلاکى و نفحات الانس جامى.
[۲] ( ۲)- افلاکى نقل مىکند که مولانا فرمود که حقتعالى در حق اهل روم عنایت عظیم داشت. اما مردم این ملک از عالم عشق مالک الملک و ذوق درون قوى بىخبر بودند، مسبب الاسباب عز شأنه سببى ساخت تا ما را از ملک خراسان بولایت روم کشیده و اعقاب ما را درین خاک پاک مأوى داد تا از اکسیر لدنى خود بر وجود ایشان نثارها کنیم تا بکلى کیمیا شوند.
از خراسانم کشیدى تا بر یونانیان | تا برآمیزم بدیشان تا کنم خوشمذهبى | |
و در فیه ما فیه که تقریرات مولاناست آمده که( در ولایت و قوم ما از شاعرى ننگتر کارى نبود اما اگر در آن ولایت مىماندیم موافق طبع ایشان مىزیستیم و آن مىورزیدیم که ایشان خواستندى). رجوع کنید بفیه ما فیه طبع تهران( صفحه ۱۰۴) و نیز افلاکى روایت مىکند( امیر تاج الدین الخراسانى از خواص مریدان حضرت بود و امیر معتبر و مردى صاحب خیرات چه در ممالک روم مدارس و خانقاه و دارالشفا و رباطها بنیاد کرده است و مولانا او را از جمیع امرا دوستتر مىداشتى و بدو همشهرى خطاب مىکردى).
[۳] ( ۳)- جامى در نفحات الانس و نیز سلطان ولد در مثنوى گوید:
لقبش بُد بهاء دین ولد | عاشقانش گذشته از حد و عد | |
اصل او در نسب ابو بکرى | زان چو صدیق داشت او صدرى | |
و نسب او را مؤلف الجواهر المضیئه بدینطریق به ابو بکر مىرساند. محمد( یعنى مولانا) ابن محمد( سلطان العلماء بهاء ولد) بن محمد بن احمد بن قاسم بن مسیب بن عبد اللّه بن عبد الرحمن بن ابى بکر الصدیق بن ابى قحافه( الجواهر المضیئه طبع حیدرآباد جلد دوم صفحه ۱۲۳- ۱۲۴) و در مجموعه مقالاتى که آقاى کاظمزاده جمع کردهاند نسب پدر او چنین است: سلطان العلماء محمد بهاء الدین ولد بن شیخ حسین الخطیبى بن احمد الخطیبى بن محمود بن مودود بن ثابت بن مسیب بن مطهر بن حماد بن عبد الرحمن بن ابى بکر الصدیق.
[۴] ( ۱)- این قسمت در دیباچه دفتر اول مثنوى است.
[۵] ( ۲)- این قسمت در همه تذکرهها و روایات همچنین مذکور است الا در تذکره دولتشاه که در نام و نسب مولانا گوید« و هو محمد بن الحسن البلخى البکرى» و آن نیز بىهیچ شبهتى از روى مسامحه در ذکر نام جد بجاى نام پدر که در کتب قدما بسیار است و تحریف حسین بحسن در کتابت یا طبع بدین صورت درآمده است.
[۶] ( ۳)- بنا به روایت ولدنامه و مناقب افلاکى عدهاى از مفتیان و علماء آن عهد( در روایت افلاکى ۳۰۰ تن) در خواب دیدند که پیغمبر ص بهاء ولد را بدین لقب تشریف داد.
[۷] ( ۴)- مادر احمد خطیبى فردوس خاتون دختر شمس- الائمه ابو بکر محمد بن احمد بن ابى سهل یا سهل سرخسى است که از اکابر علماء حنفیه و ائمه فقهاء قرن پنجم بود و تصانیف او مانند اصول الامام و شرح جامع صغیر( تألیف محمد بن الحسن الشیبانى المتوفى سنه ۱۸۷) و مبسوط که در اوزجند وقتى که بحبس افتاده بود تألیف کرد، در میانه فقها معروف و مشهور است و مادر شمس الائمه خالصه خاتون نام داشت و دختر عبد اللّه سرخسى است که نسب او را بامام محمد تقى ع مىرسانند و همین است معنى سخن افلاکى که از بهاء ولد نقل مىکند« خداوندگار من از نسل بزرگ است و پادشاه اصل است و ولایت او به اصالت است چه جدهاش دختر شمس الائمه سرخسى است و گویند شمس الائمه مردى شریف بود و از قبل مادر بامیر المؤمنین على مرتضى مىرسید» و از روایات افلاکى چنین برمىآید که شمس الائمه از طبقه عرفا و صوفیان بوده چه در روایتى گوید« و همچنان شمس الائمه چند کتب نفیس در هر فن تصنیف کرد که هیچ عالمى مثل او در خواب ندیده بود، بزرگان آن عصر مصلحت چنان دیدند که آن کتبها را آشکار نکنند تا بدست قتله انبیا و دجاجله اولیا نیفتد و فتنه واقع نشود» لیکن نسبت تصوف به شمس الائمه خالى از غرابت نیست، بهویژه که کتب او معروف و متقدمان فقها را بر آن اعتماد بسیار است.
براى اطلاع از احوال شمس الائمه رجوع شود به الجواهر المضیئه طبع حیدرآباد جلد دوم( صفحه ۲۸- ۲۹).
[۸] – رضى الدین نیشابورى از اجله فقها و علماء قرن ششم بشمار است و او علاوه بر مراتب علم و دانش داراى ذوقى سرشار و طبعى لطیف بود و اشعار نیک مىسرود و بیشتر مهارت او در قصیده و قطعه مىباشد، قرب دو هزار بیت از اشعار او دیدهام، اکثر قصائد او در مدح آل برهان است، وفاتش در سنه ۵۹۸ واقع گردید. براى شرح حالش رجوع شود بجلد اول لباب الالباب طبع لیدن( صفحه ۳۱۹- ۲۲۸) و حواشى آقاى قزوینى بر همان کتاب( صفحه ۳۴۷- ۳۴۸) و جلد اول از مجمع الفصحاء طبع ایران( صفحه ۲۳۱- ۲۳۳) و کتاب شاهد صادق و مولانا جلال الدین این بیت رضى الدین را:
گلى یا سوسنى یا سرو یا ماهى نمىدانم | از این آشفته بیدل چه مىخواهى نمىدانم | |
در دفتر ششم مثنوى موضوع حکایتى لطیف قرار داده که آغازش اینست:
اعجمى ترکى سحر آگاه شد | وز خمار خمر مطرب خواه شد | |
رجوع کنید بدفتر ۶ مثنوى چاپ علاء الدوله( صفحه ۵۹۸) و حکایت تلمذ رضى الدین در محضر حسین خطیبى تنها در مناقب افلاکى ذکر شده است.
[۹] ( ۱)- چه تکش خوارزمشاه به سال ۵۹۶ درگذشته و در آن تاریخ بنقل مؤلف حبیب السیر ۵۲ ساله بوده و بدین جهت باید ولادت او در سنه ۵۴۴ یعنى یک سال پس از تولد بهاء ولد اتفاق افتاده باشد.
[۱۰] ( ۱)- بنا ببعضى روایات بهاء ولد از تربیتیافتگان نجم الدین کبرى است( المقتول ۶۱۸) و سلسله ارادت او بسبب شیخ عمار یاسر و ابو النجیب سهروردى باحمد غزالى پیوسته مىشود لیکن افلاکى میان بهاء ولد و احمد غزالى شمس الائمه سرخسى و احمد خطیبى را واسطه قرار داده و این غلط است.
[۱۱] ( ۲)- در نسخه اصل چنین بود و ظاهرا باید چنین باشد« حکما و فلاسفه».
[۱۲] ( ۳)- تذکره دولتشاه طبع لیدن( صفحه ۱۹۳).
[۱۳] ( ۱)- فخر الدین محمد بن عمر بن الحسین بن على بن الحسن بن الحسین التیمى البکرى الرازى از بزرگان حکما و متکلمین اسلام است و کمتر کتابى در حکمت یا کلام و تفسیر و رجال تألیف شده که از ذکر او خالى باشد، نسب او نیز به ابو بکر صدیق مىکشد و از بنى اعمام بهاء ولد است.
ولادتش در سال ۵۴۳ یا ۵۴۴ و وفاتش روز دوشنبه اول شوال سنه ۶۰۶ واقع گردید.
براى اطلاع از احوال او رجوع شود بتاریخ الحکماء قفطى طبع مصر( صفحه ۱۹۰- ۱۹۲) و طبقات الاطباء طبع مصر جلد دوم( صفحه ۲۳- ۳۰) و تاریخ ابن خلکان طبع ایران جلد دوم( صفحه ۴۸- ۵۰) و طبقات الشافعیه طبع مصر جلد پنجم( صفحه ۳۳- ۴۰) و روضات الجنات طبع ایران مجلد چهارم( صفحه ۱۹۰- ۱۹۲).
[۱۴] ( ۲)- تاریخ گزیده چاپ عکسى( صفحه ۷۸۹) این مطلب را کمال الدین حسین خوارزمى در مقدمه جواهر الاسرار و جامى در نفحات الانس نقل کردهاند ولى در روایات احمد افلاکى و سائر کتب مناقب نسبت ولایت او را بغیر این طریق نوشتهاند.
[۱۵] ( ۱)- رجوع شود بتاریخ وصاف( جلد دوم، شرح حال اتابک ابو بکر بن سعد زنگى).
[۱۶] ( ۲)- روضات الجنات، طبع ایران، مجلد چهارم( صفحه ۱۹۱).
[۱۷] ( ۳)- اشاره است بدین بیت مولانا جلال الدین:
پاى استدلالیان چوبین بود | پاى چوبین سخت بىتمکین بود | |
[۱۸] ( ۱)- مانند سنائى و خاقانى و نظامى.
[۱۹] ( ۲)- چنانکه در مثنوى گوید:
فلسفى را زهره نى تا دم زند | دم زند قهر حقش برهم زند | |
فلسفى کو منکر حنانه است | از حواس انبیا بیگانه است | |
مقریى مىخواند از روى کتاب | ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب | |
آب را در غورها پنهان کنم | چشمهها را خشک و خشکستان کنم | |
آب را در چشمه که آرد دگر | جز من بىمثل با فضل و خطر | |
فلسفىّ منطقىّ مستهان | مىگذشت از سوى مکتب آن زمان | |
[۲۰] ( ۱)- چنانکه شیخ الاسلام احمد جام( ۴۴۱- ۵۳۶) معروف به زندهپیل، رجوع کنید به نفحات الانس.
[۲۱] ( ۲)- حجه الاسلام ابو حامد محمد غزالى( ۴۵۰- ۵۰۵) در کتاب تهافت الفلاسفه و المنقذ من الضلال با اهل حکمت خاصه ابو على سینا و ابو نصر فارابى خلافى شدید کرده و آنان را از طریق قویم و دین حنیف خارج پنداشته و فنون حکمت را مطلقا از باب اینکه خود بنفسه از علوم ضلال و حرام است یا مقدمه حرام مىباشد محرم شمرده است
[۲۲] ( ۱)- مانند خاقانى شروانى( ۵۲۰- ۵۹۵) که گوید:
فلسفه در سخن میامیزید | وانگهى نام آن جدل منهید | |
و حل گمرهیست بر سر راه | اى سران پاى در وحل منهید | |
مشتى اطفال نو تعلم را | لوح ادبار در بغل منهید | |
حرم کعبه کز هبل شد پاک | باز هم در حرم هبل منهید | |
قفل اسطوره ارسطو را | بر در احسن الملل منهید | |
نقش فرسوده فلاطن را | بر طراز بهین حلل منهید | |
فلسفى مرد دین مپندارید | حیز را جفت سام یل منهید | |
افضل ار زین فضولها راند | نام افضل بجز اضل منهید | |
[۲۳] ( ۲)- مقصود قاضى عبد المجید بن عمر معروف بابن القدوه است که میانه او و فخر الدین رازى در مجلس غیاث الدین غورى اتفاق مناظره افتاد و او در مسجد از امام رازى شکایت بعوام مسلمین برد و شهر را بر امام شورانید تا غیاث الدین ناچار فخر رازى را بهرات روانه کرد، براى اطلاع مفصلتر رجوع کنید به الکامل، تالیف ابن اثیر، حوادث سنه ۶۹۵.
و مراد از کرّامیه پیروان ابو عبد اللّه محمد بن کرّام سجستانى( المتوفى سنه ۲۵۵) صاحب طریقه معروف مىباشد.
[۲۴] ( ۳)- فخر رازى با غیاث الدین ابو الفتح محمد بن سام( المتوفى ۵۹۹) که از بزرگترین پادشاهان غور است و بهاء الدین سام از غوریه بامیان( المتوفى ۶۰۲) ارتباط داشته است.
[۲۵] ( ۱)- اثیر الدین عبد اللّه اومانى از اهل اومان( دیهى به ناحیت همدان) است با اتابک اوزبک آخرین اتابکان عراق و آذربایجان( ۶۰۷- ۶۲۲) و حسام الدین خلیل حاکم کردستان که در سنه ۶۴۳ بقتل رسید و شهاب الدین سلیمان شاه فرمانرواى کردستان که در موقع فتح بغداد بامر هلاکو مقتول گردید معاصر بوده و بیشتر قصائدش در مدح سلیمان شاه مىباشد قصیده بسبک انورى نعز مىسراید وفاتش ۶۵۶.
براى اطلاع از احوال او رجوع کنید بجلد اول از تاریخ وصاف و تاریخ گزیده چاپ عکى( صفحه ۸۱۴) و تذکره دولتشاه، طبع لیدن( صفحه ۱۷۲- ۱۷۳) و آتشکده و هفت اقلیم در ضمن شعراء همدان و مجمع الفصحاء، طبع تهران، جلد اول( صفحه ۱۰۵- ۱۰۷) و اینکه منزل به سختى و دشوارى در بغداد بدست مىآمد از قصیده اثیر که مطلعش اینست:
زهى جلال ترا اوج آسمان خانه | مکان قدر ترا گشته لامکان خانه | |
استفاده شده است.
[۲۶] ( ۲)- براى اطلاع از احوال او رجوع شود بتاریخ گزیده چاپ عکسى( صفحه ۷۹۱) و نفحات الانس و در ذکر معاصرین مولانا از همین کتاب.
[۲۷] ( ۳)- تاریخ گزیده چاپ عکسى( صفحه ۷۹۱) که بجاى جلال الدین بهاء ولد به اضافه ابنى( یعنى جلال الدین بن بهاء ولد) جلال الدین بهاء الدوله نوشته شده و آن سهو است.
[۲۸] ( ۴)- مولانا جلال الدین هم در ضمن دو حکایت که یکى در دفتر پنجم مثنوى( چاپ علاء الدوله صفحه ۴۵۱) و دیگرى در دفتر ششم( صفحه ۶۳۰ از همان چاپ) است محمد خوارزمشاه را به نیکى یاد نموده است.
[۲۹] بدیع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدین محمد(مولوى)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶.
[۱] ( ۱)- رجوع شود به تذکره دولتشاه طبع لیدن( صفحه ۱۹۲) و نفحات الانس جامى و تذکره هفت اقلیم و آتشکده در ذکر رجال بلخ و مجالس المؤمنین طبع ایران( صفحه ۲۹۰) و روضات الجنات طبع ایران جلد چهارم( صفحه ۱۹۸) و تذکره ریاض العارفین طبع ایران( صفحه ۵۷) و از کتب تواریخ بتاریخ گزیده چاپ عکسى( صفحه ۷۹۱) و الجواهر المضیئه فى طبقات الحنفیه طبع حیدرآباد جلد دوم( صفحه ۱۹۸) و تذکره ریاض العارفین طبع ایران( صفحه ۵۷) و از کتب تواریخ بتاریخ گزیده چاپ عکسى( صفحه ۷۹۱) و الجواهر المضیئه فى طبقات الحنفیه طبع حیدرآباد جلد دوم( صفحه ۱۲۳) و نیز برحله ابن بطوطه طبع مصر جلد اول( صفحه ۱۸۷) و کشف الظنون طبع اسلامبول جلد دوم( صفحه ۳۷۶).
[۲] ( ۲)- این عبارت از مناقب شمس الدین احمد افلاکى نقل شده و در این تألیف هرجا عبارتى بین الهلالین مذکور افتد هرگاه نام اصل منقول عنه برده نشود از همین کتاب خواهد بود.
[۳] ( ۳)- مقصود کتاب المنهج القوى لطلاب المثنوى تألیف یوسف بن احمد مولوى مىباشد که دفاتر ششگانه مثنوى را بعربى شرح کرده و بسیارى از حقائق تصوف را بمناسبت در ذیل ابیات مثنوى آورده و آن شرحى لطیف و مستوفى است که در فواصل سنه ۱۲۲۲- ۱۲۳۰ تألیف شده و به سال( ۱۲۸۹) در شش مجلد در مصر بطبع رسیده است.
[۴] ( ۴)- مانند شاه نعمت اللّه و شاه داعى یا نورعلىشاه و کوثر على شاه و کلمه شاه بعد از قرن هفتم جانشین کلمه شیخ در عهدهاى نخستین شده و ظاهرا اولینبار کلمه شاه در اول نام شاه نعمت اللّه ولىّ سرسلسله درویشان نعمتاللهیه بکار رفته باشد.
[۵] ( ۱)- چنانکه در ولدنامه و مناقب العارفین هیچگاه کلمه مولوى در کنایت از مولانا جلال الدین نیامده و همیشه در مقام تعبیر لفظ مولانا استعمال شده حتى در نفحات الانس و تذکره دولتشاه در عنوان ترجمه لفظ مولوى دیده نمىشود و تنها همان کلمه مولانا مستعمل است و قدیمترین موضعى که عنوان مولوى را در آن دیدهام این بیت شاه قاسم انوار( متوفى ۸۳۵) است:
جان معنى قاسم ار خواهى بخوان | مثنوىّ معنوىّ مولوى. | |
[۶] ( ۲)- مانند عتبه الکتبه از انشاء بدیع جوینى کاتب سلطان سنجر و التوسل الى الترسل که مجموعه رسائل شرف الدین بغدادى دبیرتکش خوارزمشاه مىباشد.
[۷] ( ۳)- تاریخ گزیده چاپ عکسى صفحه ۷۹۱.
[۸] ( ۴)- مقصود آقاى الفت اصفهانى است که از افاضل عصرند و سالها در طریق تصوف قدم زدهاند.
[۹] ( ۵)- کلمه خاموش در اواخر غزلیات مولانا گاه بهمین صورت و گاهى بصورت( خمش کن) استعمال شده و در مقاطع بعضى غزلیات لفظ( بس کن) که باز مفید همان معنى است دیده مىآید چنانکه اگر احصا کنند شاید در مقطع اکثر غزلها کلمه خاموش به صراحت یا کنایت بکار رفته باشد و اینک براى توضیح ابیات ذیل نوشته مىشود:
هله خاموش که شمس الحق تبریز ازین مى | همگان را بچشاند بچشاند بچشاند | |
هله من خموش گشتم تو خموش گرد بارى | که سخن چو آتش آمد بمده امان آتش | |
خموشى جوى و پر گفتن رها کن | که من گفتار را آباد کردم | |
خمش کردم ز جان شمس تبریز | دگر جویاى آن پیمانه گشتم | |
بس کن کین نطق خرد جنبش طفلانه بود | عارف کامل شده را سبحه عباد مده | |
[۱۰] بدیع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدین محمد(مولوى)، ۱جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، ۱۳۶۶.
جالب بود ! سپاس از اطلاعات تان !
از سایت خوب تان ممنونم ! جالب بود !