شعرا-مشعرای قرن هفتمعرفا-معرفای قرن هفتم

زندگینامه مولانا جلال الدین محمد مولوی(به قلم استاد بدیع الزمان فروزانفر) قسمت اخر

فصل نهم- آثار مولانا

از فصول گذشته دانسته آمد كه مولانا زندگانى خود را از آغاز تا به انجام در كسب معرفت و تكميل نفس و خواستارى فضائل و خدمتگزارى سرمستان و واصلان اين راه يا دعوت ناقصان و ارشاد طالبان و نشر حقائق مصروف مى‏داشت و ايام عمر او سراپا نمودار فعاليت و جهد و كوشش و بروز آثار معنوى بود و بدين جهت احصاء آثار و تشخيص درجه تأثير اعمال و اقوال او در معاصرين خود و علماء و صوفيان متأخر كارى بس دشوار است كه شايد بصرف اوقات چندين‏ساله هم به حقيقت آن دست نتوان يافت ولى چون تمام اقوال و تعليمات شفاهى مولانا را ضبط نكرده‏اند و احتمال دارد كه اكثر بقيد كتابت در نيامده و از ميان رفته باشد بدين جهت بحث و تحقيق ما بدان قسمت از آثار كه باقى‏مانده منحصر مى ‏گردد.

آثار كتبى مولانا را بدو قسمت (منظوم- منثور) تقسيم توان كرد، اما آثار منظوم عبارتست از:

غزليات‏

اين بخش از آثار مولانا معروف بكليات يا ديوان شمس است چه مولانا در پايان و مقطع پيشتر آنها (يعنى بجز غزلهائى كه بنام صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلبى ساخته و مجموعا صد غزل بيش نيست يا آنچه تنها لفظ خاموش يا خمش كن و مرادفات آن به ندرت در مقطع ذكر شده) بجاى ذكر نام يا تخلص خود و برخلاف معمول شعرا بنام شمس تبريزى تخلص مى‏كند، چنانكه هرگاه كسى از روابط مولانا و شمس مطلع نباشد گمان مى‏كند كه شمس يكى از غزل‏سرايان فارسى بوده و اين ابيات نغز نظم كرده اوست، درصورتى‏كه هيچ‏كس او را بسمت شاعرى نمى ‏شناسد.

بى‏گمان سبب اين قضيه آنست كه شور و بى‏قرارى مولانا و در حقيقت‏[1] شاعرى‏ و غزل‏سرائى او بر اثر عشق و ارادتى كه بشمس داشت آغاز شده و آن عالم دين در پرتو عنايت وى زبانى گيرا و نفسى گرم يافته و به شاعرى آشنا گرديده بود و مولانا كه پيوسته چشم از سبب دوخته و بمسبب گماشته داشت اشعار خويش را كه نتيجه تلقين شمس و الهام عشق اوست بنام وى يا بنام ديگر خود كه شمس باشد آراسته گردانيد.

عده ابيات ديوان را متقدمان به 30000 رسانيده ‏اند[2] و نسخ خطى محتوى 5000 تا 40000 و ديوان چاپى بالغ بر 50000 بيت مى‏باشد و به‏طورى‏كه گفته آمد ديوان مزبور مشتمل است بر غزلياتى كه مولانا بنام ياران خود شمس الدين و صلاح الدين و چلبى حسام الدين به رشته نظم كشيده با اين تفاوت كه سهم شمس بحسب ذكر از آن دو افزونتر و بهره چلبى از همه كمتر است چه او باثر و يادگارى نفيس‏تر و گران‏بهاتر اختصاص يافته و آن مثنويست.

بر حسب اشارات‏[3] خود مولانا و به گفته دولتشاه‏[4] اين غزليات نتيجه وجد و حالست و اغلب از سرمستى و در حالت بى‏قرارى گفته شده و ياران و مريدان آنها را مى‏نوشته‏اند و همين معنى از گرمى و سوزندگى و پستى و بلندى اشعار كه حاكى از عدم التفاتست محسوس و مشهود مى ‏گردد.

باوجود آنكه مولانا اشعار بسيار سروده و باصطلاح از مكثرين بوده ولى بطور قطع بسيارى از آنچه در ديوانهاى بزرگ خطى و چاپى بدو نسبت داده‏اند نتيجه‏ خاطر تابناك و پرداخته طبع فياض او نيست، چه اولا اشعار بعضى از شعرا را كه در انتساب آن بديشان هيچ شك نيست در ديوان شمس آورده و گاهى در پايان غزل بيتى متضمن نام شمس افزوده‏اند تا نسبت آن بوى مقطوع گردد و ترديدى دست ندهد چنانكه ابياتى از جمال الدين اصفهانى و شمس طبسى و انورى‏[5] و 27 غزل از سلطان ولد فرزند مولانا كه تخلص ولد در همه مذكور است در ديوان چاپى و بعضى از نسخ خطى كليات ثبت نموده‏اند. ثانيا در ضمن غزلهاى منسوب به مولانا اشعار شاعرى كه غالبا شمس تنها و گاهى شمس مشرقى تخلص مى‏كند درج شده و بر حسب احصاء دقيق متجاوز از 230 غزل كه ساخته خيال اين شاعر است در كليات شمس موجود و نشانه آنها بدين قرارست:

1- عده ابيات آنها كم و مطابق عده‏ايست كه ادبا غزل را بدان محدود مى ‏نمايند درصورتى‏كه اشعار مولانا غالبا از حد مقرر مى‏گذرد و به سرحد قصيده‏هاى طولانى مى‏رسد،

2- مضامين اشعار تازه نيست و تكراريست از افكار گذشتگان برخلاف غزلهاى مولانا كه متضمن معنيهاى بديع و مضمونهاى جديد است،

3- در اين غزلها گوينده سروكار با اصطلاحات عرفانى از قبيل كثرت و وحدت و جمع و فرق و مطلق و مقيد و تعين و نظائر آن دارد و اساس افكار او مبتنى بر طريقه محيى الدين و شبيه گفتار مغربى‏[6] شاعر است با آنكه مولانا در غزلهاى خود گرد اصطلاح كمتر مى ‏گردد و حقائق عشق و عرفان را در صورت امثال و عبارات شاعرانه مخصوص به خود جلوه‏گر مى ‏سازد،

4- از جهت لفظ اين غزليات يكدست و منقح و طريقه تركيبى آنها نزديك به سليقه متأخرين است و هيچ شور و گرمى در گفته شاعر نيست، بعكس اشعار مولانا كه غث و سمين بسيار دارد و تركيبات آن به روش متقدمان نزديك مى‏باشد و خواننده را حالتى شگرف و وجدى عجيب مى‏بخشد،

5- اوزان اين غزلها خفيف و سبك و مناسب لطفى است كه بايد در غزل منظور داشت و بدان ماند كه پس از سير و تحول اوزان و تفكيك وزن غزل از قصيده (كه در نتيجه دقت ذوق و لطف خاطر شعراء قرن هفتم و هشتم بخصوص سعدى و حافظ بحصول پيوسته) سروده شده است درصورتى‏كه غزلهاى مولانا داراى اوزان سبك و سنگين و كوتاه و دراز است كه بعضى درخور غزل و قسمتى مناسب با قصيده تشخيص داده مى‏ شود،

6- در مقطع هر غزل شاعر تنها تخلص شمس مى‏آورد (مگر در سه مورد[7] با اضافه عنوان مشرقى)، با آنكه در اشعار مولانا لفظ شمس به تنهائى مذكور نيست و همواره شمس الدين يا شمس الحق يا شمس الحقائق با ذكر تبريز مستعمل است و در بيت اخير يا ابيات مقدم غالبا لفظ خمش كن يا خاموش و بس كن و خمش كردم و آنچه مفيد اين معانى تواند بود مذكور افتاده است.

گذشته از همه اين‏ها هر خواننده با ذوقى پس از مطالعه چند ورق سخن مولانا را از گفتار اين شاعر شمس تخلص باز تواند شناخت و ما اينك براى نمونه يك غزل از آن مولانا و غزلى ديگر ازين شاعر ذكر مى‏كنيم.

غزل مولانا:

چه نزديك است جان تو بجانم‏ كه هر چيزى كه انديشى بدانم‏
ازين نزديكتر نبود نشانى‏ بيا نزديك و بنگر در نشانم‏
به درويشى بيا اندر ميانه‏ مكن شوخى مگو اندر ميانم‏

 

ميان خانه‏ات همچون ستونم‏ ز بامت سر فرو چون ناودانم‏
منم همزاد تو در حشر و در نشر نه چون ياران دنيا ميزبانم‏
ميان بزم تو گردان چو خمرم‏ گه رزم تو سابق چون سنانم‏
اگر چون برق مردن‏[8] پيشه سازم‏ چو برق خوبى تو بى‏زيانم‏
هميشه سرخوشم فرقى نباشد اگر من جان دهم يا جان ستانم‏
به تو گر جان دهم باشد تجارت‏ كه بدهى بهر جانى صد جهانم‏
درين خانه هزاران مرده شستند تو بنشسته كه اينك خان و مانم‏
يكى كف خاك گويد زلف بودم‏ يكى كف خاك گويد استخوانم‏
يكى كف خاك گويد پير بودم‏ يكى كف خاك گويد نوجوانم‏[9]
يكى كف خاك گويد دم نگهدار كه من ابن فلان ابن فلانم‏
يكى كف خاك گويد چشم بودم‏ يكى كف خاك گويد ابروانم‏
يكى كف خاك گويد جسم بودم‏ يكى كف خاك گويد نه كه جانم‏
شوى حيران و ناگه عشق آيد كه پيشم آ كه زنده جاودانم‏
بكش در بربر سيمين ما را كه از خويشت همين‏[10] دم وارهانم‏
خمش شو خسروا كم گو ز شيرين‏ كه شيرينى همى‏سوزد دهانم‏
ز نور آفتاب شمس تبريز مثال ذره پيدا و نهانم‏

غزل شمس مشرقى:

من آن طيار عرشى آشيانم‏ كه در جسم جهان چون جان نهانم‏
من آن مرغم كه در دام تو بودم‏ همانم من همانم من همانم‏
بيا يك جرعه بر خضر دلم ريز دل از ظلمات حيوان وارهانم‏
چرا پربسته بر ملكم فتاده‏ كه از مرغان عرشى آشيانم‏
وراى اين بيانم من همانم‏ كزين هر دو نبيند كس نشانم‏
مسلمانان من آن نور بسيطم‏ كه در اجزاى اجرامى نهانم‏
ندانم تا چه كرد او با دل من‏ كه من دل را ز گل اكنون ندانم‏

 

جهان از من پر و من خالى از وى‏ درين صورت مگر جان جهانم‏
گهى در ظلمت تن ناپديدم‏ گهى در ديده اعيان عيانم‏
تعالى اللّه نمى‏دانم چه چيزى‏ مگر من شمس ملك جاودانم‏

علت اختلاط و درآميختگى غزلهاى شمس مشرقى با اشعار مولانا همان مناسبت تخلص مى‏باشد كه نظير آن در ديوان عده كثيرى از شعرا بسبب وحدت يا نزديكى نام دو شاعر يا ممدوحان آنان واقع شده است‏[11]،

گاهى هم اتفاق افتاده كه جمع‏كنندگان ديوان شاعرى از باب عدم اطلاع يا حسن اعتقاد بسابقين و رواة هرچه در سفينه‏اى ديده يا از ديگران بنام شاعرى شنيده‏اند بدون آنكه در سبك يا سائر مشخصات ادبى يا زمانى آن شاعر تامل نمايند در ديوان او نوشته و ارباب تتبع را برنج افكنده‏اند[12] تا بدانجا كه سنائى با همه استادى و مهارت ادبى وقتى ديوان مسعود سعد را گرد آورد اشعارى از ديگران بنام وى مدوّن ساخت و ثقة الملك طاهر بن على او را بدين اشتباه واقف گردانيد. ثالثا در سائر غزلها هم اگر چند بظاهر حال اشكالى نمى‏توان كرد ليكن حدس صائب حاكم است كه در آن قسمت نيز تخليط فراوان دست داده و بتدريج اشعارى متفرق از اشخاصى نامعلوم بكليات شمس ملحق گرديده كه گرچه باحوال و نام گويندگان آنها واقف نيستم ازآن‏جهت كه با مقتضيات عهد مولانا و مسلك و طريقت عرفانى او موافقت ندارد در بطلان انتساب آنها بدان استاد عظيم ترديدى هم نداريم.

بايد متوجه بود كه چون انتساب مردان بزرگ و علماء مشهور بمذهب يا طريقتى از وسائل رواج و انتشار آن در ميان عامه و خاصه بشمار مى‏رود بدين جهت طرفداران و پيروان هر كيش و آئين به‏ويژه آنان كه اقليت دارند مى‏كوشند تا بهر وسيله باشد بزرگان روزگار را از هواخواهان و هم‏كيشان خود معرفى نمايند و اين خود مقدمه تحريف و اضافه و تأويل در اقوال و كتب و شرح احوال اين طبقه مى‏گردد و ممكن است حس مذهبى بعضى آن‏قدر تند باشد كه اين خيانت را جائز و مباح و موجب اجر اخروى و ثواب جزيل انگارند.

گمان مى‏رود كه از اين راه تحريفات و اضافات بسيار در اشعار مولانا روى داده باشد، مثلا مى‏دانيم كه مولانا[13] از علماء حنفيه و در فروع مذهب از پيروان امام اعظم ابو حنيفه بود و تربيت وى در مدارس حنفيان دست داد و خاندانش هم مذهب حنفى داشتند و اگر هم فرض كنيم كه وى شيعه بوده ناچار تصديق داريم كه شهر قونيه با اظهار تشيع و طريقه تولا و تبرّا متناسب نبوده و مولانا از روى ضرورت مى‏بايست اصل تقيه را كار بندد نه آنكه مانند شعراء عهد صفويه روش تولا و تبرّا را موضوع شعر قرار دهد و بنابراين غزل ذيل:

اى سرور ميدان على مردان سلامت مى‏كنند اى صفدر ميدان على مردان سلامت مى‏كنند

اگر بالتمام ساختگى نباشد قسمتهاى اخير آنكه متضمن اسامى ائمه اثنى عشر عليهم السلام است و علاوه بر ضعف و سستى با مذاق مردم آن عصر سازگار نمى‏نمايد به قوى‏ترين احتمال‏[14] جعلى و الحاقى خواهد بود يكى ديگر از علل و اسباب تغيير و تبديل غزليات مولانا آنست كه درويشان آنها را حفظ كرده و در كوى و برزن مى‏خوانده‏اند و گاهى بمناسبت مقام يا اقتضاء وقت از كاستن و افزودن ابيات و تغيير و تحريف روگردان نبوده ‏اند و اكنون در اشعار مولانا[15] آثار آن را بزودى و آسانى مى‏توان يافت. قطع نظر از همه اين‏ها وجود غزلهاى متعدد[16] در يك وزن و رديف و قافيه كه بمولانا منتسب كرده‏اند اشكال ديگر در صحت نسبت همه آنها بوى ايجاد مى‏نمايد چه سرودن غزلهاى بسيار كه از جهت وزن و رديف و قافيه يكسان باشند موجب ملال خاطر خواننده مى‏شود تا چه رسد به گوينده و اين اشكال ممكن است بدين‏طريق قابل حل باشد كه فرض كنيم اين غزلها را مولانا تماما بنظم نياورده بلكه ياران و حوزه او به پيروى شيخ و پير خود آنها را ساخته و پرداخته و بنام شمس كرده ‏اند.

اختلاف اين نوع از غزليات در جهت فصاحت و متانت سبك گواه اين دعوى تواند بود، ليكن چون اين هر دو احتمال چندان قوى نيست و شايد گفت كه اختلاف اشعار نتيجه احوال مختلفى است كه بر شاعر گذشته درباره اين قسمت بايد تأمل نمود و براى تشخيص صحيح از سقيم انتظار نسخه قديمى داشت كه از روى اين سرّ مبهم پرده بر تواند گرفت.

تا وقتى كه نسخه صحيح و كهنه از كليات بدست نيامده مى ‏توان به يكى از اين دو راه در تشخيص اشعار مولانا توسل جست: يكى كتب قديم مانند فيه ما فيه و معارف سلطان ولد و مثنويهاى ولدى و مناقب افلاكى و شرح مثنوى كمال الدين حسين خوارزمى كه اشعار مولانا باقتضاء حال در ضمن آنها آورده شده و ما بيشتر روايات افلاكى را كه متضمن سبب نظم يكى از غزليات بوده در اين تأليف مندرج ساخته ‏ايم.

ديگر تتبع دقيق در غزليات و تطبيق مضامين‏[17] و تعبيرات آنها با مثنوى كه اثر مسلم مولانا مى ‏باشد و تصحيف و تغيير نسبت به غزليات در آن كمتر راه يافته است،

هرچند مؤلف اكنون در صدد آن نيست كه از خصايص و مزايا و سبك و درجه اهميت غزليات مولانا بحث كند و اين موضوع را باجمال مى‏گذارد تا آنگاه كه مجالى فسيح‏تر بدست آرد و درين باب به‏طورى‏كه شايسته باشد سخن راند ليكن در اينجا لازم است يادآورى نمايد كه غزليات مولانا اگرچه غث و سمين و پست و بلند است و از جنبه لفظى يكدست و يكنواخت نيست با اين‏همه متضمن ابيات لطيف و معانى بلند و مضامين نادر است كه در فصاحت و ظرافت الفاظ هم پاى كم ندارد و نظير آن در ديوان بزرگترين غزل‏سرايان به ندرت يافت مى‏ شود.

بخصوص چون مولانا در اطوار عشق و منازل بى‏پايان آن سيرى كامل و توأم با معرفت داشته و از آن حالات‏[18] كه بر عاشقان جگرسوخته و گرمروان اين راه مى‏گذرد نيك باخبر بوده و آن لطيفه‏ها را كه دل مى‏يابد و در بيان نمى‏گنجد در كسوت عبارتى بليغ يا اشارتى فصيح جلوه داده است ازين‏روى مى‏توان گفت كه او خود هم‏زبان جانها و هم‏آواز دلها و اشعار او ترجمان احوال عشاق و مخزن اسرار عشق مى ‏باشد.

مثنوى‏

مثنوى در اصطلاح ادبا اطلاق مى ‏شود بر اشعارى كه هر دو مصراع آن يك قافيه داشته و مجموع بحسب وزن متحد و از جهت روى مختلف باشد و اين‏گونه شعر از قديم‏ترين عهد در زبان فارسى معمول بوده و از همان تاريخ كه شعر فارسى رواج گرفته شعرا به مثنوى سرائى زبان گشوده‏اند مانند كليله و دمنه رودكى‏[19] و آفرين‏نامه ابو شكور[20] ولى امروز هرجا مثنوى گفته شود بى‏اختيار مثنوى مولانا جلال الدين بخاطر مى‏گذرد.

باعث ظهور اين نغمه آسمانى و نواى يزدانى چنانكه گذشت‏[21] حسام الدين چلبى بود كه از مولانا درخواست تا بوزن حديقه سنائى يا منطق الطير عطار كتابى كه جامع اصول طريقت و حاوى اسرار عرفان باشد منظوم سازد و مولانا بخواهش وى همت بنظم مثنوى كه 18 بيت اول آن را سروده و نوشته بود برگماشت و ما بين سنه 657 و 660 دفتر اول را بهم پيوست و پس از آنكه جزء دوم را به سال 662 آغاز نمود بى‏هيچ فترتى تمام شش دفتر را بسلك نظم دركشيد و تا آنگاه كه فرصتى در وقت و نشاطى در دل بود خاطر بدين كار مصروف مى‏ داشت.

دفتر ششم از جهت مطلب بريده و مقطوع است و قصه شاهزادگان بسر نيامده، سخن قطع شده و بدان ماند كه ناطقه سخن‏پرداز گوينده بسبب ناتوانى جسد يا ملال جان خموشى پيش گرفته و از گفتگو تن زده است.

از اشعارى‏[22] كه در خاتمه مثنويها بسلطان ولد نسبت مى ‏دهند برمى ‏آيد كه مولانا مدتى پس از نظم دفتر ششم زنده بوده و بنابراين روايت‏[23] صحيح احمد دده كه گويد مثنوى به سال 659 آغاز شده و به سال 666 به پايان رسيده دور از صواب نخواهد بود ولى چون مسلم نيست كه آن اشعار از سلطان ولد باشد حكم قطعى نتوان كرد. مطابق روايات پيشينيان و اشارات مثنوى مولانا جز همان 18 بيت اول مثنوى را بخط خود ننوشته‏[24] و حسام الدين چلبى و ديگر ياران مثنوى را مى‏نوشته و نزد او خوانده و تصحيح مى‏نموده‏اند و آن مثنوى كه نوشته حسام الدين است و بر مولانا خوانده شده امروز در دست نيست.

بعضى پنداشته‏اند كه نام مثنوى «صيقل الارواح» است بدليل اين بيت:

مثنوى كه صيقل ارواح بود بازگشتش روز استفتاح بود

و اين غلط است چه مولانا در ديباچه و هرجا مقتضى ذكر كتاب است آن را مثنوى مى‏خواند و لفظ (صيقل ارواح) تنها در همين بيت آنهم توأم با مثنوى ديده مى‏آيد و مى‏رساند كه مقصود وصف مثنوى است نه بيان اسم آن و متقدمان نيز هيچيك مثنوى را بدين نام نشناخته‏اند و در منابع قديمى مولويه اين نام مذكور نيست.

مثنوى داراى شش دفتر است و آخرين دفتر كه از حيث بيان حكايت ناتمام مى‏باشد انجام سخن مولاناست و او از همان آغاز نظم دفتر ششم در نظر داشته كه سخن را در همين جزو تمام كند و به پايان آرد بدان اميد كه اگر فيما بعد دستورى رسد گفتنى ها را با بيانى نزديكتر بگويد چنانكه در مقدمه فرموده است:

اى حيات دل حسام الدين بسى‏ ميل مى‏جوشد بقسم سادسى‏
گشت از جذب چو تو علامه‏اى‏ در جهان گردان حسامى نامه‏اى‏
پيشكش بهر رضايت مى‏كشم‏ در تمام مثنوى قسم ششم‏
پيشكش مى‏آرمت اى معنوى‏ قسم سادس در تمام مثنوى‏

 

بو كه فيما بعد دستورى رسد رازهاى گفتنى گفته شود
با بيانى كان بود نزديك‏تر زين كنايات دقيق مستتر

دفتر هفتم كه بر مثنوى افزوده و به مولانا بسته‏اند تابش آفتاب فكر وى نيست و نسبت اين نظم ناپايدار بدان بزرگ سهوى فاحش است به ادله ذيل:

اولا هرگاه اين دفتر را مولانا ساخته بود مى‏بايست رشته سخن را از آنجا كه در دفتر ششم قطع كرده درين دفتر آغاز كند و پيوند دهد و حكايت شاهزادگان و آن مرد را كه وصيت كرده بود ميراث او را به كاهل‏ترين فرزندان دهند بسر آرد و درين دفتر ذكرى ازين دو حكايت نيست و مطالب آن با دفتر ششم مثنوى‏[25] هيچ‏گونه ارتباط ندارد،

دوم درين دفتر الفاظ غلط و استعمالات تازه و تركيبات مستحدث و عبارات سستى بكار رفته كه هركس اندك‏مايه ذوق و اطلاع در زبان فارسى داشته باشد استعمال آن را نمى ‏پسندد و روا نمى‏ دارد تا چه رسد به مولانا كه در دواوين و آثار پيشينيان تصفح و تتبعى هرچه وافى‏تر داشته و خود يكى از استادان آگاه و متصرف اين زبان بشمار است، اينك نمونه‏اى از اغلاط صريح:

چيست آن روحانى اخلاق حسن‏ آن دديت خود رذائل در زمن‏
اين‏چنين بر دولت آگه زدى‏ از تقلد بر تحقق ره زدى‏
روستائى در قرايا و ضياع‏ با خر و گوساله گشته هم‏رضاع‏
اوزرالوزراى تو شيطان شده‏ اوستاد منجنيقت آمده‏

كلمه «دديت» و «تقلد» بجاى تقليد و «قرايا» بمعنى قرى جمع قريه و «اوزر» افعل تفضيل از ماده وزارت غلطهاى بين است كه طفلان دبستان از استعمال آن شرم دارند.

مثال عبارات سست و استعمالات تازه و عاميانه:

شير گفت اين باشد البت آدمى‏ كش در اعضا نيست از زفتى كمى‏
چون شود تدبير با تقدير يار صاف گردد من جميع الوجه كار
هركسى بر قدر استعداد خود استفاده مى‏كند از نيك و بد

 

لرزه‏اى بر دست و پايش اوفتاد از سر وضع و اصول آن قباد

استعمال «البت» بجاى البته و «صاف گردد من جميع الوجه» و «استفاده مى‏ كند» و «از سر وضع و اصول» تازه و عاميانه و به گفته ادبا استعمالى سوقى و سخت سست و بى‏مزه افتاده و بخصوص «از سر وضع و اصول» تركيبى پست و ركيك و بارد و به گفته شمس قيس‏[26] «ژاژيست كه هيچ خر نخايد».

سوم گوينده اين مثنوى به فخر رازى معتقد بوده و او را يكى از سران دين و مردان يقين مى‏دانسته و در ثناء وى گفته است:

فخر رازى رحمة اللّه عليه‏ آن امين اللّه و موثوق اليه‏
غير اين جمله براهين و دليل‏ بر كمال ذات خلاق جليل‏
از كمال عقل فرد كم عليل‏ كرده اخراج او هزار و يك دليل‏

با اينكه مولانا و پدرش فخر رازى را بيرون از طور حقيقت شناخته و در آثار خود بوى طعنها زده‏اند و هرگز ممكن نبود كه با اختلاف مذاق و روش او را «امين اللّه» خوانند و راجع بدين مطلب در فصل نخستين‏[27] بحثى مستوفى به ميان آمد.

چهارم وجود الفاظى مانند مولوى و مولاى روم كه مولانا در هيچيك از آثار ثابت خود به كنايت از خويش نمى‏آورد و همچنين ذكر فصوص و نصوص و تمسك باسرار اعداد كه برخلاف طريقه استدلال و روش اثباتى اوست درين كتاب بر بطلان‏[28] نسبت اين‏ منظومه بدو گواه ديگر تواند بود.

پنجم اينكه هيچيك از متقدمان و صنوف متأخران مثنوى را بيش از شش دفتر نشناخته‏اند و تنها شيخ اسماعيل انقروى‏[29] در 1035 از روى نسخه‏ اى كه در 814 نوشته شده به اتكاى حدس خود مدعى شده است كه اين ابيات هم از مولانا و هفتمين دفتر مثنوى است دليلى قاطع و برهانى مبرم است كه بستن اين اشعار سست و پست بدان استاد جليل تهمتى عظيم و ذنبى لا يغفر است كه منشاء آن قلت اطلاع و سرمايه در زبان فارسى و آشنائى بطراز كلام و طرز سخن بزرگان مى‏باشد و چگونه تصور توان كرد كه با اهتمام خاندان مولانا و طبقات مولويه بدين نامه آسمانى (كه در مجالس سماع و بر سر تربت مقدس پيوسته مى‏خوانده و زيب بر و دوش داشته‏اند) دفتر هفتم مثنوى متروك و مهجور مانده و 365 سال هيچ‏كس از آن آگاهى نيافته باشد[30]. آنچه به قوى‏ترين حدس درباره اين دفتر بنظر مى‏رسد اينست كه آن را يكى از مردمان آسياى صغير كه از مريدان و معتقدان مولانا بوده و بزبان فارسى آشنائى چندان نداشته بقصد تقليد بهم پيوسته و از فرط ناهوشيارى و دورى از مجارى استعمالات زبان فارسى مرتكب اغلاط شنيع گرديده حتى يك بيت هم كه متضمن فكرى لطيف يا لفظى شريف باشد نظم نداده است.

شرح چگونگى سخن و سبك شعر مولانا و بيان عظمت مثنوى كه يكى از بزرگترين كتب ادبى ايران و عالى‏ترين بيان و نظم عرفانى و خلاصه سير فكرى و آخرين نتيجه سلوك عقلانى امم اسلامى است از حوصله اين مختصر بيرونست و در قسم دوم كه بتحقيق آثار و افكار مولانا اختصاص دارد بشرح و تفصيل مذكور خواهد شد.

اينجا سخن كوتاه كرده وصف مثنوى را بدان حقيقت‏ شناس راستين باز مى‏گذاريم كه‏

«شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت»

مولانا فرمود[31] «مثنوى ما دلبريست معنوى كه در جمال و كمال همتائى ندارد و همچنان باغى است مهيّا و درختى است مهنّا كه جهت روشن‏دلان صاحب‏نظر و عاشقان سوخته‏ جگر ساخته شده است، خنك جانى كه از مشاهده اين شاهد غيبى محظوظ شود و ملحوظ نظر عنايت رجال اللّه گردد تا در جريده نعم العبد انه اواب منخرط شود».

و گويند[32] بر پشت مثنوى خود نوشته بود «مثنوى را جهت آن نگفته‏ام كه حمائل كنند و تكرار كنند بلكه [تا] زير پا نهند و بالاى آسمان روند كه مثنوى نردبان معراج حقائقست نه آنكه نردبان را بگردن گيرى و شهر بشهر گردى هرگز بر بام مقصود نروى و بمراد دل نرسى:

نردبان آسمانست اين كلام‏ هركه زين بر مى‏رود آيد به بام‏
نى به بام چرخ كو اخضر بود بل به بامى كز فلك برتر بود
بام گردون را ازو آيد نوا گردشش باشد هميشه زان هوا»

پيداست كه ادراك اسرار و فهم رموز سخن بزرگان و درجه فصاحت آن تنها به دستيارى ذوق شعرى و تفحص و تتبع سطحى در فنون لفظى ادب ميسر نيست، بلكه آشنائى جانى شرط عمده اين راه است و تا كسى روان خود را بلطائف معنوى نياراسته و هم‏زبان آن لطيف‏طبعان و پاك‏دلان نشده باشد به دريافت رقائق گفتار و دقائق بيان آنان توفيق نيابد.

جهت وصول بحقائق مثنوى و مرام گوينده آن و ادراك ظرافت‏هاى ادبى آن ديباى خسروانى هم علاوه بر لطف ذوق و وسعت اطلاع بى‏شك صفاى روح و جلاء ذهن و قرابت روحى شرط حتمى است چنانكه مولانا فرمايد[33] «ادراك غوامض اسرار پرانوار مثنوى را در ضبط تلفيقات و تقريبات و تقريرات و توفيقات احاديث و آيات و بسط امثال و حكايات و بينات رموز كنوز و دقائق حقائق او را اعتقادى بايد عظيم و صدقى بايد مستقيم و قلبى بايد سليم و همچنان ذكاوت و فنون علوم و درايت مى ‏بايد تا در ظاهر آن سيرى تواند كرد و بسر سرّى تواند رسيدن و بى‏اين همه آلات اگر عاشق صادق باشد عاقبت عشق او را رهبر شود و بمنزل برسد و اللّه الموفق و المرشد و هو المعين و المسدد».

مثنوى گذشته از اشتمال بر تبيين حقائق اديان و اصول تصوف و شرح رموز آيات قرآنى و اخبار نبوى نموداريست از مراتب و مقامات مولانا و ياران برگزيده او بلكه غرض اصلى مولانا[34] از نظم مثنوى بيان احوال معنوى خود و آن برگزيدگان در لباس امثال و حكايات و قصه موسى و عيسى و مشايخ طريقت و گفتن سرّ دلبران‏[35] در حديث ديگران بوده است.

ديباجه‏هاى‏[36] دفاتر ششگانه كه مانند نثرهاى پراكنده در اوائل امثال و حكايات بتحقيق انشاء خود مولاناست گاهى به اغراض و غايات افكار او اشاره‏اى خفى و تلميحى دقيق مى‏نمايد و در تدبر مثنوى از اين نكته غافل نبايد شد.

اين نامه غيبى از همان وقتى كه به حليت عبارت آراسته شده و بسلك نظم درآمده تا به امروز معشوق سالكان و طالبان حقيقت و مكمل و راهنما و مونس و پناه ارباب معرفت و سرمايه شادمانى جان و دل اصحاب ذوق و حال بوده و نيز عده‏اى از ظاهريان و آنان كه از نعمت معرفت و شناسائى حق و يقين بى‏بهره مانده و در ظلمات طبع و جهل محبوس افتاده يا براى خشنودى جمعى از عوام خشك‏مغز به ننگ نادانى و هواپرستى تن در داده‏اند در همان عهد[37] و دورهاى‏[38] واپسين مثنوى را نظمى پست و سست و از جمله كتب ضلال پنداشته ‏اند و حكاياتى ظريف در اين باب معروف است.

كتاب مثنوى هم مانند غزليات (ولى نه بدان حد) از تصحيف و تحريف و كسر و اضافه ابيات مصون نمانده و نسخ قديمى خطى و چاپى در روايت اشعار و عده‏[39] آنها مختلف است و از مناقب افلاكى‏[40] مستفاد است كه در عهد مولانا يكى از كتاب مثنوى به سليقه خود اشعار را دستكارى مى ‏نموده است.

صحيح‏ترين نسخ مطبوع نسخه ‏ايست كه استاد نيكلسن با كمال دقت و مراقبت از روى نسخه‏هاى كهن (خطى و چاپى) بطبع رسانيده و چاپ طهران (معروف به علاء الدوله) نيز در حد خود محل اعتماد تواند بود.

نظر باشكال و صعوبت فهم اسرار مثنوى علما و متصوفه در حل معضلات و توضيح مشكلات آن جهد و سعى و اهتمام داشته و شروح بسيار به فارسى و عربى و تركى بر تمام دفاتر و قسمتهاى مختلف آن بنظم و نثر تأليف نموده ‏اند.

انتقادى كه بر همه آنها مى‏توان وارد شمرد، آنست كه اغلب از روى معلومات و بميزان افكار خود عقائد مولانا را سنجيده توضيح مى‏دهند و برخى هم براى ايضاح مبهمات مثنوى دست به دامان كتب حكمت و فلسفه زده و به طريقه حكما مثنوى را شرح كرده‏اند، درصورتى‏كه اگر بجاى اين زحمت در همان كتاب تتبع و مطالعه دقيقى كار مى‏بستند بهتر از عهده شرح برمى‏آمدند.

بهترين شروح فارسى مثنوى كتاب جواهر الاسرار است تأليف كمال الدين حسين خوارزمى كه خود يكى از كاملان عرفا بوده و باصطلاحات و مجارى افكار اين طبقه آشنائى داشته است. لب لباب تصنيف ملا حسين كاشفى اگرچه عنوان انتخاب دارد و بصورت شرح نيست، اما از آن جهت كه منتخبات مثنوى را بحسب مرام مرتب ساخته و در آغاز هر قسمت بمقصود اشارتى كرده آن را مى ‏توان از مرغوب‏ترين شروح دانست.

رباعيات‏

اين قسمت از آثار مولانا در مطبعه اختر (اسلامبول) به سال 1312 هجرى قمرى بطبع رسيده و متضمن 1659 رباعى يا 3318 بيت است كه بعضى از آنها به شهادت قرائن از آن مولاناست و درباره قسمتى هم ترديد قوى حاصل است و معلوم نيست كه انتساب آن بوى درست باشد.

معانى بلند و مضامين نغز درين رباعيها ديده مى‏آيد كه با روش فكر و عبارت‏بندى مولانا مناسبتى تمام دارد ولى روى‏هم‏رفته رباعيات به پايه غزليات و مثنوى نمى ‏رسد.

اما آثار منثور مولانا عبارتست از:

فيه ما فيه‏

اين كتاب مجموعه تقريرات مولاناست كه در مجالس خود بيان فرموده و پسر او بهاء الدين معروف بسلطان ولد يا يكى ديگر از مريدان يادداشت كرده و بدين صورت درآورده است.

غالب فصول كتاب جواب سؤال مطالبى است كه باقتضاء حال شروع شده و بدين جهت ارتباطى بسوابق خود ندارد و قسمتى هم خطاب است بمعين الدين سليمان پروانه.

موضوع فصول و مجالس و نتيجه آنها على العموم مسائل اخلاق و طريقت و نكات تصوف و عرفان و شرح و تبيان آيات قرآن و احاديث نبوى و كلمات مشايخ است كه با همان روش مخصوص مولانا يعنى بوسيله ضرب امثال و نقل حكايات توضيح يافته است.

داستانها و مثلهاى فيه ما فيه و وجوه بيان مقاصد در موارد كثير با مثنوى مشابهت دارد، منتهى با اين فرق كه مطالب مثنوى از كنايات و تعبيرات دقيق مجرد نيست و تا حدى فهم آن بسبب آنكه دست و پاى گوينده در شعر پايبست قوافى و اوزان و بحدود شعر و نظم محدود است دشوارتر مى‏باشد و فيه ما فيه از اين قيود عريان و بر كنار است خصوصا كه مولانا در تقريرات خود مقصودى جز ادراك مستمعين و حضار مجلس ندارد و بر حسب استعداد و بوفق تحمل آنان ببيان معارف و حقايق زبان مى‏گشايد و بقصد آنكه از خود اثرى باقى گذارد سخن نميراند و بدين جهت گفتار او ساده و بفهم نزديك مى‏نمايد ليكن قصد او از انشاء مثنوى تخليد اثر و ابقاء نام خود يا حسام الدين چلبى در زمانى بى‏انجام است و ازين‏روى استعداد معاصرين خود يا مردم زمان معين را منظور ندارد بلكه روى سخن در اين كتاب با صاحبدلان هر عهد و زمان است و مخاطب او افراد كامل بشرند در زمانه بى‏نهايت و مثنوى بهمين علت مشتمل بر كنايات دقيق و جوامع الكلم مى‏باشد و ادراك اسرار آن به‏آسانى ميسر نمى‏شود و هركجا كه مطالب آن با فيه ما فيه مناسبت پيدا مى‏كند زودتر فهميده و معلوم مى‏گردد چنانكه گوئى اين قسمت از فيه ما فيه شرحيست كه مولانا بر مثنوى نوشته است.

در ضمن كتاب مولانا از پدر خود سلطان العلماء (درين كتاب با عنوان مولاناى بزرگ) و شمس الدين تبريزى و برهان محقق و صلاح الدين زركوب اسم مى‏برد و گاه معرفتى از قول آنان روايت مى‏ كند.

اين اثر را متقدمين بدين نام نمى‏شناخته و در منابع تاريخ مولانا اسمى از آن به ميان‏ نياورده ‏اند ولى مؤلف بستان السياحة آن را بنام (فيه ما فيه) ياد كرده است.

هرچند لفظ (فيه ما فيه) و ذكر آن بدين عنوان در كتب متقدمان مضبوط نيست ولى از روى تحقيق مى‏توان نسبت آن را بمولانا قطعى دانست زيرا علاوه بر قرائنى كه در خود كتاب وجود دارد ارتباط آن با مثنوى از جهاتى كه مذكور شد دليل ديگر بر صحت اين گفتار تواند بود.

پيشتر گفتيم كه ميان صوفيان معمول بوده است كه مجالس و بيانات مشايخ خود را يادداشت مى‏نموده‏اند بخصوص در تاريخ خاندان مولانا بدون استثنا مى‏بينيم كه آثار بزرگان اين طريقه محفوظ شده است و معارف بهاء ولد و مقامات شمس و معارف سلطان ولد كه ذكر آن بيايد همان تقريرات و سخنان ايشانست كه مريدان گرد كرده يا خود بقيد كتابت درآورده‏اند، درين صورت هيچ دليل ندارد كه گفته‏هاى مولانا با شهرت و عظمتى كه داشته مضبوط و محفوظ نشده باشد، نهايت آنكه تصور مى‏رود اسم اين كتاب هم مقالات بوده و مراد مولانا درين ابيات:

بس سؤال و بس جواب و ماجرا بد ميان زاهد و رب الورى‏
كه زمين و آسمان پرنور شد در مقالات آن‏همه مذكور شد

از مقالات همين كتاب مى‏باشد زيرا به‏طورى‏كه دانسته مى‏شود غرض مولانا آنست كه اين مطلب در تأليف ديگر بيان شده با آنكه جز فيه ما فيه اثرى كه شايسته نام مقالات باشد از وى در دست نداريم به‏ويژه اگر بخاطر بياوريم كه تقريرات شمس تبريز را هم مقالات مى‏نامند.

فيه ما فيه پس از مقابله و تصحيح بالنسبه دقيقى به سال 1333 در طهران بطبع رسيده ولى چون كاتب نسخه اصلى به عللى كه در آخر كتاب ذكر شده تغيير مى‏يافته اغلاط فاحشى در طبع آن رخ داده و محتاج باصلاح جديد است.

مكاتيب‏

اين نسخه مجموعه مكتوبات مولاناست به معاصرين خود و دو نسخه آن در كتابخانه دار الفنون اسلامبول موجود است و يكى از معتقدان مولانا (بنام محمد فريدون نافذ) در صدد طبع آن مى‏باشد.

از جمله اين نامه‏ ها سه نامه در مناقب افلاكى نقل شده و يكى از آنها نامه ‏ايست‏ كه مولانا بعنوان احوال‏پرسى در موقع بيمارى به صلاح الدين نوشته و در فصل چهارم اين كتاب مندرج است. اما دو نامه ديگر، مولانا وقتى نوشته است كه ميانه سلطان ولد و زوجه او فاطمه خاتون دختر صلاح الدين رنجش خاطرى بوجود آمده بود و مولانا بدست خود نامه‏اى در عذرخواهى به فاطمه خاتون و نامه ديگر مشتمل بر اندرز به سلطان ولد فرستاد.

نامه اول از مولانا به فاطمه خاتون‏

روحى و روحك ممزوج و متصل‏ فكل عارضة تؤذيك تؤذيني‏

خداى را جل جلاله بگواهى مى‏آورم و سوگند مى‏خورم بذات قديم حق‏تعالى كه هرچه خاطر آن فرزند مخلص از آن خسته شود ده چندان غم شما غم ماست و انديشه شما انديشه ماست و حقوق احسان و خداوندى‏هاى سلطان المشايخ مشرف انوار الحقائق صلاح الحق و الدين قدس اللّه روحه بر گردن اين داعى وامى است كه به هيچ شكرى و خدمتى نتوان گزاردن شكر آن را هم خزينه حق‏تعالى تواند خواستن توقع من از آن فرزند آنست كه ازين پدر هيچ پوشيده ندارد از هركه رنجد تا منت دارم و بقدر امكان بكوشم ان شاء اللّه هيچ تقصير نكنم اگر فرزند عزيز بهاء الدين در آزار شما كوشد حقا و ثمّ حقا كه دل ازو بركنم و سلام او را جواب نگويم و به جنازه من نيايد نخواهم و همچنين غير او هركه باشد اما خواهم كه هيچ غم نخورى و غمگين نباشى كه حق‏تعالى جل جلاله در يارى شماست و بندگان خدا در يارى شمااند هركه در حق شما نقصان گويد دريا بدهان سگ نيالايد و تنگ شكر به زحمت مگس بى‏قيمت نشود و يقين دارم كه اگر صد هزار سوگند بخورند كه ما مظلوميم من ايشان را ظالم دانم كه در حق شما محب و دعاگوى نباشند ايشان را مظلوم ندانم سوگند و عذر قبول نكنم و اللّه باللّه تاللّه كه هيچ عذرى و غدرى‏[41] و سوگند و مكرى و گريه‏اى از بدگويى قبول نكنم مظلوم شمائيد يا آنكه شما را حرمت دارند خداوند و خداوند زاده خوانند پيش‏رو و پس پشت عيب بر خود نهند كه مجرم مائيم تا ايشان ظالم باشند و شما مظلوم زيرا حق شما و آن سلطان صد چندانست كه ايشان كنند و اللّه كه چنين است و باللّه كه چنين است و تاللّه كه چنين است من اگر در روى جماعتى بسبب نزديكى‏[42]و خويشى زهر خند كنم حق‏تعالى آن روشنائى داده است بحمد اللّه و بدل راست نباشم و بجان راست نباشم تا آنگه كه ايشان به دل‏وجان و آشكار و نهان با حق و بندگان حق راست نشوند و مكر را در آب سياه نيندازند و كارها بازگونه ننمايند و خاك پاى و غلام بندگان حق سبحانه و تعالى نشوند پيش‏رو و پس پشت و اعتقاد اين پدر اينست كه برين بميرم و برين در گور روم ان شاء اللّه. اللّه اللّه ازين پدر هيچ پنهان مداريد و احوال را يك‏به‏يك بمن بگوئيد تا بقدر امكان به يارى خدا معاونت كنم شما هيكل امان حقيد در عالم از آثار آن سلطان كه به بركت شما روح پاك او از آن عالم صد هزار عنايت كند بسبب شما بر اهل زمين هرگز خالى مباد آثار شما و نسل شما منقطع مباد تا روز قيامت و غمگين مباد دل شما و فرزندان شما آمين يا رب العالمين. بيت:

انوار صلاح دين برانگيخته باد در ديده و جان عاشقان ريخته باد
هر جان كه لطيف گشت و از لطف گذشت‏ با خاك صلاح دين برآميخته باد

نامه دوم از مولانا به سلطان ولد وصيت مى‏كنم جهت شاهزاده ما و روشنائى دل و ديده ما و همه عالم كه امروز در حباله و حواله آن فرزند است و كفلها زكريا جهت امتحان عظيم امانت سپرده شد توقع است كه آتش در بنياد عذرها زند و يكدم و يك‏نفس نه قصد نه سهو حركتى نكند و وظيفه مراقبتى را نگرداند كه در خاطر ايشان يك‏ذره تشويش بى‏وفائى و ملالت درآيد خود ايشان هيچ نگويند از پاكى گوهر خود و عنصر شاهزادگى و صبر و مروت بر رسته كه، شعر:

بچه بط اگرچه دينه بود آب درياش تا به سينه بود

اما حذر از مرصاد و اشهاد و مشهود ارواح الهى كه مراقب ذريات‏[43] طيبات ايشانست كه الحقنا بهم ذرياتهم اللّه اللّه اللّه اللّه اللّه اللّه اللّه و از بهر سپيدروئى ابدى اين پدر و از آن خود كه همه قبيله ايشان را عزيز دارد و هر روز و هر شب را چون روز اول و شب گردك‏[44] داند در صيد كردن مدام دل‏وجان و نپندارد كه صيد شده است و محتاج صيد نيست كه آن مذهب ظاهربينانست‏ يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا كه‏ ايشان نه آن عنصرند كه گفته شوند تصرف عنايت ازلى از آن وافرترست كه در و ديوار ايشان منور و معطر نباشد كه و الطور و الزيتون و طور سينين‏[45] قسم به جماداتى است كه روزى قدم ايشان بدانجا رسيده است تا مرتبه‏

يا على لو رايت كبدى تجرّ على الارض ايش تصنع به قال لا استطيع الجواب يا رسول اللّه اجعل جفن عينى مأواه و حشو فؤادى مثواه و اعدّ[46] نفسى فيه من المجرمين المقصرين فقال النبى صلى اللّه عليه و سلم فاطمة بضعة[47] منى اولادنا اكبادنا تمشى على الارض‏ آزار آن ارواح يكى نيست و صد نه‏[48] و هزار نه، بيت:

برخاستن از جان و جهان مشكل نيست‏ مشكل ز سر كوى تو برخاستنست‏
ما ذا الفراق فراق الوامق الكمد هذا الفراق فراق الروح و الجسد
من خود دانم كز تو خطائى نايد ليكن دل عاشقان بدانديش بود

و اين وصيت را مكتوم دارد و محفوظ و با هيچ‏كس نگويد و اللّه اعلم بالصواب.

مجالس سبعه‏

و آن عبارتست از مجموعه مواعظ و مجالس مولانا يعنى سخنانى كه بوجه اندرز و بطريق تذكير بر سر منبر بيان فرموده است.

نسخه خطى اين كتاب در كتابخانه سليم آقا در اسگدار محفوظ و تاريخ كتابت آن سال 788 مى‏باشد و محمد فريدون نافذ بطبع آن اقدام نموده و در تاريخ 24 فروردين امسال سه جزو از اجزاء كتاب به حليه طبع درآمده است.

فصل دهم- خاندان مولانا

به گفته افلاكى سلطان العلماء بهاء ولد دو پسر و يك دختر داشت. پسر مهين به علاء الدين محمد و فرزند كهين به جلال الدين محمد و دختر به فاطمه خاتون موسوم بود و او پيش از هجرت بهاء ولد بشهر بلخ درگذشت و علاء الدين هنگام ارتحال پدر از بلخ هفت‏ساله و جلال الدين پنج‏ساله بود و اين تخمين به‏طورى‏كه در فصول گذشته بحث شد مورد تأمل و معرض اشكالات بسيار است.

از علاء الدين مذكور و خاندان او (اگر داشته) اطلاعى نداريم، اما جلال الدين محمد كه شرح حال او موضوع اين تأليف است چهار فرزند داشت:

1- بهاء الدين محمد معروف بسلطان ولد،

2- علاء الدين محمد[49] (624- 660) كه بنا بر مشهور در خون شمس تبريز شده و از نظر پدر افتاده بود و فرزندانش هم بدين جهت شهرتى حاصل نكردند.اين دو پسر از يك مادر بودند و مادر آنان گوهر خاتون دخت شرف الدين سمرقندى است،

3- مظفر الدين امير عالم كه به روايت افلاكى خزينه‏دار سلطان وقت بود و او در ششم جمادى الاولى سال 676 وفات يافت،

4- ملكه خاتون (المتوفاة 12 شعبان 703) كه مادرشان گرا خاتون قونوى در 13 رمضان 691 رخت از جهان بربست و افلاكى از او روايات كثيرى نقل مى‏ كند.

در تاريخ مولويان از ميانه فرزندان مولانا شهرت نصيب مهين فرزندان او سلطان ولد است و ديگران مشهور نيستند.

بهاء الدين محمد معروف به سلطان ولد ولادت او در شهر لارنده به سال 623 اتفاق‏ افتاد و مولانا او را به ياد بود[50] پدر خود سلطان العلماء به بهاء الدين محمد ملقب و موسوم گردانيد و سلطان ولد عنوانيست كه بعدها بدان مشهور شده است.

وقتى‏[51] سلطان ولد شايستگى تحصيل يافت مولانا او را به همراهى برادرش علاء الدين روانه دمشق كرد تا در آن شهر به فرا گرفتن علوم اشتغال ورزد و بنا بر بعضى روايات خود هدايه فقه را (تأليف برهان الدين ابى بكر مرغينانى) بدو درس داده بود.

گذشته از آراستگى بعلوم نقلى سلطان ولد تمام دوره زندگانى را به خدمت مشايخ تصوف و نشر معارف الهى و ذكر مقامات پدر و تدريس مصروف مى‏كرد و آغاز كار بصحبت برهان محقق رسيده و از دل‏وجان بندگى شمس الدين كرده و يك ماه راه در ركاب وى پياده دويد و دست ارادت در دامن صلاح الدين و حسام الدين استوار داشت.

و «چون مولانا از عالم صورت سفر فرمود چلبى حسام الدين بعد از هفتم روز برخاست و با جميع اصحاب بحضرت سلطان ولد آمد گفت مى‏خواهم كه بعد اليوم بر جاى پدر بنشينى و شيخ راستين ما باشى و من در ركاب تو غاشيه بر دوش گرفته بندگى و لالائى كنم، همانا كه سلطان ولد سر نهاده فرمود الصوفى اولى بخرقته و اليتيم احرى بحرقته چنانكه در زمان پدرم خليفه بودى خلافت و تخت از آن شماست و چندانكه با يكدگرشان ملاقات افتادى سلطان ولد دست‏بوس چلبى مى‏كرد و آن بندگيها كه سلطان ولد با خلفاى پدرش كردى از هيچ شيخ‏زاده منقول نيست».

چلبى حسام الدين يازده سال خلافت مى‏راند و قواعدى را كه مولانا نهاده بود از ترتيب سماع و قرائت قرآن و مثنوى بقرار مى‏داشت و رواتب سلطان ولد و ديگران را بترتيب مى ‏رسانيد و پانصد فرجى‏ پوش متمول حلقه بندگى او در گوش كشيده بودند تا آنكه او را وفات در رسيد و روز چهارشنبه 22 (يا 12) شعبان 683 زندگى اين جهانى را بدرود گفت. بعد از وفات چلبى مريدان روى به سلطان ولد آوردند و درخواستند تا بر جاى پدر نشيند و بساط ارشاد و معرفت بگسترد و چراغ اين خاندان بزرگ را از دم مشعل‏كشان محفوظ دارد. سلطان ولد اين تقاضى بپذيرفت و بتخت پدر برآمد و آداب طريقت مولوى بنياد نهاد و مولوى‏خانه‏ها برقرار كرد و مشايخ در اطراف بلاد نصب فرمود و اسرار زندگانى پدر خويش را شرح مى‏داد و بيخ انكار از دل‏هاى منكران برمى‏كند و شرح اين اعمال در ولدنامه بدين‏طريق مذكور است:

خلق جمع آمدند پير و جوان‏ همه شافع شدند لابه‏كنان‏
كاى ولد جاى والد آن تو بود زانكه پيوسته مهربان تو بود
كرديش با حسام دين ايثار زانكه بد پيش والدت مختار
چونكه رفت او بهانه‏ايت نماند حق‏تعالى چو اين قضا را راند
بعد او كن قبول شيخى را خلق را شو امام و راهنما
سر اين قوم شو كه بى‏سرور هيچ كارى نيايد از لشكر
همچنين اين سخن دراز كشيد كرد از ايشان ولد قبول و شنيد
بر سر تخت رفت بى‏پائى‏ در جهانى كه نيستش جائى‏
مدت هفت سال گفت اسرار بر سر تربه پدر بسيار
شرق تا غرب رفت آوازه‏ كه شد آئين حق ز نو تازه‏
مشكلاتى كه بسته بود گشاد اين‏چنين تحفه هيچ شيخ نداد
دشمنان جمله دوستان گشتند از سر خشم و كينه بگذشتند
چونكه بنشست بر مقام پدر داد با هر گدا دفينه زر
بى‏عدد مرد و زن مريد شدند همه اندر هنر فريد شدند
خلفا ساخت در طريق پدر كرد در هر مقام يك سرور
زانكه از دور اهالى هر شهر همه بودند تشنه اين نهر
مانده بودند در وطن ناكام‏ همچو مرغان بسته اندر دام‏
خويش و فرزند گشته مانعشان‏ اين طرف آمدن نبود امكان‏
واجب آمد كزين طرف هرجا برود يك خليفه‏اى از ما
خلفا پر شدند اندر روم‏ تا نماند كسى ز ما محروم‏
ره بريدند جمله مردان‏ همه برخاستند از تن و جان‏

 

تا نبشتيم بهرشان شجره‏ باغشان داد بى‏عدد ثمره‏
گرچه بد والدش قوى مشهور نبد او همچو شمش دين مستور
همه او را ز جان مريد بدند در زمان ولد مزيد شدند
اوليا را كه والدش بگزيد نه ز تقليد بل ز غايت ديد
بعد والد شد از ولد پيدا كه چسان داشتند كار و كيا
شرحشان كرد از دل و از جان‏ برملا تا شنيد پير و جوان‏
يك دمى كرد شرح طاعتشان‏ يك دمى عزلت و قناعتشان‏
يك دمى شرح قال جانيشان‏ يك دم از حالت نهانيشان‏
هريكى را كرامتش چون بود در نماز استقامتش چون بود
هريكى را چه شكل صحبت بود هريكى را ز حق چه رتبت بود
حاصل احوال جمله را يك‏يك‏ بنمود و رهيد خلق از شك‏

مدت خلافت سلطان ولد تقريبا سى سال طول كشيد و در اين مدت كار وى نشر طريقت پدر و وضع آداب آن بود و اكنون اين نكته مسلم است كه اكثر آئينهاى مولوى در سماع و طرز لباس بنياديست كه سلطان ولد نهاده و او يكى از اقطاب تسعه‏[52] يا سبعه مولوى بشمار است.

وفات سلطان ولد در شنبه دهم رجب سال 712 واقع گرديد و ولادت او در 25 ربيع الآخر سنه 623 اتفاق افتاده بود.

مولانا به سلطان ولد محبت بى‏اندازه ابراز مى ‏فرمود و مى‏ گفت «انت اشبه الناس بى خلقا و خلقا» و بر ديوار مدرسه نوشته بود «بهاء الدين ما نيكبخت است خوش زيست و خوش ميرد».

سلطان ولد بتقليد[53] و اقتداء پدر آثارى بنظم و نثر انشا كرده و موجود است و از جمله آثار منظوم او يكى ديوان قصائد و غزلياتست كه قبل از شروع بنظم ولدنامه‏ آن را تمام ساخته بود و پيشتر يادآورى كرديم كه 27 غزل از گفتار سلطان ولد در كليات شمس درج كرده‏اند. اين اشعار عموما بسبك و پيروى مولانا گفته شده ولى چندان لطافت و متانتى ندارد.

ولدنامه مشتمل است بر سه جزء: بخش نخستين منظومه‏ايست بوزن حديقه سنائى و موضوع اصلى آن ذكر حالات و مقامات مولانا و همنشينان او (شمس الدين و صلاح الدين و حسام الدين) و بيان احوال مولاناى بزرگ بهاء ولد و برهان الدين محقق مى‏باشد. نهايت آنكه تاريخ مولانا مفصل‏تر و از آن بهاء ولد مختصر است.

در خلال روايات و اخبار تاريخى سلطان ولد همواره بشرح دقائق عرفانى و نتائج اخلاقى مى‏پردازد و روش زندگانى و اسرار حيات پرآشوب و انكارخيز پدر خود را با سخنان و حالات مشايخ پيشين وفق مى‏دهد و ازين‏روى توان انديشيد كه سلطان ولد اين كتاب را بمنظور دفاع از مقام پدر خود و دفع شبهات معاندان بنظم آورده است. عده ابيات آن مطابق نسخه‏اى كه اين ضعيف در دست دارد روى‏هم‏رفته به 10000 مى‏رسد.

مؤلف مطابق اظهار خود اين مثنوى را اول ماه ربيع الاول در سال 690 آغاز كرد و در جمادى الاخرى از همان سال به پايان آورد، چنانكه در تاريخ نظم آن گويد:

مطلع اين بيان جان‏افزا بود در ششصد و نود يارا
گفته شد اول ربيع اول‏ گر فزون گشت اين مگو طوّل‏
مقطعش هم شده است اى فاخر چارمين شنبه جمادى آخر

و بنابراين مدت چهار ماه صرف وقت در انشاء اين مثنوى نموده و شايد يكى از علل سستى اشعار و سخافت تراكيب آن شتاب و عجله گوينده در سرودن اين منظومه كه مستلزم عدم دقت مى‏باشد بوده است.

جزو دوم و سوم از مثنوى ولدى منظومه‏اى است ببحر رمل مسدس مقصور يعنى همان وزن مثنوى مولانا كه قسمت اولين را مصنف از رباب شروع نموده بعد بمطالب خود پرداخته و قسمت دومين نيز دنباله مطالب جزو اول مى‏باشد و علت شروع بانشاء مثنوى مزبور خواهش يكى از مريدان بوده است كه سلطان ولد كتابى بر وزن مثنوى مولانا بسرايد.

اين دو قسمت را سلطان ولد على التحقيق بعد از فراغ از مثنوى سابق الذكر برشته نظم كشيده و موضوع آنها نيز مسائل پراكنده تصوف و شرح كلمات و مقاصد مولاناست و ازين جهت مثنويهاى ولدى حائز اهميت مى‏شود، هرچند بنظر ادبى چندان مهم نيست. اكثر امثال و اصول مطالب سلطان ولد درين منظومات بر روى سخنان مولانا در مثنوى و ديگر آثار خود دور مى‏زند و اقتباسى است از آنچه او با بيان عالى خود بصورت عبارت آورده است، ليكن چون غرض سلطان ولد شرح و حل آن مبهمات و مشكلات بوده و در غالب موارد پرده از روى آن رازها برداشته براى كسانى كه مى‏خواهند مطابق اصطلاح معروف آب از سرچشمه بردارند و حل اغراض مولانا را از كسى كه در دامن او تربيت شده بشنوند ارزش اين كتاب مجهول نخواهد بود.

از سلطان ولد رساله‏اى منثور كه موضوع آن هم عرفان است بانضمام فيه ما فيه در طهران بطبع رسيده و بنام (فيه ما فيه) مشهور گرديده و به‏طورى‏كه تحقيق شد ناشر از روى قياس اين اسم را بر روى كتاب گذارده و ظاهرا نام اصلى كتاب‏[54] (معارف سلطان ولد) مى‏باشد و آن خلاصه تقريرات و مجالس اوست كه خود تحرير كرده و شرائط بلاغت را حتى الامكان مرعى داشته است.

سلطان ولد چهار پسر داشت: عارف چلبى، عابد چلبى، زاهد چلبى، واجد چلبى. جلال الدين عارف چلبى فريدون از فاطمه خاتون دخت شيخ صلاح الدين در سنه 670 بوجود آمد و مولانا در ولادت او اين غزل كه در نسخه كليات طبع هند ديده نمى‏شود بنظم آورد:

 

مبارك باد بر ما اين فريدن‏ كه گردد پادشاه دين فريدون‏
چو ماه آسمان تابان و روشن‏ چو قند و چون شكر شيرين فريدون‏
بميدان سعادت گوى بازد كند شبديز دولت زين فريدون‏
برآيد همچو مه از برج اقبال‏ همه مهر و صفا بى‏كين فريدون‏
ببرّد گردن ضحاك غمرا بتيغ رفعت و تمكين فريدون‏
بحمد اللّه كنون در قصر دولت‏ فزايد رتبت و آئين فريدون‏
ز مادر روز يكشنبه بزاده‏ بتاريخ سنه سبعين فريدون‏
مه ذى‏القعده و در هشتم او بده ساعت پس از پيشين فريدون‏
چو از پشت (و) نژاد خسروانست‏ بود مجنون چون شيرين فريدون‏
ز مادر وز پدر شاه اصيلست‏ ز خلد آمد چو حور العين فريدون‏
چو گردد هوشيار و سر فرازد بدين شعرم كند تحسين فريدون‏
هزاران سال عمرت باد و افزون‏ تو هم از جان بگو آمين فريدون‏

در سنه 712 بعد از وفات سلطان ولد عارف چلبى خلافت يافت و او[55] براى ارشاد خدابنده بمذهب سنت و ترك تشيع به ايران سفر گزيد و ورود او به سلطانيه مصادف گرديد با مرگ خدابنده و عارف چلبى نيز در سنه 719 وفات كرد و احمد افلاكى از مريدان وى بود و بامر او در سنه 718 بتأليف مناقب العارفين همت گماشت.

عابد چلبى (682- 729) چهارمين خليفه مولاناست و دو تن از فرزندان وى هم بدين منصب نائل شدند، يعنى چلبى امير عالم ثانى و چلبى پير امير عادل چارم كه هشتمين و دهمين خليفه بشمارند،

واجد چلبى اكبر (685- 733) سومين پسر سلطان ولد و پنجمين خليفه مولانا است كه از نژاد او (اگر نژادى داشته) هيچ‏كس خلافت نيافت،

زاهد چلبى اكبر (686- 734) به خلافت ننشست،

سلطان ولد دخترى داشت بنام (مطهره سلطان عابد خاتون) كه شانزدهمين خليفه مولانا چلبى محمود عارف ثالث قره‏حصارى از نژاد او بود،

خاندان مولانا در بلاد روم (تركيه امروز) به نهايت حرمت مى‏زيستند و ناشر زبان و ادبيات فارسى و اصول تصوف بودند و تاكنون سى تن از اين خاندان بتخت خلافت و مسند ارشاد جلوس كرده‏اند كه باستثناء آنچه ذكر شد بالتمام از خاندان اولو عارف چلبى بن سلطان ولد مى‏باشند و آخرين پوست‏نشين درگاه مولانا شيخ محمد بهاء الدين (برهان الدين) ولد چلبى افندى است كه ازين شغل معزول گرديد و مسند اين خاندان در دور او برچيده شد.

پايان جلد اول‏

اضافات و توضيحات‏

ص 4- درباره تخلّص مولانا (خاموش) حدس دانشمند مكرم جناب آقاى الفت تأييد مى‏شود بدينكه در تذكره نصرت مولانا با همين تخلص ياد شده است. تذكره نصرت محفوظ در كتابخانه مدرسه عالى سپهسالار به شماره 2730 اين مطلب را دانشمند محترم آقاى مدرس رضوى استاد دانشگاه طهران بدين ضعيف يادآورى فرموده‏ اند.

ص 6- استنباط اين ضعيف در شرح عبارت مولانا در ديباچه دفتر اول مثنوى مبتنى بر آنست كه صديق بطور مطلق لقب ابو بكر خليفه اول است و جمله المنتسب الى- الشيخ المكرم بيان جهت انتساب حسام الدين چلبى است بوى كه به عبارت (بما قال امسيت كرديّا) تأييد شده است ولى استاد علامه فقيد محمد قزوينى در حواشى شد الازار چنين استنباط فرموده‏اند كه مقصود از (الشيخ المكرم) ابو بكر حسين بن على بن يزدانيار ارموى است كه بنا ببعضى روايات قائل جمله: امسيت كرديا و اصبحت عربيّا وى بوده است و نسبت حسام الدين حسن بن محمد چلبى كه بنص مولانا ارموى الاصل بوده بدو پيوسته مى‏گردد و اين استنباط مبتنى برآنست كه عبارت: المنتسب الى الشيخ المكرم- صفت بعد از صفت و توضيح (الارموى الاصل) باشد نه (صديق ابن الصديق) و جمله: بما قال- بيان مكرم بودن ابن يزدانيار فرض شود نه مبين جهت انتساب حسام الدين به ابو بكر صديق از باب انحلال نسب و تبديل گوهر و پيداست كه بر اين فرض (صديق) بمعنى وصفى عام خواهد بود نه معنى شايع و مصطلح عرفى.

رجوع كنيد به: حواشى شد الازار، طبع طهران، ص 516- 511.

ص 6- درباره لقب سلطان العلماء آنچه در ذيل صفحه از ولدنامه و مناقب افلاكى نقل شده ظاهرا مأخذ آن گفته بهاء ولد باشد در معارف بدين‏گونه: قاضى محو مى‏كرد سلطان العلمايى مرا … تو چگونه محو كنى سلطان العلمايى مرا كه عزيزى از عزيزان و گزيدگان حق در خواب ديد كه پيرى نورانى از خاصان حق بر بالاى بلنديى ايستاده‏ بود و مرا مى‏ گفت كه اى سلطان العلماء بيرون آى زود تا از تو همه عالم پرنور شود و از تاريكى غفلت بازرهد، خواجه‏اى بود مروزى خدمت بزرگان بسيار كرده بود مرا گفت كه من هم ديدم كه بندگان خداى عز و جلّ در حق تو گواهى مى‏دادند كه سلطان العلماء براى تو رسول فرموده است و حكم اوست كه ترا چنين گويند. درين جهان و در آن جهان، كسى چگونه تواند آن را محو كردن، باز گفت كه قومى را ديدم به آواز بلند مى‏گفتند كه رحمت بر دوستان سلطان العلماء بهاء الدين ولد باد مرا ازين سخن معلوم مى‏شد كه لعنت بر دشمن‏دارانش باد. جزو دوم معارف بهاء ولد نسخه عكسى متعلق به نگارنده كه از روى نسخه خطى محفوظ در اونيورسيته كتابخانه سى استانبول به شماره 602 عكس‏بردارى شده است، نيز رجوع كنيد به: رساله فريدون بن احمد سپهسالار، چاپ طهران، ص 11.

ص 7- درباره تاريخ ولادت سلطان العلماء آنچه در متن نوشته ‏ايم حدس و استنباطى است كه از مقايسه سخنان افلاكى نموده‏ايم و از واقع هم چندان بدور نيست ولى خود سلطان العلماء تصريح مى‏كند كه او در غره رمضان سنه 600 نزديك به پنجاه و پنج سال داشته و بنابراين بايد در اواخر سال 545 يا اوائل سال 546 متولد شده باشد. اينست گفته بهاء ولد: چون عمر من نزديك شد به پنجاه و پنج سال در غره ماه رمضان سنه ستمائة و انديشيدم كه غايت حيات من تا ده سال ديگر باشد و يا نباشد كه حصاد امتى ما بين ستين الى سبعين و حيات تا اين غايت از آن مردمان قوى و جسيم تن باشد و حساب كردم ده سال را بروز سه هزار و ششصد روز باشد الكيس من دان نفسه گفتم سه هزار و ششصد روز را به چيزى صرف كنم كه بهتر بود. (جزو سوم از معارف بهاء ولد).

ص 14- درباره مسافرت بهاء ولد توجه بدين نكته مفيد است كه در موقع فتح سمرقند و قتل عام آن شهر بامر علاء الدين محمد خوارزمشاه بهاء ولد در آن شهر اقامت داشته است چنانكه مولانا جلال الدين به صراحت اين مطلب را در كتاب فيه ما فيه بيان كرده است بصورت ذيل: در سمرقند بوديم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشگر كشيده جنگ مى‏كرد در آن محله دخترى بود عظيم صاحب جمال چنانكه در آن شهر او را نظير نبود هر لحظه مى‏شنيدم كه مى‏گفت خداوندا كى روادارى كه مرا بدست ظالمان دهى و مى‏دانم كه هرگز روا ندارى و بر تو اعتماد دارم چون شهر را غارت كردند و همه خلق را اسير مى‏بردند و كنيزكان آن زن را اسير مى‏بردند و او را هيچ المى نرسيد و با غايت صاحب جمالى كس او را نظر نمى‏كرد. (فيه ما فيه طبع طهران، بتصحيح نگارنده، ص 173) و اين واقعه مطابق نقل ابن الاثير تقريبا در حدود سال 607 (كامل ابن الاثير، حوادث سنه 604) و بتصريح عطا ملك جوينى (جهانگشا، طبع ليدن، ج 2، ص 125) در سال 609 اتفاق افتاده است و مولانا در آن هنگام در حدود چهار يا شش سال از عمر داشته و باحتمال قوى با پدر و خاندان خود مقيم سمرقند بوده است و بنابراين مى‏توان احتمال داد كه بهاء ولد بر اثر رنجش از خوارزمشاه و سعايت فخر رازى و هواخواهان او از بلخ مهاجرت گزيده و بسمرقند رفته و در آن شهر كه ساكنان و پادشاه آن (سلطان عثمان) با خوارزميان نظر خوب نداشتند و عاقبت هم به آتش بيداد و نيران قهر و غضب محمد خوارزمشاه گرفتار آمدند اقامت جسته و بار ديگر از بيم حمله مغول بكلى از ديار بلخ و خراسان در حدود سال 617، رخت بربسته باشد و بر اين فرض تناقض واضح و تباين عجيبى كه در سخنان افلاكى و ديگران ملاحظه مى‏شود از ميان خواهد رفت نيز رجوع كنيد به: حواشى نگارنده بر فيه ما فيه، ص 333.

ص 16- بيت ذيل را اين‏طور بخوانيد:

كرد تاتار قصد آن اقليم‏ منهدم گشت لشگر اسليم‏

به اماله اسلام مطابق قواعد مقرر در علم صرف زيرا تلفظ اسلام بصورت (اسليم) رواست ولى اقليم را نمى‏توان (اقلام) خواند.

ص 17- درباره شيخ عطار سند بسيار معتبر و مهمى كه پس از طبع اول اين تأليف بدست آمده ترجمه حالى است كه كمال الدين ابن الفوطى (متوفى 722) در كتاب نفيس و مفيد و ممتع خود موسوم بمعجم الالقاب آورده و زندگانى اين استاد بزرگ را از پرده غموض و ابهام بيرون كشيده است و نظر به اهميت مقام عين آنچه ابن الفوطى در جزو چهارم معجم الالقاب نوشته است در اين تعليقات ذكر مى‏كنيم.

«فريد الدين سعيد بن يوسف بن على النيسابورى العطار العارف يعرف بالعطاركان من محاسن الزمان قولا و فعلا و معرفة و اصلا و علما و عملا رآه مولانا نصير الدين ابو جعفر محمد بن محمد بن الحسن الطوسى بنيسابور و قال كان شيخا مفوها حسن الاستنباط و المعرفة لكلام المشايخ و العارفين و الائمة السالكين و له ديوان كبير و له منطق الطير من نظمه المثنوى و استشهد على يد التتار بنيسابور قال سمعت ان ذا النون المصرى كان يقول الصوفية آثر و اللّه على كل شيئى فآثرهم على كل شيئى».

و از گفته ابن الفوطى مسلم است كه عطار در نيشابور بدست تاتار و مغول شربت شهادت چشيده و بنابراين شهادت او در سال 617 (كه به گفته مورخان نيشابور بدست مغول افتاد و مردم آن به تمامت شربت هلاك چشيدند و آن شهر كه ام البلاد خراسان و مركز و مجمع طبقات مختلف علما و اصحاب هنر بود چنان ويران گشت كه اثرى از آن بر جاى نماند) وقوع يافته است و احتمال وقوع آن قبل از اين تاريخ يعنى سال 587 يا 597 باوجود ملاقات خواجه نصير (متولد 597) با وى كه مستلزم محالى واضح و بين است (ملاقات خواجه نصير عطار را قبل از آنكه متولد شود) و همچنين بعد از تاريخ مذكور در فوق با تصريح ابن الفوطى (و استشهد على يد التتار) بكلى مردود و باطل است.

ناگفته نگذاريم كه از بيت ذيل در منطق الطير:

از گنه رويم نگردانى سياه‏ حق همنامى من دارى نگاه‏

كه خود شيخ عطار در مدح حضرت رسول (ص) مى‏گويد جاى شبهه نيست كه نام او محمد بوده و گفته ابن الفوطى مخالف اشاره بسيار روشن صاحب ترجمه و از صحت بدور است بخصوص كه در كليه منابع معتبر ديگر او را با لقب و نام فريد الدين محمد ذكر كرده‏اند و احتمال اينكه شايد تذكره‏نويسان شيخ عطار گوينده منطق الطير را به ابو بكر محمد بن ابراهيم اصفهانى عطار كه از زمره محدثين و شرح حال او در تذكرة الحفاظ ذهبى، ج 2، ص 222 مذكور است اشتباه كرده باشند هم مورد ندارد.

توضيح آنكه جزو چهارم معجم الالقاب محفوظ است در كتابخانه ظاهريه دمشق و استاد دانشمند دكتر مصطفى جواد از افاضل محققين عراق آن كتاب را تصحيح و تنقيح و در حقيقت احيا و جهت طبع آماده نموده‏اند و ترجمه حال شيخ عطار را از روى نسخه‏ تصحيح كرده خود جهت اين ضعيف بوسيله آقاى حسين على محفوظ دانشجوى عراقى در دانشگاه طهران فرستاده‏اند و استاد دانشمند آقاى عباس اقبال هم از روى نسخه كتابخانه ظاهريه نسخه عكسى فراهم ساخته و اخيرا در اختيار اين ضعيف گذاشته ‏اند.

ص 20- مدت اقامت بهاء ولد در بغداد سه روز بيش نبود به روايت افلاكى ولى فريدون سپهسالار نقل مى‏كند كه بهاء ولد يك ماه تمام تفسير بسم اللّه تقرير مى‏فرمود و تمامت اكابر بغداد طرفى النهار به حضرتش مى‏آمدند و معانى بديع و حقايق غريب استماع مى‏كردند همچنين مدت توقف او در نواحى ارزنجان به گفته افلاكى و جامى چهار سال بوده و پس از وفات ملك فخر الدين (622) عزم لارنده كرده است درصورتى‏كه بنقل فريدون سپهسالار «يك سال كمابيش آن جايگه ساكن بودند» رساله فريدون سپهسالار طبع طهران، ص 15- 14.

ص 21- شرح و تفصيل ازدواج عز الدين كيكاوس با سلجوقى خاتون دختر ملك فخر الدين بهرام شاه در كتاب الاوامر العلائية فى الامور العلائية معروف بتاريخ ابن بى‏بى كه تمام آن بدون اختصار در استانبول چاپ عكسى شده مى‏توان ديد (ص 182- 172).

همچنين روايت او را درباره نظامى و نظم مخزن الاسرار كه در مختصر سلجوقنامه باختصار نقل شده از روى چاپ عكسى (ص 72- 71) مى‏آوريم:

«مبدع الكلام خواجه امام نظامى گنجه رحمه اللّه كتاب مخزن الاسرار را بنام بارگاه همايون او (فخر الدين بهرام شاه) در سلك نظم چون در مكنون كشيد و به خدمت حضرتش هديه و تحفه فرستاد پنج هزار دينار و پنج سر استر رهوار و پنج سر اسب با طوق و سر افسار و ما يليق بها و يناسبها تشريف فاخر و ملبوس گرانمايه اجرت اتعاب فكرت و ترصيع جواهر زواهر درباره او انعام فرمود بعضى از نواب و حجاب جناب كريمش كه مرتبه مكالمت و انبساط داشتند در آن اتحاف استشراف نمودند فرمود كه اگر ميسر شدى دفاين و خزاين در قضيه عطيه فرمودمى زيرا كه نام من بدين كتاب منظوم چون لئالى مبدد در جهان مخلد ماند».

ص 23- از مكتوبات مولانا چنين مستفاد مى‏شود كه او با يكى از افراد و بازماندگان‏خاندان فخر الدين بهرام شاه ارتباط قوى و دوستى خالص داشته و نامه‏هايى كه بعنوان «فخر آل داود- تاج آل داود» نوشته حاكى از كمال و داد و اتحاد و يگانگى و پيوستگى قلبى است و از جهت فصاحت و اشتمال بر حقايق و دقايق معرفت بهترين مكتوبات مولانا بشمار تواند رفت. (مكتوبات مولانا طبع استانبول، ص 40، 43، 62، 94، 96، 104، 106).

و محتمل است كه اين دوستى و يكرنگى يادگار عهد قديم و نمودار پيوستگى مولانا با اين خاندان در مدت اقامت ارزنجان باشد.

ص 26- ابن بى‏بى درباره فضائل و كمالات نفسانى ركن الدين سليمان شاه اطلاعاتى بدست مى‏دهد كه بجهت اهميت و تأييد مطالب متن نقل مى‏شود:

«كه از رشك خط او ابن هلال در خط شدى و چون بدر در محاق و چون عطارد در احتراق افتادى.

فى خطه من كل قلب شهوة حتى كان مداده الاهواء

شهاب الدين مقتول را مقبول و مقرب خاطر و انيس خلوت و مفيد حضرت فرموده بود و اجزاء حكمت را بكلى برو اشتغال كرده و در آن باب تحقيق واجب داشته و تعمق و تنوق لازم شمرده تا بحظى اوفر و قسطى اجزل محظوظ شد و در مبادى تحصيل مولانا شهاب الدين پرتونامه را بنام همايونش تصنيف و تأليف كرد سلطان آن را در بحث و محاققه (كذا) آورد و بر كل رموز و اشارات آن مهارت يافت و نفس عليلش در وقت حصول شفاء علمك ما لم تكن تعلم از ورطه جهالت نجات محصل گردانيد و بر ضوابط قانون و اصطلاح آن زمره واقف- چنانك از وى به رشك آمد روان بو على سينا- تاريخ ابن بى‏بى، چاپ عكسى. ص 25- 24.

و اگرچه جاى نام (ركن الدين سليمان شاه) در نسخه اصل سفيد مانده ولى چون مؤلف در صفحه 59 كه مخصوص بتقرير مناقب سليمان شاه است به صراحت مى‏گويد «و پيش ازين از فضائل بزرگوارش كه در علوم حكمت و خط و بلاغت داشت تقرير رفته است اعادت آن سبب اطناب كتاب باشد اما دو بيتى كه در حق برادرش قطب الدين ملكشاه ملك قيصريه بسبب معادات و مكاشحتى كه باهم داشتند گفته است ايراد افتاد.

 

اى قطب فلك‏وار ز تو سر نكشم‏ تا چون نقطت به دايره درنكشم‏
بر كوس كشيده باد كيمخت تنم‏ گر پرچمت از كاسه سر برنكشم»

هيچ شبهه‏يى باقى نمى‏ماند در اينكه مقصود مؤلف در صفحه 25- 24 هم ركن الدين سليمان شاه است نه كس ديگر.

»»؟؟؟ درباره صلت و جائزه قصيده ظهير الدين فاريابى گفته ابن بى‏بى بدون اختصار چنين است: جائزه اين قصيده كه در حلق جان مغاص عصيده دارد دو هزار دينار سلطانى و ده سر اسب و پنج سر استر و ده شتر بيسراك و پنج نفر غلام و پنج نفر كنيزك خوب‏روى رومى و پنجاه قد جامه از زربفت و اطلس و قطنى و عتابى و سقرلاط بدو فرستاد و مثالى موقع بايصال مديح او بموقع احماد و تحسين فصاحت الفاظ و براعت عبارت و بلاغت معانى اين قصيده غراء عذراء و وقوع آن بمحل استحسان ارسال فرمود و در مبادرت و مسارعت او به خدمت بارگاه تحريض و مبالغت ارزانى داشت چون جوايز و صلات بدو وصول يافت او را از مومات فقر و مفاوض (ظ: مفاوز) افلاس برياض استغنا و حدائق استيناس رسانيد و گفت هر مدحت و محمدتى كه جز در وصف فضائل اين شاه شاهزاده گويند دريغ و دروغ باشد. ابن بى‏بى، چاپ عكسى، ص 62.

»»؟؟؟- قصيده دختر حسام الدين سالار تركيب‏بندى است مشتمل بر نه بند هر بند متضمن هشت بيت در نهايت فصاحت و لطافت كه محض نمونه بند نخستين منقول افتاد.

تا طره آن طره طرار برآمد بس آه كزين سينه غمخوار برآمد
در عشق هرآن‏كس كه بدين كوى فروشد جانش بغم و حسرت و تيمار برآمد
خوبان جهان را همه بازار شكستند آن روز كه او مست به بازار برآمد
شمشاد خجل شد چو ز بستان زمانه‏ آن قامت چون سرو سمن‏وار برآمد
شد عارض زيباش گل باغ لطافت‏ كان سوسن نورسته ز گلزار برآمد
اى چرخ مكن قصد به خون ريختن خلق‏ زيرا كه به يك غمزه او كار برآمد
اى ماه كنون دمدمه حسن تو بنشست‏ چون كوكبه شاه جهاندار برآمد
شاهى به لطافت چو دم عيسى جان‏بخش‏ جمشيد دوم شاه جوان‏بخت جهان‏بخش‏

و تمام اين قصيده در تاريخ ابن بى‏بى، چاپ عكسى، ص 126- 122 مى‏توان يافت.

ص 27- نظام الدين احمد ارزنجانى: از افاضل كتاب و شعراء عهد عز الدين كيكاوس و علاء الدين كيقباد بشمار است و در روزگار علاء الدين كيقباد يك‏چند مورد خشم سلطان واقع شده بود و آخر بسبب فتح‏نامه‏يى كه هنگام پيروزى علاء الدين بر جلال الدين خوارزمشاه در قلم آورد مقبول حضرت سلطنت شد و منصب طغرا بدو مفوض گشت و ابن بى‏بى در ذكر رجال دوره علاء الدين كيقباد وصف فضائل او بدين‏گونه مى‏آورد: و ملك السادة ولى الافضال و السيادة شعبة السرحة الطاهرة و زهرة الدوحة الزاهرة مالك البراعة و العبارة نظام الدين احمد امير عارض معروف به پسر محمود وزير كه بعد از سلطان ممالك كلام فردوسى طوسى رقاه اللّه مراقى الجنان و لقاه مراضى الغفران تلفيق قوافى مثنوى پهلوى را مبدع‏تر و ملفق‏تر ازو متصدى نشده و درج در ردرى درى [را] ماهرتر ازو نظامى اتفاق نيفتاده رباعى سؤال و جواب چون لؤلؤى خوشاب از نتائج طبع سليم و قريحه مستقيم او تا بر نقاء لطف طبع و ملاء ظرف ظرف او بدان اعتقاد ازدياد يابد اثبات افتاد.

گفتم غم زلف تو دگر نتوان خورد وز مشك تو بيش ازين جگر نتوان خورد
گفتا غم چشم و لب من نيز مخور كآخر همه بادام و شكر نتوان خورد

(ابن بى‏بى، چاپ عكسى، ص 202) و ازين سخن چند نكته روشن مى‏گردد يكى آنكه نظام الدين احمد از سادات و ذريه رسول (ص) بوده ديگر آنكه بسبك و طريقه فردوسى ببحر متقارب شعر نيك مى‏سروده سوم آنكه در آغاز سلطنت علاء الدين كيقباد هم سمت عارضى (وزير لشگر) داشته است و قصيده او در مدح عز الدين كيكاوس بدين بيت آغاز مى‏شود:

از رنگ برآميختن غمزه جادو هرگز نشود شاد دل من ز غم تو

ابن بى‏بى، چاپ عكسى، ص 127- 126

»»-؟؟؟ كمال الدين كاميار: از اكابر امراء روم بود و در روزگار دولت علاء الدين كيقباد (634- 617) پس از آنكه مدت دو سال در زاويه عطلت بسر مى‏برد مورد نظر و عنايت سلطان گرديد و به اوج اعتلا و ارتقا رسيد، فتوح ارمنستان و گرجستان وبلاد شام بحسن كفايت و صرامت راى و شهامت وى بحصول پيوست و همو علاء الدين كيقباد را پس از آنكه به سفارت نزد جلال الدين خوارزمشاه رفته و بازآمده بود بحرب و منازعت خوارزمشاه برانگيخت، در فضائل نفسانى و كمالات معنوى نيز سرآمد اقران و صاحب السيف و القلم بود و عاقبت در آغاز سلطنت غياث الدين كيخسرو (644- 634) بقتل رسيد. رجوع كنيد بتاريخ ابن بى‏بى، چاپ عكسى صفحات 473- 271.

»»-؟؟؟ نظام الدين حصيرى: مشهور است بدين لقب و نسبت نظام الدين احمد ابن جمال الدين ابو المحامد محمود بن عبد السيد البخارى متولد در سنه 629 كه در سال 665 پس از وفات برادر خود قوام الدين محمد (متولد در يازدهم شعبان 625 و متوفى در چهارم شوال 665) بتدريس مدرسه نوريه دمشق (منسوب بنور الدين محمود بن زنگى) از مدارس مهم حنفيه منصوب گرديد و تا پايان عمر يعنى دوم محرم سال 698 بدين سمت باقى بود و او مطابق گفته ذهبى در وقت وفات نزديك به هفتاد سال داشت و اينكه ابن خلكان او را از جمله شاگردان ركن الدين محمد بن محمد بن محمد العميدى السمرقندى متوفى 615 شمرده و گفته است كه نظام الدين حصيرى در قتل عام نيشابور به سال 616 بقتل رسيد اگر مقصود نظام الدين احمد بن محمود حصيرى باشد چنانكه صريح عبارت اوست بدون هيچ شك و شبهتى آن سخن سهوى واضح و غلطى آشكار و رسواست زيرا چنانكه گفتيم او سيزده سال بعد از تاريخى كه ابن خلكان در مورد قتل او نقل مى‏كند ولادت يافته است.

و از آنچه گفتيم بوضوح تمام مسلم مى‏گردد كه گفته ابن بى‏بى درباره كمال الدين كاميار «و در فقه از مقتبسان نظام الدين حصيرى» نيز درست نيست چه كمال الدين كاميار در آغاز شهريارى غياث الدين كيخسرو (حدود 634) بقتل رسيده و نظام الدين حصيرى در اين هنگام شش‏ساله بوده است و توان گفت كه ابن بى‏بى نظر به شهرت نظام الدين در موقع تأليف كتاب (تقريبا سنه 680 زيرا كتاب بنام عطا ملك جوينى است متوفى 681 و آخرين حادثه مذكور در آن واقع در سنه 679 بوده است) دوچار اشتباه شده و بجاى جمال الدين محمود حصيرى نام او را آورده است.

اما جمال الدين محمود بن احمد بن عبد السيد الحصيرى البخارى از بزرگان و و مشايخ فقهاء حنفيه است ولادت او به سال 546 و وفاتش در يكشنبه هشتم صفر سال 636 در دمشق اتفاق افتاد و جنازه او را بتكريم تمام در «مقابر صوفيه» دفن كردند و او از شاگردان مبرّز قاضى خان حسن بن منصور اوزجندى است (متوفى 592) كه صحيح مسلم را از او سماع داشته است.

ملك معظم عيسى بن ابى بكر بن ايوب (624- 576) و ابو الثناء تاج الدين محمود بن عابد بن حسين بن محمد بن على صرخدى (674- 582) و سبط ابن الجوزى يوسف بن قزاوغلى (متوفى شب سه شنبه 21 ذى‏الحجه سال 654) از جمله مستفيدان محضر وى بوده‏اند و او در سال 611 بتدريس مدرسه نوريه منصوب گرديد و مدت 25 سال به افاضه و افاده اشتغال داشت و ابن خلكان را بارها با وى در دمشق اتفاق ديدار افتاد و اينكه بعضى اشتغال او را بتدريس در مدرسه نوريه به سال 623 شمرده‏اند و همچنين گفته مؤلف الفوائد البهيه كه وفات او را در سال 637 مى‏شمارد سهو است از مؤلف يا متصدى طبع كتاب و جاى شگفت است كه ابن خلكان با آنكه به گفته خود «و اجتمعت به عدة دفوع» معاشر جمال الدين حصيرى بوده درباره اشتغال نظام الدين احمد بر ركن الدين عميدى چنين گفته است: و اشتغل عليه خلق كثير و انتفعوا به من جملتهم نظام الدين احمد بن الشيخ جمال الدين ابى المحامد (ابى المجاهد، طبع ايران و آن سهو است) محمود بن احمد بن عبد السيد بن عثمان بن نصر بن عبد الملك البخارى الناجرى الحنفى المعروف بالحصيرى صاحب الطريقة المشهورة و غيره- و بعد به فاصله كمى گويد: و نظام الدين الحصيرى قتلته التتر بمدينة نيسابور عند اول خروجهم الى البلاد و ذلك فى سنة ست عشرة و ستمائة رحمه اللّه تعالى و كان والده من اعيان العلماء و اجتمعت به عدة دفوع- بدمشق الخ.- و چنانكه گفتيم نه اشتغال نظام الدين احمد بن جمال الدين محمود (متولد 629) بر ركن الدين عميدى (متوفى 615) قابل تصور است و نه قتل او در واقعه نيشابور سال 617 كه از ظاهر عبارت ابن خلكان وقوع آن در سال 616 مستفاد مى‏شود و آن نيز خلاف روايات مورخين است كه حدوث آن وقعه هائله را در سنه 617 ضبط كرده‏اند مگر آنكه مقصود ابن خلكان از «و ذلك فى سنة ست عشرة و ستمائة» اول خروج تتار باشد نه قتل عام نيشابور و تصور مى‏رود كه جد اين نظام الدين مبحوث عنه يعنى احمد ابن عبد السيد هم ملقب بنظام الدين بوده و بر حسب معمول كه نام و لقب جد و پدر را به فرزند مى‏دهند نظام الدين احمد بن محمود را بدين نام و لقب خوانده‏اند و هموست كه نزد ركن الدين عميدى بتحصيل پرداخته و در وقعه نيشابور شربت شهادت چشيده است منتهى ابن خلكان نبيره را به نيا از جهت وحدت نام و لقب اشتباه كرده و مؤيد اين احتمال آنست كه در وفيات الاعيان، طبع جديد مصر اين عبارت چنين آمده است:

و كان ولده من اعيان العلماء، و اجتمعت به عدة دفوع- (اين نكته از افادات دانشمند محقق آقاى مجتبى مينوى است كه نسخه مذكوره را بدست دارند) و بنابراين كليه اشكالات ما درباره نظام الدين حصيرى از تلمذ كمال الدين كاميار و تناقض گفته ابن خلكان با نصوص سائر مورخين مرتفع خواهد گرديد.

ناگفته نماند كه مؤلف الجواهر المضيئة و الفوائد البهية كه هر دو در بيان طبقات فقهاء حنفيّه است از نظام الدين حصيرى بدين‏گونه ياد كرده‏اند: احمد بن محمود بن عبد السيد همام الدين الحصيرى‏[56] كه ظاهر آن دلالت دارد بر اينكه احمد بن محمود ملقب به همام الدين بوده است درصورتى‏كه مؤلف الجواهر المضيئة گويد: و احمد هذا يلقب بنظام الدين- پس شبهه نيست كه عنوان «همام الدين» اشتباه ناسخ است و يا آنكه عبد السيد جد جمال الدين ملقب بهمام الدين بوده و مؤلف الفوائد البهيه بدون توجه بذيل ترجمه اين مطلب را از كتاب الجواهر المضيئة نقل كرده و تناقض آن را با عنوان صاحب ترجمه در وفيات الاعيان در نيافته و مطالب آن كتاب را در شرح حال احمد بن محمود (نظام الدين) آورده است و با اندك تأمل در تاريخ ولادت نظام الدين حصيرى (629) و وفات پدر او جمال الدين حصيرى (636) معلوم مى‏گردد كه سخن مؤلف- الجواهر المضيئة در ترجمه حال نظام الدين كه: تفقه على ابيه- بقوت مورد ترديد است چه نظام الدين بوقت مرگ پدر تقريبا هفت‏ساله بوده و در آن مرحله از عمر تحصيل فقه كه جزو علوم نهايى مدارس اسلامى است بحسب معمول و عادت ميسر نبوده است.

حصيرى نسبت است بحصير يكى از قراى بخارا يا محله حصيربافان در آن شهر كه ممكن است ابو بكر حصيرى ممدوح فرخى و يكى از رجال دوره محمود و مسعود غزنوى‏ هم منسوب بدان موضع باشد:

براى اطلاع از احوال جمال الدين و نظام الدين حصيرى رجوع كنيد به: تاريخ ابن خلكان، طبع ايران، ج 2، ص 52 و دول الاسلام ذهبى، طبع حيدرآباد، ج 2، ص 107 و تاريخ ابن كثير، طبع مصر، ج 13، ص 152 و ج 14 ص 4 و الجواهر المضيئه طبع حيدرآباد، ج 1، ص 124 و ص 402 و ج 2، ص 155، و ص 158 و ص 299 و الدارس فى تاريخ المدارس، طبع دمشق، ج 1، ص 621- 619 و الفوائد البهية فى طبقات- الحنفية، طبع مصر ص 41 و ص 205 و شذرات الذهب، طبع مصر، ج 5، ص 182 و ص 440

تكميلا للفائدة چون در موقع تحقيق و مطالعه احوال نظام الدين حصيرى نگارنده تناقض واضحى در گفتار ابن خلكان با منابع ديگر كه ذكرى از حصيرى كرده‏اند ملاحظه مى‏نمود اين مطلب را با دانشمند محقق آقاى مجتبى مينوى كثر اللّه امثاله به ميان گذارد و آن دانشمند گرامى وقت عزيز خود را مصرف كرده مطالبى درباره خاندان حصيرى بطريق يادداشت آماده ساخته و جهت اين ضعيف فرستاده‏اند كه مؤيد مطالبى است كه در قلم آورده‏ايم و اضافه بر آن متضمن نكات ذيل است.

1- حدس زده‏اند و بسيار بجاست كه عبارت ابن خلكان چنين باشد: من جملتهم نظام الدين احمد ابو الشيخ جمال الدين- نه ابن الشيخ جمال الدين.

2- جمال الدين محمود سال 610 در مجلس سبط ابن الجوزى در دمشق حاضر بوده است (مرآة الزمان، ج 8، ص 490)

3- جمال الدين در سنه 619 سفرى بحج كرده است.

4- نظام الدين احمد تا سال 669 مدرس مدرسه فتحيه بود (الدارس،- ج 1، ص 619).

ص 28- شمس الدين محمد اصفهانى صاحب ديوان: از اكابر كتاب و شعراء دولت سلجوقى روم بشمار است يك قصيده بمطلع ذيل:

كشيد رايت دولت بدين ديار انگور فكند سايه همت هماى‏وار انگور

مشتمل بر هفده بيت و قصيده ديگر بدين مطلع:

چون مهر ز يك نيمه خرچنگ گذر كرد جرمش سوى بهرام بتربيع نظر كرد

مشتمل بر شانزده بيت و يك رباعى از نتائج خاطر وى در تاريخ ابن بى‏بى نقل شده كه گواه قوت فكر و قدرت طبع تواند بود، علاوه بر شعر فارسى او بعربى نيز شعر نيكو مى‏ساخت و ابن بى‏بى يك قطعه از اشعار عربى وى كه بسيار جزل و قوى تركيب است در تاريخ خود مى‏آورد و آن قطعه بدين بيت آغاز مى‏شود:

يا حاكما سمحا جلت فضائله‏ عن ان يميل الى زور و بهتان‏

شمس الدين در فن انشاء مراسلات ديوانى و انواع فضائل سرآمد اقران و به گفته ابن بى‏بى با تاج الدين تبريزى همه روز در انواع علوم بحثها فرمودى و نزد خواجه ولى الدين على خطاط تبريزى به جودت خط اشتغال نمودى و دو نامه از وى در تاريخ ابن بى‏بى درج است كه يكى را پس از شكست جلال الدين خوارزمشاه و پيروزى علاء الدين كيقباد انشا كرد و اتفاقا مطلوب خاطر آن سلطان نكته‏سنج نيفتاد و بر او خرده‏ها گرفت و منصب طغرا از وى فروگشود و صدر الدين ارزنجانى را كه فتحنامه فصيح و درخورى انشا كرده بود بنواخت و آن حليت بر وى بست و نامه ديگر را در جواب نامه جلال الدين وركانى قاضى اماسيه و از وعاظ و مذكران نغز گفتار و وسيع الاطلاع آن عهد (به گفته- ابن بى‏بى) نوشته است و اين هر دو نامه با نهايت تكلف و تعقيد انشا شده و از زيور فصاحت و سلاست و انسجام عارى افتاده است.

شمس الدين در روزگار علاء الدين كيقباد (617- 634) و غياث الدين كيخسرو (643- 634) و عز الدين كيكاوس (655- 643) مناصب مهم از قبيل طغرا و نيابت وزارت و نيز وزارت را بتدريج و ترتيب متصدى گرديد و در اداره كشور و لشگركشى و ضبط امور و برقرارى روابط با امراء مغول از خود حسن تدبير و كفايت بسيار بظهور آورد ولى سرانجام از وزارت معزول شد و در حبس بقتل رسيد (حدود 647).

براى اطلاع از احوال وى رجوع كنيد به: تاريخ ابن بى‏بى، چاپ عكسى، صفحه 597- 202.

ص 29- مدرسه التونيه: ظاهرا مراد شمس الدين التونيه است از امراى دولت علاء الدين كيقباد اول كه «كاروان‏سراء التونيه» مذكور در تاريخ ابن بى‏بى، ص 642 على الظاهر بايد بدو منسوب باشد.

ص 31- بدر الدين گهرتاش معروف به زردار: اين كلمه را دزدار بخوانيد بتقديم دال مهمله بر زاء منقوطه چنانكه صريحا و واضحا در نسخه خطى مناقب افلاكى متعلق به نگارنده مكتوبست و دزدار مرادف كوتوال از دارندگان مشاغل مهم بوده و نام (دزدار- علائيه) در تاريخ ابن بى‏بى (ص 417) آمده است و اشتباه واقع در طبع اول ناشى بود از نسخه خطى مناقب افلاكى متعلق بمرحوم سيد عبد الرحيم خلخالى از اخيار و آزاده مردان عصر رحمه اللّه تعالى.

و اين بدر الدين گهرتاش ظاهرا همان بدر الدين گهرتاش امير سلاح است كه در حدود سال 666 با عده‏يى از امراى سلجوقى بقتل رسيد (ابن بى‏بى، ص 642) و ممكنست كه افلاكى او را با امير بدر الدين مصلح لالا (ابن بى‏بى، ص 608) اشتباه كرده باشد.

ص 32- معارف بهاء ولد: چنانكه در متن گفته آمد اين كتاب مجموع مواعظ و مجالس و نيز تقرير خواطر و انديشه‏هاى سلطان العلماء بهاء الدين ولد است كه بسيارى از مطالب آن از نظر و تفكر او در ملك و ملكوت بمناسبت عروض حالتى جسمانى يا سانحه‏اى روحانى از قبيل بى‏خوابى يا درد سر و انقباض و انبساط قلب و روح يا بر اثر سؤالات مريدان منبعث گرديده و چون طرز تفكر و حدوث خطرات او را نمودار مى‏سازد بسيار مهم بلكه در زبان فارسى بى‏نظير است و گاه نيز موجب هيجان روح و فيضان طبع وى تأمل در اسماء پاك خداوند و آيات قرآن كريم و احاديث نبوى است و توان گفت كه هم در كشف اسرار اسماء الهى و شرح رموز آيات قرآنى و بيان نكات اشارات محمدى ص نظير او در ميان اين طبقه كمتر كس شناخته شده است.

چنانكه از خود كتاب استفاده مى‏ شود اكثر يا همه فصول آن در خراسان انشا و تقرير شده و قرائن و امارات از قبيل ذكر اشخاص و اماكن و ذكر بعضى سنوات و حوادث اين نظر را باثبات مى‏رساند و بنا به گفته درويش فريدون بن احمد سپهسالار بهاء ولد اين مطالب را در مجالس تقرير مى‏كرده و ملازمان باقلام مى ‏نوشته ‏اند اينك گفته او: اما از كلمات مبارك او كه در ميان جمع بر زبان مبارك مى‏آمد و ملازمان باقلام مى ‏نبشتند اندكى جهت انموذج بر سبيل تبرك آورده شود. (رساله فريدون سپهسالار، طبع‏ طهران، ص 20).

در هر صورت چه آنكه مطالب كتاب را مؤلف خود بقيد كتابت درآورده و يا آنكه ملازمان نوشته باشند بدون شك و ترديد انشاء عبارت و تقرير مطلب از خود مؤلف است كه بر حاضران مجلس و ملازمان املا كرده و آنان هم بى‏هيچ تصرف چنانكه درين موارد معمول قدما بوده بصورت كتابت درآورده‏اند و طرز عبارت و بيان مطلب حاكى از اينست كه گفتيم و لا غير.

مولانا به مطالعه اين كتاب اهتمام بسيار داشته و بنا بنقل فريدون سپهسالار سيد برهان الدين محقق «معارف سلطان العلماء را رضى اللّه عنه هزار نوبت به خداوندگار اعادت كردند» و بديهى است كه ذكر (هزار) در اين مورد براى بيان كثرتست نه ضعف تقرير برهان محقق يا كم‏هوشى مستمع و مطابق روايت افلاكى همواره معارف بهاء ولد را مطالعه مى‏فرمود و در آستين خود مى‏داشت تا آنكه شمس تبريز او را منع كرد و از مطالعه نهى فرمود.

اين كتاب از جهت اشتمال بر نوادر لغات و تعبيرات بى‏همتا و به مثابه دريايى است كه پايانش پديد نيست و بغور آن نتوان رسيد و بحق يكى از خزائن لغات فارسى بشمار تواند رفت.

تمثل و استشهاد باشعار عربى و فارسى در معارف بسيار كم است و تنها يك بيت عربى و نزديك به هيجده بيت پارسى (غير مكرر) در آن ديده مى ‏شود.

هنگام تدوين رساله شرح حال مولانا جز يك قسمت از معارف در اختيار نگارنده نبود ولى بعدها در نتيجه فحص و تحقيق معلوم گرديد كه از اين كتاب چندين نسخه در كتابخانه‏هاى استانبول و قونيه وجود دارد و اكنون كه اين حواشى تأليف مى‏گردد نسخ عكسى ذيل در اختيار نويسنده است:

1- نسخه عكسى از روى نسخه خطى محفوظ در كتابخانه فاتح استانبول به شماره 1716 و آن مشتملست بر دو جزو از اين كتاب و آغاز جزو اول چنين است: اهدنا الصراط المستقيم، گفتم اى اللّه هر جزو مرا الخ.

و بدين عبارت ختام مى‏پذيرد: و محرومى بى‏ادب را دهند و اللّه اعلم بالصواب‏ و اليه المرجع و المآب.

و اين قسمت همانست كه در موقع تأليف متن در دسترس نگارنده بوده است و جزو دوم شروع مى‏شود بدين جمله: يادم آمد كه‏ وَ هُوَ مَعَكُمْ‏- و ختام آن چنين است:فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً و اللّه اعلم.

نسخه مذكوره مشتمل است بر 232 ورق بقطع كوچك و هر صفحه 15 سطر بخط نسخ واضح و پخته و اغلاط آن انگشت‏شمار است و كاتب در جمادى الآخره سال 747 از استنساخ آن فراغت يافته است اطلاع از اين نسخه و عكس‏بردارى از آن مرهون هدايت و اهتمام دانشمند محقق آقاى مجتبى مينوى است كه ازين بابت بر نگارنده حقى شگرف دارند.

2- نسخه عكسى از روى نسخه كتابخانه اونيورسيته در استانبول به شماره 602 مشتمل بر سه جزو از معارف بهاء ولد و 278 ورق بقطع متوسط هر صفحه 21 سطر بخط نسخ واضح و جزو اول بدين عبارت آغاز مى‏شود: اهدنا الصراط المستقيم گفتم اى اللّه هر جزو مرا الخ- و بدين عبارت تمام مى ‏گردد: و محرومى بى‏ ادب را دهند و اللّه اعلم بالصواب و اليه المرجع و المآب- و اين جزو در اواسط ربيع الآخر سال 994 كتابت شده است.

جزو دوم آغاز مى‏شود بدين جمله: أ لم نجعل الارض مهادا اجزاى زمين را به همدگر پيوستيم- و به عبارت ذيل ختام مى‏يابد: و تازه و تر باشى اگرچه خاك شوى و اللّه اعلم- و اين جزو در اوائل جمادى الآخره سنه 994 استنساخ شده است.

جزو سوم كه ابتداش اينست: بخواب مى‏ديدم كه مرغان كلان كلان از قاز كلان‏تر مى‏پريدند- و ختامش اين: تبرى آن علوم ديگر معلوم مى‏شود و اللّه اعلم بالصواب و اليه المرجع و المآب- و تاريخ كتابت آن سال هزارم هجرت است.

مزيت اين نسخه بر نسخه كتابخانه فاتح فقط به‏واسطه داشتن جزو سوم معارف است و الا از حيث صحت با آن نسخه قابل مقايسه نيست در آخر جزو دوم هم چندين فصل علاوه دارد و اين نسخه بسعى و اهتمام دوست عزيز فاضل آقاى دكتر تقى تفضلى معاون محترم كتابخانه مجلس شوراى بوسيله مستشرق دانشمند دكتر ريتر عكس‏بردارى‏ شده و نگارنده از مجاهدت و مساعدت فاضلين مشار اليهما نهايت امتنان دارد.

3- نسخه عكسى از روى نسخه ديگر كتابخانه مذكور به شماره 1274 كه مشتمل است بر جزو سوم معارف و 108 ورق بقطع كوچك هر صفحه 17 سطر بخط نسخ روشن كه در شب جمعه دهم شهر صفر سال 965 استنساخ آن پايان پذيرفته و اين نسخه هم بهدايت و سعى دانشمند محقق آقاى مجتبى مينوى فراهم آمده است.

چنانكه از پايان نسخه مشار اليها برمى‏آيد جزو دوم و سوم معارف مشهور نبوده بلكه جمع نيز نشده و در اطراف بلاد متفرق بوده ولى جزو اول نزد پيروان مولانا شهرت داشته و بر سر تربت پاك مؤلف آن را مى‏خوانده‏اند علائى بن محبى شيرازى كه مطابق تحقيق دانشمند محقق آقاى مينوى شاگرد سراج الدين مثنوى‏خوان (از معاصرين سلطان ولد و افلاكى و مذكور در مثنوى ولدى موسوم به ابتدانامه و مناقب العارفين) بوده بجمع جزو دوم و سوم همت گماشته و پس از پراكندگى صورت جمع و تدوين بخشيده است.

نگارنده كتاب معارف را از روى نسخ مذكوره تصحيح كرده و تاكنون نزديك بدو جزو آن به نفقه وزارت فرهنگ بطبع رسيده است.

ص 39- برهان الدين ابو الحسن بلخى: مقصود برهان الدين ابو الحسن على بن حسن بن محمد بن ابى جعفر يا جعفر بلخى جعفرى است مشهور ببرهان بلخى كه از شاگردان عبد العزيز بن عمر بن مازه بود (از افراد آل برهان و خاندان صدر جهان) و يكى از فقهاء بزرگ حنفيه بشمار مى‏رفت و اولين مدرس مدرسه حلاويه حلب و مدرسه بلخيه و صادريه و خاتونيه و امينيه دمشق بود و مدتى دراز بتدريس علوم مذهب اشتغال مى‏ورزيد تا اينكه در شعبان سال 548 در دمشق وفات يافت و در (مقابر الشهداء) او را دفن كردند.

رجوع كنيد به: الجواهر المضيئة، ج 1، ص 360- 359، تاريخ ابن كثير، ج 12، ص 229 كه در آنجا وفات او به سال 546 ضبط شده، دول الاسلام ذهبى، ج 2، ص 45، شذرات الذهب، ج 4، ص 184، الفوائد البهيه، ص 120، الدارس، ج 1، ص 481، 504، 537، 530، 540.

»» احمد بن على اصولى سلفى: وى از اكابر حفاظ و محدثين است و اصلا از اهل اصفهان بود ولى بر سنت و عادت محدثين آن روزگار به بسيارى از شهرها در طلب حديث سفر گزيد و از عده كثيرى از مشايخ اجازه روايت گرفت و سرانجام در اسكندريه اقامت اختيار كرد و ساليان دراز مرجع طلاب حديث و فقه بود. ولادت او به سال 472 يا 475 و وفاتش روز جمعه از ماه ربيع الآخر سنه 576 اتفاق افتاد و اينكه در متن با لقب برهان الدين ياد شده مبتنى است بر نقل مؤلف نهر الذهب ولى ابن خلكان او را بلقب صدر الدين ياد مى‏كند و در هيچ مأخذى تاكنون بجهت گفته مؤلف نهر الذهب سندى نيافته ‏ام.

رجوع كنيد به: ابن خلكان، ج 1، ص 33- 32، ابن كثير، ج 12، ص 308- 307 طبقات الشافعية، ج 4، ص 48- 43، دول الاسلام، ج 2 ص 65، شذرات الذهب، ج 4، ص 255 روضات الجنات، ج 1 ص 82.

ص 41- ملك الادبا بدر الدين يحيى: ظاهرا مقصود بدر الدين يحيى ترجمان از افاضل نويسندگان و شعراء و از همكاران صاحب شمس الدين اصفهانى است كه ابن بى‏بى درباره او چنين نوشته است: و بدر الدين يحيى ترجمان رحمه اللّه كه از اماثل افاضل ممالك روم بود و در وقت منظوم و جزالت منثور قس فصاحت و حسان بلاغت اگر چه مولد و منشأ شهر قونيه داشت اما به نژاد قديم و تربت اصلى به خطه جرجان منتسب شدى و به فخرى جرجانى ناظم قصه ويس ورامين انتما و اعتزا كردى و بيمين و يسار خط منسوب آبدار چون لؤلؤى شاهوار نوشتى و در جمله علوم حظى تمام و قسطى وافر سيما در انشاء مكاتبات و مراسلات ديوانى يد بيضا و دم مسيحا و درجه عليا يافته بود.

اذا اخذ القرطاس ضلت (ظ: شلت) يمينه‏ يفتق نورا او ينظم جوهرا

در انشا و تربيت اين ضعيف تقربا الى اللّه تعالى بر مقتضاء اخلاق‏ إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً از دقايق الطاف و اصناف احسان هيچ باقى نگذاشت اللهم ارحمه و اجزه عنى افضل ما جزيت سيدا عن تلميذه و استاذا عن خريجه».

(تاريخ ابن بى‏بى، چاپ عكسى، ص 569- 568) و از مطالب فوق دو نكته مهم بدست مى‏آيد يكى آنكه بدر الدين يحيى خود را از نژاد فخر الدين گرگانى مى‏دانسته و بنابراين بقاياى نسل آن شاعر بزرگ تا قرن هفتم باقى بوده‏اند ديگر آنكه ابن بى‏بى‏ دست‏ پرورده و تربيت‏يافته بدر الدين يحيى بوده و مى‏توان حدس زد كه طريقه وى در انشا چه مختصاتى داشته است.

ص 43- مدرسه مقدميه: از مدارس مهم حنفيانست در دمشق و بدين نام دو مدرسه در آن شهر بوده است.

1- مقدميه جوانيه (داخلى و اندرونى) كه بانى و مؤسس آن شمس الدين محمد بن عبد اللّه بن مقدم بود از امراء معتبر و نامور در روزگار صلاح الدين يوسف بن ايوب متوفى در سنه 583 كه پس از تأسيس آن مدرسه فخر الدين القارى از فقهاء حنفيه و بعد از وى بترتيب نجم الدين محمد و عماد الدين پسران وى و سپس صدر الدين سليمان بن ابى العزوهيب اذرعى و پسران وى شمس الدين محمد و تقى الدين تا سال 684 بسمت تدريس منصوب شده‏اند.

2- مقدميه برانيه (خارج و بيرونى) كه بانى و مؤسس آن فخر الدين ابراهيم بن شمس الدين محمد مذكور است متوفى سنه، 597 و اولين مدرس آن مدرسه نجم الدين پسر فخر رازى بود (الدارس، ج 1، ص 600- 594).

و اين مطلب كه درباره اولين مدرس برانيه گفته‏اند ظاهرا سهو است زيرا بنص مورخين از قبيل ابن خلكان (ج 2، ص 49) و ابن ابى اصيبعه (طبقات الاطبّاء، ج 2، ص 26) فخر رازى دو پسر بيشتر نداشته كه بزرگين ملقب بضياء الدين و كوچكين ملقب بشمس الدين بود و اين هر دو در هرات مقيم بودند و پس از هجوم مغول و ويرانى هرات بسمرقند هجرت گزيدند و بنقل مؤلف الفوائد البهيه (ص 192) بقاياى فرزندان فخر الدين تا قرن نهم بجاى مانده و در شمار علما بوده‏اند و همو تصريح كرده است كه امام فخر دو پسر داشته است بنام محمد و محمود و هيچيك از مؤرخين فرزندى بنام نجم الدين جزو فرزندان وى محسوب نداشته‏اند.

و تصور مى‏رود كه مولانا در مقدميه جوانيه بتحصيل اشتغال مى‏ورزيده زيرا چنانكه از الدارس مستفاد مى‏شود مقدميه برانيه مدتها پس از تدريس نجم الدين در تصرف اولاد واقف و دچار وقفه و تعطيل بوده است ولى فريدون سپهسالار تصريح مى‏كند كه وى در مدرسه برانيه حجره داشت (مناقب فريدن سپهسالار، ص 24) و از مجموع گفته‏ او و افلاكى اين نتيجه بدست مى‏آيد كه مولانا در «مقدميه برانيه» بايد بتحصيل اشتغال ورزيده باشد و اگر چنين فرض نكنيم محل ورود و مدرسه مولانا در دمشق معلوم و مشخص نخواهد بود چه آنكه بعنوان (برانيه) مدارس بسيار در دمشق شهرت يافته از قبيل خاتونيه برانيه، ركنيه برانيه، شبليه برانيه، عزيه برانيه و اين همه متعلق به حنفى مذهبان بوده است و چنانكه گفتيم سخن فريدون سپهسالار خالى از اشكال نيست.

ص 45- كتب و اجزاء سيد: مقصود كتابها و جزوها و يادداشتهاى اوست نه تأليفات و مصنفات وى چه از برهان محقق جز مجموعه‏يى مختصر بنام «معارف محقق ترمذى» اثرى به يادگار نمانده است.

اما معارف محقق ترمذى مجموع كلمات و سخنان اوست در بيان مطالب متفرق از اسرار عبادات و تأويل آيات و احاديث و رموز فقر و دقائق سلوك كه از حيث اسلوب و طرز تعبير بكلمات قصار شباهت دارد و جمله‏هاى دراز و مطول در آن كمتر ديده مى‏شود و در شرح مطالب جانب ايجاز و اختصار را رعايت كرده است نه طرف بسط و تفصيل را و ازاين‏رو با روش گفتار متقدمان تصوف كه آن را «اشارت» مى‏گويند مناسب و مشابه است و غالبا هر عبارت متضمن مطلبى مستقل و جداگانه است و با سابق و لاحق خود پيوستگى ندارد و بهمين جهت تقسيم بفصول و ابواب هم نمى‏شود ولى باوجود ايجاز و اختصار بسيار شيوا و دلكش و فصيح و جمله‏بندى و تركيب عبارت محكم و قوى افتاده و مانند گفتار اغلب صوفيان سحرآميز و دلربا و مؤثر است.

گوينده در ضمن بيان خود از آيات قرآن و احاديث و آثار و كلمات مشايخ استفاده كرده و در ايراد اشعار لطيف بمناسبت مقام نهايت ذوق و حسن سليقه بكار برده است.

اشعارى كه درين كتاب بمناسبت آورده بيشتر از سنايى و نظامى است و از گفته خاقانى نيز كم‏وبيش استشهاد مى‏كند چنانكه بر خواننده انس و علاقه او بآثار حكيم غزنوى و سخن‏پرداز گنجوى پوشيده نمى‏ماند و در دو مورد از اين كتاب نام بهاء الدين ولد با احترام تمام آمده است بدين‏گونه:

«بعد از احمد مرسل عليه افضل الصلاة و التحية بسيار اوليا بودند هيچ‏كس را اين رتبه و مقام نبوده است كه مولانا بهاء الملة و الحق و الدين را قدس اللّه سره العزيز و درين ريايى نيست- مى‏گويند ما مؤمنيم كلوخ بر لب مال چنانكه خداوندم و شيخم مولانا بهاء الملة و الحق و الدين قدس اللّه» و با تعبير گوينده از بهاء الدين ولد به «خداوندم و شيخم» نسبت آن كتاب ببرهان محقق مسلم مى‏گردد.

پاره‏اى از مطالب كتاب با اشعار مثنوى نزديك است و گمان مى‏رود كه مولانا نظرى به سخن برهان محقق داشته است مانند:

از على ميراث دارى ذو الفقار بازوى شير خدا هستت بيار

(مثنوى، علاء الدوله، ص 499) كه مقتبس است از اين جمله: «و تيغ ذو الفقار را هم بازوى على بايد تا گردن كفار زند» و اين بيت:

گر بريزى بحر را در كوزه‏يى‏ چند گنجد قسمت يك روزه‏يى‏

(مثنوى، ص 1) كه مناسب اين عبارت است: «همچنانك آفتاب بقدر روزن و آب دريا بقدر كوزه» و اين بيت:

قلعه ويران كرد و از ياغى ستد بعد از آن برساختش صد برج و سد

(مثنوى، ص 8) كه ظاهرا ماخوذ از عبارت ذيل است:

«اكنون گرد قلعه وجود خود درآ و جنگ كن و هيچ محابا مكن در خرابى او چون شهر ديگرانست، هر دروازه كه استوارتر است بسوزان و چون قلعه تو شود و ملك مسلم شود آنگاه عمارت مى‏كن» و مثل ابيات ذيل:

گفت فرعونى انا الحق گشت پست‏ گفت منصورى انا الحق و برست‏
آن انا را لعنة اللّه در عقب‏ و اين انا را رحمة اللّه اى محب‏

(مثنوى، ص 484)

آن انا بى‏وقت گفتن لعنت است‏ و اين انا در وقت گفتن رحمت است‏
آن انا منصور رحمت شد يقين‏ و آن انا فرعون لعنت شد ببين‏

(مثنوى، ص 160) كه اقتباسى است از اين عبارت: «فرعون عليه اللعنة انا ربكم گفت لعنة اللّه شد منصور انا الحق گفت انا گفت رحمة اللّه شد».

از اين كتاب تاكنون دو نسخه شناخته شده است:

1- نسخة سليم آغا به شماره 567 كه مشتمل است بر: الف 1- معارف بهاء ولداز ورق 1 تا 68 رو. ب- مجالس سبعه مولانا از ص 68 پشت تا 98 رو. ج- فيه ما فيه 99 رو تا 190 پشت. د- معارف سلطان ولد- 191 پشت تا 302 رو ه- مقالات برهان محقق- 302 پشت- تا 315 روى. و- مقالات شمس 315- پشت تا 323.

اين مجموعه به سال 788 بخط محمود بن حاجى سونج بك الحاج ترخانى (كذا) كتابت شده و آغاز معارف محقق در آن چنين است: همه كافران همين گفتند كه ما را مال و حسب و نسب و جمال و قد و قامت زيبا بيشتر است از محمد عليه السلام- و خاتمه كتاب اين: خنك آنكه چشمش بخسبد و دلش نخسبد واى بر آنك چشمش نخسبد و دلش بخسبد و اللّه ولى الارشاد.

عكس اين نسخه چند سال پيش باهتمام دوست فاضل آقاى دكتر تقى تفضلى و به‏وسيله دكتر ريتر از مستشرقين دانشمند فراهم گرديده و نزد نگارنده موجود است.

2- نسخه موزه قونيه به شماره 2127 كه مجموعه‏ايست از رسالات مختلف و دومين آنها معارف برهان محقق است از ورق 18 رو تا 54 پشت و بخط ارغون بن ايدمر بن عبد اللّه المولوى بتاريخ پنجم محرم سال 678 تحرير شده است.

درين نسخه علاوه بر آنچه گفتيم در دو موضع ديگر نام بهاء الدين ولد مذكور است و از مقايسه مطالب آن با نسخه سليم آغا معلوم مى ‏شود كه اين نسخه كامل‏تر و تمام‏تر است و بى‏گمان نسخه سليم آغا قسمتى از اواسط كتابست و شايد از روى نسخه‏يى كه اول و آخر آن افتاده بوده كتابت شده و اين نسخه و نسخه سليم آغا را دانشمند محقق آقاى مجتبى مينوى ملاحظه فرموده‏اند و مختصات مجموعه اولين و نسخه دومين از يادداشتهاى آن دانشمند مستفاد گرديده است.

و چنانكه گفته آمد نام اين كتاب در مجموعه سليم آغا «مقالات برهان محقق» و در مجموعه موزه قونيه «معارف برهان محقق» ضبط شده و كتب مشايخ مولويه بعضى بنام «معارف» و بعضى بنام «مقالات» شهرت يافته ولى ما باستناد نسخه موزه قونيه كه كامل‏تر و قديم‏تر و چهل سال پس از وفات برهان محقق نوشته شده آن را بنام «معارف- برهان محقق» ياد نموديم.

ص 50- درباره ابتداء زندگانى شمس الدين از مطالعه مقالات شمس اين نكته روشن مى‏گردد كه وى از آغاز عمر داراى نبوغ و استعدادى بيرون از حد عادت و در رياضت‏و عبادت سخت به نيرو بوده است چنانكه گويد: هنوز مراهق بودم بالغ نبودم كه از اين عشق سى چهل روز گذشتى آرزوى طعامم نبودى.

(مقالات شمس، نسخه ولى الدين، ورق 109) و احوال و اطوار او در سلوك موافق مذاق پدر وى و بر وفق روش همعصران نبوده و پدر بر وى خرده مى‏گرفته است و او جواب دندان‏شكن داده و پدر را متوجه ساخته كه اگرچه بحسب ظاهر و ولادت جسم پدر است و شمس الدين پسر از جهت ولادت روح و گوهر جان ميان آن دو نسبتى نيست و پيوستگى و خويشاوندى صورت نمى‏پذيرد. اينك گفته شمس: از عهد خردكى اين داعى را واقعه عجب افتاده بود پدر من از من واقف نى، مى‏گفت تو اولا ديوانه نيستى، نمى‏دانم چه روش دارى ترتيب رياضت هم نيست و فلان نيست، گفتم يك سخن از من بشنو تو با من چنانى كه خايه بط را زير مرغ خانگى نهادند، پرورد و بط بچگان برون آورد، بط بچگان كلان ترك شدند با مادر بلب جو آمدند، در آب درآمدند، مادرشان مرغ خانگى است، لب‏لب جو مى‏رود، امكان درآمدن در آب نى، اكنون اى پدر من دريا مى‏بينم مركب من شده است و وطن و حال من اينست، اگر تو از منى يا من از توم درآ درين دريا و اگرنه برو بر مرغان خانگى و آن ترا آويختن است گفت: با دوست چنين كنى با دشمن چه كنى (مقالات شمس، نسخه ولى الدين، ق 11) و چون حالات درونى و اطوار قلبى او بيرون از فهم پدر (كه نيك‏مرد بود و رقت قلب و گرمى داشت ولى از عشق بو نمى‏برد و اسرار درون عشاق را فهم نمى‏كرد) واقع مى‏شد ظاهر تطوع و عبادت و رسوم پارسايى را بر وى آشكار مى‏ساخت ولى احوال باطن و جلوه‏هاى درون را هرچه نهفته‏تر مى‏داشت چنانكه فرمايد:

من ظاهر تطوعات خود را بر پدر ظاهر مى‏كردم، باطن را و احوال باطن را چگونه خواستم ظاهر كردن نيك‏مرد بود و گرمى داشت، دو سخن گفتى آبش از محاسن او فروآمدى، الا عاشق نبود، مرد نيكو ديگر است و عاشق ديگر (مقالات شمس، نسخه، ولى الدين، ق 51).

و اينكه افلاكى شمس را از مريدان ابو بكر سله‏باف تبريزى مى‏شمارد تأييد مى‏شود به روايت فريدون سپهسالار كه گويد: در شهر تبريز مريد شيخ ابو بكر تبريزى زنبيل‏باف بود (رساله فريدون سپهسالار، ص 176) و در مقالات شمس (نسخه موزه‏ قونيه، ق 3، 43، 80) ذكر شيخ ابو بكر به ميان مى‏آيد كه گمان مى‏رود مراد همين شيخ ابو بكر سله‏باف باشد.

ص 51- ركن الدين سجاسى: ابو الغنائم ركن الدين سجاسى از مشايخ صوفيه بود در آخر قرن ششم و اوائل قرن هفتم و وفات او بعد از سال 606 (كه بتصريح شيرازنامه ص 119 عز الدين مودود زركوب در اين سال با او و اوحد الدين كرمانى ديدار كرد) اتفاق افتاد از مريدان اوست شيخ شهاب الدين محمود اهرى از شيوخ سلسله شيخ- صفى الدين اردبيلى و ديگر اصيل الدين محمد شيرازى متوفى در سنه 618 و همچنين اوحد الدين حامد بن ابى الفخر كرمانى بتصريح تاج الدين على بن عبد اللّه بن حسين اردبيلى تبريزى شافعى متوفى در سنه 746 از مريدان ركن الدين سجاسى بوده است و تاج الدين اين مطلب را در ترجمه احوال خود قيد كرده و در كتاب منتخب المختار تأليف ابن رافع حورانى مصرى متوفى در سنه 774 نقل شده است. اينك گفته تاج الدين: و ادركت الشيخ كمال الدين احمد بن عربشاه الاوحدى باردبيل دعا لى و لقننى الذكر عن الشيخ اوحد الدين الكرمانى عن ركن الدين السجاسى بسنده (منتخب المختار، طبع بغداد، ص 148- 147) و اين سخن منافاتى با آنچه در مصباح الارواح از اظهار ارادت مؤلف بمعين الدين صفار مى‏بينيم ندارد زيرا در نسبت آن كتاب به اوحد الدين كرمانى ترديدى حاصلست و در خاتمه بعضى از نسخ آن را بشمس الدين محمد بن ايلطغان بردسيرى كرمانى مذكور در لباب الالباب (ج 1، ص 279) منتسب شمرده‏اند و در صورت صحت هم اشكال نتوان كرد ازآن‏جهت كه بعضى از روندگان و سلاك در طى طريق گاه بيشتر از يك پير اختيار كرده و گاهى نيز به اشارت پير خود دست ارادت در دامن شيخ ديگر استوار مى‏ساخته‏اند.

و از ترجمه حال تاج الدين به صراحت استفاده مى‏شود كه سلسله ارادت شمس الدين نيز بركن الدين سجاسى مى‏رسيده و عبارت او اينست: و البسنى خرقة التصوف و لقننى الذكر الشيخ الامام السالك الربانى تاج الدين ابراهيم المشهور بالبلاد بالشيخ الزاهد عن شمس الدين محمد التبريزى عن ركن الدين السجاسى عن قطب الدين الابهرى عن ابى النجيب السهروردى عن احمد الغزالى اخى محمد الغزالى.

و باوجود اين سند ترديد نيست كه شمس الدين تبريزى از تربيت ‏يافتگان‏ ركن الدين بوده ولى در مقالات تصريح شده كه او تا از تبريز برون آمده كسى كه شايسته شيخى و پيشوايى چنان مريد باشد نديده است چنانكه گويد: من خود تا از شهر خود بيرون آمده‏ام، شيخ نديده‏ام م (مولانا) شيخى را شايد اگر بكند، الا خود نمى‏دهد خرقه، اينكه مى‏آيند بزور كه ما را خرقه بده، موى ما ببر، بالزام او بدهد، اين دگر است و آنكه گويد بيا مريد من شو دگر، (مقالات نسخه موزه قونيه، ق 80) و در ولدنامه و كتب مناقب بتأكيد ياد كرده‏اند كه شمس در شهرها سفر بسيار كرده و در آفاق بطلب اكملى مى‏گرديده تا اينكه مولانا را دريافته است و چنانكه گفتيم متصوفه در سلوك به خدمت مشايخ بيشمار مى‏رسيده‏اند و بهمين نيت سفر و سياحت از جمله وظائف آنان بوده و ممكن است كه شمس هم ابتدا نزد شيخ ابو بكر سله‏باف و پس از آن در خدمت ركن الدين مذكور به طى مدارج سلوك اشتغال ورزيده و آيين عشق و گزيدن يار الهى را بعد از آن اختيار نموده و برگزيده باشد و از سخنان تاج الدين اردبيلى هم به آشكار مى‏توان يافت كه نسبت ارادت بچندين پير امرى معمول و متداول بوده است.

و از انتساب شيخ زاهد گيلانى بشمس تبريزى كه اين سند مهم افاده مى‏كند حدس ما درباره شمس و اينكه او در موقع ورود به قونيه مردى تمام‏عيار و كامل‏نهاد بوده تأييد و تقويت مى‏شود و نيز بطلان و هم كسانى كه شمس را وجودى وهمى و مفروض پنداشته‏اند واضح و آشكار مى‏ گردد.

و سند مهم ديگر نيز هست كه صلاح الدين حسن البلغارى متوفى در سنه 698 خرقه از دست شمس الدين تبريزى پوشيده و آن روايتى است كه در مجمل فصيح خوافى در ذيل حوادث سال 698 مى ‏خوانيم بدين‏گونه:

«وفات شيخ المشايخ صلاح الملة و الدين حسن البلغارى هم در اين سال بتبريز و او را در سرخاب دفن كردند و گويند در نخجوان و او نخجوانى الاصل است و به اسيرى ببلغار افتاد و سى سال در بلغار بود و از آنجا گريخته ببخارا آمد و از آنجا بتبريز رفت و خرقه از دست شيخ الكامل المكمل الواصل شيخ شمس الدين التبريزى كه بخوى مدفونست و مولاناى روم تخلص اشعار خود بنام او كرده پوشيد».

اطلاعاتى كه درباره ركن الدين سجاسى بدست داده‏ايم مقتبس است از تحقيقات علامه قزوينى رحمة اللّه عليه در حواشى شد الازار 314- 311.

ص 54- چنانكه از مقالات شمس استنباط مى‏شود ميانه وى و اوحد الدين كرمانى رابطه دوستى برقرار بوده و با يكديگر ديدار كرده و آميزش داشته‏اند و قصه‏اى كه درباره ملاقات آنان نوشته‏اند اصل داشته منتهى آنكه افلاكى آن را شاخ و برگ داده و به روش مناقب‏نويسان و قصه‏پردازان مطالبى اضافه نموده است.

در مقالات شمس راجع به اوحد الدين نكات ذيل ديده مى ‏شود:

«مرا آن شيخ اوحد بسماع بردى و تعظيمها كردى باز به خلوت خود درآوردى، روزى گفت چه باشد اگر بما باشى گفتم بشرط آنكه آشكارا بنشينى و شرب كنى پيش مريدان و من نخورم گفت تو چرا نخورى گفتم تا تو فاسقى باشى نيكبخت و من فاسقى باشم بدبخت، گفت نتوانم بعد از آن كلمه گفتم سه بار دست بر پيشانى زد» مقالات شمس، نسخه كتابخانه فاتح، ق 34.

و بى‏ شك مأخذ روايت افلاكى كه ديگران هم از وى گرفته‏اند همين حكايت مختصر است كه از مقالات شمس در اينجا مذكور افتاد و اين مطلب بطريق اشاره در دو مورد ديگر هم آمده است «مرا اوحد الدين گفت چه گردد اگر بر من آيى بهم باشيم بيا كه بياورم يكى من يكى تو مى‏گردانيم آنجا كه گرد مى‏شوند بسماع گفت نتوانم گفتم پس صحبت من كار تو نيست» مقالات شمس، نسخه كتابخانه فاتح، ق 59.

«مرا آن شيخ اوحد بسماع بردى و همه ترتيبها بجاى آوردى» همان مأخذ، ق 81 و چون شمس الدين بنقاط بسيار مسافرت كرده و اوحد الدين نيز اهل سير و سياحت بوده محل ملاقات آن دو را بتحقيق معلوم نتوان كرد و از اين عبارت «كسانى را هلاك كرده است كه شيخ اوحد پيش ايشان آمدى همچنين سجود كردى» همان مأخذ، ق 98 مى‏توان دانست كه اوحد الدين مقام مهمى داشته و شمس بنظر احترام در وى مى‏نگريسته است.

ص 66- جلال الدين قراطاى: وى از امراء بزرگ سلاجقه روم بود و از آغاز سلطنت علاء الدين كيقباد تا روزگار پادشاهى عز الدين كيكاوس و ركن الدين قلج ارسلان مناصب مهم را از قبيل امارت و خزانه‏دارى خاص و طشت‏دارى و دوات‏دارى و نيابت وزارت و اتابكى سلطان تصدى مى‏كرد و كليه امور مملكت در ايام سلطنت عز الدين و ركن الدين به كفايت و كاردانى و خيرخواهى و نيك‏انديشى وى باز بسته بود وفات او در حدود سنه 652 اتفاق افتاد (مختصر الدول، ص 461).

جلال الدين قراطاى علاوه بر مناصب ظاهرى در مدارج باطنى و مقامات روحانى هم مرتبتى ارجمند داشت و از زهاد عصر بشمار مى‏رفت و مبتتل و منقطع مى‏زيست، زن نگرفت و گوشت نخورد و جمع صورت و معنى وى را مسلم شده بود و بدين مناسبت در فرمان او را «ولى اللّه فى الارض» مى‏خواندند و او بمولانا ارادت مى‏ورزيد و افلاكى چندين حكايت كه رابطه او را با مولانا مى‏رساند نقل كرده و در مكتوبات مولانا چندين نامه بنام او ديده مى ‏شود.

ابن بى‏بى و محمود بن محمد آقسرايى از نيكوكارى و حسن اخلاق و اهتمام جلال الدين قراطاى بانشاء مساجد و خانقاهها و مدارس و اعطاء جوائز و صلات بسالكان و طالب علمان و درويشان و نيازمندان سخن بسيار گفته‏اند رجوع كنيد به: تاريخ ابن بى‏بى، چاپ عكسى، ميانه صفحات 618- 226، مسامرة الاخبار، چاپ انقره، ص 38- 36.

ص 73- پشم عسلى: مقصود پشم زردفام و همرنگ عسل است و عسلى چيزى را گويند كه به رنگ عسل باشد و «عسلى» كه شعار يهوديان بوده است بهمين مناسبت موسوم بدين نام شده است خاقانى گويد:

خوش‏خوش چو يهود پاره زرد بر ازرق آسمان زند صبح‏
گردون يهود يا نه بكتف كبود خويش‏ آن زردپاره بين كه چه پيدا برافكند

»»؟؟؟ هندبارى: از گفته افلاكى «و از برد يمانى و هندى فرجى ساخت» كه در صفحه 80 از اين كتاب نقل شده واضح مى‏گردد كه هندبارى نوعى از برد بوده است كه از هندوستان مى‏آورده‏اند و آن پارچه‏اى بوده است راه‏راه و خطدار كه زمخشرى آن را به الاجه تفسير كرده (مقدمة الادب) و ظاهرا همان پارچه‏اى باشد كه تا چندى پيش پوشيدن آن معمول و بنام اليجه مشهور بود و نيز گليم سياه چهارگوشه را برد خوانند.

»»؟؟؟ شكرآويز: گوشه و سر دستار كه از پشت سر به ميان دو كتف مى‏آويخته‏اند و همين معنى مراد است در بيت ذيل از خواجه حافظ:

ترا رسد شكرآويز خواجگى گه جود كه آستين به كريمان عالم افشانى‏

و لفظ شكرآويز بدين معنى در كتب لغت ضبط نشده و مستفاد است از موارد استعمال آن در حكايت ذيل از مناقب افلاكى:

«روزى جوانى معتبر از سادات مدينه حضرت رسول (ص) به زيارت سلطان ولد آمده بود و جماعتى از سادات قونيه با او بودند تعريفش كردند كه خدمتش فرزند تربه‏دار مصطفى است (ص) همانا كه بوالعجب دستارى بسته بود چنانكه عذبه در پيش تا بناف فروگذاشته و كنار ديگر را شكرآويز مولوى كرده …

بعد از آن حضرت سلطان ولد از او پرسيد كه اين شيوه شكرآويز سنت مولاناى ماست و منسوب به مولويانست و مشايخ ديگر را اين قسم نيست و سادات ديگر اين شيوه را نكرده‏اند شما را اين ينگ از كجاست سيد جواب داد كه از اجداد ما منقولست و در كتاب اسرار معراج مسطور كه چون حضرت رسول (ص) بمعراج عروج كرد بر كنگره عرش مجيد تمثال صورتى را مشاهده فرمود ديد كه دستارى بر سر نهاده با شكرآويز و جامه‏هاى برد يمنى پوشيده به‏غايت اهتزاز و اضطراب مى‏نمود از خدمت ناموس اكبر كيفيت حال آن پيكر را باز پرسيد جبرئيل عليه السلام گفت اين صورت كسى است از نسل صديق اكبر كه در آخر زمان ميان امت تو ظهور خواهد كردن و نام او هم محمد باشد و لقب او جلال الدين بود در آن حال حضرت رسول (ص) از غايت شادى بشاشت عظيم نموده چون به مباركى بمقر عز خود رسيد دستار مبارك خود را بهمان شيوه كه تفرج كرده بود بازبست و فرمود كه‏ذنبوا عمائمكم فان الشيطان لا يذنب و العمائم تيجان العرب‏ و مقدار يك شبر تمام بر سر پستان خود ارسال كرد و كنار ديگر را در پس قفا شكرآويز بست از آن زمان تا الى يومنا هذا ما قريشيان متابعت سنت رسول كرده همان مى‏ورزيم و آن سنت قبيله ماست و گويند علما و مشايخ خراسان بر همين سنت مى‏روند. (باختصار نقل شد) و از جمله «در پس قفا شكرآويز بست» بطور واضح مفهوم مى‏گردد كه شكرآويز گوشه و سر دستار است كه پس از پيچيدن عمامه از پس سر و ميان دو كتف مى‏آويخته‏اند و باين معنى مرادف عذبه است در لغت عرب و ظاهرا ارسال عذبه نوعى از تبختر و شعار روز حرب بوده است چنانكه از روايت ذيل بدست مى‏آيد:

عن ابى عبد اللّه عليه السلام ان ابا دجانة الانصارى اعتم يوم احد بعمامة له و ارخى عذبة العمامة بين كتفيه فقال رسول اللّه (ص) ان هذه لمشية يبغضها اللّه عز و جلّ الا عند القتال فى سبيل اللّه‏(سفينة البحار، ماده عمم) و از حديث ذيل:

عمم رسول اللّه (ص) عليا صلوات اللّه عليهما و آلهما بيده فسدلها من بين يديه و قصرها من خلفه اربعة اصابع‏(سفينة البحار همان ماده) هم روشن است كه عذبه و شكرآويز را كوتاه‏تر از سر و گوشه ديگر دستار كه از روى سينه آويخته مى‏شده قرار مى‏داده‏اند و مفاد حديث مطابق است با هيئت دستار تمثالى كه به روايت افلاكى حضرت رسول (ص) بر كنگره عرش ملاحظه فرموده بود و چون بستن عذبه و شكرآويز نشانه تبختر و خودآرايى بشمار مى‏رفته خواجه حافظ «شكرآويز خواجگى» تعبير نموده و به‏طورى‏كه از تفسير لغت (اعتذاب) استنباط مى‏كنيم گاهى هم دستار را با دو عذبه و شكرآويز مى‏بسته‏اند (و الاعتذاب ان تسبل للعمامة عذبتين من خلفها- قاموس) و تذنيب عمامه در لغت عرب نيز بمعنى بستن شكرآويز مى‏آيد و تركيب «شكرآويز» از نوع تركيبات تشبيهى است يعنى آويزى مطبوع و شيرين مانند شكر و نظير آن تركيب «شكرسماع و شكرسوار» است درين بيت از سنايى:

در رود زدن شكرسماعى‏ در گوى زدن شكرسوارى‏

و «شكرخواب» در شعر حافظ

مانعش غلغل چنگست و شكرخواب صبوح‏ ورنه گر بشنود آه سحرم بازآيد

و «شكربه» نوعى از به بسيار شيرين.

ص 75- بايد دانست كه يكى از عقبات سلوك ترك مال و صرف‏نظر از معلوم است و بدين جهت اكثر صوفيان در آغاز كار مجردوار بترك ملك و مال گفته و از تعلق برهنه و عريان مى‏شده‏اند و بخصوص هرگاه يكى از روندگان را دلبسته مال مى‏يافته‏اند بترك مال فرموده و بحكم‏ لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ‏ وادار بانفاق مال و برانداختن اسباب دنيوى مى‏نمودند و اصرار شمس به مريدان كه شكرانه بدهند بالقطع و اليقين از باب تمرين بر قطع علاقه از محبوب و مطلوب دنيوى و رياضت نفس در مقام ترك دنيا و توجه بمولى بوده است ولى مريدان خام‏انديش ظاهربين مصلحت‏انديشى شمس را بحب دنيا متهم مى‏داشتند و قياس از خويش مى‏گرفتند چنانكه يكى از اسباب آشوب و شورش و مخالفت آنان همين پندار باطل نفس آلوده بود و اين مطلب چنان شيوع يافته بود كه شمس بصدد دفاع از خود چندين بار آن را طرح كرده و جهت دفع توهم‏ مريدان سخن گفته است از آن جمله:

«همه‏تان مجرميد گفته‏ايد كه مولانا را اين هست كه از دنيا فارغست و مولانا شمس الدين تبريزى جمع مى‏كند، زهى مؤاخذه كه هست و زهى حرمان».

«دنيا را چه زهره باشد كه مرا در حجاب كند يا در حجاب رود از من» مقالات شمس، نسخه ولى الدين، ق 13.

«گفتند كه مولانا از دنيا فارغست و مولانا شمس الدين تبريزى فارغ نيست از دنيا و مولانا گفته باشد كه اين از آنست كه شما مولانا شمس الدين را دوست نمى‏ داريد كه اگر دوست داريد شما را طمع ننمايد و مكروه ننمايد» همان مأخذ ق 33.

ص 78- درباره مدفن شمس تبريز علاوه بر آنچه در متن نوشته‏ايم در مجمل فصيح خوافى آمده (حوادث 672 و 698) كه او در خوى مدفونست و هم‏اكنون محلى در خوى هست كه مردم اين شهر آن را مدفن شمس تبريز مى‏دانند و اهل تبريز هم قبر او را در تبريز نشان مى ‏دهند و هيچ‏يك از اين روايات مستند بدليلى كه مقنع باشد نيست.

ص 89- در موقع تأليف رساله شرح احوال مولانا تنها نسخه‏يى از مقالات كه در دسترس نگارنده بود همانست كه وصف آن بتفصيل ذكر شده و چنانكه خواهيم گفت قسمتى است از مقالات و اكنون عكس نسخ ذيل بحمد اللّه تعالى نزد اين ضعيف وجود دارد:

1- نسخه موزه قونيه به شماره 2154 مشتمل بر 77 ورق بقطع 5/ 13* 5/ 28 هر صفحه 33 سطر بخط نسخ كه اگرچه تاريخ كتابت آن قيد نشده از آثار و علائم موجود استنباط مى‏شود كه در عهدى نزديك بقرن هفتم تحرير شده است اول اين نسخه به جمله «پيرمحمد را پرسيد همه خرقه كامل تبريزى» شروع مى‏شود و آخرش اينست «زير زر خالص برون كرد و گفت و اللّه زرست» و اين نسخه بر دو رساله اشتمال دارد كه در صفحه 119 قسمت نخستين به اين عبارت «اما اين قرآن كه براى عوام گفته است جهت امر و نهى و راه نمودن ذوق دگر دارد و آنك با خواص مى‏گويد ذوق دگر و اللّه اعلم» ختم مى‏شود و اين جزو همانست كه در موقع تأليف در دسترس نگارنده قرار گرفته بود.

جزو دوم اين نسخه از صفحه 120 با عبارت «من مقالات سلطان المعشوقين مولاناشمس الدين التبريزى لا اخلى اللّه بركته اگر از جسم بگذرى» آغاز مى‏شود و در صفحه 154 بدين جمله «زير زر خالص برون كرد و گفت و اللّه كه زرست» ختام مى‏پذيرد.

و چنانكه در متن گفته آمد اوراق اين نسخه در صحافى پس و پيش شده و اوراق جزو اول و دوم درهم آميخته است.

2- نسخه موزه قونيه به شماره 2155 مشتمل بر 193 ورق بقطع 16* 5/ 23 هر صفحه 22 سطر بخط نسخ روشن كه ظاهرا بعد از نسخه اول نوشته شده و عين همان نسخه است منتهى با اين تفاوت كه رساله دوم را در اول قرار داده و بعضى مكررات دارد.

3- نسخه ولى الدين به شماره 1856 مشتمل بر 58 ورق بقطع 17* 5/ 23 هر صفحه 21 سطر بخط نسخ متوسط خوانا كه به عبارت «من مقالة مولانا شمس الدين التبريزى لا اخلى اللّه بركته اگر از جسم بگذرى» ابتدا مى‏كند و بدين جمله «و آنك با خواص مى‏گويد ذوق دگر جهت اينست كه مى‏فرمايد» خاتمه مى‏يابد و اول اين نسخه آغاز قسم دوم و آخرش ختام قسم اولين از نسخه قونيه است در صفحه اول قيد «المجلد الاول» را دارد و گويا اين نسخه ناقص است ولى قرائن گواهى مى‏دهد كه در قرن هفتم نوشته شده و در صفحه اول نوشته‏اند «وقف مولانا شمس الدين الفنارى» و در صفحه 4 مى‏خوانيم «من الكتب التى وقفها المرحوم شمس الملة و الدين الفنارى تغمده اللّه بغفرانه» كه معلوم مى‏شود اين نسخه متعلق بوده است بشمس الدين محمد بن حمزة بن محمد الفنارى كه معاصر بايزيد اول و خود از عرفاء بزرگ بود متوفى 833 و كتاب مصباح الانس كه شرح مفتاح الغيب است از تأليفات مهم صدر الدين محمد بن اسحاق قونوى ريخته خامه اوست.

و در صفحه دوم عبارات ذيل ديده مى‏شود «قرأ على هذا المجلد الاخ العزيز العالم العامل السالك الكامل الفاضل حاجى يوسف بن حاجى امير عيسى وفقه اللّه تعالى و حصل آماله و اصلح باله (مآله- شانه) و احسن شانى و انا محمود بن محمد بن ابى يزيد السيواسى».

و در حاشيه اغلب صفحات مطالبى است در تصوف و تأويل آيات قرآن بمذاق‏عرفا بعربى و فارسى كه ربطى با متن ندارد.

4- نسخه كتابخانه فاتح به شماره 2788 مشتمل بر 123 ورق 5/ 17* 5/ 26 هر صفحه 22 سطر كه در صفحه (1) آغاز مى‏شود به عبارت «تاكنون بى‏غصه و رنج بود كاركى مى‏كرد» و در صفحه 47 به جمله «در صورت ظاهر نماز وقتى كاهلى مى‏كنم مرا چنين مى‏گويند و اللّه اعلم» پايان مى‏پذيرد و در صفحه 48 بدين جمله «وا شوقاه الى لقاء اخوانى» شروع و در صفحه 117 به عبارت «آن ثقل اوست و ثقل آلت» ختم مى‏گردد و در صفحه 118 ابتدا مى‏شود به «كه او را مسند تدريس بود» و منتهى مى‏شود به «مرا چنين دوستى داد زهى شادى شما هريره مى‏دانيد كرد».

در صفحه اول پشت جلدى هست كه در درون آن خوانده مى‏شود «المجلد من كلمات سلطان المعشوقين مولاناش تبريزى اعلى شانه» و در صفحه 48 پشت جلدى ديگر است كه در داخل آن نوشته‏اند «المجلد من معارف سلطان المعشوقين مولاناش تبريزى عظم اللّه ذكره» و در صفحه 124 قيد شده است «انتقل الى العبد مستنجد بن ساتى المولوى عفا اللّه عنه فى شهور سنة تسع و ثمانين و سبعمائة اما تحرير اين كتاب را استاد و استادزاده حقيقى مولانا جلال الدين محمد منجم بن مرحوم سعيد مولانا حسام الدين حسن المولوى كه از خلفاء حضرت سلطان ولد قدس اللّه سره العزيز بوده بقلم درربار گوهر نثار مرقوم گردانيده است و السلم» و اين نسخه بهترين و كامل‏ترين نسخ مقالات شمس است و اطلاعات مهم از زندگانى شمس و معاصرين وى و بسيارى از عرفا و متصوفه گمنام بدست مى‏دهد و فوائد تاريخى بسيار را متضمن است.

5- نسخه خطى متعلق به نگارنده مشتمل بر 396 صفحه بقطع 14* 20 هر صفحه 15 سطر در متن و 10 سطر در حاشيه بخط نستعليق روشن كه در سنه 1243 تحرير شده و در كتابخانه مرحوم شعاع شيرازى بدست آمد در سال 1324 شمسى كه اين ضعيف را اتفاق سفر بشيراز افتاد و دانشمند معظم جناب آقاى على اصغر حكمت آن نسخه را بتملّك اين ضعيف درآوردند، اين نسخه در صفحه (1) آغاز مى‏شود به «من مقالات سلطان- المعشوقين مولانا شمس الدين التبريزى لا اخلى اللّه بركته، و در صفحه 13 ختم مى‏گردد به «نى آن را حامى و معين نبايد» و بلافاصله ابتدا مى‏شود به «بسم اللّه الرحمن الرحيم پير محمد را پرسيدم هم خرقه كامل تبريزى» و انتهاء آن در صفحه 302 چنين است‏ «پس من بروم فردا بحمّام گفت اين را با خود ببر» و در صفحه 303 آغاز مى‏كند به «وا شوقاه الى لقاء اخوانى» و پايان مى‏پذيرد در صفحه 395 به «و همچو على عليه السلام كه شمشيرزن بود» و بعد از آن يك بيت و رباعى از اضافات كاتب نسخه نوشته شده و اين نسخه از حيث تفصيل و ذكر مطالب به نسخه فاتح نزديك است و گمان مى‏رود كه با معارف برهان محقق درهم آميخته باشد.

بحث درباره فوائد تاريخى و نكات عرفانى و نوادر لغات كه از مقالات شمس مى‏توان استخراج نمود و همچنين پيوستگى مطالب آن با سخنان مولانا در مثنوى و فيه ما فيه و سائر آثار وى موكول بوقت ديگر و محتاجست بتدوين رساله جداگانه.

ص 92- نام پدر صلاح الدين در نسخه خطى مناقب افلاكى متعلق به نگارنده چنين است: باغيبشان- و اين كلمه كه ظاهرا از اعلام متداوله بوده در دو مورد از مسامرة الاخبار (ص 29 و 32) صريحا و واضحا بدين‏گونه: ياغى بسان- آمده و در تاريخ ابن بى‏بى (چاپ عكسى، ص 76 و 79) نيز بهمان صورت خوانده مى‏شود.

ص 98- درباره ابن چاوش رجوع كنيد بحواشى اين ضعيف بر فيه ما فيه، انتشارات دانشگاه طهران، ص 302.

ص 104- تاج الدين معتز: وى از اكابر ممالك روم و از نيك‏مردان روزگار بود كه در اكرام علما و تشويق شعرا بذل مال دريغ نمى‏داشت و در ابواب خيرات از انشاء مقامات خير مانند مدارس و خانقاهها و رباطها و عمارت آنها جهد و سعى بليغ مى‏نمود و در عداد رجال درجه اول از وزرا و امرا محسوب مى‏گشت تا در حدود سال 675 وفات يافت.

پدر او مجير الدين قوام الملك طاهر بن عمر خوارزمى از اركان دولت جلال الدين خوارزمشاه و قاضى القضاة ممالك خوارزمشاهى بود و در علم كلام و فقه و سائر فنون براعت تمام داشت و سلطان جلال الدين وقتى كه در مراغه بسر مى‏برد (حدود سال 622) وى را به رسالت نزد علاء الدين كيقباد فرستاد و او حامل پيام سلطان و نامه‏يى از انشاء شهاب الدين كوسوى بود و چون در قيصريه بعلاء الدين كيقباد پيوست آن شهريار مقدم وى را باعزاز و اكرام تلقى كرد و باحترام او به‏پاى خاست و از دست بوسيدن معاف نمود و با وى معانقه كرد و پس از مدتى توقف عزيز او مكرما بازگردانيد و مجير الدين هنگام مراجعت در سيواس بمرضى صعب گرفتار آمد و جان بستاننده جانها سپرد.

پسر تاج الدين معتز مشهور بمجير الدين امير شاه كه محمد نام داشت هم از رجال بزرگ بود و عنوان نايب‏السلطنه داشت وفاتش 701.

تاريخ ابن بى‏بى، چاپ عكسى، ص 633 و 647 و ص 373 تا 466 مسامرة الاخبار ص 118- 65 و 73 و ص 293- 134.

ص 114- درباره وفات مولانا و نماز خواند شيخ صدر الدين بر وى بى‏مناسبت نيست كه روايت مؤلف مسامرة الاخبار را ذكر كنيم زيرا آن كتاب از قديم‏ترين مآخذ تاريخى است كه اطلاعاتى از زندگانى و مقام عرفانى مولانا بدست مى‏دهد. اينك آن روايت:

و نيز سلطان العارفين مولانا جلال الدين محمد بن محمد البلخى قدس اللّه سره- العزيز از دار فنا بعالم بقا پيوست به آرزوى تمام چنانكه التماس كرده است بدعاء مجيب كه يا ربى: صلحى بكن ميان من و محواى ودود، بجوار رحمت ايزدى پيوست و شيخ الاسلام (مقصود صدر الدين قونوى است) نمازش را گزارده در حال مرضى واقع شده در زيربغل شيخ درآمده به زاويه بردند بعد هشت ماه شيخ نيز تغمده اللّه بغفرانه درگذشت مسامرة الاخبار، ص 119.

ص 115- علم الدين قيصر: از امرا و سالاران سلجوقيان بود و در فتنه جمرى با غياث الدين كيخسرو بن قلج ارسلان مردانگى بسيار از او بظهور پيوست (676) و مولانا را با وى نظر عنايت بود و در مكتوبات مولانا دو مكتوب كه حاكى از كمال التفات و توجه است بنام علم الدين وجود دارد.

تاريخ ابن بى‏بى، چاپ عكسى، ص 727 مكتوبات مولانا، ص 26 و 127.

ص 127- درباره تاريخ مسافرتهاى صفى الدين هندى لازمست يادآورى شود كه او تا رجب سال 667 در دهلى اقامت داشت و در اين تاريخ آهنگ حج كرد و پس از اداء فريضه حج سه ماه در مكه مجاور بود و در اواخر ربيع الاول سال 668 بيمن سفر گزيد و در سال 671 بمصر رفت و مدت چهار سال در سرزمين مصر متوطن بود و از مصر بر طريق‏ انطاكيه بروم شتافت و يازده سال تمام در روم و از اين مدت پنج سال در قونيه و پنج سال در سيواس و يك سال در قيساريه بسر مى‏برد و بنابراين صفى الدين در سال 675 و سه سال پس از وفات مولانا به قونيه رفته و ملاقات او با مولانا صحت ندارد و گفته افلاكى از درجه اعتبار ساقط است (الدارس، ج 1، ص 130- 131).

ص 128- اتابكيه و ظاهريه: اين هر دو مدرسه از مدارس شافعيه بود در دمشق و مدرسه اتابكيه منسوب است بتركان خاتون دختر ملك عز الدين مسعود بن قطب الدين مودود بن اتابك زنگى بن آقسنقر كه زوجه ملك اشرف مظفر الدين موسى بود و وفاتش در ربيع الاول سال 640 واقع گرديد (الدارس، ج 1، ص 129) و مدرسه ظاهريه كه در اينجا مقصود ظاهريه جوانيه مى‏باشد منسوبست به الملك الظاهر ركن الدين بيبرس معروف به بندقدار (676- 658) از ملوك مصر و شام كه در حدود سال 670 آن را تأسيس كرد و صفى الدين هندى روز دوشنبه دوم جمادى الاولى سنه 691 تدريس خود را در آن مدرسه آغاز كرد (الدارس، ج 1، ص 349 و 352).

ص 139- ولد صدرو: درباره ولد صدرو كه شمس الدين لقب داشت ابن بى‏بى چنين مى‏گويد: و شمس الدين ولد صدرو را كه در نفاق و نيرنگ صد رو داشت باعلام اين قضيه نزد امراء مغل و يرغوچيان روان كردند.

(ابن بى‏بى، چاپ عكسى، ص 655) و چون مراد از قضيه مشار اليها حادثه مخالفت معين الدين پروانه با صاحب فخر الدين على وزير مى‏باشد و آن واقعه در سال 670 واقع شده (مسامرة الاخبار، ص 92) پس شمس الدين ولد صدرو بتحقيق تا آن زمان در قيد حيات بوده و از گفته ابن بى‏بى ارتباط او با معين الدين پروانه كه وى را در مسأله بدان مهمى (يعنى توطئه با امراء مغل در برداشتن و محبوس كردن فخر الدين على وزير) محرم دانسته نيز مسلم مى‏گردد.

»»؟؟؟- سيد شرف الدين: ظاهرا او همان سيد شرف الدين است كه مؤلف مسامرة الاخبار درباره وى گويد: سيد شرف الدين كه وحيد عصر و فريد دهر بود و مقتداء مشايخ و علما و سادات از جمله مقطعات كه بدو نوشت يكى اينست قطعه:

ديدم بخواب دوش كه روشن ز (ظ: چو) روز بود كز اولياء ايزدم آمد يكى ولى‏

 

دستم گرفت و گفت كه عهدى بمن بكن‏ تا گرددت حقايق كونين منجلى‏
برخيز و رو به خدمت صاحب قران ملك‏ كز يمن اوست باطن آفاق ممتلى‏
گفتم چه نام دست برآورد و پس نمود با آب زر نوشته سليمان بن على‏

(مسامرة الاخبار، ص 64) و اين قطعه را در مدح معين الدين پروانه گفته است و در مسامرة الاخبار از شخصى ديگر بنام سيد شرف الدين حمزه كه مردى بدفطرت و ستم پيشه و تباه‏كار و جزو عمال ديوان بود نيز ياد مى‏كند (ص 279، 280، 283، 286- 290) و او تا سال 700 زنده بوده و گمان مى‏رود كه جز اين سيد شرف الدين باشد كه مؤلف او را ستوده و «مقتداء مشايخ و علما و سادات» خوانده است:

و در مكتوبى كه مولانا بسعد الدين (ظاهرا سعد الدين كوبك از امراء دولت علاء- الدين كيقباد و پسرش غياث الدين كيخسرو) نوشته سيد شرف الدين نامى را توصيه مى‏كند- كه ممكن است يكى ازين دو تن باشد كه در مسامرة الاخبار ذكر آنان آمده است (مكتوبات مولانا، ص 78)

ص 166- فيه ما فيه: بجهت اطلاع از نسخ قديمه و نام آن كتاب رجوع كنيد به مقدمه اين ضعيف بر فيه ما فيه (انتشارات دانشگاه طهران)

ص 167- مكاتيب: اين كتاب بنام «مكتوبات مولانا جلال الدين» به سال 1356 قمرى در مطبعه ثبات اسلامبول بهمت دكتر فريدون نافذ از اعقاب مولانا و فضلاء عصر حاضر در كشور تركيه بطبع رسيده و مطابق احصاء مصحح مشتمل است بر 144 مكتوب ولى بدون شك بعضى از اين نامه‏ها به همديگر مخلوط شده مانند نامه ص 47 و 53 و با نظر دقيق دانسته مى‏شود كه عدد مكتوبات از اين عده بيشتر است.

مكتوبات مولانا از نوع نامه‏هاى حجة الاسلام محمد غزالى و عين القضاة ميانجى و قطب بن محيى جهرمى براى حل مشكلات طريقت و توضيح مسائل عرفانى نيست بلكه غالب متضمن مطالب خصوصى و سفارش جهت مريدان و نيازمندان است ولى كمتر نامه‏يى هم ديده مى‏شود كه خالى از نكات معرفت و لطائف طريقت باشد و كليه آنها با عبارت «اللّه مفتح الابواب» يا «اللّه يجمع بيننا» آغاز مى‏گردد و بلافاصله القاب و عناوين كسى است كه نامه بنام اوست با الفاظى كه در غالب نامه‏ها مكرر مى‏شود چنانكه‏ با يكى دو كلمه اختلاف مى‏توان گفت عين يكديگر است و عناوين و اوصاف هم عربى است مگر در بعضى موارد كه آنها را بتركى يا پارسى مى‏آورد و چند نامه هست (ص 3 و 5) كه با مقدمه و بيان اخلاقى و صوفيانه شروع شده و از ذكر عناوين و القاب در آنها صرفنظر نموده است.

نامه‏هاى مولانا عموما برجال مشهور آن عهد از قبيل معين الدين پروانه و فخر- الدين مستوفى و تاج الدين معتز و اشخاص ديگر كه نامشان در تاريخ ابن بى‏بى و مناقب افلاكى و مسامرة الاخبار و رساله فريدون سپهسالار مى‏توان يافت و مجموعا 37 تن مى‏شوند- نوشته شده و از آن جمله 30 مكتوب بنام معين الدين پروانه و بقيه بنام 36 تن ديگر است و چند نامه هم معلوم نيست كه بنام چه كسى فرستاده شده و تمام آنها بزبان پارسى است مگر سه مكتوب كه عربيست (ص 19، 44، 72).

از لحاظ سبك بايد مكتوبات را در عداد نثر مرسل و غير مقيد بسجع و سائر تكلفات منشيانه قرار داد زيرا صرف‏نظر از عناوين كه پايبست صنعت است سائر قسمتها ساده و بى‏تكلف انشا شده و گاهى هم بسيار فصيح و مهيج و مؤثر است و تنها يك نامه با رعايت سجع و صنعت‏پردازى نوشته شده كه خالى از هرگونه تأثير است (ص 79).

از لحاظ اهميت مطالب و لطف بيان هم مكتوبات يكدست و متساوى نيست بلكه بعضى از آنها داراى مطالب عادى و قسمتى هم از حيث اهميت معنى و پختگى عبارت و تأثير در خواننده كم‏نظير است بخصوص نامه‏هاى مولانا بشخصى كه او را «فخر آل داود- تاج آل داود» مى‏خواند كه همه آنها متضمن نكات لطيف و مضامين عالى و الفاظ رائق و عبارات روان و فصيح است و مى‏توان آنها را در طبقه نخستين از مكتوبات قرار داد.

براى روشن شدن زندگانى مولانا و فهم مثنوى مطالعه مكتوبات ضرورت دارد و بسيارى از خصوصيات زندگانى مولانا و مطالب مبهم مناقب افلاكى نيز بوسيله مكتوبات روشن مى‏گردد. اشعار فصيح عربى و فارسى و آيات قرآنى و احاديث كه بمناسبت مطلب در ضمن مكتوبات آمده لطف آن را صد چندان جلوه‏گر ساخته است.

ص 170- مجالس سبعه: اين كتاب بنام «مجالس سبعه مولانا» به سال 1356 قمرى‏ بهمت دكتر فريدون نافذ شكر اللّه مساعيه بطبع رسيد و مشتملست بر هفت مجلس از مجالس مولانا مطابق احصاء مصحح و ناشر آن.

بايد دانست كه صوفيه مطالبى را كه در حضور جمع و بر سر كرسى يا منبر بيان مى‏كرده‏اند «مجلس» و اين نوع از وعظ و تقرير كلام را «مجلس گفتن» مى‏ناميده‏اند نظير منبر و منبر رفتن باصطلاح وعاظ و مقامه و انشاء آن در موضع خود از تعبيرات ادبا و مجلس گفتن در ميانه صوفيه از ديرباز معمول بوده و ابتدا بر سطح زمين و از روزگار يحيى بن معاذ رازى (متوفى 258) بر سر كرسى مجلس مى‏گفته‏اند (قوت القلوب، طبع مصر، ج 2 ص 47) و چنانكه معارف بهاء ولد همان مجالس اوست كه بصورت كتابت درآمده و جمال تدوين يافته است.

ظاهرا مولانا بعد از اتصال بشمس تبريز دست از وعظ و مجلس گفتن كشيده و به روايت افلاكى بخواهش رجال ديوان و مريدان خود تنها يك‏بار پس از تبدل حال بمنبر برآمد و از گرمى وعظ و تأثير ارشاد او از مستمعان شور قيامت برخاست و ديگربار بمنبر نرفت و مجلس نگفت پس مجالس سبعه از اين جهت مفيد است كه طرز تفكر و روش بيان مولانا را در دوره نخستين حيات تا حدى آشكار تواند كرد.

ترتيب تقدم و تأخر مجالس از روى كتاب بدست نمى‏آيد و هيچ دليل يا قرينه‏يى وجود ندارد كه بتوان آنها را بحسب تاريخ تقرير و زمان ايراد مرتب ساخت ولى بحدس قوى مى‏توان گفت كه مجلس دوم بحسب زمان بر ديگر مجلسها مقدم ايراد شده است زيرا در آغاز اين مجلس مولانا از استاد و پدر و مادر خود نام مى‏برد و در حق آنان دعاى خير مى‏گويد و از سياق مطلب به خوبى واضح است كه استاد و پدر و مادر وى در آن هنگام زنده بوده‏اند (مجالس سبعه، ص 49) و چون مولانا از سال 617 در مسافرت بوده و احتمال آنكه اين مجلس را قبل از اين تاريخ كه هنوز بحد بلوغ هم نرسيده بود ايراد كرده ضعيف است به درستى نمى‏توان گفت كه در چه تاريخ و كدام محل اين مجلس را گفته است ولى تقرير آن بى‏شبهه مقدم بوده است بر سنه 628 كه سال وفات پدر او مى‏باشد.

كليه اين مجالس شروع مى‏شود به خطبه عربى مسجع تكلف‏آميز كه به قوى‏ ترين‏حدس انشاء خود مولاناست و مناجاة فارسى كه حكم دعا دارد و در آن توجه باصلاح احوال قلب و باطن مشهود است و پس از آن حديثى مطرح مى‏شود و در مقدمه حديث بمناسبت ذكر نام مبارك حضرت رسول اكرم (ص) نعتى مفصل (كه گاه تا حدود يك ورق از نسخه چاپ شده را فرامى‏گيرد) با عبارات فارسى و عربى مسجع و مصنوع و آميخته باشعار تازى و پارسى مى‏آيد و پس از آن بشرح حديث و بيان اسرار آن مى‏پردازد و در تقرير مطلب با مثال و قصص و آيات و اخبار و اشعار بسيار تمثل مى‏جويد و بر عادت اهل منبر به اندك مناسبت و ارتباط ضعيف و يا غير محسوس از مطلبى بمطلبى منتقل مى‏شود و شاخ به شاخ مى‏پرد چنانكه همين روش را در مثنوى نيز معمول داشته است.

مجالس از حيث خاتمه نيز به يكديگر شباهت دارد و تمام آنها با مطلبى بالنسبه رقت‏آور و سوزناك تمام مى‏شود و از حيث طول كلام از هم بدور نيست مگر مجلس اول كه مفصل است و گمان مى‏رود كه از چند مجلس تركيب شده باشد چنانكه جمله:

همه بر موافقت افضل القراء فلان الدين از ميان جان نام الرحمن بگوييم- ص 15 و عبارت: بخوان ملك القرا از كلام ربى الاعلى- ص 18 و مناجاة در صفحه 42 قرينه آنست كه پس از آن مجلس ديگر آغاز مى‏گردد و مجلس اول چهار مجلس است نه يك مجلس.

نثر مجالس روى‏هم‏رفته از نوع نثر متكلفانه و مصنوع است و تعبيرات و تركيبات پيچيده و دور از ذهن بسيار دارد ولى گاه هم فصيح و دلسوز و مؤثر مى‏افتد مطالعه مجالس از جهت ارتباطى كه در مطالب آن با مثنوى و سائر آثار مولانا ديده مى‏شود بسيار مفيد و بى‏گمان راهنماى خواننده در كشف بعضى از مشكلات مثنوى تواند بود.

بعون اللّه و منه به پايان رسيد حواشى و اضافات بر رساله تحقيق در احوال و زندگانى مولانا جلال الدين محمد مشهور بمولوى به خامه اين ضعيف بديع الزمان فروزانفر اصلح اللّه حاله و مآله بتاريخ روز شنبه 15 اسفندماه 1332 شمسى مطابق سى ‏ام جمادى الثانية 1373 قمرى در منزل شخصى واقع در خيابان حقوقى از محلات شمال شرقى طهران.

_____________________________________________

[1] ( 1)- گويد:

مفخر تبريزيان شمس حق دين بگو بلكه صداى تو است اين همه گفتار من‏

و ازاين‏قبيل بسيار گفته است.

[2] ( 1)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 197) و در سنه 1312 دست‏فروشى نسخه‏اى خطى از كليات شمس نزد من آورد و جامع ديوان مقدمه‏اى نوشته بود كه من برنج بسيار و تتبع و تحقيق دراز تنها 30000 بيت از اشعار مولانا فراهم كردم و بيش ازين بدست نياوردم.

[3] ( 2)- مولانا گويد:

خون چو مى‏جوشد منش از شعر رنگى مى‏دهم‏ نافه خون‏آلوده گردد جامه خون‏آلاييى‏
چون مست نيستم نمكى نيست در سخن‏ زيرا تكلف است و اديبى و اجتهاد
بهل مرا كه بگويم عجائبت اى عشق‏ درى گشايم از غيب خلق را ز مقال‏
همه چو كوس و چو طبليم دل تهى پيشت‏ برآوريم فغان چون زنى تو زخم دوال‏

و بهمين جهت سينه خود را شرابخانه مى‏خواند:

شرابخانه عالم شده است سينه من‏ هزار رحمت بر سينه جوانمردم‏

و بتأثير سخن و مستى‏بخشى گفتار خود اشاره مى‏كند كه:

گر نهى تو لب خود بر لب من مست شوى‏ آزمون كن كه نه كمتر ز مى انگورم‏

[4] ( 3)- تذكره دولتشاه، طبع ليدن( صفحه 197).

[5] ( 1)- چنانكه اين غزل از جمال الدين اصفهانى( المتوفى 588):

يا ترا من وفا بياموزم‏ يا من از تو جفا بياموزم‏

و اين غزل از شمس الدين طبسى( المتوفى 624):

از روى تو چون كرد صبا طره به يك‏سو فرياد برآورد شب غاليه‏گيسو

و قطعه ذيل از انورى( المتوفى 583):

اى بر همه سروران يگانه‏ بحر كرم تو بيكرانه‏

در ديوان شمس آورده‏اند.

[6] ( 2)- ملا محمد شيرين مغربى از شعراى قرن هشتم و نهم است و در شعر طريقه‏اى خاص دارد( وفاتش 809).

[7] ( 1)- در موارد ذيل:

مدتى شد تا بچشم دوست شمس مشرقى‏ ناظر از حسن پرى‏رويان بحسن روى اوست‏
بكنج سينه شمس مشرقى را هزاران گنج پنهان آفريدند
آن‏كس كه بشمس مشرقى گفت‏ اين رمز بگو بهر زبان كيست‏

[8] ( 1)- در نسخه اصل مردان.

[9] ( 2)- در نسخه اصل نه.

[10] ( 3)- در اصل همى.

[11] ( 1)- مثلا از اشعار ظهير اصفهانى قسمتى داخل اشعار ظهير فاريابى و از شاعرى بنام خاقان در غزليات و رباعيات خاقانى وارد كرده‏اند و در نسخه‏هاى خطى ديوان خاقانى آن ابيات وجود ندارد و چنانكه از اشعار قطران بجهت تناسب نام ممدوح او ابو نصر مملان با ممدوح رودكى نصر بن احمد سامانى( 301- 331) مقدارى به رودكى منتسب مى‏شمارند و عجب آنست كه گاهى كتاب بجهت رواج كار خود در اشعار دخل و تصرف و تبديل اسم روا مى‏دارند و بعضى تذكره‏نويسان هم ازين كار دورى نجسته‏اند و بعضى هم فقط نظر بجمع و زياد كردن اشعار شاعرى كه مورد نظر است داشته يا از فرط بى‏اطلاعى هرچه از حيث وزن به گفته شاعرى مشابه بوده جزو ديوان او مى‏نوشته‏اند چنانكه در بعضى نسخ خطى شاهنامه چند هزار بيت از گرشاسب‏نامه مندرج شده يا آنكه رباعيات فراوان كه صاحبان مسلم دارد به خيام نسبت داده‏اند و اين مسئله طولانى است و رشته‏اى است كه سر دراز دارد.

[12] ( 2)- رجوع كنيد بحواشى چهار مقاله( صفحه 149).

[13] ( 1)- افلاكى روايت مى‏كند كه« چلبى ارموى بود و شافعى مذهب بود، روزى در بندگى مولانا گفت مى‏خواهم كه بعد اليوم اقتدا بمذهب ابو حنيفه كنم از آنكه حضرت خداوندگار ما حنفى مذهب است» و ما اكنون درباره مذهب مولانا كه به گفته او:

مذهب عاشق ز مذهبها جداست‏ عاشقان را مذهب و ملت خداست‏

بحث نمى‏كنيم و مقصود ما آنست كه بدانيم او در فروع مذهب حنفى بوده است و برين سخن ادله بيشمار اقامه توان كرد.

[14] ( 2)- و از اين قبيل است غزلى كه مطلعش اينست:

التجاى ما بشاه اولياست‏ آنكه نورش مشتق از نور خداست‏

[15] ( 1)- بحسب مثال ابيات ذيل را ذكر مى‏كنيم:

بايزيد و سيد احمد شمس تبريز و جلال‏ شبلى و معروف و منصور از سر هر دار مست‏
قطب قطبان پير پيران شيخ لقمان بو سعيد پيل حضرت احمد جام است در خمار مست‏
پير ما مودود چشتى سرور مردان راه‏ شير غرين گشته است از جام مالامال مست‏

و از ضبط بقيه اين ابيات و نظائر آن قلم بركاشتم زيرا دردسر دهد و سود نرساند.

[16] ( 2)- مثلا 15 غزل بدين رديف و قافيه و وزن:

ساربانا اشتران بين سربه‏سر قطار مست‏ مير مست و خواجه مست و يار مست اغيار مست‏

[17] ( 1)- چنانكه مضمون اين ابيات:

گهى خوش‏دل شوى از من كه مبرم‏ چرا مرده‏پرست و خصم جانيم‏
چو بعد مرگ خواهى آشتى كرد همه عمر از غمت در امتحانيم‏
كنون پندار مردم آشتى كن‏ كه در تسليم ما چون مردگانيم‏
چو بر گورم بخواهى بوسه دادن‏ رخم را بوسه ده اكنون همانيم‏

در اشعار ذيل از مثنوى بكار رفته است:

چون بميرم فضل تو خواهد گريست‏ از كرم گرچه ز حاجت او بريست‏
بر سر گورم بسى خواهى نشست‏ خواهد از چشم لطيفت اشك جست‏
نوحه‏خواهى كرد بر محروميم‏ چشم خواهى بست از مظلوميم‏
اندكى زان لطفها اكنون بكن‏ حلقه‏اى در گوش من كن زين سخن‏
آنچه خواهى گفت تو با خاك من‏ برفشان بر مدرك غمناك من‏

مثنوى، دفتر ششم، چاپ علاء الدوله( صفحه 416).

[18] ( 2)- گفته مولانا را به ياد آوريد:

هر حالت ما غذاى قوميست‏ زين اغذيه غيبيان سمينند

[19] ( 1)- اين منظومه را رودكى باحتمال قوى‏تر به سال 325 بتشويق نصر بن احمد و خواهش دستور وى ابو الفضل محمد بن عبد اللّه بلعمى( المتوفى 329) به پايان رسانيد و وزن او نيز مانند مثنوى مولاناست يعنى رمل مسدس مقصور.

[20] ( 2)- ظاهرا آفرين‏نامه را ابو شكور بلخى در سال 333 شروع كرده و در سنه 336 تمام نموده و آن منظومه ببحر متقارب و با شاهنامه فردوسى هم‏وزن بوده است.

[21] ( 3)- صفحات 107- 109 از همين كتاب.

[22] ( 4)- زيرا مى‏گويد:

مدتى زين مثنوى چون والدم‏ شد خمش گفتش ولد كاى زنده دم‏

و اين مستلزم فترت و طول مدت است تا وفات و اين ابيات سند قطعى ندارد و از اين بيت:

وقت رحلت آمد و جستن ز جو كل شي‏ء هالك الا وجهه‏

بدست مى‏آيد كه مولانا در زمانى نزديك به مرگ از نظم دست كشيده و اين اقوى است.

[23] ( 1)- مجموعه يادداشتها و مقالات گردآورده آقاى كاظم‏زاده ايرانشهر و چون مسلم نيست كه آن اشعار از سلطان ولد باشد و دلالت آن نيز برين مطلب صريح نيست حكم مقطوع نتوان كرد.

[24] ( 2)- چنانكه فرمايد:

اى ضياء الحق حسام الدين بگير يك‏دو كاغذ برفزا در وصف پير
برنويس احوال پير راه دان‏ پير را بگزين و عين راه دان‏

[25] ( 1)- فقط حكايت آب آوردن عرب را تكرار كرده كه آنهم در جلد اولينست و به اندازه اى حكايت را بى‏نمك ساخته كه مزيدى بر آن متصور نيست و تكرار عين حكايت هم برخلاف روش مولاناست در مثنوى.

[26] ( 1)- المعجم شمس قيس، طبع طهران( صفحه 236).

[27] ( 2)- صفحات 9- 14 از همين كتاب.

[28] ( 3)- زيرا كلمه مولوى تازه است و در عهد مولانا وى را بدان نام نمى‏خوانده‏اند و مولاناى روم هم لقبى است كه معاصرين بجهت احترام بر وى اطلاق مى‏كرده‏اند و نيز مولانا در هيچ‏يك از آثار خود نامى از كتب محيى الدين و پيروان وى نبرده است.

و اما ذكر اسرار اعداد كه درين دفتر منحول معمولست از روش مولانا بدور مى‏باشد و در هيچ جا ذكرى از آن نكرده است بخصوص كه حساب گوينده دفتر هفتم غلط درمى‏آيد چنانكه گويد:

سغد الاعداد است هفت اى خوش هوس‏ زانكه تكميل عدد هفتست و بس‏
گر شمارى حرف شمس الحق هفت‏ آنكه كار ما ازو بالا برفت‏
هم ضياء الحق هفت اندر علوم‏ همچنين هفتى دگر مولاى روم‏

و ما اگر فرض كنيم( ق) مشدد دو حرفست يا( الف) مكتوب را حساب كنيم آن‏وقت شمس الحق( 7) حرف و ضياء الحق( 8) حرف مى‏شود و با عدم يكى از اين دو فرض شمس الحق يك حرف كم مى‏آرد.

[29] ( 1)- كشف الظنون، جلد دوم، طبع اسلامبول( صفحه 377).

[30] ( 2)- ناظم در تاريخ اين دفتر گفته:

مثنوى هفتمين كز غيب جست‏ ششصد و هفتاد تاريخ ويست‏

و از اين تاريخ كه ممكن است تحريف شده و در اصل( هفتصد و هفتاد) بوده باشد تا موقع اظهار كتاب 365 سال فاصله مى‏شود.

نسخه‏اى كه سند اين ضعيف در نقل اين اشعار بوده مثنوى طبع بولاق است كه در سنه 1268 هجرى قمرى با ترجمه تركى بحروف نستعليق چاپ شده است.

[31] ( 1)- مناقب افلاكى.

[32] ( 2)- بر پشت مثنوى جناب آقاى سيد نصر اللّه تقوى و نسخه دانشكده معقول و منقول اين روايت نقل شده و ابيات را در انجام مثنوى چاپ علاء الدوله بسلطان ولد نسبت داده‏اند.

[33] ( 3)- مناقب افلاكى.

[34] ( 1)- اين مطلب را سلطان ولد در مقدمه مثنوى ولدى به صراحت مى‏نويسد و افلاكى از گفته مولانا روايت مى‏كند و در مثنوى هم مولانا خود بدين غرض ايما فرموده و گفته است:

مدح حاضر وحشت است از بهر اين‏ نام موسى مى‏برم قاصد چنين‏
ورنه موسى كى روا دارد كه من‏ پيش تو ياد آورم از هيچ تن‏

مثنوى، دفتر دوم، چاپ علاء الدوله( صفحه 159).

[35] ( 2)- اشاره بدين بيت معروف از مثنويست:

خوش‏تر آن باشد كه سر دلبران‏ گفته آيد در حديث ديگران‏

[36] ( 3)- افلاكى در ضمن روايتى درين‏باره سخن مى‏راند حتى تغييرى كه در ديباچه دفتر دوم از طرف مولانا داده شده است نقل مى‏كند و ما آن را بقسم دوم بازمى‏گذاريم.

[37] ( 4)- رجوع كنيد به مثنوى، دفتر سوم، چاپ علاء الدوله( صفحه 304).

[38] قطب بن محيى جهرمى كه از افاضل و اكابر صوفيه قرن نهم است و مكاتيبى كه از او بجاى مانده آيت فصاحت و بلاغت بشمار مى‏رود و در حد خود نظير ندارد، از جمله معتقدان و متتبعان گفته مولاناست و ياران خود را همواره وصيت بخواندن مثنوى مى‏نمود ولى در همان وقت اين كار را خلاف شرع شمرده‏اند و قطب بن محيى مكتوبى درباره حليت مطالعه مثنوى نوشته است.

[39] ( 1)- عده ابيات دفترهاى ششگانه مثنوى مطابق احصاء و نسخه مطبوعه باهتمام استاد نيكلسن بدين قرار است:

دفتر اول 4003

دفتر دوم 3810

دفتر سوم 4810

دفتر چهارم 3855

دفتر پنجم 4238

دفتر ششم 4916

و بنابراين مجموع ابيات 25632 مى‏باشد و بعضى هم عده ابيات آن را به 26660 بيت رسانيده‏اند.

رجوع كنيد بكشف الظنون، جلد دوم، طبع اسلامبول، صفحه 372 و دولتشاه 48000 بيت گفته است.

[40] ( 2)- افلاكى گويد:« شيخ فخر الدين سيواسى مردى بود ذو فنون و در آن عهد كتابت اسرار و معانى در عهده او بوده از ناگاه جنونى در اوطارى شد، مولانا اين غزل را همان روز فرمود:

اى عاشقان اى عاشقان يك لوليى ديوانه شد طشتش فتاد از بام ما نك سوى مجنون‏خانه شد

گويند او مگر در كلام خداوندگار مدخل مى‏كرد و بطريق اصلاح قلم مى‏راند و تحريف كلمات مى‏كرد، مؤلف كتاب بنده خاكى احسن اللّه اليه مى‏گويد كه حضرت مولانا سطرى چند خط بدست مبارك خود در صفحه كتابى نوشته بود كه شبى منديل شيخ صلاح الدين عظم اللّه ذكره در حمام گشوده شد و اوفتاد گفت اى چراغ رسوام كردى، در حال چراغ نگون‏سر شد و اوفتاد، مردم حمام پيش شيخ دويدند كه ما هيچ نديديم هيچ نديديم شيخ بدان گفت ايشان خشنود شد كه ديده را ناديده آوردند اكنون نامباركت تبديل مثنوى و تحريف كلمه او انا نحن مصلحون الا انهم هم المفسدون».

[41] ( 1)- در اصل: عذرى.

[42] ( 2)- در اصل: نازكى.

[43] ( 1)- در اصل در باب.

[44] ( 2)- حجله است.

[45] ( 1)- كه قسم در اصل.

[46] ( 2)- در اصل اعز.

[47] ( 3)- در اصل نصفه.

[48] ( 4)- در اصل و صد و نه هزارند.

[49] ( 1)- اين تواريخ از روى نقشه‏اى كه مدير موزه قونيه از مدفن مولانا بانضمام اسامى كسانى كه با وى دفن شده‏اند تهيه نموده اقتباس شده است.

[50] ( 1)-

خاص از اخوان چو زادم از مادر لقب آن شهم نهاد پدر( ولدنامه).

[51] ( 2)- اين مطالب از مناقب افلاكى و ولدنامه اقتباس شده و شرح حال سلطان ولد در نفحات الانس و الجواهر المضيئه، جلد 1 طبع حيدرآباد، ص 120 كه نام او را احمد گرفته مذكور است.

[52] ( 1)- عبارتند از: سلطان العلماء، برهان محقق، مولانا جلال الدين، شمس تبريز، صلاح الدين، حسام الدين، شيخ كريم الدين بكتمر( المتوفى 690)، سلطان ولد، عارف چلبى و آنان كه اقطاب را هفت مى‏شمارند شيخ كريم الدين و عارف چلبى را بحساب درنمى‏آورند.

[53] ( 2)- در مقدمه ولدنامه بدين مطلب تصريح دارد.

[54] ( 1)- نسخه‏اى ازين كتاب در كتابخانه دانشگاه ليدن از بلاد هلاند موجود است و در كناره خارجى كتاب نوشته‏اند( معارف سلطان ولد) و دخويه در فهرست آن كتابخانه( جلد 5 ص 40- 41) عبارت اول كتاب را نقل كرده و درست مطابق است با آغاز اين نسخه و احتمال مى‏رود كه سلطان ولد بجهت اقتفاء جد خود كتاب را بدين اسم خوانده باشد.

و اطلاع بنده از وجود چنين كتابى در كتابخانه دانشگاه ليدن مرهون عنايت و توجه استاد علامه محمد قزوينى است كه در ضمن مراسله‏اى اين ضعيف را بدين مسئله متوجه فرموده‏اند.

[55] ( 1)- مناقب افلاكى.

[56] ( 1)- الجواهر المضيئة: الحصرى( بدون يا) و آن غلط است و كذا فى تاريخ ابن كثير:

[57] بديع الزمان فروزانفر، زندگانى مولانا جلال الدين محمد(مولوى)، 1جلد، زوار – تهران، چاپ: پنجم، 1366.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
-+=